رمان سرآغاز یک احساس (فصل دوم) به قلم مبینا زارعی
برگی از کتاب زندگی4 دختر رامیگشاییم…دخترانی لبالب از احساس که هرکدام سدی در پیش روی دارند برای دستیابی به یک احساس… چهارتا دختر که دوستای صمیمی هستن وبه شدت به همدیگه وابسته اند..امسال کنکور دارن ودارن برای یک آزمون بزرگ اماده میشن..اما طی یک اتفاق….بایک جمع پنج نفری پسر برخورد میکنند که این برخورد سرانجامی جزتلخی ودعوا نداره…اما..همین اتفاق ساده وبه ظاهرپیش پاافتاده مسیرشان راعوض میکند واین سرآغاز یک احساس است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۸ دقیقه
رو به مرجان کردم و گفتم:مرجان جون مژه برام نمیزاری؟!
_مرجان:عزیزم تو موژه هات پر و بلند هست منم با ریمل خیلی بهترش کردم دیگه نیازی به موژه نیس
این الان از من تعریف کرد دیگه...نیشم تا پس کله ام باز شد
_هیوا: پس بپر بریم تو اتاق لباسامونو بپوشیم
همراه هم رفتیم توی یکی از اتاقای ارایشگاه که مخصوص تعویض لباس بود....به پیشنهاد مهسا قرار شده چون عروسی تو زم*س*تونه به جای کفش لباسمو با ی پوتین بلند ست کنم...منم رفتم و بعد از کلی گشتن ی پوتین یوف که قدش تا بالای زانوم بود و پاشنه اش طلایی بود پیدا کردم....پوتینم خیلی ساده بود و هیچی سگک یا چیز دیگه ای روش نبود..با لباسم که میپوشیدمش حدود ی وجب از پام معلوم میشد...در کل خوب بود... لباسمو پوشیدم...برگشتم ببینم که هیوا در چه حاله یهو چشمم به لباسش افتاد...لباسش خیلی شیک و خوش تن بود...دامنش سرمه ای تیره بود قدش تا بالای زانوش بالا تنه اش هم دکلته بود به رنگ ابی خیلی تیره بود....روی بالا تنه اش هم نگین های ریز و طلایی کار شده بود....خیلی خوب بود...لباسشو با ی کیف و کفش سرمه ای ست کرده بود...دیوویدم و دستمو محکم دور گردنش حلقه کردم ،محکم فشارش دادم و گونه اش رو محکممم ب*و*سیدم...
_هیوا:اییی بمیری هستی موهام خراب شد
_هستی:الهی من دورت بگردم که اینقدر خوشگل شدی بابا اینقدر خوشگل کردی خاستگارا زیاد میشن نمیتونی پاسخگوی مردم باشی هااا
_هیوا:برو بمیر..منو مسخره میکنی؟!
_هستی:عع مشخره چیه؟!برو گمشو اصن جنبه ی تعریف نداری
بعدم رومو ازش برگردوندم...
_هیوا:باشه بابا بخشید قهر نکن حالا...
نگاش کردم
یکم خیره موند تو چشمام و بعد یهو محکم زد به بازوم...دستمو گذاشتن رو بازوم و چشمامو از درد بستم ناخداگاه با صدای بلند داد زدم: چته وحشی؟!
_هیوا: کثافط تو میدونسی مشکی بپوشی چشات آبی میشه واسه چی مشکی پوشیدی واسه چی طوسی نپوشیدی هااا
_وااااا...دیونه
_درد..رنگ طبیعی چشم تو آبیه ولی وقتی طوسی میپوشی چشماتم طوسی میشه.....اصن حالا که اینجوری شد الان میرم لنز میگیرم میندازم
بعدم بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده وسایلاشو برداشت و از اتاق زد بیرون...منم سریع وسایلامو جمع کردم و دنبالش رفتم...
دیدم هیوا وسط سالن همینجوری خشکش زده...یکم نزدیک تر شدم دیدم خیره شده به روبه روش....رفتم کنارش ایستادم و خط نگاهشو دنبال کردم کا یهو چشمام ثابت موند...
طناز کارش تموم شده بود و لباسشم پوشیده بود و اومده بود بیرون و منتظر شایان بود...
یهو همزمان پریویم بغلش و حالا ماچ نکن کی ماچ کن....طنازم فقط میخندید...به زور مارو از خودش جدا کرد و گفت:چه خبرتونه شما دیونه هاااا...بابا یکمم واسه اون داماد بدبخت بزارید اینهمه خرج کرده که یکم فیض ببره هاااا اینجوری که شما منو ماچ میکنید چیزی ازم نمیمونه هااا
_هستی:وااای طنی خیلی خوب شدی....خوب چیه عالی شدی
_هیوا:الهی من دورت بگردم اینقدر ناز شدی که آدم نمیتونه ازت چشم برداره
_طناز:قربونتون برم من...شما هم عالی شدید
با مسخرگی گفتم:من که معلوم بود خوب میشم مگه شک داشتی
_طناز:نه خیر
یهو چشمم به گردنبند توی گردن طناز افتاد...لبخند زدم...گردنبندشو توی دستم گرفتم و گفتم:عروس خانوم اینو دیگه باید در بیاری میخوای سرویستو بندازی خوب نیس اینم گردنت باشه
طناز ی نگاه به گردنبندش انداخت...
حدود 1 ماه بعد از اینکه هیوا به اکیپمون اضافه شد ی روز 5 تا گردنبند ی شکل برامون خرید و گفت تا وقتی که بهم دوستیم باید گردنمون باشه....ولی هیچکس نمیفهمید چیه چون ی رنز از من درآوردی بود....طلای سفید بود و شکل
2HTMP
بود....اول اسم هرکدوممون بود...
_هیوا:راس میگه طناز
طناز باتردید گردنبند رو در اورد و داد دستم و گفت:مراقبش باش هااا..آخر شب ازت پسش میگیرم...
چشمکی بهش زدم و گردنبند و گذاشتم تو کیفم...
یهو گوشی هیوا زنگ خورد...جواب داد:جونم
........
اره ما حاضریم
....................................
باشه باشه
بعدم رو کرد به طناز و گفت:عاقا داماد پایینن...باربد گفت فیلم بردار بیاد بالا و از رفتن شایان و طناز فیلم بگیره و اینا برن عکساشونو بندازن بعد ما بریم
سرمو تکون دادم...
همون لحظه صدای در اومد....یکی از کارکنان آرایشگاه رفت درو باز کرد و بعد از چند لحظه دیدم که بلههههه....عاقای دامادن....ی کت شلوار قهوه ای سوخته با ی پیرهن شکلاتی روشن و کراوت همرنگ کتش.....ی دسته گل از گلای رز نباتی هم دستش بود....چشمش که به طناز افتاد سرجاش خشکش زد....ذل زده بودن به هم...طناز به شایان،شایان به طناز...طناز ی لبخند خوشگل به روی شایان پاشید...شایان ی قدم دیگه اومد جلو ولی هنوزم فاصلشون زیاد بود...
شایان به سختی آب دهنش قورت داد و دوباره ذل زد به طناز...طنی زیر نگاهای شایان معذب شده بود و سرشو انداخته بود پایین.....
شایان با تذکر فیلمبردار که میگف بره و دست گلو بده به طناز به خودش اومد...
_فیلمبردار: آقای داماد تشریف ببرید و دسته گل رو بدید به عروس خانوم...عروس خانوم شمام دسته گل ر بگیرید و بعد دیچست اقا داماد رو بگیرید و باهم به سمت در برید
شایان با چند قدم بلند فاصله ی بینشونو مر کرد و دقیقا روبه روی طناز ایستاد...
یکی از دستاشو برد پشت کمر طناز و بعد پیشونیشو ب*و*سید....اوه اوه....دیگه صحنه ها داره مثبت 18 میشه هااا....من داداشم بهم گفته اگه از این صحنه ها ببینی میکشمت...ولی خوب کی به این حرفا گوش میده چهارچشمی صحنه رو زیر تظر داشته باش
( طناز)
سرشو اورد کنار گوشمو گفت:طنازم خیلی ناز شدی...خیلی...عالی تر از همیشه....وقتی دیدمت قلبم داشت از تو سینه ام میاومد بیرون....عاشقتم
سرشو اورد بالا و دسته گلو گرفت به سمتم...دسته گل رو ازش گرفتم...بازوشو اورد جلو تا بگیرم...دستمو دور بازوش حلقه کردم و همونجوری که فیلمبردار گفته بود به سمت در رفتیم.....
( هستی)
بعد از رفتن طناز اینا فتم و مانتوم که بلندیش تا زیر زانوم بود رو پوشیدم....چون پوتینم بلند بود دیگه نیازی به پوشیدن شلوار نبود...هیوا هم ی ساق پوشید و ی مانتوی بلند پوشید و بعد از تشکر از مرجان و دستیارش باهم رفتیم پایین....
باربد پشت در آرایشگاه منتظرمون بود...با ی ژست دختر کششش به دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و ی عینک خوشگلم روی چشمش بود.....
وااااای اینم چه تیکه ای بود ما خبر نداشتیم هاااا.....چه تیپی هم زده لامصب....ی دست مشکی....ی کت شلوار ی لب یفه هاش ساتن مشکی بود با ی پیرهن مشکی و کروات مشکی.....موهاشم خیلی مردونه و شیک داده بود بالا....
واااااش خدایا 2 ساله پسر به این خوبی جلو چشم منه و من خودمو زدم به کوچه علی چپ...خاک بر سرت هستی....
مارو که دید عینکشو از چشمش برداشت و با پرستیژ خاص خودش از شیشه ی نیمه باز ماشین پرت کرد روی داشبورد....
خدایا من خودمو به خودت سپردم
رفتم تو جلد همون هستی شیطون و دیونه...رو به باربد گفتم:این دوستت خیلی بی ادبه هااااا
با چشمای گشاد گفت:کدوم دوستم؟!
کارینا بهرامی
۱۹ ساله 00سلام من با وجود اینکه 5 ساله دارم رمان میخونم این یکی از بهترین رمان های بوده که خوندم واقعا دست نویسنده درد نکنه پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۱۲ ماه پیشدریا
00آخ دلم یعنی قسمت طناز و شایان قلبم درد گرفت خیلی گریه کردم دختر عموی منم شب عروسیش با شوهرش مرد چقدر تلخ بود
۱ سال پیشریحانه
۲۳ ساله 00عالی
۲ سال پیشعشقولی
۱۷ ساله 01این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زیزو
02رمانش ابکی خیلی غلط املایی داره وهمه هم خوشکل ماشین اخر ین مدل
۳ سال پیشزهرا
۳۰ ساله 03سلام رمان خوبیه ولی عشق در دنیایی واقعی وجود ندارد اگه دنبال عشقی برو رمان بخون چون ده ساله ازدواج کردم ذره ای عشق در زندگی پیدا نکردم
۳ سال پیشاوا
20اقاا عالی خوشمان آمددددددددد پیشنهاد میکنم ممنون از نویسنده 🤣🤣💕💜
۳ سال پیشرزی
۱۵ ساله 30عالی هست حتما بخونید جلد بعدیش عشق در ابهام هست اسمش
۳ سال پیشسوفیا
۱۵ ساله 20خیلی رمان خوبی بود دوسش داشتم ولی نویسنده نباید طناز شایانا میکشت ولی بازم ممنون عالی بود
۴ سال پیشآتنا
۲۲ ساله 10چرا گفته فصل دو اینکه همونه
۳ سال پیشگلی❤آریسان
۲۱ ساله 70وااییی نووییسنده چرا طنازو شایان کشتیی🥺🥺من الان تا آخر رمان دلم میسوزه ک جاشون خالیه🥺🥺من سنگدلو ب گریع انداختی واقعا سخته حیف شد
۴ سال پیشرزا
41خیلی ناراحت کننده بود که شایان و طناز روز اول زندگیشون مردن 😞😞😞😞😞
۴ سال پیشدخی خوشگل
80وای نه چرا طنازو شایان مردن ؟😢😒😔😭😭😭😭😭😭😭
۴ سال پیشعسل
۱۳ ساله 10خیلی خیلی رمان قشنگی بود. دست نویسنده درد نکنه خسته نباشید. :)♡
۴ سال پیشپری
51من عاشق این رمان شدم....خیلی خوب بود...پر از ماجرا و احساس...تازه بعضی جاهاشم خنده داره...به نظر من که حتما بخونیدش
۴ سال پیش
رها
۱۲ ساله 00لطفا فضل سومش را بزارید این رمان فوق العاده هس