کلید قلب من دست توست

به قلم صدف اسماعیل پور

عاشقانه درام

درباره دختری به اسم آیسو که بعد از اینکه بهترین رفیقشو از دست میده افسردگی میگیره و نمیتونه با این موضوع کنار بیاد و برای اینکه کمی به خودش بیاد پدرش اونو می‌فرسته پیش دوستش که تو یه شهر دیگس تا به خودش بیاد شاید عجیب باشد که چگونه تا کنون نفس میکشم اما می‌خواهم بدانی من نمینویسم تا تو بخوانی می‌نویسم که دلم آرام بگید که نمیگیرد


9
268 تعداد بازدید
0 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

-واییی خدای من باورم نمیشه با دادی که زدم مامان وارد اتاق شد
-چته دختر چرا داد میزنی
با هیجان گفتم
-مامان قبول شدم میرم دانشگاه
مامان اومد طرفم و لپ تاپ رو ازم گرفت بعد از خوندن چشماش برقی زد و به من نگاه کرد و با لبخندگفت
-تبریک میگم دخترم حالا کدوم دانشگاه قبول شدی
با این حرف مامان زود پریدم روی تخت و لپ تاپ رو برداشتم با اون چیزی که دیدم وا رفتم
واااااای خدا حالا چع خاکی به سرم بریزم
مامان که دید هیچ تکونی نمیخورم اومد طرفم لپ تاپ رو گرفت منم همون جوری هیچ تکونی نمیخوردم
مامان هم با دیدنش چشماش گردشد و گفت
-مطمعن باش بابات نمیزاره
با این حرف مامان به خودم اومدم
-یعنی چی نمیزاره من خودم باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم
مامان-دختر مگه باباتو نمیشناسی قبول نمیکنه
-مادر من مگه مو نمیشناسی انقدر میگم که بابا قبول کنه من کلی درس خوندم وقت گذاشتم سر این موضوع اون وقت همه بشه پوچ؟من نمیزارم بابارو هر جور که شده راضی میکنم
-اصلا هر کاری دلت میخواد بکن
بعد از اتاق رفت بیرون
نمیتونستم صبر کنم که بابا بیا. تا بهش بگم
رفتم طرف اینه، موهامو با کشت بستم و یه ریمل و یه رژ کالباسی زدم و بعد رفتم طرف کمد اولین مانتویی که به چشمم خورد رو برداشتم، رنگش خردلی بود مدلش هم یکم ساده بود استینش پوفی و تمام قد شلوار جین ابی رنگ پوشیدم با شال مشکیم رو سرم کردم
از پله ها اومدم پایین
بلند گفتم -مامان من میرم شرکت بابا
بعد هم بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگه از خونه زدم بیرون
سوار ماشینم شدم پیش یه سوی پدرررر
وسط راه پیش شیرینی فروشی نگه داشتم یک جعبه شیرینی خریدم دوباره سوار ماشینم شدم
به شرکت رسیده بودم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و رفتم تو
به خانم حسینی (منشی بابام)گفتم
-سلام پدرم هستند؟
-سلام بله هستند بفرمایین..
به طرف اتاق بابام راه اوفتادم بدون در زدن درو باز کردم
-سلام بابایی مهمون نمیخوای
-به به سلام،چرا مهمون نخوام بیا تو
درو بستم. رفتم طرف مبلی که جلو میز بود و روشون نشستم
بابا-چطوری دخترم،چیشد که اومدی اینجا این شیرینی واسه چیه
-خوبم،هیچی همینجوری گفتم بیام به پدرم سر بزنم تازه مگه برای خریدن شیرینی باید چیزی بشه؟!
بابا مشکوک گفت -دختر من تورو بزرگ کردم حتما یه چیزی شده که اومدی اینجا
-افرین به پدر باهوشم
-خب...
-خب؟
-بگو برای چی اومدی دیگه؟
بلند شدمو وایستادم و با هیجان گفتم
-بابایی دانشگاه قبول شدم
بابا بلند شد و اومد سمتم
با لبخند گفت -تبریک میگم دخترم
و بعد بغلم کرد
-ممنونم بابایی
-زود باش در این شیرینی هارو باز کن که دلم آب اوفتاد.
با خنده درش رو باز کردم و به بابا فرما زدم
-بفرمایین
بابا چهارتا برداشت
-اع بابا چرا چهار تا برداشتی برات خوب نیست حالت بد میشه ها
-با دوتا دونه چیزی نمیشه که
بعد یه دونه از شیرینی هارو انداخت تو دهنش
سرمو تکون دادم
-بابا من برن این جعبه شیرینی رو بدم به خانم حسینی تا پخش کنه
-باشه عزیزم
از اتاق اومدم بیرون جعبه رو دادم به خانم حسینی و اونم تبریک گفت
دوباره برگشتم تو اتاق نمیدونستم به بابا چجوری بگم که مازندران قبول شدم ولش به مامان میگم که بگه
اگه زبونم لال گفت نه خودم وارد عمل میشم...
با این فکر بلند شدم
-خب بابا جون من دیگه برم
-باشه دخترم مواظب خودت باش
-چشم شما هم همینطور خدافظ
-بسلامت
بعد از اتاق زدم بیرون از خانم حسینی هم خدافظی کردم
از شرکت اومدم بیروت سوار ماشن شدم و به مامان گفتم که هروقت بابا اوند خونه خودش بهش بگه
و بعد به طرف بهشت زهرا راه اوفتادم باید این خبر رو به ینفر دیگه هم بدم
از ماشین پیاده شدم رفتن کنار سنگ قبر جایی که الان سه سال که اونجا خوابه جای که زندگیم اونجا بود
کنارش نشستم با صدای بغض داری گفتم-سلام اجیم خوبی,اومدم خبری بهت بدم،به ارزومون رسیدم ولی نصفه نیمه میدونی دارم میرم دانشگاه ولی تنها همیشه آرزو میکردیم بزرگ میشیم تا همیشه پیش هم باشیم هیجده سالمون بشه ماشین بخریدم بریم دور دور با هم بریم دانشگاه ولی الان من بزرگ شدم ولی تنها شمع هیجده سالگی رو فوت کردم ولی تنها میرم ماشین سواری الان هم باید تنها برم دانشگاه مگه نمیگفتی تنهام نمیزاریی همیشه پشتمی مگه نمیگفتی زندگیتم مگه دنیات نبودم اخه چجوری تونستی این دنیا رو ول کنی بری یه دنیا دیگه
یه قطرت اشک از چشمام چکید با دستم پسش زدم
به اسمش که روی سنک قبر بود نگاه کردم
پاییز عزیزی
صداش توی مغزم اکو شد
آجیم بین این همه آدم تو برام مهمتری
تنهام نزار پشتتم،همیشه،هرجا،هر لحظه
اشکام دونه دونه میریختن
-منکه تنهات نزاشتم پس تو چرا رفتی
یه نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم به خودم گفتم بس کن آیسو،آروم باش مثل همیشه سرد و مغرور باش الان وقت گریه نیست چشمامو باز کردن با دستم اشکامو پاک کردم بلند شدم
-خوب من برم،باید برم بابامو راضی کنم بعد هم وسایلمو جمع کنم و برم مازندران خدافظ همه کسم.
بعد راه اوفتادم به طرف ماشین تو راه بودم که بابا زنگ زد.
فکر کنم مامان بهش گفته،
-الو....
-آیسو دختر؟مامانت چی میگه دانشگاه مازندران قبول شدی؟
-بابا میام خونه باهم حرف میزنیم
-باشه فعلا.
-خدافظ،
گوشیو قطع کردم بعد از ده دقیقه رسیدم خونه ماشینو بردم تو پارکینگ پارک کردم وپیاده شدم
وارد خونه شدم بابا با اخم روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید ولی فکر کنم فقط میدید و هیچی نمیفهمید مامانم حتما توی آشپزخونه بود
رفتم و روی یکی از مبل های نشستم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.