رمان امشب اشکی میریزد به قلم کورس بابائی
داستان جنایی راجع به مردی است به نام بهمن که همسر خود به نام شهلا را خفه کرده سپس خود را به پلیس معرفی میکند ولی در تمام جلسات سکوت میکند اما در جلسه آخر دادگاه لب به سخن میگشاید و ….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۵۲ دقیقه
باد ملایمی میوزید ، میان برگها نجوا میکرد و به صورتم میزد حالا حالت شخص سستی را پیدا کرده بودم که هر آن امکان زمین خوردنش میرفت .
به هر زحمتی بود خود را به خیابان رساندم . برای یک لحظه اولین روز ملاقاتمان را بنظر آوردم . تازه فهمیدم که آن روز چرا رویا در کافه حالش دگرگون شد .
پس او معتاد به هروئین بود و من این را نمی دانستم .
احساس کردم زندگی رویا در خطر است و من باید هر طور شده او را از این اعتیاد خانمان برانداز نجات بدهم . من رویا را از صمیم قلب دوست داشتم و امکان اینکه او را از دست بدهم برایم وجود نداشت حال که حقیقت را فهمیده بودم بدون اینکه بگذارم او متوجه شود می بایست نجاتش بدهم .
اکنون او هر لحظه رو به نابودی میرفت و دیر یا زود او تسلیم مرگ میشد در آنصورت من نیز باید می مردم . غوطه در این افکار درهم بخانه رسیدم .
از خانه تلفنی با رویا تماس گرفتم او منزل بود و من بدون اینکه اشاره به رفتن خود به دانشگاه بکنم قرار گذاشتم ساعت چهار بعدازظهر فردا او را درکافه تریایی در خیابان نادرشاه ببینم .
بعد از قطع تلفن بفکر فرو رفتم افکار عجیبی از هروئینی بودن رویا مرا رنج میداد . به هر ترتیب بود تا ساعت چهار بعدازظهر فراد صبرکردم در این ساعت با تاکسی به کافه تریای مزبور رفتم .
رویا چند دقیقه دیرتر آمد از جای خود برخاستم و درحالیکه سعی میکردم اجبارا بخندم تعارف کردم نشست .
گفتم : دیر کردی ؟
معذرت میخواهم چون کاری داشتم چند دقیقه دیر شد .
خوب چی میخوری .
بستنی
خیلی خوب
بگارسون دستور بستنی دادم آنگاه رویا صحبت کنیم ، قبول کرد .
از کافه تریا بیرون آمدیم و وارد خیابان رامسر شدیم .
خورشید آخرین بقایای خون آلود خود را در پس کوهها مخفی می نمود و غروب با زیبایی دلپذیرش آغاز میشد .
من و او قدم زنان از خیابان رامسر بطرف خیابان ثریا پیچیدیم . در درون من جنگ شدید حکمفرما بود حس میکردم دلم بحال رویا میسوزد . اما نه این دلسوزی نبود بلکه به او علاقه داشتم و همین علاقه مرا وادار به نجات رویا میکرد .
سرانجام تصمیم گرفتم این موضوع را با خود رویا مطرح کنم تا شاید با کمک خودش راه حلی برای رفع اعتیادش پیدا کنیم . وقتی جریان را به او گفتم از تعجب مات زده شده بود . اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را میفشرد از اینکه دانست من تمام جریان را میدانم ناراحت شد .
اما من به او اطمینان دادم فقط از اینجهت جریان را مطرح کردم که دوستش دارم و میخواهم کمک اش کنم به او قول دادم که تا پای جان برای نجاتش کوشش خواهم کرد . در صمن خواهش کردم که از این پس سوار اتومبیل احمد نشود و بخاطر گرفتن هروئین به دوستی اش با او ادامه ندهد . او به من قول داد اینکار را خواهد کرد و این قول برای من مستند بود .
بعد از آن روز رویا بطرز محسوسی تغییر رویه داد در تحقیقاتی که من کردم پی بردم او دوستی اش را با احمد قطع کرده است و به تهدیدات احمد نیز وقعی ننهاده است .
چون رویا معتاد به هروئین بود و ترک اعتیادش باین زودی ممکن نبود با مقدار پولی که از پدرش میگرفت و پولی که من در اختیارش میگذاشتم هروئین میخرید و میکشید . اما سعی میکرد هر روز کمتر از روز قبل هروئین بکشد تا ترتیب ترک اعتیادش را بدهم . من از وضعی که پیش آمده بی نهایت رضایت را داشتم و مطمئن بودم با رویه ای که او در پیش گرفته بود میتوانست هرچه زودتر هروئین را ترک کند و آنوقت میتوانستیم با هم زندگی خوشی را شروع کنیم .
در همین گیرودار ، دارودسته احمد نیز بیکار ننشستند آنها برای انتقام گرفتن از رویا جریان را به پدر وی اطلاع دادند . پدر رویا که مرد پولدار و نزول خواری بود اصولا تا آن روز به زندگی رویا کوچکترین توجهی نداشت .
او مردی بود نزول خوار و بیش ازهمه به کسب و کارش اهمیت میداد . فوق العاده مستبد بود و وقتی جریان اعتیاد دخترش با خبر شد مثل هزاران پدر بی توجه دیگر تنها کاری که کرد قطع پول روزمره رویا بود .
این مرد بجای اینکه به فکر نجات رویا باشد بیخیال خودش با قطع پول روزمره اش میخواست که او اعتیادش را ترک کند !!
رویا وقتی این جریان را برای من بازگو کرد به او قول دادم که هرطور شده بی پولش نخواهم گذاشت ، بهمین جهت با پولی که من به رویا میدادم او دیگر احتیاجی به پول پدرش نداشت و پدر ابلهش نیز فکر میکرد به این ترتیب اعتیاد از سر دخترش میافتد .
اکنون من و رویا اغلب روزها در مواقع بیکاری همدیگر را ملاقات میکردیم و وقتمان در کنار هم میگذشت . روزها و ماهها پشت سرهم سپری میشد و فصل امتحانات نزدیک میگردید . من به توصیه رویا با تلاش زیاد شروع به درس خواندن کردم و سعی نمودم هرطور شده عقب ماندگی ام را جبران کنم ، رویا نیز در دروسم مرا کمک میکرد . بدین ترتیب من توانستم با موفقیت امتحانات پایان سال را بگذرانم و با نمرات عالی قبول شوم .
رویا وقتی از موفقیت من با خبر شد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید حالا من و آنقدر بهم نزدیک بودیم که غمها و خوشیهایمان نیز بهم مربوط میشد . من و او یک روح در دو بدن بودیم .
چند هفته بعد امتحانات رویا نیز تمام شد و او نیز با نمرات درخشان قبول شد ، اکنون من از موفقیت او شاد بودم و او از موفقیت من !
هنگامیکه تعطیلات تابستانی آغاز شد پدر رویا که فکر میکرد با ندادن پول به دخترش توانسته باعث ترک اعتیاد او بشود بیخیال خودش برای کمک بیشتر به ترک اعتیاد رویا تصمیم گرفت او را به باغ خودشان در میگون نزد مادربزرگش بفرستد .
رویا وقتی این موضوع را به من اطلاع داد خیلی خوشحال شدم چون منهم میتوانستم در میگون در باغ عمویم تعطیلات تابستان را سرکنم . در آنجا میتوانستم بیشتر با رویا باشم .
بالاخره اینکار عملی شد و من او هرکدام بفاصله چند روز به میگون رفتیم .
از فردای آن روز من و رویا روزهای خوشی را در کنارهم آغاز کردیم هر صبح بکوه نوردی ، گردش در باغها ، بازیهای دسته جمعی با دختران و پسران ییلاق ، و خلاصه تفریحات مختلف می پرداختیم و به این ترتیب هر روز بیشتر از روز قبل بهم علاقمند میشدیم .
روزهای گرم و طولانی تابستان پشت سرهم سپری میشد و زندگی در مسیر عادی خود پیش میرفت . تا اینکه یک روز به من اطلاع دادند پدرم مرا به تهران خواسته به همین جهت با عجله از رویا خداحافظی کردم و در حالیکه او هنگام بدرقه بخاطر رفتن من اشک میریخت قول دادم عصر هر طور شده برگردم آنجا را ترک کردم .
وقتی از میگون به تهران رسیدم یکراست به منزلمان رفتم ، در آنجا وضع غیرعادی بود همه چیز با گذشته فرق کرده بود . اجتماع زیادی از فامیل در خانه ما دیده میشد همه ماتم زده بودند و جشمانشان گریان . در اینجا بود که من با حقیقت تلخی مواجه شدم و بزودی فهمیدم که ...
مادرم برای همیشه چشم از جهان فرو بسته است .
از شنیدن خبر مرگ مادرم بشدت به گریه افتادم و بیحال شدم بطوریکه جند نفر از بستگانمان کمک کردند و مرا بهوش آوردند .اکنون عزیزترین عزیز زندگیم را از دست داده بودم و نمیدانستم سرنوشتم بعد از مرگ او بکجا خواهد انجامید !
مرگ مادرم وضع مرا دگرگون کرد و مسیر سرنوشتم را تغییر داد بعد از مرگ او من دیگر به مدرسه نرفتم و چون شش ماه بعد پدرم هم با زن دیگری ازدواج کرد زندگی در آن خانه برای من جهنم شد .
شاید اگر پدرم در حیات مادرم زن میگرفت اینقدر ناراحت نمیشدم ولی چون بعد از مرگ مادرم آنهم به فاصله شش ماه از فوت او اقدام به اینکار نمود نفرت عجیبی از او در دل پیدا کرده بودم !
اکنون تنها امید من در دنا رویا بود بهمین جهت تصمیم گرفتم حال که سرنوشت با مرگ مادرم مسیر زندگیم را عوض کرد با رویا عروسی کنم و بعد از ترک اعتیادش یک زندگی آرام و مرفهی تشکیل بدهیم .
با این فکر بخاطر تشکیل زندگی با وجودیکه از پدرم دلخوشی نداشتم از او خواستم که برای من کاری پیدا کند چند هفته بعد پدرم برایم کار پیدا کرد و به توصیه او در یک شرکت ساختمانی در قسمت حسابداری مشغول به کار شدم .
من از کار خود راضی بودم و سعی میکردم روسای شرکت نیز از من راضی باشند بهمین دلیل در نهایت امانت و صداقت توانستم در اندک مدت ترقی کنم و رئیس صندوق شرکت بشوم . بدین ترتیب وضع خود را سرو سامان بخشیدم و درآمدم هم اکنون برای تشکیل خانواده کافی بود .
از حقوقی که می گرفتم هم به رویا میدادم و هم خودم خرج میکردم .
اکنون تنها مشکل من اعتیاد رویا بود و من برای اینکه با او ازدواج کنم می بایست وی ترک اعتیاد کند .بهمین جهت یک روز که برای گردش با او بیرون رفته بودیم میان راه به او پیشنهاد کردم به بیک بیمارستان خصوصی برویم تا پزشکان او را معاینه کنند و ببینم چقدر برای ترک اعتیادش پول لازم است .
رویا پذیرفت و به اتفاق به یک بیمارستان خصوصی رفتیم پزشک مدیر بیمارستان بعد از معاینه رویا گفت که ده هزارتومان پول میگیرد تا او را معالجه کند . تلاش من برای تخفیف بیهوده بود ، پزشک گفت چون مدت زیادی از اعتیاد رویا میگذرد باید خون او را عوض کنند ، بحث کردن را بیهوده دیدم از مدیر بیمارستان خداحافظی کردیم و از بیمارستان خارج شدیم میان راه بعد از یک محاسبه ساده متوجه شدیم دوسال وقت لازم است تا من این پول را پس انداز کنم و در این دوسال ممکن است اتفاقات و حوادث تازه ای باعث شود من و رویا از هم جدا شویم به همین دلیل من تصمیم گرفتم هرطور شده پولی را که برای بستری و ترک اعتیاد او لازم است به نحوی تهیه کنم .
از فردای آن روز من تلاش برای فراهم کردن پول بستری شدن رویا را آغاز کردم ، به هرجا که می توانستم سر زدم و نزد تمام دوستان صمیمی ام رفتم ولی از همه جا نا امید شدم در اینوقت بفکرم رسید که نزد خواهر بزرگم در شیراز بروم . خواهرم درشیراز زنی سرشناس و پولدار بود او می توانست در این مورد به من کمک کند .شوهر خواهرم سه سال قبل در یک حادثه اتومبیل جان سپرد و چون آنها صاحب اولاد نبودند و ضمنا وارثی نیز نداشت تمام ثروتش به خواهرم که تنها همسرش بود رسید . خواهرم بعداز مرگ شوهرش همسر اختیار نکرد و در شیراز مجرد زندگی میکرد و از درآمد املاک و پول بی حدی که از شوهرش برای او باقی مانده بود روز میگذراند ، او میتوانست به من پول بدهد .
این بهتری نراه بود بهمین جهت من جریان را تلفنی به رویا اطلاع دادم و آنگاه به قصد خانه خواهرم عازم شیراز شدم . وقتی به آنجا رسیدم نزدیک سحر بود . از اتوبوس پیاده شدم . هوا سرد و بارانی بود ابرهای سیاه به طور پراکنده آسمان را در بر گرفته بود . با دلی غمگین و ناراحت به طرف خانه خواهرم براه افتادم در خیالم رویا را میدیدم که با لباس سفید غرق در ملیله و مروارید دستهایش را به سوی من دراز کرده و لبخند میزند و من نیز به او نوید میدهم که از این اعتیاد خانمان برانداز نجاتش خواهم داد . درست نمیدانم چقدر در این حال بودم ، ناگهان متوجه شدم که مسافت بین گاراژ تا خانه خواهرم طی شده است .
ساعت نزدیک پنج بود که من مقابل منزل خواهرم بودم آهسته دستهای سردم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و انگشتم را بروی زنگ گذاشتم ، مدت سه دقیقه چندین بار زنگ زدم تا اینکه کلفت خواهرم ازخواب برخاست و آمد در را برویم باز کرد .
مرا شناخت . سلام کرد و در حالیکه از دیدن من در آنوقت صبح متعجب شده بود بداخل خانه راهنمایی ام کرد .
بدون اینکه به تعجب کلفت مزبور اهمیت بدهم یکراست به اطاق خواهرم رفتم او که به صدای زنگ از خواب بیدار شده بود با دیدن من خوشحال شد و در آغوشم گرفت و بعد از احوالپرسی و جویا شدن از حال بستگان چون من خسته بودم صلاح ندیدم فعلا در مورد تقاضای خود حرفی بزنم . بهمین جهت جایی برایم آماده کردن تا استراحت کنم درست نمیدانم چند ساعت خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک دوازده ظهر بود از جا برخاستم و بعد از شستن سرو صورت غذا خوردم و به اتفاق خواهرم در اطاق میهمانخانه به صحبت نشستیم . من بعد از مقدمه کوتاهی در مورد وضع راه و خستگی فوق العاده ام اصل مطلب را برای او مطرح کردم و برایش شرح دادم که چگونه با رویا آشنا شدم وضع او چطور است و از میزان پولی که لازم داشتم با او گفتگو کردم .
خواهرم ابتدا لبخندی به لب آورد و من خوشحال شدم که پول را خواهد داد اما ناگهان چهره اش در هم رفت و گفت : راستی چقدر پول لازم داری ؟
ده هزار تومان !
در حالیکه قیافه حق به جانبی گرفت گفت : تو برادر من هستی و من میل دارم به تو کمک کنم اما متاسفانه این مبلغی را که تو میگویی در دسترس ندارم اگر میخواهی سه هزار تومان به تو بدهم و بقیه را نیز تا شش ماه دیگر برایت بفرستم در غیر اینصورت برای من مقدور نیست این مبلغ را پرداخت کنم .
حرفهای خواهرم نزدیک بود دیوانه ام کند او با این جوابی که به من داد تمام امید و آروزهایم را بباد داد من با قلبی پر از امید و آرزو نزد او آمدم ولی او مرا مایوس کرد .
در آن موقع بود که به ثروتمندان حسد بردم ، دلم میخواست من هم پولدار بودم و می توانستم با پول به تمام آرزوهایم برسم ولی افسوس که من پول نداشتم .
در دل بخدا گفتم که چرا عده ای آنقدر دارند که نمی توانند نگهدارند و برخی آنقدر محتاجند که حتی نان شب هم ندارند و گرسنه سر بر بستر خواب میگذارند اما حتی برای این سوال نیز جواب قانع کننده ای نیافتم با نا امیدی غرق در افکار پوچ از خواب رویایی که هنگام ورود به شیراز برای خود دیده بودم بیرون آمدم و بعد از خداحافظی خشک و سرد از خواهرم و کلفت اش بدون اینکه به تعارف او برای ماندن در شیراز اهمیتی بدهم از منزل او خارج شدم . مدتی در خیابانهای شیراز بدون هدف قدم زدم و بالاخره با نا امیدی در حالیکه فوق العاده ، ناراحت و مغموم بودم سوار اتوبوس قراضه ای شدم و به تهران برگشتم .
وقتی به تهران رسیدم دیر وقت بود و ساعت کار شرکتم گذشته بود به همین جهت تلفنی به رئیس شرکت اطلاع دادم که به علت بیماری نتوانستم سرکار حاضر شوم و بعدازظهر با کار فوق العاده این غیبت را جبران خواهم کرد . بعد از این تلفن مجددا در تهران به هرجا که می توانستم پول تهیه کنم سر زدم اما متاسفانه نتوانستم نتیجه بگیرم .
نا امیدی مثل خوره تمام وجودم را سوراخ کرده بود و حس میکردم نزدیک است روح از کالبدم پرواز کند و جسم خسته ام را به دست فراموشی بسپارد . اما نه ، هرگز اینطور نشد . من نمردم مقاوت کردم و کوشش برای اینکه سرانجام پیروز شوم . من زنده ماندم تا طبیعت باز هم ببازی خود درباره من ادامه بدهد و سرنوشت هر آنچه میخواهد بسرم بیاورد .
بعدازظهر آنروز با ناراحتی به شرکت رفتم و در اطاق کارم با حالی زار و پریشان پشت میز نشستم و مشغول کار شدم . چون کارهایم بعلت مسافرت شیراز عقب افتاده بود بعد از تعطیل شدن شرکت و رفتن کارمندان بخاطر انجام کارهای عقب مانده و جبران غیبت ام در شرکت ماندم .
غم انگیز و جالب
00خوب بود و غم انگیر با مرگ مبهم بهمن تمام شد
۳ هفته پیشبرزه
00موضوع کلی رمان خوب بود ولی در متن رمان توضیحات زیاد و غیر لازم زیاد بود و این باعث خستگی و سر رفتن حوصله خواننده میشد.اما در آخر به طور خلاصه تموم شد مثلا علت مرگ بهمن نا مشخص بود
۲ ماه پیشامشب اوکی میریزد
00رمان خیلی قشنگی بود، دلم واسه مرده سوخت
۳ ماه پیشSaiona
00من از رمان های غمگین خوشم نمیاد ولی این عجیب به دلم نشست احساس میکنم بر اساسا واقیعیته هرچی هست من که خشوم اومد خسته نباشی
۵ ماه پیشالهام
۲۶ ساله 02از اونجایی که شروع میکنه به خاطره تعریف کردن تو دادگاه خیلی مسخرس دادگاه اینقدر بیکار نیست دلداگی تو با کسی رو گوش بده حمید یک کاره بدون هیچ دلیلی میاد با زن این خب چرا می تونست بهتر نوشته بشه
۹ ماه پیشعاطفه
00داستان روایت غمناکی داشت اما متن ضعیف نبود ولی شبیه داستانهای امروزی هم نیست و قطعا هر خواننده ای روترغیب نخواهد کرد
۹ ماه پیشایدا
۳۸ ساله 00سلام من این رمان رو ۲۲ سال قبل خواندم چون تو کتابخانه پدرم بود عاشقشم خیلی زیبا وعبرت اموز
۹ ماه پیشعالی بود
۲۰ ساله 10نیاز به همچین رمان های واقعا هست بعد از خوندنش کلی گریه کردم یجوری باعث میشه درد های خودتو برای مدت کمی فراموش کنی و خودتو خالی کنی
۹ ماه پیشمریم
00سلام شما تلگرام هم دارین؟
۱۲ ماه پیشبهزادکیا
۳۹ ساله 20سلام اشتباه میکنی اسم کتاب مربوط به خواننده س که کسی که امشب اشکش درمیاد خواننده کتابه چون خیلی زیبا نوشته شده
۱۲ ماه پیشسعید
۵۰ ساله 00یادش بخیر شاید بیش از ۳۵سال پیش این کتاب و خواندم نوشته کورس بابایی توی همه رمانهایی که خواندم این بهترین بود این کتاب برگرفته از یه داستان واقعی بود
۱ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 00بد نبود. خیلی غمگین بود ممنون نویسنده عزیز و
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 41خیلی اجتماعی و خیلی غمگین بود و همه تو داستان به مجازاتشان میرسن اما در زندگی واقعی فکر نمی کنم
۲ سال پیشنفس
01بد نبود خیلی پیچیده شده کسل کنندس
۲ سال پیش
Azadeh
00قشنگ و غمگین بود.