رمان روزهای با تو به قلم FooLaD
دو دوست (سامیار و آریا) که تازه از خدمت سربازی اومدن، مادر آریا برای پسرش شرط میذاره که حتما باید در کنکور شرکت کنه و یه رتبه بالا بیاره. اونا از طریق یه آگهی تو روزنامه متوجه میشن که اگه یه فیلم خوب بسازن و فیلمشون مقام خوبی کسب کنه بدون کنکور وارد دانشگاه میشن…. یه روز این دو دوست به یه آقایی که می خواستن کیفشو بدزدن کمک میکنن و اون آقا یه ساعت به اونها هدیه میده که …
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
دو دوست (سامیار و آریا) که تازه از خدمت سربازی اومدن، مادر آریا برای پسرش شرط میذاره که حتما باید در کنکور شرکت کنه و یه رتبه بالا بیاره. اونا از طریق یه آگهی تو روزنامه متوجه میشن که اگه یه فیلم خوب بسازن و فیلمشون مقام خوبی کسب کنه بدون کنکور وارد دانشگاه میشن…. یه روز این دو دوست به یه آقایی که می خواستن کیفشو بدزدن کمک میکنن و اون آقا یه ساعت به اونها هدیه میده که …
«به نام او»
آریا ساک به بغل لب جوی آب نشسته بود و هر چند دقیقه یک بار ، به ساعتش نگاه می کرد ، نیم ساعتی می شد که منتظر سامیار بود ، از نشستن روی لبه جوی آب خسته شد ، بلند شد ایستاد ، تا کمی از خستگی اش در برود ، روز سختی را گذرانده بود ، اما به سختی کشیدنش می ارزید ، از هفت صبح دنبال کارهای تسویه و کارهای پایان خدمتش بود و الان ساعت حدودای ساعت یک بعد از ظهر بود و منتظر خارج شدن دوستش ، سامیار مانده بود تا اوهم کارش تمام شود و با هم به تهران برگردند و خبر تمام شدن خدمتشان را به خانواده ها شان برسانند .
--اگر دیدی جوانی ساکش را بغل کرده ، بدان عاشق نشده ... خدمتش را تمام کرده .
آریا اخمی کرد و ساکش را که بغل کرده بود با حرص ، به دست راستش داد و گفت : معلوم هست کجایی تو ؟
سامیار : خوب معلومه ، تو پادگان بودم دیگه .
آریا : می دونم توی پادگان بودی ... اما ما با هم برگه های تسویه مون رو تحویل دادیم ... چطور تو باید سه ربع بعد من بیای؟
سامیار خنده ای کرد و گفت : اولا اون اخمای مسخرت رو باز کن ، که بهم حس شوهرایی رو میده که شب دیر رسیدند خونه و زنشون سر سفره شام منتظرش بوده !دوما جهت اطلاع بگم که بعد از اینکه شما از پادگان زدید بیرون همه بچه ها ریختند سرم تا خداحافظی کنند ازم ، تقصیر منه که انقدر محبوبم و دوستان زیادند ؟خوب تا بیام با تک تکشون خداحافظی کنم طول کشید دیگه ... بعد لحنش را عوض کرد و ادامه داد : آخه مثل تو نیستم که فقط یه رفیق داشته باشم و اونم آقا سامیار گل باشه
آریا اخمهایش را از هم باز کرد و گفت : خوب حالا ! نمیششه بهش گفت بالا چشمت ابروئه .
سامیار راه افتاد و هوتن هم به دنبالش ...
سامیار :خوب معلومه ، یعنی توی این هیجده ماه و خرده ای با هم بودن ، نفهمیدی که من خیلی حساسم ؟
آریا: نه متاسفانه ؛ فقط می دونم اگه حساس تشریف داشتین اونجوری جلوی استوار احمدی کوتاه نمی اومدی ، تا اونم از رفتارت سو استفاده کنه و الکی دو هفته اضافه خدمت بکنه تو پاچمون .
سامیار :معلومه که دلت از اون قضیه خیلی پره ها .. خوب اگه کوتاه نمی اومدم که مینداختمون بازداشتگاه ! باید معذرت خواهی میکردم ازش .
آریا : نمی تونست ... چون تو راننده سرهنگ بودی و سرهنگ هم باهات خیلی رفیق بود ، نبود ؟
سامیار : بود ! ولی این موضوع اگه بزرگ میشد امنیتی میشد ... می دونی چقدر روی حرفای خصوصی و خانوادگیش حساس بود ؟ بلا استثنا تا بحث حساس می شد ، ترکی صحبت می کرد .
آریا خنده ای کرد و گفت : واقعا برام جالبه ! تو ! سامیار ؛ اینجوری بیای سوتی بدی و به دشمن خونیت و کسی که منتظر فرصت بود تا بفروشتت و خودش بشه راننده سرهنگ ، بگی ترکی می فهمی ولی به هیچ کس نگفتی .
سامیار: خوب همه بزرگان اشتباه می کنند ! ناپلئون هم اشتباه کرد ! می خوای من اشتباه نکنم ؟!!! فکر کن منم بزرگی ام که یه اشتباه کرد .
آریا با لحن مسخره کننده ای گفت : سعیم رو می کنم !!! ... بعد چیز محکمی را حس کرد که به پشت گردنش خورد .
آریا : آخــــ ... چرا می زنی ؟
سامیار : تا تو باشی بزرگان مملکتت رو مسخره نکنی !.
آریاکه داشت پشت گردنش رو می مالید گفت : چشم بزرگ .
سامیار : خوب ... حالا بیا یه تاکسی بگیریم تا ترمینال ، که سفری طولانی تا خونه در پیش داریم .
آریا نگاهی به لباس هر دوتایشان کرد و گفت : با این لباسا ؟
سامیار : مگه چشونه ؟! لباس خدمته دیگه ... لباس دزدی که نیست ...
آریا: من که روم نمیشه با این لباسا برم تو اتوبوس ، باید بریم یه جا عوضش کنیم .
سامیار نفسی از حرص کشید و گفت : از دست توی بچه ننه ! حالا رخت کن از کجا گیر بیاریم ؟
آریا : رختکن نمی خواد که ! میریم توی یکی از این توالت ها ، اونجا عوض می کنیم .
کمی جلو تر که رفتند ، به پارکی رسیدند و سریع به سمت توالتش رفتند ... یکی از دستشویی ها خالی بود ، آریا داشت واردش می شد که سامیار از پشت به کنارش زد و رفت داخل و در را بست .
آریا : چرا اینجوری کردی تو ؟
سامیار : دیدم مردم دارند توی پارک زیاد میشند ، گفتن ضایست من رو تو این لباس ببینند .
آریا : تو که گفتی این لباس مشکلی نداره .
سامیار ، در را باز کرد و لباس عوض کرده بیرون آمد : هنوزم میگم . لباسش را از ساک در آورد و به آریا نشان داد : نگاه کن ! یه خال نیفتاده روش ، همه دکمه هاش هم اوریجینال خودشه ... ببین می تونی توش مشکلی پیدا کنی؟
آریا که تازه فهمید سر کار رفته ، سامیار را کنار زد : بی مزه ! برو کنار که دیر شد ....
حدود ساعت نه و نیم شب بود که به تهران رسیدند ... از اتوبوس پیاده شدند و ساک هایشان را که داخل بار اتوبوس داده بودند تحویل گرفتند و از شلوغی جلوی اتوبوس رد شدند و خودشان را به خیابان رساندند .
آریا چند بار به ساعتش نگاه کرد و در آخر به سامیار گفت : پس چرا نیومد ؟
سامیار : کی ؟ تاکسی ؟ میاد نگران نباش .
آریا: تاکسی چیه ؟
سامیار هم قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : ببین ! تاکسی ماشینی رنگی ، ولی عموما نارنجی هست که مسافرای بدبختی مثل مارو می رسونه به خونه ... نفهمیدی می تونم با رسم شکل برات توضیح بدم ! تازه مثال هم می تونم بزنم برات .
آریا : منظورم این بود که کی تاکس رو گفت ...
سامیار : خوب مثل آدم همین رو میگفتی ! می دونی چقدر حرف زدم و اطلاعات بیخودی دادم ، فقط به خاطر باکنایه حرف زدنت ؟حالا اگه منظورت تاکسی نبود ، پس چی بود ؟
آریا : منظورم بابام بود ..
سامیار : بابای تو؟
آریا: آره دیگه ! مگه قرار نبود وقتی داشتم زودتر از تو ، از پادگان می اومدم بیرون ، بعد از اینکه کارت تموم شد ، از همونجا یه زنگ به بابام بزنی و بهش بگی کی میرسیم تهران تا بیاد دنبالمون ؟
سامیار آخی گفت و به پیشانی اش زد : آاااخ ... شاید باورت نشه ... ولی جدی جدی یادم رفت ... نه که دوستام زیاد بودند...
آریا: تو هم با اون دوستات ... اگه می دونستم به خاطر دوستای زیادت یادت میره .. خودم یه جا پیدا میکردم زنگ میزدم .
سامیار: خوب حالا تو هم ... حالا چه تیریپ شاکی بر میداره ... اتفاقه دیگه .. پیش میاد ، انسان هم جایزالخطاست .
آریا : باشه ، دفعه آخرت باشه ها ...
سامیار : اوهو ! یعنی الان شما مرحمت فرموده ، مارا عفو کردید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا هم با همان حالت جدی و دلخورش گفت : آره .. بخشیدمت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : بیشین بینیم بابا ! چه جدی هم می گیره ... حالا یه حرفی زدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: باشه خوب ... نبخشیدمت ... بریم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : بریم دیگه ، بذار یه دربست بگیریم ... اما به حساب تو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار زودتر از آریا به خانه شان رسید ، زیاد دور نبودند ، فقط سه خیابان فاصله داشتند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آریا خداحافظی کرد و به خانه رفت . نگاهی به به پنجره واحدشان انداخت چراغ ها روشن بودند ، ، ، پس پدر و مادرش بیدار بودند ، به آرامی کلید انداخت و در حیاط را بازکرد ، داخل ساختمان شد و خیلی خیلی آرام تر از قبل در خانه را باز کرد ، خوبی خانه شان این بود که درش جایی بود که اگر اهالی خانه مشغول تماشای تلویزیون بودند ، پشتشان به در بود و متوجه ورود کسی نمی شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی آرام در را از داخل بست ، پدر و مادرش مشغول تماشای تلویزیون بودند ، یواش به سمت مبلی رفت که پدر و مادرش روی آن نشسته بودند ... دستانش را بالا برد تا به هم بزدندشان ، اما مچ دستش گرفته شد ، دست پدرش بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:سلام ! من اومدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر : چی چی شده ... می خواستی مارو زهله ترک کنی؟ خوب مچت رو گرفتم ... مچ سامیار را محکمتر فشار داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:آااااااخ ... دستم ، غلط کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر: پدر سوخته ! اگه سکته میکردیم می خواستی چیکار کنی ؟ هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر:سیمین خانم؟ فحش دیگه به غیر از فحش به پدرش بلد نیستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین :خوب فلان فلان شده خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر : حالا این یه چیزی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :گفتم که ! غلط کردم ، میخواستم سورپرایزتون کنم خوب .این دستم رو ول کن بابا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین : نادر ولش کن ، نمی بینی به غلط کردم افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنادر هم چشمی گفت و دست سامیار را رها کرد ، سامیار هم دستش را گرفت و مچ قرمز شده اش را مالید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:سمیرا کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنادر:مثل همیشه ، سینما .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : من نمیدونم این کاظم خان به غیر از سینما جایی برای بردن نامزدش نداره؟ آخه مگه چند تا فیلم تو سینماها هست که هرروز هرروز میرن سینما ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین:دیگه این حرفا به تو نیومده ، تو نامزد بکن جاهای جدید ببرش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : پس چی فکر کردین ؟ من نامزد نکرده هم جاهایی بردمش که به ذهن هیچ کس نمیرسه ، وای به حال اینکه نامزد کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنادر سریع دمپایی رو فرشی ا ش را از پا دراورد : برو گمشو پدر سوخته بیحیا ! وایساده جلو رو پدر و مادرش از دوست دخترش حرف می زنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدمپایی را به سامیار پرتاب کرد ،که حرکت سریع سامیار باعث شد دمپایی به در بسته اتاقش بخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین که از فحش نادر خنده اش گرفته بود گفت : خودت هم که بهش گفتی پدرسوخته !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنادر:خوب وقتی من میگم که منظورم پدرش نیست که ... منظورم کلیه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir===========================
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچه ای که خانه آریا در آن قرار داشت ورود ممنوع بود ، به همین خاطر ، تاکسی سر کوچه ایستاد و آریا پیاده به خانه شان رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی در که رسید ،دستش را به سمت زنگ در برد ، اما پشیمان شد ساعت چند بود ؟ ... دست چپش را که در جیب کاپشنش بود دراورد ، ده و ربع بود ، زنگ آیفون را زد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--کیه؟! .... صدای خواهرش بود ... فکری به ذهنش رسید ،از جلوی دوربین آیفون رفت کنار ، صدایش را تغییر داد وگفت : منزل آقای رفیعا؟ .... بله؟ ...... آریا:یه بسته داشتید ....... الان میاییم پایین میگیریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ای منتظر ماند تا بالاخره صدای پا و بعد هم باز شدن چفت در حیاط را شنید ، جلوی در ایستاد و در حیاط باز شد و خواهرش را دید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-:بفرمایید ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا کلاه روی سرش را برداشت و گفت :سلام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغ آرام باعث شد سریع دستش را جلوی دهان خواهرش بگذارد ، وقتی مطمئن شد که دیگر از آن جیغ بنفش خبری نیست ، دستش را از جلوی دهان آرام برداشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هم وارد حیاط خانه شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:چرا جیغ میزنی ؟ این موقع شب ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام : آخه جاخوردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:منم میخواستم جا بخوری دیگه ! برای همین خبرتون نکردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام:کارت خیلی لوس بود آریا ! .. به حالت قهر رویش را از آریا برگرداند و وارد خانه شد و پشت سرش در را باز گذاشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر و مادرش با تعجب از اینکه چرا آرام در را نبسته به او نگاه می کردند ، که در جواب نگاهشان گفت : به خاطر این در رو باز گذاشتم ... آریا وارد شد و در آغوش پدر و مادرش جای گرفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا از سر و صدایی که آرام به پا کرده بود از خواب بیدار شد ، نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت ، ده و نیم صبح بود ، چقدر خوابیده بود ، بعد از ماه ها با خیال راحت یک خواب اساسی کرده بود ، روی تختش نشست و نگاهی به گوشی اش انداخت 3 تا میسد کال داشت ، که یکی از آن شماره ها را شناخت ،شماره سامیار بود ، از تختش بلند شد و جلوی آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت چند کیلویی لاغرکرده بود و لباسهاش به تنش گشاد بودند ، موهایش هم کمی بلند شده بودند و دیگر کچل نبود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به چشم چپش انداخت ، به نظر لک ماه گرفتگی ای که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود کمرنگ تر شده بود ، به خیال خودش خندید ، مگر کاری کرده بود که کمرنگ تر شده باشد؟! ... برگشت ، چشمش به قاب عکس روی میز تحریرش افتاد عکسی که در روز سردوشی ( مراسم روز آخر آموزشی ) با سامیار گرفته بودند ، در کنار هم ، خنده اش گرفت ... بیخود نبود که سامیار بعضی اوقات بهش میگفت دیلاق ! سامیار دقیقا تا سر شانه اش بود و کمی چاق تر ، اما به ابروهای مرتب و کم پشت سامیار حسودی میکرد ، ابروهای پر پشت و به هم پیوسته اش را دوست نداشت ، چشمهای دورنگش را هم ، چشمانش میشی بود ، اما چشم چپش به خاطر لک ماه گرفتگی ای که داشت به مشکی میزد و چشم راستش میشی بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آرام که او را صدا میزد ، به خود آوردش ، قاب عکس را روی میزش گذاشت و از اتاقش خارج شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:چیه چه خبره اول صبحی خونه رو گذاشتی روسرت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام:اولا سلام .. دوما اگه ساعت ده ونیم اول صبحه ، من که هشت پا شدم سحر خیزم ، نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:اولا علیک سلام ، دوما ..بله شما سحرخیز تشریف داری ... نگاهی به دور وبرش انداخت و ادامه داد : مامان کو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام: با بابا رفتند بیرون تا واسه مهمونی پایان خدمت جنابعالی تدارک ببینند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا که مشغول خمیازه کشیدن بود ، نیمه کاره رهایش کرد : چی ؟! یعنی امشب مهمون داریم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام : امشب که نه ، فردا مهمون داریم ، فردا شب ... احتمالا هم توی یه رستوران باشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:خوب چرا چیزی به من نگفتید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام : می خواستیم سورپرایزت کنیم ! مثل کار دیشب تو !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا آمد جوابی بدهد که گوشی اش زنگ خورد و به اتاقش رفت ، سامیار بود ، جواب داد : الو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: الو و زهرمار ! حالا دیگه طاقچه بالا میذاری واسه من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:من؟طاقچه بالا واسه تو ؟ چی میگی نمی فهمم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: این رو که میدونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: چی رو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: این که نفهمی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : درست حرف بزن خوب ، تا بفهمم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: بهت زنگ زدم چرا خواب ندادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: آهان ! خوب زود تر بگو از چی شاکی ای ... خواب بودم اون موقع .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:خوب بعدش چی؟ بعدش که بیدار شدی ، اون موقع چرا زنگ نزدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:گفتم صبحانه بخورم بعد بهت زنگ بزنم ، که تو نذاشتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:خوب کاری کردم ... امروز بیکاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:آره چطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:عصر میتونی بیای بیرون؟کارت دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:باشه ، کی ؟ کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:بیا جلوی پارک نزدیک خونمون ، 4 بعد از ظهر خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:باشه ، میام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار و آریا حدود یک ربعی میشد که در پارک بودند ، اما بدون هیچ صحبتی ، بالاخره آریا از این وضع خسته شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خب ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: خب که خب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : بی مزه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :خودتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: واقعا که ... این همه من رو کشوندی اینجا که یه خب که خب بگی و یه خودتی؟ مگه نگفتی کارم داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:آره خوب...انجام شد دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:انجام شد؟پس چرا من چیزی نفهمیدم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:آخه نا محسوس بود ... نه که تو این یه روزه ندیده بودمت ، به این نتیجه رسیدم که هیچ کس مثل تو حرص خوردنش برام لذت بخش نیست ... گفتم بیای تا این کمبودم رو جبران کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خوب خداروشکر ! یعنی من برم دیگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: وایسا بابا ... کار اصلیم مونده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا:خدا به خیر بگذرونه ... خوب چی هست کار اصلیت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: حالا که خدمتت تموم شده ، برنامت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم ... هر چی باشه فقط میدونم که ادامه تحصیل نیست ..چون واقعا از کنکور بدم میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار سرش را پایین انداخت و با لحنی جدی گفت : ولی ... برنامه من دیشب ریخته شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : دیشب ؟چفدر سریع !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:آره .. دوباره لحنش را شاد کرد و ادامه داد : اونم چه برنامه ای ..یادته قرار بود بعد سربازی واسه ادامه تحصیل برم خارج ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : ای ول ! ..پس رفتنی شدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :نه بابا ... وضع کار بابام ریخته به هم و کلی بدهکار شده ... سفر من هم کنسل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : تو که گفتی برنامت ریخته شده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : آره دیگه ، از صبح تا شب علافی و متر کردن خیابوناست ، البته تا وقتی که کار پیدا کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا در خانه شان را بازکرد ، باناراحتی کلید چراغ را زد و خود را روی مبل انداخت ، پشت سرش ،مادرش ، پدرش و خواهرش وارد خانه شدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر آریا با عصبانیت کیفش را به سمت آریا که روی مبل نشسته بود ، پرتاب کرد و گفت : الکی واسه من خودت رو ناراحت نشون نده ، من از حرفم کوتاه نمیام که نمیام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : مامان ! خواهشا کوتاه بیا ... حرف آخرم همونیه که گفتم ... مقطع و بلند گفت : نِ می تو نم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر آریا : بیخود ... ندیدی ؟ این نیمای ایکبیری ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر آریا که به زور وایساده بود خمیازه ای عمیق کشید . گفت : ای بااااااا با . حالا چرا پای خواهرزاده من رو میکشی وسط ؟ من رفتم بخوابم .... به اتاق رفت و وقتی که اشت در اتاق را می بست ، سرش را بیرون آورد و گفت : دیگه نشنوم در مورد نیما اینجوری صحبت کنی ها ..... در را بست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر آریا که منتظر ادامه صحبتش بود ، ادامه داد : داشتم میگفتم ، این نیمای ایکــ ... صحبتش را قطع کرد ، نگاهی به اتاق خواب بسته کرد و با صدای خیلی آرام ادامه داد : این نیمای ایکبیری ... که نمی تونست دماغشو بکشه بالا امسال مهندسی قبول شده ، تازه دوسالم ازت کوچیک تره ، اون وقت تو ... چیت از اون کمتره که میگی مکی تونی کنکور بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام: بنیه و حوصله . ... مادرش چشم غره ای به آرام رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا هم برای دفاع از آرام ، گفت : خوب راست میگه مامان ، من نه بنیه اش رو دارم نه حوصله اش رو ؛ اصلا آلرژی دارم به این کنکور لعنتی ، اگه من می تونستم کنکور بدم که مثل بقیه هم سن هام میشستم درس میخوندم و میرفتم دانشگاه ، پانمیشدم بعد از دیپامم برم سربازی ... پس بی خیال شو مامان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر که کمی آرام شده بود ، باز عصبانی شد سفیدی چشمانش قرمز شده بود ، آریا فکر کرد که این رنگ قرمز چقدر به چشمان مادر ش می آید .....اما فریاد مادرش او را از این فکر دراورد : بی خیال نمیشم ، فهمیدی؟ تو باید کنکور بدی و رتبه ات بهتر از اون پسره بشه ... افتاد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : نُــچــ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سریع به سمت اتاق رفت و گفت : هر جور راحتی ، یا کنکور میدی یا اینکه دیگه اینجا جای من نیست ، چون اصلا نمی تونم اون ایکبیری رو بالا تر از تو ببینم ، در اتاق را بست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام : کارت دراومد آریا ، مامانو که میشناسی! از حرفی که میزنه یه سر سوزن هم کوتاه نمیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر مهربان شده بود خواهرش ... یعنی انقدر شرایط سخت بود که خواهر لجبازش هم با او هم دردی میکرد ؟! به صورت خواهرش نگاه کرد ، امروز فقط چشمانش مانند مادرش بود ، چون اخلاقش عوض شده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : بیا ... اینم از مهمونی پایان خدمتم ... کوفتم شد رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا روی صندلی کنار میز تحریرش نشسته بود و داشت به سامیار که خودش را روی تختش انداخته بود و می خندید ، تماشا میکرد ... خیلی سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند ، اما آخر هم موفق نشد و با حنده به خندیدن های سامیار اعتراض کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا :مرگ ! بگو حالا چیکار کنم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار خنده اش را کنترل کرد ، روی تخت نشست ، با دستانش اشکهایش را پاک کرد و گفت : فکــــ کن ! بیچاره ... دو سال رفتی سربازی ، که کنکور ندی ، حالا که از سربازی برگشتی ... میگن برو کنکور بده ... دوباره خنده اش گرفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا دوباره با کنترل خنده اش گفت : درد ! گفتم بگو چیکار کنم ، الان یه ساعته داری می خندی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: خیلی خری ! یعنی تو هنوز من رو بعد دوسال نشناختی ؟ نمی دونی من در هر حالتی می تونم فکر کنم ؟ مخصوصا وقتی که خنده ام میگیره ... همین الانم یه فکر خوب به ذهنم رسید . ... که یه جور مرام و فداکاری هم هست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خوب بگو ..نصف جون شدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: اینکه منم به جای خیابون متر کردن بیام با تو واسه کنکور بخونم ، هم یه مدت مشغول میشم ، هم تو تنها نیستی ؛خدا رو هم چه دیدی ...شاید من قبول شدم و تو نشدی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : موافقم .. فکر خوبیه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :چی ؟ اینکه من قبول شم تو نشی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدود چهار ماه از شروع درس خوندن سامیار و آریا می گذشت ، از صبح به کتابخانه می رفتند ، تا بعد از ظهر ، یکی از همین روز ها که مشغول تست زدن بودند ، آریا بعد از تست ، آنها را صحیح کرد ، وقتی نتیجه اش را دید به کل از درس خواندن نا امید شد ،چون فقط به یک سوال جواب درست داده بود . به همین خاطر با ناراحتی وسایلش را جمع کرد و از کتابخانه بیرون رفت ، سامیار هم به دنبال آریا ، وسالیش را جمع کرد و بیرون آمد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا ناراحت روی نیمکتی نشسته بود و با پایش روی زمین نقش و نگار می کشید ، سامیار کنارش نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: چه مرگت شد یه دفه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریاسرش را بالا آورد : امروز فهمیدم که اصلا نمیکشم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار خندید : ای بابا ! تو هنوز تو جو خدمتی؟ بابا 4 ماه گذشت از خدمت ، نکشی مال خدمت بود که تموم شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : اینجا هم نمیکشم سامیار ... باورت میشه ؟ امروز اومدم تست زدم ، درصد که گرفتم دیدم شده -30% ، اونم بعد چهار ماه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: خوب منم تست زدم ، شاید باورت نشه ! ولی درصد من شد -3/33% یعنی همش غلط بوده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: تو هم که مثل خودمی ! چی کارکنیم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : وایسا الانم میرم یه فکری میکنم و میام ... بلند شد و رفت ...کمی بعد برگشت : همین جا باشیا ، زودی میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا :نترس من بدون تو جایی نمیرم ، تو برو یه فکری به حال این وضعم بکن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو ، سه دقیقه ای از رفتن سامیار نگذشته بود ، که شاد و خوشحال برگشت : یافتم ! یافتم آریا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا که باورش نشده بود : آفرین بر تو ای ارشمیدس ... در عرض دو دقیقه ؟ هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار کاعذی را که در دست داشت به آریا نشان داد : بخونش این رو تا باور کنی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا کاغذ را گرفت و آن را بلند خواند : " مرکز پیش دانشگاهی ..... با برگزاری اردوی آموزشی در ایام نوروز ، از افراد متفرقه هم با توجه به ظرفیت ؛ نام نویسی به عمل می آید " ... خواندنش که تمام شد ، نگاهی به سامیار انداخت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : حال کردی ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خیلی ! دستت درد نکنه سامیار ... دو هفته هم دو هفتست ... فردا میرم ثبت نام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:میریم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : نترس ! تنهایی هم می تونم ثبت نام کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : الاغ ! منم می خوام بیام ثبت نام کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا جا خورد : تو چرا ؟ مگه هدفت وقت پر کردن نبود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : دِ هِ ! مگه بهت نگفتم ؟ از روزی که به مامان بابام گفتم میخوام کنکور بدم ، کل فامیل مهندس صدام می کنند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا خنده ای کرد و گفت : مهندس ؟! ای ول ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: کوفت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : مگه تو رشته دیپلمت علوم انسانی نبود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: چرا منظورت اینه که کسی که علوم انسانی خونده نمیتونه مهندس بشه ؟ چرا میشه ، دیگه کارم دراومده ، مجبورم تا آخرش باهات بیام که پای آبروی منم اومد وسط .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح زود بود ، آریا و سامیار ، در پیش دانشگاهی ای که تبلیغش را دیده بودند ، منتظر بودند تا نوبت ثبت نامشان بشود . خانمی از دفتر ثبت نام بیرون آمد و بهشان اشاره کرد که داخل شوند ، خودش از اتاق بیرون آمد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداخل اتاق که شدند مسئول ثبت نام به احترامشان نیم خیز شد و آن ها را دعوت به نشستن کرد و دوباره سر جایش نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول ثبت نام : خوب ! خوش آمدید ... اومدید برای ثبت نام ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : پ نه پ ! اومدیم یه سری بهتون بزنیم ، که ماشالا سرحالم هسـ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا با آرنجش به پهلوی سامیار کوبید و او هم صحبتش را نیمه تمام گذاشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا :بله ، اگه بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول ثبت نام از جایش بلند شد و دو فرم را به آن دو داد و دوباره سرجایش نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:معذرت میخوام ، جسارته ... روم به دیوار ، می تونم بپرسم اسمتون چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول ثبت نام خنده ای کرد و گفت : اینجور که شما گفتید باید یه چیز دیگه بگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار تا این را شنید بلند گفت : ای ول ! پس شنیدید جوکش رو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسول ثبت نام : بله اگر جسارت نباشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : خواهش میکنم ، ببخشید اگه سوالم باعث سو تعبیر شد ... اسمتون رو مرحمت میکنید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول ثبت نام : من خسروی هستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار هم بلند شد و به سمت خسروی رفت : خوشبختم .... من هم ماندگار هستم ... سامیار ماندگار ، بعد رو کرد به آریا که هنوز سر جایش نشسته بود : ایشونم که میبینید یه کم خجالتی هستند برای همین روشون نشد بلند شن باهاتون دست بدن آقای آریا رفیعا تشریف دارند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا که از خجالت سرخ شده بود با تکان دادن سرش خوشبختمی گفت و سامیار هم برگشت و نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی : خوب ، تا شما لطف میکنید و اون دو تا فرم رو پر می کنید ، من هم در مورد شرایط اردو و اردوگاه براتون توضیح میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار که مشغول پر کردن فرم بود سرش را بالا آورد . گفت : کار خیلی خوبی میکنید ، بفرمایید ... دوباره مشغول پرکردن فرم شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی : بله ، این اردوی ما از روز دوم عید شروع میشه که دوستان روز اول سال رو بتونند کنار خانوادهاشون باشند ، و تا دوازدهم فروردین هم ادامه داره ، که افرادی که برنامه خاصی برای روز سیزده بدر دارند ، به برنامشون برسند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقوانینی هم که داریم ، اوردن موبایل ، رادیو و وسایل صوتی تصویری بعلاوه وسایل بازی ممنوعه ... بچه ها باید سر ساعت ف بخوابند ، سر ساعت مشخص شده هم بیدار ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار برگه اش را بالا برد و گفت : استپ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی با تعجب : بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار به پیشانی اش زد و گفت : آخ ببخشید ، یه لحظه جو بازی اسم و فامیل من رو گرفت ، منظورم این بود که تمومش کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی:خوب پس برگه ها رو بیارید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار چند لحظه صبر کرد ، تا نوشتن آریا هم تمام شود ، هر دو فرم را به آقای خسروی داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی : ممنون ، شما تا یه روز قبل از اردو فرصت دارید هزینه رو هم پرداخت کنید ، ساعت حرکت هم بهتون اعلام میشه ، تا شما بدونید چه ساعتی باید اینجا باشید ، ممنون ... خوش آمدید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو از مدرسه بیرون آمدند ، آریا ناراحت بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: چیه؟ چرا تو لکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا :آخه تو خجالت نمی کشی؟ حداقل جلوی خسروی رعایت می کردی ، ناسلامتی مسئول ثبت نام بود ، تو هرجا باشی باید آبروی من رو ببری؟ مثلا اومدی همراهم باشی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: مگه چی کار کردم ؟ اگه استپ گفتنم رو میگی ، خوب فکر کردم اسم فامیله ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا به میان صحبت سامیار پرید : نخیر . قبلش چی؟ داشتی اسمش رو می پرسیدی ... انقدر روم به دیوار کردی طرف از گفتن اسمش خجالت کشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:بده؟ اومدم ادب رو رعایت کنم ، فقط از دستم در رفت یه کم زیادی شد . دیدی که ... آخرش کلی باهاش رفیق شدم ،خوبه مثل تو ؟ عین ماست وایمسته جلوی طرف ، بعد هم که کارش تموم شد بدون هیچ حرفی سرش رو میندازه پایین ،میاد بیرون ... بی احساس ، بی روح ! اصلا قهر .... پشتش را به آریا کرد ، آریا که خیلی جدی داشت صحبت میکرد و از رفتار سامیار ایراد میگرفت ، با خنده سامیار را به طرف خودش چرخاند : باشه ... توراست میگی ، من بد ... حالا قهر نکن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار هم بدون لحظه ای درنگ : باشه ! آشتی .... بریم خونه که دو هفته بیشتر تا اردو وقت نداریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق سامیار باز شد و خواهرش سمیرا با تلفن وارد شد : سامیار ، سامیار ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار چشمانش را به سختی باز کرد : بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیرا:مگه نمی خواستی بری اردو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : چرا ، ساعت نه باید اونجا باشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیرا : ماشالا واقعا ! الان ساعت نه و ربعه و شما خواب تشریف داری .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار سریع روی تختش نشست : دروغ میگی ! من گوشیم رو روی ساعت هشت و نیم تنظیم کرده بودم ،... گوشی اش را برداشت و ساعتش را نگاه کرد .. بیا نگاه کن ، ساعت هشت و ربعه ، نه نه و ربع .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیرا : همین دیگه ! جهت اطلاع باید بگم امروز ساعت ها یه ساعت رفته جلو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار که کتوجه ماجرا شده بود به پیشانی اش زد : وااااای ... راست میگی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیرا : بیا از مدرسه تماس گرفتند ، جوابشون رو بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد و خواب آلود تلفن را جواب داد : بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: الو پاشو که جا موندیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا یک باره خواب از سرش پرید و روی تختش نشست : چی میگی تو ؟ ساعت که هنوز هشت و نیم هم نشده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : دِ همون دِ ! ساعت رو از دیشب کشیدند جلو ، یعنی الان ساعت نه و نیمه ، نه هشت و نیم ... الانم با مدرسه صحبت کردم ، قرار شد اونا خودشون برند ، ما هم با ماشین بریم ،.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا :آخه من حوصله رانندگی ندارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار ، مهم نیست ، من تا ده دقیقه دیگه اونجام ، خودم تا کرج میرونمش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقربه های ساعت ، یازده را نشان میدادند ، که آریا و سامیار به اردوگاه رسیدند و به اتاق مسئول اردوگاه رفتند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول اردوگاه هم کسی نبود ، جز آقای خسروی ... سامیار که چشمش به او افتاد ، چهره اش باز شد ، رفت جلو تر : به!سلام ... آقای خسروی ...اگه میدونستیم شما قراره همراه بچه ها بیایید اردو ، زودتر از این ها خدمت میرسیدیم ، دیگه شرمنده اگه دیر کردیم و باعث ناهماهنگی شدیم ، شدیدا از تون پوزش می خواهیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طول مدت صحبت لفظ قلم سامیار ، آریا که تابحال صحبت های جدی از سامیار نشنیده بود ، مات و مبهوت مشغول تماشای سامیار بود ... خسروی هم که از این همه ادب سامیار به وجد آمده بود ، با خوشحالی از جایش بلند شد : خواهش میکنم! اتفاقه دیگه ، پیش میاد ، فقط به خاطر دیر کردنتون همه اتاق ها پر شده و جای انتخابی ندارید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : اشکالی نداره ، ما اومدیم درس بخونیم ، فرقی نداره کجا باشیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد ساختمان شدند ، در را که باز کردند روبرویشان یک لابی دایره ای شکل بود ، که دو راهرو ، یکی در سمت چپ ، و دیگری ، در سمت راست داشت ، خسروی برای راهنمایی ، جلوتر از آنها وارد شد و به سمت راهروی چپ رفت ، وارد راهرو که شدند سه اتاق سمت چپشان و دو اتاق در سمت راستشان بود ، یک اتاق هم در انتهای راهرو ، و روبرویشان بود ... در کل آن راهرو شش اتاق داشت .خسروی کمی جلو رفت و در اتاق وسطی سمت چپ راهرو را زد ، لحظه ای بعد در اتاق باز شد و پسری با عینک ته استکانی بیرون آمد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر : سلام ،آقای خسروی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی : سلام ، امینی جان ! درسا خوب پیش میره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامینی: راستش هنوز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسروی : پس هنوز مشغول جمع و جور کردن و بیرون اوردن وسایلتون هستید .. اشکال نداره ... رو کرد به سامیار و آریا ، آن دو نزدیک رفتند ، دستش را روی شانه سامیار گذاشت و ادامه داد : خوب من هم کار خاصی نداشتم ، فقط اومدم این دو تا هم اتاقی جدیدتون رو بهتون معرفی کتم و برم ... با هم بسازید دیگه ... سامیار و آریا را به داخل اتاق راهنمایی کرد و رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار وارد اتاق که شد ، ساکش را روی تخت خالی کنارش گذاشت : سلااااام به همگی ! من سامیارم این رفیقمون هم آریا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو نفری که روی تختشان مشغول درس خواندن بودند ، بلند شدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامینی : خوشبختم ، من احسانم ، این دوستم هم سعید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید با سامیار و آریا دست داد : خوش اومدید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا ساکش را روی طبقه دوم تخت سامیار انداخت و روی صندلی کنار اتاق نشست ، سامیار هم روی صندلی کنارش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : خوب برنامه امروز چیه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : امروز در اختیار خودیم ، برنامه خاصی نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : امروز رو گذاشتن واسه جا افتادن و چیدن وسایل .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : کار بسیار خوبی کردند . پس امروز که بیکاریم ، خودمون رو یه کم سرگرم میکنیم ... آریا ، ساکم رو از روی تختم میاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا ساک سامیار را برداشت و به او داد ،.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار از داخل ساکش ، چیزی شبیه واکمن دراورد و بعد از اینکه دو باتری داخلش گذاشت ، روشنش کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : این چیه ؟ واکمنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : نه ! اگه گفتید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید :رادیو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :نُچــ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : ام پی تیری پلیر ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : آخه ام پی تیری پلیر انقدر بزرگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : خوی پس چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : تلویزیون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : تلوزیون ؟ مگه نگفتند ممنوعه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:خوب ممنوع باشه ، مگه میخوان چیکارمون کنند ؟ بندازنمون بازداشتگاه ؟یا اضافه خدمت بزنند واسمون ؟ فوقش ازمون میگیرنش روز آخر پسش میدن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: تلویزیون انقدری ندیده بودم ، از کجا خریدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : چینیه ، بابام اورده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید: خیلی باحاله ، فقط مواظب باش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : آقا جون نترس ، گفتم که هیچی نمیشه . ما توی آموزشیمون ، گوشی و سیگار میاوردیم آب از آب تکون نمی خورد ، اینجا که کاری نمی تونند بکنند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : جدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا آرام به سامیار : حالا اینارو نمی خواد شیرشون کنی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : باید بدونند که چیزی نیست ، چرا الکی بترسن خوب ؟ ... ببینید ! اصلا این تهدید ها رو جدی نگیرید ... بیایید دور همی فیلم ببینیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید و احسان هم با ترس و تردید به طرف سامیار آمدند تا تلویزیون ببینند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار و آریا به همراه دو هم اتاقیشان داخل یکی از کلاسهای اردوگاه مشغول درس خواندن بودند که گوشی سامیار زنگ خورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : تو چرا گوشیت رو اوردی اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : اصلا ممنوعه گوشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : اگه ببینند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار گوشی اش را برداشت ، از جایش بلند شد : ول کنید این مسخره بازیا رو ! خوب آدمه ..کار واجبش دارن یه موقع ، از کلاس بیرون رفت و گوشی اش را با صدای آرام و کش داری جواب داد : سلااام ...عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا با احسان و سعید همچنان مشغول تست زدن و رفع اشکال بود ، که صدای غر شکمش به او فهماند که گرسنه اش است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : من گشنم شد ... مگه ساعت چنده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید نگاهی به یاعت مچی اش انداخت : یه ربع به یک ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : نیم ساعت دیگه وقت نماز و نهاره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : میگم ! الکی گشنم نشده پس ... نگاهش به صندلی خالی سامیار افتاد .. ا! سامیار کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : تلفنش که زنگ خورد رفت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا: اونکه ده صبح بود .. یعنی از اون موقع برنگشته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : فکر نکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا وسایلش را جمع کرد و از کلاس خارج شد و به دنبال سامیار گشت ، در هیچ کدام از اتاق ها نبود ، یعنی از اردوگاه خارج شده بود ؟ داشت از ساختمان بیرون میرفت که یادش افتاد به یکی از کلاسهایی را که انتهای راهروی سمت راست بود سر نزده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چه به کلاس نزدیک تر میشد صدای سامیار واضح تر به گوشش میرسید ، پس درست حدس زده بود ، در کلاس را به آرامی باز کرد و وارد شد ، سامیار روی صندلی معلم ، پای تخته نشسته بود و هفت ، هشت تا از بچه ها پشت صندلی هایشان نشسته و محو صحبت های سامیار بودند و با دیدن آریا ، حواسشان به سمت در کلاس رفت ، سامیار صحبتش را قطع کرد و به در کلاس که سمت راستش بود نگاه کرد ، با دیدن آریا لبخندی به لبش نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : به ! آقا آریای خودمون . بیا داخل ... خجالت نکش ، بچه ها از خودمونن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : با شک و تردید با سر سلامی به بچه های داخل کلاس کرد و به کنار سامیار رفت ، سامیار هم از روی صندلیش بلند شد و گفت : خوب دوستان ، همونطور که گفتم این آقا ، آقای آریا رفیعا هستند ، از دوستان دوران خدمت ، و کسی که شب اول آموزشی یه سوتی خیلی بزرگ داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از این جمله سامیار ، همه کلاس از خنده منفجر شد ... آریا متعجب در گوش سامیار گفت :مگه چی گفتی واسه اینا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:هیچی .. دارم واسشون از خاطرات دوران خدمت میگم ... شب اول آموزشی یادته چه سوتی ای دادی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : نه .. اصلا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : خوب الان برات یاداوری میکنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سکوی پای تخته پایین آمد و در حالیکه دستانش را به هم می میالید با ژستی معلم گونه شروع کرد به صحبت : آره بچه ها ! شب اول آموزشیمون بود .. همه بچه ها از نظر روحی درب و داغون بودند و ساعت نه و نیم بود که خاموشی رو زدند ، همگی خوابیدیم .. اما مگه خوابمون میبرد؟ یه دفعه پنج دقیقه بعد ، ارشدمون اومد توی آسایشگاه ... تهدید کرد ، که بعد از خاموشی جیک کسی نباید در بیاد ، حتی اگر مار توی رختخوابش دید ... که اگه صدایی بشنوه ، صد تا پا مرغی رو شاخشه ..اونم برای همه ... چون اینجا یه شعار داره : تشویق برای یکی .... تنبیه برای همه . ... این رو گفت و رفت . ... چند دقیقه ای گذشت که باز برگشت ، اومد و با یه لحن خیلی آروم و مهربون گفت : بچه ها .. اینجا کسی توی کار با کامپیوتر چیزی بارش هست ؟ آخه فرمانده گردان میخواد اطلاعات بچه ها رو وارد کامپیوتر کنه ، هر کسی هم این کار رو بکنه ، 48 ساعت مرخصی تشویقی میگیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از بچه ها که جذب خاطره سامیار شده بود با هیجان گفت : ای ول ! چه ارشد مهربونی داشتید !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: اووه ! تازه کجاشو دیدی ؟! ... آقا بعد اینکه این سوال رو کرد یه دفه از آخر آسایشگاه یه صدا اومد ، که من بلدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمتون روز بعد نبینه ! تا این صدا شنیده شد ، ارشدمون که داشت از آسایشگاه مبرفت بیرون ، با ذوق برگشت و گفت همه از تختاتون بیایید پایین ... پرسیدیم آخه چرا؟ .. اونم با بدجنسی تمام جواب داد : مگه نگفتم که بعد از خاموشی صحبت نکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی دیگه از بچه ها با هیجان پرسید : بعدش چی شد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا با حرص نگاهی به پسرک انداخت و در دلش گفت : آخه تورو چه به خاطرات خدمت ما .. بشین درست رو بخون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار جواب پسر را داد : هیچی دیگه ، با اجازتون صد و پنجاه تا پا مرغی رفتیم ... و همش رو مدیون آقا آریاییم که اونشب اعلام آمادگی کار با کامپیوتر کرده بودند !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا تا بناگوشش قرمز شده بود ، نمی دانست از خجالت بود یا عصبانیت ، شایدم از ناراحتی اش بود ، تمام نیرویش را جمع کرد و شروع کرد به صحبت : اتفاقه دیگه ! پیش میاد ، اگه من نمیگفتم یکی دیگه میگفت .. اصلا شاید خود سامیار این سوتی رو میداد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : من غلط میکردم با تو ! مگه مرض داشتم کاری رو که بلد نبودم رو بگم بلدم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خوب .. دیگه بسه ... بچه ها ببخشید اگه وقت درس خوندنتون رو گرفتیم ... بعد با اخم رو کرد به سامیار ، بیا بریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار :کجا؟ من هنوز جلسه توجیهیم تموم نشده با این بچه ها .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : توجیهی مسخره بازی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار رو کرد به بچه ها : بچه ها با عرض پوزش .. من یه چند دقیقه ای برم بیرون ، این دوستمون رو توجیه کنم ، برمیگردم واسه ادامه توجیه شما ... با آریا از کلاس خارج شد ، در را پشت سرش بست و به دنبال آریا که شاکیانه به حیاط اردوگاه میرفت ، افتاد . .... وارد حیاط که شدند ، آریا از سرعتش کم کرد ، تا سامیار هم به او رسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار نفس نفس زنان شروع کرد به بد وبیراه گفتن : ای ..بمیری که نفسم رو گرفتی ، آخه بز ! تو چرا یه دفه ای قاطی میکنی ؟ ... اون از اون که عین اجل معلق اومدی سر کلاسی که من نشسته بودم ، بعد هم جلو بچه ها شروع کردی به امر و نهی کردن به من ... من که میدونم چه مرگته !!! حسودیت میشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا لبخندی زد : آخه به چی تو حسودیم میشه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : خیلی چیزام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : یکیش رو بگو ببینم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : اینکه اجتماعیم و سریع با جمع اخت میشم ، ولی تو نمیتونی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست میگفت ، یکی از چیزایی که نداشت و واقعا به سامیار حسودی میکرد همین بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : خوب یکی دیگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : ابرو هام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا جا خورد ... این را دیگر از کجا می دانست ! ... خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد که چهره اش تابلو نباشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : این چرت و پرتا چیه میگی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : هه ! جا خوردی ؟ نه ؟ فکر کردی اون نگاههای پر از حسرتت ، به ابرو هام رو متوجه نمیشم ؟ دیلاق ابرو پاچه بزی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا لبانش را تر کرد تا اعتراف کند ، سامیار نگذاشت : قیافش رو مثل میت نشسته شده ...شوخی کردم خوب !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا نفس راحتی کشید و خدا را برای خشک شدن لبانش ، شکر کرد ... چون اگر نمی خواست خیسشان کند ... قبل از اعتراف سامیار به حسودی اش اعتراف کرده بود و تا عمر داشت سوژه سامیار میشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : اوووی ! چرا رفتی تو هپروت ؟ بگو چیکارم داشتی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا به خودش آمد : میخواستم بگم یادت نره واسه چی اومدیم اینجا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : همین ؟ تو این همه من رو کشوندی اینجا مکه همین رو بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : لوس نشو سامیار ؛ یه ذره فکر کن ... امروز فقط یه ساعت نشستی پای درس ، بعدش رفتی بیرون تا الان ، درس که نخوندی هیچ .. اومدی مخ این چند نفرم که میخوان درس بخونند با چرت و پرتات به کار گرفتی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : ببین .. من موتورم دیر روشن میشه ... تا وقتی هم که با همه بچه های اینجا رفیق نشم نمی تونم تمرکز کنم ، تو یه فردا رو هم فرصت بده ، میشینیم با هم عین بنز میخونیم ..خوبه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : نمی دونم چی بگم ... باشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا وقتی درسش تمام شد ، برای استراحت از کلاس بیرون آمد ؛ خبری از سامیار نبود ... از صبح ندیده بودش ... به همان کلاسی دیروزی رفت ، در کلاس را که باز کرد جا خورد ، جمعیت کلاس بیشتر شده بود ، بیست نفری شده بودند ، و این جمعیت نسبت به کل جمعیت بچه های اردو که سی نفر بودند خیلی بود ، بچه ها شاد شده بودند و پر انرژی ، همه ریخته بودند سر سامیار و سوال میکردند ... آریا نشنید چه سوالی بود ، اما سامیار جواب داد :بله ! چرا نمی تونی ؟! من خودم با دوستم یه روز در میون تودوران خدمت میپیچوندیم و از پادگان میزدیم بیرون ، کسی هم نمیفهمید ، اصلا پاشید برییم با ماشین یه چرخی بزنیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا بدون اینکه سامیار متوجه بشود از کلاس دور شد و رفت به اتاقش ، تا در این وقت استراحت کمی بخوابد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سروصدایی از خواب پرید ، سروصدایی که بیشتر به بزن و بکوب شبیه بود ، از اتاق بیرون آمد و به سمت کلاسی که این دوروزه پاتوق سامیار شده بود رفت ، خبری نبود ... صدا از بیرون می آمد از ساختمان بیرون آمد شلوغی از سلف اردو گاه که چسبیده به ساختمان بود ؛ می آمد ، به سلف رفت و آرام در را باز کرد ، چه می دید !تقریبا همه بچه های اردوگاه جمع شده بودند توی سلف و با راهنمایی های سامیار شعری را هم خوانی میکردند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار با دیدن آریا با لبخندی اورا به داخل دعوت کرد ، آریا هم که خود را حریف سامیار نمی دید بدون هیچ حرفی به کنارش رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: خوش اومدی ! بیا که به موقع رسیدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : داری چیکار میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : اریم یه سرود میسازیم واسه بچه هایی که کنکور قبول نمیشند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : بعد از خسروی اجازه گرفتید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار خنده ای کرد : به ! کجای کاری ؟!! بنده خدا رو صبح بهش زنگ زدند گفتند که خانمش مریضه ، اونهم اومد پیش من و گفت تا جانشینش برسه اردوگاه رو اداره کنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا جا خورد : شوخی می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : نه به خدا ! جدی میگم ! منم گفتم حالا که اردوگاه دست خودمونه ، تا نفر جدید نیومده یه استفاده ای کرده باشیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا همچنان مات و مبهوت به سامیار نگاه میکرد ، سامیار اما بدون توجه به نگاه آریا ، رو کرد به بچه ها : خوب بچه ها با علامت من شروع کنید تا این دوستمون هم ببینه چقدر استعداد داریم ... سه ، دو ، یک ... شروع ، بعد رو کردبه آریا : این قسمت اول شعر از زبون بابای کسیه که قبول نشده ... بچه ها هم خواندند :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرسی نخوندی بی حواس ... انگار اثر نداشت کلاس ... نگفتی خرجش با باباس .... غصه نخور ، باشه سال بعد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتی که چاره کلاسه ... هر کی نره بی کلاسه ... دوستم باهام هم کلاسه ...... غصه نخور باشه سال بعد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار با علامت خواندن بچه ها را قطع کرد و رو کرد به آریا : حالا این تیکه از زبون کسیه که قبول نشده ، بچه ها !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیبت دیگه از پول پر نیست ... کارت دیگه به من غر نیست ... تو حرف نمی زنی باهام ... چیزی نمیگیری برام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونه تو برای من انگار دیگه جا نداره .... دوستم نداری میدونم ... این دیگه چرا نداره ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : خوب چطور بود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا که با دیدن این همه انرژی سامیار کم اورده بود : عالی بود .. فقط آخرش چی میشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : به ! آخر به این واضحی .. طرف از خونه فرار میکنه دیگه ... میره گوشه پارک می افته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : حالا چرا انقدر تلخ ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار آهی تلخ کشید و گفت : زندگیه دیگه تلخی داره ..شیرینی داره ..همه چی داره ... خوب بچه ها بساط رو جمع کنید که کم کم وقت شام بعد هم شب نشینیه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : شب نشینی ؟!.... پس خواب چی میشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : واسه خواب همیشه وقت هست ، اما واسه شب نشینی ..فقط همین امشب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها شامشان را خورده بودند و برای استراحت به اتاق هایشان رفته بوند ، آریا به همراه سعید و احسان در تخت خایشان دراز کشیده بودند و مشغول در س خواندن بودند و طبق معمول ، خبری از سامیار نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق در سکوت محض بود که یکباره در اتاق باز شد و سامیار وارد شد : با عرض معذرت خدمت دوستان درسخون ! آقا سعید شما دیابت داشتی .. درسته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید کتابش را کنار گذاشت و جواب داد : آره چطور مگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : هیچی ، می خواستم بدونم تزریق هم میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید :آره ..باید انسلین تزریق کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : بعد ، برای تزریقت چیزی هم که بخوای باهاش سوزن سرنگت رو ضذ عفونی کنی داری دیگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : آره ، با الکل ضد عفونی میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار برق شادی در چشمانش درخشید : این الکت رو میدی من ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید با تعجب : می خوای چیکار ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار: یه کار خیلی باحال میخوام باهاش بکنم ، شیرین کاری ... می دیش ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید از روی تختش بلند شد و به سراغ ساک زیر تختش رفت : فقط کم استفاده کنا ... همین یکی رو دارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : باشه ..نترس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه الکل را از سعید گرفت و سریع چراغ ها رو خاموش کرد : فقط داشته باشید ! ... فندکی از جیبش دراورد که اعتراض آریا را به همراه داشت : فندک از کجا اوردی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : از بچه های اتاق بغلی گرفتم ، نترس من سیگاری نمیشم ... میز گرد کوچکی را که کنار اتاق بود برداشت و به میان اتاق آورد ، شیشه الکل را باز کرد و دور تا دور میز ریخت ، فندکش را روشن کرد و نزدیک میز آورد ، دور تا دور میز به یک باره گر گرفت ، مثل حلقه های آتشین در سیرک ها شده بود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار:حال کردین ! دیدین چه باحاله ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید به سمت سامیار رفت :می دیش من ؟ می خوام امتحان کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : نه دیگه ... چه فرقی میکنه من این کار رو بکنم یا تو ؟ مهم این آتیش خوشگلشه ... من رو که میبینی کلی توی این کار تجربه دارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : نه ... قول میدم مراقب باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار در مقابل اصرار سعید کوتاه آمد ؛ شیشه الکل ، با فندک را به او داد : فقط مواظب باش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید با سر به سامیار خیالت جمع باشه ای گفت و الکل را دور میز ریخت و فندک را روشن کرد ، فندک را که نزدیک میز برد در اتاق به شدت باز شد و اول شیشه الکل و سپس فندک ، از دستش به زمین افتاد و فرش اتاق گر گرفت ، همه بهت زده ، نمی دانستند که به پسری که بی هوا وارد شده بود نگاه کنند یا به فرشی که داشت میسوخت ، پسر نگاهی به دور و برش انداخت و به سختی و با لکنت حرفش را زد : مـ مــــ میخّواسستّم ب بـــگّم ... آقّای نورری اومّده .... جمله را گفت و فرار کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه های اتاق بدون توجه به صحبت پسر ، پتوهایشان را روی آتش انداختند و خاموشش کردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا که تازه یاد صحبت پسر افتاد از بچه ها پرسید : این آقای نوری کیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان وحشت زده ، هم از آتش وزی ، هم خبر آمدن نوری گفت : ناظممونه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : خیلی آدم سختگیریه به جای خسروی اومده...پس توی این چند روز ، پدرمون در اومده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : بی خود کرده بخواد کسی رو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحبت سامیار تمام نشده بود که در اتاق باز شد و مردی مسن ، کم مو و قدی متوسط واد اتاق شد و با اخم به اتاق دود گرفته نگریست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوری : خوب ... چی شده این موقع شبی ؟آتیش سوزی راه انداختید ؟ ... همه تون بیایید بیرون ، از اتاق بیرون رفت و احسان و سعید ، وحشت زده به دنبال سامیار و آریا ، آمدند از اتاق بیرون بیایند که ، نوری برگشت : یادم رفت بگم ... با همه وسایل بیایید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید و احسان که وارفتند ، سامیار که حال این دو را خیلی خراب دید مشغول دلداری دادنشان شد : اصلا غصه نخورید ، الان میرم درستش میکنم ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : آخه کار من بوده ، اگه بفهمه .. از اینجا که سهله ، از مدرسه اخراجم میکنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : تو نگران نباش ... شما ! با هردو تا تونم .. دست به وسایلتون نمیزنید ، از اتاقم بیرون نمیایید .روشنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان : آخه خود آقای نوری گفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : میخواد هر کی گفته باشه .. همین جا باشید ... رو کرد به آریا : بریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان و سعید با دلهره ، چشم به در بودند تا ببینند نتیجه صحبتهای سامیار و آریا با نوری چه میشود ، نگاهشان به در بود که سامیار و آریا وارد شدند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان از جایش بلند شد و به سمتشان رفت و با نگرانی پرسید : چی شد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا : اخراج شدیم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید رنگش پرید : جددددد ی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار با لبخند جوابش را داد : آره ... به همین راحتی ... من و آریا اخراج شدیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید : پس من چی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار : مگه تو کاری کرده بودی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوری دوباره به اتاقشان آمد : خوب رفیعا و ماندگار ، وسایلتون رو جمع کنید و برید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامیار و آریا وسایلشان را جمع کردند و رفتند ... نوری نگاهی به اتاق انداحت و گفت : خوب شما که دیدید این دو نفر اتاق رو آتیش زدند چرا چیزی به من نگفتید ؟ ... اتاق را ترک کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعید و احسان با تعجب به همدیگر نگاه کردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir