
رمان ریما
- به قلم Shadinn
- ⏱️۵ ساعت و ۳ دقیقه
- 104K 👁
- 710 ❤️
- 533 💬
ریمای ما یه دختر شاد و شیطون و بیخیالی که دومی نداره!از اون بیخیالا!یه دختر باهوش،یه دختر نابغه!تو 15 سالگیش به یه قمار باز فروخته میشه ولی از جایی که فوق خرشانسه دم به تله نمیده درمیره!خودشوباکمک اطرافیانش میسازه،از هوشش و نبوغش نهایت استفاده رو میکنه و…تبدیل میشه به یه هکر کلاه سیاه،یه کابوس یه خواب بد برای سرگرد سانیار ستوده، مامور پرونده ی کابوس تاریک! میشه مامور پرونده ی کسی که از سه هکر برتر جهانه،کسی که چه تو ایران چه اون ور آب یه قاچاقچی بنامه!حالا آیا این مامور جوونه ما که یه آدم نسبتا نابغه است میتونه کسی رو که تمام حرکاتش رو پیش بینی میکنه گیر بندازه ...........پایان خوش
این مردی رو که تابحال اینجا بود،صالحی رو میگم.کسیه که کارای ساخت و سازمو برام انجام میده.یکی از افرادمه.حتما تا حالا متوجه رفتار من با اون شدین.
رامتین:آره گودزیلا شده بودی!آدم میترسید نگات کنه!
ریما:رفتار من سر کار همینه.کسی حق خنده و شوخی و مسخره بازی نداره.برام پدر و دوست و برادر فرقی نمیکنه!اشتباه کردی،اخراجی!بدون هیچ بخششی!از دستورات سرپیچی نمیشه.هر جا که من میرم شماها هم میاین. هر کاری میگم باید انجام بدین.سرکار جدی و بی رحمم.دوست و دشمنم حالیم نیست!میتونین با این وضعیت کنار بیاین؟به جرات میتونم قسم بخورم که همشون عین چی ازم ترسیده بودن!حقم دارن بدبختا!تا حالا هیچ کس این روی من رو ندیده بود.یه ذره خیره خیره نگام کردن و بعد یه نگاه بهم انداختن و یکصدا گفتن:بله رئیس!عین چی حال کردم و نیشم باز شد!
سامیار:اوففففف!زودتر این نیشو باز میکردی!داشتم خودمو کثیف میکردم!
با خنده گفتم:باید عادت کنی!امروز برین خونه و هر چی لازم دارین بردارین. فردا مستقر میشیم.
شب بعد شام کلی با بابا شطرنج بازی کردیم و خندیدیم.هر چی باشه آخرین شبیه که ما با هم تو یه خونه ایم،از فردا مستقل میشم.دیگه وتشه که ریما رادان بشه همونی که باید باشه،هنوزم کینه هامو مو به مو یادمه!از فردا ریما میشه همون ریمایی که خراب میکنه،نابود میکنه!همون ریمایی که باید باشه،مخرب،ویرانگر!تقریبا سه ماه پیش یکی از بزرگترین شرکت های آلمانی رو هک کردم و بعدش خیلی دوستانه تهدید به سواستفاده از اطلاعات کردم!اوناهم با روی گشاده و آغوشی باز ازم خواستن که برنامه نویس و هکر پشتیبان شرکتشون باشم.خب تو این دو ماهی که از شراکتمون میگذره درآمد خوبی نسیبم شده!یه چندتا از شرکتایی که قبلا و بعضا الان با شرکت اون رامین عوضی(بابام!) هکاری داشتن رو کله پا کردم!اگه بابا بفهمه کلاه سیاه میذارم سرم پوست از سرم میکنه!همون اوایل فهمیدم که اگه بخوام طرف دولت و قوانین و راه های درست و انسانی برم به جایی نمیرسم.پس باید به فکر خودم و افرادم باشم.همونطور که لب پنجره نشسته بودم و به درختچه ها و دریاچه خیره بودم یه لبخند نشست رو لبم. چند تقه به در خورد.سر جام نشستم و اجازه ی ورود دادم.
رامتین:رئیس مهموناتون اومدن.
یه دستی به کت و دامنم کشیدم و دنبالش رفتم سمت اتاق کنفرانس.مثل همیشه مقتدر و با اعتماد بنفس وارد شدم و سعی کردم زیاد به دهن های باز و چشمای درشت اون سه تا فرانسوی دقت نکنم!رضا صندلیمو کشید عقب،نشستم.دوست نداشتم بچه ها کارهایی بکنن که به مقام و جایگاهشون توهین کنه ولی چه کنم که به کسی جز همین 5 نفر اعتماد کامل ندارم و نمیتونم اجازه ی ورود شخص غریبه ای رو به اتاق بدم!زل زدم بهشون.معلوم بود هل شدن و این کاملا از حرکات دست ها و پاهاشون معلوم بود.یکیشون که نسبت به بقیه مسن تر بود با لهجه ی غلیظ فرانسوی شروع کرد به حرف زدن.اول خودشو موسیو کارسیقو معرفی کرد و بعدش گفت که اون دو تا بوزینه هم که از اول دارن چشممو درمیارن پسراشن.
موسیو:خانم رادان لطفا ما رو ببخشید ولی به ما حق بدین که تعجب کنیم!ما اصلا انتظار نداشتیم که رئیس کارخونه ی ژنرال یه خانوم باشن.اخمام رفت تو هم،بازم بحث برتری مردا!کارسیقو که اخمای تو هم منو دید سریع جملشو اصلاح کرد.
موسیو:خواهش میکنم عذرخواهی ما رو پذیرا باشین.ما اصلا قصد بدی نداشتیم،در واقع منظورم این بود که انتظار نداشتم شما انقدر کم سن و سال باشین.فکر نکنم بیشتر از 23 سال داشته باشین.درست میگم؟
مرتیکه کچل نیششو واسه من باز میکنه!
خیلی جدی گفتم:خیر،حدستون کاملا اشتباه بود!19 سال!
کچلو کلا کپ کرد و ترجیح داد فکشو ببنده!لب تابمو باز کردم و یه نگاه به پرونده ی کارخونشون انداختم.نمه نمه اخمام باز شد.باید حدس میزدم....
وضعشون افتضاح بود!مثل همیشه عاشق موردای درب و داغون و رو به ویرانیم!عاشق اینم که خودم بهشون جون بدم.
یه نگاه خونسرد بهشون انداختم و رو بهشون گفتم:پیشنهادتون رو قبول میکنم،میتونین رو کمکم حساب کنین!
به نظر خودم که عادلانه بود 60درصد سهام بعد سرپا شدن دوباره ی کارخونه به من برسه!بدبختا از خوشحالی داشتن میپوکیدن!بعد کلی تشکر از رو میز بلند شدن.
قدم برنداشته یکی از پسرا به اون یکی به ایتالیایی گفت:بدجیگریه!بنظرت میشه مخشو زد و بهش نزدیک شد؟
قبل از اینکه اون یکی جوابشو بده به ایتالیایی گفتم:اگر میخواید حرفتون رو متوجه نشم بهتره به یه زبان دیگه حرف بزنین!شاید زبان رایج در آمازون!
قرمز شدن!امیر علی ریز ریز میخندید!بین بچه ها فقط امیر ایتالیایی میفهمید. از سامیار خواستم تا ترتیب اقامتشون رو تو یکی از بهترین هتل ها بده تا با خاطره ی خوب از ایران برن.لب تابمو برداشتم و رفتم تو اتاق کارم.پرونده ی سنگینی رو برداشته بودم،البته برای بقیه سنگین بود نه من!در هر صورت باید براش وقت میذاشتم.فوقش یه هفته کار میبرد.هفته ی پر کاری بود.هر کجا که میرفتم لب تاب و تب لتم دستم بود و سرم تو کار.ولی بالاخره به نتیجه رسیدم،یه نتیجه ی خوب!با لبخند به نمودار افزایش سهام و پیشرفت کارخونه ی کارسیقو نگاه میکردم.این یه نقطه ی پرش واسه منه!نجات یه کارخونه ی بزرگ و تقریبا ورشکسته میتونه خیلی سر و صدا کنه!صدای تلفن رو میز باعث شد بیام تو این دنیا.
ریما:بگو.
اشکان:رئیس موسیو کارسیقو پشت خطن.
ریما:وصلش کن.
کارسیقو هیجان زده گفت:سلام خانوم رادان.
ریما:سلام موسیو کارسیقو.
موسیو:خانوم واقعا باورم نمیشه،شما...
خندون گوشی رو گذاشتم رو دستگاه.یه کش و قوصی به کمرم دادم.با اینکه الان 6 ماه از شروع کارم میگذره و دقیقا 60 تا کارمند برای شرکت و 200 تا هم تو کارخونه دارم ولی بازم افراد مورد اعتمادم فقط همون 5 نفرن! حالا خوب شد همون اول حرف بابا رو گوش دادم و کارخونه رو به بیرون از شهرم انتقال دادم.اصلا دوست ندارم خودمو افرادم تو هوای گرفته و آلوده نفس بکشیم!تلفن رو برداشتم و به اشکان گفتم که بچه ها رو تو اتاقم جمع کنه.یه روز اشکان نباشه تموم برنامه هام بهم میخوره!باید حقوقشو زیاد کنم!جدی زل زدم بهشون.
ریما:وسایلتون رو جمع کنین،یه هفته میریم فرانسه!
رامتین صداشو صاف کرد و گفت:رئیس سفر کاریه؟
ریما:نه!تفریحی!
چشماشون درشت شد.
ریما:چیه آشغالا؟انتظار دارین فقط سرمون تو کار باشه؟اگه دوست دارین باشه...
سامیار:باشه باشه غلط کردیم،مدفوع خوردیم!ببخشید!
از خنده غش رفته بودم!ریما:خوبه بابا!خودتونو با خاک یکسان کردی!نترسین فرزندانم،تفریحمون سر جاشه.
نیش همشون تا بناگوش باز بود!خدایا چرا من باید گیر این دیوونه ها میوفتادم؟انگار نه انگار همشون بالای 25 سالن!اخم رامتین تو هم بود.
ریما:چیزی شده شوکولات؟
رامتین:بنظرت با این سابقه ی درخشانمون چجوری باید ویزا و پاسپورت بگیریم؟تا جایی که میدونم نه من نه این خرفتا جعل مدرک بلد نیستیم!تو....
با لبخند شیطنت آمیزی 5 تا پاکت گذاشتم رو میز و گفتم:ولی من...خوبشم بلدم!اسمتون رو پاکتا نوشته،ورشون دارین.
عین این بچه دبستانی ها که به ورقه های روی میز معلمشون حمله میکنن حجوم آوردن سمت پاکتا!
ریما:خاک تو سرتون کنم!
بچه ها بدون توجه به من مشغول دید زدن مدارکشون بودن.
یهو رضا داد زد:ریمـــــــــا!من از اسم بهنام متنفرممممممممممم!
از خنده غش رفتم!بقیه هم گرفتن که از قصد اینکارو کردم و با خنده همراهیم میکردن!
ریما:خب حالا!بسه،برین وسایلتون رو جمع کنین فردا بلیط داریم.
بچه هاخندون رفتن بیرون.از اولم قصدم همین بود،سر کار جدی و خشک، موقع تفریح شوخ و دیوونه!
یه لبخند خبیث زدم و با نیش باز قفل در اتاق رضا و امیر علی رو با تب لتم هک کردم.مستقیم رفتم سراغ اتاق خواب.دو تاشون با بالا تنه ی لخت و شلوارک رو تختشون وا رفته بودن و داشتن خواب هفت کچلان رو میدیدن!اوففف!نه بابا!جونم هیکل!نیشمو بستم و سعی کردم نخندم.بتری آب یخم رو از تو کولم درآوردم.چیکار کنم از بچگی عاشق مردم آزاری بودم!با شادی نصف آب رو روی سر رضا و بقیشو رو شکم امیر خالی کردم!یه دادی زدن و عین جنی ها پریدن پایین و گارد گرفتن!از خنده پوکیدم!
ریما:پاشین ببینم کروکدیلا!نکنه میخواین کل هفته رو تو هتل بخوابین؟
بچه ها خیلی التماس کردن که بذارم بیشتر بخوابن ولی تو کتم نرفت که نرفت!به زور بلندشون کردم و مجبورشون کردم لباساشون رو عوض کنن.اشکان و سامیار و رامتین تو یه اتاق بودن.اون سه تا بهتر با هم میسازن.باخنده در اتاق اونا هم هک کردم و رفتیم تو.اشکان مثل بچه ها زیر پتو فرو رفته بود و توی خواب عمیقی به سر میبرد!چشمم که به رامتین و سامیار خورد کبود شدم از خنده!سر سامیار روی سینه ی لخت رامتین بود و تو بغلش فرو رفته بود.رامتین هم پاهای سامیار رو با پاهاش قفل کرده بود! اینا همدیگه رو با دوست دختراشون اشتباه گرفتن!یه نگا به امیر و رضا انداختم که ریز ریز میخندیدن و ادای عق زدن رو درمیاوردن!با خنده نقشمو دم گوششون گفتم و رفتم سراغ اشکان.سرمو بردم دم گوشش،یه نگا به اون دو تا انداختم که چسبیده بودن به گوش سامیار و رامتین.با دستم از یک تا سه رو شمردم.با نشون دادن عدد سه شروع کردم به جیغ زدن،اون دو تا هم به طرز هیولایی داد میزدن!اشکان به طرز فلاکت باری بامخ خورد رفت تو زمین.اون دوتا هم از ترس بیشتر به هم چسبیده بودن و عین دخترای 18 ساله جیغ میزدن!خلاصه اول صبحی کلی خندیدیم!اون سه تا هم لباس پوشیدن و رفتیم پایین تا یه چیزی کوفت کنیم!اون روز و 4 روز بعدش به خرید و تفریح و گردش گذشت.بچه ها مدام میگفتن دیگه هرگز انتظار نداشتن لبخند منو ببینن!خب هر کسی عقیده ی خودشو داره دیگه!روز 6 یه قرار ملاقات سری با موسیو کچلو داشتم که در کل مراسم پاچه خواری بود!خبر سر پا شدن دوباره ی کارخونه ی کارسیقو عین بمب تو فرانسه ترکیده بود و همه دنبال عامل این سرپایی بودن.ولی من به موسیو گفته بودم که به هیچ کس چیزی نگه.فعلا نباید کسی بفهمه.فعلا زوده!روز آخر پسرامو بردم پارک! گاهی اوقات یادم میره که این 5 نفر پسرای بالغن!تو پارک به زور بچه ها رو از رو تاب بلند میکردن و خودشون مینشستن!خودم چند بار به چشم دیدم که تو صف سرسره بچه ها رو هل میدادن!منم مجبور شدم نسبت به اعتراض والدین بچه ها بگم که همشون عقب مونده ی ذهنین!حالا خوبه پسرا فرانسه بلد نیستن وگرنه درسته منو میخوردن!واقعا خیلی براشون متاسفم! با این تیپ و قیافه و هیکل هر کدومشون آرزوی هر دختری میتونن باشن ولی از بس خل و چلن دخترا از دستشون فرارین!دفعه ی آخری که سعی کردم خیر سرم عاقل ترینشون؛رامتین خاک بر سر بی عرضه رو سر و سامون بدم،دختره آژیر کشون از کافی شاپ فرار کرد!آخرش نفهمیدم این ذلیل مرده چه بلایی سر دختر مردم آورد!کلا ازشون قطع امید کردم!هر کی برای اولین بار ببینتشون تو کف جذابیت و ابهتشون میمونه،یه روز از آشنایی نگذشته میفهمه با یه پسر بچه ی 4 ساله طرفه!دیدم دارن پارک رو خراب میکنن ورشون داشتم و برگشتیم سمت هتل.از نصیحت کارشون گذشته، اینا آدم نمیشن!تو راه برگشت بودیم که حس کردم صدای داد و بیداد میاد.صدا رو دنبال کردم و رسیدم به یه کوچه بن بست.از بچه ها خواستم که سر کوچه بمونن و جلو نیان.آروم یه گوشه قایم شدم.سه تا مرد هیکلی و اتو کشیده بودن که با نهایت احترام به فرانسوی از یه نفر درخواست میکردن که همراهشون بره.یهو یه صدای دورگه اومد که به ایرانی داشت به اونا فحش میداد! چشمام گرد شد!از صداش معلوم بود که یه پسر نوجونه.یه ذره جابجا شدم دیدم روبهروی اون سه تا یه پسر 16،17 ساله واستاده.
یکی از اون مردا گفت:آقا شما باید همراه ما بیاین.وگرنه ما مجبوریم به زور با خودمون ببریمتون.
پسر:برین گم شین گوریلا!من با شما قبرستونم نمیام!هیچ غلطی هم نمیتونین بکنین!
قشنگ قیافشون داد میزد که یه کلمه هم از حرف پسره رو نفمیدن! یه نگاه به همدیگه انداختن و خیلی راحت بازوهای پسره رو گرفتن و بلندش کردن.حرصم دراومد!هموطن منو خفت میکنین؟زورتون به بچه میرسه؟
عصبی روبه روشون واستادم و به فرانسه گفتم:هوی نره غولا!ولش میکنین یا بیام فکتون رو بیارم پایین؟
یکی از مردا یه نیشخند زد و اومد سمتم!نخیر!اینجوری نمیشه!دلشون کتک میخواد.آستینامو زدم بالا و شروع کردم.ظرف 10 دقیقه قیمه قیمشون کردم. کمرمو صاف کردم و برگشتم سمت پسره.اوخی!گارد گرفته بود!کاملا معلوم بود ناشیه!به نظر نمیومد فاصله سنی زیادی داشته باشیم ولی قدش از من خیلی کوتاه تر بود،یا شایدم من زیادی نسبت به سنم بلند بودم!واسه 19 سال 178 بلنده؟فکر نکنم!
اومدم حرفی بزنم که زودتر گفت:هوی؟تو کی هستی؟چی ازجونم میخوای عوضی؟
جاش بود یه جور میزدم تو گوشش یه متر بره تو آسفالت!ولی هیف،هیف که بچه بود!
اومدم حرف بزنم که دوباره گفت:نه!حرف نزن،حرف نزن!دختره ی فرانسوی!
چنان با چندش اینو گفت که خندم گرفت!نمیدونم چرا ازش خوشم اومده بود، در غیر اون صورت بود که میزدم خوردش میکردم!
پسره:به چی میخندی دختره؟مگه تو چیزی از زبون شیرین پارسی حالیت میشه؟
اوفــــــــــــــف!نه بابا!جونم عرق ملی!
ZOHA
00عالی بود واقعا محشررر دست نویسنده درد نکنه واقعا دمش گرم 🩷🩷🩷
۲ هفته پیشرزا
10رمان خوشگلی بود و من فکر میکردم آخرش ریما و سانیار باهمن ولی این پایان خوشگل تره.از عاشقانه های ریما و رایانم همش نیشم باز بود😅😅من تا الان ۲ بار اینو خوندم و عاشق شخصیت ریما و غرورشم.ایول به نویسنده.من آخرش و دوست داشتم که پلیس نگرفتشون همیشه نباید پلیس قهرمان داستان باشه.اگه میشه جلد دوم هم بنویس
۳ ماه پیشادم
10درسته که رمان خوبی بود و پلیس نگرفتشون ولی دلیل نمی شه که بخوای به پلیس ها توهین کنی یادت نره پلیس همیشه قهرمانه
۴ هفته پیشصبا
00از نویسنده اش ممنونم، من حدود ۸ سال پیش با این رمان آشنا شدم، مسیر زندگیم رو تغییر داد و هنوز که هنوزه از خوندنش سیر نمیشم. نویسنده ی عزیزم از خودت و ذهنت و قلمت ممنونم🩷
۴ هفته پیشفاطمه
00من این رمان رو چند سال پیش خونده بودم ولی بااین حال بازم عالی بود موقع خوندنش حس خوبی داشتم
۴ هفته پیشزینب
00رمان جذابی هستش حتما بخونید هرکی نخونه ضرر کرده
۱ ماه پیشمهتا
00سلام سلام ✨ اولین رمانی هست که من بعد خوندنش دیگه هیچ رمانی به اندازش برام زیبا نیس واقعا خسته نباشی دلاور ✨🥹
۲ ماه پیشآسترکی
00بیش از حه عالی این بهترین رمانیه ک تو عمرم خوندم
۲ ماه پیش...
00این رمان عالیه از شخصیت ریما و زبان خوشم میاد و از آنجای رمان ک رایان فهمید ب ریما علاقه منده و ریما هم فهمید که ب رایان علاقه داره
۲ ماه پیشبدون نام
00این رمان رو من داخل شاد الان میخونم خیلی خوبه اونجایی ک رایان فهمید ب ریما علاقه منده شخصیت ریما رو خیلی دوست داشتم این رمان امیدوارم پایان خوبی داشته بآشه 🦋
۲ ماه پیشریحآنه
34از چشمام بابت خوندن این سم معذرت خواهی میکنم🙏🏻
۸ ماه پیشساجده حمیدی
00😭😭😂😂😂 دختر مردممممم
۴ ماه پیشگشتم نبود نگرد نیست
20من عاشق این رمانم تا الان دوبار خوندمش واقعا خوشگل بود.من عاشق شخصیت ریما ام و از غرورش خوشم میاد.من برای بار اولی که خوندم فکرم نمیکردم اینجوری تموم شه چون هرکی و ببینی برای بار اول داره میخونه فکر میکنه سانیار و ریما باهم میرن ولی این پایان خیلی خوشگل تره اگه میشه براش جلد دوم بنویس دمت گرم😍😍
۳ ماه پیشAbtin?
00ای گل گفتی
۳ ماه پیشAbtin?
00ای گل گفتی
۳ ماه پیشfadia
10رمان عاشقانس؟ چون تو ژانر ها ننوشته عاشقانه
۴ ماه پیش...
30رمان خیلی خوبیه زیادی تخیلی بود ولی قصه جالبی داشت دوتا قسمت اخر خیلی هیجانی بود طوری که برای خواننده قابل پیشبینی نیست که قراره چی اتفاقی بیافته شخصیت ریما رو دوست داشتم به نظرم اگه فصل دو هم داشت و زندگی ریما در خارج از کشور نشون بده بهتر میشه در کل راضی بودم
۴ ماه پیشArva
20بهترین رمانی بود ک تو عمرم خوندم عالی بود
۴ ماه پیشتانیا
10عالیه
۴ ماه پیش
سوگل
00خیلی رمان خوبی بود من که خوشم اومد