رمان عشق در نمیزنه به قلم فاطمه زره پوش
داستان در مورد دختری به اسم رهاست که همیشه غرور توی زندگیش حرف اول رو میزنه و همیشه در برابر پسرا کوه غرور بوده و در این داستان با پسری از جنس خودش ، یعنی مغرور و متنفر از جنس مخالف خودش برخورد میکنه این برخورد بر اثر یه تصادف به وجود میاد و باعث میشه این دو تا سر راه هم قرار بگیرن و با هم همکار بشن و از همین جاست که …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۵ دقیقه
- بسته تو نميخواد غصه منو بخوري! بعدم نونم رو مگه تو ميدي که اينقدر حرص منو ميخوري؟ من قول ميدم اگه نخواستم شوور کنم سربار تونشم که بخواي نونم و بدي!
رهام به پشتيباني از من گفت:
- آراد ازيتش نکن فعلا که خواهر کوچولوي ما براي خودش خانوم مهندسي شده!
منم با ذوق گفتم:
- بلکه داداش گلم ازم طرفداري کنه!
آخه رهام هميشه توي اين مسائل پشتم بود . ياد شرکتي که مهسا اسمش رو بهم گفت افتادم براي همين گفتم:
- بچه ها يه سوال کسي شرکت آرتابين ميشناسه؟
همون موقع آراد گفت:
- من ميشناسم يه شرکت خيلي بزرگ ساختمون سازيه که کلي از بهترين مهندسا توش جمع شدند .
و رهام گفت:
- منم اسمش رو شنيدم.
باخودم گفتم خاک برسرت همه ميشناسنش جز توکه مثلا مهندسي!
باصداي رهام از افکارم بيرون اومدم که گفت:
- حالا ميخواي چي کار؟
- هيچي اگه خدا بخواد، اگه دعا کنيد برام، شايد اونجا بخواييم استخدام بشيم البته مطمئن نيستم همسايه ي مهسا اينا يه صحبت هاي درموردش کرده .
آراد گفت:
- ا به سلامتي . اگه توش استخدام بشي ميدوني چه قدر به نفعته؟ حقوقش، محيطش، همه چيش عاليه!
- پس برام دعاکنيد.
تا آخرشب کلي صحبت کرديم و گفتيم وخنديديم که بالاخره همه قصد رفتن کردند از اونجايي که منم خيلي خسته بودم خيلي زود رفتم خوابيدم ونفهميدم کي وچه جوري خوابم برد. .
* * *
- رها پاشو ديگه مامان چه قدر ميخوابي ساعت دوازده شد، بيدارشو ديگه!
- مامان تورو خدا بذار بخوابم!
- رها بلند شو مهسا سه دفعه از صبح زنگ زده!
زير لب گفتم اين مهسام بيکاره ها بابا بگير بخواب ديگه! يهو مثل جن زده ها از جا بلند شدم که باعث شد مامانم بترسه .
- وا خدا مرگم بده چي شد؟ چرا يهو جني شدي مادر؟
- اي بابا اصلا يادم نبود با مهسا قراردارم .
نميدونم چرا از وقتي که مهسا راجب اين شرکت حرف زده بود، اينقدر برام مهم شده بود . نميدونم چرا دوست داشتم هرچه زود تر بفهمم مهران چيکار کرده برامون، وقت گرفت يا نه؟ شايد چون مهسا ميگفت شرکت بزرگ و معروفيه دوست داشتم زودتر برم ببينم چي شده؟ ازجا بلند شدم و رفتم سمت دسشويي صورتمو شستم و اومدم بيرون، تا يه زنگ به مهسا بزنم . شمارش رو گرفتم که گوشي رو برداشت:
- الو؟
- سلام .
- کوفت، درد، بميري مثل خرس ميموني، چقدر ميخوابي؟ خواب زمستوني ميري!
همينجوري يه بند داشت غر ميزد، من نميدونم اين کارديگه جز غر زدن نداشت؟
- اه بميري چه قدر غر ميزني؟
- به تو بايدم غر زد .
- خيلي خوب حالا بگو ببينم چيکارکردي؟
- همون بگو الانم کارت به من گيره زنگ زدي، وگرنه ديگه من بايد ميومدم اونجا تاتوي خرس رو بيدار کنم!
- اه مهسا توروخدا اينقدرغر نزن ديگه، توکه ميدوني چه قدر خسته بودم!
- خيلي خب حالا!
- خب بگو ببينم چي شد؟
- خبراي خوب برات دارم.
باهيجان گفتم:
- ا راست ميگي؟ چيه؟
- اوه اوه خب حالا انگار به خر تيتاب دادن چرا اين قدر ذوق کردي تو؟!
- نبابا ذوق چيه فقط ميخواستم ببينم تو چقدر عرضه داري؟
- بيشعور!
- خودتي...
- خيلي خب ساعت هفت بيا دنبالم تا بهت بگم .
- باشه پس هفت اونجام.
- اوکي باي.
- باي.
تلفن رو قطع کردم، رفتم سراغ نقشه هايي که براي پروژه دانشگاه بايد ميکشيديم، يه کم با اونا ور رفتم ديدم ساعت پنجه پاشدم رفتم حموم يه دوش گرفتم، حاضر شدم يه کم به خودم رسيدم، ساعت يه ربع به هفت بود، سوئيچ و برداشتم واز مامانم خداحافظي کردم و زدم بيرون، رسيدم دم خونشون يه تک زدم رو گوشيش که اومد پايين در رو باز کرد نشست تو بعد به تعنه گفت:
- چي شده تو اينقدر زود اومدي؟
- بيا يه بارم که من آن تايم شدم توگير بده اين تايم بيام!
- خب؟
- خب به جمالت!
- ا بيشعور!
- خودتي..
- اصلا نميگم!
- خيلي خب بابا شما بنال ببينم چي ميگي؟!
سحر ۳۵
00بد نبود خیلی قشنگ نبود
۱ سال پیشدرسا
۱۹ ساله 10دوستان ی رمان صحنه ای ک توی این برنامه باشه سراغ ندارین؟
۱ سال پیشباران
00دعوای روز بعداز عروسیشون تقلیدازفیلم آتش بس بود
۱ سال پیشب دردت نمیخوره
۱۵ ساله 00دست نویسنده درد نکنه ولی یکم کوتاه و آبکی بود بع نظرم یکم میتونست عمیق تر باشه خیلی جا داشت که اوکی بشه ولی به هر حال ممنون
۱ سال پیشندا
40عالی بود ولی خیلی نصفه تموم شد باید از حالمه شدن و زمان بارداریش و زایمانش و بچه هاش چرا همه رمانا بعد کلی اتفاق اخرش میگن دوست دارم و تمام بابا از زندگی خوبشون هم بگین دیگه حدایق دو صفه جلد دوم لطفا
۱ سال پیش❌آتــی❌
۱۵ ساله 23ناراحت نشی نویسنده هااااا فقط نظرمو میگم🤷آبکی بود نخونین🤷
۳ سال پیشدینا ضیایی
۱۷ ساله 10بانوی قصه، قاصدک زمستان را خبر کرد
۳ سال پیشمهلا
۱۵ ساله 00نه خیلیم عالی بود
۲ سال پیشمحی
20و از همین جاست که بعد از کلی کلکلو دعوا عاشق هم میشن و ازدوااااااااااااااج ازدوااااااااج. نخوندم ولی از خلاصش تا تهشو رفتم. اینا دیگ چین
۲ سال پیشفاطمه
۲۳ ساله 00عالی بودد
۲ سال پیشساجده
31خیلی خیلی خوب بود 💕😍 من وقتی تموم شد ناراحت شدم ولی خیلی قشنگ بود حتما بخونید از نویسنده هم ممنونم
۳ سال پیشنازی
31عالییییییی فقط کاش جلد دومم داشت اونوقت بهترم میشد 😘😘😍😍
۳ سال پیشزهرا
۱۳ ساله 10خوبه بد نبود دست نویسنده درد نکنه
۳ سال پیشآیلین
40درسته تا قسمت ۵ خوندم بعد یه دفعه رفتم قسمت اخر شاید برا خیلیا هیجانی بود ولی برای منی که چند ساله میخونم رمان نبود اگه هم بود کم بود ولی خوب بود بازم ممنون از نویسنده عزیز بابت زحمتشون🤗
۴ سال پیشیسنا
۱۲ ساله 11خوبه ولی خیلی کوتاهه یعنی ماجراهای زیادی نداره
۴ سال پیش?زهرا?
52خوب بود ولی برای کسانی که رمان زیاد خوندن تکراری لطفا نویسنده ها یکم خلاقیت به خرج بدن مثلا تو همه رمانها دختره میوفته تو استخر پسر نجاتش میده یا پسره سرما میخوره بابا خسته شدیم خلاقیت داشته باشین 💜
۴ سال پیش
متین
۲۱ ساله 00متوسط نه خوب بود ن بد