رهایم مکن به قلم سامان
کدام را می توان انتخاب کرد ؟ لباسی که به تن دارد ، وظیفه ای که بر او واجب است ؟ یا عشق ممنوعه ای که او را گرفتار کرده است؟
به راستی میان عشق و وظیفه کدام را باید انتخاب کرد؟ حقیقت های تلخ دامن گیر زندگی او شده است و اوست که میان آسودگی و زجر کشیدن ، باید انتخاب کند، انتخابی که دوطرفش باخت است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۵۵ دقیقه
-برای چی اومدی؟
کاغذای در دستم را تکان دادم.
-زارعی اعتراف کرد، اگه اجازه بدین میخوام تا شب تمام انبارهای باند جهانگیری رو از بین ببرم قربان.
سرش را بالا آورد و نگاه معتجبی بهم انداخت.
_تا شب؟.
جدی به چهره اش خیره شدم .
_بله ، تا امشب.
کمی خیره نگاهم کرد ، سپس لبخند محوی زد و صندلی پشت میزش را عقب تر کشید.
_ برو پسر ، کاغذ بازیاش با من .
لبخند خشکی زدم و احترام گذاشتم ، به طرف در چرخیدم و دستگیره ی در را گرفتم.
لحظه آخر صدایش به گوشم رسید.
_ مهرداد.
دوباره به سمتش برگشتم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
-بله قربان.
لبخند مهربانی زد و پشت صندلی اش نشست.
_ رو سفیدم کن.
سرم را تکان دادم و در را بستم.
در راهروی شلوغ کلانتری که جای سوزن انداختن هم نبود ، به سمت اتاق سروان نجفی راه افتادم تا ازش درخواست کنم در عملیات همراهیم کند.
مشغول مطالعه برگه اعتراف زارعی بودم که با شخصی برخورد کردم.
سرم را بالا آوردم و با چهره اخمویی رو به رو شدم.
اخم هایم را درهم کشیدم و به سرتا پایش نگاهی انداختم.
کت و شلوار مشکی تنش ، ابهت خاصی را به او هدیه داده بود.
_ متاسفم.
نگاه سردی به چهره ی خالی از حسم انداخت.
_خواهش میکنم.
سرم را تکان دادم و از کنارش رد شدم.
پشت در اتاق سروان نجفی ایستادم و آهسته ضربه ای به در زدم.
با شنیدن صدایش که اجازه ی ورود را داد ، با مکثی وارد شدم.
سرش را روی میز گذاشته بود .
با دستانش فشار محکمی به سرش می داد.
بی تفاوت به رگ باد کرده ی دستش ، به سمت یکی از صندلی های چرم رو به رو میزش رفتم و نشستم.
-چیشده علی؟
بهم خیره شد و نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
-این م*ر*ت*ی*ک*ه که از اتاق اومد بیرون رو دیدی؟
به پشت تکیه دادم و دستی به چانه ام کشیدم.
-کت شلواریه؟
سرش را تندتند با اعصاب خوردی تکان داد.
-آره
بهش خیره شدم تا حرفش را ادامه دهد اما چیزی نگفت.
عصبی نگاهم را به چشمان سرخش دادم و بدون توجه به چهره ی حرصیش نفسم را با خشم بیرون فرستادم.
_مسخره کردی؟ خب حرفت رو بزن.
چهره اش را درهم کشید و سرش را دوباره پایین انداخت.
_اسمش سامان شایانه ، جز باند بزرگمهره ، اوردمش که با ترسوندنش ازش اطلاعات بگیرم اما با حرف زدنش معلوم بود که نم پس نمیده.
با صورت خنثی بهش خیره شدم و بعد از مکثی گفتم :
_آهان.
از روی صندلی بلند شدم و بالای سرش ایستادم.
_با بچه ها هماهنگ کن از چندجای دیگه هم نیروی کمکی خبر کن ، آدرس تمام انبارای جهانگیری رو دارم ، من و توم میریم خودشو دستگیر کنیم.
با هیجان جهشی زد و بلند شد و در چشمان بی حسم نگاه شادی انداخت.
_ جدی؟ ، عالی شد .
برگه های اچار در دستم را به سمتش گرفتم.
-آره ، تا آماده میشم کارارو انجام بده.
با خوشحالی برگه هارو گرفت و نگاه سرسری به تک تکشان انداخت.
-اطاعت.
سرم را تکان دادم و به سمت در خروجی راه افتادم.
*
جلیقه ضد گلوله را محکم کردم ، صدای آژیر ماشین حسابی عصبانیم کرده بود.
نیم نگاهی به سربازی که پشت ماشین ، کنارم نشسته بود انداختم.
نگاه پر از حرصی روانه ی علی که بر روی صندلی جلوی من کنار راننده نشسته بود ، کردم.
zahra
01رمان خوبیه عالی نیس خوبه بقیشم بزارید
۲ سال پیشshakila
۱۸ ساله 30سلام با این که با رمانهای دیگ فرق داشت ولی من اصلا خوشم نیومد فقط از زبان ی نفر بود بعد اینک فقط از کار خودش میگفت بخاطر همین از نظر من بد بود
۳ سال پیشnarges
۱۷ ساله 40چرا جلد دومش نیست وایی بزارید ادم میره ت خماری که بقیش چی میشه😯😕😑
۳ سال پیشحدیث
40خوبیش این بود که از بقیه رمانای پلیسی متفاوت تر بود لطفا جلد دومش هم بزارین
۳ سال پیشسارا
۲۲ ساله 31خوب بود خوشمان آمد
۳ سال پیشستاره
20خیلی قشنگ بود پیشنهاد میکنم بخونید 😍میشه لطفا جلد بعدشم اسمشو بگید
۳ سال پیشگل رز
۱۳ ساله 50رمان قشنگی بود لطفا فصل دومش هم بزارید ممنون 💙💚💛
۳ سال پیشسوگند
۱۳ ساله 50لطفااااااااااااااااجلد دومش هم بزارین خواهش میکنم
۳ سال پیشمهدیس
۱۴ ساله 40رمان قشنگه بود میشه فصل دومش رو بزارید
۳ سال پیشرویا
۱۵ ساله 40عالی بود من عاشقش شدم میشه جلد دومش رو بزارین
۳ سال پیشزهرا
30ببخشید جلد دوم داره میشه اسمشو بگین
۳ سال پیشمانی
30لطفاً ادامه رمان رهایم مکن بزارین
۳ سال پیش..
68کجای این رمان قشنگ بود به نظر من که چرت بود
۳ سال پیشدلسا
61مرسی عالی بود😘
۳ سال پیش
M
10جلد دومش روهم بزارین 😕