رمان غرق در آتش به قلم sepidar_77
معتقدند درزندگی حق انتخاب داریم...اماگاهی سرنوشت خوزش میبرد و می دوزد و تنمان می کند
ساغر دخترسرهنگ حاتمی،گله مندازمحدودیتهای زندگی خودش است که به واسطه شغل و موقعیت پدرش برای او رقم خورده
همیشه به دنبال راهی بودتااز ان زندگی فرارکند... همه چیز ریتم خسته کننده ی خود را در زندگی او داشت تااینکه به جرم قتل عمد دستگیرشد
رسوایی بارامده قابل جبران نبود...بازداشت شدن دخترسرهنگ حاتمی و ازهمه بدتر شهادت دوستان ساغر علیه او در دادگاه بود... همه چیز به قدری واقعی به نظر می رسد که خودش هم گاهی باورمی کند ارسلان ابرودی را خودش به قتل رسانده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۳۹ دقیقه
***
ساغر یک بار دیگر ساعت را چک می کند و با بیچارگی می نالد: زودباش توروخدا. دیر شد.
بیتا خنده اش را قطع می کند و به عقب بر می گردد: انقدر بهش استرس نده. خدایی نکرده تصادف می کنیما.
ساغر پوفی می کشد و تکیه اش را به پشتی صندلی می دهد. دست به سینه می زند و زیر لب غرولند می کند: خاک تو سرت کنم که راه افتادی با این ها رفتی. یکی نیست بگه اونها که قرار نیست سرکوفت بشنون. باز بدبختیش پای من بدبختو می گیره.
نگاهی به آسمان می کند و از تاریک شدنش آه می کشد. باری دیگر ساعت را نگاه می کند و گریه اش می گیرد: امشب دیگه منو میکشه.
ساسان با خنده می گوید: چی داری میگی زیر لب دختر؟ بلند تر بگو ببینم.فحشمون می دی؟
ساغر نگاه تند و پر غضبش را از آینه به چشم های فریبنده ی ساسان می دوزد و می گوید: خیلی دوست داری بشنوی شون؟
ساسان می خندد و بیتا به عقب بر می گردد و چشم غره می رود. ساغر برو بابایی نثار هردو می کند و می گوید: فقط سرعتتو زیاد کن تا دهنمو باز نکردی.
لب می گزد و فکر می کند کاش سالار هم رسیده باشد. حداقل می تواند او را از سیل دعوا ها در امان نگه دارد. بالاخره به محله نزدیک می شوند و ساغر می گوید: همینجا نگه دار.
بیتا می گوید: نترس بابا هیچی نمیشه.
بدون اینکه جوابش را بدهد پیاده می شود و به سمت کوچه ی مهر پاتند می کند. وسط راه تازه یاد چادرش می افتد می ایستد. چادر را از کیف بیرون می کشد و هول هولکی به سر می کند. می خواهد قدمی بردارد که صدایی از پشت تنش را می لرزاند: ساغر!
لب می گزد . زود در ذهنش توجیحی مناسب درست می کند و به سمتش بر می گردد: سلام داداش. خوبی؟
سالار با اخم نزدیکش می شود و فقط پرسشگر نگاهش می کند. سالار همین بود. مواخذه نمی کرد ، دعوا هم نمی کرد اما با همین نگاه و سکوتش انسان را به مردن نیز وا میداشت. ساغر باعجله می گوید: کلاس فوق العاده داشتم. یکم طول کشید خیابون ها هم شلوغ شد.
می خواهد از شلوغ شدن اتوب*و*س و سوار اتوب*و*س بعدی شدن بگوید اما فکر می کند شاید ماشین ساسان را دیده باشد. پس دروغی دیگر می بافد: منم دیدم دیر وقته با دوستم و داداشش اومدم. یعنی اون ها رسوندنم.
ابروهای پرپشت سالار که از هم فاصله می گیرد راه نفسش آزاد می شود. اما سالار با حرفش میخکوبش می کند: چادرتو چرا اینجا سرکردی؟
ساغر که ترسش ریخته با لحن تند همیشگی اش می گوید: خودت که می دونی ازش بدم میاد. دوست ندارم پیش دوستام بپوشم و آبروم بره.
سالار جلو تر از او راه می افتد و می گوید: هیچکس با چادر آبروش نرفته آبجی خانم.
بالبخند پشت سرش راه می افتد و فکر می کند با اینکه پنج سالی از او بزرگتر است اما بیشتر او را آبجی صدا می کند و همین به او حس بزرگواری می دهد. خیلی بهتر از دختر دختر گفتن های مادرش و ساغر های پرشماتت صحرا بود. آقاجون هم که فقط تو می گفت ، یا درمواقع خیلی ضروری و نایاب که کاری با او داشت پرتحکم و با صدایی بلند میگفت ساغر! اما آبجی گفتن های سالار حس و حال دیگری داشت.
سالار کلید را در در می اندازد و داخل می شود. ساغر هم پشت سرش پا به حیاط می گذارد. سالار از پلاستیکی که در دست داشت هندوانه ای بیرون می کشد و در حوض پر آب وسط حیاط می اندازد. مادرش با صدای آب حوض بیرون می آید و با مهربانی می گوید: سلام مادر!
سالار آستین هایش را بالا می زند و با لبخند جواب سلامش را می دهد. مادر با دیدن ساغر اخم می کند و لحنش شماتت بار می شود: علیک سلام خانُم!
ساغر آب دهانش را قورت می دهد و سلام می گوید. نزدیک تر می شود و مادرش می پرسد: کجا بودی تا این وقت شب؟
ساغر لب باز می کند دروغ هایش را برای مادر نیز سر کند که سالار به میان حرفش می پرد: با من بود. رفتیم یکم واسه خونه خرید کنیم.
ساغر نفس راحتش را بیرون می دهد و دو پله ی کوتاه مقابل در را بالا می رود: فقط منتظر بهونه ای با من دعوا کنی!
مادرش لااله اللهی می گوید و پشت سرش داخل می شود. به محض ورودش به خانه با صدای بلند سلام می کند و در ذهن به دنبال راهی خوب برای جبران کمک سالار می گردد.
به سمت اتاقش می رود که صدای پدر متوقفش می کند: کجا بودی؟
به سمتش بر می گردد و با لحنی محکم می گوید: با داداش بودم. رفته بودیم خرید.
پدر اخمش را غلیظ تر می کند: مادرت که میگفت کلاس بودی.
ساغر پوفی می کشد و بی ادبانه می گوید: خوب کلاس بودم. داداش اومد دنبالم. اینجا که اداره تون نیست بازجویی می کنی.
در را باز می کند و داخل می شود. به محض ورودش صحرا در حالی که چادرش را روی سرش درست می کند چشم غره ای می رود و می گوید: واقعا که ساغر. این چه طرز صحبت کردن با باباست.
ساغر زیر لب برو بابایی نثارش می کند و به سمت تخت خودش می رود. کیف کوچکش را از میله ی تخت می آویزد و چادر را از سرش می کند. در کمد را باز می کند و چادر گوله شده را داخلش می اندازد. در حال باز کردن دکمه های مانتو است که سالار داخل می شود. سجاده اش را از روی میز تحریر بر می دارد. با دیدن وضعیت بلاتکلیف ساغر که دست به مانتو مانده از اتاق خارج می شود و ساغر با خیال راحت لباس عوض می کند. مادرش بارها از این مشترک بودن اتاق دختر ها و سالار گله کرده و آقاجانش فقط لا اله الله گفته. قسط هایشان را بیاد آورده و حاج خانم به اجبار سکوت کرده است. روی تخت می نشیند و لپ تابش را روشن می کند. قبل از اینکه صفحه تلگرامش را باز کند صدای صحرا در گوشش می پیچد: تو نمیخونی؟
پیام های تازه رسیده از گروه مختلطی که مبینا دعوتش کرده بود را چک می کند و سر بلند می کند تاببیند منظورش چیست. با دیدنش سرسجاده میفهمد منظورش نماز است و می گوید: نه.
و برای اینکه صحرا پند و اندرز گویی را شروع نکند بدون این که نگاه از صفحه لپ تاب بگیرد می گوید: عادتم.
صحرا چادرش را به ملاطفت تا می زند و می گوید: هفته پیش بودی که.
ساغر قهقهه ای به تصویر مضحکی که از دختری در مترو گرفته شده بود می زند و صحرا گله مند می گوید: واقعا که.
ساغر بی توجه به او موزیک ویدئوی جدیدی که دانلود کرده بود را پخش می کند و صدای بلند خواننده در اتاق می پیچد. با ترس صدایش را کم می کند تا مبادا گوش های تیز پدرش صدای خواننده ی خارجی یا به قول آن ها اجنبی را شکار کند. تمام پیام ها را چک می کند و بی توجه به صحرایی که کتاب به دست گرفته تا مطالعه کند بلند می خندد. با صدای شالاپ شولوپی که از حیاط به گوشش می رسد از تخت پایین می آید و به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و با دیدن سالار که هندوانه را از حوض بیرون کشیده تا قاچ قاچش کند لبخند می زند. سالار بهترین برادر دنیا بود!
پرده را کنار می زند و لپتابش را خاموش می کند. باعجله از اتاق خارج می شود و از سالن می گذرد. مادرش با دیدنش چنگی به صورتش می زند و می گوید: خدا مرگم بده! این چه وضعیه.
نگاهی به سرو وضعش می کند تا ببیند ایراد کار چیست.
ـ : این چیه پوشیدی جلو بابا و داداشت. برو عوضش کن تا ندیدن.
پوفی می کشد و می فهمد منظورش به تاپ دوبندی است که پوشیده. غرغر کنان به اتاق باز می گردد: انگار نامحرمن. همچین میگه خدا مرگم بده انگار با مایو رفتم . موندم با تاپ من اون سرهنگه قراره از راه به در بشه یا سالار؟
بولیزی دکمه دار از روی همان تاپ می پوشد و در حالی که دکمه هایش را می بندد از اتاق خارج می شود. این بار سریع خود را به در حیاط می رساند تا کسی نتواند مانعش شود. پاورچین پاورچین دو پله را پایین می رود و می خواهد سالار را بترساند که سالار می گوید: بیا بشین.
پوفی می کشد و نزدیکش می شود: تو پشت سرت هم چشم داری؟
سالار با خنده بدون این که دست از برش هندوانه بکشد می گوید: خیر ولی دوتا گوش دارم که خوب می شنون.
ساغر کنارش گوشه ی حوض می نشیند و پاهایش را ب*غ*ل می کند: توم شم پلیسی داریا!
سالار نیشخندی می زند و برای این که حرصش را در بیاورد می گوید: اتفاقا تو فکرشم.
ساغر با چشم هایی گرد شده نگاهش می کند. نفسش حبس می شود و گریه اش می گیرد. لب های لرزانش را به هم می زند: ر...راست میگی؟
سالار با همان لحن جدی اش می گوید: مگه شوخی دارم؟
ساغر لب باز می کند بد و بی راهی نثارش کند. هی می خواهد حرصش را خالی کند اما نمی تواند. از جا بلند می شود برود که سالار با خنده دستش را می گیرد و می گوید: بشین بابا! چه بغضی هم می کنه.
ساغر نگاه اشکی اش را به صورت خندانش می دوزد و با خشم دستش را پس می کشد: می دونی که چقد بدم میـــــــــــــــــاد! چرا همچین میگی؟
سالار هیسی می گوید تا صدایش را بلند نکند و می گوید: شوخی کردم خب.
چشمکی می زند و ادامه می دهد: خواستم برزخی شی.
ساغر با حالت قهر سرجای قبلی اش می نشیند: خوبه می دونی برزخی میشم چجوری میشما! مگه مرض داری؟
سالار با طعنه می گوید: مرض که نه ولی ادب دارم.
از جا بلند می شود و ظرف پر هندوانه را بر می دارد: و می دونم که آدم باید با برادر بزرگش چجوری صحبت کنه.
ساغر زود به سمتش می رود و بازویش را میگیرد: شوخی کردم خب!
سالار می خندد و سر تکان می دهد. مگر او می توانست از دست این خواهر شر و شیطانش ناراحت و دلخور باشد؟
ساغر خوشحال از خنده اش روی نوک انگشتانش بلند می شود و ب*و*سه ای روی گونه اش می گذارد. جای مادرش خالی که این صحنه را ببیند و بگوید خدا مرگم بده!
مثل همیشه دور هم در سکوت میوه می خورند و پدرش شش دانگ حواسش را به اخبار می دهد. بی حوصله از این جو سنگین و خسته کننده لب باز می کند: چخبرا؟
مخاطبش سالار است. تکه ای از هندوانه که در دهان دارد را قورت می دهد و می گوید: سلامتی.
نسیم
۳۸ ساله 00عالییی بود
۲ هفته پیشفائزه
00بنظرم رمان متفاوت و قشنگی بود، کاملا واضح شخصیت کاراکترهارو بیان کرده و هرلحظه آدم بیشتر مشتاق میشه بخونتش.تبریک میگم به نویسنده بابت قلم زیباش👏👏
۴ هفته پیشنفس
۲۵ ساله 00خیلی دوستش داشتم
۱ ماه پیشیسنا
00رمان خیلی خیلی خوبه من دوست دارم
۵ ماه پیشمر یم
۴۹ ساله 00سلام رمان خیلی قشنگی بود منتظر رمان بعدی هستم موفق باشید
۶ ماه پیشNarges
00اشکالهای ریزی داشت ولی در کل عالی بود .آرزوی موفقیت برای نویسنده و آرزدی مانا بودن قلمشون
۷ ماه پیشناشناس
00دختر بدشانس جیگرم آتیش گرفت واقعا بدبخت اونیه که با والدین متعصب زندگی کنه
۸ ماه پیشafsan
۱۷ ساله 10کاش رمان های دیگه ی این نویسنده هم بود یا کاش امکان دسترسی به نویسندش بود
۲ سال پیشSara
00من با نویسنده در ارتباط هستم اگه خواستید میتونم هماهنگ بشم باهاش صحبت کنین
۸ ماه پیشحبیبیان
00به جرعت میتونم بگم جزء بهترین رمان هایی بود که تو این چند سال خوندم رمانی بود با دست قلم متفاوت و کاملا قوی جذابیت و هیجانی که خوندن این رمان به تک تک رگ های ادم وارد میشدقابل ستودنی بود بی نظیر!
۸ ماه پیشفاطمه
00قطعا این رمان هرگز فراموش نمیشه
۱۰ ماه پیشسیما
00عالی بود . ممنون از نویسنده عزیز 🌹♥️
۱۱ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00عالی بود
۱۱ ماه پیشز ب
۳۳ ساله 00رمان عالی بود خسته نباشید میگم خیلی هیجان داشت واقعیت خیلی از جامعه ی امروزی به درستی قلم زدین
۱۲ ماه پیشدنیا
۳۹ ساله 20عالی بود یکی از بهترین رومان هایی بود که خوندم
۱ سال پیش
فروغ عابدی ۰۹۳۶۳۰۸۸۶
00منم با نویسنده موافقم خیلی قشنگ نوشته بودین ممنونم موفق باشید