برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد .... عشق اگر بی درد بود زیبا نمیشد عشق منطق و زبان و همشهری و ... نمی شناسد اری اینگونه باید عشق را پذیرفت

ژانر : عاشقانه، طنز، کلکلی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۴ دقیقه

مطالعه آنلاین پرنسس لجباز من
نویسنده : نرگس رضایی

ژانر : #عاشقانه #پلیسی

خلاصه :

رویای مات یه داستان جذاب پلیسی عاشقانه است از عشقی که سالها در دلها جوانه نزده و یه دفعه بعد از سالها در محیطی جوانه میزنه و به درخت تنومندی تبدیل میشه که نباید.

حالا باید دید که آیا نیروی عشق بیشتره یا اینکه مغلوب  شرایط میشه.

راستی اگه عشق، واقعا عشق باشه درخت عشق رو میشه سوزوند؟ یا مثل یه درخت جاودان تا ابد سالم و استوار باقی میمونه و بار میده و سایه اش آسایش دلهای خسته میشه؟

مقدمه :

عشق زمانی سر می رسد که تصورش را نمی کنی، می آید، بی سر و صدا و آرام روحت را با دست روشن اش نوازش می کند. دستت را که به دستش بدهی تا اوج تو را خواهد برد.

امّا.....

وقتی که رفت تو می مانی و رویایی مات، که هرچه بیشتر به دنبالش بروی مات تر و محوتر و دورتر خواهد شد.

"رویای مات" تقدیم به نگاه زیبای شما، با سپاس فراوان از همیشه همراه لحظه هایم.

فصل اول

شمیم

نشستم روی صندلی روبروی در ورودی دانشگاه و به رفت و آمد دانشجوهای ترم اولی خیره شدم. درست چهار سال پیش همین شور و اشتیاق را من هم داشتم. در بهترین دانشگاه دولتی تهران قبول شده بودم و حاصل زحمات چندین ساله مادرم را با این قبولی به او هدیه داده بودم.

نفس عمیقی کشیدم هوا بوی برگ های خشک و آفتاب نیمه جان پاییزی را می داد. سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. برگ زرد آرام و بی-حال از روی شاخه جدا شد و سُر خورد روی آسـفالت نم زده، چه چاره ی دیگری داشت جز این؟! چقدر می توانست به زحمت خودش را روی شاخه نگه دارد؟ بلاخره تن نحیفش طعـمه ی شـلاق باد پائیزی می شد.

به تن خشک و چروکیده برگ که زیر پای یک عابر متلاشی شده بود خیره شدم. هنوز چند روز بیشتر از آغاز فصل پائیز نمی گذشت امّا دست سردش قلموی جادویی به دست گرفته بود و شهر را رنگ می کرد. با خودم فکر کردم چرا هیچ سالی از عمرم این غم نهفته در پائیز را ندیده بودم. شاید چون همیشه با وجود تمام مشکلات خوشحال بودم و به همه چیز با دید مثبت نگاه می کردم ولی این روزها در این پائیز به بن بست بدی رسیده بودم هیچ راهی جز تسلیم برایم باقی نمانده بود.

برای من! من که هیچ وقت حتی به تسلیم شدن هم فکر نمی کردم. حالا تسلیم شدن تنها چاره ی راه بود. به کتانی های سفیدم خیره شدم. باز فکر و خیال پرده کشیده جلوی چشمام.

چهره ی آرام و زیبای خواهر کوچکم شبنم آمد جلوی چشمانم. امسال کلاس چهارمی می شد. دیشب خودم تا نزدیکی صبح روپوش و شلوار مدرسه اش را با چرخ خیاطی مادرم دوختم و امروز اولین روز مدرسه اش بود. چند روزی دیرتر از بقیه می رفت سر کلاس، امّا دیگر در آن محله سابق نبودیم. امسال شبنم دانش آموز یکی از بهتر ین مدرسه های شهر می شد.

راننـده ی آقای حکـمت با آن ماشـین سیاه گرانقیـمت، خواهـرکم را می رساند. بعد خریدهای خانه را تحویل مادرم می داد، غروب هم شبنم و مادرم را می رساند فیزیوتراپی.... چقدر رویایی!

راه رفتن شبنم کم کم بهتر می شد، ماهیچه های ضعیف اش قدرت بیشتری پیدا می کردند. بغض پنجه های تیزش را فرو کرد در گلویم، دلم برایشان تنگ می شد. بغضم را قورت دادم آقای حکمت گفته بود می توانم به دیدنشان بروم.

به آسمان دلگیر خیره شدم. با خودم تکرار کردم؛ همه چیز عالیه دختر جون دیگه نمی خواد تا آخر شب با پارچه های ساتن و حریر کلیپس و گلسر درست کنی، یا توی فضای چهل متری خونه بوی پارافین و رنگ و شمع راه بندازی، همه چیز عالیه.

روزهای سخت تمام شدند، دیگر توی حراجی ها دنبال لباس مناسب برای شبنم و مادر و خودم نمی گشتم. نگران نرسیدن پول آب و برق و گاز نمی شدم. از همه مهمتر اینکه دوره ی درمان خواهرم شبنم انجام می شد و بدون هیچ نگرانی می توانستم به دکترش بگویم ما برای عمل جراحی پای شبنم حاضریم.

دیروز همه ی این مشکلات در دفتر کار آقای حکمت حل شدند. من هیچ نگفتم.... خودش همه چیز را می دانست حتی اسم آقای محسنی را که من برای مغـازه اش شمـع و جعـبه کادویی درست می کردم را هم می-دانست. قول داد خودش دوره ی درمان شبنم را تحت نظر بهترین دکترها به انجام برساند. همه اینها در مقابل مهربانی و آرامش من در برابر سامان پسر آقای حکمت! واقعاً که مرد بخشنده و خیّری به نظر می رسید. همه چیز عالیه! پس چه شده! چه بلایی سرم آمده که اینطور دلگیر و ماتم زده شدم.

برگه ی مهر و امضاء شده ی مرخصی را که از مدیر گروه معماری گرفته بودم در مشتم فشار دادم. دوباره به آسمان خیره شدم دنبال خدا می گشتم. می دانسـتم نگاهـم می کند، حسش می کردم. لبهـایم تکان نمی خوردند امّا داشتم حرف می زدم.

خدایا ... چرا امروز؟! من فقط یک ترم دیگر وقت می خواستم. یه ترم دیگر... اون وقت که مدرکمو می گرفتم نمی گذاشتم این اتفاقات رخ بده.... دیگه نمی رفتم خونه ی جابر حکمت... هر طوری که بود یه کاری پیدا می-کردم، خودم هر روز شبنم رو می بردم فیزیوتراپی...

بغض کردم، نباید خودم را گول می زدم، نه! نمی شد. در بهترین حالت تمام شدن درسم و پیدا کردن کار یک سالی طول می کشید، اگر تا آن زمان می توانستم کاری پیدا کنم و وام های دانشگاه را تسویه کنم بعد اگر پولی باقی می ماند زمان طلایی برای اصلاح وضعیت استخوان های شبنم تمام می شد و دیگر نمی شد هیچ کاری برایش کرد.

ـ خانم نیکو؟

نگاهم را از آسمان کندم و دنبال صدا سرم را چرخاندم، پشت سرم بود با همان لبخند همیشگی. نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی خندان استاد سپهر صارمی خیره شدم. نگاه نافذش روی صورت غمگینم ثابت ماند.

آرام از روی صندلی بلند شدم. سعی کردم حالت چهره ام را با لبخند آرامی بپوشانم.

ـ سلام استاد!

کیف دستی چرمی اش را جابه جا کرد. مثل روزهای دیگر خوشتیپ و خوش لباس باکلاس خاص خودش ایستاده بود. آفتاب بی رمق عصر روی صورتش افتاده بود و چند تار موی نقره ای کنار شقیقه اش میان خرمن سیاه سرش برق می زدند.

برای اولین بار با دقت به اجزاء صورتش نگاه کردم. چشم و ابروان بلند مشکی با صورت سفید و استخوانی اش ترکیب موزونی ساخته بودند. چشمانش برق عجیبی داشتند. انگار از آنها نور می تابید.

او هم به چشمهام خیره شده بود. برای لحظه ای خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین دوختم.

ـ خانم نیکو چند هفته ای هست که نیومدید دانشگاه، تلفن همراهتون هم خاموش بود؟!

سرم را بلند کردم و به کُت سرمه ای خوش دوختشش خیره شدم. در ذهنم دنبال بهانه می گشتم که جمله ی بعدی رو ضمیمه کرد؛

ـ با منزل تون هم تماس گرفتم، امّا کسی پاسخگو نبود، راستش فکر کردم اگر تا آخر هفته نبینمتون آدرس منزل تون رو از مدیر گروه بگیرم.

دستپاچه به صورتش خیره شدم. چقدر خوب بود که امروز آمده بودم و استاد آدرس خانه را نگرفته بود.

نفس راحتی کشیدم. فکر اینکه آن ماشین سفید شاسی بلند از کوچه تنگ و باریک محله داخل نمی شود لبخند آرامی روی لبهایم نشاند. هر چند که لبخندم در نظر استاد تعبیر دیگری داشت. این را از برق رضایت چشمانش فهمیدم. جمله ی بعدی اش صمیمانه تر شد.

ـ واقعاً دلم می خواد دلیل قانع کننده ای برای این غیبت طولانی داشته باشی.

لبخند روی لبهایم را جم وجور کردم. دوست نداشتم اول شخص مخاطب باشم. صدایم را با تک سرفه ای صاف کردم.

ـ استاد صارمی من از دانشگاه مرخصی گرفتم.

حالت خندان چشمهایش عوض شدند. مبهوت نگاهم کرد.

ـ چیکار کردی؟!

سکوت کردم و به صورت های خندان و پرسشگر دخترهایی که پشت سر استاد ایستاده بودند خیره شدم.

استاد صارمی همانقدر که در بین پسرها منفور بود در بین دانشجویان دختر طرفدار دلخسته داشت. استایل منحصر به فرد و کلاس خاصی که داشت در اولین جلسه کلاس باعث جلب توجه خیلی ها می شد. امّا در درس و نمره دادن واقعاً سخت گیر بود. هر چند دخترها با کمال میل چند بار افتادن در درس استاتیک رو به قبولی ترجیح می دادند و هیچ تلاشی برای قبولی در کلاس استاد صارمی نمی کردند.

لحن تند و عصبی کلامش حواسم را از دخترها پرت کرد.

ـ مگه قرار نبود توی پروژه پایانی با شرکت صاد سازه همکاری کنین؟!

دوباره سوم شخص شدم. نفس راحتی کشیدم. دلیلی نداشت برایش توضیح بدهم. خودش می دانست چقدر برای پروژه پایانی تلاش کرده بودم. اشتغال و کار در شرکت بزرگ صاد سازه که متعلق به استاد صارمی و پدرش بود آرزوی بسیاری از دانشجویان دانشگاه بود.

به یاد حرف دوستم مریم افتادم. کنار همین صندلی ها وقتی پیشنهاد کار استاد صارمی در شرکت اش را شنید گفت: شمیم، برو خدا رو شکر کن. احتمالاً وقتی مامانت داشت دعات می کرد مرغ آمین پشت پنجره ی خونتون نشسته بود.

لبخند آرامی زدم.

ـ دیوونه شدیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم مقنعه اش را کمی جابه جا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو دیوونه ای به خدا، چند ترمه گلوی صارمی پیشت گیر کرده، دیگه به چه زبونی بهت بفهمونه براش مهمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ براش مهم هستم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره، مگه ندیدی ترم قبل خودش تایم کلاس استاتیک تو رو عوض کرد که توی کلاس خودش باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چای یخ زده ام را سرکشیدم و بی اعتنا گفتم: ول کن مریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم دلخور روی صندلی نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیوونه ای به خدا، همه از نگاهها و توجهی که به تو داره متوجه جریان شدن غیر از خودت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ تلفنم از خاطرات جدایم کرد. زیر نگاه پرسشگر استاد گوشی را از کیفم بیرون آوردم. شماره ناشناس بود. روی دکمه اتصال تماس دست کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم من کنار در دانشگاه منتظرتون هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای راننده حکمت را شناختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه الان میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه های مرخصی را داخل کیف کوچکم فرو کردم و بدون اینکه سرم را بلند کنم گفتم: استاد، راستش الآن وقت توضیح ندارم، منتظرم هستن، با اجازه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه به صورتش نگاه کنم و منتظر پاسخ باشم با قدمهای بلند به سمت خروجی رفتم. ماشین سیاه رنگ درست جلوی در منتظرم بود. راننده پیاده شد و با احترام در را برایم باز کرد. روی صندلی عقب نشستم و از پشت شیشه دودی به صورت خشمگین و حیران استاد خیره شدم. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به پشتی راحت و نرم صندلی تکیه دادم و هوای مطبوع و دلپذیر داخل ماشین را با بغض بلعیدم. تا رسیدن به خانه ی حکمت وقت داشتم فکر کنم. پلکهای خسته و سنگینم را روی هم گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز از آن روز صبح شروع شد. برای انجام پروژه نهایی درسم به پول احتیاج داشتم. همین طور برای ادامه جلسات درمانی شبنم. رفته بودم مغازه آقای محسنی امّا او هم ناامیدم کرد می گفت که مشتری کم شده و هنوز کارهای قبلی را نتوانسته بفروشد. مستاصل به صورتش خیره شدم دو طرف سرش تارهای سفید و خاکستری آویزان بودند. تقریباً پنچاه ساله به نظر می رسید. مرد خوب و مطمئنی بود که سالها سفارشات کارهای هنری مغازه اش را انجام می دادم. با اینکه اهل دردودل و باز کردن سفره دلم نبودم امّا در این سالها از لابه لای کلامم وضعیت زندگیم را فهمیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم خواستم بند کوله ام را روی شانه ام بیندازم و بروم که صدایش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یه کاری هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشتیاق به صورتش چشم دوختم. مردّد نگاهم کرد. انگار داشت پاسخم را سبک و سنگین می کرد. شایدم شک داشت که بگوید، امّا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یه بنده خدایی بهم سپرده یه نفر رو برای اینکار پیدا کنم. اون هم مثل خودتِ، خانم درستکار و با شخصیتی هست و نمی خواد کارش رو از دست بده. با تعجب به صورتش چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متوجه نمی شم آقای محسنی اگه کار برای یه نفر دیگه است و نمی-خواد از دستش بده چرا به من پیشنهادش می کنین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بشین تا برات بگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام روی صندلی نشستم. آقای محسنی چهارپایه ی پلاستیکی زرد را جلو کشید و پشت پیشخوان روبه رویم نشست. یک لحظه دلم لرزید. نمی-دانستم چرا حس بدی بهم دست داد. ترسیدم که نکند پیشنهاد خوبی نباشد و من مجبور بشوم قید کار برای آقای محسنی را هم بزنم. به کتانی-های سفیدم چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش دخترم، من یه کارمندی دارم مثل خودت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کلمه ی کارمند خنده ام گرفت. امّا سعی کردم جدی باشم و حالت صورتم تغییری نکند. سرم را بلند کردم و پرسشگر نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اون به غیر از اینـجا برای یه مؤسسه تشـریفات مجـالس هم کار می-کنه، فردا هم یه مهمونی بزرگ باید می رفت امّا دخترش وضع حمل کرده، راستش دخترم پیشِ پای تو اون اینجا بود. اومده بود یه کمی پول بگیره بره شهرستان پیش دخترش امّا نگران کارش هم بود به من سپرد اگر فرد مطمئنی سراغ دارم و مایل هست فردا به جاش بره به این آدرس و بگه به جای فهیمه اومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شـدم بند کوله را با حـرص انداختم روی شـانه ام. همه کاری می-کردم جز این! مغرور بودم و سالها با اینکه از خیلی جهات برایم سخت گذشته بود امّا غرورم را حفظ کرده بودم. برایم سخت بود قبول کردن این کار برای من که چند ماه دیگر فارغ التحصیل می شدم و خانم مهندس می-شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای محسنی از روی چهارپایه بلند شد. خواستم بروم سمت در امّا نمی فهمیدم چرا پاهای لعنتی ام روی زمین قفل شده بودند. اگر از این در می رفتم بیرون بدون هیچ پولی!... وضعیت شبنم و خانه چه می شد؟ امّا اگر می ماندم و پیشنهاد کار را قبول می کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای محسنی با کلامش مطمئنم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بابت کارت پول خـوبی هم می گیری دخترم، مهمونی بالای شهره تهرانِ و اون مؤسسه جزء گرونترین تشریفات مجالسِ شهر. اون هم فقط یه شب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محسنی که تردیدم را دید از زیر کاغذها و دفترهای ویترین یک کارت سفیدِ طلاکوب به سمتم گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این کارت همونجاست. امروز برو بگو جای فهیمه اومدی. بهت آدرس میدن که فردا اونجا باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارت را با تردید گرفتم. به چشمهای محسنی نگاه نکردم. چرخیدم و با سرعت از مغازه بیرون زدم. نشستم در ایستگاه اتوبوس و زل زدم به کارت سفید یک طرفش آدرس و شماره تلفن موسسه تشریفات مجالس بود و طرف دیگرش طرح یک پرنده ی زیبا و یک دسته گل قلبی شکل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدرسش خیلی از بازار فاصله داشت. با خودم فکر کردم اگر با اتوبوس و بی آرتی می رفتم باید چند بار مسیرم را عوض می کردم امّا با مترو بهتر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ایستگاه مترو رفتم. در ازدحام و شلوغی بازار راه می رفتم امّا چیزی از شلوغی حس نمی کردم. آنقدر در ذهنم فکروخیال داشتم که گویی در دنیای دیگری هستم. با خودم می جنگیدم. یک طرف شمیم مغرور بود و یک طرف نگاه خسته ی مادرم و پاهای لنگان شبنم، قبض ها و اجاره خانه هم روی کول هم سوار شده بودند و یک غول بزرگ درست کرده بودند و زره پوش آماده جنگ بودند. نه، نباید می گذاشتم مشکلات شکستم بدهند با خودم تکرار کردم؛ فقط یه شبه من که نمی خوام همیشه اینکارو انجام بدم. بعد چه می کردم؟ آقای محسنی دیگر سفارش نداشت... دیروز هم که برای تحویل شمع ها رفته بودم سفارش جدیدی نگرفتم. همه چیز بهم ریخته بود. مادرم هم حتی یک سفارش خیاطی نگرفته بود. با آن وضعیت چشمها و کمرش که روز به روز بدتر می شدند. چقدر می توانست پای چرخ بنشیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه پشت به جمعیت به در واگن خانمهای مترو تکیه کردم. آنقدر آن روز مستاصل و درمانده شده بودم که هیچ چاره ای نداشتم. تا رسیدن به آدرس موسسه یک ساعتی زمان برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی در زیبا و طلایی ساختمان ایستادم. همان آرمی که روی کارت بود با یک تابلوی بزرگ از پنجره ی طبقه دوم ساختمان مشخص بود. از پله-ها بالا رفتم. یک دختر و پسر جوان که معلوم بود نامزد هستند داشتند از پله ها پائین می آمدند. بوی عطر گرانقیمت زنانه فضای راه پله را پُر کرده بود. زیر چشمی نگاهشان کردم. لباس های مارکدار و وضعیت مو و آرایش دختر نشان می داد از خانواده های مرفهی هستند. تقریباً هم سن و سال خودم بود. یک لحظه دلم گرفت. حتماً برای تشریفات مجلس عروسی آمده بودند اینجا، جایی که من هیچوقت خوابش را هم نمی دیدم. به خودم آمدم، نفس عمیقی کشیدم به خودم نهیب زدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم. آرزوهای من چیزهای دیگری بود. ازدواج حتی آن آخـر لیست هم جـایی نداشت. اول باید مدرکـم را می گرفتم، کار می کردم. از آن محله می رفتیم یک جای آرام، بعد وضعیت پای شبنم را درست می کردم. همین طور آب مروارید چشمهای مادرم. شاید هم می شد خانه ای کوچک برایشان بخرم و آرزوهای کوچک شبنم را برآورده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بفرمائید کاری داشتین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نشدم چه زمانی رسیدم. ایستادم رو به روی میز سفید بزرگ و به صورت آرایش کرده و زیبای خانمی که پشت میز نشسته بود خیره شدم. یک لحظه یادم رفت که برای چه کاری آمدم امّا با دیدن شمع های بلند و قطور سفید که با تزئین گل و مرواریدهای سفید گوشه ی سالن جا گرفته بودند به خودم آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مخاطبم که تقریباً حدس می زدم چهل ساله باشد با کنجکاوی به صورتم نگاه کرد. انگار داشت در ذهنش حلاجی می کرد این دختر با این کوله و مقنعه و کتانی های سفید اینجا چه کاری دارد. پرسشگر پاسخم را داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه ای کردم و به مژه هایش که بیش از حد طبیعی بلند بودند خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من .... من برای کار اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند آرامی زد و در حالیکه برگه های روی میز را جابه جا می کرد بی-اعتنا گفت: عزیزم پرسنل ما تکمیله و احتیاج به فرد جدیدی نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهایم را که از زیر مقنعه بیرون زده بودند و اطراف صورتم پخش شده بودند جا دادم زیر مقنعه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه ... راستش من به جای کسی اومدم. کارت رو از کیفم بیرون آوردم و به نوشته ی ریز که آقای محسنی زیر کارت نوشته بود خیره شدم؛ فهیمه عباسی. ادامه دادم: من به جای فهیمه اومدم. با تعجب نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فهیمه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله فهیمه عباسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همچین آدمی رو نمی شناسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دردمند نگاهش کردم. تا اینجا کلی راه آمده بودم. صدای زنانه بلندی از اتاق پشتی به گوشم رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منیژه جون فهیمه از کادر خدماتی هست، همون خانمه قد بلنده دیروز اومـد پول گرفت رفت شهرسـتان گفـته بود یکی رو به جـاش می-فرسته، دخترش وضع حمل کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای بلند و طلایی مخاطبم بالا رفتند. با صدای بلند گفت: باشه متوجه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس راحتی کشیدم. زیر نگاه کنجکاوش که از سر تا پایم را با دقت زیر نظر گرفته بود معذب شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لحن سردی گفت: اسمتون چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شمیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه سر بلند کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کارت ملی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت از لابه لای وسایل کیفم مدارکم را بیرون آوردم. کارت دانشجویی ام از بین کارت ها سُر خورد و افتاد روی میز. کارت ملی را پیدا کردم و به سمتش گرفتم. قبل از اینکه کارت دانشجویی را بردارم با انگشتان بلند و باریکش کارت را برداشت. با دقت به عکس روی کارت و چهـره ام خیـره شـد. ناخـن هـای بلنـدش زیـر لایـه ای از لاک قـرمز می درخشیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم نیکو معمولاً ما افرادی رو که گزینش نشدن قبول نمی کنیم امّا این بار استثنا شما رو قبول می کنیم. فردا صبح ساعت 8 بیائین به این آدرس ضمناً قبل از رفتن این فرم مشخصات رو پُر کنین و آدرس و شماره تلفن و نشانی و شماره تلفن یک ضامن رو بنویسید. کارت ملی و کارت دانشجویی شما اینجا می مونه پس فردا بعد از اتمام کار می تونین بیائین و ببرینشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برگه ی پر شده که رو به روی اسم ضامن اسم و آدرس آقای محسنی رو نوشته بودم خیره شدم. برگه و کارت ها را لای یک پوشه دکمه دار آبی گذاشت و برگه کوچک را که نشانی محل مهمانی فردا را نوشته بود روبه رویم گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فردا ساعت 8 به این آدرس برین و خودتون رو به مسئول تدارکات خانم عظیمی معرفی کنین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکر آرامی کردم و به سمت در خروجی رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهایم را باز کردم و از شیشه ماشین نگاهی به بیرون انداختم. تراکم ساختمان ها کمتر شده بود و معماری فضای خیابان ها با مرکز شهر فرق داشت. کم کم داشتیم به مقصد می رسیدیم امّا هنوز وقت داشتم که باز چشمهایم را ببندم و ذهنم را رها کنم و ببرم به روز مهمانی. همان مهمانی که سرنوشتم را تغییر داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس فرم تشریفات را که یک دامن مشکی با یک بلوز آستین بلند سفید بود را پوشیدم. اولش معذب بودم امّا چاره ای نداشتم دخترها که تقریباً ده نفری می شدند همه لباس فرم پوشیده و آماده بودند. پسرها هم بلوز سفید و پاپیون و شلوار مشکی پوشیده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ورود خدمه از در پشتی ساختمان بود که در یک کوچه پر از درخت قرار داشت. قسمتی که برای تدارکات جشن در نظر گرفته شده بود یک ساختمان صد متری آجری پشت ساختمان بود که به نظرم قبلاً به عنوان ساختمان نگهبانی استفاده می شد. ساختمان اصلی وسط باغ قرار داشت و نمای سفید دو طبقه بین درختان کهنسال بلند قد می درخشید. با اینکه هنوز نمای اصلی ساختمان را ندیده بودم امّا از متراژ زیاد و پنجره های بلند قدی معلوم بود که عمارت باشکوهی هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم عظیمی همان مسئول خدمات، زن میانسال و جا افتاده ای بود که در مدیریت گروه خانمها خیلی دقیق و باتجربه بود. صبح که رسیدم خانم عظیمی را پیدا کردم. با بقیه گروه غریبه بودم و منتظر بودم شرح وظایفم را از زبان خانم عظیمی بشنوم که کارم را شروع کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار پنجره گوشه ی سالن ایستادم. دلم نمی خواستم جلوی دست و پا باشم. پسرها با دقت و حوصله ی زیاد میزهای گرد را در سالن می چیدند. گیلاس های کریستال پایه بلند با دقت در سینی های نقره جا می گرفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم نیکو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم. خانم عظیمی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ لطفاً با این پارچه لیوان ها رو پاک کنین نمی خوام کوچکترین لکی روی لیوانها دیده بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بوق ماشین ها رشته ی افکارم را پاره کرد. به شمارش معکوس چراغ قرمز خیره شدم. تا شب که زمان شروع مهمانی بود همه ی کارها به نحو احسنت انجام شد. عمارت سفید غرق در نورپردازی باشکوه با مشعل-های پایه بلند برنزی می درخشیدند. صدای گروه موسیقی که آهنگ زیبایی را می نواختند فضای باغ را پر کرده بود. مهمانها از در اصلی باغ یکی یکی وارد می شدند و صدای خوش و بش و خنده از هر گوشه به گوش می رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به توصیه ی خانم عظیمی من باید امشب در آشپزخانه می ماندم و این برای من که هیچ تجربه ای در زمینه ی مهمانداری نداشتم بهتر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوانهای شربت را می شستم و میوه ها را با دقت در زیر دستی های طلاکوب می چیدم. این طوری خودم هم راحت تر بودم. امّا دست تقدیر دلش نمی خواست من در آن ساختمان آجری بمانم و به زور بیرونم کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای چند نفر از دخترها توجهم را جلب کرد. انگار یکی حالش بد شده بود و دو نفر دیگر داشتند کمکش می کردند. صدای بیسیم را که خانم عظیمی را پیج می کردند شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم عظیمی ارغوان حالش بهم خورده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه بعد خانم عظیمی وارد شد و با دیدن صورت بی رنگ و بی-حال دخترک دستور داد که دیگر برای پذیرایی داخل ساختمان نرود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم نیکو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و حیران به صورت جدی اش چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تعداد مهمونها بیشتر شده، به کمکت احتیاج دارم حالا که ارغوان حالش خوب نیست شما باید وظایف اش رو انجام بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمهای گیج نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باید چیکار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم عظیمی چرخید و سینی کوچک نقره که چهار تا گیلاس پایه بلند ظریف در آن قرار داشتند را برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی آروم و با طمانینه وارد سالن می شی و سینی رو به سمت میزی که خالی هست می بری و با احـترام به مهمانها تعارف می کنی. می تونی اینکار رو انجام بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام و به نشانه ی مثبت سر تکان دادم و در حالیکه سعی می کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم سینی را گرفتم. خانم عظیمی به چشمهایم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی آروم، صورتت یه لبخند کوچیک داشته باشد. مواظب باش خیلی دقت کن که خرابکاری نکنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سر تکان دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم. در هوای تب دار نیمه شهریور دستهـایم یخ زده بودند و قبلـم تنـدتر از همـیشه می تپید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای موزیک بلند بود. آنقدر هول بودم که به نمای عمارت نگاه نکردم. با احتیاط روی فرش قرمز قدم برداشتم و وارد سالن شدم. سالن بزرگ بیضی شکل پُر بود از میزهای بزرگ و کوچک که دو طرف سالن با تزئینات زیبا قرار گرفته بودند. شمع های بلند و کوتاه قطور روی تمام میزها روشن شده بودند و فضای سالن را به زیبایی درخشان کرده بودند. جمعیت زیادی از زن و مرد بالای سالن مشغول پایکوبی بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گیج و منگ کنار یکی از میزهای خالی ایستادم و به رقص نور که وسط سالن را روشن می کرد خیره شدم. تا آن زمان در فضایی شبیه به آن قرار نگرفته بودم. اکثر مهمانهای خانم لباسهای قرمز به تن داشتند و آقایان کت و شلوار یا لباس اسپرت مشکی و کراوات قرمز. ترکیب جالب و منحصربه-فردی بود. بعدها که خودم یکی از ساکنین همان عمارت شدم فهمیدم لباس مهمانی آن شب برای خانمها قرمز و برای آقایان مشکی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان طور که ایستاده بودم و محو تماشای جمعیت بودم صدای آرام زمزمه ی یکی از دخترهای خدمه را که از کنارم رد می شد شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همین طوری اینجا نمون برو جلوتر و گیلاس ها رو تعارف کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم امّا دخترک از من فاصله گرفته بود و به سمت خروجی می رفت. چند قدم به جلو برداشتم. فضا تاریک و روشن می شد و رقص نور فضای بالای سالن را روشن می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بیا هستی جون این هم نوشیدنی مخصوص امشب، مطمئنم کنار سامان امشب خیلی بهت خوش می گذره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را به سمت صاحب صدای ظریف و زنانه چرخاندم. زن جوانی بود که اندام زیبا و کشیده اش در لباس درخشان قرمز بی نهایت دلفریب می-نمود، موهای طلایی و بلندش را به طرز زیبایی کنار سرش جمع کرده بود و تاجی از غنچه های رز قرمز قسمتی از موهایش را زینت بخشیده بود. چشمهای درشت و زیبایش را با آرایشی درخشان زیباتر کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک لحظه کوتاه نگاهش با نگاهم گره خورد و بعد بی اعتنا به صورتم چرخید و به سمت مخاطبش که دختر جوانی بود رفت. اولین بار بود که خالکـوبی در آن حجـم زیاد و با ظـرافت بی نظـیر می دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالها در محله ای زندگی کرده بودم که خالکوبی صرفاً متعلق به نسلی از جوانـهای خلافـکاری بود که ساعـتها کنـار ورودی کوچـه منتـظر می-ایستادند ختم می شد و حالا دیدن این اثر هنری بر پشت این ملکه ی زیبایی برایم جذابیت زیادی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد دختر و پسری که مخاطب اش بودند به سمت من آمدند. به صورت دختر جوان نگاه کردم. زیبایی آن چنانی نداشت امّا به لطف آرایش زیادی که داشت، چهره اش قابل تحمل به نظر می رسید. دست ظریف ملکه زیبایی جلو آمد و گیلاس ظـریف را برداشت حتی لابه لای انگشتهایش هم کلماتی به لاتین خالکوبی شده بود و یک خالکوبی شبیه بارکد روی مچ دست راستش وجود داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوان هم گیلاس دیگری برداشت. خواستم برگردم که دست ظریف و لرزان پسر جلو آمد. ایستادم و به صورت استخوانی اش چشم دوختم. در بلوز و شلوار مشکی که پوشیده بود بسیار لاغر و نحیف به نظر می رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه زیبایی و دخترک که برخلاف بقیه لباس سفید دنباله داری با کمربند قرمز پوشیده بود مشغول صحبت بودند. به صورت سفید و بی روح پسر خیره شدم. لرزش دستش بیشتر شده بود و گوشه ی پلکش به طور ناخودآگاه بالا و پائین می شد. چیزی از لابه لای لبهایش زمزمه وار بیرون آمد امّا قبل از آنکه توانایی نگه داشتن گیلاس را داشته باشد، گیلاس محتوی نوشیدنی از دستش رها شد و روی گیلاس درون سینی واژگون شد. در کسری از ثانیه سینی کج شد و محتویات درون سینی روی دنباله لباس سفید دخترک ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو برگشتند و دخترک با خشم و دردمندی به صورت استخوانی پسر خیره شد. نمی دانم در آن لحظه چه چیزی در حفره سیاه چشمان پسر دیدم. در نگاه کوتاهی که بین چشمهایمان رد و بدل شد التماس نبود امّا دیدم در عمق چشمهایش چیزی شبیه خواهش یا احتیاج دستش را به سمتم دراز کرده بود. یک قدم جلو رفتم. صدای ظریف دخترک پر از خشم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سامان واقعاً که بی عرضه ای ببین چه بلایی سر لباسم آوردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه گیج پسر روی لباس سفید ثابت ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متأسفم خانم تقصیر من بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه جفت چشم روی صورتم ثابت ماندند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً که دختر دست و پا چلفتی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت خشمگین ملکه زیبایی نگاهی انداختم. شراره غضب از چشمان زیبایش به صورتم پاشید. چرخید و در حالیکه با لبخند مصنوعی بازوی دخترک را گرفته بود گفت: نگران نباش هستی جون بیا بریم بالا لباست رو عوض کن. نگاه عصبی دخترک روی صورتم ثابت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دختره ی احمق می دونی این لباس ابریشم رو که از پاریس گرفتم چقدر قیمت داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام زیر لب زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ معذرت می خوام خانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه زیبایی در حالیکه سر تکان می داد نیم نگاهی به لباس انداخت و گفت: نگران نبـاش هستی جان من حتـماً با مدیر تشریفـات صحبت می-کنم و خسارت این بی توجهی رو می گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هستی پوزخند تلخی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خسارت؟! آخه این بدبختا چی دارن؟ خسارت لازم نیست فقط همین که توبیخ بشه و دیگه از این دست و پا چلفتی بازی ها جایی در نیاره کافیه. دختره ی بی دست و پا تو که عرضه گارسونی نداری برای چی اینکار رو می-کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست سینی را با تمام قدرت روی زمیـن بکـوبم و در جـواب تحـقیرهـایی که شنـیدم هر چـه که می توانستم بگویم. امّا سکوت کردم. دلم نمی خواست مشکلی به وجود بیاورم. امشب به جای کسی آمده بودم و ضمانت آقای محسنی را پای آن برگه لعنتی نوشته بودم. نباید می گذاشتم دردسری ایجاد شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت خم شدم و تکه های شکسته گیلاس را داخل سینی گذاشـتم. قلبـم فشـرده شده بود و شـانه هایم از درد و اندوه سنگینی می-کرد. با قدمهای تند از سالن خارج شدم و به سمت ساختمان پشتی رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشستم روی زمین و زل زدم به سنگ سفید که پر شده بود از گلبرگ-های سرخ رز. با حوصله غنچه های مریم را کندم و دور اسمش با غنچه های سفید قلب درست کردم. در ظهر داغ شهریور سایه ی درخت بید قشنگ افتاده بود روی سنگ قبرش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به رفت وآمد تک وتوک آدمها خیره شدم. چند پیرزن از در امام زاده بیرون آمدند و با پدرم احوالپرسی کردند. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از قامت خم شده اش کشیدم روی سنگ سفید. آرام با خودم زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگر بودی الآن شاید ما هم مثل یکی از این آدمها فقط برای زیارت اینجا می آمدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دیگه این پیرزنها به بابا سلام نمی کردن. اونوقت خادم امام زاده یک نفر دیگه بود. شاید یک پیرمرد دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ام گرفت، بغضم هم گرفته بود. پدرم پیر نبود شاید چند سالی بیشتر از پنجاه داشت، امّا خمیده و شکسته شده بود و مثل پیرمردها راه می رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زانوانم را بغل کردم و با نوک انگشتانم گلبرگ ها را جابه جا کردم. نسیم خنکی وزید و بوی گلاب پیچید در هوا. از دور برایم دست تکان داد. یک ساعتی می شد اینجا چمباتمه زده بودم و داشتم با مادرم حرف می زدم. خیلی وقت بود که نیامده بودم آخرین بار این درخت بید آنقدر شاخ و برگ نداشت که سایه اش زمین را بپوشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زل زدم به پدرم. داشت کفش های کنار در ورودی امام زاده را مرتب می-کرد. در آن هوای دم دار شهریور روی بلوز قهوه ای رنگ و رو رفته اش جلیقه هم پوشیده بود. چقدر همه چیزش حتی لباس پوشیدن اش با آن سالها فرق کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به زانوهایم تکیه دادم. سعی کردم یادم بیاید در آن سالها که مادرم زنده بود چطور لباس می پوشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطراتم از آن روزها خیلی کمرنگ شده بودند. فقط مادرم را همیشه پررنگ به خاطر می آوردم. در این چهـارده پانزده سـال که از فوت اش می-گذشت سعی کرده بودم خاطرات پدرم را فراموش کنم. می خواستم به زور به خودم بقبولانم که برایم مهم نیست. همان طور که من برایش مهم نبودم. اما او آنقدر عاشق مادر بود که بعد از رفتن اش فراموش کرد تنها یادگار عشق اش را تنها گذاشته. سوگوار شد. سوگواری که بعد از پانزده سال همچنان ادامه داشت بی خیال من و زندگی و کارش شد و بی تاب برای نزدیک ماندن به عشقش، شد خادم امام زاده ای که مادرم رو در حیاط آنجا به خاک سپرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم اگر عمویم در زندگیمان وجود نداشت تکلیف من که یک پسر چهارده ساله بودم چه می شد؟ عمویم بود که با وجود داشتن همسر و فرزند مرا به خانه برد و چون فرزندش بزرگ کرد. فرهاد بزرگ شد هر چند پر و بالش شکسته و داغان بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فرهاد.... فرهاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سه سال، خودم هم به این اسم عادت کردم. در بهترین مدرسه ها درس خواندم. تمام تلاشم را کردم که خوب باشم. برای آدمهای خوبی که در زندگی شان با من در نهایت عشق و انسانیت رفتار کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پانزده سال گذشت. من از مرز سی سالگی گذشتم امّا پدرم همچنان سوگوار ماند. گاهی با خودم فکر می کردم. ای کاش در همان سالها کسی به او کمک می کرد و از سیاهچاله ی غم و اندوهی که خودش ساخته بود بیرون می کشیدش امّا آن مرد هیچ نمی خواست جز نزدیکی به عشق اش، عشق از دست رفته اش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب و روز با مادرم حرف می زد. مثل وقتهایی که زنده بود. فقط من از زندگیش محو شده بودم. آخرین بار سه سال قبل بود که دیدمش قبل از اینکه به سیستان و بلوچستان بروم یک روز سرد زمستان آمده بودم دیدنش. کنار سنگ قبر مادرم با سماور و آتش کوچکی که درست کرده بود نشسته بود. چه می توانستم بگویم. برای اولین بار بعد از این همه سال دلم برایش سوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از مدتها بغلش کردم و گفتم برای کار به شهر دوری می روم و ممکن است تا مدت زیادی نتوانم ببینمش. هیچ نگفت فقط سر تکان داد. امّا در انتهای سکوتِ چشمانش برای اولین بار چیزی دیدم، شبیه دلتنگی و ترس. انگار تازه فهمیده بود که وجود دارم. ترس از دست دادن من ته چشمانش بود. حالا که بعد از سه سال برگشته بود، باید می رفتم. نه فقط بخاطر خودم. به خاطر کارم به خاطر عمو... و برای دوری از آن خانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین بزرگ شده بود و هر چند از بچگی برایش نقش برادر بزرگتر را بازی کرده بودم امّا جدیداً از نگاهها و رفتارش حس دیگری داشتم. نازنین برایم همان دخترک کوچک چند سال پیش بود که همیشه زن عمو موهایش را دو گوشی می بست و روی ایوان با کاسه بشقاب ها خاله بازی می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امّا می فهمیدم که دیگر رنگ نگاههایش تغییر کرده و من که خودم و زندگی و پیشرفت هایم را مدیون خانواده عمو می دانستم، نمی خواستم از اعتمادشان سوءاستفاده کنم. علاقه ی من به نازنین در حد علاقه ی خواهر و برادر بود. خیلی جاها هوایش را داشتم و پشت اش بودم امّا هیچ حس دیگری که قلبم را بلرزاند نداشتم و دلم نمی خواست داشته باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی عمو از آن کار در سیستان گفت و اینکه دنبال فرد مناسبی می-گردند هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که من یکی از گزینه ها باشم. امّا با تلاش و اصرار زیاد قانع اش کردم که می توانم از پس این کار بربیایم. چه کسی بهتر از من می توانست دوام بیاورد، من بی هیچ وابستگی و تعلقی سه سال دوام آوردم. سه سال زندگی در سیستان، گرما و خاک از من آدم دیگری ساخت. تجربه هایی که در این سه سال پیدا کرده بودم آب دیده ام کرده بودند. هم سفره شدن با قاچاق چی ها و فروشنده های بزرگ مواد، دیدن صحنه های به گلوله بستن آدمها و جان دادن افراد بیگناه، قتل، فرار و رد و بدل کردن محموله های بزرگ مواد روحم را سخت سنگین کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار دیگر قلبی در سینه ام وجود نداشت که بتپد. با اینکه این اواخر خیلی برایم سخت شـده بود امّا بخـاطر موفق شـدن کارم باید ادامـه می-دادم. به هدفم خیلی نزدیک شده بودم و نباید وا می دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امیر جان بابا! برات ناهار حاضر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم خورشید چشمم را می زد. دستهایم را سایبان کردم و به صورتش چشم دوختم. دوباره همان معجون تلخ ترحم و عشق و نفرت و دلتنگی وجودم را پر کرد. نگاهی به ساعتم انداختم. چند ساعتی تا شروع مهمانی وقت داشتم. دلم نیامد دلش را بشکنم. نمی دانم چه جادویی داشت حضور مادرم که اینطور دل رحم ام می کرد. شاید همان جادو بود که حتی بعد از مرگش نمی گذاشت پدرم از او جدا شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام زمزمه کردم: باشه الآن میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفت و من زل زدم به نوشته های روی سنگ.... همسری مهربان و مادری فداکار.... مادرم.... مادرم بود که پشت این سنگ سرد و سفید خوابیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به زحمت بلند شدم عضلاتم در اثر نشستن طولانی مدت خشک شده بودند. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت خانه ی کوچک پشت ساختمان امام زاده رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین دانه ی بیضی شکل لوبیا را تنها در بشقابم رها کردم و با قاشق بازیش دادم. نیم نگاهی به ته ریش سفید پدرم انداختم. زل زده بود به بشقابم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بابا نمی خوای برگردی خونه ی خودت زندگی کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کرد، ادامه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اون خونه دو طبقه به اون بزرگی سالهاست که خالی مونده، چند روز قبل که رفتم دیدم یکی از شیشه های بزرگ هال شکسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر سرش را آرام بالا آورد و نگاه دردمندش را به صورتم دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اونجا دووم نمیارم، تموم در و دیوارهاش پر از خاطره ی مادرته.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص قاشق را در بشقاب خالی پرت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بس کن دیگه بابا تا کی می خوای ادامه بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و به سمت سینک ظرفشویی که کنار اتاق بود رفت. از پشت سر می دیدم که شانه هایش می لرزند. پشیمان شدم. دلم نمی خواست برنجد. امّا قلبم پُر بود از حرفهای ناگفته و فریادهای در گلو خفه شده. از پای سفره بلند شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حداقل گاهی یه سری بزن به خونه ات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم لحن کلامم آرام باشد. صدای زمزمه ی آرامش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خونه ی من اینجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را با حرص بیرون دادم و به سمت در رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ صبر کن برات چای دم کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. قلب زخم خورده ام در کشاکش سختی دست و پا می زد. تنها همین مرد از تمام دنیا دارایی من بود. مردی که در بهترین سالهای جوانی و نوجوانی ام برایم پدری نکرد. امّا باز نمی توانستم برنجانمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کنار پله ها می شینم داخل خونه هوا گرمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم و نشستم روی پله ها. باغچه ی کوچک جلوی خانه اش را پر از رُز رونده کرده بود. از همان رُزهایی که مادرم عاشق آنها بود. لیوان خالی چای را روی سینی استیل گذاشتم و پاکت پول را کنار سینی جا دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه بند کفش هایم را می بستم پاسخ دادم: پولِ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من اینـجا به پول احـتیاج ندارم. زندگی با همـین حقـوق اندک می-گذره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم در دلم زمزمه کردم، کاش برایم پدری می کردی، کاش تنهام نگذاشته بودی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پول هایی رو که دفعه قبل دادی رو هم خرج نکردم. برات توی یه حساب قرض الحسنه پس انداز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و رو به رویش ایستادم. یک سروگردن بلندتر از پدرم بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من پول دارم بابا، اینها رو احتیاج ندارم هر طوری دوست داری خرجشون کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو آمد و بوسه ی آرامی روی شانه ام نشاند. انتظارش را نداشتم. آرام در آغوشش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شاید چند وقتی نتونم بیام دیدنتون، برای کار باید برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باز می ری شهرستان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ معلوم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دست خدا به همراهت پسرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از خیابان عریض جلوی امام زاده می گذشتم دیدمش که هنوز آنجا ایستاده و دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعتم انداختم چند ساعت دیگر مهمانی شروع می شد و من باز وارد بازی جدیدی می شدم. سه سال زندگی در آن شهر مرزی پله ای بود برای رسیدن به این خانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکبار دیگر به نشانی ای که روی کاغذ سفید نوشته بود خیره شدم جابر حکمت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ساعت دیگر بازی شروع می شد. باید حاضر می شدم امّا دلم نمی-خواست به خانه ی عمو بروم. صبح قبل از رفتن به امام زاده چند ساعتی دیده بودمش سوغاتی های زن عمو و نازنین را که پارچه های سوزن دوزی کار دست زنان بلوچ بود به عمو داده بودم. همسر عمو سالها برایم مادری کرده بود و نازنین برایم در حکم خواهری بود که هرگز نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت خانه راندم. ماشین را کنار در ورودی حیاط پارک کردم و با کلیدی که از عمو گرفته بودم در را باز کردم. فضای بزرگ حیاط پر از برگها و شاخه های خشکیده شده بود. سه سال بود که پا در این خانه نگذاشته بودم. شاید هم سی سال! برایم خیلی طولانی و دردناک گذشته بودند سالها..... درست از زمانی که مادر رفت و زندگی ام در خانه ی عمو ادامه یافت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو صبح شیشه شکسته را تعویض کرده بود امّا اثر پارگی و باران و گردوغبار روی پرده ی حریر سفید مانده بود. حفاظـهای آهنی در و پنجره ها را باز کردم و وارد خانه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار زمان در خانه متوقف شده بود تمام اثاثیه و مبلمان برای همان سالهای زندگی پدر و مادر و بچگی من بودند. به لطف زن عمو ملافه های سفید مانع رسیدن گردوغبار به مبلمان و وسایل دیگر شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنجره ها را باز کردم. تلألو نور ذرات ریز گردوخاک را که بر اثر راه رفتنم ایجاد شده بودند به خوبی نمایان می کرد. رو به روی آینه ایستادم. با کف دست روی لایه ی ضخیم خاک آینه دست کشیدم. تصویر درون آینه با حیرت به صورتم خیره شده بود. قاب عکس چوبی کنار آینه آخرین عکس خانوادگی مان را قبل از فوت مادرم نشان می داد. از آن پسر بچه ی شاد با چشمهای سبز و نگاه خندان تنها یک چهره زمخت آفتاب سوخته با نگاهی سرد و سنگی باقی مانده بود. شانه هایم که در اثر تمرین و ورزش زیاد ورزیده و عریـض شـده بودند در قاب کوچـک آینه جا نمی شدند. به لطف همین آمادگی جسمانی که سالها کسب کرده بودم از خیلی از مهلکه ها جان سالم به در برده بودم و امروز بهترین فرصت برای به دست آوردن جایگاهی بود که برای به دست آوردنش تلاش زیادی کرده بودم نه فقط بخاطر خودم، بلکه برای رضایت عمو و به جبران سالها محبت اش باید موفق می شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را کنار درخت ها پارک کردم و پیاده شدم. صدای موزیک تا داخل کوچه شنیده می شد. نفس عمیقی کشیدم و نگاه دیگری به خودم در آینه ماشین انداختم. گره کراواتم را محکم کردم و به راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی در ورودی دو بادیگارد ایستاده بودند و با پرسیدن نام مدعوین مجوز ورود را صادر می کردند. روبه روی یکی از بادیگاردها ایستادم از لحاظ قد و هیکل با هم برابری می کردیم. نگاه گذرایی به صورتم انداخت و در حالیکه لیست را چک می کرد نامم را پرسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فرهاد سازگار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کوتاهی زد و با حرکت دست به داخل باغ راهنمایی ام کرد. تا رسیدن به ساختمان سفید چیزی نزدیک به صد متر راه بود که به زیبایی از میان درخت های بلند با سنگ های زیبا فرش شده بود و به عمارت وسیع دو طبقه ختم می شد. در دو طرف جاده ی سنگفرش تا رسیدن به پله های ساختمان مشعل های برنزی روشن بودند. از پائین پلکان تا داخل عمارت فرش قرمز و شمع های بلند و قطور سفید مهمانها را به داخل هدایت می-کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد ساختمان شدم. صدای موسیقی با صدای صحبت و خنده به هم آمیخته بود و در فضای بزرگ سالن عطرهای مختلف و نور و دود معجون غلیظی در فضا پراکنده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را برای پیدا کردن جابر حکمت دور تا دور سالن چرخاندم امّا اثری از کسی که بارها در عکس دیده بودم پیدا نکردم. به سمت اولین میز خالی رفتم و ایستادم. پسر جوانی با سینی محتوی اردو جلو آمد و در حالیکه با احترام خم می شد زیر لب زمزمه کرد: قربان جناب حکمت طبقه دوم منتظر شما هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم قدمی بردارم که سینی را جلوتر گرفت. فرمودند تا ده دقیقه دیگر تشریف ببرید بالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سر تکان دادم و قطعه کوچکی از محتویات سینی را برداشتم. پسر جوان تعظیم کوتاهی کرد و به آرامی دور شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس ورودم را دیده بود. او هم مثل من منتظر بود و مطمئناً همه جا را زیر نظر داشت. غیر از این هم انتظاری نداشتم. سالن بزرگ پر بود از دختران و پسران جوان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی به ساعتم انداختم. سوشی را به آرامی روی میز گذاشتم و برای شناسایی افراد دیگر حاضر در مهمانی به اطراف سالن نگاه کردم. می دانستم تمام حرکاتم تحت نظر جابر کنترل می-شود. چشمهایم از لباس های قرمز چرخید و روی در ورودی ثابت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوانی که لباس خدمه را به تن داشت با سینی نوشیدنی وارد شد. حدس زدم نوشیدنی برای تعارف به مهمان تازه وارد آورده شده، امّا دخترک چند قدمی بیشتر وارد سالن نشده بود که کنار اولین میز خالی ایستاد و محو تماشای جمعیت شد. به صورتش نگاه کردم. ساده و بدون آرایشی بود. پوست گندمگون، چشم های کشیده و ابروان بلند به لبهای کوچک صورتی ختم می شدند. خیلی ساده و معمولی، نگاه حیرانش روی جمعیت ثابت مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد دو زن جوان که یکی لباس بلند سفید و دیگری لباس قرمزی به تن داشت به دخترک نزدیک شدند. زنی که لباس قرمز پوشیده بود برگشت و پسر لاغر اندام و بلند قدی را با خود به سمت دخترک برد. پاکت سیـگارم را بیرون آوردم هر دو نفر را می شـناختم و در حالیکه می-دانستم تحت نظر هستم نمی خواستم هیچ رفتار شک برانگیزی از خودم نشان بدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنی که لباس قرمز با شكوه پوشیده بود، پانته آ همسر دوم جابر حکمت و آن پسر جوان لاغر و بلند قد سامان پسر حکمت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگار را با آرامش با فندک طلایی روشن کردم و نگاه زیرچشمی به آن سمت انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چراغ های سالن خاموش شدند و تنها نور شمع ها و رقص نور فضا را روشن می کرد. صدای جیغ و دست و سوت حضار فضای سالن را پر کرد. برای چند لحظه نتوانستم حرکاتشان را تحت نظر بگیرم. چند دقیقه بعد صدای همهمه کاهش پیدا کرد و موسیقی ملایم فضا را پر کرد و چراغ ها روشن شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پانته آ و دخترک همراهش از کنار میزم عبور کردند. چهره ی دخترک به هم ریخته و عصبی به نظر می رسید. چرخید و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. سامان حکمت هم چند لحظه ایستاد و بعد با قدمهای تند و بی-تعادل به سمت پله های طبقه دوم رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت مچی ام نگاه انداختم و سیگار نیمه سوخته را در زیر سیگاری کریستال له کردم و به سمت پله ها رفتم. یکی از بادیگاردها که در ورودی سالن دیده بودم بالای پله ها انتظارم را می کشید. با دیدنم بدون هیچ صحبتی به سمت انتهای راهرو هدایتم کرد. آخرین اتاق با دو در بزرگ مشکی که با چرم پوشیده شده بود توسط بادیگارد با احترام باز شدند با اینکه مدتها منتظر رسیدن این روز بودم امّا باز قلبم بخاطر هیجان بالا به طپش افتاده بود. در پشت سرم بسته شد و من به فضای نیمه تاریک اتاق خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میز بزرگ مدیریتی دقیقاً روبروی در و پشت به پنجره بزرگ قدی قرار داشت و سه آباژور سیاه رنگ با پایه های کریستالی در سه اندازه متفاوت در سمت راست و یک قفس بزرگ که طوطی طوسی را در خود جـای داده بود در سمت چپ میـز بود. سمت راست اتاق به پنـجره های بلند قدی ختم می شد که با پرده مخمل سیاه رنگ پوشانده شده بودند و سمت چپ یک میز کنده کاری شده ی باریک بوفه چوبی کوچک پر از انواع گیلاس ها و تنگ ها و شیشه های پر و نیمه خالی قرار داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای حرکت کوچکی را از سمت راست اتاق شنیدم. با خونسردی بدون اینکه حرکتی انجام بدهم سلام کردم صدای دست زدن به گوش رسید و بعد از آن جابر با لباس سر تا پا مشکی از کنار پرده ها جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمـهایم دیگـر به نور کم اتـاق عـادت کرده بودند و به راحـتی می-توانستم چهره ی جابر را در تاریک و روشن اتاق تشخیص بدهم. جلو آمد و در یک قدمی ام ایستاد. قدش تا شانه هایم می رسید صورت مربعی شکل و پیشانی صاف و چشمهای رو به پائین! ترکیبی که بارها و بارها در عکس-های مختلف از او دیده بودم. خیلی معمولی و آرام. شاید بیشتر شبیه یک کارمند معمولی که پدر سه فرزند است و زندگی آرامی دارد بود تا یک سرکرده ی باند مخوف. امّا تنها من می دانستم پشت این ظاهر آرام چه باطن مخوفی جا خوش کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام فرهاد، خوش اومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کمرنگی زدم و دستم را جلو بردم. در حالیکه با لبخند دستم را می فشرد نگاه نافذی به چشمانم انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ درست همونی که حدس می زدم هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سر تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متشکرم قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی خوب بیا بشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و کنار مبل چرمی مشکی که رو به روی میز بود ایستادم و منتظر شدم تا جابر روی صندلی پشت میز بنشیند. با حرکت دست و لبخند کوتاهی اجازه نشستنم صادر شد. جابر نشست و نگاه گذرایی به مانیتور بزرگ سیاه رنگ که روی میز بود انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مهمونی خوبیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله همینطوره قربان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهای باریکش به لبخند کمرنگی کِش آمدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فریبرز از تو خیلی تعریف می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متشکرم قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می گفت توی اون چند سالی که توی سیستان کنارش بودی خیلی براش مفید بودی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من هم توی اون مدت چیزهای زیادی یاد گرفتم. کار کردن توی اون محیط تجربه های بی نظیری به من داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سَر تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هم تو و هم من می دونیم که الآن برای چی اینجا هستی، من به یک پیشکار جدید نیاز دارم. فریبرز مرده و من الآن به فرد جدیدی برای انجام و مدیریت کارها احتیاج دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شوکه شدم، از مرگ فریبرز بی خبر بودم. فقط می دانستم اخیراً اختلافاتی بین جابر و فریبرز رخ داده و فریبرز که سالها برای جابر کار کرده قصد جدایی از او را دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خونسردی نگاهش کردم. نباید می گذاشتم از حالت چهره ام متوجه حیرتم شود. سکوت کردم و منتظر بقیه صحبتهایش شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ توی کار ما، نه فقط به نیروی جسمانی که به هوش بالایی هم نیاز داریم. من سالهاست که دارم توی این زمینه فعالیت می کنم و تا الآن حتی یکبار هم سروکارم به پلیس نیفتاده، تو رو از خیلی قبل تر زیر نظر داشتم راستش مدتها بود که اون دندون کرم خورده رو توی دهنم نگه داشته بودم، امّا امشب دیگه تصمیم گرفتم بِکشم و بندازمش دور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را قورت دادم و به دهانش چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می دونی که الآن علم دندانپزشکی خیلی پیشرفت کرده به جای دندون افتاده برات دندون می کارن که بهتر از دندون اصلی کار می کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده های بلندش فضای اتاق را پر می کرد. ناگهان سکوت کرد دستهایش را به میز تکیه داد و به جلو خم شد و گفت: من به تعریف های فریبرز از تو کاری ندارم، خودم می دونم که تو همون آدمی هستی که من دنبالش بودم. خبر دارم که توی چند تا جابه جایی محموله نقش اساسی داشتی. هوش و زکاوت تو باعث شده که چند تا محموله بزرگ از مرز رد بشه. می خوام از این به بعد برای من کار کنی، حقوقت هم درصدی از محموله های بزرگی هست که تو، توی حمل ونقل شون نظارت و مدیریت می کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باعث افتخاره که بتونم به شما خدمت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهایش به لبخند آرامی از هم گشوده شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از این به بعد تو هم عضوی از خانواده من هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آرام چند ضربه به در مانع از ادامه صحبت شد. جابر نیم نگاهی به مانیتور انداخت و با آرامش از صندلی اش بلند شد و به سمت در رفت. از جایم بلند شدم و به قاب بزرگ طلایی که تابلو عکس جابر و همسرش بود خیره شدم. تابلو در جایی بین دو پنجره و در بالاترین نقطه نصب شده بود. بدون اینکه سر بچرخانم. صدای جابر و پسرش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سامان الآن نمی تونم بعداً با هم صحبت می کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سامان خیلی آرام بود و به درستی تشخیص نمی دادم در چه موردی صحبت می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه، حالا برو توی اتاقت می گم قرص هاتو برات بیارن فردا در موردش حرف می زنیم. هیجان و اضطراب برات خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جابر برگشت و کنار قفس ایستاد و با انگشت بلند و باریکش روی قفس دست کشید. به فکر فرو رفته بود. با آرامش سرش را چرخاند انگار تازه متوجه حضورم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می تونی بری و از مهمونی لذت ببری، از امشب ساکن همین خونه می شی، کمی خم شدم و به نشانه ی احترام سر تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی از لطف شما ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می تونی بری، اتاق استراحتت انتهای راهروست راهنمائیت می کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در خروجی چرخیدم امّا قبل از اینکه دستگیره را لمس کنم صدایش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستی کارت از امشب شروع میشه، لطفاً بعد از مهمونی جسد فریبرز رو از موتورخونه بردار و بیرون شهر گم وگورش کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند بار پلک زدم و به دستگیره برنزی خیره شدم لحن جمله اش آنقـدر عادی بود که انگار داشت در مورد موضوع بی اهمـیتی صحبت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله قربان حتماً انجامش میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کلید موتورخونه روی میز کنار تخت خوابت هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سر تکان دادم و از اتاق خارج شدم. صدایش را در آخرین لحظه شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از مهمونی لذت ببر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بادیگارد بیرون اتاق منتظرم بود. بدون هیچ صحبتی به سمت چپ راهروی طویل هدایتم کرد که با هال و نشیمن کوچکی که به طرز زیبایی مبله شده بود از راهروی سمت راست جدا می شد. اتاق من در انتهای راهروی سمت چپ و دقیقاً به صورت قرینه روبه روی اتاق جابر و با فاصله زیاد از هم قرار گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بادیگارد خونسرد و آرام در اتاق را باز کرد و در حالیکه به داخل هدایتم می کرد گفت: کلید اتاقتون و سایر کلیدهایی که احتیاج دارین روی میز کنار تخت گذاشته شدند. ضمناً آقا فرمودن سوئیچ ماشین رو بدین که من ماشین رو داخل حیاط پشتی پارک کنم. بعد از اتمام کارم سوئیچ رو داخل اتاق می گذارم با من امری ندارید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوئیچ را از جیبم بیرون آوردم و در حالیکه به سمتش می گرفتم نگاه گذرایی به اتاق انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه متشکرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شدم. هنوز صدای موزیک و پایکوبی از طبقه اول به گوش می-رسید. اتاق خوابی که برایم در نظر گرفته شده بود از لحاظ متراژ و اندازه شبیه اتاق کار جابر بود. با این تفاوت که دکوراسیون اتاق به رنگ طوسی و مشکی چیدمان شده بود. تخت بزرگ دو نفره فلزی زیر پنجره. یک کمد بزرگ چوبی سیاه رنگ و یک میز گرد با دو صندلی کنار اتاق قرار داشت. حتی پرده های اتاق هم از پارچه ای شبیه مخمل به رنگ خاکستری پنجره ها را پوشانده بود. ساعت دیواری بزرگ که عقربه های شب رنگ داشت روبه-روی تخت نصب شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی میز لب تاپ و یک گوشی موبایل و ساعت مچی بزرگ طلایی قرار داشت. انگشتر طلایی که نقش عقاب داشت روی صفحه گوشی موبایل جا خوش کرده بود. می توانستم حدس بزنم این اتاق قبلاً به چه کسی تعلق داشته و این وسایل متعلق به کیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی پشت میز نشستم. باید آماده می شدم تا چند ساعت دیگر آخرین بقایای فریبرز را هم از خانه می بردم. آینه قدی روبه رویم تصویرم را منعکس می کرد. شاید روزی همین سرنوشت نصیب خودم می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را پشت سرم قلاب کردم. مهم نبود چه رخ می داد مهم این بود که من بعد از مدتها تلاش بلاخره به جایی که می خواستم رسیده بودم. پلکهایم را روی هم گذاشتم. چند ساعتی تا پایان شب وقت داشتم. باید صبر می کردم که مهمانی تمام شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یادآوری ماموریتی که امشب به من محول شده بود، آرامش از ذهنم رخت بربسته بود. چشمهایم را باز کردم می خواستم برای شناسایی و ارزیابی دقیق محیط بیرون بروم. بلند شدم و نیم نگاهی به صورتم در آینه انداختم. کلیدها را از روی میز کنار تخت چنگ زدم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها پائین رفتم. داخل ساختمان شلوغ بود. باید بیشتر با فضای داخل باغ آشنا می شدم. چند نفری روی بالکن بزرگ نیم دایره روی صندلی-های باغی نشسته بودند. یکی دو نفر هم کنار تاب بزرگ فلزی ایستاده بودند و مشغول صحبت و خنده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوانی با سینی نوشیدنی از کنارم رد شد. دهانم خشک شده بود و حلقم می سوخت. یکی از گیلاس های پایه دار را برداشتم و نوشیدنی را یک نفس سرکشیدم. حلقم بیشتر سوخت امّا برایم مهم نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه اولین بار نبود که در این شرایط قرار گرفته بودم امّا حس تلخ و گزنده ای هر لحظه بیشتر داشت وجودم را می بلعید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت پشت ساختـمان قدم برداشـتم. نیم نـگاهی به پنجره های بزرگ قدی انداختم. اتاق من پشت ساختمان واقع شده بود و با یک بالکن نیم-دایره مشترک به اتاق دیگری راه داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب داشت به انتها می رسید و صدای خنده و خداحافظی مهمانها به گوش می رسید. پشت عمارت سفید، ساختمان آجری کوچک دو طبقه ای وجود داشت که آن شب خدمه از آن ساختمان به عنوان ساختمان پذیرایی استفاده می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدمهای آرام به سمت پشت ساختمان رفتم. می خواستم موتورخانه را پیدا کنم جایی که پیکر بی جان فریبرز دستیار قبلی جابر در آنجا انتظارم را می کشید. جلوتر رفتم چند پله پشت عمارت توجهم را جلب کرد. پله ها به سمت پائین ساختمان کشیده شده بودند و روی در زرد رنگ قفل بزرگی نصب شده بود. حدس می زدم همین جا باید موتورخانه ی این عمارت بزرگ باشد. از پله ها پائین رفتم و خواستم با کلیدهایی که داشتم قفل را امتحان کنم که صدای صحبت توجهم را جلب کرد. همان جا پائین پله ها دور از دیدرس منتظر شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً نمی دونم جواب موسسه را چی بدم، البته خودم هم مقصر هستم که فرد بی تجربه ای رو برای پذیرایی تو این مهمونی فرستادم داخل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی متأسفم خانم عظیمی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بین نرده ها سرک کشیدم. همان دختری بود که در سالن با لباس خدمه دیده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تأسف شما به درد من نمی خوره خانم، پانته آ خانم اصرار داشتن که حتماً خسارت لباس رو باید پرداخت کنیم، توانایی اینکار رو داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مخاطبش سکوت کرد و من در تاریکی شب درخشش چشمهای دخترک را دیدم. خانم میانسال که به نظر مدیر گروه می آمد با لحن آرامی ادامه داد: خیلی خوب، بهتره توی این مدت توی ساختمان تدارکات بمونی و دیگه نری سمت سالن من نمیتونم در این مورد تصمیم بگیرم، فردا بیا موسسه و با منیژه خانم صحبت کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک به آرامی سر تکان داد. خانم مدیر به سمت ساختمان تدارکات برگشت امّا دخترک همچنان همان جا ایستاد. چند لحظه بعد به سمت پله-های موتورخانه آمد. ضربان قلبم بیشتر شد. دلم نمی خواست متوجه حضورم شود. خوشبختانه به سمت پایین پله ها نرفت. تنها به نرده ها تکیه کرد و در حالیکه دستهایش را دور سینه اش قلاب کرده بود به آسمان خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم آرام همانجا بایستم و هیچ حرکتی که موجب ایجاد سروصدا شود نکنم. به نظرم چند دقیقه ای همانجا می ماند و بعد به سمت ساختمان می رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خدایا، پس کجایی؟ اصلاً می بینی منو؟! اصلاً حواست به من هست؟ بغض راه حرف زدنش را گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مگه خودت نگفتی بعد از هر سختی آسونیه؟! کو پس کجاست؟ خدا نزار تنها بمونم.... نزار شک کنم....، پس کِی می خوای به حرفت عمل کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. در آن لحظه حس نزدیکی عجیبی از جمله های دخترک به من دست داده بود. انـگار داشت از زبان من به خدا گـلایه می-کرد. نمی دانستم چه اتفاقی در زندگیش رخ داده که اینطور ناامید و دلشکسته به آسمان چشم دوخته بود. برایم مهم هم نبود. فقط در آن لحظه به خوبی تنهایی و دردمندی اش را لمس می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم نیکو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مدیر تدارکات بود. دخترک روی اشکهای صورتش دست کشید و چند لحظه بعد با قدمهای آرام به سمت ساختمان آجری رفت. چند دقیقه منتظر ماندم تا از دور شدنش مطمئن شدم. دسته کلید را از جیبم بیرون آوردم، کلیدها را یکی یکی امتحان کردم. آخرین کلید قفل کتابی سنگین را که روی در آهنی نصب شده بود باز کرد. قفل را دوباره بستم و از پله ها بالا رفتم باید چند ساعتی از نیمه شب می گذشت همان وقت که دست سیاه شب شهر را می پوشاند و پلکها را می بست. آن وقت می شد جسد را به بیرون شهر ببرم و در جایی بی نام و نشان به خاک بسپارم. وارد عمارت شدم. هنوز تمـام مهمانها مهمانی را ترک نکرده بودند. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وهم و خیال پادشاه مغزم شده بود و در کابوس سیاهی که می دیدم حکمرانی می کرد. در بیابانی خشک می دویدم و درها را به امید یافتن مأوایی باز می کردم. امّا پشت هر در صحرای خشک دیگری روبه رویم قرار می گرفت. گلویم باز خشک شده بود و نفس هایم سنگین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلکهایم را به زحمت باز کردم عقربه های شبرنگ ساعت دیواری روی ساعت سه نیمه شب ثابت مانده بود. دو ساعتی خوابیده بودم و بلند شدم و منتظر ماندم. هیچ صدایی دیگر به گوش نمی رسید و خانه در خلسه ی وهم انگیز نیمه شب به خواب رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و با آرامش از اتاق خارج شدم. سالن پائین خالی از میز و صندلی و تزئینات بزرگتر به نظر می رسید. به سمت پشت ساختمان رفتم. در را باز کردم و وارد شدم. دستم را برای پیدا کردن کلید برق روی دیوار سرد موتورخانه سُر دادم. قلبم بازداشت می تپید و عرق از پشت مهره های کمرم جوی باریکی ساخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لامپ کوچک زرد رنگ با اشاره انگشتانم روشن شد. با دیدن صحنه ی روبه رویم ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم. جسد مردی حدوداً چهل ساله با کت و شلوار مشکی روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ روبه روی در ورودی قرار داشت. روی صندلی بسته شده بود و گردنش به سمت عقب خم شده بود. جای گلوله وسط پیشانی جسد به خوبی نمایان بود. دستهایش از پشت با طناب محکمی به هم بسته شده بودند و پاهایش دور پایه های صندلی محکم شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتش نگاه کردم نگاهش به نقطه ای دور ثابت مانده بود. جلو رفتم و سعی کردم بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم دستهایش را باز کنم. طناب ها را با چاقوی کوچک ضامن داری که داشتم پاره کردم. جسد با صورت روی زمین کف موتورخانه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آن هوای گرم و تب دار شب شهریوری تمام وجودم یخ کرده بود و قطرات سرد عرق بدنم را می لرزاند. جلو رفتم و با پتوی سبز رنگ که گوشه دیوار افتاده بود جسد را پوشاندم. وزن سنگینی نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیشب یکی از بادیگاردها به دستور جابر ماشینم را در حیاط پشتی پارک کرده بود. صندوق عقب را باز کردم و جسد را در صندوق انداختم و با ریموتی که در دسته کلیدها آویزان بود در پشتی عمارت را باز کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار تمام شد. به ساعتم نگاه کردم از پنج گذشته بود از بالای بلندی تپه نگاهی به شهر که کم کم داشت لباس صبح به تن می کرد انداختم. چراغ ها یکی یکی روشن می شدند. لباسها و دستهایم را که در اثر کندن زمین خاکی شده بودند تکاندم. برای آخرین بار به تپه خاک برآمده چشم دوختم کارم به پایان رسیده بود. تن خسته و روح سنگینم را روی صندلی رها کردم و سرم را به فرمان تکیه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار تازه شروع شده بود.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل سوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ علو! بله آقا دارم میارمشون داخل شهر کمی ترافیکه فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده بود که داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد. حتماً مخاطبش حکمت بود... دستهایم را قلاب کردم و به یاد آخرین ملاقات خودم و آقای حکمت افتادم. بعد از مهمانی تا یک هفته برای گرفتن کارت ها مراجعه نکردم. حتی تلفنم را هم خاموش کردم نمی دانستم در جواب اهمالی که رخ داده چه جوابی بدهم در بن بست بدی گرفتار شده بودم. تا روز هشتم که تصمیم گرفتم برای گرفتن کارت شناسایی و کارت دانشجویی دوباره به موسسه تشریفاتی بروم. به هر دو کارت احتیاج داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبه روی میز سفید ایستادم و با تعجب دوباره پرسیدم: کجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جای منیژه خانم دختر جوان دیگری پشت میز نشسته بود. روی کاغذ کوچک آدرس را نوشت و به سمتم گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این شرکت آقای حکمت هست. زیاد با اینجا فاصله نداره کارت های شما دست آقای حکمت هست، تشریف ببرین دفترشون و کارتها رو بگیرین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناامید به نشانی روی کاغذ خیره شدم، با خودم فکر کردم یعنی آن لباس لعنتی این همه اهمیت داشته؟ به خودم لعنت فرستادم که چرا مسئولیت کاری را که نکرده ام به عهده گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و بی-هیچ کلامی از پله ها پائین رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساختمان بلند که نمای کامپوزیت نقره ای داشت خیره شدم. همین-جا بود. طبقه هفتم، شرکت واردات و ساخت قطعات کامپیوتری. فضای بزرگ داخل ساختمان شرکت پر بود از پوستر و عکس ها و تقدیرنامه های مختلف.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفری در حال رفت وآمد به اتاق های داخل راهرو بودند. با قدمهای لرزان جلو رفتم و روبه روی میز منشی قرار گرفتم. قبل از اینکه منشی سربلند کند در اتاق بزرگ پشت سرش باز شد و مردی حدوداً پنجاه ساله با ظاهری آراسته و صورتی معمولی از اتاق خارج شد. منشی با شنیدن صدا به سمت مرد چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جناب حکمت امری داشتین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای یک لحظه قبل از اینکه جواب منشی را بدهد با نگاه نافذ به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جواب ارباب رجوع رو بدین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی به سمتم چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بفرمائید خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی که سعی می کردم آرام و ملایم باشد و التهاب و هیجان درونم را نشان ندهد گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نیکو هستم. برای دیدن آقای حکمت اومدم. منشی نیم نگاهی به دفترش انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ وقت قبلی داشتین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه پاسخی بدهم مرد میانسال که حالا می دانستم همان آقای حکمت است با لبخند به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم نیکو خیلی خوش آمدین، بفرمائید داخل دفتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه از لحن مهربان و صمیمی آقای حکمت جا خورده بودم لبخند نصفه نیمه ای زدم و با آرامش به سمت دفترش رفتم. نگاه حیران و متعجب منشی بدرقه راهم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی زیبا و راحت روبه روی میزش نشستم. انتظار این برخورد را نداشتم. آقای حکمت پشت میزش نشست و در حالیکه لبخند به لب داشت گوشی تلفن را برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دو تا قهوه و کیک بیارین خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب به صورت آرام و مربعی شکل اش چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب خیلی خوش آمدین خانم نیکو، زودتر منتظرتون بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش روی کفش های کتانی ام ثابت شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش من نتونستم زودتر بیام، چون..... دانشجو هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان لبخند به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چقدر عالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر آن منتظر بودم که برای اتفاق آن شب مورد بازخواست قرار بگیرم. امّا هر چقدر فکر کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. از طرفی آن اتفاق و لکه شدن لباس یکی از مهمانها آنقدر مهم به نظر نمی رسید. اما نگه داشتن کارت هایم آن هم به دست خود حکـمت به نظـر عجـیب می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد و منشی با سینی محتوی فنجان های قهوه و کیک وارد اتاق شد. حکمت بلند شد و یکی از فنجان ها را با احترام روی میز کوچک روبه-رویم قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطر قهوه فضای اتاق را پُر کرده بود. نفس عمیقی کشیدم گیج و منگ بودم و حس دلهره و اضطراب بدی وجودم را پرکرده بود. هر لحظه که نمایش بیشتر ادامه دار می شد ضربان قلبم بیشتر می شد. قبلاً بارها داستانهای زیادی راجع به سوءاستفاده از دختران توسط این چنین افرادی خوانده و شنیده بودم امّا در نگاه این مرد هیچ حس گزنده و تندی نسبت به خودم حس نمی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم چرخید و روی قاب عکس چوبی زیبا که روی میز بود ثابت ماند. تصویر همان زنی بود که آن شب با لباس قرمز و خالکوبی در مهمانی دیده بود. کنار حکمت ایستاده بود و منظره ی پشت تصویر شبیه ساحل کشوری خارجی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حکمت فنجان قهوه ای دیگر را هم روی میز کوچک گذاشت و روی صندلی روبه رویم نشست. ناخودآگاه به عقب تکیه دادم و پاهایم را جمع کردم. قلبم ضربان تندتری گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بفرمائید خانم نیکو قهوه تون رو میل کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیشتر طاقت نداشتم. آب دهانم را به زحمت قورت دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقای حکمت من بابت اتفاقی که اون شب توی مهمونی رخ داد متأسفم، راستش الان اومدم اینجا چون به من گفتن کارت های من دست شماست، من وقت زیادی ندارم و باید برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حکمت از صندلی اش بلند شد. کمی خودم را جمع کردم نمی دانم چرا امّا ناخوداگاه حالت دفاعی گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کشوی میزش را باز کرد و کارت ها را برداشت و روی میز کنار فنجان قهوه ام گذاشت. بعد با آرامش روی صندلی روبه رویم نشست و فنجان قهوه-اش را برداشت. با دستهای لرزان کارت ها را برداشتم و داخل کیف دستی ام گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آقای حکمت، من هر خسارتی که برای لباس مهمونتون پیش آمده رو....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگذاشت کلامم را به پایان برسانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اون موضوع هیچ اهمیتی نداره دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و به صورتش چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً ازتون ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو برای اون موضوع اینجا نیستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم و با چشمان پرسشگر نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می دونم دانشجویی و وضعیت مالی خوبی نداری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهایم یخ کردند، از تصور پیشنهاد بی شرمانه ای که ممکن بود بشنوم لرزش ناخودآگاهی بدنم را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می خوام بهت پیشنهاد کار بدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم در آن لحظه ذهنم پر از اتفاقات منفی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امّا من دنبال کار نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و با قدمهای آرام به سمت میزش رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می دونم که هستی، از وضعیت خواهر و مادرت خبر دارم و اینکه پدرت سالهاست فوت شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می خواستم بلند شوم امّا تنم وزنه سنگینی شده بود و به صندلی چسبیده بود. به زحمت لب باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من تن به هر کاری نمی دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت خشک و جدی به چشمانم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تو که هنوز پیشنهاد من رو نشنیدی؟ چرا فکر کردی من پیشنهاد بدی به تو می دم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قاب عکس خیره شدم. عجیب بود که به این سمت گذاشته شده بود. شرمنده از پیش داوری ام به زمین نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شرایط تورو درک می کنم دخترم، توی این جامعه متاسفانه خیلی از افراد دنبال سوءاستفاده هستن امّا من قصدم چیز دیگه ای هست. از شـرایط زندگی و محـله ای که توش زندگی می کنی خـبر دارم و دلم می خواد بتونم قدمی برات بردارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را به صورتش دوختم. ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نسل آدمهای خوب هنوز منقرض نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امّا من دارم درس می خونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کار من مشکلی با درس تو نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی تاب شده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ پیشنهاد کار شما چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می خوام توی خونه ی من کار کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خونه ی شما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله همون جا که یک هفته قبل اومدی، من توی اون خونه با پسرم سامان و همسرم پانته آ و تعدادی خدمتکار زندگی می کنم، من از جریان اتفاق توی مهمونی خبر دارم، نمی دونم اون شب تو چقدر متوجه حال سامان پسرم شدی، همون پسر لاغر اندامی که نوشیدنی از دستش رها شد تو لطف کردی و کارش رو گردن گرفتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی سر تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سامان مدتهاست که از بیماری رنج می بره، اون مریض و ناتوان هست و اعتماد به نفس خیلی پائینی داره که باعث میشه نتونه توی ارتباط با افراد دیگه موفق بشه. سامان منزوی و تنهاست و نیاز به کسی داره که با محبت ازش مراقبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شما.... منظورتون چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اشتباه نکن دختر جان، من فقط دنبال یه پرستار برای سامان هستم. کسی که کنارش باشه و بهش محبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتانم سرد و خشک شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.