رمان پرتو به قلم یسنا شهرکی و مرضیه مقدمی
داستان درباره ی پرتوی قصه ماست که خدمتکار یه عمارته و مجبور به ازدواج با پسر زخم خورده ی این عمارت میشه پسری که همسرش بهش خیانت کرده و...
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، تخیلی، خدمتکاری
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
و...
خیره به دمپایی تو پام با خودم فکر میکردم که چطوری هم برم خرید کنم و غذا درست کنم ای کاش به خانم میگفتم که این جوری ممکنه از شدت خستگی کیفیت کار ها و غذاها پایین بیاد و کمی تا اندکی مهمونی بهم بخوره.... اما من نمیتونم همچین درخواستی ازشون کنم.... مگه من کیم؟؟؟.... یه خدمتکار که تازه شیش ماهه شروع به کار کرده.... بعد بیام پرو پرو تو چشمای خانم زل بزنم و بگم : خانم من نمیتونم هم خرید کنم و هم غذا درست کنم... نه خیلی بد میشه این اولین مهمونی که داره تو این عمارت برگزار میشه و من مسئول تدارکات و غذاهام ...نچ.. زشته... نمیشه... با گفتن این حرفا با خودم از جام بلند شدم و به سمت یخچال رفتم دوتا لیست غذاها و خرید ها هردو به در فریزر با خودکاری که همیشه تو جیب لباسم بود شروع کردم به اضافه و کم کردن خرید ها غرق کارم بودم که با شنیدن زنگ مخصوص اتاق خانم با عجله از روی صندلی بلند شدم و به سمت راه پله راه افتادم تو آیینه ی راهرو نگاهی به لباسام کردم که مبادا نامرتب و نامنظم به نظر بیام... جلوی در کنده کاری خانم رسیدم با دو انگشت اشاره و شستم ضربه ی آرومی به در زدم که پس از چند دقیقه صدای ملیح اما جدی خانم که میگفت : بفرمایید و شنیدم با استرس دوباره دستی به لباسم کشیدم و بسم و اللهی زیر لب گفتم و وارد شدم خانم رو صندلی رو به پنجره اتاق نشسته بود و داشت کتاب ربه کا رو میخوند با صدای در بدون اینکه برگرده عینکشو از چشماش برداشت و همراه با کتاب گذاشت رو میزی که لیوان نوشیدنی محبوبش رو اونجا گذاشته بود.... با لبخند برگشت و به من نگاه کرد با صدای زیباش منو دعوت به نشستن کرد دوباره با استرس به لباسم دست کشیدم و با گام های کوتاه به سمت صندلی دیگری که کنار صندلی دیگری که کناره صندلی خانم بود رفتم و نشستم.
خانم با لبخند گفت : پرتو جان... تو این مدته 6 ماهه که کارهای شخصی من و فرهاد و انجام میدادی خیلی از کارت راضی بودم به خاطر همین مسولیت این مهمونی مهم رو به تو میسپارم دفعه های قبل کارهای خرید یا احمد بود اما به خاطر اهمیت این مهمونی ازت میخوام با احمد همراه شی و به تمامی خرید ها نظارت داشته باشی.... با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم : خانم مطمئن باشید به بهترین نحوه این کارو انجام میدم.
با اینکه سرم پایین بود اما می تونستم حس کنم خانم لبخند زد..........
با شنیدن میتونی بری خانم از جام بلند شدم و با اجازه ای گفتم واز اتاق خارج شدم.
بعد از خارج شدن از اتاق خانم به سمت راه پله ها راه افتادم . بعد از رسیدن به آشپزخونه از در پشتی آشپزخونه به انباری خونه که الان دیگه اتاق من بود راه افتادم، نمیشد اسمشو گذاشت انباری چون خیلی از اسباب های عمارت به مستمندان داده میشد اینجارو هم وقتی خانم فهمید من مثل نیره خانوم و احمد خونه ندارم بهم داد. سریع تنها لباس های بیرونم و پوشیدم و کتونی های مشکیمو پام کردم... همین که آخرین گره ی کفشم زدم صدای بوق ماشین احمد کل عمارت و برداشت... با عجله از اتاقم در اومدم و به سمت حیاط عمارت دویدم.. خداروشکر خانم به اندازه ی کافی پول بهم داده بود، سوار ماشین شدم همین که میخواستم در ماشین و ببندم احمد گازشو گرفت و رفت با صدای بلند جیغ کشیدم و درو بستم با عصبانیت برگشتم سمت احمد که با صدای بلند داشت میخندید، با صدایی که به فریاد شباهت داشت گفتم : عوضی اگه دیرتر در و بسته بودم الان باید سه دره میرفتیم... میفهمی یابو؟؟؟؟ بعد هم با صدای بلند گفتم مردیکه انقدر یونجه خورده رم کرده... خاکبرسر ، احمد با شنیدن آخرین جمله ی من خنده ی مسخرشو قطع کرد... با حرص پاشو رو گا، فشار داد و از بین ماشین ها لایی کشید منم با خیال راحت از کیف دست دوز خودم گوشی نوکیامو با هنزفیریش برداشتم و به آهنگ های رادیو جوان گوش دادم با واردشدن به منطقه ی جدید فهمیدم که باید مرکز خرید اینجا باشه احمد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : جا پارک نیست پیاده شو من برم ماشینو پار
بدون اینکه اهمیتی بدم که داره حرف میزنه از ماشین پیاده شدم و به سمت مرکز خرید سه طبقه ی اونور خیابون حرکت کردم با وارد شدن به مرکز خرید سر جام وایسادم به قدری زرق و برق داشت که تو نگاه اول فقط بنرهای رنگ و وارنگ شکلات و آبمیوه رو میتونستی ببینی، سریع از خانمی که پشت باجه بود پرسیدم :سلام ببخشید مواد غذایی کدوم طبقه اس؟؟؟؟؟
خانمه با لبخند نگام کرد و گفت : طبقه ی دوم آخرین راهرو تشکر کردم و با عجله چرخ دستی برداشتم و به سمت طبقه ی دوم حرکت کردم آخرین خرید ها مو نمیتونستم پیدا کنم ناچارا دوباره به سمت طبقه ی اول راه افتادم همین طوری داشتم چشم میچرخوندم که با دیدن دختری که داشت با احمد حرف میزد تازه معنی حرف های خانوم و میفهمیدم این احمد جز چشم چرونی کاردیگه ای نمیتونه انجام بده با پرس و جو از یکی از خانوم های تونستم اخرین قلم از خریدهارومو هم کامل کنم... باپوزخند به سمت باجه ای ر
فتم که احمد داشت با دختره حرف میزد بعد از حساب کردن وسایل بدون توجه به احمد کیسه های خرید و بلند کردم و گذاشتم تو چرخ دستی و به سمت بیرون حرکت کردم.، احمد هم سرسری از دختره خداحافظی کرد و باعجله رفت بیرون جلوی در مرکز خرید وایسادم با شنیدن صدای ماشین به سمت خیابون راه افتادم چرخ دستی و گذاشتم پشت ماشین و سوار شدم رو به احمد گفتم : اگه احساس نمیکنی خرید ها به دستت نمیچسبه ببر بذار تو صندوق بعد هم بی توجه به عکس العمل احمد هنذفیریمو گذاشتم تو گوشم.... بعد از چند دقیقه احمد از ماشین خارج شد.
پارت سوم : بی توجه به احمد از ماشین پیاده شدم با کف دستم دوتا ضربه ی محکم به صندوق زدم..... احمد با عصبانیت از تو آینه منو نگاه کرد و که بی توجه بهش پوزخند زدم، با عصبانیت صندوق و زد دوتا کیسه ی مواد غذایی برداشتم و به سمت عمارت راه افتادم.... نیره خانوم و از پنجره دیدم که داشت از تو یخچال چیزی برمیداشت.. .وارد عمارت که شدم متوجه شدم خانوم از شرکت های خدماتی هم خانوم آورده برای کمک، ۶خانمی که از شرکت های خدماتی اومده بودن مشغول تمیز کردن دیوارها و کف سالن بودند، سالن خیلی شلوغ شده بود.... با عجله مواد غذایی و به آشپزخونه رسوندم و به سمت اتاقم رفتم....با سرعت درحال خرد کردن کاهوها و خیار ها بودم که نیره خانوم از سالن صدام کرد با عجله دستامو شستم و به سمت سالن راه افتادم.... نیره خانوم با دیدن من گفت : پرتو جان برو کمک ستاره تا مبل ها رو بذاره سر جاشون لبخندی زدم و گفتم : چشم به ستاره که دختری کوتاه قد بود نگاه کردم و به سمتش رفتم.... با کمک هم تونستیم تمام مبل هارو جابه جا کنین.... میخواستیم پیانو رو هم سرحال بذاریم که ساعت بزرگ عمارت ۶بار زنگ خورد.... اوه اوه... ساعت چه زود ۶ شد... پیانو رو هم سرحال گذاشتیم با خستگی به یکی لز مبل ها تکیه دادن از ساعت ۳مشغول جابه جایی وسایلام... با خستگی به سمت آشپزخونه رفتم... نیره خانوم داشت آخرین ژله هارو هم تو یخچال میذاشت... نگاهی به میز ۱۲ نفره ی آشپزخونه کردم همه ی غذاها رو نیره خانوم زحمتشو کشیده بودن.... نگاهی به ظرف های پلاستیکی کوچولو کردم نیره خانوم از همهی خورشت ها اندازه ی دو قاشق ریخته بود تو ظرف های کوچولو تا من تستشون کنم.... اوممممم.... همشون خوشمزه شده بودن... میخواستم ظرف های پلاستیکی رو بندازم سطل اشغال که زنگ اتاق خانوم به صدا در اومد. با عجله ظرف هارو رو اوپن گذاشتم و به سمت راه پله ها دویدم... جلوی در اتاق خانوم چند دقیقه ای وایسادم تا نفسم جا بیاد در زدم خانوم اومد جلو در و گفت : بیاتو پرتو جان... پشت سر خانوم راه افتادم به تخت که رسیدم ۷جفت لباس کار سیاه مشکی دیدم که رو تخته خانوم به سمت صندلی محبوبش رفت و گفت : این۷ تا لباس برای نیره خانوم و اون ۶ خانمی ان که از شرکت خدماتی اومدن... بعد از روی صندلیش یه لباس برداشت و گرفت جلوش و ادامه داد:و این لباس کار مشکی طلایی برای توه ا...با تعجب به لباس زیبای تو دست خانوم نگاه کردم و گفتم : واقعا خانوم این برای منه؟؟؟؟ خانم لبخند زد و گفت : آره برای توه ا..... پرتو جان برو به همه بگو تا ساعت ۷دوش گرفته لباس پوشیده پایین باشن مهمون ها ساعت ۸به عمارت میرسن بعد تمامی لباس هارو بغل کرد و داد به من.... با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون
از پله ها که پایین اومدم.....همه ی خدمه از همون لباس های مار پوشیده بودند و منتظر خانم که بیاد و وظیفه هاشون و مشخص کنه.،.....
همین که کنار نیره خانوم وایسادم صدای قدم های خانوم تو راه پله پیچید.....
خانم با لباس خوشرنگ عنابی که دامن لختی داشت همراه با آقا از پله ها پایین اومد..... همونطور دست در دست آقا که با یه کت و شلوار با پیرهن عنابی اومدن پایین.... جفت هم وایسادن.....
خانم به دونفر از خدمه گفت : شما مسئول لباس ها باشید و مهمون ها رو به اتاق رختکن راهنمایی کنید بعد به دونفربعدی اشاره کرد و گفت : شما مسئول آوردن میوه ها و شیرینی ها باشید.... به دو نفر بعدی گفت : شما دو نفر موقع شام دیس برنج ها و خورشت هارو بیارید به دونفر بعدی هم گفت :و شما موقع بعد شام ظرف ژله ها و دسر هارو بیارید.....
به من و نیره خانم نگاهی انداخت و گفت : شما از صبح بابت غذاها زحمت زیادی کشیدید.....
نیره خانوم فقط به کار بقیه نظارت کنه و پرتو هم فقط شربت هارو ببره....
بعد با آقا از ما دور شدن.
راس ساعت 8 زنگ عمارت به صدا در اومد خدمه ها سر جاشون جاگیر شدن.... با اومدن مهمونا فقط من تو آشپزخونه موندم... بقیه همش در حال رفت و آمد بودن .
با سکوت یکدفعه ای مهمونا فهمیدم آقا با خانمش وارد شدن.... به خاطر سکوت مهمونا صدای قربون صدقه ی خانوم به خوبی شنیده میشد.... چند دقیقه ای به همون منوال گذشت تا اینکه نیره خانوم وارد آشپزخونه شد و گفت : پرتو جان خانم گفتن بهت بگم شربت هارو ببری....بعد رفتن نیره خانوم سریع از جام بلند شدم نگاهی به لباسام کردم خب..... همه چی خوبه به سینی هم نگاه کردم... شربت های آلبالو با تکه های یخ باعث میشد آدم بخواد بازهم از این شربت بخوره.... با گام های بلند از آشپزخونه خارج شدم نگاهی به اطراف انداختم لازم نبود حتما قیافه ی آقا رو بشناسم هرجا خانوم و آقا فرهاد اونجا نشسته باشند آقا کیارمین و همسرشونم اونجا نشسته اند.
نزدیکشون که شدم خانم صحبتش قطع کرد و با صدای بلند گفت : بفرمایید اینم پرتو خانمی که داشتم تعریفشو میکردم.... با خجالت لبخندی زدم و گفتم : خانم شما لطف دارید.. دیگه جلوی خانوم بودم هنوز آقا کیارمین و همسرشون و ندیده بودم.... با احترام خم شدم و سینی شربت های آلبالو رو گرفتم جلوی آقا و خانوم... هردو با لبخند تشکر کردن ازم، برگشتم سمت آقا کیارمین و همسرشون که با دیدن قیافه ی همسر آقا کیارمین چشمای درشتم درشتر شد با چشم غره ای که بهم رفت نزیک شدم و شربت هارو جلوشون گرفتم همسر اقا میخواست برداره که دسته ی لیوان بغلی به ناخن های بلند و طراحی کرده اش گیر کرد و هردو لیوان روی تاپ دکلته ی زرد رنگش ریخت..... جیغ بلندی کشید و از روی مبل بلند شد....با جیغش حواس تمامی مهمون ها به ما جمع شد آقا کیارمین هم از جاش بلند شد... خانم با حرص و صدای تو دماغی که به خاطر دماغ عمل شده اش بود جیغ زد و گفت : دختره ی عوضی.... از قصد این کارو کردی آره؟؟؟! آره میخواستی خودشو نشون بدی؟؟؟؟ آره عوضی؟؟؟ آره احمق!؟!؟ دستشو بلند کرد همین که آقا کیارمین میخواست دستشو بگیره دستش با صدای بدی به صورتم خورد....آقا کیارمین محکم دست خانم و کشید و گفت :معلومه داری چیکار میکنی؟؟؟ خوبه ناخن خودت به لیوان گیر کرد بعد بع این دختر بیچاره سیلی میزنی؟؟ همسر آقا با نفرت نگام کرد و گفت : به خاطر این دختره ی احمق داری منو دعوا میکنی؟؟؟ آقا کیارمین با حرص بهش نگاه کرد و رو به مهمونا گفت : خانم ها و آقایون مشکل حل شد.... مهمونا نگی با شک به من که همونطور دستم رو صورتم و با چشمای پر از اشک جلوی مبل ها خشک شده بودن کردن و کم کم سر کار خودشون رفتن.
خانم که تازه فهمیدم اسمش مهنازه گفت : هان ؟؟؟؟ چیه ؟؟ بازم میخوای کتک بخوری ؟؟؟ دختره ی عوضی ؟؟؟؟
برو گمشو دیگه!!! ؟
اقا کیارمین محکم ارنج خانوم و کشید و گفت: بسه مهنا زد دیگه داری شورشو در میاری..... خوبه حالا تقصیر خودت بود که لیوان چپ شد رو لباست.......
بس کن دیگه .....
مریم خانوم از جاش بلند شد و گفت: حالا اتفاقیه که افتاده..... تقصیر کار مهم نیست بعد دستمو گرفت و منو به سمت اشپزخونه راهنمایی کرد بین راه گفت: من نمیدونم کیارمین از چیه این دختره خوشش اومده ؟؟؟
بینشو که عمل کرده...... لباشو اندازه ی در دیگ کرده .....چشماش که داره می اوفته از بس ارایش کرده .....
به قیافه اش که نمیخوره دختر خانواده داری باشه ....من و فرهاد از همون اول نمیتونستیم با این تیپ دختره کنار بیایم ......من فکر میکردم خارجی ها چندان به ارایشش اعتقادی ندارن .....نگو این ها تو فیلم هاشون این مدلی ان ....نیره خانوم ؟؟؟ ......نیره خانوم ؟؟؟ ....نیره خانوم سریع از اشپزخونه پرید بیرون و گفت : جانم ؟؟؟ جانم خانوم جان ؟؟؟؟؟
خانم منو کمی به جلو هول داد و گفت : یه تیکه یخ بزار رو صورت این طفل معصوم .....
نیره خانو م نگاهی به من که دستم رو صورتم بود انداخت و گفت : مامان جان دستتو بردار ؟!!.. صورتتو ببینم ؟؟؟؟ ..دستمو که برداشتم نیره خانوم محکم زد رو صورتشو گفت : الهی من بمیرم صورتت چرا اینطوری شده ؟؟؟؟؟ خانم سرشو انداخت پایین و گفت : شرمنده ی روتم پرتو جان ...
بعد رفت به سالن ....
نیره خانوم همونطور که از فریزر یخ در میاورد گفت : الهی که جز جیگر بگیره ....صورت دختره چیکار کرده ......الهی مادرت داغتو .....
نیره خانوم ؟؟؟!!
نیره خانوم چشم غره ای بهم رفت و گفت : بیا این تیکه یخ و بزار رو صورتت ....صورتت باد کرده ... بعد از اشپزخونه رفت بیرون ...چنددقیقه نگذشته بود که یک دفعه صدای جیغ اومد و بعد از اون صدای افتادن میز .....
با عجله از آشپز خونه رفتم بیرون نگاهی به مهمونا انداختم که جمع شده بودن یه گوشه و داشتن به چیزی نگاه میکردن...... این بدبختها هم که معلوم نیست اومدن مهمونی یا میدون جنگ؟؟؟!
سریع از بین مهمونا راه باز کردم و به وسط جمعیت رسیدم... نیره خانوم رو دیدم که با صدای بلند داشت گریه میکرد... سریع رفتم نشستم کنارش که چشم مهناز خانوم افتاد به من.... برگرد و با تمام قوا با اون کفش پاشنه 15 سانتیش زد به کمرم جوری که حس کردم لحظه ای از درد نمیتونم نفس بکشم بعد از اینکه زد به کمرم گفت :دختره ی هرزه.... همش تقصیره تو ااااا.. رفتی به این پیرزن خرفت گفتی بیاد عسلی رو بکوبه به کمرم؟؟؟ آره؟؟؟ آره آشغال؟؟؟ بعد دوباره با شدت بیشتری زد به کمرم ...به قدری محکم پاشو کوبید بهم که پرت شدم جلوو سرم خورد به عسلی کج شده رو زمین... چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.... با احساس نوازش رو صورتم کمی فقط کمی تونستم هشیار بشم... غمگین بالا سرم و نگاه کردم نیره خانوم با گونه ای که مثل من رد سیلی داشت کنار خانوم وایساده بود.... سعی کردم به پشت بخوابم که نتونستم به قدری کمرم درد میکرد که حتی به سختی میتونستم نفس بکشم... نیره خانوم با کمی چشم و ابرو اومدن خانوم با نارضایتی از اتاق بیرون رفت.... بعد از اینکه خانم مطمئن شد نیره خانوم دیگه تو راهرو نیست و صدای قدم هاش نمیاد نشست رو تخت و با کمی مکث با صدای بغض دار گفت : پرتو جان ببخشید دخترم... میدونم که تو بی تقصیری... کیارمین هم بعد از بیهوش شدن تو مجلس و بهم زد....مهناز هم کمی جیغ و داد کرد که... بخواد از مکثی طولانی دوباره راه ادامه داد : ....که کیارمین یه سیلی... بهش زد... مهنوزم با سرعت رفت بالا....راستش ....راستش من از... طرف کیارمین اومدم بهت بگم.... که اگه میشه مهناز و ببخشی... بعد با سرعت آرزو اتاق رفت بیرون... به قدری فکرم درگیر آقا کیارمین شده بود که نتونستم دورباره بخوابم... یعنی به خاطر من به زنش سیلی زده؟؟؟ ...هه آره یادم رفته بود شما ملکه الیزابت ب،رگ تشریف دارید..
کلا فه از جنگ فکری که داشتم سعی کردم بخوابم.
سرم به طرز باورنکردنی سنگین شده بود و درد میکرد... تشنه ام شده بود به صندلی کنار تخت نگاه کردم نیره خانوم همونطوری رو صندلی خوابش برده بود.... با سختی سعی کردم از حالتی که خوابیده بودم در بیام... حتما کودی کمر میگیرم سه ساعتی میشه که رو شکم خوابیدم... درد کمرم خیلی کم نشده بود اما میتونستم طاقت بیارم.... با هزار مشقت از پله ها پایین رفتم تا دو قلوپ آب بخورم... در یخچال و بستم و به سمت راه پله راه افتادم... دپ راهرو که بودم صدای زمزمه هایی می اومد: ببین کیارمین فکر نکن عاشق چشم پ ابروتم ...تو منو به خاطر دوتا خدمتکار که راحت میتونم اخراج کنم کتک بدی... نمی تونستم بفهمم حالت چهره ی آقا چه طوری؟؟؟ اما صدای پوزخندش از اتاق اومد.. : مهناز تو حق نداری به نیره خانوم که دایه ی منم محسوب میشه از گل نابکار بگی!! Ok؟؟؟ ....خوبه خودتم میدونی نیره خانوم داشت عسلی میاورد واست تا بتونی پی دستیه میوه اتو بذاری روش... که تو یکدفعه ای برگشتی و میز خورد به کمرت... تو هر بار با اینکه تقصیر اون خدمتکار بدبخت نبود کتکش ردی.... صدای مهناز و شنیدم که گفت : به من حق بده.. من بعد از اون مشکلی که فهمیدم دارم عصبی شدم... چرا درکم نمیکنی؟؟؟ ...دیگه صدایی از آقا و خانم نشنیدم... با چشمایی که نمیدونستم برای چی اشک میریختن به سمت اتاق رفتم... خانوم برای اینکه من با این وضعم تو انباری سرد پشت آشپزخونه نخوابم یکی از اتاق های ته راهرو رو به من داد.... وارد اتاق که شدم دیدم نیره خانوم از سرما تو صندلی جمع شده... به سمت کمد دیواری داخل اتاق رفتم و دوتا از پتوهای مسافرتی رو برداشتم... انداختم رو نیره خانوم ....خودمم رفتم رو تخت یکنفره و تو پتو جمع شدم... چشمه ی اشکم فوران کرد.... اشک ریختم به خاطر بی مسئولیتی که بابا و مامانم داشتن.... اشک ریختم به خاطر سختی هایی که تو دوران دست فروشی کشیدم... اشک ریختم به خاطر تحقیر هایی که تا الان از کس و ناکس از پولدار و فقیر شنیدم..... با سردردی که شدیدتر شده بود سرمو گذاشتم رو بالش و به خوابی پر از کابوس رفتم.
کیارمین :
صبح که از خواب بیدار شدم مهناز اونطرف تخت خوابیده بود..... دوستش داشتم اما هیچوقت عاشقش نبودم... از جام بلند شدم و به سمت سرویس داخل اتاق راه افتادم.... بعد از اینکه دوش گرفتم از اتاق رفتم بیرون... هنوز صبحونه نخورده بودم اما دلم میخواست کمی تو عمارت قدم بزنم از کنار اتاق مامان و بابا که رد شدم صدای حرف زدنشون می اومد ....اما بدون فضولی از اتاق رد شدم.... تو حیاط عمارت قدم میزدم که مهناز صدام کرد....سعی کردم باهاش خوب رفتار کنم....
: جانم؟!
-: کیارمین.... ام.... میدونی دیشب... بعد از اینکه تو... خوابیدی من به رفتارم.... فکر کردم... تصمیم گرفتم فقط از نیره خانوم عذرخواهی کنم.... خوبه؟؟؟
لبخند زدم و پیشونیشو بوسیدم....مهناز خودشو تو آغوشم جا کرد و گفت : کیارمین؟؟؟
-: جانم؟؟
-: من دلم نمی خواد چشم تو چشم این دختره چی اسمش؟؟؟ پری؟؟؟ پوری؟؟؟ آهان پرتو ا.... بشم میشه یه بهانه جور کنی اخراجش منی؟؟؟
با صدای نیره خانوم که برای خوردن صبحونه صدامون میزد نشد جواب مهناز و بدم... در حینی که داشتم با رو میزی ور میرفتم به حرف مهنازم فکر میکردم... نه نمیتونستم کسی رو که تازه دیدم و کاری هم نکرده اخراج کنم.
یاد قیافه ی ملوسش که می افتم ناخودآگاه لبخند میزنم... بینی قلمی سربالاش باعث شده بود لباس برجسته اش همیشه نیمه باز بمونه.... چشمای درشته گربه ایش هم خیلی زیبا بود کلا میشد اسمش و گذاشت جذاب و ملوس... هنوز مامان و بابا نیومده بودن و من به احترامشون هنوز صبحونه امو شروع نکرده بودم..... همونطور که با رو میزی ور میرفتم متوجه شدم پرتو از پله ها پایین اومد... بدون اینکه نیم نگاهی به میز بکنه به سمت آشپزخونه راه افتاد... مهناز که صندلی کنارم بود خودشو خم کرد سمت منو گفت : خوبه والا انگار خونه ی باباشه.... دیرتر از ما که بلند شده.... دختره ی کثافت..... نه صبح بخیر خانمی نه صبح بخیر آقایی.... انگار نه انگار منو تو اینجا نشستیم.... کیارمین بابته این رفتارم که شده باید اخراجش کنی... یعنی چی که اصلا به ما احترام نمیذاره؟؟؟.... هان؟؟؟؟
- ببین مهناز من حرفتو قبول دارم اما من نمیتونم بابت همچین بهونه های بچگانه ای اخراجش کنم..... همون دقیقه بابا و مامان از پله ها پایین اومدن.... مهناز انگار نه انگار تا الان از عصبانیت در مرز انفجار بود.... با لبخند رفت سمت مامان وبالا و پرسروصدا گونه ی هردوشونو بوسید و گفت : صبح بخیر.... مامان و بابا جفتشون لبخندشو جواب دادن و گفتن : صبح تو هم بخیر دخترم.... هنگامی که همه رو صندلی هامون نشستیم مامان زنگ رو میز و فشار داد.... چند دقیقه بعد پرتو و نیره خانوم در حال چیدن وسایل صبحونه رو میز بودن.... مهناز از قصد یکی از مربا هارو ریخت رو میز و بعد با لبخند حرص دراری رو کرد به پرتو و گفت : پرتتتتتتو جان..... میشه این جارو تمیز کنی؟؟؟؟.... من حواسم نبود ظرف مربا چپ شد رو میز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتو با عصبانیت نگاهی به رو میزی کرد و گفت : چشم.... خانوم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون مکثی که برای خانوم گفتنش کرد مهناز و تا مرز انفجار پیش برد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتو با دستمال های نخی سریع مربا رو جمع کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام مدتی که پرتو داشت نیوز تمیز میکرد مهناز با خنده نگاش میکرد و من،،،،،، فکر میکردم که چرا مهناز باید اینقدر بچه باشه که با شکستن غرور یک خدمتکار که به راحتی میتونست کارشو از دست بده خوشحال باشه.؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمه های صبحونه خوردن بودیم که مهناز یک دفعه گفت : مامان مریم بابا فرهاد.... من میخواستم اگه میشه این دختر ه رو اخراج کنید.... من نمیتونم با همچین آدم بی ادبی کنار بیام..........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا و مامان که معلوم بود از این حرف مهناز تعجب کردن..... خنده ی مصلحتی کردن و مامان با ناراحتی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت : مهناز جان میدونم شما دو تا آشنایی دل انگیزی نداشتید اما...... من تا به حال ار پرتو حرکت زشت یا ناپسندی ندیدم..... که بخوام بی دلیل اخراجش کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم بحث و عوض کنم به خاطر همین رو کردم به بابا و گفتم : بابا از شرکت و کارخونه چه خبر از پورعلی که پرسیدم میگفت : چند وقتیه اوضاع درهم و برهم......درست میگه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا ناراحت نگام کرد و گفت : آره بابا یکی از سهامدارا که بیشترین پول و سرمایه گذاری کرده بود از کارخونه و شرکت پولشو برداشت و من الان لنگ پولم...... یه فکری به سرم زد : بابا من حدود 200 میلیون دلار تو شرکت آلمان دارم فکر میکنی این پول بتونه کارتو راه بندازه؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا خوشحال خندید و گفت : آره بابا جان......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام مدتی که مامان و مهناز در حال صبحونه خوردن بودن من و بابا درباره ی شرکت و کارخونه..... بحث میکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از صبحونه که دست رنج نیره خانوم با اون دخترک بود رو کردم به مهناز گفتم : خانمی بریم بگردیم _ نه کیارمین حال ندارم باید نقشه هایی که دارم و کامل کنم بعد ایمیل کنم به شرکت بعد از گفتن این حرف بی توجه به من از پشت میز بلند شد و به سمت راه پله رفت اینقدر نگاهش کردم تا تو پیچ راه پله گم شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مامان نگامو از راه پله گرفتم و گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانم مریم بانو مامان خیلی ناز خندید و گفت : جونت بی بلا عزیزم میخواستم بگم میخوای بیای باهم کتابخونه ای رو که جدید ساختم رو ببینیم؟ لبخندی زدم و گفتم : برام افتخاره در رکاب بانوی عمارت باشم .....بزن بریم بانو و باصدای بلندگفتم : دستت طلا نیره خانم مثل همیشه عالی بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نوش جونت پسرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون دوستمو گرفت و گفت : چشماتو ببند ـ ااااااا مامان ....بیخیال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ حرف نزن بجنب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاجبار چشمامو بستم با حس اینکه از پله دارم میرم پایین گفتم :مامان نکنه تو زیر زمین مومیایی داریم که این طوری می کنی؟!!!!! مامان ریز خندیدم جوابی نداد کمی بعد مامان از حرکت وایساد ... صدای باز شدن چیزی و بعد خوردن موجی از بوی کاغذ تازه برش خورده و چوب به صورتم خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان: حالا چشماتو باز کن عزیزم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا باز کردن چشمام از تعجب سر جام خشک شدم باورم نمیشد اون زیر زمین نم داده الان با بهترین چوب درخت های گردو قفسه بندی شده باشه ....از بهترین نسخه های قرآن گرفته تا کتاب های رمان و یک میز طرح خورده ی بزرگ اونجا بود که چندتا نسخه از شاهنامه روش بود باورم نمیشد خیلی قشنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان: چطوره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ رویایی ، باورم نمیشه خیلی توپه وای مامان فکر درست کردن اینجا به ذهن خودت رسیده بود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه ،این ایده رو پرتو داده بود که چند ماه پیش کارش تموم شد و شد اینی که می بینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین .... کیارمییییینن .... کیارمین کجایی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباصدای مهناز که عمارتو رو سرش گذاشته بود از کتابخونه زدم بیرون با شادی میخواستم صداش کنم بیاد تا کتابخونه رو ببینه که با دیدنش ناخوداگاه اخمام تو هم رفت .... با کنایه گفتم:به به خانوم !!!!!سانتال مانتال کرده کجا تشریف میبرید؟بعد از این حرف نگاهی به تیپش انداختم شال انابی مانتوی سورمه ای شلوار انابی کفش و رژلب جیغ انابی!!!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به چشماش که به طرز ماهرانه ای آرایش شده بود انداختم که گفت:کجایی جیگر ؟سه ساعته دارم صدات می کنم ؟ راستی من دارم با احمد میرم تهرانگردی یه مقدار خرید هم دارم اونا رو هم انجام میدم بر می گردم بای .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو دلم این لحن حرف زدنش رو سرزنش کردم وگفتم: ـ هی هی صبر کن ببینم تو که گفتی باید نقشه هارو بکش و ایمیل کنی پس چشید ؟ با اخم بهش زل زدم ک هول کردو گفت: همشونو کشیدم من رفتم احمد منتظره بعد با اون کفشای 15 سانتیش کل حیاط رودوید تا خواستم به خودم بجنبم خودشو پرت کرد تو ماشین و احمد گازشو گرفت و از عمارت خارج شدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو بهت بودم .چیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم !این آدم مهنازبود؟مهنازی که یک ساعت طول می کشید از دوتا پله بیاد پایین حالا داشت کل حیاط رو میدوید ؟مهنازی که تا راننده در ماشین رو براش باز نمی کرد تکون نمی خورد حالا سریع در ماشین رو باز کرده و سوارشده بود اونم روی صندلی جلو ؟ به معنی واقعی کلمه خشک شده وسط عمارت ایستاده بودم و به در بزرگ عمارت که دقیقه ای پیش ماشین از اون خارج شده بود نگاه میکردم . با شنیدن صدای پدرم به عقب برگشتم .که می گفت:کجایی پسر؟ لبخند زوری زدم رو سرم رو تکون دادم که یعنی همین جا.من رو دعوت به نشستن کرد و از جیب کتش یک نخ سیگار مشکی رنگ در آورد و اون رو با فندک مارک دار ی که کادوی تولدش بود روشن کرد. همونطور که کامی از سیگار می گرفت رو به من گفت:من بالاخره فلسفه ی ازدواج تو با این دختر رو نفهمیدم .چی شد که انتخابش کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست بود . حرف پدرم راست بود .خودم هم خیلی بهش فکر کرده بودم .چی شد که این تصمیم رو گرفتم .چی شد که با انتخاب کردن مهناز مسیر زندگی خودم و اون رو به سمت دیگه ای تغییر دادم ؟چقدر از انتخابم مطمئنم؟این ها همه سوال هایی بود که قبل از گرفتن این تصمیم هم بهش فکر کرده بودم .این که سرنوشت چطور میخواد خودش رو تو زندگی من نشون بده؟این که چی در انتظارمه؟واقعا گیج بودم اما با صحبت کردن با پدرم کمی آروم تر شدم و برای رهایی ذهنم از این همه تنش خسته کننده به قصد مطالعه ی کتاب به طرف کتابخونه راه افتادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای در ورودی از کتابخونه بیرون اومدم و به اون سمت حرکت کردم . با رسیدن جلوی در مهناز رو دیدم و اون در حالی که تلوتلو میخورد و زیر لب با خودش حرف میزد بلند بلند می خندید و خنده هاش رو روح و روان من بود. دلم می خواست همین جا خودم و خودش رو با هم خفه کنم بدون هیچ حرفی با اخم وحشتناکی که می دونستم بی اراده روی صورتم خط انداخته تا اتاق بردمش. اما به محض این که در رو بستم چنان دادی سرش زدم که خودمم جا خوردم و مهناز هم به خودش لرزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کدوم گوری بودی تا الان هان؟اون موبایلت چرا خاموشه؟قرار بود بری تهرانگردی و خرید ! حالا مست و پاتیل برگشتی خونه ! چه جوابی داری به من بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تته پته داشت جواب میداد:ممممن؟ خ.خ.خوب ...........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرصت حرف زدن بهش ندادم و سریع از اتاق بیرون اومدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی بودم . هم از دست خودم هم از دست مهناز .نمیدونستم چه رفتاری باهاش کردم که اینطوری شد .این قدر تو فکر بودم که از منطقه ی ممنوعه ی خونه سر در آورم خوب همچین بدم نشد .خیلی وقت بود که این جا نیومده بودم. دقیقا از بعد از مرگ کیانا .به یاد اون روز ها آه بلندی کشیدم .کیانا خواهرم بود .6سال ازم کوچک تر بود .زیادی به هم وابسته بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه روز همین جا ته این باغ درست همین جایی که الان ایستادم یه کلبه هست که 14 سال پیش باهم ساختیمش. یه روز که داشتم باهاش بازی می کردم پیشنهاد گرگ و بره داد و منم یه خاطر این که دلش نشکنه قبول کردم .اما کاش قبول نمی کردم.بین بازی بود که یهو صداش قطع شد .تعجب کردم بر گشتم به طرف کلبه که صحنه ای رو که دیدم تا ابد شد کابوس شب و روزم. خواهر 8 ساله ی من از بالای کلبه به پایین پرت شده بود.خیلی شکه بودم و تا دو سه دقیقه مثل فلج ها نمی تونستم حرکت کنم بالاخره دست به کار شدم و مامان و بابا رو خبر کردم مامان بی قراری میکرد و رنگ از رخسار بابا پریده بود بالاخره کیانا رو رسوندند بیمارستان اما کیانا به دلیل خونریزی زیاد فوت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اون روز این منطقه شد منطقه ی ممنوعه ی خونه و هیچ کس اجازه ی نزدیک شدن به این جا رونداره این رو مامانم خواسته حتی یک سال بعد از مرگ کیانا خواست این کلبه رو خراب کنه که من با کلی اصرار تونستم خاطراتم با خواهرم رو حفظ کنم.تو همین فکر ها بودم که با صدای ظریف یه دختر که داشت با خدا حرف میزد از فکر در اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شدت عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم ... دختره ی نفهم .... نمیدونه این قسمت منطقه ی ممنوعه ی عمارته؟ .. سعی کردم خیلی آروم برم پشتش اینقدر غرق حرف زدن با خالق بود که اصلا متوجه حضور من نشد .. نور ماهی که به صورتش میخورد چشمای خاکستری رنگشو مثل دو گوی سحر امیز کرده بود ... یه لحظه دلم از مظلومیتی که تو صورتش موج میزد گرفت اما فقط یه لحظه ... هرچی زور داشتم تو دست راستم جمع کردمو دست چپشو با قدرت به سمت خودم کشیدم .. محکم خورد به قفسه ی سینه ام .. خیلی ترسیده بود یه جیغ بنفش کشید که دوستمو روی دهنش گذاشتم تا صداش در نیاد ... چشمای درشت گربه ایش به طرز باور نکردنی درشتر از همیشه شده بود ابروهاش از شدت ترس و تعجب به فرق سرش چسبیده بود ... باصدایی ک میدونستم موقع عصبانیت خیلی وحشتناک میشه گفتم: تو اینجا چه غلطی میکنی ؟.... ههههاااااننننن. .. با دادی ک سرش زدم از ترس چشماشو بست اما اهمیت ندادم با همون صدا : میدونی اگه کسی غیر از من اینجا میدیدت خونت حلال بود؟ ... این باغ قشنگی رو که میبینی نفس منو ازم گرفت با شدت کوبوندمش به دیوار عمارت و دویدم ... لحظه ی آخر چشمای اشکیش و دیدم اما اهمیتی ندادم و توی نا خودآگاهم چهره ی دختر اون شبیه که از مهناز سیلی خورد اومد جلوی چشمم......یعنی این دختره همون بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''پرتو''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شدت تنهایی و درد اشکام پایین ریخت : خدا ... خدا خودت کمکم کن .. دیگه تحملشو ندارم تا کی باید از هرکس و نا کس کتک بخورم اون از زنش اینم از خودش ... خدایا خستم پس کی به دادم میرسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلی آخ و اوخ و جون کندن بالاخره اون راه کوتاهی که برام اندازه ی اتوبان تهران ساوه بود طی کردم تو آینه ی در خودمو دیدم که رنگم مثل گچ دیوار شده بود ... پوزخندی زدم و همونطوری که کمرم خم بود وارد عمارت شدم خوده نفرت انگیزش رو مبل لم داده بودو پاپ کورن میخورد انوقت من داشتم پشت باغ جون میدادم ...مرتیکه ی احمق .. اینقد آه و ناله کردم تا اینکه سر نفرت انگیزش رو به سمت من برگردوند صدای پوزخندش نمکی بود برای زخم های قلب شکسته ام .. بی خودوبی جهت اشکام تو چشمام جمع شدند تمام سعیمو کردم که جلوش گریه نکنم با آخرین سرعتی که میتونستم برم شروع کردم راه رفتن به سمت راه پله ها ... آی .. اینم آخرین پله .. با سختی خودمو کشوندم سمت اتاقم و گذاشتم اشکام از چشمام بریزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم غم داشتم هم تعجب کرده بودم چرا این پسره این طوری شده بامن؟اینکه روز اول اون همه آقا منشانه رفتار کرد پس چرا حالا ....؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم رو تختم و اشکام بی مهابا میریخت به خودم گفتم:بسه دیگه بسه باید قوی و محکم باشم تا کی باید تو سری خور این خانواده باشم!!!!…اره من میتونم یعنی باید بتونم!!……اشکام و پاک کردم و سعی کردم بخوابم تا برای فردا بتونم بیدارشم……
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت گوشیم زنگ خورد از خواب بیدار شدم ساعت هفت صبح و نشون میداد…بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباس فرمامو پوشیدم به روسریم دستی کشیدمو به سمت اشپزخونه رفتم!!…چند تا تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه؛کره؛مربل؛عسل؛پنیر؛نون تست رو گذاشتم روی میز صدایی از پشت سرم اومد سرمو برگردوندم و دیدم احمد نون سنگک به دست با لبخند کریهی نگام میکنه__به به پرتو خانووم خوبی؟؟اخمی کردمو گفتم__ممنون و سرمو برگردوندمو به کارم ادمه دادم احساس کردم کسی به سمتم قدم برمیداره برگشتم و دیدم که تو فاصله کمی از من ایستاده چندشم شد و با اخم گفتم___احمد اقا لطفا برید کنار!!!!با یه نگاه کثیف گفت:چرا عزیزم نکنه دوست نداری؟!!!!!؟دیگه تحملم تموم شد و دستم و رد دادم بین کابینت و میخواستم کارد بردارم که از شانس خوبم چاقویی که باهاش گوست خورد میکردم اومد دستم و گرفتم سمتش و با عصبانیت گفتم:گمشو اونور مرتیکه عوضی فکر کردی همه مثل خودت آشغال اند!!؟؟!؟برو کنار وگرنه باهمین جاقو دو نصفت میکنم!!!!!!!با چشای گشاد شده داشت نگام میکرد و گفت:باشه باشه اونو بزار کنار میرم……گفتم برو گمشو کنار تا کاریت نداشته باشم ……رفت اونور وقتی داشت میرفت بیرون گف:تلافیشو سرت در میارم پرتو!!!!!………
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آشپزخونه بیرون اومدک و دستم روگذاشتم رو قلبم ک هتند تند میزد میدونستم که احمد وقتی بگه تلافی میکنم بد تلافی میکنه!!!خدایا خودت کمکم کن!!!……تو همون حال بودم که صدای اقا فرهاد(بابای اقا کیارمین )منو به خودم اورد___دخترم!!!دخترم چرا انقد رنگت پریده؟؟با تعجب گفتم:چی؟؟؟……اقا فرهاد گفت:مشکلی پیش اوده پرتو جان؟؟؟ واقعا اقا فرهاد حق پدری به گردنم داشت همیشه حمایتم میکرد میخواستم بهش بگم حق احمد و بزاره کف دستش ولی می دونستم بهتر که نمیشه هیچ بدتر هم میشه چون احمد بدتر سرم تلافی میکنه……پس گفتم:نه اقا چیزی نشده یاد چیزی افتادم ترسیدم!!!!!!اقا فرهاد گفت:امیدوارم این طور باشه !!!!!!دخترم اگه مشکلی داشتی به من یا کیارمین بگو قول میدم ازت دفاع و حمایت کنیم!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهه!!حمایت؟؟؟دفاع؟؟!کجای کاری اقا فرهاد که هنوز سه روز نگذشته دو بار کتک خوردم!!از عروس و پسرتون'!!!لبخند زورکی زدم و گفتم شما لطف دارید اقا ممنون!!!اقا فرهاد لبخندی زد و چیزی نگفت و از اشپزخونه خارج شد تازه یاد تخم مرغا افتادممم!!……واااای آبش خشک شده بود و ترکیده بود. دقیقا همون لحظه مهناز اومد داخل اشپزخونه و نگاهی به داخل کتری کرد و گفت:نچ نچ نچ واقعا یقین پیدا کردم که دست و پا چلفتی هستی!!!زیر لب گفت:دختره احمق'!!!!!!بعدم گفت:اگه تونستی غذارو اماده کنی صدام کن!!…و پوزخندی زد و رفت پیش اقا فرهاد و خودشو ب طرز وحشتناکی لوس کرد!!!!!……
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرص نمیدونستم چیکار کنم ... با عصبانیت رفتم سمت گاز و ظرف تخم مرغ هارو برداشتم .. به قدری دستش داغ بود که یکدفعه پرتش کردم سمت ظرفشویی ... : اه ه ه ه ه ... تخم مرغ نفهم میمرد ی دودقیقه دیر تر میترکیدی این عجوزه نبینت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای خدا من دیگه از دست تخم مرغ هاهم باید ناله کنم لعنتی ای گفتم از جام بلند شدم دستگاه تخم مرغ ابپزکنو از کابینت در اوردم و6 تا جاشو با تخم مرغ ها پر کردم ... ایندفعه نشستم روی میز خدمه و پاهام و اوردم بالای میز جمع کردم تو شکمم و منتظر سوت دستگاه شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوت دستگاه بلند شد ... میخواستم با سرعت بلند شم که یک دفعه پای راستم به پای چپم گیر کرد و نتونستم پاشم با همون حالت از میز افتادم ... آخ آخ .. دستامو زیرم مونده بودن نمیتونستم تکونشون بدم .... سوت دستگاه بعد از دوثانیه قطع شد و دستگاه خاموش شد .. مشکل تخم مرغ ها حل شد میمونه گره ای که بین اعضای بدن من افتاده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلی اهن و اوهن بالاخره دست راستمو در اوردم چون به صورت افتاده بودم پشتم به ورودی بود ... کم کم سعی کردم از جام بلند شم .. من از وقتی این زن و شوهر اومدن هر دفعه دارم از درد یکی از اعضای بدنم مینالم فکر کنم ... تا وقتی اینا یه خونه ی جدا بگیرن من معلول شدم ... اه... با هر جون کندنی بود تخم مرغ هارو از دستگاه درآوردم و گذاشتم رومیزو مریم جون و آقا فرهادو صدا کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اومدن مریم جون و آقا خواستم از آشپزخونه خارج بشم که با یک نفر سینه به سینه شدم سرم رو بالا گرفتم که با کیارمین چشم تو چشم شدم بی توجه بهش خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و مانع رفتنم شد با تعجب نگاش کردم که با لبخند بدجنسی گفت: کجا؟ مگه تو کلفت این خونه نیستی؟ احساس کردم از قصد رو کلمه ی کلفت تاکید کرد . اما با خونسردی بهش نگاه کردم که ادامه داد: برام چای بریز....همین طور من رو کنایه بارون می کرد و به چشم غره های مریم جون و آقا فرهاد هم توجهی نمی کرد . تو این بین سرو کله ی مهناز هم پیدا شد. اونم چه پیدا شدنی!!!!!!!!!حاشا به غیرتت آقا کیامین ....ماشاالله .....مگه این دختره نمی دونه تو خونه خدمه ی مرد هم داریم به اضافه ی اینا یه چشم چرونی مثل احمد هم تو این عمارت هست که همش تو عمارت پلاسه و به نظر من تقریبا الکی حقوق می گیره چون هیچ کار مفیدی انجام نمی ده .از فکر احمد در اودم و به کفش ها ی20 سانتی مهناز خیره شدم . آخه اول صبحی چه حوصله ای داره ها !منصفانه بخوام بگم مهناز چیزی از زیبایی کم نداره . تو فاصله ای که رو ی صندلی بنشینه اسکنش کردم یه شلوار کتان سفید تا بالای ساق پاش پوشیده بود و یک بلیز ازجنس جین که مدل خفاشی سفتی داشت و از بالا تایک چهارم سینه و از پایین نافش رو نمایش میداد.از وضعیت آرایشش هم که نگم بهتره . یک رژ بنفش که از تیرگی به سیاهی میزد با خط چشم کلفت سایه ی دودی غلیظ و نیم لیتر کرم پودر که روی صورتش ریخته بود به جای این که شبیه آدم بشه شبیه خشم شب شده بود . گاهی اوقات با خودم فکر می کنم لابد این تو خواب هم آرایش داره . از فکر های خودم خندم گرفته بود .با خنده ی من کیارمین که از لحظه ی اول ورود مهناز اخماش تو هم رفته بود چشم غره ای حوالم کرد که حساب کار دستم بیاد اما منم کم نیاوردم و با یه اخم نه چندان غلیظ روم رو به سمت مریم جون و آقا فرهاد برگردوندم که بادیدن فک نیمه بازشون و چشم هایی که با حدقه ی بیرون زده به مهناز خیره شده بودند باز هم خندم گرفت اما با به خاطر آوردن اخم قبلی آرمین سعی کردم مهارش کنم اما واقعا نمی تونستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مهناز مه با لحن تحقیر آمیزی گفت برام چای بریز به سمتش برگشتم!!خوشم میار خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده .....زن و شوهر لنگه ی همند!ایک چای چایی ریختم و داشتم میرفتم سمتشون که مهناز برام زیرپایی گرفت و………گروووومپ افتادم زمین و به همراه اون چایی ها ریختن رو دستم از شدت درد میخواستم جیغغ بزنم ولی گفتم اگه این کارو کنم بیشتر این پسره و زنش برام بل میگرن پس خفه شدم و بغض کردم مهناز با یه پوزخند گفت:ای خدا این دختر چرا انقد دستو پا چلفتیه؟!!!بعدم رو به اقا فرهاد گفت:بابا فرهادی جوووونم چرا این زبون بسته رو اخراج نمیکنی!؟؟؟به وضوح دیدم که اخم ب چهره همشون نشست مهناز میخواست ادامه بده که کیارمین گفت:تمومش کن مهناز!!!!!دیگه بیشتر از این نمیتونستم پس بلند شدم و رو به همشون گفتم:اقا فرهاد؟؟مهناز خانوم درست میگن من دیگه نمیتونم از پس این خونه بر بیام بی زحمت بعد از صبحانتون برگه اخراج منو امضاکنید تا همه راحت شید!!!یدفعه مریم جون با عصبانیت بلند شد و گفت:پرتو!!؟تو چی میگی دختر!!؟؟؟اخه این چ حرفیه؟خودتم میدونی ک مثل دخترم دوست دارم و بدجور بهت وابسته ام پس دیگه از این حرفا نشنوم!!!!!……مهناز دیگه رسما از کلش دود بلند میشد!!با یه معذرت خواهی رفتم تو اتاقم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ماه از اون روز میگذره و فکر میکنم اینا قصد ندارند خونه بخرند!!!رفتارای این دختره مهناز با احمد بدجور مشکوکه جوریکه دو سه بار با کیارمین بحثشون شد'!!! با صدای مریم جون که صدام میزد به خودم اومدمو جواب دادم:جانم مریم جون!؟؟گفت:قربونت برم پرتو جان بیزحمت برو ته باغ از انبار قدیمی اون ضبط و نوار کاست هارو بیار دلم هوای اهنگ قدیمی کرده!!!گفتم:رو چشمم میرم الان!!!!…رفتم سمت انبار دیگه رسیده بودم که دیدم یه صداهای گنگی میاد!!!ترسیدم!!گفتم شاید کیارمین باشه!!!…ولی اخه اونکه سرکاره!!به سمت صدا قدم برداشتم!همینجور داشتم اینور اونور و نگاه میکردم که………………که دیدم مهناز به یکی از درختا چسبیده و مرد که از قد و هیکلش معلوم بود احمد به طرز فجیعی بهش چسبیده و داره میبوستش!!!…………وااااای خدای من اصن غیر قابل باوره!!!درسته احمد ادم چشم چرون و هیزیه ولی اصن فکر نمیکردم که با عروس خانواده ای که توشون بزرگ شده رابطه داشته باشه!!!همونجوری تو بهت بودم یک دفعه به خودم اومدم و دویدم به داخل خونه!!! عجب ادم آدم مزخرفیه مهناز مگه کیار مین چه چیزی از احمد کم داره ؟!باوجود اینکه شوهر داره…………خیلی ادم کثیفیه!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز صبح هی دارم با خودم کلنجار میرم . راستش می ترسم .نمی دونم اگر این داستان فاش بشه چی میشه از طرفی چطور میتونم حرفم رو بهشون ثابت کنم ؟ دو دلم و افکارم به هم ریختست. یه جورایی هم دوست دارم تاوان تموم تحقیر هایی از طرف این دختره بهم شد رو ازش بگیرم .اما دلم نمیاد . از طرفی مطمعنم احمد هم اخراج میشه و در اون صورت باید منتظر جواب احمد هم می موندم. تصمیم گرفتم شب به منطقه ی ممنوعه برم .درسته از دفعه ی پیش خاطره ی خوبی نداشتم اما اون منطقه خلوت گاه من با پروردگارمه و آرامش عجیبی رو بهم القا میکنه.می خوام با خدا حرف بزنم و از اون مشورت بگیرم ........اما کاش هیچ وقت پام رو تو اون منطقه نمی گذاشتم چون.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلعنتی ... خدایا یعنی بهش بگم ... اما مطمئنم که نابود میشه حالا هرچقدر که من ازش بدم بیاد دلیل نمیشه که با بی رحمی بهش .بگم ...شاید باور نکنه ... پس از این به بعد باید دنبال مدرک جمع کردنم باشم .. خدا ..... دلم براش میسوزه .. همینطوری که داشتم با خودم حرف میزدم رفتم سمت قسمت ممنوعه انگار یه نیرویی منو به اون سمت میکشوند .... با رفتنم به اونجا صدام بلند کردم چون مطمئن بودم کسی نه به اینجا سر میزنه و نه صدامو کسی میشنوه ... بنابراین شروع کردم به بلند حرف زدن: خدایا ... خودت راه حلی بهم نشون بده که بتونم بهش بگم .... مرده وغیرت داره ..هرچقدرهم تو این یه ماه خودشو برام سنگی و مغرور نشون داده اما راضی نیستم اینطوری ... از درون خردش کنم ... ای بابا من چطوری به کیارمین بگم زنشو با احمد دیدم ... لعنتی .. لعنتی ... نشستم روی زمین و سرمون با دستامو بغل گرفتم .. یکدفعه احساس کردم یقه ی لباسم از پشت کشیده شد نفسم یه لحظه قطع شد همین که صورتمو برگردوندم یه سیلی برق و از چشمام پروند ... درد سیلی شروع نشده بود حس کردم یه مشت خیلی قوی به شکمم خورد ... با صدای کیارمین چشمامو به سختی باز کردم : چی زری زدی زنیکه ... امکان نداره مهناز همچین کاری کرده باشه ... زود باش بگو ... اون نمی تونه اینقدر پست باشه ...به سختی تونستم پوزخند بزنم و بگم : پست تر از این حرفهاست ... با شنیدن این حرف من کنترلش رو از دست داد وبا تمام قدرتش مشتی حواله ی صورت من کرد .. به شدت به عقب پرت شدم سرم محکم به دیوار پشت سرم خورد ... توان اینکه حتی ناله کنم هم نداشتم .. داغی خون رواز پشت سرم حس میکردم که لابه لای موهای پرپشتم جریان پیدا میکرد ... کیارمین و از چشمای نیمه بازم دیدم که با دست هایی مشت کرده .. به سمتم میاد ناخودآگاه با اون ضعفی که داشتم .. سعی کردم دستو پامو جمع کنم تا کمتردرد کتک هاشو حس کنم ... کیارمین با یه قیافه ی خشن گفت : دعا کن اینها حقیقت نداشته باشه و دروغ گفته باشی والا مرگ تدریجیتو تو این باغ و به دست من میبینی بعد از گفتن این حرف ها یه لگد حواله ی پهلوم کردو رفت .. از شدت درد خون از دهنم بیرون می اومد ... کم کم چشمام بسته شد ودیگه جز سیاهی چیزی ندیدم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای خدا ... مهناز دعا کن این دختره راست نگفته باشه و الا روز گار تو و اون احمد نمک خور نمکدون شکن رو روزگار سگ میکنم.به مولا به گوه خوردن میندازمتون... با عصبانیت در عمارتو باز کردم بابا و مامان رفته بودن ملاقات یکی از دوستای بابا منم قرار بود دوساعته دیگه بیام که یادم افتاد یکی از پرونده هارو نیاوردم برگشتم پرونده رو که از کتابخونه برداشتم داشتم میرفتم سمت ماشین .. که صدای بلند بلند حرف زدن کسی رو شنیدم :خدایا ...خودت راه حلی بهم نشون بده که بتونم بهش بگم .... مرده وغیرت داره ... باشنیدن این حرفا سعی کردم قدمامو آروم کنم تا بفهمم کیه .. پشت سر دخترک راه افتادم از موهای بلندی که تا زانوهاش بود فهمیدم پرتوه دختره ی سرتق خوبه حالا بهش گفته بودم دیگه اینجا نیادا.. با دادی که زدو کلماتی که باصدای بلند گفت حس کردم روح از بدنم جدا شد: من چطوری به کیارمین بگم زنشوبا احمد دیدم .. ..لعنتی گفت و نشست زمین و سرشو با دستاش گرفت .........با عصبانیت رفتم سمتشو یقه ی لباسشو کشیدم و.....کیارمین تو اینجا چیکار میکنی ؟ با صدای مهناز از حالت تداعی خاطرات دراومدم ونگامو با عصبانیت به سمت راه پله کشیدم و گفتم : باید برای اومدن به خونه ی بابام جواب پس بدم ؟... نگاهی به لباسش کردم معلوم بود با شورت و سوتین بوده که الان داره کمربندربدوشامبرشومیبنده ناگهان یاد حرف های پرتو افتادم : اونو احمد باهمن .. اونو احمد باهمن... این جمله مثل ناقوس تو سرم زنگ میزد با عصبانیت گفتم : توچرا لباس تنت نیست ؟ هاننن! ؟؟ دستپاچه شدو گفت : کی گفته .. من لباس تنم نیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ لازم نیست کسی بگه معلومه دیگه با دادی که سرش زدم اشکش دراومد معلومه اشکاش الکی بودن با دو رفت سمت اتاقشو درو بهم کوبید ... منم عصبانی تر از قبل خونه رو ترک کردم.اما با قضیه ی امروز و پرتو و لباسی که تن مهناز بود شکی که خیلی وقت بود افتاده بود تو جونم کم کم داشت به یقین تبدیل می شد و این آتش خشمم رو شعله ور تر می کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتو: با سر درد بدی چشم باز کردم . سوزشی رو توی قسمت پیشونم احساس می کردم.دستم رو بالا آوردم و روی پیشونیم گذاشتم دستم سنگین و سرد بود . چون جلوی دیدم تار بود نمی تونستم درست اطرافم رو ببینم و فقط هاله ای از تصویر رور به روم توی دیدم بود. کم کم بیناییم از حالت تار بیرون اومد و به دید عادی رسیدم . چند بار پلکم رو باز و بسته کردم و به دستم نگاه کردم . با دیدن لوله ی سرم دلیل سر شدن دستم رو فهمیدم . خیلی تشنم بود سعی کردم با دستم لیوان آب رو از روی میز توالت بردارم که لیوان از دستم سر خورد و شکست. با باز شدن در اتاق سرم رو به اون سمت برگردوندم که مریم جون بغض کرده و با رنگ پریده وارد اتاق شد . پا تند کرد و تقریبا میشه گفت به ستم پرواز کرد و من رو تو آغوش کشید . معلوم بود خیلی نگرانم شده چون یهو زد زیر گریه و صدای هق هقش ملودی سکوت اتاق شد . با اون حال بدم سعی کردم لبخند بزنم اما چندان موفق نبودم و لبهام شکل مسخره ای به خود گرفت.آروم مریم جون رو از خودم جدا کردم که با نگاهش تک تک اجزای صورتم رو کاوید گفت:پرتو جان،دخترم چه بلایی سر خودت آوردی ؟ نگفتی اگه اتفاقی برات بیافته من و فرهاد دق می کنیم؟ گیج شدم یعنی چی ؟ مگه تقصیر من بود که پسر شما من رو گرفت زیر دست و پاش و تا تونست کتک زد؟ انگار نگاه گیجم رو دید که با تعجب گفت: از کاری که کردی چیزی یادت نمیاد؟ احساس می کردم الانه که دو تا شاخ بزرگ رو سرم سبز بشه یعنی چی مگه من چی کار کردم ؟ دیگه کم کم خودمم داشتم به خودم شک میکردم که مریم جون با لحنی که محبت ازتک تک کلماتش چکه می کرد گفت:قربونش برم،مثل اینکه کیارمینم برای برداشتن نقشه هاش بر می گردوه خونه. وقتی می خواسته سوار ماشین بشه ،صدای گریه یه نفر رو میشنوه جلوتر میاد میبینه که تو در حالی که گریه می کنی و از خدا گله و شکایت میکنی چاقو گذاشتی رو شاهرگت و میخواستی خود کشی کنی که کیارمینم از پشت هلت میده و تو سرت به زمین میخوره و ظاهرا بی هوش میشی کیارمین هم زنگ زد و من رو خبر کرد . وقتی رسیدم خونه دکتر بالا سرت بود .......چرا این کار رو کردی؟مگه نمی دونی تو برای من و فرهاد مثل دختر از دست رفتمونی؟ میخواستی داغ کیانام یه بار دیگه تکرار بشه ؟ و دوباره میزنه زیر گریه..................... تک تک سلول ها ی بدنم پر از تنفر شد . تب تنم نشون از خشمم بود. چطور تونسته بود این طور ناعادلانه من رو گناهکار جلوه بده و خودش رو نه تنها که گناهکار نکرده بود بلکه نقش قهرمان داستان رو به خودش اختصاص داده بود . بغضم گرفت . دلم می خواست بشینم کف اتاق و زار زار به حال خودم گریه کنم . خدایا چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟به تاوان کدوم گناه نکرده دارم این طور مجازات میشم ؟خدایا خستم . خدایا نمی خوام جلوی بنده هات از ناتوانی و ضعف زانو بزنم .خدایا مگه نمیگن تو بزرگ و توانایی ؟پس یه کاری بکن . بزرگیت رو یه جوری بهم ثابت کن . خدایا کفر نمی گم اما حقه؟ یکی مثل من که از بچگی بدون محبتی از جنس مادر،دست نوازشی از جنس پدر ،تکیه گاهی از جنس برادر و همدمی ازجنس خواهر بزرگ شده باید این طور زندگی کنه اما دختر ی مثل مهناز که تو زندگیش همه چی داشته باید این طور پشت پا بزنه به خوشبختی و طعم عشقی که می تونه با همسرش تجربش کنه وبا یه تیکه آشغالی مثل احمد در ارتباط باشه که ته داستان من کتک بخورم ،تحقیر بشم ،شخصیتم خورد بشه و حتی معلوم نباشه مهناز خانوم کجاست و چه جوری خوشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین: تصمیم گرفتم قید رفتن به شرکت رو بزنم هر چند رفتنم هم فایده ای نداشت چون با این جنگ اعصاب نمی تونستم رو نقشه ها تمرکز کنم و قطعا گند میزم به زحمات چند سال از زندگیم . به سمت حیاط عمارت راه افتادم تا کمی قدم بزنم که با دیدن جسم نیمه جون پرتو به اون سمت دویدم . رنگش سفید شده بود و نصف صورتش از خونریزی سرخ رنگ شده بود . یک دستم رو زیر سرش گذاشتم و اون یکی دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به طرف عمارت رفتم. از سرمای تنش وحشت کردم قدمام رو تند تر کردم و خودم و به عمارت رسوندم .در رو بازکردم و پرتو رو روی کاناپه خوابوندم به اتاق رفتم و گوشیم رو برداشتم و تو لحظه ی آخر رو تختی به هم ریخته تو چشمم اومد . اما بدون توجه از اتاق بیرون زدم و اول با آقای زند پزشک خانوادگیمون تماس گرفتم تا خودش رو زود تر برسونه و بعد از اون هم با مامان تماس گرفتم . روی کاناپه نشستم و با نگرانی و عذاب وجدان شدید به صورت پرتو خیره شدم . جالا اصل داستان مونده این که چه توضیحی به بقیه بدم . بیست دقیقه ای گذشت که اول آقای زند و چند دقیقه بعد هم مامان هراسان داخل شد . داستانی که تو لحظه ساخته بودم رو برای مامان تعریف کردم و به کتابخونه پناه بردم . می دونستم دارم در حق اون دختر بی چاره ظلم میکنم اما سنگدل شده بودم و هیچ چیز به جز خودم به چشمم نمی سومد . عصبی بودم از این شکی که تو وجودم رخنه کرده بود و داشت ذره ذره روح و روانم رو می خورد.اگه واقعا درست باشه چی؟اگه واقعا احمدو مهناز با هم.........نه نه من حق ندارم راجع به همسرم این طور فکر کنم . تو همین افکار غوطه ور بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.............................................................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"کیارمین "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه هفته از اون روز و دروغ شاخ داری که گفتم میگذره!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو این مدت این دختره پرتو هر سری منو میبینه اول با نفرت و خشم نگام میکنه و سرشو میندازه پایین!!!خب به درک دختره احمق چطور جرئت میکنه به مهناز انگ هرزگی بزنه!!!!خلاصه اصلا یجورایی نسبت بهش حس نفرت پیدا کردم!…امروز مناقصه روبردم و حسابی خوش حال بودم ………از شرکت زدم بیرون و رفتم دو کیلو شیرینی تو روییک کیلو شیرینی خشک که مهناز عاشقشون بود خریدم .بعدم رفتم جواهر فروشی اقا محمود دوست پدرم و براش یه نیم ست ظریف و خوشگل خریدم رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه!!!!!وارد خونه شدم خیری از کسی نبود .از یکی از خدمه ها سراغ مامانینا رو گرفتم که گفت یک ساعت پیش مامان به همراه پرتو برای خرید از خونه خارج شدند !!!!!!!!!چیزی از مهناز نگفت لابد تو خونست دیگه ........شونه ای بالا انداختم و برای عوض کردم لباس و دادن هدیه به مهناز راهی اتاق شدم با نزدیک شدنم به اتاق صداهایی رو می شنیدم . صدا؛صدای یه مرد بود تعجب کردم . قدم تند کردم و در اتاق رو باز کردم اما با چیزی که دیدم سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که با گرفتن دستگیره مانع سقوطم شدم . سرم رو که بالاآوردم نگاهم تو نگاه مهناز افتاد که با ترس ملافه رو بیش تر دور خودش می پیچید . دیگه طاقت نیاوردم و مثل یه ببر وحشی به طرف اون احمد کثافت حمله ور شدم . من احمد رو میزدم و مهناز جیغ میزد ....... من میزدم و مهناز و گریه می کرد ...................من میزدم و مهناز ضجه میزد ......التماس می کرد ....صداش رو مخم بود به سمت یورش بردم و موهاش رو تو دست گرفتم . از تخت پرتش کردم پایین و نگاهی به احمد که بی هوش افتاده بود انداختم . نیشخندی از روی جنون آنی زدم و نگام رو روی کسی که الان برام منفور ترین آدم روی زمین بود برگردوندم از دردناله می کر د اما من بی خیال بشو نبودم.همون طور که وحشیانه میزدمش بهش گفتم :کثافت عوضی همه راست می گفتند تو یه هرزه ای که جوونی من به پای تو رفت .کاش بمیری مهناز کاش بمیری...................ده آخه چی کم داشتی آشغال هان ؟؟؟؟؟؟؟؟چییییییییییییییییییییییییی؟همونطور که نگاش میکردم کم کم به عمق ماجرا پی بردم اون چی کار کرد؟ خدایاااااااااااااااااا با زندگیم چی کار کرد؟موهاش رو ول کردوم و صدام تو گلوم شکست و رنگ و بوی غم و بغض به خودش گرفت با رنجش رو بهش گفتم : چرا؟ مگه چی کارت کرده بودم ؟چطور تونستی ؟چطور دلت اومد با من این کار رو بکنی؟من که تو زندگیمون فقط محبت خرجت کرده بودم .من احقم که تغییر یهویی تو رو جدی نگرفتم مننننننننن!!!!!!!!!!!تودلم پارچه ی مشکی زدن !امروز دلم سوخت دلم برای خودم خیلی سوخت !!!!!!!!!!من یه احمقم که از تنها زن زندگیم بازی خوردم .....چشمام از شدت خشم و کنترل کردن اشک می سوخت آخرین نگاه غم بارم رو به مهناز انداختم و تو یک لحظه ضربان قلبم قطع شد و قلبم تیر کشید .راه نفسم بسته شد یه گلوم چنگ انداختم و در آخر صدای دری که به شدت باز شد و سیاهی مطلق!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینجور داشتیم با مریم جون تو پاساژ قدم میزدیم که گوشی مریم جون زنگ خورد.با تعجب گفت :از خونست !!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الو ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_.........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نیره درست حرف بزن ببینم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_...........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یعنی چی که از اتاقشون صدای سر و صدا میومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_...........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من که نمی فهمم چی میگی ولی الان بر می گردیم خونه ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم تلفن و قطع کرد و با نگرانی رو به من که با سوال نگاهش میکردم گفت:نیره بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم که ادامه داد:میگه کیارمین اومده خونه رفته تو اتاق خودش و مهناز و بعدم صدای داد و بیداد میومده حتی الان که داشت با من حرف می زد هم صداشون میومد. باید سریع تر بریم خونه . موافقت کردم اما داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خونه که رسیدیم به سرعت پیاده شدیم و بعد از حساب کردن پول تاکسی داخل عمارت شدیم .با وارد شدنمون به خونه صدای دادو بیداد و حرف های نامفهوم یک مرد که از طرف یکی از اتاق ها می اومد ناخودآگاه به اون سمت حرکت کردیم هر چه نزدیک تر می شدیم صداها واضح تر می شد .الان میشد فهمید که این صدا ،صدای کیارمین بود و انگار داشت یه نفر رو لعنت می کرد .مریم جون پشت در اتاق ایستاد و به شدت در اتاق رو باز کرد . باز شدن اتاق مصادف شد با افتادن جسمی نیمه جون که با چشمانی قرمز و دستی که روی قلبش بود نقش زمین شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشکه به این صحنه نگاه می کردیم .با صدای التماس مریم جون به سمتش برگشتم بالای سر کیارمین نشسته بود و بهش التماس می کرد بلند بشه و اصلا توجهی به احمد بی جون و مهنازی که با نیم تنه ی عریان گریه می کرد نداشت : کیارمینم،پسرم ، عزیزم پاشو. چه بلایی سرت اومده ؟ تو رو خدا کمک کنید .تورو خدا ...........ضجه هاش دل سنگ رو آب می کرد .هممون گیج بودیم که من زود تر از همه به خودم اومدم و سریع با اورژانس تماس گرفتم .یک ربعی گذشت تا آمبولانس بیاد رنگ کیارمین از قرمزی به کبودی می زد و این همه ی ما رو می ترسوند. بالاخره کیارمین رو بردند و من بعد از برداشتن سوییچ از تو لباسای لش احمد به مریم جون که از گریه حسابی بی حال شده بود و بی قراری می کرد کمک کردم تا سوار بشه بعد هم به خدمه گفتم در اتاق کیارمین رو قفل کنند ونذارنداحمد و مهناز از اتاق خارج بشند . بعدشم سوار ماشین شدم و به بیمارستان رفتیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irورودی بیمارستان رو پیچیدم تو و وارد بیمارستان شدیم . به مریم جون کمک کردم و باهم پا به راهروی بیمارستان گذاشتیم . به محض ورودمون مجی از بوی الکل به صورتم خورد که استرس بدی رو به دلم انداخته بود . انگار داشتند تو دلم رخت می شستند . درسته کیارمین تو این مدت من رو خیلی اذیت کرده بود اما این دلیلی نمشه که بخوام همچین بلایی سرش بیاد و از همسرش رکب بخوره . با دیدن مریم جون که به سمت ایستگاه پرستاری می رفت توجهم به اون سمت کشیده شد . نفهمیدم پرستار چی گفت که مریم جون با یا حسین بلندی گریش شدت گرفت . جوری هق هق میکرد که احساس می کردم الانه که نفسش بند بیاد . وقتی با ترس از پرستار درباره ی وضعیت کیارمین سوال پرسیدم با لحنی پر اطمینان گفت:داشتم به اون خانوم هم توضیح می دادم اما مثل این که فقط قسمت اول جمله ی من رو شنیدند ،راستش ایشون یه سکته ی ناقص داشتند که خدا رو شکر خطر رفع شده . لبخندی زدم و بعد از تشکر به سمت بوفه ی بیمارستان حرکت کردم . آب معدنی ای خریدم و برگشتم پیش مریم جون .به زور مجبورش کردم کمی آب بخوره . با خوردن آب کمی رنگ و روش برگشت . ولی باز هم بی قراری میکرد که با بازگو کردن حرف های پرستار ،برق خوشحالی به وضوح تو چشماش دیدم. بعد از اون با آقا فرهاد تماس گرفتم و از موضوع مطلعش کردم و بهش اطمینان دادم موضوع خیلی جدی نیست اماخودمم می دونستم تازه بعد از ترخیص کیارمین دردسر های این خانواده شروع میشه ....غافل از اینکه خودم اولین قربانی این ماجرا میشدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه روزی گذشته بود و کیارمین بهوش اومده بود،البته تو دو روز قبل هم تقریبا نیمه هوشیار بود.شب همون روزی که این اتفاق افتاد به همراه آقا فرهاد به خونه برگشتیم تا تکلیف نقش احمد و مهناز تو این بازی مشخص بشه ....درسته که من می دونستم جریان از چه قراره اما هم می ترسیدم بگم و هم خجالت میکشیدم از چیزی که دیدم براشون تعریف کنم پس تصمیم گرفتم سکوت کنم و بذارم خودشون بفهمند چی شده ! قرار شد من به اتاق مریم جون اینا برم تا برای مریم جون یه سری وسایل ببرم اما با دادی که آقا فرهاد از اتاقم پریدم بیرون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چی میگی ؟مگه میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حرف بزن ببینم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آقا به خدا احمد گفت این دستور شماست الان چند وقتی هست که به بهانه های مختلف میره تو اتاق آقا و خانوم .......من فکر میکردم ش م ا........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خفه شوووووووووو....کجان؟ این دو تا کثافت کجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آقا پرتو خانوم گفتند در اتاق رو قفل کنیم اما چون حال احمد خوب نبود مجبور شدیم بیاریمش بیرون ولی هنوزم بی هوشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اون دختره ی عوضی کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو اتاقشون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا جواب گرفتن از خدمه ی ویلا به طرف اتاق مهناز هجوم بردو وحشیانه وارد شد اون قدر عصبانی بود که ترسیدم بلایی سر مهناز بیاره . به سرعت وارد اتاق شدم و دیدیم که مهناز جیغ زنان در حال تقلا کردنه . پشت خودم پناهش دادم آقا فرهاد داد کشید : مهناز چی کار کردید؟این پسره هر روز تو اتاقی که تو توش تنها بودی چه غلطی میکرده؟ جواب بده دیگه اون موقع که خوب برای من و همه خودشیرینی می کردی الان که باید جواب بدی لال شدی؟ مهناز باهق هق بریده بریده گفت:غ غ غلط کردم بابا فرهاد ..........جوونی کردم اشتباه کردم ..... شما ازم بگذرمن............... داشت بقیه ی حرفش رو میزد که آقا فرهاد با داد و بغض گفت:خفه شو دختره ی هرزه به من نگو بابا .آدمتون می کنم هم تو رو هم اون اجمد نمک نشناس رو ......نشون می دم بهتون جزای کسی که به آرامش خانواده ی من صدمه بزنه چیه!!!فعلا هم وسایلت رو جمع کن می خوام ببرمت یه جای دیگه حتی یک لحظه هم نمی خوام تو این خونه ببینمت . تو مایه ی ننگ خاندان ما هستی.... مهناز به مهناز به التماس افتاد اما مرغ آقا فرهاد یه پا داشت و توجهی به حرف های مهناز هم نداشت . 5روز بعد:اتفاق خاصی نیفتاده بود غیر از این که کیارمین از بیمارستان ترخیص شده بود و من تا الان ندیده بودمش یعنی هیچ کس ندیده بودش. از اون روز تا حالا خودش رو حبس کرده بود تو اتاق . فقط هر روز به مقدار خیلی خیلی کمی غذا می خورد شاید به اندازه ی سه قاشق!دلم براش می سوخت اما کار ی ا ز دستم بر نمی یومد براش انجام بدم.بعد 5 روز بالاخره از اتاق بیرون اومد اما چه بیرون اومدنی.................
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''کیارمین''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین که از اتاق اومد بیرون بدون توجه به مریم جون یه راست رفت سمت پدرش و با صدایی که سعی داشت عصبانیتش و کنترل کنه و با چشمانی بی فروغ و سرد گفت:بابا مهناز و اون پسره……اوففف احمد کجان؟؟؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقا فرهاد گفت:تو چیکار داری پسرم خودم حق هردوشونو گذاشتم کف دستشون!!!!"…ولی کیارمین عصبی و با صدای مرتعشی گفت:بابا گفتم کجان؟؟؟اقا فرهاد که میدونست بحث باهاش بی فایده است گفت بردمشون بیرون از شهر ولی هیچ کدوم نمیتونن از خونه بزنن بیرون چنتا محافظ گذاشتم اونجا!نگران نباش پسرم!!!کیارمین خشن تر از قبل گفت:پیش همدیگه هستن؟؟؟؟………اقا فرهاد گفت:نه کیارمین جان عصبی نشو دوباره حالت بدمیشه ها!!!………کیارمین با داد گفت:به درک که حالم بد میشه اصلا زودتر بمیرم از دست این زندگی نکبتی راحت شم حالاهم به یکی بگید برن اون تا عوضیا رو بیارن کارشون دارم!!……………اقا فرهاد گفت:اخه چیکارشون داری کیارمین!!!!بیخیال شو لطفا منم درحال ترتیب دادن هر چه زود تر طلاقتونم…کیارمین وسط حرفش پرید و با حرص گفت:بابا لطفا بگید برن اونارو بیارن وگرنه خودم دست به کار میشم و اگ از زیر سنگم باشن پیداشون میکنم خوب میدونی که میتونم همچنین کاری کنم!!!!……اقا فرهاد مجبوری و از ترس بدشدن حال کیارمین گفت:باشه باباجان تو یکم به خودت مسلط شو من میگم الان برن دنبالشون!!!و کیارمین با تکان دادن سرش به اتاقش برگشت!!!…………
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''پرتو''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدودا یک ساعتی میشد که اقا فرهاد به چند نفر گفت تا برن مهناز و احمد و بیارن!!! ایفون خونه زنگ خورد و من سریع رفتم درو باز کنم ولی با دیدن مهناز و اون احمد کثافت وجودم از حس نفرت پر شد!!!………وقتی رسیدن هر دو با سر افتاده پیش اقا فرهاد رفتن که اقا فرهاد با عصبانیت گفت:الان پایین انداختن سرتون هیچ مشکلیو حل نمیکنه شمااونموقع باید خجالت میکشید که……………بعدم چیزی نگفت!!!احمد به حرف اومد و من تازه صورتشو که هنوز کبود بود دیدم:اقا ما……………اقا فرهاد گفت:خفه شو فقط خفه شو احمد که بد کردی؛نمک خوردی ولی نمکدون شکستی!!!!بعدم با صدای بلند منو صدا زد:پرتو؟؟پرتو؟؟؟؟زود رفتم پیشش و گفتم بله اقا……گفت:برو کیارمین و صدا کن بیاد . با این حرف اقا فرهاد مهناز با ترس شدیدی منو نگاه کرد.منم بدون توجه بهش گفتم چشم……………رفتم دم اتاق کیارمین و چند بار در زدم!!وقتی جواب نداد صداش زدم:اقا؟؟اقا کیارمین؟؟اقا فرهاد صداتون میکنن!!!……یه دفعه در به شدت باز شد و من که چسبیده بودم به در پرت شدم رو زمین!!!پسره ی بی فرهنگ ، نمی نمیدونه کسی پشت دره که این طوری درو باز میکنه ؟کیارمین نیم نگاهی هم به من نداشت و بی توجه از من به طرف نشیمن رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز تو بهت بودم که این چرا همچنین کرد !ولی زود به خودم اومدم و بلند شدم رفتم پایین!!!…گفتم اگه برم پیششون خیلی بی ادبیه پس رفتم تو اشپزخونه……که با صدای داد کیارمین ترسیدم:د لعنتی مگه برات چی کم گذاشتم!!!!!!یعنی از اون احمد لعنتی حقیر تر بودم که اونو به من ترجیح دادی!!!؟؟؟؟تو چی؟؟مگه چیکارت کردم که اینطوری جوابمو دادی هان جوابمو بده احمد؟؟؟؟دیگه فقط صدای هق هق مهناز میومد!!!!بعد چند لحظه مهناز با گریه گفت:کی…کیارمین!!!!هرکاری بگی میکنم به پات میوفتم!!!!اصلا سگ در خونت میشم فقط منو ببخش!!!خواهش میکنم!!!!و در آنی صدای اقا فرهاد اومد که گفت:مریم؟!؟؟مریم جان؟؟عزیزم چی شدی؟؟؟؟و با دادی بلند تری گفت:پرتو اب قند بیار!!!!!!!سراسیمه یه اب قند درست کردم و رفتم پیششون و با نگرانی گفتم:مریم جونم؟؟تروخدا!!! بیا این اب قند و بخور!!!!ه زور اب و به خوردش دادم وقتی بهتر شد………کیارمین با یه نگاه مرموز داشت به من نگاه میکرد!!!!…تعجب کردم الان که داشت داد میزد پس چرا یه جور مرموزی خیره شده بود بهم!!!…………یه دفعه برگشت سمتمو گفت:پرتو جان!!یه لحظه میای؟؟؟؟هممون چشامون داشت از تعجب در میومد که با اشاره کیارمین ،مریم جون و اقا فرهاد به حالت عادی برگشتن ولی من هنوز تو بهت بودم!!…البته قیافه ی احد و مهناز هم دیدنی بود!چون طرز حرف زدن کیارمین با من زیادی ازش بعید بود………آقا فرهاد به پشتم ضربه ای زد و خیلی اروم گفت:پرتو جان پاشو برو ببین چی میگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمی ترس نزدیک کیارمین شدم چند قدم باهاش فاصله داشتم که با لبخند اون فاصله رو پر کرد و دست راستشو گذاشت پشت کمرم منو به خودش نزدیک کرد ... علاوه بر خودم فک مریم جونو آقا فرهاد و احمد و مهنازم خورد زمین اما کیارمین همچنان لبخند مرموزی روی لب های برجسته اش بود .. کمی به جلو هولم داد ...از فکر دراومدم نگاه خیره مو ازش گرفتم و به چهار جفت چشم گشاد از تعجب دوختم خنده ام گرفت ریز خندیدم با نفس های کیارمین و حرفی که از قصد بلند زد باعث شد خون تو رگام یخ بزنه _ جون ... بنازم خنده هاتو دلبری نکن .. یا تعجب و به سرعت نگامو از سرامیک هایی که از تمیزی براق شده بودن گرفتمو میخ چشمای خبیث کیارمین کردم ... من مطمئنم این کیارمین از شدت کار مهناز دیونه شده این کیارمین که با لحنش کمی فقط کمی ته دلمو میلزونه همون کیارمینی نیست که پشت عمارت نعره هاش تنمو میلرزوند و ضربه هاش سلول سلول بدنمو از درد میلرزوند ... نه این همون کیارمین نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیدن چشمای درشت شده از تعجبش هیچ حسی جز نفرت بهم دست نداد با یادآوری این جمله که اینم یکی مثل مهنازه میخواستم با همون دستی که کمر ظریفشو گرفتم چنان فشاری به کمرش بیارم که تا دوروز جای انگشتای ورزیده ام بمونه روش ....تو این چند سال اونور آب اونقدر بوکس کار کردم که بدونم با چه قدر زور میتونم بدن کسی رو کبود کنم ... با صدای مامان نگامو از چشمای شکلاتیه پرتو که عنبیه ی مشکیش از تعجب گشاد شده بود گرفتمو رفتم تو جلد یه کیارمین عاشق _ جانم مامان خانومی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کیارمین .. منظورت و از این کلماتی که به پرتو گفتی چی بود؟؟ تو تواین چند روز حتی یه نگاه از سر لطف به این طفل معصوم نکردی بعد الان داری قربون صدقه ی خنده های زیباش میشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ی الکی کردمو رو به پرتو کردمو بیشتر به خودم فشار دادمش طوری که یک لحظه از ترس به خودش لرزید و حس کردم میخواست خودشو خلاص کنه که به قدری محکم دستامو به کمرش فشار دادم که یک لحظه بیحال شد بی اهمیت به حال خرابش لبامو طوری روی اون گندم زار پرپشت فوق العاده خوشبو گذاشتم که فقط ردی از بوسه باشه .. لعنتی .. ما همچین شامپو ها و خوشبو کننده هایی تو خونه نداریم که اینقدر خوشبو و وسوسه کننده باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''پرتو''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین امکان نداره من قبول نمیکنم ... من هیچ قولی ندادم ... میخواستم تمام این کلمات و داد بزنم اما از شدت درد ضعف کرده بودم کیارمین همچنان بی رحمانه ادامه میداد برای ساکت کردن من به قدری دستتشو به پهلوهام فشار میداد که از درد چشمام سیاهی میرفت .. _ بله دیگه مامان جان من تصمیم گرفتم با پرتو ... با سیاهی رفتن چشمام دیگه چیزی نفهمیدم جز اینکه کیارمین لحظه های آخر برخورد من با زمین منو کشید تو بغلش ... با حس خیسی روی صورتم چشم باز کردم و پنج جفت چشم رو دیدم که فقط دو تاشون نگران بودند و دو تای دیگشون با پوزخند و نفرت نگاه میکردند.چشم چرخوندم و کیارمین رو دیدم که با بی خیالی بهم زل زده بود .......با حرص نگاهش کردم که با حس سنگینی نگاه چند نفر به خودمون اومدیم . کیارمین سریعا تغییر رفتار دادو با محبت ساختگی که فقط من درک می کردم اومد جلو و دستامو گرفت ،اون ها رو به سمت لب هاش برد و بوسید . مهناز با کینه نگام میکرد ،به احمد نگاه کردم نگاه اون بهتر از مهناز نبود که هیچ بدتر هم بود با چشم های به خون نشسته به به لب های کیارمین و دست های من نگاه میکرد...............بسم الله ........این چرا این جوری می کنه ؟ با صدای کیارمین به سمتش برگشتم : عزیزم......به من نگاه کن !!!!ببین با خودت داری چیکار می کنی؟ کیارمین دورت بگرده نمیگی انقدر نسبت به سلامتیت بی توجهی اگه اتفاقی برات بیافته کیارمینت چی کار کنه؟نمیگی از نگرانی میمیرم.؟؟دیگه این کاررو بامن نکن....باشه عشقم؟ حالا علاوه بر چشمای من و بقیه چشمای خودشم از حرفایی که زده بود داشت از حدقه بیرون می افتاد اما خودش رو کنترل کرد و سریع به حالت قبل برگشت . دستش رو انداخت دور گردنم و دست دیگش رو هم زیر زانو هام انداخت و بغلم کرد . همون طورکه من رو همراه خودش از اتاق بیرون می برد رو به پدرش گفت : می برمش کمی استراحت کنه. و از اتاق خارج شد . به محض رسیدن به اتاق درش رو باز کردو من رو رو تخت پرت کرد . سرم به تاج تخت خورد و تیر کشید اما نالم رو تو گلو خفه کردم . خواستم حرفی بزنم که قبل از من شروع کرد :ببین دختر جون ،به نفعته باهام راه بیای . تو مجبوری به من کمک کنی میفهمی مجبور!!!!!!!!!کلمه ی آخرش مثل چکشی بود که به جونم افتاده بود و هی تو سرم کوفته میشد . حرصم درداومد و با پررویی تو چشماش زل زدم و گفتم:بیین من مجبور به کاری نیستم و توهم نمی تونی مجبورم کنی!!!با این حرفم پوزخند مسخره ای تحویلم دادو گفت : د نه د چی پیش خودت فکردی هان ؟ مگه من بهت پیشنهاد دادم که میگی نمی تونی مجبورم کنی . این یه دستوره و تو حق سرپیچی نداری . البته حتی اگه بخوای زرنگ بازی هم در بیاری بازم دودش تو چشم خودت میره ........با گفتن این حرف به سرعت از اتاق بیرون رفت و من بهت زده به در اتاق خیره شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا بسه دیگه ..چرا پدر و مادری وجود ندارم که نگران من بشه؟ ... دلم میخواد یه دل سیر بابت این بخت سیاهی گریه کنم ... کیارمین از بعد ازظهر که رفت درو قفل کرد وصداشون رو از پایین میشنیدم که میگفت : عزیزدلم خسته شده....... لطفا تا از سر کار برنگشتم کسی مزاحمش نشه..... حدس میزدم که جمله ی بعدش با احمد و مهناز باشه چون گفت : شما دوتاهم تا وقتی من برنگشتم حق ندارید پاتون رو از چارچوپ در بیرون بزارید ... فهمیدید ؟؟؟!!! ... فهمیدید آخرش اونقد بلند بود که حس کنم پرده های گوش مهناز و احمد پاره شده باشه...........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای چرخیدن کلید توی قفل از فکر در اومدم با فکر اینکه مریم جون باشه لبخندی رو لبام ظاهر شد که با دیدن فردی که تو چارچوپ دیده شد به سرعت رو لبام ماسید .. کیارمین با لبخند خبیث و چشمایی خبیث تر اومد تو اتاق و همونطوریکه به من نگاه میکرد درو بستو بهش تکیه داد .از ترس نمیتونستم نفس بکشم ... این کیارمین شکل همون کیارمینیه که پشت عمارت منو به قصد کشت میزد .. با همون لبخندی که لرزه به تن و بدنم مینداخت نزدیک تخت شد هر قدم که اون جلو میومد من کمی خودمو عقب میکشیدم .. اونقدر که دیگه سرم به تاج تخت خورد کیارمین به قدری نزدیکم شده بود که نفس های گرمش به بینی و چشمام میخورد .. عسلیه چشماش از این فاصله شرورتر خودشو نشون میداد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطاقت نگاه کردن به اون عسلی های وحشی که واقعا به رنگ عسل بودو نداشتم .. چشمامو بستم .. صداشو کنار گوشم شنیدم : آخی ... موش کوچولو ... دیگه مریم جون نیست که بخواد طرفداریتو بکنه ... الان فقط من و تواییم .. مگه نه ... توهم مثل همون آشغالی.. فقط شرایطی نداشتی که خودتو نشون بدی .. مگه نه ... توهم مثل مهنازی ... مثل همونی ... مثل همون ... مثل هموووووون با فریاد آخرش حس کردم مشتش خورد به شقیقه ام و سرم به عقب پرت شد و چون از قبل ضربه دیده بود دردش آروم نشدنی بود .. گرمی خون و حس میکردم .. اما کیارمین انگار خون هارو نمیدید که همچنان با اون پا و دست های ورزیده اش کتکم میزد زورش خیلی زیاد بودو تن من رنجور ... فریادش نعره ی شیر بودو من حس میکردم پرده ی گوشم در حال کش اومدنه وتو مرز پاره شدن ... با ضربه ی آخرش که به گونه ام خورد دیگه هیچی حس نکردم وفقط پلک های خون الودمو رو هم افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای سر و صدایی از پایین چشم باز کردم .پایین چشمم کمی کبود شده بود .....با لوازم آرایشم کبودی ها رو محو کردم و به طبقه ی پایین رفتم با وارد شدنم به آشپزخونه مهناز رو دیدم که بازوی کیارمین رو گرفته و با التماس تو صداش و چشمام داره نگاهش می کنه و میگه:کیارمین تو رو خدا من می دونم تو به این دختره علاقه ای نداری .....من که گفتم غلط کردم پس دیگه..... کیارمین حرفش رو قطع کرد و گفت :هه با فکر کردی با یه غلط کردم همه چی تمومه ؟ نخیر خانوم واست فکر های خوبی دارم ....حالا وایسا و تماشا کن ....درباره ی پرتو هم باید بگم نظر تو برام مهم نیست و بدون حتی قبل از این که بفهمم چه هرزه ای هستی از این دختر خوشم می اومده ....اما فکر می کردم دارم به تو خیانت میکنم پس بی خیالش شدم اما حالا میتونم به دستش بیارم حالیته؟راستی فردا وقت دادگاه داریم .فقط قراره چیز هایی گفته بشه که تو باید قبول چون اگه قبول نکنی ممکنه سنگسار بشی میدونم که می دونی حکم کاری که کردی همینه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از زدن این حرف به طرف در برگشت و با دیدن من احساس کردم سک لحظه دست و پاش رو گم کرد و گفت:عزیزم تو از کی این جایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir؟؟؟مگه نگفتم استراحت کن !!!!! بیا بهت کمک کنم برو بالا ........و در آخر چشمای آتیشی مهناز که من رو نشونه گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستشو تو دستم گذاشت و با هم از پله ها بالا رفتیم در اتاق رو باز کرد و دستش رو از دستم بیرون کشید .روی صندلی میز توالت نشست . زل زد تو چشمامو گفت:ببین تمام چیز هایی که شنیدی ، دروغ محضه من نه به تو علاقه ای داشتم و نه دارم .........پس بهتره برای خودت خیال بافی نکنی .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا زدن این حرف از اتاق خارج شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''کیارمین''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاعصابم متشنج بود .تمام معادلاتم با اومدن پرتو تو آشپزخونه به هم ریخته بود دوست نداشتم بفهمه دادم چی کار می کنم ..... با یاد فردا و اتفاقاتی که قراره بیفته لبخند خبیثی روی لبم نشست.نگاهی به آسمون کردم، شب شده بود ...خمیازه ای کشیدم و به این فکر کردم که هیچ کس از فردای خودش خبر نداره !مثلا مهناز الان خبر داره فردا قراره.........پوفی کشیدم و به سمت عمارت برگشتم خیلی خسته بودم و تا سر رو بالشت گذاشتم خوابم برد.........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه تو راهرو قدم میزدم پس چرا نمی یاد؟وای به حالش اگه نیاد......من می دونم اون......تو همین فکر بودم که دو جفت کفش پاشنه دار رو به روم ظاهر شد .نگاهم رو بالا آوردم و به صورت غرق آرایش مهناز رسیدم ....پوزخندی رو لبم نقش بست . هنوزم آدم نشده ......البته دیگه برام مهم نبود بعد از حمله ی قلبیم وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم تصمیم گرفتم از سنگ بشم و شدم ........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای شخصی که اسمامون رو صدا می کرد به اون سمت حرکت کردیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بهت به من نگاه می کرد ....شایدم باور نمی کرد من باهاش این کار رو می کنم .....بکش مهناز خانوم بوش حالا نوبت توئه که زجر بکشی می خوام یادت بدم خورد شدن یعنی چی!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره نگاهش کردم، تو چشمای درشتش اشک جمع شده بود و با صدایی که لرزشش به وضوح حس میشد گفت:کیارمین تو رو خدا با من اینکار رو نکن .....من ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو قطع کردم و با خونسردی گفتم :برام مهم نیست .این شرط منه اگه قبوله بسم الله اگه نه زندگیت رو برات سیاه میکنم به خاک کیانا قسم نمی ذارم نفس بکشی ...به پام افتاد :کیارمین خواهش میکنم .... التماست میکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو قطع کردم و گفتم : یا باید زن احمد بشی و تو خونه سرایداری زندگی کنی و بشی خدمتکار شخصی پرتو یا زندگی رو به کامت زهر میکنم تازه تنها تو نیستی که زندگیت دچار تغییر میکنه احمدم قراره بشه نوکر و حمال شخصی من فهمیدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی نوکر و حمال تاکید کردم تا حرصم رو خالی کرده باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حرفم ادامه دادم:راستی همه ی این ها رو به احمد جونت هم بگو .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن این حرف به طرف آشپز خونه راه افتادم تا گلویی تازه کنم و به صدای هق هق هاش اهمیتی ندادم .....راستش از نقشه ای که براشون کشیده بودم خیلی خیلی خوشم اومده بود...حالا حالا ها براشون برنامه ها داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم گرفتم بعد از ظهر تمام افرادخونه رو تو حیاط عمارت جمع کنم .پس به بخش خدمتکاران رفتم و به یکی از خدمه گفتم به نیره خانوم بگه من کارش داشتم . اونم قبول کرد و من به کتابخونه رفتم .غرق مطالعه بودم که نیره خانوم با زدن ضربه ای به در وارد شد .تعظیمی کردوگفت :آقا با من کاری دارید؟ اشاره کردم تا بشینه. رو ی یکی از صندلی ها نشست و منتظر بهم خیره شد . با نفس عمیقی شروع کردم : از این به بعد قراره تغییراتی در عمارت رخ بده که می خوام همه ی کارکنان عمارت ازش مطلع باشند . کاری که شما باید بکنید اینه که همه ی افراد حاضر رو تو حیاط عمارت جمع کنید و عنوان کنید قراه خبر مهمی بشون بدم . سری تکون دادو گفت : بله آقا امر دیگه ای ندارید ؟کمی فکر کردم و گفتم : چرا!! یه دست لباس خدمه ی زنونه و مردونه هم آماده کن . چشمی گفت و از اتاق خارج شد . بالاخره زمان گذشت و ساعت طرفای 5و 6 عصر بود که نیره اومد و گفت همه ی اهالی عمارت رو تو حیاط جمع کرده. سرم رو بالا گرفتم و با غرور و گام های بلند به سمت حیاط رفتم . من باید غرورم رو ترمیم کنم . می دونستم دیگه همه ی عمارت میدونند مهناز با من چه کرده اما امروز بهشون نشون میدم بازی با دم شیر چه عواقبی می تونه داشته باشه .بالاخره به حیاط رسیدم نگاهی به همشون انداختم . همین طور چشمی نزدیک 30 حدمه در حیاط حاضر بودم با چشم تا آخر دنبالشون کردم تا رسیدم به مادر و پدرم ،پرتو،مهناز و احمد که رنگ گچ شده بودند و با استرس نگام می کردند . پوزخندی زدم ،سرم رو بالا گرفتم و با اقتدار شروع به صحبت کردم : امروز همه ی ما این جا جمع شدیم چون قراره خبر مهمی رو بهتون اطلاع بدم . از امروز تغییرات زیادی در این عمارت رخ میده که شاید بابت تعجب شما بشه اما من این کار رو کردم تا درس عبرتی برای عموم بشه و اما این تغیرات شامل چه چیز هایی میشه؟ اول اینکه آقا ابراهیم که تو بخش سرایداری با همسرشون زندگی میکنند به داخل عمارت منتقل میشند و در بخش خدمه سوئیتی بهشون تعلق میگیره واز حجم کاراشون یه مقدار زیادی کم میشه .دوم اینکه هیچ کاری بدون هماهنگی بدون من و پدر و مادر من به هیچ عنوان انجام نمیشه مگه این که یکی از ما سه نفر اطلاع داشته باشه .سوم اینکه از این به بعد به اضافه ی مادر من خانوم جدید این خونه پرتو خواهد بود چون من و پرتو تا پایان این هفته با هم ازدواج خواهیم کرد هر بی احترامی به اون رو بی احترامی به خودم میدونم و تنبیهی برای اون شخص در نظر میگیرم که قول نمیدم زیادی طاقت فرسا نباشه و آخرین و مهم ترین خبر اینکه همزمان با ازدواج من و پرتوی عزیزم زوج دیگه ای هم قراره راهی خونه ی بخت بشند این زوج احمد و مهناز خانوم هستند که بعد از ازدواجشون قراره در سرایداری زندگی کنند و علاوه بر سرایدار ی قراره خدمتکار شخصی من و همسر عزیزم پرتو باشند . مهناز خدمتکار شخصی پرتو و احمد خدمتکار شخصی من خواهد بود . بعد از این حرف به نیر خانوم اشاره کردم نزدیک بشه . لباس ها رو از دستش گرفتم . به سمت احمد و مهناز رفتم و لباس ها رو تو صورتشون پرت کردم و با صدای بلند گفتم : شغل جدیدتون رو بهتون تبریک میگم . به اطراف نگاه کردم و با دیدن نگاه های پر از تحقیر خدمه رو ی مهناز و احمد نیشخندی رو لبم اومد و ازشون دور شدم اما لحظه ی آخر دیدم که مهناز بیهوش روی زمین افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به حال زار مهناز به سمت اتاق پرتو رفتم تا بهش تذکر بدم سوتی نده . وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم و منتظر موندم تا بیاد تو . با باز شدن در پرتو با فک باز بهم نگاه کرد . خندم گرفته بود اما جلوش رو گرفتم و اشاره کردم بیاد داخل وارد اتاق شد و روی تخت نشست . شروع کردم : حرفامو که شنیدی،قراره مو به مو اجرا بشه پس من و تو تا آخر این هفته به هم محرم میشیم . فهمیدی؟ با صدای ضعیفی گفت: اما من نمیخوام ازدواج کنم!!!!!!بدجنس شدم و گفتم : هه بامزه بود دختر خانوم ، از خداتم باشه کسی مثل من قراره بشه شوهرت آخه کی میاد توی بی کس و کار رو بگیره همین الانشم نمی دونم باید به فامیل درمورد این قضیه چی بگم و چطور توجیحشون کنم که اومدم یه کلفت رو گرفتم . چشماش پر از بغض شد اما اهمیتی ندادم وگفتم:الانم پاشو لباس بپوش قراره ببرمت یه ذره به سرو روت برسم . لباس درست حسابی که نداری؟ من جلو فک و فامیل آبرو دارم . یکم دیگه بهش نگاه کردم و با نچ نچ گفتم : باید به مامانم سفارش کنم یه آرایشگاه ببرتت با این وضعیت صورتت حتی روم نمیشه کنارت راه بیام چه برسه به این که به عنوان همرم معرفیت کنم .دیگه اشکاش رو گونش روان شد که کلافه از اتاق بیرون زدم و قبل از دور شدن گفتم: تا ده دقیقه دیگه حاظر و آماده باش.راه اتاقم رو در پیش گرفتم که با مامان وبابا رو به رو شدم مامان با خشم و بابا نمیدونم با چه حسی نگام میکرد. هیچ وقت احساساتش رو نمیشد از چشماش فهمید . سری به نشونه ی احترام براشون خم کردم و خواستم به اتاقم برم که مامان با گرفتن مچ دستم مانع شد . سرم رو بالا آوردم و با تعجب نگاش کردم که با صدای دورگه ای گفت : این چه کاری بود که کردی من اینارو بهت یا دادم ؟ من بدبخت کردن مردم رو بهت یاد دادم ؟ من بهت یاد دادم آبروی مردم رو ببری؟د بگو دیگه اصلا ازت انتظار این رفتار بی فکرانه رو نداشتم.واس چی این کار رو کردی؟ الان خنک شدی ؟ حالت خوب شد ؟ زخمت التیام پیدا کرد؟ بهش نگاه کردم و گفتم : هنوز نه ...... پوزخند زد و گفت: یعنی هنوز ادامه داره ؟ چیزی نگفتم که خودش ادامه داد : تا این جای راه رواشتباه رفتی مامان جان اما از الان به بعد رو درست برو انتقام و کینه فقط آدم رومیسوزونه و به خاکستر تبدیل میکنه .به جای انتقام سعی کن با خودت کنار بیای . به نظر من در مورد پرتو هم .............نذاشتم ادامه بده چون واقعا داشتم متقاعد می شدم و این رو نمی خواستم من باید تا اخر این بازی رو ادامه بدم اما به شیوه ی خودم...با گفتن :ببخشید من داره دیرم میشه راهی اتاقم شدم و سعی کردم به افکارم سرو سامون بدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع بلند شدم تا حاضر بشم والا از این بشر بعید نیست یه دقیقه دیر کنم پاشه با شلاق بیاد تو اتاقم بزنه سیاه و کبودم کنه .تو آینه به صورتم نگاه کردم ،خیلی رنگ پریده شده بودم ،کرم پودر رو برداشتم وبه صورتم ردم کمی هم رژ مسی زدم و یکمی هم ریمل فقط در حد حالت دادن به مژه هام زدم . کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .کیارمین رو مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت. با صدای پام سرش رو بلند کردو مات صورتم شد . پوزخند زدم انگار نه انگار تا الان داشت از سر و صورت من ایراد می گرفت ،البته بنده خدا حق داشت هیچ وقت آرایش نمی کردم و این برای خودم هم تازگی داشت چه برسه به کیارمین . بی توجه بهش به طرف در رفتم .کیارمین هم پشت سر من مثل مسخ شده ها می اومد .هوس شیطنت به سرم زد ،از راهی رفتم که توش ستون داشت به ستون که رسیدم جا خالی دادم و کیارمین بینوا هم که تمام توجهش به من بود با مخ رفت تو ستون . با صدای آخش قدم هام رو تند کردم و به حیاط رفتم . کیارمین هم بعد از چند دقیقه با اخم های درهم اومد و سوییچ رو زد و تو ماشین نشست . منم سوار شدم و اون راه افتادم . زیر چشمی بهش نگاه کردم سمت راست پیشونیش کمی قرمز شده بود .با توقف ماشین دست از دید زدن پسر مردم برداشتم و پیاده شدم . کیارمین هم پیاده شد و بدون حتی نیم نگاهی به من وارد پاساژ شد . تا نزدیک های هفت شب بی وقفه خرید کردیم و بعد هم به عمارت برگشتیم . با نزدیک شدن به ساختمون عمارت صداها کم کم بلند شد با تعجب به کیارمین نگاه کردم که خونسرد گام برمیداشت . وارد عمارت که شدیم با یه دختر و پسر که شباهت بی نظیری هم به هم داشتند رو به رو شدم . با دیدن ما بلند شدند و پسر با مسخره بازی در حالی که تا کمر خم شده بود به سمت کیارمین رفت و گفت: به به جناب کیارمین اعظم .......خوش اومدید ...قدم رو تخم چشم حقیر این آرام خیر ندیده ی جز جیگر زده گذاشتید . با زدن این حرف سر بلند کرد و چشمکی به کیارمین و من که از این همه شیطنت فکم مماس با زمین بود زد .با صدای جیغ جیغ یه دختر از حالت دانلود دراومدم و بهش نگاه کردم درحالی که به طرف پسری که بعد از معرفی کردنش فهمیدم اسمش کیانه خیز برمی داشت همزمان هم می گفت : من جز جیگر زدم؟من خیر ندیدم ؟وایسا تا بهت معنی واقعی آدم جز جیگر زده رو بفهمونم. کیان هم درحالی که دور خونه می دوید تا از دست خواهرش در امان باشه با حالت بچگونه داد زد : مامان ،مامان ؟ کجایی که این ترشیدت پسر مثل دست ی گلت رو کشت . ای داد ..........ای هوار .........یکی منو از دست این عجوزه ی ترسناک نجات بده !!ماهم همونطور وسط حال ایستاده بودیم و از دست این دو تا عجوبه اشک از چشمامون میریخت به مسخره بازیاشون نگاه می کردیم.به آرام نگاه کردم که از بینی و گوشاش دود می زد بیرون .بالاخره انقدر دنبال هم کردند که هر دو خیس عرق رو مبل افتادند اما کیان هنوز هم دست از شیطنت برنداشته بود چون گفت: اه اه آرام پاشو ببینم چقدر بو میدی . عق حالم رو به هم زدی پاشو گمشو تو حموم ببینم . بعدشم به طرف من و کیارمین برگشت و با لحن مسخره و گریه ی مصنوعی در حالی که دو تا دستاشو رو صورتش گذاشته بود و شونه هاش رو می لرزوند گفت : ای خدا ، دونه دونه اعضای بدنم رو اهدا میکنم فقط یه خواستگار برای این بفرست . مهم نیست میخواد قصاب باشه ،بقال باشه،لات ولوت باشه ، اصلا خر باشه ،کوتوله باشه،گرد و قلمبه باشه شلوارش رو تا لوزه ی سومش بکشه بالا،فقط بیاد دست این رو بگیره ببره ما از دستش راحت شیم .من دست اون آدم رو می بوسم،مهریه و شیر بها هم نمی خوایم که هیچ تازه من یه چیزی هم اضافه میدم بهش به شرط این که دیگه این رو برنگردونه .آقا اصلا ختم کلام جنس خریداری شده هرگز پس گرفته یا تعویض نمی شود . !!!!!با گفتن جمله ی آخرش آرام دیگه تحمل نکرد و رو ش افتاد و شروع کرد به کندن موهاش کیان هم همونطور که تقلا میکرد از زیر دست آرام بیرون بیاد گفت: آی ذلیل مرده ، الهی همون خواستگارتم نیاد اهدات کنیم به موزه ی آثار ترشیده ها دلیل ترشیدگیت هم بنویسیم بد رفتاری با برادر ......بذاریمت تو شیشه الکل زنده بمونی مردم بیان ببیننت ، درس عبرتی بشی برای نسل های آینده !!!!!!!!من و کیارمین که دیگه از شدت خنده رو زمین درازکش شده بودیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''کیارمین''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشام رو با شوخی و خننده خوردیم و کم کم مهمونا عزم رفتن کردند . بعد از رفتن مهمونا به سمت اتاق مامان بابا رفتم میدونستم بابا عادت داره قبل از خواب کتاب بخونه و الان حتما تو کتابخونست پس میتونستم راحت با مامان حرف بزنم و بابت ظهر از دلش دربیارم. ضربه ای در زدم و بعد از بفرمایید مامان وارد اتاق شدم . مامان پشت میز آرایشش نشسته بود و مشغول کرم زدن دست و صورتش بود . رفتم رو تختشون نشستم و گفتم : مامان بابت امروز که از دست من ناراحت نیستی؟ سری تکون داد که خوشحال گفتم : می خواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهاتون صحبت کنم . راستش اممممممممم....چجوری بگم من می خوام برای ازدواجم با پرتو مراسمی رو ترتیب بدم !!!!چشمای مامان چهار تا شد و گفت: دیوونه شدی ؟ این دیگه چه کاریه که میخوای بکنی؟؟؟؟؟ راستش انتظار همچین عکس العملی رو داشتم پس سریع گفتم : مامان پرتو هم یه دختره مثل خیلی از دختر های هم سن و سالش دوست داره با جشن عروسی کنی از نظر من که انتظار زیادی نداره ....مامان در حالی که چشماش رو ریز میکرد گفت : یعنی باور کنم تو به فکر پرتویی ؟؟؟؟خب راستش هدف من از گزفتن این عروسی فقط و فقط خورد کردن شخصیت مهناز بود اما پرتو هم می تونست برای را ضی کردن دیگران بهونه ی خوبی باشه....سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که گفت : باشه با پدرت هم صحبت میکنم ببینم نظر اون در این باره چیه ؟ حرف دیگه ای هم مونده که بخوای بزنی؟ کمی فکر کردم و گفتم : بله فقط هر چه زود تر می خوام این مراسم انجام بشه !!!!باشه ای گفت و منم بعد از بوسیدن گونش وگفتن شب به خیر از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir'' پرتو''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاعصابم خورده از فشار عصبی دستام میلرزه،امروز مریم جون گفت که باید خودمو برای مراسم ازدواج آماده کنم اما خدا من میدونم کیارمین هیچ علاقه و عشقی به من نداره خدایا خسته شدم تا کی باید از دست این نفرت انگیز بکشم ... از وقتی این پسره اومده آرامش از زندگی من رفته.... اشکایی رو که نمیدونم از کی و چجوری از چشمام پایین ریختن و پاک کردم نگاهی به ساعت کردم وای یعنی دو ساعت تمام داشتم گریه میکردم!!؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینقدر این پسره واسم مشغله فکری درست کرده که یادم رفت باید به غذا سر بزنم از تخت بلند شدم همین که دستم سردی دستگیره رو حس کرد یادم افتاد من از الان به بعد خانوم این خونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمای اشکی راه رفته رو برگشتم نشستم سر جای قبلیم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر گریه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا... یا... من... زندگیه.... قبلی... مو.... میخوام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قدری گریه کردم که دیگه چشمامو نمیتونستم باز کنم.... سرم خیلی سنگین شده بود رو تخت دراز کشیدم چشمامو بستم.... خواب نبودم داشتم تمام اتفاقاتی رو که از وقتی کیارمین پاشو گذاشته بود تو عمارت و مرور میکردم که یه دفعه در باز شد... میخواستم چشمامو باز کنم که با صدای کیارمین چشمامو محکم رو هم فشار دادم... کیارمین: پرتو.. میخواستم... ( با صدای ارومتر) ای بابا خوابی .... صدای چفت شدن در اومد... اما بوی خاص عطرش هنوزم تو اتاق بود فهمیدم هنوز تو اتاقه پایین رفتن تختو حس کردم... دستش که نشست رو موهام سعی کردم چشمامو بسته نگه دارم... انگار داشت باخودش حرف میزد : من نمیتونم... من .. دلم نمیخواد... اما.. تو هم مثل همونی... توهم... به من خیانت.. میکنی... گرمی نفسش که به صورتم خورد باعث شد تعجب کنم اما با قرار گرفتن لباش روی لبای قلوه ایم پلکام مثل فنر پریدن... با خشونت داشت لبامو میخورد سعی کردم از زیر دستش در رم که دوتا دستاشو گذاشت دو طرف صورتم..،تو حصار تنش بودم نمیتونستم از جام جم بخورم.. کم کم حرارت لباش داشت وادارم میکرد همراهیش کنم همین که لب بالاشو میون لبان گرفتم در باز شد میخواستم صداش کنم که نداشت نمیتونستم کسی رو که اومده بود و ببینم کیارمین بایه بوسه ی صدا دار ازم جدا شد.. تازه تونستم مهناز که با چشمای اشکی بهمون نگاه میکرد و ببینم... کیارمین پیشونیمو بوسید و با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به مهناز گفت : اینجا اخورت نیست که سرتو مثل گاو میندازی پایین و میای تو... دفعه ی آخرت باشه اینجوری میای تو...فهمیدی؟؟؟؟ با صدای دادش منم از جام پریدم.. مهناز با چشمای اشکی سر تکون دادم از در رفت بیرون... کیارمین همونجا نشست زمین و سرشو تو دستاش گرفت... صدای نفس های عمیقشو میشنیدم... با عصبانیت از جا بلند شدو بی نیم نگاهی به من از اتاق رفت بیرون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره اینه مهناز خانوم حالا حالا ها باید تو این آتیشی که خودت درستش کردی بسوزی _آقا کاری دارید؟ با صدای نیره خانوم سرم رو بلند کردم و متوجه شدم خیلی وقته که بلاتکلیف جلوی در اتاق پرتو وایسادم .سری تکون دادم و گفتم :نه . راهرو رو طی کردم و به اتاقم رسیدم .یاد چند لحظه پیش افتادم موقع بوسیدنش حس عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شد که یهو اختیار از کف دادم .بی اختیار دستم ور بالا آوردم و روی لبم گذاشتم اما با این فکر که همه ی جنس مونث شبیه همند و مهناز هم روزی نجابتش مثل پرتو بود سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم چشمام رو بستم و پشت پلکام چهره ی پرتو نقش بست . نه خیر....................این دختره قصد نداره دست از سر من برداره .فکر شیطانی ای به سرم زد سعی کردم پسش بزنم اما عاقبت پیروز شد و باعث شد با عجله لباس مناسبی بپوشم و بعد از برداشتن کیف پول و سوییچ راهی حیاط بشم. ماشین رو روشن کردم و تا پشت در عمارت رفتم ،ریموت داشتم اما میخواستم احمد رو وادار کنم در رو برام باز کنه .دستم رو بوق گذاشتم که احمد هراسان از سرایداری بیرون پرید . اشاره کردم که در رو باز کنه با حرص در رو باز کرد و من بعد از زدن لبخند دندون نمایی از عمارت بیرون زدم و از آیینه دیدم که از شدت خشم قرمز شده بود. کیف پولم رو باز کردم و دنبال کارت مغازه گشتم پیداش کردم و آدرس رو خوندم ....خوله زیاد از این جا دور نیست .نزدیک بیست دقیقه ای تو راه بودم . از ماشین پیاده شدم وبه طرف مغازه رقتم . در رو باز کردم و وارد شدم . حمید پشتش به من بود و داشت چند تا کارتون رو جا به جا میکرد و معلوم بود متوجه ی ورودم نشده . بهش نزدیک شدم: کمک نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟ حیرت زده به سمتم برگشت و بعد از چند ثانیه به حالت نرمال در اومد و به آغوشم کشید : به به داداش شما کجا این جا کجا ؟ کی برگشتی؟ نامرد نالوتی نباید یه خبر به من میدادی والا ما نه فهمیدیم کی رفتی نه فهمیدیم کی برگشتی!!!!شرمنده سرم رو پایین انداختم که گفت : حالا نمی خواد خجالت بکشی خودت خوبی ؟ خانومت خوبه ؟ تو راهی ندارید؟ به افکارش پوزخند زدم و گفتم : نه داداش جدا شدیم . اینبار دیگه از شدت تعجب داشت پس میفتاد . _چطورممکنه؟ آخه هر وقت باهات تلفنی حرف میزدم انقدر با شوق ازش حرف میزدی که من..........ادامه ی حرفش رو نگفت منم که دیدم اعصابم داره کم کم به هم میریزه گفتم : بی خیال حمید بعدا با هم حرف میزنیم الان برای چیز دیگه ای این جام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکون داد و گفت : در خدمتم ! با یاد نقشه ی شیطانیم لبخند مرموزی زدم و گفتم دو تا دوربین مدار بسته ی کوچیک میخوام با کیفیت تصویر و صوت عالی حالا چی داری تو دست و بالت ؟؟؟؟؟؟چند تا آورد و دربارش توضیح داد ولی هیچ کدوم اون چیزی نبود که من می خواستم .وقتی دید به هیچ کدوم راضی نمیشم به انبار رفت و یه جعبه ی بزرگ با خودش آورد .درش باز کرد و یه دوربین که از کف دست کوچیک تر بود و از تو کارتون بیرون آورد . بردش اون پشت یه سری کار روش انجام داد و گفت : سالمه ، همه چیزشم خوبه فقط میمیونه نظر شما در مورد اندازش !چطوره ؟ میپسندی؟؟؟؟پسندیده بودم دقیقا همون چیزی بود که من می خواستم .انگار حرفامو از تو چشمام خوند که ادامه داد: داداش باید خیلی مواظب باشی ،این دوربینا رو سفارشی از خارج از کشور میاریم و مختص به نیروی انتظامیه ، چون رفیقمی دارم بهت میدمش ولی فروختنش به فرد غیر نظامی ممنوعه . میدونی که چی میگم ؟ سری تکون دادم وبعد از این که طرز استفاده و این که کجا باید قرار بگیره رو بهم باد داد باهاش حساب کردم و ار مغازه زدم بیرون . هیجان زده به سمت عمارت می روندم . وای خدایا چه شود!!!!!با رسیدن جلوی در ماشین مامان رو دیدم که داشت ازعمارت خارج میشد یه نفر دیگه هم کنارش نشسته بود اما چون شیشه های ماشینش نیمه دودی بود درست نفهمیدم کیه !با دیدن ماشین من توقف کرد شیشه رو داد پایین و گفت: سلام مامان جان ،من دارم با خانومت میرم خرید از اون ور هم میرم آرایشگاه احتمالا تا ساعت هفت و هشت برمیگردیم . اگه دیر شد شما شامتون رو بخورید من و پرتو هم با هم یه چیزی میخوریم......منم خوشحال از اینکه چند ساعت پرتو خونه نیست و می تونم راحت کارامو ردیف کنم با کله قبول کردم و بعد از یه خداحافظی سرسرس وارد عمارت شدم . انقدرهیجان داشتم که برام مهم نبود این دفعه هم مثل دفعه ی قبل احمد رو جز بدم . در عمارت رو که باز کردم بلافاصله به طرف اتاق پرتو رفتم . کسی اون حوالی نبود منم از فرصت استفاده کردم و سریع وارد اتاق پرتو شدم و در رو بستم . محض اطمینان در رو هم قفل کردم .صندلی میز آرایشش رو براشتم زیر پام گذاشتم و بعد از باز کردن دریچه ی کولر کمی ازقسمت بالایی دریچه رو با بدبختی تراشیدم و دوربین رو کار گذاشتم و دوباره دریچه رو بستم . پایین اومدم و به نتیجه ی کارم خیره شدم . خوب شده بود . دست کم ضایع و تو چشم نبود . وسایلم و جمع کردم وقبل از بیرون رفتن از اتاق چشمکی حواله ی دوربین کردم .بسم الله ....دیوونه نبودم که به حمد خدا اونم شدم . به اتاقم رفتم و بعد از نصب برنامه رو ی لپ تا پ و چک کردن سیستم با خیال راحت خوابیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو" تو سالن پای تی وی نشسته بودم که مریم جون از پله ها پایین اومد وقتی دید نگاش می کنم بهم لبخند زد و اومد کنارم نشست و با هم فیلم نگاه کردیم . بعد از تموم شدن فیلم ،پیشنهاد داد با هم بریم خریدکه منم قبول کردم . حاضر شدم و با پایین اومدنم مریم جون هم حاضر و آماده جلوی در منتظر من ایستاده بود . اشاره کرد که دنبالش برم . به پارکینگ رفت وریموت رو زد منتظر بودم ببینم کدوم ماشین چراغ میزنه که با دیدن ماشین مورد نظر از تعجب پام چسبید زمین .با این همه ثروت ؟ پرشیا ؟ مریم جون که چهره ی بهت زده ی من رو دید خنده ای با سرخوشی کرد و سوار ماشین شد منم سوار شدم که مریم جون گفت : تعجب نکن! هر جایی یه آدابی داره دلیلی نداره من برای یه خرید رفتن ساده ماشین چند صد ملیونی رو از پارکینگ بیرون بیارم . در یه صورت این کاررو میکردم مثلا اگه مهمانی دعوت می شدم یا از این قبیل مسائل در میون بود .اما در حالت عادی صلاح نمی بینم همچین کاری کنم ...............افکار این خانواده برام جالب بود . ولی چیزی که بیش ترجالب بود این بود که اخلاق کیارمین با این زن و مرد منطقی به طوری فرق می کرد که گاهی وقتا فکر میکردم شاید بچه ی واقعی این خانواده نیست .اما به دلیل شباهت زیادش با آقا فرهاد و مریم جون بلافاصله از افکار خودم خندم میگرفت. به در عمارت رسیدسم که با ماشین کیامین رو به رو شدیم سریع رومو کردم اونور. بعد از اون روز یه جوری ازش خجالت می کشیدم . الانم نمی خواستم منو ببینه و بفهمه دارم چیکار میکنم .اما مریم جون شیشه رو کشید پایین و سیر تا پیازو به اطلاع شازده رسوند . زرششششششششششششششک.....کمی با هم حرف زدند و کیارمین داخل رفت ما هم دوباره حرکت کردیم . بعد از کلی گشت زدن تو پاساژها و در نهایت خریدن هیچ چیزتو ماشین نشستیم و من خوشحال از اینکه الان میریم خونه و یه چرت جانانه میزنم از پنجره بیرون نگاه میکردم. با توقف ماشین چشم باز کردم اما با دیدن منظره ی جلوم چهرم آویزون شد "طلوع" ...........مرسی ضد حال ..بعله طلوع اسم آرایشگاه بود . پس بگو کلا از خرید و ...بهانه بود تا من رو بیارند این جا . ولی دیگه چاره ای نبود . باهم رفتیم تو،مریم جون من رو عروسش معرفی کرد و گفت اصلاح کامل صورت میخواد . بادقت به صورتش نگاه کردم. وااااااا....به حق چیزای ندیده . ازرنگ و کیفیت صورتش معلوم بود تازه اصلاح شده ولی......خب دارندگی و برازندگی دیگه . تو همین فکرا بودم که یه سایه افتادرو صورتم سرم رو بلند کردم که دیدم یه خانومی در حالی که موچین دستشه بالا سرم ایستاده . تازه دوزایم افتاد قراره چه بلایی سرم بیارن . خلاصه با کلی آه و ناله بلاخره اصلاح ابرو صورتم تموم شد و مریم جون رضایت داد به خونه برگردیم . با رسیدن به خونه اطلاع دادم شام نمی خورم و با ولو کردن خودم رو تخت اتاق ،چشمام رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''کیارمین''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خواب که بلند شدم بعد از یه ربع در حالت دانلود بودن بالاخره ذهنم شروع به پردازش کرد و یاد نقشم افتادم ، تقریبا به طرف لپ تاپ پرواز کردم و بعد از روشن شدن سیستم کد رو زدم و وارد برنامه شدم . پنج دقیقه طول کشید تا تصویر واضح بشه ،از کشوی میز هدفون رو در آوردم رو بعد از وصل کردن به سیستم صدا هاش هم واضح شد . اما صدای خیلی کمی از شرشر آب میمومد ، قلبم تو دهنم می زد ،با خجالت ،روم سیاه و با شرمندگی باید بگم حتی وقتی یه فیلم غیر قانونی هم می دیدم این طوری نبودم . بعد از چهل و پنج دقیقه بالاخره پرتو خانوم رضایت دادن از حموم اومدند بیرون. من نمیدونم این دخترا تو حموم چیکار میکنند که حموم کردنشون انقدر طول میکشه؟ .به صفه ی لپ تا پ نگاه کردم ولی با چه وضی از حموم اومده بود بیرون !!!!!!خب آخه دختر خوب نمیگی یکی مثل من کرمش میگیره میاد یه دوربین میزاره تو اتاقت همه چی رو میبینه ؟؟؟؟بعله !خانوم حوله رو به صورت دکلته پوشیده بود که از بالا سر شونه هاش و ازپایین از زانو به بعد برهنه بود . آمپرم داشت میزد بالا ، نکنه حالا هوس کنه لباسش رو هم عوض کنه؟ خاک تو مخم که تو این زندگی هیچی ازش باقی نموند دیگه !خب کسی که میره حموم بعدش میاد لباس عوض میکنه دیگه!تو همین فکرا بودم که دیدم داره برمیگرده به طرف حموم و رفت تو رختکن !!!!!!!به محض بیرون اومدنش نتونستم تحمل کنم ولپ تاپ رو بستم و نفسم رو با کلافکی بیرون دادم ! این دیگه چه وضیه !به خودت بیا پسر....شدم مثل یه پسر بچه ی هجده ساله.....البته الان که دارم فکر میکنم میبینم همون بهتربقیش رو ندیدم .چون دیگه کنترل نفسم دست خودم نبود و امکان داشت فردا صبح سه نفری از اتاق پرتو بیرون بیایم ....ولی این دختره هم خجسته ایه برای خودش!!!!آخه آدم عاقل تو که لباس زیرت رو تو رختکن پوشیدی ......خب بلوز شلوارتم همون جا می پوشیدی دیگه !!!!بیرون اومدنت چی بود ؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir''پرتو''
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر میز شام بودیم که آقا فرهاد گفت بچه ها کم کم تدارکات مراسم ازدواجتون رو جور کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلنا کپ کردم .آخه چرا انقدر زود ؟ اصلا چرا باید مراسم بگیریم . مگه عده ی مهناز و کیارمین تموم شده ؟نا خودآگاه جمله ی آخرش رو به زبون آوردم .آقا فرهاد تک خنده ای کردوگفت:نه عزیزم تموم نشده اما قراره تو و کیارمین یه مدت صیغه باشید و هر وقت عدشون تموم شد به صورت عقدی و رسمی به محرم بشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوب چرا مراسم رو نذاریم برای بعد .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف من به وضوح اخمای کیارمین رفت تو هم اما منم نباید جلوشون کم می آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا فرهاد دوباره پرسید:راستی بچه ها فکر کردید میخواید مراسم تون رو کجا بگیرید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _بله بابا من و پرتو تصمیم گرفتیم مراسم رو تو عمارت برگزار کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره جون عمت با من مشورت کردی ....خجالتم نمی کشه مرد گنده تو چشم باباش نگاه می کنه دروغ میگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم جون رو به من گفت : در مورد برگزاری مراسم چی تصمیم گرفتید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین دفعه اجازه ندادم کیارمین جواب بده و زود گفتم:بله ، قرار گذاشتیم حیاط عمارت رو به مردها و داخل خونه رو به خانوم ها اختصاص بدیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کیارمین نگاه کردم مثل اینکه اونم ناراضی نبود چون بدون نشون دادن عکس العملی مشغول خوردن غذاش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خوردن شام می خواستم برم بالا که کیارمین اشاره کرد برم حیاط ،از پشت میز بلند شدم و به طرف حیاط رفتم . چند دقیقه ایستادم اون جا تا بالاخره اومد .به محض اومدنش دست من رو گرفت و به طرف قسمت ممنوعه برد . با رسیدن به اون قسمت دستم رو ول کرد و روی پله های کلبه ای که اون جا بود نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ تعجب نکن آوردمت این جا چون باهات حرف داشتم و نمی خواستم کسی بشنوه. اون جا امکان داشت هر کسی سر برسه ولی این جای خونه رو معمولا کسی بلد نیست یا اگرم بله جرات نداره بیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میشه بری سر اصل مطلب من سردمه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین_ اصل مطلب ؟اممممممم......فکر کنم تا الان دیگه بدونی من برای زجر دادن مهناز قراره با تو ازدواج کنم درسته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو تکون دادم که ادامه داد:اینم میدونم که تو ام نسبت به این وصلت راضی نیستی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_درسته من حتی یه درصد هم با این ازدواج موافق نیستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببین ،حتما تا حالا فهمیدی مامان اینا نسبت به روابط ما شک کردند .من نمی خوام فکر کنند که هدف من نابودیه مهنازه . می خوام از این به بعد توی جمع و پیش مادر پدرم روابط بهتری داشته باشیم . یعنی مثل عاشق معشوقا رفتار کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_باشه اما فقط تو جمع
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری برام تکون داد و با شب به خیر آرومی ازم دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجبم حالا بیشتر هم شده بود این امروز چرا انقدر آروم و با آرامش بود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شب بخیر آرومی ازش جدا شدم میدونستم از عین رفتارم تعجب کرده من اون کیارمینی نبودم که همیشه با اون روش باهاش حرف میزد.... خودمم دیگه گیج شده ام که چجوری باید باهاش رفتار کنم.. هم دوس دارم تا حد مرگ بزنمش چون زنه و یکی مثل مهنازه هم دلم میخواد تا آخر عمرم تو ناز و نعمت نگه دارمش... ولی من باید انتقام غرور شکستم رو بگیرم.. با راحتی از اینکه مشغله فکریم تو تمام این مدت بابت همین بوده از پله ها بالا رفتم در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت... ناخودآگاه دست دراز کردمو لپ تابو برداشتم دوربین اتاق پرتو رو روشن کردم.. وا کجاست؟ ..یه دفعه دیدم از زیر تخت در اومد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبسم الله... این چرا داره بپر بپر میکنه.. دهنش که عین کرگدن بازه.. وای من گیج چرا اسپیکر هارو روشن نکردم... نچ.. همینکه دکمه ی onرو زدم صدای جیغش کرم کرد.... میون جیغاش صدای مارمولک گفتنشو میشنیدم.. یه فکر کاملا خبیثانه به سرم زد... نشستم یه دل سیر به بپر بپراش نگاه کردم با آرامش تمام از روی تخت بلند شدم هنوز صدای جیغش میومد.. خداروشکر منو پرتو طبقه ی سومیم کسی صدای نعره هاشو نمیشنید با کمال آرامش یه تیشرت و شلوارک تا زانوی ورزشی پوشیدم دو پیس عطر زدم و چندتا ژست جیگر گرفتم حدود ده دوازده تا سلفی گرفتم و بالاخره رضایت دادم و از اتاق زدم بیرون رسیدم به در اتاق پرتو خیلی زیبا صدای جیغش میومد.. من موندم چرا از اتاق نمیاد بیرون.؟؟؟ نگاهی به دستگیره ی در کردم... کلید چرااینطرف دره؟؟! دستگیره رو بالا پایین کردم چرا این باز نمیشه کلیدی تو قفل چرخوندم و در باز کردم با باز شدن در حس کردم یکی با شتاب بغلم کرد... پرتو با چشمای اشکی پاهاشو دور کمرم و دستفروش دور گردنم حلقه کرده بودو داشت تو گردنم گریه میکرد ناخودآگاه دستامو محکم دورش حلقه کردمو به خودم فشارش دادم و گفتم : هیس... آروم باش... من اینجام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوزم داشت تو بغلم می لرزید .با نوازش دستام رو کمر و موهاش سعی داشتم آرامش خودم رو بهش القا کنم .اما هنوزم داشت میلرزید یهو دیدم لرزش بدنش قطع شد و بی هوش داشت می افتاد رو زمین که با دستام مانع از افتادنش شدم . گذاشتمش رو تخت و کمر به قتل مارمولک مادر مرده بستم . حالا مگه پیدا میشد . دیگه داشتم نا امید میشدم که دیدم رو تخت تقریبا کنار دست پرتو داره راه می ره یه لحظه تصور کردم اگه الان بیدار بود قطعا من و خودش رو تیکه پاره میکرد . با دستمال کاغذی بهش نزدیک شدم .بالاخره موفق شدم بگیرم ولی از حس لیزی زیر دستم داشت حالم به هم میخورد .حموم اتاق رو باز کردم و پرتش کردم تو چاه .آخ اگه پرتو بفهمه دیگه حموم نمیره . خواستم از اتاق برم بیرون که با گرفتن دستگیره چیزی از زیر دستم فرار کرد . ای باباااااااا اینا دیگه از کجا اومدند؟این یکی دو برابر اون یکی بود اه اه !!!!! بالاخره با سخت کوشی ای کمر شکن و لطف خدا تونستم سر این یکی رو هم زیر آب کنم. خواستم از اتاق برم بیرون که پشیمون شدم ،گفتم یه وقت این دختره از خواب بیدار می شه دوباره یکی از اون موجودات چندش آور رو میبینه ملت رو بی خواب میکنه . یه نگاه به اتاق کردم که ببینم اگه بخوام دوربین ها رو چک کنم لپ تاپ رو کجا بذارم . خب پیدا کردم . میز آرایشش جای خوبیه . از اتاق خارج شدم اما در رو نبستم. رفتم از اتاق خودم لپ تاپ و وسایلش رو آوردم گذاشتم رو میز آرایش پرتو . میخواستم دوربین ها رو چک کنم .وارد برنامه شدم اما صداش رو قطع کردم تا پرتو بیدار نشه . به به این جا رو نگاه !!!!مثل اینکه مهناز خانوم بعد از این همه سال این عادتشون رو ترک نکردند . حالا اصلا اومده تو اتاق پرتو چیکار ؟هر چی فیلم جلوتر میرفت دستان منم از خشم بیشتر می لرزید . زنیکه ی عوضی چطور جرات کرده جونور بیاره بریزه تو اتاق .....درسته من به این دختره علاقه ای ندارم .اما اونا که نمی دونند پس میتونم با همین موضوع مهناز رو مواخذه کنم .می دونم فردا باهات چی کار کنم مهناز خانوم منتظر نتیجه ی کارت باش. احمق از خودش هم مدرک جرم به جا گذاشته ...کلید رو در .....خمیازه ای کشیدم. به ساعت لپ تاپ نگاه کردم ساعت 3 و چهل دقیقه رو نشون میداد . وسایلم رو جمع کردم و خواستم از اتاق خارج بشم که یاد قوطی مارمولک مهناز افتادم . معلوم نبود چند تا مارمولک تو شه . با این فکر کیف لپ تاپ رو دور گردنم انداختم و به طرف تخت پرتو رفتم،خم شدم و بغلش کردم و بردمش رو تخت اتاق خودم گذاشتمش ......خواستم خودمم اون طرفش دراز بکشم که بی خیال شدم . یهو صبح بلند میشه داد و بیداد راه می ندازه. درسته ذره ای برام اهمیت نداره اما دنبال جنگ اعصاب هم نیستم . برای فردا برنامه دارم که نمی خوام خراب بشه . به سمت کاناپه ی کنار تخت رفتم و روش خوابیدم . به محض افتادن چشمام رو هم یه خلسه ی خواب فرو رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمامو آروم باز کردم به قدری پلکام سنگین بودند نمیتونستم تکونشون بدم... به سختی باز و بسته شون کردم ... چشمامو که تونستم باز کنم نگاهی به اطراف کردم....محیط نا اشنا بود کم کم ترس به جونم افتاد ... سعی میکردم آخرین اتفاقی رو که قبل خواب افتاده بود و به یاد بیارم اما از استرس و ترس زیاد مغزم قفل کرده بود... به قدری ترسیده بودم که ناخودآگاه چنان جیغی زدم که خودم کر شدم.... یه لحظه دیدم کیارمین از مبل کنار تخت پرید پایین... اینطرف و اونطرف میدوید....انگار دنبال چیزی میگشت رفتاراش داشت عصبیم میکرد....مجبور شدم برای آروم کردنش دوباره جیغ بزنم... کیارمین یه دفعه سر جاش خشک شد.آروم صداش زدم اما انگار نشنید چون هیچ حرکتی نکرد حتی چشماشم تکون نخورد .کلافه دوباره صداش کردم سرشو بلند کرد نگاهی بهم کردو دوباره سرشو انداخت پایین و به جای قبلیش خیره شد میخواستم ببینم چی زیر تخت بوده که این خیره خیره داره نگاش میکنه. همین که خواستم سرمو بندازم پایین ببینم به چی خیره شده کیارمین با شوک سرشو آورد بالا و منو نگاه کرد... یه دفعه برق خوشحالیو تو چشماش دیدم با دومیخواست خودشو بهم برسونه که پاش،محکم خورد به عسلی و عسلی پرت شددو متر جلوتر .....کیارمین بپر بپر میکردو انگشت کوچیکه ی پاشو با دست محکم گرفته بودو فشارش میداد نگران از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و سعی کردم دستش رو از دور پاش باز کنم و ببینم چی شده . بالاخره تونستم پاشو ببینم ناخون انگشت کوچیکش تو گوشت پاش فرو رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه نگاش کردم و بعد با شتاب از اتاق بیرون رفتم چند وقت پیشاتو آشپز خونه یه جعبه ی کمک های اولیه دیده بودم . رفتم تو آشپزخونه و از تو جعبه بتادین و پنبه و چند تا چیز دیگه برداشتم و رفتم بالا . به اتاق که رسیدم دیدم کیارمین رو تخت دراز کشیده و آرنجش به صورت تا شده رو چشماشه. با سر و صدای در چشماش و باز کرد و روی تخت نیم خیز شد تا بشینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ چه عجب بالاخره اومدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چشمی نازک کردم و اول پاش رو ضد عفونی گردم بعدم پانسمانش کردم تا عفونت نکنه . بعد از اتمام کارم خواستم به آشپزخونه برم و وسایل رو برگردونم که یاد یه چیزی افتادم . راه نرفته رو برگشتم و یهو منفجر شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هی ..هی ..بذار ببینم من تو اتاق تو چی کار می کردم دم صبحی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین با پوزخند و حالت مسخره ای گفت : یادت نمی یاد عزیزم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی شعور داشت مسخرم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکم فکر کردم و گفتم : واقعا یادم نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ بایدم یادت نیاد با اون باغ وحشی که تو تو اتاقت راه انداخته بودی منم بودم غش می کردم و چیزی یادم نمی یومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادم اومد ،تو اتاق مارمولک دیدم و.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آخه مارمولک از کجا اومده بود تو اتاق من ؟ اتاق من که پنجره نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ تو بعد از خارج شدن از اتاقت در اتاقت رو قفل میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو به معنی مثبت به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: پس چه طور متوجه نشدی کلید یدک رو دره و درت هم فقل نیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا فک باز داشتم نگاش میکردم ، راست میگفت !اما آخه کی اومده بود تو اتاقم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ حالا نمی خواد آنقدر بری تو فکر من می دونم کار کیه و مطمئن باش به حسابش خواهم رسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از این حرف بهم اشاره ای کرد و درحالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه گفت : البته اگر قصد نداری تو اتاق من موندگار بشی . البته من راضی اما!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم گونه هام رنگ گرفته . از خجالت و ضعف خودم حرصم در اومد و با کمال پر رویی گفتم :همچین آش دهن سوزی هم نیستی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید ....بلند و عصبی!در همون حین هم گفت :نه خوشم اومد راه افتادی .یهو با خشم به سمتم اومد و گفت :دختره ی کلفت دو بار تحویلت گرفتم فکر کردی آدم شدی ! به خاطر این که حرص اون مهناز عوضی رو در بیارم نازت رو کشیدم . فکر کردی یه جا یه خبریه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم در اتاقش رو باز کرد و بازوی من رو گرفت و پرتم کرد بیرون و گفت :یک بار دیگه به من توهین کنی ، تو کاری من دخالت کنی ، درباره ی کارای من اظهار نظر کنی بد میبینی ! فهمیدی یانه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابی ندادم که گفت : نشنیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آرومی گفتم :فهمیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای دو رگه ای گفت : نشنیدم، بلند تر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین دفعه به صدام قدرت بیش تری دادم و گفتم : فهمیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریاد کشید:بلند تر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گریه افتادم و با جیغ گفتم:فهمیدم ، فهمیدم ،ولم کن .....دست از سرم بردار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکس العملی نشون نداد و در اتاقش رو محکم به روم بست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدردای خودم کمه این دختره هم اضافه شده اصلا تقصیر خودمه اگه دیروز می ذاشتم انقدر داد بزنه که تارهای صوتیش پاره شه و نمی رفتم ببینم چه مرگشه الان واس من انقدر پررو و حاضر جواب نبود .لوس ننر تا بهش میگی بالا چشت ابروعه میزنه زیر گریه . خواستم برای صبحانه برم پایین که چشمم به ساعت افتاد..هفت؟؟؟؟؟؟ای بمیری که معبوم نیست چه مرگیت شده بود اون طوری مثل اسب آبی جیغ زدی من بیچاره رو بیدارکردی. .....یه ساعتی رو به پشه کشتن گذروندم و بعد از پوشیدن لباس هام از پله هل رفتم پایین . به خاطر درد پام یه مقدار لنگ می زدم اما سعی کردم مثل همیشه با دیسیبلین مختص به راه برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیره خانوم _ سلام آقا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوتاه جواب سلام رو دادم پشت میز نشستم و مشغول شدم کمی که دقت کردم دیدم اثری از آثار مهناز نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نیره خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیره خانوم _ بله آقا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مهناز کجاست مگه الان نباید این جا باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم دست و پاش رو گم کرد چون با تته پته جواب داد :چچچچی؟؟؟؟آق.ققا.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ازت سوال کردم چرا مهناز تو آشپز خونه نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش انداخت پایین و گفت : راستش آقا مهناز خانوم اصلا .........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریدم وسط حرفشو گفتم :مهناز خانوم چیه دیگه؟مهناز خالی بگو! مهناز دیگه خانوم این خونه نیست که به آخر اسمش پسوند خانوم میچسبونی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تو ذهنم ادامه دادم ، هرچند لایق اسم خانوم هم نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیره خانوم گفت: چشم آقا ، راستش مهناز خا..نه یعنی مهناز اصلا کار نمیکنه و به همه هم دستور میده ، پرخاش میکنه ،همین دو روز پیش بود که دختر کوچولوی ریحانه داشت تو آشپزخونه بازی میکرد مهناز عصبی شد ،یه دو نه خوابوند زیر گوشش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس میکردم از تو یقم دود بلند میشه ، زنیکه ی خودشیفته فکر میکنه هر غلطی دلش بخواد میتونه انجام بده و کسی هم بهش چیزی نمیگه . دختر ریحانه رو خوب یادم بود یه دختر چشم ابرو مشکی سفید و تپلی بامزه ، اون موقع که من از این جا رفتم دو سه ماهش بود. این چند وقته هم چند بار دیده بودم و باهاش بازی کرده بودم . بچه ی شیرینی بود .دوستش داشتم. جدای اینکه رفتارم یه مقدار تنده اما با بچه ها میونه ی خوبی دارم . و حالا یه اشتباه به اشتباهات مهناز اضافه شد اونم اینه که داره با دم شیر بازی میکنه . مامان و بابا هم اومدن سر میز، اما خبری از پرتو نشد . بیخیال اصلا به من، چه از نیره خانوم تشکر کردم . نشستم رو کاناپه ی پذیرایی و با موبایلم ور رفتم . یاد دیشب افتادم،بلند شدم ایستادم و همزمان با ایستادم من مامان و بابا هم به طرف من اومدند . چند تا خدمه هم توی پذیرایی بودند . با دست راستم دو ضربه ی بلند به دست چپ زدم تا توجه همه بهم جلب بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای رسا و بلند گفتم : به همه ی خدمه اطلاع رسانی کنید تا ده دقیقه ی دیگه همه تو سالن جدید کتابخونه جمع شن.... هیچ گونه تاخیر و غیبتی رو نمیپذیرم..... با صدای بلندتری ادامه دادم : همه باید حضور داشته باشند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به چشمای پر از تعجب بابا و مامان از پله ها بالا رفتم... ناخودآگاه رفتم سمت اتاق پرتو... زمزمه هایی از تو اتاق میاومد... یه دفعه صدای خنده ی ملوسی از اتاق اومد باورم نمیشد صدای خنده های پرتو اینقدر ملوس و پر ناز باشه.... در اتاقو یه دفعه باز کردم پرتو شوک زده به در نگاه کرد با دیدن قیافه اش نتونستم اخم رو رو پیشونیم نگه دارم و با صدای بلند زدم زیر خنده... کمی بعد صدای خنده ی پرتو ام بلند شد.... یه دفعه صدا ی خاله خاله گفتن یه بچه اومد کمی بعد از اون یه بچه از حموم اتاق پرتو در اومد بچه با صدای خوشحالی گفت : خاله دست و صورتمو شستم بیا صورت منم مثل خودت گربه بکش.... کمی دقت کردم.... بچه ی ریحانه خانوم بود ...پرتو با شادی نگام کردو برای اولین بار اسممو صدا کرد : کیارمین؟؟؟!! با تعجب نگاش کردم که لبخندی زد و گفت : میشه... رو... صورت تو هم.... گربه بکشم؟؟ از من و من کردنش خنده ام گرفت میخواستم قبول کنم که یه دفعه یادم افتاد باید برم سالن کتابخونه با لبخند گفتم : برم کتابخونه برگردم بکش... باشه گربه خانوم؟؟ کمی گرفته شد اما دوباره لبخند زد و گفت باشه آقا گربه هه در اتاق و بستم دوباره اخم کردم و به سمت راه پله رفتم از عمارت که زدم بیرون رفتم به زیر زمین قدیمی خونه که الان دیگه کتابخونه شده بود.... درو باز کردم نگاهی به خدمتکارا انداختم با چشمام شمردمشون همشون بودن حتی مهناز و احمد.... رفتم به سمت میز بزرگ اونجا و بهش تکیه دادم... با صدای بلند شروع کردم : چند روز پیش متوجه شدم کسی تو اتاق خانومم مارمولک انداخته... مکثی کردم و نگاهی به همشون کردم تا تاثیری حرفامو روشون ببینم همه شون عادی بودند به جز مهناز که رنگش پریده بود... با تاکید ادامه دادم : کاره کیه؟ خودش بگه والا تا دوماه از حقوق خبری نیست.... همه شروع کرد به اعتراض کردن... با صدای بلندم همه ساکت شدن : نگفتم اعتراض کنید گفتم اعتراف کنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دفعه نیره خانوم با صدای بلند گفت : آقا هیچ کدوم از خدمه حق ورود به طبقه ی بالا رو ندارن جز من و ریحانه... نگاه از نیره خانوم گرفتم و رو به ریحانه کردم از نگاه پرسشیم فهمید باید جواب بده با من من شروع کرد : راستش آقا.... من....پریروز.. نتونستم... برای.. نظافت بالا برم... به خاطر همین... کلید اتاق پرتو خانوم رو... دادم به مهناز... من اونروز نرفتم بالا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس بگو کار سرکار خانومه و به روی خودشم نمیاره. به مهناز نگاه کردم . از ترس و دلهره دست و پاهاش میلرزید.نگام رو ازش گرفتم و به احمد چشم دوختم با تعجب به مهناز نگاه میکرد. پوزخند زدم، حالا حالا ها مونده تا بفهمی این زن کیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو کردم به مهناز و جلوی جمع بهش گفتم: مهناز،کار توعه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز_......من ،؟؟؟؟ .....نننننننمن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چیه به تته پته افتادی؟ باورت نمیشد دوباره کارت لو بره نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشماش به آنی قرمز شد و دستاش رو مشت کرد .....با حرص ادامه دادم : فکر کردی این جا خونه ی خالست که هر غلطی دوست داری میکنی ؟ کار که درست حسابی انجام نمیدی ، یه کشیده هم که ناقابل حواله ی صورت برگ گل من کردی،تو اصلا میدونی اون بچه برای من چقدر عزیزه؟ اصلا چشمامو رو همه ی اینا ببندم ولی مگه میتونم از کار احمقانه ای که تو اتاق پرتو کردی بگذرم ؟؟ می دونی دیشب داشت سکته می کرد ؟؟؟؟ اصلا اینا رو میفهمی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف آخرم رو با داد گفتم که گریش گرفت . خوب می دونستم از شکسته شدن غرورش جلوی دیگران بیزاره و همچین چیزی رو اصلا نمیتونه قبول کنه . اما الان تو موقعیت بد تری هم بود شخصیتش داشت جلوی آدمایی که یه روزی جلوش خم و راست می شدند شکسته میشد و این برای مهناز یعنی مرگ ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خرد شدنش اون هم جلوی این همه آدم داشتم لذت می بردم اونقدر زیاد که نا خودآگاه رازی رو که این همه سال فقط من و خودش می دونستیم و من حتی به مادرمم نگفته بودم رو به زبون آوردم که باعث شد همه بهت زده بهم خیره بشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببین مهناز خانوم تو زندگی با تو همه چی رو باختم . با همه چیت کنار اومدم. خودت لیاقت نداشتی . حالا دیگه نوبت منه .من بدبخت حتی با نازایی تو هم کنار اومده بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هییییییننننننن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباصدای مامان به طرفش برگشتم دستش رو دهنش گذاشته بود و با ناباوری بهم نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمم از حرفی که زدم تعجب کردم . من ....درسته که میخواستم شخصیت مهناز رو خرد کنم اما نمیخواستم تا این حد......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یکی آب قند بیاره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای نیره خانوم برگشتم و دوباره حواسم به مامان جمع شد اما با چیزی که دیدم وحشت کردم. مامان بیحال تو بغل بابا بود و رنگش زرد شده . به طرف در دویدم و پرتو رو با فریاد صدا زدم :پرررررررتو........پرتوووووووووو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون دقیقه در اتاق باز شد و پرتو دختر ریحانه به بغل ،ترسیده از اتاق دوید بیرون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یه آب قند درست کن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتو_آآآآب قند ؟ووووواسه چچچچییی؟؟؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه استرسش شدم اما بی توجه فقط گفتم : بدو دیگه مامانم حالش بد شده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه شد و سریع به طرف آشپز خونه رفت . 20 ثانیه نشده لیوان به دست در حالی که داشت محتویات لیوان رو هم میزد پیداش شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب قند رو که به خورد مامان دادند ، یه مقدار رنگ و روش برگشت و حالش خوب شد .صدام کرد و گفت:همه رو بفرست برن سر کاراشون . چشمی گفتم و کتابخونه رو تقریبا خالی کردم . اما قبل از اینکه مهناز بره بیرون جلوی در کتابخونه بازوش رو گرفتم وگفتم: ببین فکر نکن همه چی این جا تموم شدا!!!! فکر نکن همون کیارمین احمق قبلم.....من زخم خورده ام میفهمی ؟ زخم خورده ! تا حالا هیچ کس نتونسته بود اون طور که تو منو از پا در آوردی شکستم بده . بهت تبریک میگم .اما این جا دیگه ته خطه .....ماشین زندگیت دیگه از این اینجا جلوتر نمیره.بعد از تموم شدن حرفم بازوش رو ول کردم و از کتابخونه پرتش کردم بیرون . برگشتم به سالن اصلی کتابخونه ...تو کتابخونه فقط ما بودیم .....من و پرتو و بابا و مامان ....به پرتو نگاه کردم از شدت استرس ناخوناش رو میجوید به شدت از این حرکت متنفر بودم چشم غره ای بهش رفتم و اشاره کردم دستش رو از دهانش بیرون بیاره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرکتم به خودش اومد و دستاش رو از دهانش بیرون کشید .به سمت صندلی کنار قفسه ها رفتم و روش نشستم .شرمنده سرم رو پایین انداختم چون واقعا از روشون خجالت میکشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا_این چه کاری بود که کردی پسر ؟ اصلا تو.....استغفرالله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ ما شدیم غریبه ؟ فکر کردی اگه به ما میگفتی میفتادیم به جونت طلاقش بدی؟ یا روش زن بگیری؟ آخه مادر چرا تو دلت نگه داشتی اینا رو ؟؟؟؟فکر کردی اگه بگی ما رفتارمون با این دختره عوض میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن _ به خدا من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم .از طرفی اون موقع که نمی دونستم زنم همچین آدمی از آب در میاد . به فکر غرورش بودم می ترسیدم از این که به خاطر مطرح کردن این موضوع برنجه . من واقعا شرمندم روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون روز تو کتابخونه دقیقا نمی دونستم جریان چیه اما با پیشروی بحثشون فهمیدم مهناز باردار نمیشده! آخی ....بنده خدا !!! درسته به کیارمین خیانت کرده اما خب حقش نبوده مادر نشه .......بالاخره کیارمین بحثشون رو خاتمه داد و با بوسیدن دست مادرش از دلش در آورد . با این کارش لبخند رو لبم اومد! چقدر خوبه که رابطش با مادرش انقدر خوبه !!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"20 روز بعد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای خدایا استرس دارم . از دیشب تا حالا نخوابیدم . نه که نخوابیده باشم هی می خوابیدم . از خواب می پریدم . در کل شب خوبی نبود . به ساعت نگاه کردم ......7 صبح بود . تقه ای به در خورد و مریم جون وارد شد . آهسته سلام کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم جون _ سلام عروس خانوم ، پاشو ،پاشو که الان سر و کله ی آرایشگرت پیدا میشه . برو یه دوش بگیر تا من هم برات صبحانه بیارم تو اتاق بخوری .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمی گفتم و بعد از برداشتن حوله راهی حموم شدم . حموم کردنم یک ساعتی طول کشید . از حموم که اومدم بیرون دیدم که سینی صبحانم رو تخته .مشغول خوردن شدم و به نسبت بیش تر از حد معمول هم خوردم . چون دیروز شام و ناهار درست و حسابی نخورده بودم .صبحانم رو که تموم کردم تاپ و شلوارکی پوشیدم و به شونه کردن موهام پرداختم .چند دقیقه بعد یه خانوم نسبتا زیبا که نزدیک چهل سال بهش می خورد وارد اتاق شد و خودش رو آرایشگرم معرفی کرد . قرار بود برای عروسی برم یکی از بهترین آرایشگاه های تهران اما کیارمین مخالفت کرد و گفت همون آرایشگر بیاد خونه و درستم کنه . البته مبلغش میرفت بالا . ولی نمی دونم چرا این کار رو کرد ؟چه میشه کرد دیگه ؟ خله الکی برای خودش خرج تراشی میکنه . آرایشگره در حین درست کردنم این قدر ازم تعریف کرد که خجالت کشیدم . هی میگفت:ماشالله به این همه زیبایی، مریم جان بزنم به تخته عروست اصلا نیاز به آرایش نداره ، هزار ماشالله مثل ماه شب چهارده میمونی دخترم !!!! هم خجالت میکشیدم هم خندم گرفته بود . دست آخر حتی نذاشت خودم رو تو آینه ببینم .نه خودم رو دیده بودم نه لباس تو تنم رو چون فقط یه خیاط بد اخلاق آوند و اندازه هام رو گرفت ولی نه ژورنالی با خودش آورده بود که من انتخاب کنم نه چیزی!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم جون و اون خانومه اجازه ندادند چشمام رو باز کنم تا وقتی که صدای در رو شنیدم و بعد صدای قدم ها و عطر ملایم و مردونه ای که بهم نزدیک میشد......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته شدم بابا .....اه این چه وضعیتیه؟؟؟ هی از این ور عمارت برو اونور عمارت ....برو تو باغ رو چک کن ...برو زنگ بزن رستوران ببین اوضاع غذاها چطوره ؟.......گل آرایی مجلس رو کنترل کن .....نظارت کن رو خدمه.......این دیگه چه مدلشه؟ خیر سرم دامادم !!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار بود قبل از تموم شدن عده ی من و مهناز مراسم برگزار بشه و فعلا یه صیغه بین من و پرتو خونده بشه اما چون مشکلات کارخونه و مشغله ی کاری من و بابا زیاد بود اصلا به کل یادمون رفت قرار بود مراسم بگیریم . تا این که حدود دوهفته ی پیش عدمون هم تموم شد و به فکر کار های مراسم افتادیم. قرار شد مهناز و احمد رو خودم ببرم برای محرمیتشون ....نه برای عقد موقت عقد دائم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادمه اون روز وقتی به مهناز و احمد این خبر رو دادم مهناز زد زیرگریه و از اتاق خارج شد . اما احمد موند و جلو پام زانو زد . با این کارش چشمام درشت شد . اما بعد که شروع کرد به حرف زدن فهمیدم موضوع از چه قراره:آقا تو رو خدا......آقا تا آخر عمر غلامیتون رو میکنم . آقا جوونی کردم، خامی کردم ، تو رو جون پرتو قسمتون میدم .این زن همزاد شیطانه من فقط از روی هوس اومدم سمتش اما خب خودش هم یه چراغ سبزی بهم نشون میداد دیگه!!!! و الا من رو چه به زن شوهر دار .......آقا با آیندم این کار رو نکنید......قول میدم آدم شم ...آقا از خطام بگذرید .....و به گریه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدروغ چرا یه دلم براش می سوخت اما باید به سزای کاری که کرده بودند میرسیدند . پس گفتم : همین که گفتم حالا هم پاشو برو حاضر شو تا پنج دقیقه دیگه با زن آیندت تو حیاط باشید .وقتی عاقد بله رو از مهناز گرفت دیگه (احمد)کم مونده بود گریش بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"کیارمین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو فکر مهناز و احمد بودم که با صدای یکی از خدمه از فکر بیرون اومدم:آقا ، خانوم فرمودند زودتر آماده بشید الان مهمان ها میرسند . سرم رو تکون دادم و به طرف اتاق راه افتادم ....هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که دوباره به عقب برگشتم و گفتم: پرتو خانوم حاضره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه آقا هر وقت خانوم دستور فرمودند خبرتون میکنم برید پیش پرتو خانوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه ای گفتم و دوباره به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق شدم و به طرف کمد لباس هام رفتم . خواستم کت شلوار و کرواتم رو بیرون بکشم که متوجه شدم،یه سری لباس زنونه هم تو کمد هست....بیرونشون آوردم. بعله.....یه سری لباس خواب و ساپورت و شال و مانتو و.........هر چی بگی توش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگذاشتمشون سر جاش و بعد از برداشتن حوله راهی حموم شدم......با دیدن حموم سووووووووتی کشیدم و در و بستم . اینا هم چه جدی گرفتنا! !!! به این جا هم رحم نکردند . تا چند وقت پیش تو این حموم فقط شامپو و صابون مخصوص خودم بود. البته به خواسته ی خودم !!!!چون از شلوغی بیزار بودم.....اما حالا !!!! شیش هفت نوع کرم و شامپو و انواع لوسیون بدن و.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوش گرفتنم بیست دقیقه ای طول کشید اومدم ته ریشم رو هم بزنم که یادم اومد آرایشگرم قراره تا یه ساعت دیگه برای درست کردن موهام بیاد ...میگم برام شیوشون کنه....آب رو بستم و از حموم بیرون اومدم و باز هم تغییر .....ای بابا مسخرشو در آوردن ، هم بدم اومده بود هم از کوری خودم خندم گرفته بود .....تخت من دو نفره بود اما دو نفره ای که یک نفر و نصفه توش جا میشدند ....اونو برداشته بودند و یه تخت بزرگتر به جاش گذاشته بودند .....کلا ترکیب رنگ اتاق تغییر کرده بود .از مشکی تمام به مشکی سفید تغییر رنگ داده بود . با خنده پا شدم و لباس تنم کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضربه ای به در خورد و بعد از اجازه ی من در باز شد . احمد داخل شد و با سر پایین گفت: آقا آرایشگرتون تشریف آوردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن_بگوبیاد داخل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمی گفت و بیرون رفت چند لحظه بعد نیما با قیافه ی شیطون و بامزه ی خودش وارد شد . از اون موقع که یادم میومد این پسر خوشمزه و خوش خنده بود . با خنده اومد تو و گفت : به به شه داماد حال و احوال شما؟ خوبی ؟ما رو نمیبینی خوشی ؟ تو کی تجدید فراش کردی ما نفهمیدیم خانوم تون ک.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونستم اگه بذارمش تا صبح میخواد ادامه بده پس سریع گفتم : ببین مدل برام مهم نیست ، فقط میخوام به صورتم بیاد .یه دستی هم به صورتم بکش........و با چشم و ابرو به ته ریشم اشاره کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما خفه خون گرفته و دمغ گفت : الان این همون خفه شوی خودمون بود دیگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی زدم و شونه ای بالا انداختم و با نیشخند گفتم: از بچگیت هم باهوش بودی!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونم در حالی که اجدادم و مستفیض میکرد شروع به کار کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تموم شدن کارش نگاهی به خودم انداختم .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعالی شده بودم....مدل موهام فوق العاده به ترکیب صورتم می اومد و صورتم مثل آیینه صاف شده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به موهام کشیدم که نیما زد زیر دستم و گفت : بی شعور وقت گذاشتم برای این شویدات جان مادر نکن خراب میشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت وسایلش رو جمع میکرد که گفتم : لباست رو با خودت آوردی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم : برو تو اتاق مهمان همونجا آماده شو دیگه خونه نرو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این حرف احمد رو صدا زدم و گفتم نیما رو ببره اتاق مهمان و هر چیزی که میخواد رو در اختیارش قرار بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاومد _ چشم آقا . فقط مریم خانوم گفتند اگر حاضرید برید اتاق پرتو خانوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبول کردم و نیما هم راهی اتاق مهمان شد همین طور که داشتم آماده میشدم به این فکر کردم که این غم صدا و چشم های احمد به خاطر چی می تونه باشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکت و شلوار مشکیم رو تن زدم و کراوات قرمزم رو هم بستم و بعد از بستن ساعت و خالی کردن عطر روی خودم راهی اتاق پرتو شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا باز کردن چشمام کیارمین و دیدم که تو اون کت شلوار مشکی می درخشید... گل سرخ کوچیک تو جیب کتش با دست گل تمام سرخم ست بود.با رفتن آرایشگر کیارمین با پوزخند نزدیکم شد و گفت : خوب شد لوازم آرایشی هست و الا تو از اول مالی نبودی...حیثیتم جلو دوست و آشنا می رفت زیر سوال ......عصبی شدم و گفتم : از تو که خیلی بهترم ....یهو به سمتم اومد و گفت :چه زری زدی ؟ چونمو گرفت تو دستهای ورزیده اش وفشار داد .....ادامه داد :دوس دارم ببینم چشم و دهنت هرز بپره.. آبروی خانوادگی و می ذارم کنار و وسط مجلس همچین میگیرمت زیر باد کتک که نعش تو از زیر دست و پام جمع کنن...حالیته که؟ با بغض سر تکون دادم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهه ملت شب عروسیشون چه حرفای عاشقانه ای به هم میگن اونوقت برا من میخواد کتکم بزنه.... بازو شو گرفتم و دوشا دوش هم از اتاق خارج شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بیرون رفتنمون مریم جون و یکی از خدمه ها هلهله کنان اسفند دور سر من و کیارمین چرخوندند کیارمین هم دوتا 100 تومنی داد دست خدمتکاری که ظرف اسفند و می چرخوند.... به سمت راه پله رفتیم.... با پا گذاشتن رو پله ی آخر سیل جمعیت با دست و کف ازمون استقبال کردن!! فکر نمیکردم کیارمین اینقدر فامیل داشته باشه.... کیارمین دستمو گرفت و گفت : به یه جماعتی پول دادم تا نقش خانواده ی خانومو بازی کنن... مواظب باش سه بازی در نیاری....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخیر تا این امشب اشک منو در نیاره ول کن نیست.الان چیزی نگفتم اما به خودم قول دادم این کاراشو یه موقعی سرش تلافی کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همراه کیارمین با بغضی که گلومو گرفته بود به سمت جایگاه رفتیم در این بین که به جایگاه برسیم چندتا دختر و پسر کوچولو موچولو پشت سرمون حرکت میکردند... همه خوشحال بودند قسمت اعظمی از عمارت رو جوونا اشغال کرده بودندو سروصدای زیادی میکردند.نگام داشت تو صورت مردم میچرخید که نگام قفل شد تو نگاه دو خانوم به خاطر شباهتشون فکر کنم مادر و دختر بودند هردوشون با کینه و نفرت نگام میکردند.... هه اینا رو انقدر بدبختی دارم که به کینه ی نگاه ملت توجه نکنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبافشرده شدن دستم توسط کیارمین نگاهی بهش کردم که با چشم وابرو به جلو اشاره میکرد... رد چشم و ابرو شو گرفتم و به همون مادر ودختر رسیدم هردوشون در گرفتن پارچه برای لباس مقاومت کرده بودند که اوضاع لباسشون اینقدر نابسامان بود دو وجب پارچه بالا تنه و دو وجب پارچه پایین تنه... هردوشونم شب رنگ بود که اصلا به اون پوسته سبزه اشون نمی یومد .....اه اه تازه رنگشون هم از مد افتاده بوود..با نزدیک شدنشون به ما من و کیارمین با هم برای احترام بلند شدیم خانمی که مسن تر بود با شوق ساختگی کیارمین و بغل کرد و گفت : الهی خاله مونات برات بمیره ....چقدر تو لباس دامادی خوشگل شدی بعد یه نگاه از سر تحقیر به من کرد و گفت : هی تو دختر خانوم معلومه از اون تازه به دوران ها هستید که فامیلاتون دارن دخل میوه و شیرینی هارو در میارن... بعد اشاره کرد به دوتا ختر و پسربچه ی 5 و 7 ساله که داشتن دولپی شیرینی میخوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که کیارمین پیش دستی کرد و منو بغل کرد و گفت : خاله مونا با شخصیت تر از خانواده ی خانمم خانواده ندیدم... فکرم میکنم اون دوتا بچه، بچه های دوست خودتون رکسانا خانوم باشه. نه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله اش هول کرد و سقلمه ای به دخترش زد دختره هم با لحنی که آدم دلش میخواست بالا بیاره گفت : کیاررررمین عزیزززززم.... چرا این دختره حرف نمیزنه نکنه لاله؟؟؟؟ کیارمین خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم : اولا دختر خانوم این به جارختی میگن دوما نه لال نیستم فقط به احترام موی سفید مادرتون زیر رنگه هیچی نمیگم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"کیارمین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخ حال کردم با این کار پرتو .....دمت گرم به مولا ....خودم چند وقتی بود می خواستم حال این مادر و دختر رو بگیرما ولی به خاطر مامان هیچی نمی گفتم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاله و روژان نگاه کردم .....هر دوتاشون زرد کرده بودند و با بهت به پرتو خیره شده بودند .....بعله دیگه خاله ی من فکر میکنه همه مثل من هر چرت و پرتی که بگند وایمیسته نگاه می کنه .....با لذت بهشون خیره شدم ......گونه ی پرتو رو بوسیدم و با لحن عاشقانه ای که ازم بعید بود بهش گفتم : خانومم بشین! خسته میشی عزیزم ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرتو هم که نقشه رو گرفته بود جواب بوسم رو دادو نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم و با پیروزی بهشون نگاه کردم .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوه اوه رنگ روژان از حرص و عصبانیت به قرمزی میزد . اونقدر بدنش حرارت داشت از این فاصله گرماش رو حس میکردم .بالاخره این دو تا عجوزه دست از سر ما برداشتند و با یه تبریکی که کاملا معلوم بود از ته دل نیست و هزار تا فیس و افاده رفتن تمرگیدن سر جاشون......واقعا نمی فهمم به خواهر مثل مامان من انقدر ساده و بی ریا و یه خواهر دیگه مثل خاله این جوری......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری از روی تاسف تکون دادم و مشغول دید زدن اطراف شدم ....نیم ساعتی به همین منوال گذشت تا این که عاقد سر رسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اومدن عاقد به وضوح رنگ پرتو پرید اما .......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرتو"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال داشتم با پشه های تو هوا بازی میکردم که مریم جون اعلام کرد عاقد اومده .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم جلوش چشمام سیاهی میره و الانه که بیفتم اما به خودم مسلط شدم و تلقین کردم هیچی نشده . تو این بین که حاج آقا وارد مجلس بشه یه فکر شیطانی به سرم زد که تصمیم گرفتم حتما عملیش کنم . با خیال راحت سرجام نشستم و منتظر شدم عاقد بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اومدن عاقد و جا گیر شدنش سه تا از دخترای مجلس به طرف ما اومدند دو تاشون دو طرف مد ایستادند و پارچه ای رو برداشتن و نفر بعدی قند برداشت و بالا سرمون ایستاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج آقا داشت خطبه رو میخوند و من حواسم پی نقشم بود اما با صدای عاقد به خودم اومدم :برای بار سوم و آخرین بار می پرسم دوشیزه پرتو کوشا آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای کیارمین زرنگار با مهریه ی معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالان وقت اجرای نقشم بود . با خونسردی تمام بلند شدم ایستادم و از همون جا میدیدم چشمای تمام مهمان ها گرد شده بود. به کیارمین نگاه کردم .احساس کردم یه لحظه تو اعماق چشماش ترس رو دیدم . اما زهی خیال باطل .....با عصبانیت پاشد و آروم زیر گوشم غرید:معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختره ی خیره سر؟با بی تفاوتی نگاش کردم و و به جمع با لبخند ژکوند گفتم: ببخشید یه مقدار نقل رو لباسم ریخته بود پاشدم لباسم رو بتکونم......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد دوباره سر جام نشستم و صدای نفس آسوده ی کیارمین رو شنیدم . خم شدم و قرآن رو برداشتم و بازش کردم و آیه ی رو بروم رو زمزمه کردم و بعد بدون اجازه گرفتن از کسی بلند و با اطمینان گفتم : بله .....و قرآن رو بستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دست و کل کشیدن همه بلند شد عاقد هم بعد از بله گرفتن از کیارمین و امضا کردن دفتر توسط ما از سالن خارج شد و من پا به زندگی جدیدی گذاشتم که خودمم نمی دونستم چه پایانی رو برام رقم میزنه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقد که رفت بد تر شد که بهتر نشد ، بعد از این که همه برای کادو دادن به صف شدند ، تبریک و ماچ و بوسه بود که از هر طرف بهمون حواله میشد ،اما گذشته از همه ی اینا اون جایی به عمق فاجعه پی بردم که یه ظرف عسل گذاشتند جلومون و فیلم بردار هم مثل شیر وایساد بالا سرمون تا نتونیم از زیر ادا اطفار های مسخره شونه خالی کنیم . تو همین فکر ها بودم که انگشت عسلی کیارمین روبروم قرار گرفت به چشماش نگاه کردم معلوم بود اونم کلافست. با قیافه ی چندشی بالاخره عسل رو قورت دادم و خودم هم دستم رو تو ظرف عسل چرخوندم و جلوی کیارمین گرفتم . سعی کردم به چشماش نگاه نکنم اما عاقبت نتونستم چشمام رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم. از چشماش شرارت می بارید !!!! ای داد بیداد این که الان خوب بود تازه کلافه هم شده بود پس چیشد یهو تا نوبت به من رسید دوباره قلب آسمون تپید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو نزدیک آورد و من با هزار سلام صلوات چشمام رو بستم . با موذی گری تمام داشت انگشتم رو میمکید. چندشم شد و قیافم مچاله شد . سعی کردم انگشتم رو رو از دهنش بیرون بکشم اما فایده ای نداشت ....بالاخره رضایت داد اما کاش انگشتم تا ابد تو دهانش می موند .لحظه ی آخر چنان گازی از انگشت مادر مرده ی من گرفت که از درد می خواستم داد بزنم اما با فشار دادن ناخونام تو دستاش تلافی کردم و جلوی خودم رو گرفتم. معلوم بود اونم دردش گرفته اما با خونسردی تمام دست خودش رو بالا آورد و جای ناخونام که روی دستش مونده بود رو بوسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشتم دونه دونه موهای خوش رنگش رو بکنم .....داشتم با حرص نگاهش می کردم که برگشت سمتم و بعد از زدن یه نیشخند حرص در آر دیگه مشغول ور رفتن با کرواتش شد . الحق و والانصاف خوشگل و خوشتیپ شده بود اما چه فایده ای داره وقتی اندازه ی سر سوزن شعور و معرفت نداره و همش مثل پسر بچه ها ی کم عقل دوازده ،سیزده ساله دنبال ضایع کردن منه .......داشتم تو دلم بهش فحش میدادم که با صدای دست و سوت حواسم به اون ور سالن جمع شد . آرام و کیان بودند که هر کدوم یه سبد خیلی زیبا دستشون بود و به سمت ما می اومدند . به کیان نگاه کردم .. با حرکتی که ازش دیدم می خواستم قهقهه بزنم اما خب زشت بود .....به سختی جلوی خودم رو گرفتم ، با این حال می دونستم از شدت خنده رنگ پوستم به قرمزی میزنه . به کیارمین نگاه کردم ....معلوم بود اونم خندش گرفته .....چون دستش رو روی دهانش گذاشته بود و سرش رو تکون میداد ...از لرزش شونه هاشم معلوم بود از خندیدن زیاد در مرز انفجاره. ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا وکیلی خنده هم داشت .....آرام خانوم و متین وار در حالی که سبد رو روی دستاش بلند کرده بود به ما نزدیک میشد ....و اما کیان!!!! نگم بهتره پسره ی خل و چل کت شلوار شیک طوسی پوشیده بود با کراوات مشکی که خیلی برازندش بود و اما جای خنده خندهدار قضیه اینجا بود که روی کمرش شال قرمز رنگ سنتی ای بسته بود و در حالی که سینی رو روی سرش گذاشته بود با مسخره بازی به گردنش چرخش میداد و هر چند قدم وایمیستاد سر جاش یه چرخ میزد و یه قر اساسی به کمرش میداد و دوباره به سمت ما حرکت میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای قهقهه سالن رو گرفته بود . حتی خود اون فیلم بردار اخموعه هم داشت می خندید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان ایستاد . به دور و برش نگاه کرد و یه اخم مصنوعی روی صورتش انداخت و یه چپ چپ حسابی هم به همه رفت و در حالی که دو سه قدم به جایگاه عروس و داماد نزدیک میشد اییییییشششش بلندی گفت که باعث باعث شد همه با شدت بیشتری منفجر بشند. بالاخره با هزار و یک داستان پیش ما رسیدند کیان کنار من و آرام کنار کیارمین ایستاد . کیان در حالی که خم میشد تا سبد رو مقابل من روی میز قرار بده با حالت زنونه گفت : اه اه خواهر این غربتی ها چرا این جوری میکنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندم رو خوردم و به کیارمین نگاه کردم . دو تا پنجاهی در آورد و یکی رو به سمت آرام و اون یکی رو به سمت کیان گرفت . آرام تشکر کرد اما کیان پول رو تو دستش گرفته بود و داشت با تعجب نگاش میکرد بعد از چند ثانیه رو کرد به کیارمین و با قیافه ی متفکر گفت : ببینم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین با جدیت گفت: باز چه مرگته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیان هم با قیافه ی شاکی برگشت سمتش و گفت: خجالت نکشیدی اینا رو دادی به ما ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافراد حاضر در مراسم دیگه سراشون رو میز بود و می خندیدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین چشم غره ای حواله ی کیان کرد و دو تا پنجاهی دیگه در آورد . یکی رو به سمت آرام و اون یکی رو به سمت کیان گرفت . کیان هم نه گذاشت نه بر داشت و با قیافه ی شنگول دو تا اسکناس رو بوسید و با مسخره بازی، با مشتش تو قفسه ی سینه ی خودش زد و گفت : خیر ببینی مادر !!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت حول و حوش 10 بود که شام سرو شد . برای من و کیارمین تو یکی از اتاق ها تدارک شام دیده بودند . فیلم برداره باز داشت از خودش تز میداد که کیارمین پرید وسط حرفش و گفت: شرمنده اما ما نمی خوایم این قسمت تو فیلممون باشه .اگه ممکنه تنهامون بذارید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چهره ی فیلم برداره معلوم بود خیلی بهش بر خورده اما ناچار شد قبول کنه . با رفتن فیلم برداره من و کیارمین هم با خیال راحت مشغول خوردن شدیم . از استرس دستام میلرزید و اشتها ی درست حسابی نداشتم . خب راستش هیچ تصوری از امشب ، تو ذهنم نداشتم و این باعث می شد یه مقدار به استرسم اضافه بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو تمام این مدت سنگینی نگاه کیارمین رو حس میکردم اما سعی کردم اهمیتی ندم و بی تفاوت باشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمطمئن بودم چشمام از اشک براق شده اما نمیتونستم هیچی به این مرد بگم... مردی که پشت عمارت با پای قویش سلول سلول بدنم و از درد پر کرد.... پیروزی تو چشمای عسلیش بیداد میکرد...خوشحال بود... آره خوشحال بود از اینکه دل یه بچه یتیم و شکسته بود ....با بغضی که تو صدام بود گفتم : خوشحالی که غرورمو شکوندی؟؟؟ ....خوشحالی که با سنگدلی میخوای این شب و برام زهرمار کنی خوبه خودتم میدونی علاقه ای ندارم که باهات هم بالین شم.... میدونم که توهم هنوز با جسم و فکر مهناز میخوابی پس چرا میخوای زجرم بدی.. آخه لعنتی من که بهت خیانت نکردم.... یکی دیگه خیانت کرده اونوقت من باید زجر بکشم، تحقیر بشم، کتک بخورم..... خسته ام... از تو از مهناز از احمد که سرنوشتمو عوض کردن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم نذازم اشکام از چشمام پایین بیاد...همون دقیقه که کیارمین خواست جوابمو بده مریم جون وارد شد و گفت : عاشقای عزیز دل بکنید از هم.... ممنون عزم رفتن کردند ،بیاید برای بدرقه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم بی توجه به کیارمین دست منو کشید و گفت : من این عروسک و با خودم میبرم کیارمین خشک شده به منو مریم جون نگاه میکرد مریم جون با خنده منو از اتاق کشید بیرون بعد از بسته شدن در با نگام کردو گفت :یه دقیقه وایسا الان مثل جت میزنه بیرون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقا همون هم شد به دقیقه نکشید کیارمین در حالی که کتش روی دستش بود و با دستمال کاغذی داشت اطراف لبش رو تمیز میکرد ، پیداش شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اجازه ای به مادرش گفت و در حالی که دست من رو میگرفت به طرف سالن حرکت کرد . با این کارش صدای خنده ی مریم جون از پشت سرمون بلند شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رسیدن به سالن ، دوباره سیل تبریکات بود که به سمتمون روونه میشد و من و کیارمین هم با لبخند ساختگی جوابشون رو میدادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت نزدیکای یک بود که عمارت خالی از جمعیت شده بود. با صدای کیارمین به سمتش برگشتم : خانومم اگه خسته ای میخوای برو بالا منم ده دقیقه ی دیگه میام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن_باشه پش زود بیا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسه ای روی گونم نشوند و ازم دور شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطر این که مریم جون و پدر جون پیشمون بودند مجبور بودیم این طوری باهم حرف بزنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز گفتم واژه ی پدر جون حتی تو ذهنم هم دچار لذت شدم .به دستم نگاه کردم ، وقتی مریم جون و آقا فرهاد برای دادن هدیه اومدند . پدر جون دستبند برلیان قشنگی رو به دستم بست و بعد از آرزوی خوشبختی برامون زیر گوشم گفت که دوست داره از این به بعد پدر جون خطابش کنم . منم از پیشنهادش استقبال کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طبقه ی بالا که رسیدم ، به اتاق کیارمین رفتم . واقعا دوست نداشتم تو اتاقی که یه روز مهناز اون جا بوده ، اقامت داشته باشم. به غرورم بر خورده بود اما فعلا قصد نداشتم چیزی به روی خودم بیارم . موندم مریم جون که انقدر حواسش جمعه چرا فکر این جا رو نکرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه ای بالا انداختم و سعی کردم با بالا ترین سرعت لباسمو در بیارم. بعد از در آوردن لباس به طرف حموم رفتم و پنج دقیقه ای دوش گرفتم و بیرون اومدم . بلوز شلوار آبی رنگی از تو کشو بیرون آوردم و پوشیدم و به سرعت وارد تخت خواب شدم . همین که چشمام رو هم افتاد از دنیای اطرافم غافل شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح با صدای کیارمین از خواب بیدار شدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیارمین _ پرتو.....پرتو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتو رو از رو سرم برداشتم و با خمیازه گفتم: بله......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با چشمایی که با زور باز میشد نگاش کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ثانیه بی حرکت فقط نگام و بعد یهو زد زیر خنده .....هرهر می خندید و در همون حال حولش رو برداشت و می خواست وارد حموم بشه اما برگشت نگام کرد و همون طور که خندش بند اومده بود سرشو به آسمون گرفته و گفت : خدایا این شادیا رو از ما نگیر ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره ترکید از خنده .......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد حموم شد و درو بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره رو تخت ولو شدم و به این فکر کردم علاوه بر صفات خیلی خوبی که داره اعم از: بداخلاق بودنش،عنق بودنش، گنده دماغیش، لجباز بودنش و.......باید دیوونگی رو هم اضافه کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو این بین کیارمین واس خودش تو حموم آواز میخوند و یهو شعرشو قطع میکرد و از ته دل قهقهه میزد و دوباره از اول ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخی!!!! حیوونکی دچار خود درگیری مزمن شده ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال پاشدم و جلوی آیینه ایستادم و شونه رو برداشتم اما با دیدن خودم تو آیینه ترسیدم و در حالی که هین بلندی کشیدن از عقب پرت شدم رو زمین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آخ خدا سرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم سرم و ماساژ میدادم و زیر لب فحش میدادم ....حالا به کی ؟ خدا داند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره رفتم جلوی آیینه اما.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهام به طرز مفتضحی تو هم گوریده بود و زیر چشمام هم سیاه بود.....خاک تو سرم نکردم بعد از اون حموم کوفتی یه نگاه به ریخت نحسم بندازم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یا پیغمبر .......من چرا این شکلی شدم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهامو شونه کردم و بعد از یه آرایش ملایم،به طرف کمد رفتم و یه لباس مناسب انتخاب کردم و تنم کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم رو تخت و منتظرم موندم تا کیارمین بیاد . حالا مگه میومد؟ اه اه انگار دختره مرتیکه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیدم نمیاد گفتم بذار نمازمو بخونم . پاشدم تو سرویس بهداشتی اتاق وضو گرفتمو شروع کردم به گشتن دنبال سجاده و چادرم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره پیداشون کردم و شروع کردم به خوندم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو رکعتم رو که خوندم، صدای در حموم اومد . بعدشم کیارمین با نیشخند تمسخر آمیزی گفت : تقبل الله حاج خانوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد مشغول آماده شدن شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا ساعت طرفای 9 صبح بود که با هم برای صرف صبحانه از اتاق خارج شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سالن نرسیده بودیم که کیارمین دستمو محکم گرفت تو دستاش .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاش کردم که چشمکی زد و خونسرد ادامه داد......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه میز که رسیدیم کیارمین یه صندلی برای من و یه صندلی برای خودش عقب کشید و نشستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دو ر و بر نگاه کردم خبری از پدرجون و مریم جون نبود . تو همین بین اونا هم وارد شدند و رو بروی ما نشستند و بعد از سلام سلام احوال پرسی معمول مشغول خوردن شدند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو این فکرا بودم که با صدا زدن کیارمین به سمتش برگشتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لقمه رو بروم گرفته بود و داشت با مهربونی بهم نگاه میکرد .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیا خدا!!!!! این چرا این جوری منو نگاه می کنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهمی کرد که یعنی بگیر دیگه این وا مونده رو ......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه رو گرفتم و تشکری زیر لبی کردم و مشغول خوردن شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا آخر صبحانه کیارمین بود که برای من لقمه می گرفت و من در کمال تعجب از این رفتارش خوشم اومده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حین خوردن صبحانه چند باری با بلند کردن سرم متوجه نگاه مریم جون رو خودم شدم و آخر سر هم طاقت نیاورد و گفت بعد از صبحانه برم پیشش ........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم قبول کردم ، پدر جون اینا بر عکس همیشه دو سه لقمه بیشتر نخوردن و ما رو تنها گذاشتند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم با تعجب به مسیر رفتشون نگاه می کردم که کیارمین هم از جاش پاشد و بی توجه به من از پله ها بالا رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم بلند شدم و به طرف اتاق مریم جون اینا رفتم. ضربه ای به در زدم و وارد شدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم جون ازم خواست که بشینم .رو تخت نشستم و منتظر شدم صحبت کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir