رمان اسطوره
- به قلم P_E_G_A_H
- ⏱️کمتر از یک دقیقه
- 245.9K 👁
- 3.2K ❤️
- 1.6K 💬
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…
آه کشیدم و گفتم.
-آره..کفشام خیلی داغون شدن.
پایم را بلند کردم وکمی مچم را تکان دادم.
-کلی آب رفته توش.راه می رم شلپ شلپ می کنه.
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
-یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟اینه معنی رفاقت؟
نگاهش کردم...با تمام محبتی که در وجودم بود.
-نه به خدا...فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.
توی صورتم براق شد.
-مگه من دنبالت کرده بودم؟یا گفته بودم باید زود پسش بدی؟
او که نمی دانست غرورم...عزت نفسم...شخصیتم...چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید...!
دستش را کشیدم و از روی نیمکت بلندش کردم.
-می دونم تو چقدر گلی قربونت برم.همینکه وقتی دیاکو...اه...آقای حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جای خودت معرفی کردی...واسم یه دنیا ارزش داره...تا اخر عمرم مدیونتم.
با شوق کودکانه ای خندید و گفت:
-راست می گی؟
دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم.یعنی که...راست می گویم.
خندان و خرم به سمت خانه رفتیم.مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود.با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید را دید زدیم.با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:
-فردا این موقع پیش خودمی.
شادی کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.
-به نظرت اون بهتر نیست؟
بازویش را گرفتم...سنگینی ام را روی او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم...مردمکم را چرخاندم و اینبار کتانی سبز را نشانه رفتم.
-هوم...آره اونم قشنگه.ولی کتونیه رو هم دوست دارم.
خندید و گفت:
-خب می خوای جفتشو بخر...تو که دیگه پولدار شدی.
از یادآوری مجدد شاغل شدنم...حقوق دار شدنم...ته دلم مالش رفت.
-می گم نکنه از پسش برنیام؟نکنه جوابم کنن؟
با خشونت ضربه ای به دستم زد و گفت:
-گمشو بابا...انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه...نهایتش چهارتا تلفن جواب می دی و دو تا نامه تایپ می کنی.
استرسم تشدید شد.
-آخه من دستم خیلی کنده...از کامپیوتر چیزی سرم نمیشه.
"ایش" کشدار و غلیظی گفت:
-خانوم مهندس مملکت رو...! دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.
سرم را پایین انداختم...کدام مهندس؟کدام اعتماد به نفس؟وقتی بزرگترین تکنولوژی که تا کنون دیده بودم ..تلفن انگشتی سیاه گوشه خانه بود ...به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟
صدای تبسم از نزدیک..به گوشم رسید.
-اینقدر استرس نداشته باش...اینقدر خودت رو دست کم نگیر...تو با کمترین امکانات...بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس کنکوری...مهندسی یکی از بهترین دانشگاه های کشور رو قبول شدی...کاری که خیلی از پولدارهای این شهر با هزار تا معلم سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان...حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟
با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-آخه می ترسم جلوی آقای حاتمی ضایع بشم.
پوف کلافه ای کرد و گفت:
-اه...توام با این آقای حاتمیت...هرکی ندونه فکر می کنه تام کروزه.
تام کروز؟همان بازیگر معروف آمریکایی؟با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوی جذاب و با ابهت من؟؟؟؟اصلا قابل مقایسه بودند؟
با خنده گفتم:
-اونکه به گرد پاشم نمی رسه...!
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
-خیلی چندشی شاداب...!
**
در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه ام را از سرم برداشتم و داد زدم.
-سلام...من اومدم...!
صدای مادر را از آشپزخانه شنیدم.
-سلام عزیزم...خسته نباشی...!
به سمتش پا تند کردم.
روی موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.با دیدنم لبخند زد...با دیدنش موجی از آرامش در وجودم دوید.کنارش نشستم..دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.
-چه خبرا مامانم؟
سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهری اش مخفی کند.
-خبرای خوب...واسه خونه یه مشتری سفت و سخت پیدا شده.
دستم شل شد.
-چی؟
مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:
-عزیزم ایشالا درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم...چند تا آجر پاره که ارزش اینهمه سختی رو نداره....با پولش هم یه جای درست درمون تری رو اجاره می کنیم...هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم...
فاطمه
10با اینکه دوست داشتم ببینم بچه دار شدن ولی عالیه رمانت دمت گرم واقعا ارزش وقت گذاشتن و داشت انقد قشنگه نمیدونم چی بگم در وصف زیباییش واقعا که بهترین نویسنده دنیا خودتی خسته نباشی 🥹🫂😍 عاشق همه شخصیت ها شدم هر هرکس به ویژگی خاصی داشت و چه قشنگ هرکس و با شخصیتش جور کرد
۳ روز پیشالهه
00برای چندمین بار خوندم ومثل دفعه اول با تمام دردها ورنجهاشون گریه که نه زار زدم با حرفهای تبسم خندیدم وبا این داستان برای تمام آدمهای جنگ آرزوی سلامتی کردم خدا بهشون صبروسلامتی بده وبه ما سعادتِ قدرشناسی از این عزیزان
۵ روز پیشسلما
10عالی بود عالییی
۶ روز پیشسارا
10جالب بود دانیار شخصیت جالبی داشت
۶ روز پیشالی
10خیلی خوب بود من بیشتر از همه چیز شخصیت دانیار برام مهم و پر اهمیت بود چون خیلی ادم خاص و جالبی بود خیلی جذاب بود من یه جورایی از این شخصیت می خوام الگو برداری کنم کلا این شخصیت و عاشقشم و در کل رمان خوبی بود
۱ هفته پیشآتنا
10خیلی خوب بود❤️ ممنون از نویسنده عزیز🫂
۱ هفته پیشفاطی
40عالیییی بهتر از اینم مگه هست؟؟ رمان گناهکار به گرد پاشم نمیرسه واقعا به مردمان اسطوره کشورم مخصوصا کردستانیا افتخار میکنم
۱ هفته پیشنیایش
10فوق العاده بود زیبا و دلنشین نویسنده ای بسیار توانا
۲ هفته پیشdina
10با اختلاف قشنگ ترین بود:)
۲ هفته پیشز.ه.ر.مر.ت.وی
20عالی عالی عالی عالی عالی
۲ هفته پیشغزل
00خواندن این رمان هم بغض داشتم و از شادیشان لبخندروی لبم بود کاش ما مردم ایران همیشه یادمان باشه اگه الان در آرامش زندگی می کنیم مدیون آدمایی هستیم که جونشون رو فدا این کشور و ناموسشون کردن روحشون شاد😔
۳ هفته پیشبانو
10قلم نویسنده عالیه جوری که اصلا نمیشه حدس زد چی میشه من پیندیدم و رمان و دوس داشتم امیدوارم رمانای بیشتری از این نویسنده باشه ک بتونم بازم استفاده کنم 💞
۳ هفته پیشهانی
10نمیدونم چندمین باره که این رمان و میخونم اما هربار برام جذاب و دوست داشتنیه هرگز خسته نشدم از خوندنش ❤️
۴ هفته پیشمنور پارسا
10عالی بود
۴ هفته پیش
nahal
00واقعا بهترین و قشنگ ترین رمانی بود که تاحالا خوندم:)