لام مثل لجبازی به قلم roshanaaa
نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هست سرلج داره!…داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه و این...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
*****
با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم بالا بردم و گفتم:
ـ بله؟!
مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت:
ـ تو که لباس نپوشیدی!
ـ پس این چیه من پوشیدم؟!
مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت:
ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام....
همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم:
ـ حالا کو تا آرشام برسه!
ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو!
ـ من نمیام!
ـ یعنی چی که نمیای؟!
ـ حوصله ندارم!
یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت:
ـ تو چرا نشستی؟!
بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کلافگی سرمو بالا آوردم و گفتم:
ـ ای بابا.....عجب گیری کردما!
مامان با تحکم گفت:
ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش!
اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ راست میگه دیگه....
ـ کسی از تو نظر نخواست!
اینو گفتم و در اتاق رو بستم....صداشو شنیدم که گفت:
ـ عصاب مصاب نداره!
حالا چی بپوشم؟!....اگه نرم که مامان و بابا همش غر میزنن و جلوی آرشام انگوری سکه یه پولم میکنن!
در کمدم رو باز کردم...نگاهی به لباسام انداختم....چی بپوشم آخه؟...
بعد از اینکه خوب کمد آقای ووپی رو گشتم یه شلوار مخملی مشکی و مانتو آبی فیروزه ای بیرون آوردم....
لباسارو پوشیدمو یه شال سفید چروک ازینا که انگار از تو دهن بز درومده سرم کردم!
موهای بلوطی و خوش رنگمو هم کج ریختم...همیشه موی کج خیلی بهم میومد!
نگاهی توی اینه به خودم انداختم....واه...من چرا این شکلم؟!....انگار شوهر نداشته ام مُرده!....
زشته این جوری برم جلوی آرشام خره!....بلا به نسبت شبیه روحم!....
یه رژ سرخابی براق زدمو به مژه های بلندم ریمل کشیدم....همیشه آرایشم همین بود....یه رژ و یه ریمل...خیلی که بخوام آرایش غلیظ بکنم یه خط چشم میکشم که اونم دستم میلرزه و گند میزنم به همه چیز!
با صدای نوید که میگفت "داریم میریم"از آینه دل کندم....کیفمو روی شونم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم....
*******
سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ....بابا از اینکه آرشام داشت میومد خوشحال بود و مدام روبه مامان میگفت:
ـ پسر برادرم و که نمیتونم ولش کنم به امون خدا.....
مامانم متفکر سرشو تکون میداد!....ای خدا درو تخته رو خوب جور میکنی!....زن و شوهر عین همن!.....هی این میگه اون تایید میکنه!
وقتی برای بار دهم این جمله رو از بابا شنیدم کف دستمو کوبیدم به پیشونیمو گفتم:
ـ بله بابا حق باشماست....
بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد واقعا دارم به حرفاش گوش میدم چون گفت:
ـ آره بابا....
نوید که اینو شنید نیشش شل شد و نگاهی بهم انداخت....پشت چشمی واسش نازک کردم....اینم خوب موقعی گیر آورده منو حرص بده!
از کنار یه گلدون فروشی گذشتیم که بابا ماشین رو نگه داشت و با مامان رفتن دسته گل بخرن برای آرشام....
حوصله ام سر رفت.....هندزفری هام که همیشه توی کیفم بود رو درآوردمو آهنگ گوش دادم....نویدم گوشیش رو درآورد و مشغول اس دادن شد.....همچینم نیشش شل شده بود که فهمیدم شخص مورد نظر صد در صد مونثه!
چند دیقه بعد مامان و بابا با یه دسته جیگر اومدن...سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردیم....
تقریبا طول کشید تا به فرودگاه برسیم....بابا یه جا خالی گیر آورد و ماشین رو پارک کرد....
*******
داخل سالن فرودگاه شدیم.....نگاهم به نوید افتاد....عین مرغابی همش گردنشو کج میکرد و با هیجان دنبال آرشام میگشت
برای این که بد نشد!...رفیق شفیقش داره میاد!....گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت با آرشام حرف میزد چون گفت:
ـ خیلی خب عمو.....ما منتظریم.....
روی یکی از صندلی ها نشستم....
با پام روی زمین ضرب گرفته بودمو داشتم پشه میپروندم....دسته گل دست مامان بود....همونجور که باگوشه روسریش صورتشو باد میزد گفت:
ـ نفس....مادر یه دیقه این دسته گل رو بگیر من خودمو باد بزنم...
دسته گل رو از مامان گرفتم که صدای هیجان زده نوید بلند شد:
ـ اِ....اومد!
سرمو بالا آوردم....رد نگاه نوید رو دنبال کردم...دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره بهمون نزدیک میشه....
با دست چپش چمدونش رو گرفته بود.....وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد....بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگر و بغل کردن....
ژیلا
۴۷ ساله 00چرانصفه نیمه داستان به پایان رسید؟بقیه اش ؟
دیروزفاطمه
۱۸ ساله 40ادامه رمان کجا پیدا کنم اخه چرا رمانو نصفه ول میکنید?؟؟؟؟؟؟؟؟
۱ ماه پیشمحنا
۱۴ ساله 30سلام اگه میشه جلد دوم رو هم بزارید هممون خیلی کنجکاویم ببینیم با کی ازدواج میکنه و تو خماری موندیم الان هر کاری میکنم نمیشه رمان دیگه ای بخونم ذهنم مشغول این رمان شده
۱ ماه پیشریحانه
00وات د هل چرا اینجوری تموم شد؟ جلد دوم نداره؟
۱ ماه پیش..
00کال تموم نشده بود و اصلا خوب نبود
۱ ماه پیشفاطمه زهرا
۱۶ ساله 40چرا کامل تمومش نکردی نصفه گذاشتی ذهنم درگیر شد که از آخر با پارسا ازدواج میکنه یا آرشام
۱ ماه پیشستایش
30بد بود کامل نبود
۱ ماه پیشAna
00خیلی رمان مسخره ای بود حتی کامل هم نبود ولی فکر کنم باتوجه به خلاصش آخرش به آرشام میرسه ولی وقتی کامل نیست چرا اصلا داستان می نویسه نویسنده نکنه انتظار داره حدس بزنیم آخرش چی میشه خیلی لوس بود
۱ ماه پیشصبا
۱۴ ساله 00به نظرم بچگانه بود تازه چرا آخرش رو اینجوری تموم کردی
۱ ماه پیشAna
۲۱ ساله 00چقدر رمان مسخره ای بود کارکتر دختره هم بیش از حد لوس وچندش بود
۱ ماه پیشSahel
20ادامش چی شدددد؟
۱ ماه پیشالناز
20جلد دوم نداره؟ موندم تو خماری😑
۱ ماه پیشماندنا
۱۸ ساله 00حدقل کامل بزارید رمان هارو
۱ ماه پیشPriya
00پس بقیش چی؟ 😭
۱ ماه پیش
زهرا
۲۰ ساله 00بی نهایت چرت؛پیشنهاد میکنم اصلا نخونین بچه ده ساله هم اینو مینویسه اصلا پتیتن نداره نخونین😑