رمان لام مثل لجبازی
- به قلم roshanaaa
- ⏱️۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
- 164.2K 👁
- 838 ❤️
- 1.7K 💬
نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هست سرلج داره!…داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه و این...
*****
با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم بالا بردم و گفتم:
ـ بله؟!
مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت:
ـ تو که لباس نپوشیدی!
ـ پس این چیه من پوشیدم؟!
مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت:
ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام....
همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم:
ـ حالا کو تا آرشام برسه!
ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو!
ـ من نمیام!
ـ یعنی چی که نمیای؟!
ـ حوصله ندارم!
یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت:
ـ تو چرا نشستی؟!
بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کلافگی سرمو بالا آوردم و گفتم:
ـ ای بابا.....عجب گیری کردما!
مامان با تحکم گفت:
ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش!
اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ راست میگه دیگه....
ـ کسی از تو نظر نخواست!
اینو گفتم و در اتاق رو بستم....صداشو شنیدم که گفت:
ـ عصاب مصاب نداره!
حالا چی بپوشم؟!....اگه نرم که مامان و بابا همش غر میزنن و جلوی آرشام انگوری سکه یه پولم میکنن!
در کمدم رو باز کردم...نگاهی به لباسام انداختم....چی بپوشم آخه؟...
بعد از اینکه خوب کمد آقای ووپی رو گشتم یه شلوار مخملی مشکی و مانتو آبی فیروزه ای بیرون آوردم....
لباسارو پوشیدمو یه شال سفید چروک ازینا که انگار از تو دهن بز درومده سرم کردم!
موهای بلوطی و خوش رنگمو هم کج ریختم...همیشه موی کج خیلی بهم میومد!
نگاهی توی اینه به خودم انداختم....واه...من چرا این شکلم؟!....انگار شوهر نداشته ام مُرده!....
زشته این جوری برم جلوی آرشام خره!....بلا به نسبت شبیه روحم!....
یه رژ سرخابی براق زدمو به مژه های بلندم ریمل کشیدم....همیشه آرایشم همین بود....یه رژ و یه ریمل...خیلی که بخوام آرایش غلیظ بکنم یه خط چشم میکشم که اونم دستم میلرزه و گند میزنم به همه چیز!
با صدای نوید که میگفت "داریم میریم"از آینه دل کندم....کیفمو روی شونم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم....
*******
سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ....بابا از اینکه آرشام داشت میومد خوشحال بود و مدام روبه مامان میگفت:
ـ پسر برادرم و که نمیتونم ولش کنم به امون خدا.....
مامانم متفکر سرشو تکون میداد!....ای خدا درو تخته رو خوب جور میکنی!....زن و شوهر عین همن!.....هی این میگه اون تایید میکنه!
وقتی برای بار دهم این جمله رو از بابا شنیدم کف دستمو کوبیدم به پیشونیمو گفتم:
ـ بله بابا حق باشماست....
بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد واقعا دارم به حرفاش گوش میدم چون گفت:
ـ آره بابا....
نوید که اینو شنید نیشش شل شد و نگاهی بهم انداخت....پشت چشمی واسش نازک کردم....اینم خوب موقعی گیر آورده منو حرص بده!
از کنار یه گلدون فروشی گذشتیم که بابا ماشین رو نگه داشت و با مامان رفتن دسته گل بخرن برای آرشام....
حوصله ام سر رفت.....هندزفری هام که همیشه توی کیفم بود رو درآوردمو آهنگ گوش دادم....نویدم گوشیش رو درآورد و مشغول اس دادن شد.....همچینم نیشش شل شده بود که فهمیدم شخص مورد نظر صد در صد مونثه!
چند دیقه بعد مامان و بابا با یه دسته جیگر اومدن...سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردیم....
تقریبا طول کشید تا به فرودگاه برسیم....بابا یه جا خالی گیر آورد و ماشین رو پارک کرد....
*******
داخل سالن فرودگاه شدیم.....نگاهم به نوید افتاد....عین مرغابی همش گردنشو کج میکرد و با هیجان دنبال آرشام میگشت
برای این که بد نشد!...رفیق شفیقش داره میاد!....گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت با آرشام حرف میزد چون گفت:
ـ خیلی خب عمو.....ما منتظریم.....
روی یکی از صندلی ها نشستم....
با پام روی زمین ضرب گرفته بودمو داشتم پشه میپروندم....دسته گل دست مامان بود....همونجور که باگوشه روسریش صورتشو باد میزد گفت:
ـ نفس....مادر یه دیقه این دسته گل رو بگیر من خودمو باد بزنم...
دسته گل رو از مامان گرفتم که صدای هیجان زده نوید بلند شد:
ـ اِ....اومد!
سرمو بالا آوردم....رد نگاه نوید رو دنبال کردم...دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره بهمون نزدیک میشه....
با دست چپش چمدونش رو گرفته بود.....وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد....بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگر و بغل کردن....
Atiey
00حس میکنم باید خودمون باید برا پایانش یه چیزی بنویسیم رمان خوبی بود ولی آخرش مسخره تموم شد اگه فصل دوم داشته باشه خیلی خوب میشه
۲ روز پیش...
00رمان خیلی قشنگی بود خیلی ازش خو شم آمد ولی آخرش وقتی دیدم زود تموم شدناراخت شدم اگ جلد دوم هم داره لطفاً بگید منتظر باشیم
۳ روز پیشعایشه
00رمان خوبی بود امااخرش خیلی بیتام تمام شد فصل دوم دا ه یانع...
۳ روز پیشیلدا
20بی سرته بود رمانش حیف وقتی ک گذاشتیم واسش
۶ روز پیشافسانه
20واقعا چرا این داستان شما نصفه تموم شد ،خیلی مسخره است ، که یه داستان نصفه رها کنید ، ما وقت گذاشتیم برای این رمان ، برای وقت مخاطب خود ارزش بیشتری قائل باشید
۷ روز پیشkkk
00رمان خوبی بود ولی آخرش چی شد اگه جلد دوم داره بگید منتظر بمونیم
۱ هفته پیشMobina
20چرا اخرش اینجوری شد فصل دوم نداره؟
۱ هفته پیش....
10رمان خیلی جذابی هست فقط آخرش نفهمیدم چیشد آرشام نفس و بغل کرد بعدش چیشد ؟ واینکه اگه این رمان ادامه داشته باشه نفس از فکر و خیال پارسا بیرون بیاد و عاشق ارشام شه
۲ هفته پیشgandom
10خیلی قشنگ بود ولی حیف شد نباید آخرش اینطوری تموم میشد اصلا معلوم نبود چیشد
۲ هفته پیشآیدا
20اخه چرا اخرش اینجوری شد بی معنی بمولا بغض کردم من به امید اینکه بدونم اسم بچه نفس ارشام چیه میخوندمش
۲ هفته پیشفاطمه
00رمات خوبی بود ولی پایانش نه کاش جلد دومی هم وجود داشت
۲ هفته پیشفرح
00رمان خوبی بود ولی آخرش بی معنی و بی پایان بود و البته آخرش ععصاب آدم خورد میشد که پایان نداشت بنظرم از ۱۰ نمره من ۴ هست
۳ هفته پیشصفورا
50چرا اینجوری تموم شد آرشام تازه اعتراف کرده بود تازه وسط رمان بود که
۴ هفته پیشلیلا
40آخرش بی پایان بود یعنی چع تکلیف پارسا نگار روشن نشد وهمچنین ارشام نفس من یک ستاره بخاطر زحمتی که نوشتین میدم زیاد خاص نبود
۴ هفته پیشناشناس
50واقعا خیلی افتضاح بود یعنی چی که تو دستشویی زمین میخوره و ...تمام اگه بلد نیستی رمانو تمومش کنی ننویس یا اگر می نویسی درست بنویس
۴ هفته پیش
-
رمان فرار دردسر ساز ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #غمگین #همخونه ای
-
فرار دردسر ساز ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
-
همخونه شیطون من ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای #هیجانی
-
خوابگاه ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای
-
صدای بارون ، عطر نفسهات ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی #همخونه ای #مذهبی
رویا
10پایان افتضاحی داشت تاحالااینطوری ندیده بودم ونخونده بودم