رمان نوشداروی عشق به قلم اکرم رشیدی (آناهیل)
در اوج آسمان خیال، غرق در لذت رسیدن به بینهایتها، غافل از گردش گردون و بازی سرنوشت، نمیدانیم که چه چیزی در انتظارمان است. فاصلهی عرش تا فرش، یک لحظه، یک پلک بر هم زدن است! "نوشداروی عشق" رمانی عاشقانه است که داستان دو رفیق را در دو مسیر کاملاً متفاوت روایت میکند. یکی، نماد استقامت، توکل و امید، در اوج قدرت و شکوه، ناگهان با دیو سیاه مرگ روبرو میشود. اما تسلیم نمیشود، مبارزه میکند، با تمام وجود. دیگری، غرق در خوشیهای زندگی، بیخیال و سرخوش، رازی در گذشته دارد که او را از عشق بیزار کرده، از کلمهای به نام عشق. اما سرنوشت بازیهای عجیبتری دارد... این رمان پر از لحظات عاشقانه، احساسی و هیجانانگیز است که خواننده را تا پایان داستان جذب میکند. آیا این دو رفیق، در این مسیر پر فراز و نشیب، به نوشداروی عشق دست خواهند یافت؟ آیا عشق میتواند مرگ را شکست دهد؟ و آیا رفیق بیخیال، با راز گذشتهاش روبرو خواهد شد؟ رمان "نوشداروی عشق" روایتی است از مبارزه، امید، عشق و سرنوشت. روایتی از سقوط و صعود، از باختن و به دست آوردن. روایتی از دو رفیق و رازهای سر به مهرشان. این رمان عاشقانه به شما نشان میدهد که چگونه عشق میتواند حتی در سختترین شرایط، راهی برای نجات و امید باشد.
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، واقعی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۴ دقیقه ۵ ثانیه
ژانر : #رئال #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
وقتی اوج میگیری و به رسیدن به بینهایتها فکر میکنی، خبر نداری که پشت پردهی روزگار چی در انتظارته، و نمیدونی که فاصله از عرش تا فرش یک چشم برهم زدنه! نوشداروی عشق روایت دو رفیق است، یکی از جنس استقامت و توکل و امید که در روزهای اوج خودش با دیو سیاه مرگ روبرو میشود و تصمیم میگیرد با آن مبارزه کند، و دیگری از جنس بیخیالی و خوشگذرانی که به علت رازی در گذشتهاش اراده کرده با کلمهای به نام عشق بیگانه باشد اما ...
مقدمه:
گاهی در دنیای سراسر رمز و رازی که آفریدی سردرگم میشوم، دنیایی که هیچ امری نه قابل پیش بینی است و نه غیرممکن، تو خدای عاشقانه هایی، خدای امور خارق العاده، خدای جهان پررمزو راز، عشق فقط تو را سزاست اگر بفهمیم.
پارت ۱
با قدمهای سست و لرزان پلههای بیمارستان را طی کرد تا به سالن اصلی رسید، پریسا دختر داییاش که او را همراهی میکرد، نگران بود و تپشهای قلبش تندترو تندتر میشد.
آرمین مثل همیشه سعی کرد قوی و آرام باشد، و اجازه ندهد طوفانی که در دلش برپاست نگاهش را تحت تاثیر قرار دهد، او نمیخواست پریسا اضطرابش را بخواند و ترحمش بیشتر شود! به چشمان غمگین پریسا نگاه کرد و دلداریاش داد.
_ نترس! من حالا حالا بیخ ریشتونم!
پریسا نگاهش را گرفت و بغض کرد، به عمهاش فکر کرد که در خانه، پای سفرهی صلواتی که پهن کرده با چشمان اشکبار امید خبری خوب دارد. به اینکه آرمین را مثل برادرش دوست میداشت و با او بزرگ شده بود و نمیتوانست دردش را ببیند، و برای همین امروز به اصرار همراهش شده بود، در حالی که آرمین با اصرار مانع همراهی خانوادهاش شده بود.
در سالن انتظار نشستند و منتظر شدند که نوبتشان بشود. پریسا کتاب دعایش را دردست گرفت و شروع به خواندن کرد. آرمین که دستانش را در هم قفل کرده و به تلویزیون بیمارستان خیره شده بود، غرق در افکارش، به روزی برگشت که جواب کنکورش را گرفته بود.
"خودش هم نفهمید چطور از کافینت تا خانه را آنقدر سریع رسیده بود، از خوشحالی روی پا بند نبود و هیجان زده انگشتش را روی زنگ در گذاشت و یادش رفت بردارد. با صدای مادر به خودش آمد و دستش را پایین آورد.
_ کیه؟ چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟!
در بازشد و آرمین دستهایش را به دو طرف لنگهی در گذاشت و در چشمان مادرش نگاه کرد. عمیق و با لبخند...
_ تویی مادر؟! این چه طرز زنگ زدنه؟ تو مگه کلید نداری؟
_مادر به آرزوت رسیدی.
مادر که فراموش کرده بود امروز موعد اعلام نتایج کنکور است، با کلافگی سری تکان داد:
_ آرزوم چیه دیگه؟ بیا تو ببینم چی میگی...کنار رفت و اجازه داد وارد شود، در را آرام بست و پرسید:
_ حالا میگی چی شده یا نه؟
دست هایش را در هوا تکان داد، نفس عمیق کشید و به سمت مادرش برگشت. برگهای که زیر لباسش پنهان کرده بود را نشان داد؛ چشمانش از شادی درخشید و خیره به مادر گفت:
_ مادر من، چرا باید روز به این مهمی رو فراموش کنی؟!
پارت۲
مادر که حالا پی به ماجرا برده بود، با هیجان و اضطراب پرینت نتایج را از دستش کشید:
_ یا خدا! بده ببینم ...
چادرش را رها کرد و همانجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به جستجو.
آرمین روی دو زانو نشست و شانه های مادر را گرفت و بلند کرد و در چشمانش خندید:
_مهندسی عمران، رتبه ی دورقمی، شهر خودمون.
مادر نگاه گره شده در چشمان پسرش را گرفت و به آزیتا دوخت که سراسیمه خودش را به آنها رسانده بود، و با شنیدن حرف آرمین دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا جیغش را خفه کند. مادر در حالی که کاسهی چشمانش در حال لبریز شدن بود، روی زمین به سجده رفت و آزیتا برگه را برداشت و به سرعت به طرف تخت گوشهی حیاط دوید. آرمین اندام نحیف مادر را در آغوش مردانهاش جای داد و تا کنار تخت همراهی کرد و در گوشش نجوا کرد:
_همش به خاطر دعاهای خودته مادری، نوکرتم!"
با صدای مسئول بخش آزمایشات که نامش را صدا میزد به هیاهوی بیمارستان برگشت،
_آقای آرمین معینی...
به جایی که پریسا نشسته بود نگاهی انداخت و از نبودنش خوشحال شد، چون میخواست خودش اولین کسی باشد که جواب را بگیرد. بلند شد و اضطراب تمام وجودش را در بر گرفت! ضربان قلبش بالا رفت و نفس هایش به شماره افتاده بود، مدام نفس عمیق میکشید و سعی میکرد نیرومندتر از همیشه روی پاهایش بایستد، او در تمام این چندوقت با خود اتمام حجت کرده بود و خود را برای شنیدن هر چیزی آماده کرده بود!
قدم های بیجانش را آرام برمیداشت و به اتاقی که مخصوص دادن برگه های آزمایشات بود، نزدیک میشد. وارد شد و به مرد فربه و عینکی که پشت میز نشسته خیره شد، با کمی مکث لب زد:
_ سلام، معینی هستم.
مرد نگاهی به او انداخت و زیر لب جواب سلامش را داد و برگه ها را زیرورو کرد، آن را پیدا کرده و با نگاه کردن به آن بار دیگر به آرمین چشم دوخته، پرسید:
_ شما چه نسبتی باهاش داری؟
_من... من داداشش هستم!
خودش هم نفهمید چرا دروغ گفت! شاید میترسید برگهی آزمایش را به خودش ندهند. مرد کمی عینکش را روی بینی گوشتی خود جابجا کرد و برگه را به طرفش گرفت، با احتیاط پرسید:
_شما میدونین نتیجه ی آزمایش چیه؟
مرد در حالی که سرش پایین بود و چیزی مینوشت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
_فقط میدونم آزمایش قبلیش رو تایید کرده.
پارت۳
پلک نمیزد، دستانش توان نگه داشتن کاغذ لعنتی را نداشت. چیزی درونش فروریخت، اما ایستاده بود.
_ آرمین تو اینجایی؟! چی شد جواب رو گرفتی؟
بدون اینکه جوابی به پریسا بدهد، یا حتی نگاهی بکند، پاهای سستش را دنبال خود کشید. پریسا برگه ی آزمایش را از دستش گرفت و به سرعت به سمت مسئول آزمایشگاه دوید،
_ تورو خدا آقای دکتر، این تو چی نوشته؟
_ خانم من تخصصی در این مورد ندارم ولی به اون آقا هم گفتم، آزمایش قبلی رو تایید میکنه.
دور شد و دیگر چیزی نمیشنید، قطرات اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایش روان شد، صداهای اطراف را می شنید ولی گویی برای عکس العمل واکنشی از مغز دریافت نمیکرد،
_هوی آقا جلو پاتو نگا کن.
_ مگه کوری عامو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو صدای ترمزهایی که پی در پی گرفته میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجز هالهای از غبار و تاریکی چیزی احساس نمیکرد، نفهمید کی هوا تاریک شده و چگونه به این پارک رسیده بود، آه سردی کشید و روی نیمکتی دراز کشید و در خود مچاله شد. دقایق، یکی پس از دیگری میگذشت و چند ساعتی در سکوت و بهت و غم برایش گذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسا سراسیمه دنبالش دوید، اما نتوانست به او برسد و در خیابان و لابلای ماشینها گمش کرد، گریه کنان سوار تاکسی شد و نمیدانست چطور باید به خانوادهی عمه اش خبر بدهد، سر کوچه شان پیاده شد. گمان میکرد به خانه برگشته باشد، در زد و آزیتا نگران در را برایش باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی شد پری؟ آرمین کو؟ جواب رو گرفتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریسا فهمید که خانه نیامده و همانجا به در حیاط تکیه داد و نشست، قهوه ای روشن چشمانش از گریه قرمز شده بود، آزیتا که پی به موضوع برده بود، در را بست و کنار پریسا نشست. هردو سر بر زانوان گذاشتند و هق هق کنان گریستند، پریسا سر بلند کرد و عمه آذر را دید که با دیدن دخترها بیهوش وسط حیاط افتاده بود، جیغی کشید و به طرف عمهاش دوید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آقا پسر؟ جوان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای پیرمرد پارکبان از دنیای گنگ و مبهمش خارج شد، تکانی خورد و نشست. به روبرو خیره شد و حتی دنبال صدا هم نمیگشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی شده پسرم؟ چند ساعته حواسم بهت هست، کمک نمیخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی خالی از احساس و صورتی مغموم نیمنگاهی به پیرمرد انداخت و دوباره به روبرو خیره شد، بدون اینکه بخواهد قطره اشکی روی گونهاش دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد به آرامی کنارش نشست، دستکش های نارنجی را از دستان پینه بستهاش بیرون کشید و درسکوت غم انگیز حاکم بر پارک لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دنیا ارزش غصه خوردن نداره، اونم برای جوان برازندهای مثل تو، خدا قهرش میگیره از این همه ناامیدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من نمیخوام بمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و سرش را میان دستانش گرفت، و بغضش را رها کرد تا کمی از حجم سنگین غصهاش بکاهد، چنان گریست که قلب پیرمرد فشرده شد! سرش را در آغوش گرفت و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ گریه کن پسرم! گریه کن تا آروم بشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگویی آسمان هم گریه اش گرفته بود، شروع به باریدن کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ پاشو بریم تو کانکس من، خیس نشی، پاشو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه های مردانهاش را از آغوش پیرمرد جدا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون، مزاحم شما نمیشم، میرم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حالا بیا یه چایی بخور بارون که بند اومد برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دلی پر از غم دنبال پیرمرد راه افتاد و داخل کانکس گوشه ای نشست و به گل های قالیچهی قدیمی که زیر پایش پهن شده بود، خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارت۴
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد، استکان های کمر باریکش را درسینی گذاشت و با چای خوشرنگی که به خوبی دم کشیده بود آنها را پر کرد، و جلویش قرار داد، آرمین یاد خانوادهاش افتاد و به سرعت به جستجوی گوشی به جیبهایش دست کشید. آن را پیدا کرد و با دیدن گوشی خاموشش اخمی کرد. خوب میدانست که حالا چقدر نگران شده اند. دلش به حال مادرش سوخت؛ نگاهی به پیرمرد کرد و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نفهمیدم گوشیم کی خاموش شده، حتما خانوادهام خیلی نگرانن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد گوشی کوچک و سادهاش را با مهربانی به طرف او گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیا زنگ بزن از نگرانی درشون بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمارهی خانه را گرفت، و با شنیدن صدای گرفتهی آزیتا لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الو... آزیتا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشنیدن صدای برادرش، تکانی خورد و هیجان زده پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آرمین؟! خودتی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای گرفته و پر ازبغض ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عزیز دلم کجایی؟ تو که مارو نصف عمر کردی! مامان حالش بد شده توی بیمارستانه، خودت رو برسون، تو رو ببینه حتما بهتر میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین نگران و مستاصل شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی؟! مامان بیمارستانه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه دستی به موهای به هم ریخته اش کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میام عزیزم، نگران نباش، یکساعت دیگه اونجام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه خداحافظی کند، تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت پیرمرد گرفت و بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ پدر جان خیلی ازت ممنونم، باید دیگه برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد نگاهی به هوای بیرون انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ولی بارون هنوز بند نیومده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مهم نیست میرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد بلند شد و به سمت کمدش رفت؛ چتر سیاهش را بیرون کشید و به طرف جوان گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیا پسرم، این چتر رو ببر لازمت میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین با تردید چتر را گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حتما بهتون برش میگردونم، بازم ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد لبخند زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برو خدا پشت و پناهت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام طول مسیر به این فکر میکرد که باید طوری رفتار کند که خانوادهاش کمتر غصه بخورند، خودش را آماده میکرد تا غمی که داشت جانش را به تاراج میبرد پنهان کند، شاید امیدی در دل خانوادهاش راه یابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاکسی را دم در خانه نگه داشت و زنگ را فشار داد. بعد از لحظاتی در باز شد، و آزیتا را دید که سراسیمه به استقبالش میآمد، با صدای آرمین نیمهی راه متوقف شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برو آماده شو بریم بیمارستان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآزیتا با چشمانی که از نگرانی دو دو میزد، نگاهش کرد. انگار میخواست مطمئن شود حال برادرش خوب است، به خود آمد و به سرعت بازگشت. مانتویش را برداشت و با آرمین همراه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارت ۵
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین با قلبی شکسته میرفت تا قلب مادرش را تسلی ببخشد، خودش نیاز به دلداری و امید داشت ولی تاب دیدن رنج خانوادهاش را نداشت، آنها با حقیقتی تلخ و انکار ناپذیر روبرو بودند و باید به هم کمک میکردند که آن را بپذیرند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآزیتا چشم از برادر نمیگرفت و گاه و بیگاه، پنهان و آشکار اشک میریخت. به بیمارستان رسیدند و پس از پیاده شدن، آزیتا جلوتر راه افتاد که با صدای آرمین ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آزیتا صبر کن ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفت و درست روبروی خواهرش قرار گرفت، چشم در چشم و رخ در رخش ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ جانم داداش؟ چیزی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را دور صورت خواهرش قاب کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نمیخوام دیگه اشکات رو ببینم خواهر کوچیکه! هنوز که من نمردم عزا گرفتین! ما باید به مامان و بابا روحیه بدیم. مفهوم شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآزیتا سر بر سینهی برادر گذاشت و هق زد و نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آخه چرا اینطوری شد؟ چرا؟ من میمیرم. من از غصه میمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الهی دورت بگردم. اینطوری میخواین به من روحیه بدین. بس کن! اشکات رو پاک کن بریم، مامان حتما خیلی نگران من شده. خیالت راحت من رفتنی نیستم. اگه فکر کردی به این راحتی از شر اذیتهای من خلاص میشی کورخوندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخندی زد و با مشت به سینه ستبر برادر زد ودر حالی که اشکهایش را با گوشهی شالش پاک میکرد همراه هم به طرف اورژانس بیمارستان رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام و پرصلابت به دنبال خواهرش قدم میزد و بیصبرانه در انتظار دیدن مادر بود، به جای جای بیمارستان نگاه میکرد و میدانست از این به بعد خاطرات تلخ زیادی در فضایی اینچنین پیش رو خواهد داشت، به اتاق مورد نظر رسیدند و داخل شدند، پدر بالای سرش ایستاده بود و با او صحبت میکرد، آزیتا سلام کرد و پدر سربرگرداند، آرمین با دیدن چشمان متورم پدر که از فرط گریه اینچنین شده بودند؛ قلبش فشرده شد و قبل از اینکه پدر واکنشی نشان دهد او را در آغوش کشید. پدر گریه کرد و آرمین شانههای خستهاش را در آغوش خود جای داد، آزیتا به دیوار کنار پنجره تکیه داد و باز به چشمانش اذن باریدن داد! آرمین از پدرش خواست که آرام باشد و چشم غرهای به آزیتا رفت تا به او یادآوری کند که چه قراری گذاشته اند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مگر یک خواهر میتوانست بار همچین اندوهی را به دوش بکشد و آرام باشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر که با چشمان نیمهباز شاهد آنها بود، دستش را به طرف آرمین دراز کرد. به سرعت به طرف مادر رفت و دستش را گرفت و رویش خیمه زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_این چه حال و روزیه مادرم؟! هنوز که اتفاقی برام نیفتاده، سروحال و قبراق اینجا وایسادم. ببین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر خسته و رنجور از اتاق خارج شد و روی نیمکتی که در راهروی بیمارستان قرار داشت نشست و سرش را میان دستانش گرفت، انگار هیچ مرحمی نمیتوانست قلب زخم خورده شان را بهبود بخشد، در غمی جانکاه دست و پا میزدند و نمیتوانستند بپذیرند تنها پسرشان، نور چشمشان، جوان برومندشان به استقبال مرگ میرود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۶
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب آرمین کنار مادر ماند و به اصرار از آزیتا خواست پدر را به خانه ببرد. تا صبح با مادر صحبت کرد تا شاید قلب او را آرام کند، دستش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مامان علم پیشرفت کرده، من هم که بچه نیستم، بهت قول میدم اونقدر قوی باشم که از پسش بربیام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط خدا میدانست در دل پسر جوان چه میگذشت و چقدر از بیماریش میترسید و چقدر از راه دشواری که در پیش داشت هراس داشت. مادر نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آخه چرا ما نباید رنگ خوشی ببینیم؟! آخه به کی بد کردیم؟! حق کی رو خوردیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب طولانی به صبح رسید و مادر مرخص شد و به خانه برگشت. تا روزها خانهشان شلوغ بود و اقوام نزدیک برای همدردی و ابراز نگرانی به آنها سر میزدند، همهی فامیل علاقهی وافری به آرمین داشتند و همیشه رفتار و ادب و شخصیت او را مورد تحسین قرار میدادند و حالا به جد ناراحت بودند. کم کم این موضوع قابل هضم شد و بر آن شدند تا اقدامات لازم درمانی را آغاز کنند و هرکس دکتری را پیشنهاد داد، چند وقتی میشد دانشگاه نرفته بود و انگیزهی دانشگاه رفتن را از دست داده بود. و نسبت به اصرار دوستانش برای شرکت کردن در کلاسها مقاومت نشان داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار شد پیش دکتری که توسط یکی از دوستان پدرش معرفی کرده بود برود و کمی از بیماریش مطلع شود. تصمیم گرفته بود به تنهایی پیش برود. از بچگی همین بود، استقلال طلب و لجباز!...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آقای معینی بفرمایید، نوبت شماست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز منشی تشکر کرد و به آرامی در زد و وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی دکتر میخ شد و آنقدر به کنکاش چهره و هیکل او مشغول شد که جواب سلامش را نشنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای دکتر به خودش آمد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ گفتم بشین... چیه؟! تو هپروتی؟! دکتر ندیدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و فهمید با یک دکتر شوخ طبع طرف است، برگهی آزمایش را جلویش گذاشت و روی صندلی نزدیکی به او قرار گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر با نگاه کردن به آزمایش چهره در هم کشید. هیکل سنگینش را به پشتی صندلی تکیه داد و عینک ظریفش را روی صورت صاف و اصلاح شدهاش تنظیم کرد. دستانش را روی شکم بزرگش در هم قفل کرد و به آرمین نگریست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آزمایش مال خودته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله آقای دکتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ این آزمایش مجدد تکرار شده؛ پس حتما از جوابش هم مطلع شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناراحتی پلکهایش را روی هم قرار داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله... پزشکی که آزمایش اولم رو بررسی کرد گفت که به نوعی سرطان خون مبتلا هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کسی همراهت نیومده؟ چرا تنهایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ همراه برای چی؟ من که بچه نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ منم نگفتم بچهای پسر خوب! ولی در پروسهای که پیش رو داری حضور اطرافیان و آگاهی اونها ضروریه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی و تند پلک زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آقای دکتر هر چی هست به خودم بگید! من تحمل درد ورنج پدر و مادرم رو ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر لبخندی زد و مهربانانه روی نسخهای شروع به نوشتن کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب این که مسلمه، اول از همه خودت باید همه چیز رو بدونی. ولی همونطور که گفتم خانواده هم نقش مهمی در روند درمان دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر چشمی نگاهی به آرمین کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نگران نباش! فقط قوی باش و روحیهت رو حفظ کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۷
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغمی در سینهاش بغض شده، گوشهای کز کرده بود، چشمان مشکی و پر از غرورش را به نشانهی تایید بست و سر تکان داد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آقای دکتر... بیماریم در چه مرحلهایه؟ آیا درمانی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر بدون اینکه نگاهش کند، نسخهای که در دستش بود را بار دیگر بررسی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ متاسفانه کمی پیشرفت کرده و باید هرچه زودتر شیمی درمانی آغاز بشه، داروهایی که نوشتم رو مرتب مصرف کن و در تاریخی که منشی بهت اعلام میکنه بیا تا ادامه درمان رو پیگیری کنیم، در ضمن امید همهی ما و مرگ و زندگی همه دست خداست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شنیدن کلمهی شیمی درمانی احساس کرد سیاهی و غم بر دنیایش خیمه زد. بلند شد و برگه را گرفت. آرام تشکر کرد و مطب را ترک کرد. به نزدیکی خانه رسید و پدر را دید که در حال بازکردن در خانه بود، به او نزدیک شد و پدر که حضورش را احساس کرد ایستاد و قبل از هر چیز نگاهش به طرف پلاستیک داروهایی که در دستش بود سر خورد، چهره در هم کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مگه نگفتم صبر کن تا بیام؟! خواهشا سر این قضیه دیگه استقلال طلبی رو بذار کنار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین با لبخندی سعی کرد پدر را آرام کند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چشم، قول میدم دیگه بدون هماهنگی نرم. دکتر هم خواسته که شما باشین. فقط لطفا به مادر بگو که همراهم بودی، میدونی که... حالا باید کلی بازخواست بشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر کلافه دستی به سروصورتش کشید و در را باز کرد و داخل شد، آرمین پشت سرش در را بست و خود را برای روبرو شدن با مادر آماده کرد؛ روی تخت مشغول سبزی پاک کردن بود و با دیدنشان، نگران به استقبالشان آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی شد اکبر؟! دکترش چی گفت؟! باید چیکار کنیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر نیم نگاهی به آرمین کرد و سری تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آروم باش آذر! فعلا بهش دارو داده، باید روند درمان رو طی کنه دیگه، بقیهش هم توکل به خدا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر رد نگاه پر از غمش را روانه صورت آرمین کرد. نگاه گرفت و به سمت تخت رفت؛ نمیخواست آرمین شاهد باریدن چشمانش باشد، آرمین سری تکان داد و رو به پدر لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من میرم اتاقم کمی استراحت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برو پسرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق را بست و روی تخت دراز شد و چشمانش را بست، دلش میخواست ساعتها در تاریکی مطلق زانو بغل بگیرد و فکر کند. تلفنش زنگ خورد و با بی میلی دستش را به میز کنار تختش رساند و گوشی را پیدا کرد. با دیدن اسم نوید رد تماس داد، حوصلهی این یکی را نداشت؛ ولی نوید به این راحتی دست بردار نبود، دوباره تماس گرفت و ناچارا جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۸
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الو نوید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بلند نوید گوشش را آزار داد، بلند شد و نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الو... کجایی تو پسر؟ حالا دیگه رد تماس میدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را لابلای موهایش برد و با بیحوصلگی لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نوید حوصله ندارم. کاری داری بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ معلومه که کار دارم، استادا سراغت رو میگیرن. چی بهشون بگم؟ استاد زاکری که گفته فقط با دلیل موجه باید برگردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هه... چه دلیلی موجهتر از این که دارم میمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ راستی رفتی دکتر؟ چی شد؟ چی گفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیخیال نوید... میام دانشگاه میبینمت برات تعریف میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ باشه... باور کن نگرانتم، حتما بیا، منتظرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اوکی میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از خداحافظی از نوید، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و خواست از تخت پایین برود که دستگیرهی در به صدا در آمد و قامت مادر میان چهارچوب در قرار گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیدار شدی؟ چند باره دارم میام اتاقت، دلم نیومد بیدارت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه روی مادر لبخندی زد و جلو رفت و شانههایش را در دست گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چهقدربه فکر منی مادری؟! من دیگه بزرگ شدم باید بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادراخمی کرد و خود را از میان دستانش رها کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ای مادرقربونت بره... گلیم چیه؟ آب چیه؟ بیا شام بخور. در ضمن برای مادر بچه همیشه بچه است حتی اگه صدسالش بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر نگاهی به داروها انداخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مادر داروهات رو فراموش نکنی بخوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین چشمی گفت و بیرون رفت. آذر در اتاق او ماند و روی تختش نشست، چشم چرخاند به جای جای اتاق، و یکی یکی خاطرات از ذهنش عبور میکرد؛ به کتابخانهی کوچک آرمین که با شوق و ذوق درست کرده بود، به لپ تاپی که به تازگی برای رفتن به دانشگاه خریده بود، به میز تحریرو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش باریدن گرفت، ولی حتی این از اندوه جانکاهش کم نمیکرد. دردهای کهنهاش را به یاد آورد؛ بیکسی هایش، بی پدری و کودکی سختی که داشت، رنجی که مادرش برای بزرگ کردن او و دو خواهروبرادرش کشیده بود. ازدواجش با اکبر را به یاد آورد، پسر محجوب و سر به زیری که نسبتی به جز همسایگی با آذر نداشت، اولین روزهای ازدواجشان در اتاق کوچکی از خانهی پدری اکبر آغاز شده بود، از صفر شروع کرده بودند و بعد از سالها سختی توانسته بودند خانهی کوچکی بخرند. روزهایی که از شادی خانه خریدن مدام سجده شکر به جا میآورد را به یاد آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آزیتا از خاطرات دور شد و به زمان برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان؟! ما سر میز شام منتظریم چرا نمییای؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآذر اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. نگاهش را از نگاه نگران آزیتا گرفت و از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۹
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بیخیال نوید، دستت رو بکش! یکی میاد رد میشه زشته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید نگاهی به دور و بر انداخت و رفت روی چمنهای باغچهی وسط دانشگاه ولو شد، دستانش را زیر سرش در هم قفل کردو به بیتا که دنبالش میآمد نگاه کرد، سرتاپایش را از نظر گذراند و با دیگر دخترهایی که تابهحال با آنها رابطهی دوستی داشت، مقایسه کرد. تفاوت چندانی نمیدید. دیگر چیزی که برایش جذابیت عمدهای نداشت ظاهر بود! دنبال دختری مغرور بود که برای به دست آوردنش تلاش کند ولی دخترهایی که تابهحال دیده بود، همه خودشان ابتدا به او تمایل نشان داده بودند. بیتا آمد و روبرویش روی نیمکتی نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نوید خیلی لوسی! مگه قرار نشد دیگه به کسی توجه نکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید روی پهلو چرخید و با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیخیال بابا، حساس نباش دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا چشمانش را که با ریمل و خط چشم حسابی آرایش کرده بود تنگ کرد و تهدید وار به او خیره شد. نوید با دست اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حالا چرا اونجا نشستی؟ بیا اینجا کنار من، کارت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا که نیشش باز شده بود؛ بلند شد که به خواست او عمل کند ولی با دیدن آرمین که از ته حیاط دیده میشد، اخمی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عه! مزاحمم پیداش شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید متعجب و کنجکاو بلند شد و رد نگاه بیتا را گرفت و به آرمین رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آرمین رو میگی مزاحم؟! این بدبخت کی مزاحمت ایجاد کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را روی دوشش انداخت و موهای روی پیشانیش را مرتب کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الان دیگه... ببین من رفتم سر کلاس؛ از این دوستت که سیر شدی قرار بذار بریم یه وری همدیگه رو ببینیم.فعلا…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید خودش را تکاند و در حالی که برای آرمین دست تکان داد، در جواب بیتا لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ باشه حتما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین در حالی که به بیتا نگاه میکرد که بدون توجه به او دور میشد، به نوید نزدیک شد و لبخندی با طعنه تحویلش داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام، انگار باز چشم من رو دور دیدی رفتی شکار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با ذوق و شوق زیاد دستش را گرفت و با لودگی روبوسی کرد و خنده کنان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من که بهت میگم از من غافل نشو، وقتی تو تحویل نمیگیری مجبورم برم شکار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین خندید. دستی به پشتش زد و قدم زنان به طرف ساختمان ورودی حرکت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بس کن پسر! منم که کنارت باشم، این حوریا دست از سرت برنمیدارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید به تمسخر و با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دلت خوشه! حوری کجا بود آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الان میرم بهشون میگم هاا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه بابا! حوصله ناز کشیدن ندارم. خوب چه خبر؟ از خودت بگو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۰
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و با تاسف لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی بگم؟ تعریفی ندارم. چه آرزوها داشتم، چه برنامههایی برای آینده، چه ایدهها، چقدر تلاش کردم تا به اینجا رسیدم. ولی نمیدونم چرا سرنوشت داره من رو به سمت مرگ میبره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نزدیکی ورودی ساختمان رسیدند، چشمان نمدارش را به نگاه غمگین و نگران نوید گره زد و با تلخندی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آره داداش... زیاد موندنی نیستم. باید از این فرصت کوتاه درست استفاده کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید اخم کرد و با مشت به کتفش کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بسه دیگه آرمین ! چرا اینقدر ناامیدی؟! علم پیشرفت کرده، حتما راهی هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین دستش را میان دو کتف او گذاشت و به طرف ساختمان هدایت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بریم دیگه، حتما استاد سر کلاسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعرض طویل سالن را طی کردند و به کلاس موردنظر رسیدند؛ در آن ساعت با دکتر ضیایی ریاضیات داشتند. در زدند. ابتدا نوید و سپس آرمین زیر نگاه دیگر دانشجویان به استاد سلام کردند و در ردیف عقب نشستند. استاد که در حال بررسی لیست اسامی بود آن را کنار گذاشت و زل آرمین شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بهبه آقای معینی! چشممون به جمالت روشن شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین ایستاد و با لبخندی حاکی از خجالت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شرمنده استاد! حتما براتون توضیح میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر ضیایی که رابطهی خوبی با آرمین داشت، چشمانش را به نشانهی تایید بست و با حرکت سر اشاره کرد که بنشیند و درس را آغاز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از نوید و دکتر ضیایی حالا نوبت نفرسومی بود که هر چند دقیقه یکبار به عقب برگردد و نگاه دلخورش را حوالهی او کند و آرمین به خوبی میدانست، مرجان حق دارد از او دلخور باشد؛ چرا که در تمام این مدت او را بیخبر گذاشته بود و حتی به تلفنهایش پاسخی نداده بود. آرمین نگاههای مرجان را شکار میکرد و بدون عکسالعمل رها میکرد. دلش برایش تنگ شده بود ولی میدانست که باید به این دلبستگی پایان دهد. البته دلبستگی که بیشتر از طرف مرجان بود و آرمین بارها به او گفته بود که حسی جز همکلاسی بودن و دوستی به او ندارد و خانوادههایشان تفاهم فرهنگی ندارند ولی در مدت چند ماهی که از همصحبتیشان گذشته بود، مرجان بارها ابراز عشق کرده و به بهانههای مختلف به او نزدیک شده بود. کلاس پایان یافت و دانشجوها یکی یکی از استاد خداحافظی کردند و رفتند. مرجان که میخواست به او نشان دهد دلخور است بلند شد که برود؛ ولی آرمین سد راهش شد و با جدیت به او نگاه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میشه خواهش کنم توی حیاط جای همیشگی منتظرم بمونی تا بیام؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان که نقطه ضعفش قیافهی عبوس و جدی آرمین بود سرش را به نشانهی تایید تکان داد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۱
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار استاد ضیایی رفت و منتظر شد کارش تمام شود. استاد که حضورش را حس کرد، با لبخندی نگاهش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب آرمین جان، بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که تارک دنیا شدی؟ البته نوید گفت که کسالتی داری ولی از گفتن اصل ماجرا خودداری کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را پایین انداخت و آب دهانش را قورت داد، و حتی دیگر برایش مهم نبود چند دانشجویی که هنوز از کلاس خارج شده بودند صدایش را بشنوند. آرام لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ راستش... راستش یک نوع سرطان برام تشخیص داده شده که هنوز دقیق در موردش نمیدونم و فکر میکنم در حال پیشرفت هم هست و باید هرچه سریعتر اقدامات شیمیدرمانی رو شروع کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز سرش پایین بود. استاد دستانش بی رمق شد و برگههایی که در حال مرورشان بود را رها کرد تا روی زمین پخش شوند، چشمانش دو دو میزد و با نگرانی به آرمین خیره شده بود. آرمین که از علاقهی او به خودش خبر داشت از ناراحتیاش متعجب نشد، نشست و برگهها را جمع کرد. آن چند دانشجو و نوید هم دورش حلقه زدند. برگه ها را روی میز گذاشت و نگاه غمگینش را به نگاه پر از تاسف استاد گره زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه میشه کرد استاد؟! سرنوشت من هم اینطوری شد، ببخشید قرار بود تو پروژهها کمکتون کنم ولی حالا اصلا نمیدونم تا کی هستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحمل سنگینی نگاه ترحم بار دوستانش سخت بود. بدون اینکه نگاهشان کند کلاس را ترک کرد و رفت تا مرجان را هم از این حقیقت آگاه کند. سینهاش از فشار بغض نشکستهاش نزدیک بود باز شود، چشم تاباند به محوطهی کوچکی که روبروی کتابخانه بود و مرجان را که روی نیمکتی نشسته بود دید و به طرفش رفت. آرام روی نیمکت کنارش نشست و کیفش را روی زانوهایش گذاشت. مرجان تکانی خورد و با دلخوری سر چرخاند و به او نگاه کرد. آرمین اما در حالی که نگاهش به روبرو بود. لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ببخش که تلفنهات رو جواب ندادم، شرایط روحی خوبی نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از روبرو گرفت و به چشمان زیبا و رنگی مرجان دوخت، و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اما من بارها بهت گفتم نمیخوام تو رو به خودم وابسته کنم، نمیخوام روزی در برابر احساس تو شرمنده بشم. مرجان من هیچوقت نخواستم تو رابطهمون احساسات وارد بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان که خیره خیره نگاه میکرد، پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما مردا همتون همینید، مغرور و بی احساس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین کلافه شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما زنا هم همیشه همونطور که دوست دارید قضاوت میکنید. ببین مرجان، الان دیگه حتی اگر بخوام هم نمیتونم بهت فکر کنم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان نگاهش را به سنگفرشهای زیر پایش دوخت و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ باشه فکر نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اینکه مدام باید به بیماری سختش و رو به مرگ بودنش اعتراف میکرد، دلش میشکست و هر بار غمی در جانش لانه میکرد. به سختی لب زد تا خودش و مرجان را از این رابطهی بیسرانجام راحت کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من فهمیدم مبتلا به نوعی سرطان خونم! معلوم نیست چقدر دیگه زنده باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۲
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان به آرامی سرچرخاند و مات و مبهوت نگاهش کرد، با چشمانش از او خواست تا بیشتر توضیح دهد. آرمین که متوجه بهت و ناباوریاش شد ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چند وقت پیش به خاطر یه دلپیچه رفتم دکتر و برام آزمایش کلی نوشت، اون آزمایش مشکوک به سرطان خون بود و مجدد آزمایش دادم. تمام اون وقتایی که جواب تلفنت رو ندادم حالم خراب بود، نه اینکه از مرگ بترسم. نه! ولی پدر و مادرم زیر بار این غم دووم نمییارن! برای اونا ناراحتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرجان صدای شکستن احساسش را با گوش خود شنید و آوار شدن رویایی که در سر میپروراند! او میخواست آرمین را به معرکهی دلدادگی خودش بکشاند، اما حالا... حالا آرمینش، مرد رویاهایش با مرگ دست و پنجه نرم میکرد! نمیتوانست این را هضم کند، چشمان لرزان و خیسش را به نگاه مغموم آرمین گره زد و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه... داری دروغ میگی... حقیقت نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و مبهوت و گریان، آرام آرام از او دور شد. میرفت تا حرفهایی که شنیده بود را هضم کند. میرفت تا تکلیف خودش را با دلش روشن کند و آیا باز هم میتوانست عاشق بماند؟ عاشق مردی که دیگر مثل قبل سالم و نیرومند نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین دلش به حال او سوخت اما از طرفی خوب میدانست که روزی باید مرجان را از خودش ناامید میکرد، چون هیچوقت برای ازدواج به او حسی نداشت و حالا شاید مرجان راحتتر دل میبرید. حالا که همه را در جریان بیماریاش قرار داده بود، احساس سبکی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید که در حیاط دنبال آرمین میگشت، مرجان را دید که به سمت سرویسهای آبخوری میرفت و از حال زارش پی به ماجرا برد، میتوانست حدس بزند کجا میتواند او را پیدا کند؛ با دیدنش اخمی کرد و رفت کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به مرجان هم گفتی؟ گناه داشت طفلی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین آهی کشید و بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اتفاقا حالا دیگه راحت میره پی زندگیش! خب نوید جان من برم خونه؛ سرم درد میکنه، فردا میبینمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید دستی به شانهاش زد و او را به آغوش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ قوی باش پسر! کاری داشتی بگو داداش، دربست در اختیارتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین لبخند محوی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نوکرم داداش، چشم حتما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید متفکرانه دور شدن او را دنبال میکرد که دستی روی شانهاش قرار گرفت، به پشت سر چرخید و با دیدن بیتا تصنعی لبخند زد و لپش را کشید. بیتا چشم گرد کرد و بانگاهی به اطراف لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو نمیخوای بفهمی اینجا برای این حرکتا مناسب نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۳
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سرچرخاند و محوطهی خلوت اطرافشان را از نظر گذراند و با خنده لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه راست میگی، اینجا نمیشه. خب کجا بریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا پشت چشم نازک کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هر جا تو بگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید فکری کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بریم یه دوری بزنیم تو شهر، بعدشم بریم خونه ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا از خوشحالی برق چشمانش را حوالهی او کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ واقعا راست میگی؟ منو میبری خونتون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دلش به سادگی او خندید و به این فکر میکرد که چقدر این دخترها راحت خود را و ارزشی که دارند فراموش میکنند، خود در خانوادهای مرفه بزرگ شده بود و با شوکت که جای مادرش را پرکرده بود در خانهای ویلایی بالای شهر زندگی میکرد. به خاطر ظاهر جذاب و البته لاکچریاش مورد توجه خیلی از دخترها بود؛ ولی هرکسی را به خلوت خودش نمیپذیرفت. البته خوشگذران بود و برخلاف آرمین قید و بندی در کارهایش وجود نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی نیمکت کیفش را برداشت و با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه عزیزم شوخی کردم، بریم یه کافی شاپ بعدشم اگه خواستی میرسونمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا اما دلش رابطهای نزدیکتر میطلبید و حرص میخورد که نوید او را به خلوت خودش نمیپذیرد. چپ چپ نگاهی ناراضی تحویلش داد و دنبالش راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین تمام راه دانشگاه تا خانه را به مرجان فکر میکرد، واقعا نمیدانست مرجان چه تصمیمی خواهد گرفت و منتظر بود ببیند او که این همه لاف عشق و دلدادگی میزد حالا هم با وجود این بیماری حاضر بود بماند، هرچند دلش نمیخواست کسی را پابست خودش کند ولی کنجکاو بود میزان علاقهی مرجان را محک بزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نزدیکی خانه که رسید، خیسی قطراتی را روی دستها و گونههایش حس کرد و به آسمان نگریست. لبخند زد و کلید خانه را از جیب کیفش بیرون کشید. در را کامل باز نکرده بود که به ناگاه یاد پیرمرد پارکبان افتاد، آخی گفت و با کف دست به پیشانی زد، فراموشش کرده بود و چترش را باز نگردانده بود .دلش هم عجیب برای آرامش کانکس پیرمرد تنگ شده بود! تصمیم گرفت چترش را برایش ببرد. در را که باز کرد، بوی قرمهسبزی مادر مشامش را پر کرد. از آن بو دم عمیقی گرفت و سریع از زیر بارشی که رو به تندی میرفت، عبور کرد و به در ورودی رسید. قبل از اینکه کامل وارد خانه شود؛ نگاهش به سمت جایی که چتر پیرمرد را آویزان کرده بود لغزید؛ وقتی خیالش راحت شد امانتی سر جایش است، وارد شد و به سمت مادر که با لبخندی پر از غم در چهارچوب در آشپزخانه نگاهش میکرد رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام مادری، بوی قرمه سبزیت کل محل رو ورداشته، نمیگی بنده خداها هوس کنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام عزیز مادر... به خاطر تو درست کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_لباس عوض نمیکنم، باید برم یه امانتی رو به صاحبش پس بدم، ولی برای خوردن این ناهار دیگه نمیتونم صبر کنم. آزیتا هنوز نیومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه مادر... تماس گرفت گفت کلاس اضافه داره دیرتر میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآستینهایش را بالا زد و برای شستن دستها و وضو گرفتن به طرف سرویس رفت. آذر با حسرت و اندوه براندازش کرد و مشغول آماده کردن میز ناهار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۴
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص و ولع مشغول خوردن بود که نگاه مادر را روی خود احساس کرد، سربلند کرد و در چشمان نگرانش خیره شد؛ با دهانی نیمه پر لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چیه مادری؟ چرا غذا نمیخوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآذر دستش زیر چانهاش بود، بدون اینکه حالتش را عوض کند پلک زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بخور عزیز دلم... من اشتها ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمی آب گلویی تازه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_غصه نخور مادرم، این دنیا چیزی نداره که آدم بخواد به خاطرش غصه بخوره، نه به من نه به هیچ چیز این دنیا دل نبند، هیچکس از فردای خودش خبر نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآذر بیشتر دلش به درد آمد، میدانست آرمین این حرفها را به خاطر دل او میزند، میدانست او خودش نیاز به دلداری دارد و نباید کاری کند که به دردش اضافه کند؛ ولی مگر دست خودش بود؟! نه! رفتارهایش دست خودش نبود، نفسش را بیرون داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آره عزیز دلم... تو درست میگی، باید قوی باشیم، هممون باید قوی باشیم و از این بحران هم رد بشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آزیتا نگاهشان به طرف در آشپزخانه چرخید. جواب سلامش را دادند، کیفش را کنار در گذاشت و با لبخند به سمت میز رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ داداش یکی یه دونهی خودم در چه حاله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین هم با لبخند جوابش را داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوبم آبجی کوچیکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپر کاهویی برداشت و چپ چپ نگاهش کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ باشه من کوچیک... خیالی نی داداش بزرگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآذر سری از روی کلافگی تکان داد و نگاه خستهاش را حوالهی آزیتا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دوباره شروع نکنید! برو لباست رو عوض کن بیا برات غذا بکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهنی کج کرد و نگاهی تهدید آمیز به آرمین انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ باشه... ولی به این پسرت بفهمون من فقط دو سال ازش کوچیکترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفت و لبخندی بین آرمین و مادر رد و بدل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین بعد از خوردن ناهار چتر را برداشت و رفت تا آن را به پیرمرد بازگرداند، به پارک مورد نظر رسید. درختان خزان زده را از نظر گذراند. باران بند آمده بود و بوی خاک نمخورده در هوای مرطوب پارک پیچیده بود، انگار زمین با فرشی از برگهای رنگارنگ پوشانده شده بود. قدم زدن روی برگهای خیس دیگر صدای خشخش خاطرهانگیز پاییزی را به وجود نمیآورد. در آن ساعت از ظهر و آن هوای بارانی طبیعی بود که کسی در پارک نباشد. به سمت کانکس پیرمرد حرکت کرد و هنگامی که آنجا رسید با در بستهی کانکس مواجه شد، چند ضربه به در آلومینیومی زد ولی انگار کسی در آن نبود که در را باز کند. با ناامیدی سر برگرداند و با دیدن پیرمرد پشت سرش ابتدا جاخورد و سپس با لبخند چتر را به طرفش گرفت. پیرمرد از گرفتن چتر امتناع کرد و به طرف کانکس رفت و قفل را باز کرد و رو به آرمین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بیا پسرم... بیا تو، اینجا سرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین خواست مخالفت کند که یادش آمد دلش میخواسته کمی در کنار پیرمرد بماند و آرامش بگیرد. به دنبال او داخل شد و نشست، پیرمرد دو استکان چای ریخت و جلویش گذاشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب پسرم حالت چطوره؟ بهتری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون پدر جان، خوبم. ببخشید باید خیلی زودتر از این مییومدم، ولی شرایط بدی داشتم فراموش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقندان را جلویش گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ احتیاجی نبود چتر رو بیاری، منم دیگه اینجا کارم تمومه... هوا سرد شده و چند ماهی نیاز نیست که اینجا باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین حبه قندی برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ امانتی رو باید پس داد؛ اونشب لطف بزرگی به من کردین، بهم آرامش دادین بتونم برگردم به خودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۵
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد با دستهای پینه بستهاش کشکک زانویش را ماساژ داد و با مهر لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من که کاری نکردم، تو خودت پسر قوی هستی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین برای لحظاتی خیره به صورت او شد که رد یک زندگی پرفراز و نشیب را در میان چروکهایش میشد جستجو کرد، به خود آمد و متوجهی صدای پیرمرد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ پسرم تو این دنیا هرکسی یه جور داره دست و پا میزنه، همه هم فکر میکنن مشکل خودشون بزرگترین مشکله، ولی مهم اینه که بدونیم این سفر پر از سختی بالاخره یه روزی تموم میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین به تایید حرفهایش سر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ولی ناعادلانه است که برای بعضیا زود تموم بشه و فرصت کمی داشته باشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد لبخندی زد و استکانها را دوباره پر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مطمئن باش برد با اوناییه که کمتر میمونن، آدمیزاد هر چقدر بیشتر میمونه، بیشتر تو منجلاب اشتباهاتش فرو میره. ولی امید محکمترین ریسمون زندگیه، امید داشته باش و به خدا توکل کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش پایین بود و غرق تفکر شده بود، انگار برای اولین بار بود این حرفها را میشنید یا شاید اولین بار بود شنیدنش اینقدر دلنشین بود. سر بلند کرد و در حالی که نگاهش در فضا گم بود، زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله، حق با شماست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به دورو ور کرد. بقچهی بزرگی که مشخص بود رختخوابی در آن پیچیده شده و ساک کوچک قهوهای رنگ در گوشهی اتاق قرار داشت. در گوشهی دیگر تعداد کمی ظرف و ظروف و وسیلهی باغبانی به چشم میخورد. بلند شد و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب دیگه من برم، شما هم که انگار جمع کردین که برید، مزاحمتون نشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره دیگه، فعلا کاری نیست تا چند ماهه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و آرمین را بدرقه کرد و لحظهی خداحافظی به او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_درسته حرفایی که من زدم همش حقیقته ولی تو اگه بجنگی و دوباره زندگی رو بدست بیاری قطعا قدرش رو میدونی و ازش خوب استفاده میکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین لبخند کمرنگی زد، سر تکان داد و به آرامی کفشهایش را پوشید. چند قدم به عقب و دستی به نشانهی خداحافظی بلند کرد و دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش به همه چیز تغییر کرده بود، حالا که احساس میکرد باید از این دنیا دل بکند و برود، حتی دیدن مورچهای او را به تفکر وامیداشت، دوست داشت در مورد همهی آنچه در اطرافش میبیند فکر کند و پی به راز آفرینششان ببرد. روی نیمکتی که در ایستگاه اتوبوس قرار داشت، نشست و افراد را دید میزد که هرکدام با دغدغهای و مشکلی در تکاپو بودند.با خود فکر کرد هر کدام از این آدمها بدون اینکه بیماری خاصی داشته باشند هر لحظه ممکن است به هر دلیلی چشم بر روی دنیا ببندند و دیگر نگشایند. و این یعنی اینکه آدمی چه بیمار باشد چه نباشد، مرگ همیشه در کمین است. به این نتیجه رسید تا زمانی که هست باید زندگی کند و خود را به دست خدا بسپارد، تصمیم گرفت با توکل بر خداوند با بیماریاش مبارزه کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۶
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید منو را سمت بیتا گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بفرما انتخاب کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هر چی خودت میخوری منم میخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید ابرویی بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اوه چه رمانتیک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو را روی میز گذاشت و رو به پسر جوان که منتظر بود سفارش را بگیرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دوتا معجون و دو تکه کیک وانیلی لطفا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هایش را پشت گردنش قفل کرد و به صندلی تکیه زد، خیره در صورت دختری که مدت زیادی نبود صمیمی شده بودند. دختری که از خانودهای کم جمعیت و از طبقهی اجتماعی متوسط بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب بیتا چه خبرا؟ مادر چطوره حالش؟ بهتره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا در حالی که قسمت های مختلف کافی شاپ را دید میزد، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ممنون، خوبه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه جا را که بررسی کرد، نگاهش را به سمت نوید کشاند و پشت چشمی برایش نازک کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب تو از خودت بگو، این چند روز که من درگیر مامان بودم شیطنت که نکردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید در جوابش فقط خندید و سر تکان داد تا حس کنجکاوی دختر جوان را بیشتر برانگیزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میکشمت نوید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ای جان! بکش ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا به حالت قهر دستش را زیر چانه گذاشت و مشغول دید زدن بقیه بود. نوید که متوجه حساسیتش شد لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببین بیتا، تو هروقت با منی خوش باش. ولی دل نبند، وابسته نشو... چون بعد جدا شدن برات سخت میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا دهن کجی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب تا با منی دوس دارم فقط با من باشی. یعنی تو برات مهم نیست من دوست دیگهای هم داشته بااشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید اخمی کرد و سینی را از پسر جوان گرفت و روی میز گذاشت، لیوان معجون را برداشت وکمی سر کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بیخود! اونوقت با من طرفی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نوید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ جانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوش به حال شما مردا! راحت میتونید احساساتتون رو سرکوب کنید. ما زنا خیلی بدبختیم، زود دل میبندیم، وابسته میشیم، اونوقت اول مصیبتهامونه اگه بفهمیم اشتباه کردیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با آرامش نی داخل معجون رو توی دهنش گذاشته بود و به بیتا که حرف میزد زل زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ولی میدونی من فکر میکنم مشکل شما زنا چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا با جدیت پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_این که ناقص العقل آفریده شدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید این را گفت و پقی زد زیر خنده، بیتا سرزنش وار او را نگاه کرد و سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره واقعا... راست میگی! اگه ناقص العقل نبودیم که زودی به شما مردا وابسته نمیشدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید از رو نرفت و همچنان میخندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دلتونم بخواد، مگه چمونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا سکوت کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید خونسرد بود ودلیلی نمیدید که بخواهد فقط با یک نفر باشد، همیشه تمرین آزادی کرده بود، اینکه وابسته نشود به هیچ کس و هیچ چیز؛ بیتا اما یک زن بود؛یک زن از جنس لطافت و شکنندگی، از جنس سادگی و زودباوری، دلش وفاداری میخواست، دلش تعهد میخواست، از حرفهای نوید خوشش نیامده بود ولی دوستش داشت و نمیدانست چطور خودرا کنار بکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید شوخی را کنار گذاشت و دستش را فشرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اینقدر فکر نکن، بخور دیگه کیکت وارفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۱۷
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر نیم نگاهی به اکبر و سپس به آرمین انداخت و دوباره رو به اکبر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از هفتهی دیگه جلسات شیمی درمانی رو باید شروع کنه، شما باید سعی کنید شرایط رو طوری فراهم کنید که روحیهش رو حفظ کنه؛ این که روحیهی خوبی داشته باشه در روند درمان خیلی مهمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر آوار شدن غم و درد را در دلش به وضوح احساس میکرد، قلبش تیر میکشید و سعی میکرد بغضش را پنهان کند، آرمین نگرانش بود و در دل آرزو میکرد که کاش میتوانست تمام مراحل درمان را به تنهایی طی کند، دکتر سفارشات لازم را کرد و پدر و پسر مغموم گوش سپردند و بعد از تشکر مطب را ترک کردند. آرمین دوشادوش پدر حرکت میکرد و متوجه حال بدش بود، دستی به شانهاش زد و روبرویش قرار گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بابا! من دارم با این تقدیر کنار میام، هرچی شد، شد... دنیا همینه دیگه! هیچکس از فردای خودش خبر نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکبر با آه و حسرت در چشمان او نگاه کرد و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میدونم پسرم، منم همه چیز رو به اون بالایی سپردم، راضیام به رضای خدا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین شبها تا نیمه شب بیدار بود و درس میخواند و هر گاه به یاد بیماریش میافتاد ته دلش خالی میشد و انگیزهاش را از دست میداد؛ بلند میشد و میرفت لب پنجره و ساعتها به آسمان خیره میشد و به مرگ و زندگی فکر میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآزیتا ساعتها در اتاقش برای برادرش اشک میریخت و به خاطراتشان فکر میکرد؛ آرمین را مانند جانش دوست داشت و این فکر که نباشد و برای همیشه از کنارش برود، دیوانهاش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتوبوس پیاده شد و به سرعت مسافت در ورودی دانشگاه تا ساختمان اصلی را طی کرد .در زد و وارد کلاس شد. زیر سنگینی نگاه دوستان سلامی کرد و سر جایش نشست، بلافاصله دنبال مرجان گشت ولی نبود. طی چند روز گذشته مدام زنگ زده بود و بیقراری کرده بود، به صندلی خالیاش نگاه کرد و نگران شد. به تنها چیزی که توجه نداشت تدریس استاد بود؛ با صدایش از فکر و خیال خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آقای معینی شما بگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهت زده تکانی خورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بله؟ چی بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده در کلاس پیچید و آقای صبوری که استاد زبانشان بود با لبخندی اشاره کرد که بنشیند، میتوانست حدس بزند حالا دیگر همهی استادها از شرایط او با خبر شدهاند، بعد از تمام شدن کلاس نوید به سرعت کنارش آمد و دوزانو کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چه خبر پسر؟ حالت چطوره؟ دیگه مارو تحویل نمیگیری ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمین نگاه نگرانش را به او دوخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مرجان نیست. تو ندیدیش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید کمی سرش را خاراند و به اطراف نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا اتفاقا دیروز دیدمش، ولی نمیدونم امروز چرا نیومده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
فدای تو ممنون از محبتت❤️
۵ روز پیشامنه
00سلام موضوع عالی بود پایانش قشنگ بود حس خوبی منتقل می کرد خسته نباشی نویسنده جان
۶ روز پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم❤️
۶ روز پیششهنازواقعا
00واقعا قشنگ بود با خسته نباشی به نویسنده وامید به رمانی دیگر از ایشون
۶ روز پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم بخش آنلاین رمان جدید گذاشتم❤️
۶ روز پیشاسرا
10رمان جالبی
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون❤️
۱ هفته پیش۳۳فروغ
30خیلی قشنگ بود لذت بردم
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
خداروشکر ممنون❤️
۱ هفته پیشرزا
20خوب بود ولی کاش همه ی سرطانیا اینجوری خوب بشن 🌷🌷
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
انشاءالله🥲❤️
۱ هفته پیشهانا
10خسته نباشی عزیزم رمانت عالیه .پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
لطف داری مرسی❤️
۱ هفته پیشحمیده
10عالی بود نویسنده گرامی.دست مریزاد. توصیه می کنم حتما بخونید. خیلی لذت بردم.
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنونم❤️❤️
۱ هفته پیشsahar
10رمان قشنگی بود توصیه میکنم بخونید نویسنده عزیز خسته نباشی و آفرین بهت💋🌹
۱ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم خوشحالم که خوشت اومد❤️
۱ هفته پیشرقیه
00سلام روزتون بخیر چرا رمان تون ناقصه است وقتی میخونیم رمان هاتون رو میبینیم ناقصه پشیموگ میشیم از خواندن رمان های زیباتون لطفا کامل رمان هاتون رو بزارید یا اصلا نزارید ممنون
۲ هفته پیشاکرم رشیدی
00عزیزم ناقص نیست که بقیه خوندن
۲ هفته پیشخیلی خوب بود دوست دا
10ممنون از؟شما
۲ هفته پیش.
10ببخشید میشه بگید باید از کجا بفهمم به سوالی که پرسیدم جواب دادن؟ تو کامنتا
۲ هفته پیشآزاده | ناظر برنامه
عزیزم به بخش زنگوله سر بزنید. اگه کسی بهتون پاسخی داده باشه اونجا مشخصه🌻💚
۲ هفته پیش
فخری
10ممنون از رمان خوبت نویسنده عزیز واقعا عالیه خسته نباشی عزیزم قلمت ماندگار ❤❤🌹🌹