در اوج آسمان خیال، غرق در لذت رسیدن به بی‌نهایت‌ها، غافل از گردش گردون و بازی سرنوشت، نمی‌دانیم که چه چیزی در انتظارمان است. فاصله‌ی عرش تا فرش، یک لحظه، یک پلک بر هم زدن است! "نوشداروی عشق" رمانی عاشقانه است که داستان دو رفیق را در دو مسیر کاملاً متفاوت روایت می‌کند. یکی، نماد استقامت، توکل و امید، در اوج قدرت و شکوه، ناگهان با دیو سیاه مرگ روبرو می‌شود. اما تسلیم نمی‌شود، مبارزه می‌کند، با تمام وجود. دیگری، غرق در خوشی‌های زندگی، بی‌خیال و سرخوش، رازی در گذشته دارد که او را از عشق بیزار کرده، از کلمه‌ای به نام عشق. اما سرنوشت بازی‌های عجیب‌تری دارد... این رمان پر از لحظات عاشقانه، احساسی و هیجان‌انگیز است که خواننده را تا پایان داستان جذب می‌کند. آیا این دو رفیق، در این مسیر پر فراز و نشیب، به نوشداروی عشق دست خواهند یافت؟ آیا عشق می‌تواند مرگ را شکست دهد؟ و آیا رفیق بی‌خیال، با راز گذشته‌اش روبرو خواهد شد؟ رمان "نوشداروی عشق" روایتی است از مبارزه، امید، عشق و سرنوشت. روایتی از سقوط و صعود، از باختن و به دست آوردن. روایتی از دو رفیق و رازهای سر به مهرشان. این رمان عاشقانه به شما نشان می‌دهد که چگونه عشق می‌تواند حتی در سخت‌ترین شرایط، راهی برای نجات و امید باشد.

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، واقعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۴ دقیقه ۵ ثانیه

مطالعه آنلاین نوشداروی عشق
نویسنده : اکرم رشیدی (آناهیل)

ژانر : #رئال #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

وقتی اوج می‌گیری و به رسیدن به بی‌نهایت‌ها فکر می‌کنی، خبر نداری که پشت پرده‌ی روزگار چی در انتظارته، و نمی‌دونی که فاصله از عرش تا فرش‌ یک چشم برهم زدنه! نوشداروی عشق روایت دو رفیق است، یکی از جنس استقامت و توکل و امید که در روزهای اوج خودش با دیو سیاه مرگ روبرو می‌شود و تصمیم می‌گیرد با آن مبارزه کند، و دیگری از جنس بی‌خیالی و خوشگذرانی که‌ به علت رازی در گذشته‌اش اراده کرده با کلمه‌ای به نام عشق بیگانه باشد اما ...

مقدمه:

گاهی در دنیای سراسر رمز و رازی که آفریدی سردرگم می‌شوم، دنیایی که هیچ امری نه قابل پیش بینی است و نه غیر‌ممکن، تو خدای عاشقانه هایی، خدای امور خارق العاده، خدای جهان پررمزو راز، عشق فقط تو را سزاست اگر بفهمیم.

پارت ۱

با قدم‌های سست و لرزان پله‌های بیمارستان را طی کرد تا به سالن اصلی رسید، پریسا دختر دایی‌اش که او را همراهی می‌کرد، نگران بود و تپش‌های قلبش تندترو تندتر می‌شد.

آرمین مثل همیشه سعی کرد قوی و آرام باشد، و اجازه ندهد طوفانی که در دلش برپاست نگاهش را تحت تاثیر قرار دهد، او نمی‌خواست پریسا اضطرابش را بخواند و ترحمش بیشتر شود! به چشمان غمگین پریسا نگاه کرد و دلداری‌اش داد.

_ نترس! من حالا حالا بیخ ریشتونم!

پریسا نگاهش را گرفت و بغض کرد، به عمه‌اش فکر کرد که در خانه، پای سفره‌ی صلواتی که پهن کرده با چشمان اشکبار امید خبری خوب دارد. به اینکه آرمین را مثل برادرش دوست می‌داشت و با او بزرگ شده بود و نمی‌توانست دردش را ببیند، و برای همین امروز به اصرار همراهش شده بود، در حالی که آرمین با اصرار مانع همراهی خانواده‌اش شده بود.

در سالن انتظار نشستند و منتظر شدند که نوبتشان بشود. پریسا کتاب دعایش را دردست گرفت و شروع به خواندن کرد. آرمین که دستانش را در هم قفل کرده و به تلویزیون بیمارستان خیره شده بود، غرق در افکارش، به روزی برگشت که جواب کنکورش را گرفته بود.

"خودش هم نفهمید چطور از کافی‌نت تا خانه را آنقدر سریع رسیده بود، از خوشحالی روی پا بند نبود و هیجان زده انگشتش را روی زنگ در گذاشت و یادش رفت بردارد. با صدای مادر به خودش آمد و دستش را پایین آورد.

_ کیه؟ چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟!

در بازشد و آرمین دستهایش را به دو طرف لنگه‌ی در گذاشت و در چشمان مادرش نگاه کرد. عمیق و با لبخند...

_ تویی مادر؟! این چه طرز زنگ زدنه؟ تو مگه کلید نداری؟

_مادر به آرزوت رسیدی.

مادر که فراموش کرده بود امروز موعد اعلام نتایج کنکور است، با کلافگی سری تکان داد:

_ آرزوم چیه دیگه؟ بیا تو ببینم چی می‌گی...کنار رفت و اجازه داد وارد شود، در را آرام بست و پرسید:

_ حالا می‌گی چی شده یا نه؟

دست هایش را در هوا تکان داد، نفس عمیق کشید و به سمت مادرش برگشت. برگه‌ای که زیر لباسش پنهان کرده بود را نشان داد؛ چشمانش از شادی درخشید و خیره به مادر گفت:

_ مادر من، چرا باید روز به این مهمی رو فراموش کنی؟!

پارت۲

مادر که حالا پی به ماجرا برده بود، با هیجان و اضطراب پرینت نتایج را از دستش کشید:

_ یا خدا! بده ببینم ...

چادرش را رها کرد و همانجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به جستجو.

آرمین روی دو زانو نشست و شانه های مادر را گرفت و بلند کرد و در چشمانش خندید:

_مهندسی عمران، رتبه ی دورقمی، شهر خودمون.

مادر نگاه گره شده در چشمان پسرش را گرفت و به آزیتا دوخت که سراسیمه خودش را به آن‌ها رسانده بود، و با شنیدن حرف آرمین دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا جیغش را خفه کند. مادر در حالی که کاسه‌ی چشمانش در حال لبریز شدن بود، روی زمین به سجده رفت و آزیتا برگه را برداشت و به سرعت به طرف تخت گوشه‌ی حیاط دوید. آرمین اندام نحیف مادر را در آغوش مردانه‌اش جای داد و تا کنار تخت همراهی کرد و در گوشش نجوا کرد:

_همش به خاطر دعاهای خودته مادری، نوکرتم!"

با صدای مسئول بخش آزمایشات که نامش را صدا می‌زد به هیاهوی بیمارستان برگشت،

_آقای آرمین معینی...

به جایی که پریسا نشسته بود نگاهی انداخت و از نبودنش خوشحال شد، چون می‌خواست خودش اولین کسی باشد که جواب را بگیرد. بلند شد و اضطراب تمام وجودش را در بر گرفت! ضربان قلبش بالا رفت و نفس هایش به شماره افتاده بود، مدام نفس عمیق می‌کشید و سعی می‌کرد نیرومندتر از همیشه روی پاهایش بایستد، او در تمام این چندوقت با خود اتمام حجت کرده بود و خود را برای شنیدن هر چیزی آماده کرده بود!

قدم های بی‌جانش را آرام برمی‌داشت و به اتاقی که مخصوص دادن برگه های آزمایشات بود، نزدیک می‌شد. وارد شد و به مرد فربه و عینکی که پشت میز نشسته خیره شد، با کمی مکث لب زد:

_ سلام، معینی هستم.

مرد نگاهی به او انداخت و زیر لب جواب سلامش را داد و برگه ها را زیرورو کرد، آن را پیدا کرده و با نگاه کردن به آن بار دیگر به آرمین چشم دوخته، پرسید:

_ شما چه نسبتی باهاش داری؟

_من... من داداشش هستم!

خودش هم نفهمید چرا دروغ گفت! شاید می‌ترسید برگه‌ی آزمایش را به خودش ندهند. مرد کمی عینکش را روی بینی گوشتی خود جابجا کرد و برگه را به طرفش گرفت، با احتیاط پرسید:

_شما می‌دونین نتیجه ی آزمایش چیه؟

مرد در حالی که سرش پایین بود و چیزی می‌نوشت، مکث کوتاهی کرد و گفت:

_فقط می‌دونم آزمایش قبلیش رو تایید کرده.

پارت۳

پلک نمی‌زد، دستانش توان نگه داشتن کاغذ لعنتی را نداشت. چیزی درونش فروریخت، اما ایستاده بود.

_ آرمین تو اینجایی؟! چی شد جواب رو گرفتی؟

بدون اینکه جوابی به پریسا بدهد، یا حتی نگاهی بکند، پاهای سستش را دنبال خود ‌کشید. پریسا برگه ی آزمایش را از دستش گرفت و به سرعت به سمت مسئول آزمایشگاه دوید،

_ تورو خدا آقای دکتر، این تو چی نوشته؟

_ خانم من تخصصی در این مورد ندارم ولی به اون آقا هم گفتم، آزمایش قبلی رو تایید می‌کنه.

دور شد و دیگر چیزی نمی‌شنید، قطرات اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایش روان شد، صداهای اطراف را می شنید ولی گویی برای عکس العمل واکنشی از مغز دریافت نمی‌کرد،

_هوی آقا جلو پاتو نگا کن.

_ مگه کوری عامو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و صدای ترمزهایی که پی در پی گرفته می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جز هاله‌ای از غبار و تاریکی چیزی احساس نمی‌کرد، نفهمید کی هوا تاریک شده و چگونه به این پارک رسیده بود، آه سردی کشید و روی نیمکتی دراز کشید و در خود مچاله شد. دقایق، یکی پس از دیگری می‌گذشت و چند ساعتی در سکوت و بهت و غم برایش گذشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریسا سراسیمه دنبالش دوید، اما نتوانست به او برسد و در خیابان و لابلای ماشین‌ها گمش کرد، گریه کنان سوار تاکسی شد و نمی‌دانست چطور باید به خانواده‌ی عمه اش خبر بدهد، سر کوچه شان پیاده شد. گمان می‌کرد به خانه برگشته باشد، در زد و آزیتا نگران در را برایش باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی شد پری؟ آرمین کو؟ جواب رو گرفتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریسا فهمید که خانه نیامده و همانجا به در حیاط تکیه داد و نشست، قهوه ای روشن چشمانش از گریه قرمز شده بود، آزیتا که پی به موضوع برده بود، در را بست و کنار پریسا نشست. هردو سر بر زانوان گذاشتند و هق هق کنان گریستند، پریسا سر بلند کرد و عمه‌ آذر را دید که با دیدن دخترها بیهوش وسط حیاط افتاده بود، جیغی کشید و به طرف عمه‌اش دوید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آقا پسر؟ جوان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای پیرمرد پارکبان از دنیای گنگ و مبهمش خارج شد، تکانی ‌خورد و نشست. به روبرو خیره شد و حتی دنبال صدا هم نمی‌گشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی شده پسرم؟ چند ساعته حواسم بهت هست، کمک نمی‌خوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمانی خالی از احساس و صورتی مغموم نیم‌نگاهی به پیرمرد انداخت و دوباره به روبرو خیره شد، بدون اینکه بخواهد قطره اشکی روی گونه‌اش دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد به آرامی کنارش نشست، دستکش های نارنجی را از دستان پینه بسته‌اش بیرون کشید و درسکوت غم انگیز حاکم بر پارک لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دنیا ارزش غصه خوردن نداره، اونم برای جوان برازنده‌ای مثل تو، خدا قهرش می‌گیره از این همه ناامیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من نمی‌خوام بمیرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و سرش را میان دستانش گرفت، و بغضش را رها کرد تا کمی از حجم سنگین غصه‌اش بکاهد، چنان گریست که قلب پیرمرد فشرده شد! سرش را در آغوش گرفت و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ گریه کن پسرم! گریه کن تا آروم بشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویی آسمان هم گریه اش گرفته بود، شروع به باریدن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پاشو بریم تو کانکس من، خیس نشی، پاشو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه های مردانه‌اش را از آغوش پیرمرد جدا کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ممنون، مزاحم شما نمی‌شم، می‌رم خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ حالا بیا یه چایی بخور بارون که بند اومد برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دلی پر از غم دنبال پیرمرد راه افتاد و داخل کانکس گوشه ای نشست و به گل های قالیچه‌ی قدیمی که زیر پایش پهن شده بود، خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت۴

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد، استکان های کمر باریکش را درسینی گذاشت و با چای خوشرنگی که به خوبی دم کشیده بود آن‌ها را پر کرد، و جلویش قرار داد، آرمین یاد خانواده‌اش افتاد و به سرعت به جستجوی گوشی به جیب‌هایش دست کشید. آن را پیدا کرد و با دیدن گوشی خاموشش اخمی کرد. خوب می‌دانست که حالا چقدر نگران شده اند. دلش به حال مادرش سوخت؛ نگاهی به پیر‌مرد کرد و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نفهمیدم گوشیم کی خاموش شده، حتما خانواده‌ام خیلی نگرانن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد گوشی کوچک و ساده‌اش را با مهربانی به طرف او گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیا زنگ بزن از نگرانی درشون بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شماره‌ی خانه را گرفت، و با شنیدن صدای گرفته‌ی آزیتا لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ الو... آزیتا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشنیدن صدای برادرش، تکانی خورد و هیجان زده پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آرمین؟! خودتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای گرفته و پر ازبغض ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عزیز دلم کجایی؟ تو که مارو نصف عمر کردی! مامان حالش بد شده توی بیمارستانه، خودت رو برسون، تو رو ببینه حتما بهتر می‌شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین نگران و مستاصل شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی؟! مامان بیمارستانه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه دستی به موهای به هم ریخته اش کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میام عزیزم، نگران نباش، یکساعت دیگه اونجام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه خداحافظی کند، تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت پیرمرد گرفت و بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پدر جان خیلی ازت ممنونم، باید دیگه برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد نگاهی به هوای بیرون انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ولی بارون هنوز بند نیومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مهم نیست می‌رم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد بلند شد و به سمت کمدش رفت؛ چتر سیاهش را بیرون کشید و به طرف جوان گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیا پسرم، این چتر رو ببر لازمت میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین با تردید چتر را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ حتما بهتون برش می‌گردونم، بازم ممنون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برو خدا پشت و پناهت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تمام طول مسیر به این فکر می‌کرد که باید طوری رفتار کند که خانواده‌اش کمتر غصه بخورند، خودش را آماده می‌کرد تا غمی که داشت جانش را به تاراج می‌برد پنهان کند، شاید امیدی در دل خانواده‌اش راه یابد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاکسی را دم در خانه نگه داشت و زنگ را فشار داد. بعد از لحظاتی در باز شد، و آزیتا را دید که سراسیمه به استقبالش می‌آمد، با صدای آرمین نیمه‌ی راه متوقف شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برو آماده شو بریم بیمارستان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزیتا با چشمانی که از نگرانی دو دو می‌زد، نگاهش کرد. انگار می‌خواست مطمئن شود حال برادرش خوب است، به خود آمد و به سرعت بازگشت. مانتویش را برداشت و با آرمین همراه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت ۵

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین با قلبی شکسته می‌رفت تا قلب مادرش را تسلی ببخشد، خودش نیاز به دلداری و امید داشت ولی تاب دیدن رنج خانواده‌اش را نداشت، آن‌ها با حقیقتی تلخ و انکار ناپذیر روبرو بودند و باید به هم کمک می‌کردند که آن را بپذیرند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزیتا چشم از برادر نمی‌گرفت و گاه و بیگاه، پنهان و آشکار اشک می‌ریخت. به بیمارستان رسیدند و پس از پیاده شدن، آزیتا جلوتر راه افتاد که با صدای آرمین ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آزیتا صبر کن ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفت و درست روبروی خواهرش قرار گرفت، چشم در چشم و رخ در رخش ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جانم داداش؟ چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را دور صورت خواهرش قاب کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نمی‌خوام دیگه اشکات رو ببینم خواهر کوچیکه! هنوز که من نمردم عزا گرفتین! ما باید به مامان و بابا روحیه بدیم. مفهوم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزیتا سر بر سینه‌ی برادر گذاشت و هق زد و نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آخه چرا اینطوری شد؟ چرا؟ من می‌میرم. من از غصه می‌میرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ الهی دورت بگردم. اینطوری می‌خواین به من روحیه بدین. بس کن! اشکات رو پاک کن بریم، مامان حتما خیلی نگران من شده. خیالت راحت من رفتنی نیستم. اگه فکر کردی به این راحتی از شر اذیت‌های من خلاص می‌شی کورخوندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلخندی زد و با مشت به سینه ستبر برادر زد ودر حالی که اشک‌هایش را با گوشه‌ی شالش پاک می‌کرد همراه هم به طرف اورژانس بیمارستان رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام و پرصلابت به دنبال خواهرش قدم می‌زد و بی‌صبرانه در انتظار دیدن مادر بود، به جای جای بیمارستان نگاه می‌کرد و می‌دانست از این به بعد خاطرات تلخ زیادی در فضایی اینچنین پیش رو خواهد داشت، به اتاق مورد نظر رسیدند و داخل شدند، پدر بالای سرش ایستاده بود و با او صحبت می‌کرد، آزیتا سلام کرد و پدر سربرگرداند، آرمین با دیدن چشمان متورم پدر که از فرط گریه اینچنین شده بودند؛ قلبش فشرده شد و قبل از اینکه پدر واکنشی نشان دهد او را در آغوش کشید. پدر گریه کرد و آرمین شانه‌های خسته‌اش را در آغوش خود ‌جای داد، آزیتا به دیوار کنار پنجره تکیه داد و باز به چشمانش اذن باریدن داد! آرمین از پدرش خواست که آرام باشد و چشم غره‌ای به آزیتا رفت تا به او یادآوری کند که چه قراری گذاشته اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما مگر یک خواهر می‌توانست بار همچین اندوهی را به دوش بکشد و آرام باشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر که با چشمان نیمه‌باز شاهد آن‌ها بود، دستش را به طرف آرمین دراز کرد. به سرعت به طرف مادر رفت و دستش را گرفت و رویش خیمه زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این چه حال و روزیه مادرم؟! هنوز که اتفاقی برام نیفتاده، سروحال و قبراق اینجا وایسادم. ببین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر خسته و رنجور از اتاق خارج شد و روی نیمکتی که در راهروی بیمارستان قرار داشت نشست و سرش را میان دستانش گرفت، انگار هیچ مرحمی نمی‌توانست قلب زخم خورده شان را بهبود بخشد، در غمی جانکاه دست و پا می‌زدند و نمی‌توانستند بپذیرند تنها پسرشان، نور چشمشان، جوان برومندشان به استقبال مرگ می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۶

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب آرمین کنار مادر ماند و به اصرار از آزیتا خواست پدر را به خانه ببرد. تا صبح با مادر صحبت کرد تا شاید قلب او را آرام کند، دستش را در دست گرفت و زمزمه ‌کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان علم پیشرفت کرده، من هم که بچه نیستم، بهت قول میدم اونقدر قوی باشم که از پسش بربیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط خدا می‌دانست در دل پسر جوان چه می‌گذشت و چقدر از بیماریش می‌ترسید و چقدر از راه دشواری که در پیش داشت هراس داشت. مادر نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آخه چرا ما نباید رنگ خوشی ببینیم؟! آخه به کی بد کردیم؟! حق کی رو خوردیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب طولانی به صبح رسید و مادر مرخص شد و به خانه برگشت. تا روزها خانه‌شان شلوغ بود و اقوام نزدیک برای همدردی و ابراز نگرانی به آن‌ها سر می‌زدند، همه‌ی فامیل علاقه‌ی وافری به آرمین داشتند و همیشه رفتار و ادب و شخصیت او را مورد تحسین قرار می‌دادند و حالا به جد ناراحت بودند. کم کم این موضوع قابل هضم شد و بر آن شدند تا اقدامات لازم درمانی را آغاز کنند و هرکس دکتری را پیشنهاد داد، چند وقتی می‌شد دانشگاه نرفته بود و انگیزه‌ی دانشگاه رفتن را از دست داده بود. و نسبت به اصرار دوستانش برای شرکت کردن در کلاس‌ها مقاومت نشان داده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قرار شد پیش دکتری که توسط یکی از دوستان پدرش معرفی کرده بود برود و کمی از بیماریش مطلع شود. تصمیم گرفته بود به تنهایی پیش برود. از بچگی همین بود، استقلال طلب و لجباز!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آقای معینی بفرمایید، نوبت شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از منشی تشکر کرد و به آرامی در زد و وارد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سلام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش روی دکتر میخ شد و آنقدر به کنکاش چهره و هیکل او مشغول شد که جواب سلامش را نشنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای دکتر به خودش آمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ گفتم بشین... چیه؟! تو هپروتی؟! دکتر ندیدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و فهمید با یک دکتر شوخ طبع طرف است، برگه‌ی آزمایش را جلویش گذاشت و روی صندلی نزدیکی به او قرار گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر با نگاه کردن به آزمایش چهره در هم کشید. هیکل سنگینش را به پشتی صندلی تکیه داد و عینک ظریفش را روی صورت صاف و اصلاح شده‌اش تنظیم کرد. دستانش را روی شکم بزرگش در هم قفل کرد و به آرمین نگریست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آزمایش مال خودته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بله آقای دکتر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این آزمایش مجدد تکرار شده؛ پس حتما از جوابش هم مطلع شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی پلک‌هایش را روی هم قرار داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بله... پزشکی که آزمایش اولم رو بررسی کرد گفت که به نوعی سرطان خون مبتلا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ کسی همراهت نیومده؟ چرا تنهایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ همراه برای چی؟ من که بچه نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ منم نگفتم بچه‌ای پسر خوب! ولی در پروسه‌ای که پیش رو داری حضور اطرافیان و آگاهی اون‌ها ضروریه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگرانی و تند پلک زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آقای دکتر هر چی هست به خودم بگید! من تحمل درد ورنج پدر و مادرم رو ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر لبخندی زد و مهربانانه روی نسخه‌ای شروع به نوشتن کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب این که مسلمه، اول از همه خودت باید همه چیز رو بدونی. ولی همونطور که گفتم خانواده هم نقش مهمی در روند درمان دارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر چشمی نگاهی به آرمین کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نگران نباش! فقط قوی باش و روحیه‌ت رو حفظ کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۷

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غمی در سینه‌‌اش بغض شده، گوشهای کز کرده بود، چشمان مشکی و پر از غرورش را به نشانه‌ی تایید بست و سر تکان داد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آقای دکتر... بیماریم در چه مرحله‌ایه؟ آیا درمانی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر بدون اینکه نگاهش کند، نسخه‌ای که در دستش بود را بار دیگر بررسی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ متاسفانه کمی پیشرفت کرده و باید هرچه زودتر شیمی درمانی آغاز بشه، داروهایی که نوشتم رو مرتب مصرف کن و در تاریخی که منشی بهت اعلام میکنه بیا تا ادامه درمان رو پیگیری کنیم، در ضمن امید همه‌ی ما و مرگ و زندگی همه دست خداست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن کلمه‌ی شیمی درمانی احساس کرد سیاهی و غم بر دنیایش خیمه زد. بلند شد و برگه را گرفت. آرام تشکر کرد و مطب را ترک کرد. به نزدیکی خانه رسید و پدر را دید که در حال بازکردن در خانه بود، به او نزدیک شد و پدر که حضورش را احساس کرد ایستاد و قبل از هر چیز نگاهش به طرف پلاستیک داروهایی که در دستش بود سر خورد، چهره در هم کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مگه نگفتم صبر کن تا بیام؟! خواهشا سر این قضیه دیگه استقلال طلبی رو بذار کنار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین با لبخندی سعی کرد پدر را آرام کند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چشم، قول می‌دم دیگه بدون هماهنگی نرم. دکتر هم خواسته که شما باشین. فقط لطفا به مادر بگو که همراهم بودی، می‌دونی که... حالا باید کلی بازخواست بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر کلافه دستی به سروصورتش کشید و در را باز کرد و داخل شد، آرمین پشت سرش در را بست و خود را برای روبرو شدن با مادر آماده کرد؛ روی تخت مشغول سبزی پاک کردن بود و با دیدنشان، نگران به استقبالشان آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی شد اکبر؟! دکترش چی گفت؟! باید چیکار کنیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر نیم نگاهی به آرمین کرد و سری تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آروم باش آذر! فعلا بهش دارو داده، باید روند درمان رو طی کنه دیگه، بقیه‌ش هم توکل به خدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر رد نگاه پر از غمش را روانه صورت آرمین کرد. نگاه گرفت و به سمت تخت رفت؛ نمی‌خواست آرمین شاهد باریدن چشمانش باشد، آرمین سری تکان داد و رو به پدر لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من می‌رم اتاقم کمی استراحت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برو پسرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق را بست و روی تخت دراز شد و چشمانش را بست، دلش می‌خواست ساعت‌ها در تاریکی مطلق زانو بغل بگیرد و فکر کند. تلفنش زنگ خورد و با بی میلی دستش را به میز کنار تختش رساند و گوشی را پیدا کرد. با دیدن اسم نوید رد تماس داد، حوصله‌ی این یکی را نداشت؛ ولی نوید به این راحتی دست بردار نبود، دوباره تماس گرفت و ناچارا جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۸

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ الو نوید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بلند نوید گوشش را آزار داد، بلند شد و نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الو... کجایی تو پسر؟ حالا دیگه رد تماس می‌دی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را لابلای موهایش برد و با بی‌حوصلگی لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نوید حوصله ندارم. کاری داری بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ معلومه که کار دارم، استادا سراغت رو می‌گیرن. چی بهشون بگم؟ استاد زاکری که گفته فقط با دلیل موجه باید برگردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هه... چه دلیلی موجه‌تر از این که دارم می‌میرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ راستی رفتی دکتر؟ چی شد؟ چی گفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیخیال نوید... میام دانشگاه می‌بینمت برات تعریف می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه... باور کن نگرانتم، حتما بیا، منتظرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اوکی میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از خداحافظی از نوید، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و خواست از تخت پایین برود که دستگیره‌ی در به صدا در آمد و قامت مادر میان چهارچوب در قرار گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیدار شدی؟ چند باره دارم میام اتاقت، دلم نیومد بیدارت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روی مادر لبخندی زد و جلو رفت و شانه‌هایش را در دست گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه‌قدربه فکر منی مادری؟! من دیگه بزرگ شدم باید بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادراخمی کرد و خود را از میان دستانش رها کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ای مادرقربونت بره... گلیم‌ چیه؟ آب چیه؟ بیا شام بخور. در ضمن برای مادر بچه همیشه بچه است حتی اگه صدسالش بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر نگاهی به داروها انداخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مادر داروهات رو فراموش نکنی بخوری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین چشمی گفت و بیرون رفت. آذر در اتاق او ماند و روی تختش نشست، چشم چرخاند به جای جای اتاق، و یکی یکی خاطرات از ذهنش عبور می‌کرد؛ به کتابخانه‌ی کوچک آرمین که با شوق و ذوق درست کرده بود، به لپ تاپی که به تازگی برای رفتن به دانشگاه خریده بود، به میز تحریرو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌هایش باریدن گرفت، ولی حتی این از اندوه جانکاهش کم نمی‌کرد. دردهای کهنه‌اش را به یاد آورد؛ بی‌کسی هایش، بی پدری و کودکی سختی که داشت، رنجی که مادرش برای بزرگ کردن او و دو خواهروبرادرش کشیده بود. ازدواجش با اکبر را به یاد آورد، پسر محجوب و سر به زیری که نسبتی به جز همسایگی با آذر نداشت، اولین روزهای ازدواجشان در اتاق کوچکی از خانه‌ی پدری اکبر آغاز شده بود، از صفر شروع کرده بودند و بعد از سال‌ها سختی توانسته بودند خانه‌ی کوچکی بخرند. روزهایی که از شادی خانه خریدن مدام سجده شکر به جا می‌آورد را به یاد آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آزیتا از خاطرات دور شد و به زمان برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مامان؟! ما سر میز شام منتظریم چرا نمی‌یای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذر اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. نگاهش را از نگاه نگران آزیتا گرفت و از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۹

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیخیال نوید، دستت رو بکش! یکی میاد رد می‌شه زشته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید نگاهی به دور و بر انداخت و رفت روی چمن‌های باغچه‌ی وسط دانشگاه ولو شد، دستانش را زیر سرش در هم قفل کردو به بیتا که دنبالش می‌آمد نگاه کرد، سرتاپایش را از نظر گذراند و با دیگر دخترهایی که تابه‌حال با آنها رابطه‌ی دوستی داشت، مقایسه کرد. تفاوت چندانی نمی‌دید. دیگر چیزی که برایش جذابیت عمد‌ه‌ای نداشت ظاهر بود! دنبال دختری مغرور بود که برای به دست آوردنش تلاش کند ولی دخترهایی که تابه‌حال دیده بود، همه خودشان ابتدا به او تمایل نشان داده بودند. بیتا آمد و روبرویش روی نیمکتی نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نوید خیلی لوسی! مگه قرار نشد دیگه به کسی توجه نکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید روی پهلو چرخید و با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیخیال بابا، حساس نباش دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا چشمانش را که با ریمل و خط چشم حسابی آرایش کرده بود تنگ کرد و تهدید وار به او خیره شد. نوید با دست اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حالا چرا اونجا نشستی؟ بیا اینجا کنار من، کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا که نیشش باز شده بود؛ بلند شد که به خواست او عمل کند ولی با دیدن آرمین که از ته حیاط دیده می‌شد، اخمی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عه! مزاحمم پیداش شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید متعجب و کنجکاو بلند شد و رد نگاه بیتا را گرفت و به آرمین رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آرمین رو می‌گی مزاحم؟! این بدبخت کی مزاحمت ایجاد کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفش را روی دوشش انداخت و موهای روی پیشانیش را مرتب کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ الان دیگه... ببین من رفتم سر کلاس؛ از این دوستت که سیر شدی قرار بذار بریم یه وری همدیگه رو ببینیم.فعلا…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید خودش را تکاند و در حالی که برای آرمین دست تکان داد، در جواب بیتا لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه حتما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین در حالی که به بیتا نگاه می‌کرد که بدون توجه به او دور می‌شد، به نوید نزدیک شد و لبخندی با طعنه تحویلش داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سلام، انگار باز چشم من رو دور دیدی رفتی شکار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید با ذوق و شوق زیاد دستش را گرفت و با لودگی روبوسی کرد و خنده کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من که بهت می‌گم از من غافل نشو، وقتی تو تحویل نمی‌گیری مجبورم برم شکار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین خندید. دستی به پشتش زد و قدم زنان به طرف ساختمان ورودی حرکت کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بس کن پسر! منم که کنارت باشم، این حوریا دست از سرت برنمی‌دارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید به تمسخر و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دلت خوشه! حوری کجا بود آخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ الان می‌رم بهشون می‌گم هاا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه بابا! حوصله ناز کشیدن ندارم. خوب چه خبر؟ از خودت بگو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۰

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکان داد و با تاسف لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی بگم؟ تعریفی ندارم. چه آرزوها داشتم، چه برنامه‌هایی برای آینده، چه ایده‌ها، چقدر تلاش کردم تا به اینجا رسیدم. ولی نمی‌دونم چرا سرنوشت داره من رو به سمت مرگ می‌بره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نزدیکی ورودی ساختمان رسیدند، ‌چشمان نم‌دارش را به نگاه غمگین و نگران نوید گره زد و با تلخندی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آره داداش... زیاد موندنی نیستم. باید از این فرصت کوتاه درست استفاده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید اخم کرد و با مشت به کتفش کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بسه دیگه آرمین ! چرا اینقدر ناامیدی؟! علم پیشرفت کرده، حتما راهی هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین دستش را میان دو کتف او گذاشت و به طرف ساختمان هدایت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بریم دیگه، حتما استاد سر کلاسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرض طویل سالن را طی کردند و به کلاس‌ مورد‌نظر رسیدند؛ در آن ساعت با دکتر ضیایی ریاضیات داشتند. در زدند. ابتدا نوید و سپس آرمین زیر نگاه دیگر دانشجویان به استاد سلام کردند و در ردیف عقب نشستند. استاد که در حال بررسی لیست اسامی بود آن را کنار گذاشت و زل آرمین شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به‌‌به آقای معینی! چشممون به جمالت روشن شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین ایستاد و با لبخندی حاکی از خجالت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شرمنده استاد! حتما براتون توضیح می‌دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر ضیایی که رابطه‌ی خوبی با آرمین داشت، چشمانش را به نشانه‌ی تایید بست و با حرکت سر اشاره کرد که بنشیند و درس را آغاز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از نوید و دکتر ضیایی حالا نوبت نفرسومی بود که هر چند دقیقه یک‌بار به عقب برگردد و نگاه دلخورش را حواله‌ی او کند و آرمین به خوبی می‌دانست، مرجان حق دارد از او دلخور باشد؛ چرا که در تمام این مدت او را بی‌خبر گذاشته بود و حتی به تلفن‌هایش پاسخی نداده بود. آرمین نگاه‌های مرجان را شکار می‌کرد و بدون عکس‌العمل رها می‌کرد. دلش برایش تنگ شده بود ولی می‌دانست که باید به این دلبستگی پایان دهد. البته دلبستگی که بیشتر از طرف مرجان بود و آرمین بارها به او گفته بود که حسی جز همکلاسی بودن و دوستی به او ندارد و خانواده‌هایشان تفاهم فرهنگی ندارند ولی در مدت چند ماهی که از همصحبتی‌شان گذشته بود، مرجان بارها ابراز عشق کرده و به بهانه‌های مختلف به او نزدیک شده بود. کلاس پایان یافت و دانشجوها یکی یکی از استاد خداحافظی کردند و رفتند. مرجان که می‌خواست به او نشان دهد دلخور است بلند شد که برود؛ ولی آرمین سد راهش شد و با جدیت به او نگاه کرد‌:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ می‌شه خواهش کنم توی حیاط جای همیشگی منتظرم بمونی تا بیام‌؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرجان که نقطه ضعفش قیافه‌ی عبوس و جدی آرمین بود سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۱

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار استاد ضیایی رفت و منتظر شد کارش تمام شود. استاد که حضورش را حس کرد، با لبخندی نگاهش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب آرمین جان، بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که تارک دنیا شدی؟ البته نوید گفت که کسالتی داری ولی از گفتن اصل ماجرا خودداری کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را پایین انداخت و آب دهانش را قورت داد، و حتی دیگر برایش مهم نبود چند دانشجویی که هنوز از کلاس خارج شده بودند صدایش را بشنوند. آرام لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ راستش... راستش یک نوع سرطان برام تشخیص داده شده که هنوز دقیق در موردش نمی‌دونم و فکر می‌کنم در حال پیشرفت هم هست و باید هرچه سریعتر اقدامات شیمی‌درمانی رو شروع کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز سرش پایین بود. استاد دستانش بی رمق شد و برگه‌هایی که در حال مرورشان بود را رها کرد تا روی زمین پخش شوند، چشمانش دو دو می‌زد و با نگرانی به آرمین خیره شده بود. آرمین که از علاقه‌ی او به خودش خبر داشت از ناراحتی‌اش متعجب نشد، نشست و برگه‌ها را جمع کرد. آن چند دانشجو و نوید هم دورش حلقه زدند. برگه ها را روی میز گذاشت و نگاه غمگینش را به نگاه پر از تاسف استاد گره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه می‌شه کرد استاد؟! سرنوشت من هم اینطوری شد، ببخشید قرار بود تو پروژه‌ها کمکتون کنم ولی حالا اصلا نمی‌دونم تا کی هستم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تحمل سنگینی نگاه ترحم بار دوستانش سخت بود. بدون اینکه نگاهشان کند کلاس را ترک کرد و رفت تا مرجان را هم از این حقیقت آگاه کند. سینه‌اش از فشار بغض نشکسته‌اش نزدیک بود باز شود، چشم تاباند به محوطه‌ی کوچکی که روبروی کتابخانه بود و مرجان را که روی نیمکتی نشسته بود دید و به طرفش رفت. آرام روی نیمکت کنارش نشست و کیفش را روی زانوهایش گذاشت. مرجان تکانی خورد و با دلخوری سر چرخاند و به او نگاه کرد. آرمین اما در حالی که نگاهش به روبرو بود. لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببخش که تلفن‌هات رو جواب ندادم، شرایط روحی خوبی نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را از روبرو گرفت و به چشمان زیبا و رنگی مرجان دوخت، و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اما من بارها بهت گفتم نمی‌خوام تو رو به خودم وابسته کنم، نمی‌خوام روزی در برابر احساس تو شرمنده بشم. مرجان من هیچوقت نخواستم تو رابطه‌مون احساسات وارد بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرجان که خیره خیره نگاه می‌کرد، پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شما مردا همتون همینید، مغرور و بی احساس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین کلافه شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شما زنا هم همیشه همونطور که دوست دارید قضاوت می‌کنید. ببین مرجان، الان دیگه حتی اگر بخوام هم نمی‌تونم بهت فکر کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرجان نگاهش را به سنگفرش‌های زیر پایش دوخت و زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه فکر نکن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اینکه مدام باید به بیماری سختش و رو به مرگ بودنش اعتراف می‌کرد، دلش می‌شکست و هر بار غمی در جانش لانه می‌کرد. به سختی لب زد تا خودش و مرجان را از این رابطه‌ی بی‌سرانجام راحت کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من فهمیدم مبتلا به نوعی سرطان خونم! معلوم نیست چقدر دیگه زنده باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۲

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرجان به آرامی سرچرخاند و مات و مبهوت نگاهش کرد، با چشمانش از او خواست تا بیشتر توضیح دهد. آرمین ‌که متوجه بهت و ناباوری‌اش شد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چند وقت پیش به خاطر یه دل‌پیچه رفتم دکتر و برام آزمایش کلی نوشت، اون آزمایش مشکوک به سرطان خون بود و مجدد آزمایش دادم. تمام اون وقتایی که جواب تلفنت رو ندادم حالم خراب بود، نه اینکه از مرگ بترسم. نه! ولی پدر و مادرم زیر بار این غم دووم نمی‌یارن! برای اونا ناراحتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرجان صدای شکستن احساسش را با گوش خود شنید و آوار شدن رویایی که در سر می‌پروراند! او می‌خواست آرمین را به معرکه‌ی دلدادگی خودش بکشاند، اما حالا... حالا آرمینش، مرد رویاهایش با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد! نمی‌توانست این را هضم کند، چشمان لرزان و خیسش را به نگاه مغموم آرمین گره زد و زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه... داری دروغ می‌گی... حقیقت نداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و مبهوت و گریان، آرام آرام از او دور شد. می‌رفت تا حرف‌هایی که شنیده بود را هضم کند. می‌رفت تا تکلیف خودش را با دلش روشن کند و آیا باز هم می‌توانست عاشق بماند؟ عاشق مردی که دیگر مثل قبل سالم و نیرومند نبود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین دلش به حال او سوخت اما از طرفی خوب می‌دانست که روزی باید مرجان را از خودش ناامید می‌کرد، چون هیچ‌وقت برای ازدواج به او حسی نداشت و حالا شاید مرجان راحت‌تر دل می‌برید. حالا که همه را در جریان بیماری‌اش قرار داده بود، احساس سبکی می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید که در حیاط دنبال آرمین می‌گشت، مرجان را دید که به سمت سرویس‌های آبخوری می‌رفت و از حال زارش پی به ماجرا برد، می‌توانست حدس بزند کجا می‌تواند او را پیدا کند؛ با دیدنش اخمی کرد و رفت کنارش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به مرجان هم گفتی؟ گناه داشت طفلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین آهی کشید و بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اتفاقا حالا دیگه راحت می‌ره پی زندگیش! خب نوید جان من برم خونه؛ سرم درد می‌کنه، فردا می‌بینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید دستی به شانه‌اش زد و او را به آغوش کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ قوی باش پسر! کاری داشتی بگو داداش، دربست در اختیارتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین لبخند محوی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نوکرم داداش، چشم حتما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید متفکرانه دور شدن او را دنبال می‌کرد که دستی روی شانه‌اش قرار گرفت، به پشت سر چرخید و با دیدن بیتا تصنعی لبخند زد و لپش را کشید. بیتا چشم گرد کرد و بانگاهی به اطراف لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تو نمی‌خوای بفهمی اینجا برای این حرکتا مناسب نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۳

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید سرچرخاند و محوطه‌ی خلوت اطرافشان را از نظر گذراند و با خنده لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه راست می‌گی، اینجا نمی‌شه. خب کجا بریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا پشت چشم نازک کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ هر جا تو بگی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید فکری کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بریم یه دوری بزنیم تو شهر، بعدشم بریم خونه ما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا از خوشحالی برق چشمانش را حواله‌ی او کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ واقعا راست می‌گی؟ منو می‌بری خونتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلش به سادگی او خندید و به این فکر می‌کرد که چقدر این دخترها راحت خود را و ارزشی که دارند فراموش می‌کنند، خود در خانواده‌ای مرفه بزرگ شده بود و با شوکت که جای مادرش را پرکرده بود در خانه‌ای ویلایی بالای شهر زندگی می‌کرد. به خاطر ظاهر جذاب و البته لاکچری‌اش مورد توجه خیلی از دخترها بود؛ ولی هرکسی را به خلوت خودش نمی‌پذیرفت. البته خوشگذران بود و برخلاف آرمین قید و بندی در کارهایش وجود نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی نیمکت کیفش را برداشت و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه عزیزم شوخی کردم، بریم یه کافی شاپ بعدشم اگه خواستی می‌رسونمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا اما دلش رابطه‌ای نزدیک‌تر می‌طلبید و حرص می‌خورد که نوید او را به خلوت خودش نمی‌پذیرد. چپ چپ نگاهی ناراضی تحویلش داد و دنبالش راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین تمام راه دانشگاه تا خانه را به مرجان فکر می‌کرد، واقعا نمی‌دانست مرجان چه تصمیمی خواهد گرفت و منتظر بود ببیند او که این همه لاف عشق و دلدادگی می‌زد حالا هم با وجود این بیماری حاضر بود بماند، هرچند دلش نمی‌خواست کسی را پابست خودش کند ولی کنجکاو بود میزان علاقه‌ی مرجان را محک بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نزدیکی خانه که رسید، خیسی قطراتی را روی دست‌ها و گونه‌هایش حس کرد و به آسمان نگریست‌. لبخند زد و کلید خانه را از جیب کیفش بیرون کشید. در را کامل باز نکرده بود که به ناگاه یاد پیرمرد پارکبان افتاد، آخی گفت و با کف دست به پیشانی زد، فراموشش کرده بود و چترش را باز نگردانده بود .دلش هم عجیب برای آرامش کانکس پیرمرد تنگ شده بود! تصمیم گرفت چترش را برایش ببرد. در را که باز کرد، بوی قرمه‌‌سبزی مادر مشامش را پر کرد. از آن بو دم عمیقی گرفت و سریع از زیر بارشی که رو به تندی می‌رفت، عبور کرد و به در ورودی رسید. قبل از اینکه کامل وارد خانه شود؛ نگاهش به سمت جایی که چتر پیرمرد را آویزان کرده بود لغزید؛ وقتی خیالش راحت شد امانتی سر جایش است، وارد شد و به سمت مادر که با لبخندی پر از غم در چهارچوب در آشپزخانه نگاهش می‌کرد رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام مادری، بوی قرمه سبزیت کل محل رو ورداشته، نمی‌گی بنده خداها هوس کنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام عزیز مادر... به خاطر تو درست کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفش را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_لباس عوض نمی‌کنم، باید برم یه امانتی رو به صاحبش پس بدم، ولی برای خوردن این ناهار دیگه نمی‌تونم صبر کنم. آزیتا هنوز نیومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه مادر... تماس گرفت گفت کلاس اضافه داره دیرتر میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آستین‌هایش را بالا زد و برای شستن دست‌ها و وضو گرفتن به طرف سرویس رفت‌. آذر با حسرت و اندوه براندازش کرد و مشغول آماده کردن میز ناهار شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۴

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص و ولع مشغول خوردن بود که نگاه مادر را روی خود احساس کرد، سربلند کرد و در چشمان نگرانش خیره شد؛ با دهانی نیمه پر لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چیه مادری؟ چرا غذا نمی‌خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذر دستش زیر چانه‌اش بود، بدون اینکه حالتش را عوض کند پلک زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بخور عزیز دلم... من اشتها ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمی آب گلویی تازه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_غصه نخور مادرم، این دنیا چیزی نداره که آدم بخواد به خاطرش غصه بخوره، نه به من نه به هیچ چیز این دنیا دل نبند، هیچکس از فردای خودش خبر نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذر بیشتر دلش به درد آمد، می‌دانست آرمین این حرف‌ها را به خاطر دل او می‌زند، می‌دانست او خودش نیاز به دلداری دارد و نباید کاری کند که به دردش اضافه کند؛ ولی مگر دست خودش بود؟! نه! رفتارهایش دست خودش نبود، نفسش را بیرون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آره عزیز دلم... تو درست می‌گی، باید قوی باشیم، هممون باید قوی باشیم و از این بحران هم رد بشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای آزیتا نگاهشان به طرف در آشپزخانه چرخید. جواب سلامش را دادند، کیفش را کنار در گذاشت و با لبخند به سمت میز رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ داداش یکی یه دونه‌ی خودم در چه حاله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین هم با لبخند جوابش را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوبم آبجی کوچیکه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پر کاهویی برداشت و چپ چپ نگاهش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه من کوچیک... خیالی نی داداش بزرگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذر سری از روی کلافگی تکان داد و نگاه خسته‌اش را حواله‌ی آزیتا کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دوباره شروع نکنید! برو لباست رو عوض کن بیا برات غذا بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنی کج کرد و نگاهی تهدید آمیز به آرمین انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه... ولی به این پسرت بفهمون من فقط دو سال ازش کوچیکترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفت و لبخندی بین آرمین و مادر رد و بدل شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین بعد از خوردن ناهار چتر را برداشت و رفت تا آن را به پیرمرد بازگرداند، به پارک مورد نظر رسید. درختان خزان زده را از نظر گذراند. باران بند آمده بود و بوی خاک نم‌خورده در هوای مرطوب پارک پیچیده بود، انگار زمین با فرشی از برگ‌های رنگارنگ پوشانده شده بود. قدم زدن روی برگ‌های خیس دیگر صدای خش‌خش خاطره‌انگیز پاییزی را به وجود نمی‌آورد. در آن ساعت از ظهر و آن هوای بارانی طبیعی بود که کسی در پارک نباشد. به سمت کانکس پیرمرد حرکت کرد و هنگامی که آنجا رسید با در بسته‌ی کانکس مواجه شد، چند ضربه به در آلومینیومی زد ولی انگار کسی در آن نبود که در را باز کند. با ناامیدی سر برگرداند و با دیدن پیرمرد پشت سرش ابتدا جاخورد و سپس با لبخند چتر را به طرفش گرفت. پیرمرد از گرفتن چتر امتناع کرد و به طرف کانکس رفت و قفل را باز کرد و رو به آرمین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیا پسرم... بیا تو، اینجا سرده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین خواست مخالفت کند که یادش آمد دلش می‌خواسته کمی در کنار پیرمرد بماند و آرامش بگیرد. به دنبال او داخل شد و نشست، پیرمرد دو استکان چای ریخت و جلویش گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب پسرم حالت چطوره؟ بهتری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ممنون پدر جان، خوبم. ببخشید باید خیلی زودتر از این می‌یومدم، ولی شرایط بدی داشتم فراموش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قندان را جلویش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ احتیاجی نبود چتر رو بیاری، منم دیگه اینجا کارم تمومه... هوا سرد شده و چند ماهی نیاز نیست که اینجا باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین حبه قندی برداشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ امانتی رو باید پس داد؛ اونشب لطف بزرگی به من کردین، بهم آرامش دادین بتونم برگردم به خودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۵

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد با دست‌های پینه بسته‌اش کشکک زانویش را ماساژ داد و با مهر لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من که کاری نکردم، تو خودت پسر قوی هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین برای لحظاتی خیره به صورت او شد که رد یک زندگی پرفراز و نشیب را در میان چروک‌هایش می‌شد جستجو کرد، به خود آمد و متوجه‌ی صدای پیرمرد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پسرم تو این دنیا هرکسی یه جور داره دست و پا می‌زنه، همه هم فکر می‌کنن مشکل خودشون بزرگترین مشکله، ولی مهم اینه که بدونیم این سفر پر از سختی بالاخره یه روزی تموم می‌شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین به تایید حرف‌هایش سر تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ولی ناعادلانه است که برای بعضیا زود تموم بشه و فرصت کمی داشته باشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد لبخندی زد و استکان‌ها را دوباره پر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مطمئن باش برد با اوناییه که کمتر می‌مونن، آدمیزاد هر چقدر بیشتر می‌مونه، بیشتر تو منجلاب اشتباهاتش فرو میره. ولی امید محکم‌ترین ریسمون زندگیه، امید داشته باش و به خدا توکل کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش پایین بود و غرق تفکر شده بود، انگار برای اولین بار بود این حرف‌ها را می‌شنید یا شاید اولین بار بود شنیدنش اینقدر دلنشین بود. سر بلند کرد و در حالی که نگاهش در فضا گم بود، زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بله، حق با شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دورو ور کرد. بقچه‌ی بزرگی که مشخص بود رختخوابی در آن پیچیده شده و ساک کوچک قهو‌ه‌ای رنگ در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. در گوشه‌ی دیگر تعداد کمی ظرف و ظروف و وسیله‌ی باغبانی به چشم می‌خورد. بلند شد و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب دیگه من برم، شما هم که انگار جمع کردین که برید، مزاحمتون نشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره دیگه، فعلا کاری نیست تا چند ماهه دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و آرمین را بدرقه کرد و لحظه‌ی خداحافظی به او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_درسته حرفایی که من زدم همش حقیقته ولی تو اگه بجنگی و دوباره زندگی رو بدست بیاری قطعا قدرش رو می‌دونی و ازش خوب استفاده می‌کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین لبخند کمرنگی زد، سر تکان داد و به آرامی کفش‌هایش را پوشید. چند قدم به عقب و دستی به نشانه‌ی خداحافظی بلند کرد و دور شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به همه چیز تغییر کرده بود، حالا که احساس می‌کرد باید از این دنیا دل بکند و برود، حتی دیدن مورچه‌ای او را به تفکر وامی‌داشت، دوست داشت در مورد همه‌ی آنچه در اطرافش می‌بیند فکر کند و پی به راز آفرینششان ببرد. روی نیمکتی که در ایستگاه اتوبوس قرار داشت، نشست و افراد را دید می‌زد که هرکدام با دغدغه‌ای و مشکلی در تکاپو بودند.با خود فکر کرد هر کدام از این آدم‌‌ها بدون اینکه بیماری خاصی داشته باشند هر لحظه ممکن است به هر دلیلی چشم بر روی دنیا ببندند و دیگر نگشایند. و این یعنی اینکه آدمی چه بیمار باشد چه نباشد، مرگ همیشه در کمین است. به این نتیجه رسید تا زمانی که هست باید زندگی کند و خود را به دست خدا بسپارد، تصمیم گرفت با توکل بر خداوند با بیماری‌اش مبارزه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۶

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید منو را سمت بیتا گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بفرما انتخاب کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر چی خودت می‌خوری منم می‌خورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید ابرویی بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اوه چه رمانتیک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو را روی میز گذاشت و رو به پسر جوان که منتظر بود سفارش را بگیرد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دوتا معجون و دو تکه کیک وانیلی لطفا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست هایش را پشت گردنش قفل کرد و به صندلی تکیه زد، خیره در صورت دختری که مدت زیادی نبود صمیمی شده بودند. دختری که از خانوده‌ای کم جمعیت و از طبقه‌ی اجتماعی متوسط بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب بیتا چه خبرا؟ مادر چطوره حالش؟ بهتره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا در حالی که قسمت ‌های مختلف کافی شاپ را دید می‌زد، جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ممنون، خوبه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه جا را که بررسی کرد، نگاهش را به سمت نوید کشاند و پشت چشمی برایش نازک کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب تو از خودت بگو، این چند روز که من درگیر مامان بودم شیطنت که نکردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید در جوابش فقط خندید و سر تکان داد تا حس کنجکاوی دختر جوان را بیشتر برانگیزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می‌کشمت نوید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ای جان! بکش ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا به حالت قهر دستش را زیر چانه گذاشت و مشغول دید زدن بقیه بود. نوید که متوجه حساسیتش شد لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببین بیتا، تو هروقت با منی خوش باش. ولی دل نبند، وابسته نشو... چون بعد جدا شدن برات سخت می‌شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا دهن کجی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب تا با منی دوس دارم فقط با من باشی. یعنی تو برات مهم نیست من دوست دیگه‌ای هم داشته بااشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید اخمی کرد و سینی را از پسر جوان گرفت و روی میز گذاشت، لیوان معجون را برداشت وکمی سر کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیخود! اونوقت با من طرفی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نوید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جانم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوش به حال شما مردا! راحت می‌تونید احساساتتون رو سرکوب کنید. ما زنا خیلی بدبختیم، زود دل می‌بندیم، وابسته می‌شیم، اونوقت اول مصیبت‌هامونه اگه بفهمیم اشتباه کردیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید با آرامش نی داخل معجون رو توی دهنش گذاشته بود و به بیتا که حرف می‌زد زل زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ولی می‌دونی من فکر می‌کنم مشکل شما زنا چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا با جدیت پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این که ناقص العقل آفریده شدین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید این را گفت و پقی زد زیر خنده، بیتا سرزنش وار او را نگاه کرد و سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره واقعا... راست می‌گی! اگه ناقص العقل نبودیم که زودی به شما مردا وابسته نمی‌شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید از رو نرفت و همچنان می‌خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ دلتونم بخواد، مگه چمونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیتا سکوت کرد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید خونسرد بود ودلیلی نمی‌دید که بخواهد فقط با یک نفر باشد، همیشه تمرین آزادی کرده بود، اینکه وابسته نشود به هیچ کس و هیچ چیز؛ بیتا اما یک زن بود؛یک زن از جنس لطافت و شکنندگی، از جنس سادگی و زودباوری، دلش وفاداری می‌خواست، دلش تعهد می‌خواست، از حرف‌های نوید خوشش نیامده بود ولی دوستش داشت و نمی‌دانست چطور خودرا کنار بکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید شوخی را کنار گذاشت و دستش را فشرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ این‌قدر فکر نکن، بخور دیگه کیکت وارفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۱۷

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر نیم نگاهی به اکبر و سپس به آرمین انداخت و دوباره رو به اکبر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از هفته‌ی دیگه جلسات شیمی درمانی رو باید شروع کنه، شما باید سعی کنید شرایط رو طوری فراهم کنید که روحیه‌ش رو حفظ کنه؛ این که روحیه‌ی خوبی داشته باشه در روند درمان خیلی مهمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر آوار شدن غم و درد را در دلش به وضوح احساس می‌کرد، قلبش تیر می‌کشید و سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند، آرمین نگرانش بود و در دل آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست تمام مراحل درمان را به تنهایی طی کند، دکتر سفارشات لازم را کرد و پدر و پسر مغموم گوش سپردند و بعد از تشکر مطب را ترک کردند. آرمین دوشادوش پدر حرکت می‌کرد و متوجه حال بدش بود، دستی به شانه‌اش زد و روبرویش قرار گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بابا! من دارم با این تقدیر کنار میام، هرچی شد، شد... دنیا همینه دیگه! هیچکس از فردای خودش خبر نداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اکبر با آه و حسرت در چشمان او نگاه کرد و لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ می‌دونم پسرم، منم همه چیز رو به اون بالایی سپردم، راضی‌ام به رضای خدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین شب‌ها تا نیمه شب بیدار بود و درس می‌خواند و هر گاه به یاد بیماریش می‌افتاد ته دلش خالی می‌شد و انگیزه‌اش را از دست می‌داد؛ بلند می‌شد و می‌رفت لب پنجره و ساعت‌ها به آسمان خیره می‌شد و به مرگ و زندگی فکر می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آزیتا ساعت‌ها در اتاقش برای برادرش اشک می‌ریخت و به خاطراتشان فکر می‌کرد؛ آرمین را مانند جانش دوست داشت و این فکر که نباشد و برای همیشه از کنارش برود، دیوانه‌اش می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتوبوس پیاده شد و به سرعت مسافت در ورودی دانشگاه تا ساختمان اصلی را طی کرد .در زد و وارد کلاس شد. زیر سنگینی نگاه دوستان سلامی کرد و سر جایش نشست، بلافاصله دنبال مرجان گشت ولی نبود. طی چند روز گذشته مدام زنگ زده بود و بی‌قراری کرده بود، به صندلی خالی‌اش نگاه کرد و نگران شد. به تنها چیزی که توجه نداشت تدریس استاد بود؛ با صدایش از فکر و خیال خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقای معینی شما بگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهت زده تکانی خورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله؟ چی بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده در کلاس پیچید و آقای صبوری که استاد زبانشان بود با لبخندی اشاره کرد که بنشیند، می‌توانست حدس بزند حالا دیگر همه‌ی استادها از شرایط او با خبر شده‌اند، بعد از تمام شدن کلاس نوید به سرعت کنارش آمد و دوزانو کنارش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه خبر پسر؟ حالت چطوره؟ دیگه مارو تحویل نمی‌گیری ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرمین نگاه نگرانش را به او دوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مرجان نیست. تو ندیدیش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوید کمی سرش را خاراند و به اطراف نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا اتفاقا دیروز دیدمش، ولی نمی‌دونم امروز چرا نیومده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • فخری

    10

    ممنون از رمان خوبت نویسنده عزیز واقعا عالیه خسته نباشی عزیزم قلمت ماندگار ❤❤🌹🌹

    ۵ روز پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    فدای تو ممنون از محبتت❤️

    ۵ روز پیش
  • امنه

    00

    سلام موضوع عالی بود پایانش قشنگ بود حس خوبی منتقل می کرد خسته نباشی نویسنده جان

    ۶ روز پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ممنون عزیزم❤️

    ۶ روز پیش
  • شهنازواقعا

    00

    واقعا قشنگ بود با خسته نباشی به نویسنده وامید به رمانی دیگر از ایشون

    ۶ روز پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ممنون عزیزم بخش آنلاین رمان جدید گذاشتم❤️

    ۶ روز پیش
  • اسرا

    10

    رمان جالبی

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ممنون❤️

    ۱ هفته پیش
  • ۳۳فروغ

    30

    خیلی قشنگ بود لذت بردم

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    خداروشکر ممنون❤️

    ۱ هفته پیش
  • رزا

    20

    خوب بود ولی کاش همه ی سرطانیا اینجوری خوب بشن 🌷🌷

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ان‌شاءالله🥲❤️

    ۱ هفته پیش
  • هانا

    10

    خسته نباشی عزیزم رمانت عالیه .پیشنهاد میکنم حتما بخونید

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    لطف داری مرسی❤️

    ۱ هفته پیش
  • حمیده

    10

    عالی بود نویسنده گرامی.دست مریزاد. توصیه می کنم حتما بخونید. خیلی لذت بردم.

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ممنونم❤️❤️

    ۱ هفته پیش
  • sahar

    10

    رمان قشنگی بود توصیه میکنم بخونید نویسنده عزیز خسته نباشی و آفرین بهت💋🌹

    ۱ هفته پیش
  • اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان

    ممنون عزیزم خوشحالم که خوشت اومد❤️

    ۱ هفته پیش
  • رقیه

    00

    سلام روزتون بخیر چرا رمان تون ناقصه است وقتی میخونیم رمان هاتون رو میبینیم ناقصه پشیموگ میشیم از خواندن رمان های زیباتون لطفا کامل رمان هاتون رو بزارید یا اصلا نزارید ممنون

    ۲ هفته پیش
  • اکرم رشیدی

    00

    عزیزم ناقص نیست که بقیه خوندن

    ۲ هفته پیش
  • خیلی خوب بود دوست دا

    10

    ممنون از؟شما

    ۲ هفته پیش
  • .

    10

    ببخشید میشه بگید باید از کجا بفهمم به سوالی که پرسیدم جواب دادن؟ تو کامنتا

    ۲ هفته پیش
  • آزاده | ناظر برنامه

    عزیزم به بخش زنگوله سر بزنید. اگه کسی بهتون پاسخی داده باشه اونجا مشخصه🌻💚

    ۲ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.