رمان نسل خون به قلم مهرناز احمدی
داستان در موردِ دو برادرِ جادوگر/شکارچیه که برای نجاتِ دختری از دست جن ها وارد عمل میشوند. در این میان به کسی برخورد میکنند که خود مسبب تمام اتفاقهایی است که برای دخترک در حال وقوع است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۹ دقیقه
به سمتِ در رفت و دوستش هم به دنبالش. با صدام متوقفش کردم: «من حرفم این نبود که به شما کمک کنیم یا نه، یا اصلا حرفِ من راجع به شما نبود. معذرت میخوام اگه چنین فکری کردید ولی بحثِ من با برادرم به اینجاها ختم نمیشه... .»
انوشه در حالی که در رو باز میکرد و بیرون میرفت، گفت: «به هر حال... .»
برزین با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: «بفرمائید، اگه تونستی با حرفات به یکی نیش نزنی من اسممو عوض میکنم... .»
با عصبانیت به سمتِ در رفتم. از اینکه باعثِ ناراحتیِ یه نفر بشم متنفر بودم ولی خب دستِ خودمم نبود. به قولِ برزین حرفام نیش داشت... .
در رو باز کردم. انوشه با نازنین در حالِ بحث بودن. انوشه دیگه نمیخواست خونهی نازنین بمونه. ترجیح میداد تنها پایین باشه ولی سربارِ کسی نباشه. از خودم بدم اومد. اگه من اون حرف رو نمیزدم الان اینطوری نمیشد. آروم صداش زدم.
"انوشه"
با نازنین به سمتِ آپارتمانِ اونها راه افتادیم که صدای در اومد و متعاقباً ما صدای یکی از پسرهایی که تا الان خونهشون بودیم رو شنیدم: «انوشه خانوم؟»
با اکراه به سمتش برگشتم، پسر کوچکتر رو دیدم که از در آپارتمان خارج میشد. نگاهی به نازی کرد و گفت: «میشه با هم تنها صحبت کنیم؟»
نگاهمو به سمتِ نازی برگردوندم؛ اشارهای کردم تا خیالش از بابتِ من راحت باشه و بعد گفتم: «بفرمائید.»
پسر تا رفتنِ نازی به داخلِ آپارتمان منتظر موند و بعد از اینکه نازنین به اکراه در رو بست، به جلو اومد. انگار برای حرفی که میخواست بزنه دو دل بود. دستم روی شکمم گره زدم و منتظر گفتم: «بفرمائید.»
پسر نگاه خجالتزدهای به من انداخت.، که خب البته نیازی نبود. واسهی من مهم نبود که کی پشت سرم حرف میزنه. با صدای آرومی گفت: «من منظوری نداشتم. منظورِ من شما نبودید. اما به هر حال معذرت میخوام... .»
سرش رو پایین انداخته بود، انگار خجالت میکشید. درسته هنوز چشمام حالتِ بیتفاوتش رو نگه داشته بود اما از این معصومیتِ کودکانه خندهام گرفته بود. گفتم: «برسام خان، من از شما ناراحت نیستم. باور کنید.»
پسر سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد: «اگه راست میگید، باید قبول کنید ما بهتون کمک کنیم.»
میدونستم واسهی این، این حرف رو میزنه که از عذاب وجدانِ خودش کم کنه. برای همین یه کم اخمام رو تو هم کردم و گفتم: «آقای محترم من به دوستمم گفتم، نمیخوام سربارِ کسی باشم... .»
خودشو کمی عقب کشید ، کلافه دستی لای موهاش کرد و گفت: «شما سربارِ کسی نیستین. برزین میخواد به شما کمک کنه، منم نگفتم نمیخوام به شما کمک کنم. حرفِ من اینه برادرِ من باید با من مشورت کنه... انوشه خواهش میکنم، من از سرِ لجبازی با برادرم یه چیزی گفتم.»
ای بابا! این دیگه کی بود؟! مگه میشد به زور به یکی کمک کرد؟ محبتِ زوری هم حدی داره دیگه! با اکراه گفتم: «ممنون برسام خان، ولی من فکر کنم حق با شما باشه... .»
برسام ناگهان از حالتِ مظلوم خارج شد و با یه اخمِ عمیق به من زل زد: «دارم معذرت میخوام دیگه! بگم گه خوردم درست میشه؟!»
چشمام درشت شد: «قصدِ جسارت نداشتم.»
برسام با حالتی حق به جانب گفت: «فعلا که دارید جسارت میکنید! وقتی میگم ما باید بهتون کمک کنیم، حتما یه چیزی میدونم دیگه!»
با یادآوریِ موجوداتی که من رو اذیت میکردن، صورتم در هم رفت: «شما هیچی نمیدونید.»
ابرویی بالا انداخت و گفت: «امتحانم کن. من چیزایی تو زندگیم دیدم که الان به نظرم چیزی که دنبالِ تو افتاده یه وسیله برای بازیه... .»
از قیافهاش معلوم بود داره غلو میکنه اما برام جالب بود. یه چیزی داشت کنجکاوم میکرد، مخصوصا حرفایی که برسام به برادرِ بزرگترش زده بود... .
سعی کردم کنجکاویای که دارم تو صورتم نمود پیدا نکنه. گفتم: «من باید بدونم دلیلِ این که میخواین به من کمک کنید، چیه.»
برسام سرش رو انداخت پایین و گفت: «نمیتونم بهتون بگم... .»
ناخودآگاه لبخندِ شیطنتآمیزی گوشهی لبم شکل گرفت: «خیلی خب منم تا وقتی بهم نَگین نمیتونم کمکتون رو قبول کنم.»
و به سمتِ آسانسور رفتم... .
من دیگه چقدر پرو بودم. هر کی نمیدونست فکر میکرد من کسی هستم که به اونا کمک میکنم. در اسانسور باز شد و به سمتِ واحدِ خودمون رفتم. نفسِ عمیقی کشیدم؛ قلبم میلرزید اما مجبور بودم وارد شم... .
با باز شدنِ در نگاهم به موجوداتِ عجیب غریب افتاد. البته هیچ کدوم قصدِ جونِ من رو نداشتن اما اذیت میکردن. تنها یه مورد بود که بیشتر از همه اذیت میکرد و خدا رو شکر اینبار اینجا نبود. یکی از موجوداتِ کوچک که پوستِ چرم مانندی داشت و جیغ میکشید، به سمتِ تلفن رفت و اون رو به سمتِ من پرتش کرد. جا خالی دادم و زیر لب گفتم: «بسه دیگه... .»
قهقهای زد و شروع به رقصیدن کرد. انگار از آزارِ من لذت میبرد... .»
"برزین"
صدای در اومد و متعاقباً برسام مثلِ لشکرِ شکست خورده، وارد شد. سعی کردم خندهمو پنهون کنم. کلاً برسام عادت نداشت جلوی دختر جماعت کم بیاره، قیافه الانش هم نشون از این داشت که تمامِ محاسباتش غلط از آب در اومده... .
در حالی که گلومو صاف میکردم که خندهام خورده بشه، پرسیدم: «چی شد؟ معذرتخواهی کردی؟»
با اخم نگاهی به من انداخت و گفت: «حوصلهی شوخی ندارم برزین... .»
ابروهامو بالا بردم و گفتم: «نه، جانِ من الان کجای جملهی پرسشیِ من شوخی دیدی؟»
یه برو بابایی زیرِ لب گفت و به سمتِ اتاقش رفت و در رو بست. اوه اوه، مثلِ این که بد خورده بود توی پرش. نگاهی به ساعت کردم؛ ده دقیقه تا ده مونده بود. واسهی کسی که دیر از خواب پا شده، نمیتونست زمانِ مناسبی برای خواب باشه. دستی توی موهام کشیدم و از جام بلند شدم. با نفسی عمیق به سمتِ اتاقِ برسام رفتم. سه ضربه به در زدم و منتظر جواب ماندم. وقتی دیدم خبری از جواب گرفتن نیست، باز هم سه ضربهی دیگر زدم و گفتم: «برسام، در رو باز میکنی؟»
صدای خشنِ گرفته شدهاش رو شنیدم که میگفت: «چی میخوای؟»
دو بار دستگیره رو بالا و پایین کردم و گفتم: «چیزِ خاصی نیست برادر، شما باز کن من میگم.»
در صدای تقی داد و من از قفل نبودنش مطمئن شدم دستگیره رو دوباره پایین بردم و در رو باز کردم. نگاهم به برسام افتاد که روی تختش دراز کشیده بود. رفتم جلو و به برسام که دستش رو حائلِ چشماش کرده بود، نگاهی انداختم. دستم رو روی موهاش کشیدم و پرسیدم: «چرا به هم ریختی؟»
البته نه این که قبلش به همریخته نبود اما الان دیگه به شدت افتضاح شده بود. با خشم سرش رو بالا گرفت و گفت: «دخترهی بیشعور میگه باید فکر کنم. هر کی ندونه فکر میکنه من رفتم از اون کمک خواستم!»
این بار نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تقریبا پرصدا خندیدم، برسام نیمخیز شد و بالشتِ زیر سرش رو کوبید تو سرم و گفت: «دِ نخند مرتیکه! به خاطرِ تو رفتم جلوی دختره گردن کج کردم. حالا هرهر میخندی؟»
خندمو خوردم و گفتم: «خب به من چه که تو رفتی باهاش حرف بزنی! مگه من خواستم؟»
نشست روی تخت. ابروهاش بیش از حد در هم گره خورده بود، فکر میکردم الانِ که روی هم مماس شن! با لحنی که نشون از آرامشِ قبل از طوفان بود، گفت: «اگه تو انقدر به من نگی زبونم نیش داره، مجبور نمیشم واسه عذرخواهی کردن اینقدر خودم رو بدبخت کنم!»
به حرص و جوشِ برادرِ کوچکترم میخندیدم و اون عصبی نگاهم میکرد. ناگهان از کوره در رفت و به سمتِ من حملهور شد. با این حرکت، هر دو به زمین افتادیم و برسام سعی میکرد من رو بزنه. میدونستم فقط از حرصش این کار رو میکنه، به خاطرِ همین به جای مقابله به مثل فقط زیرِ مشت و لگداش میخندیدم. یه گازی از بازوم گرفت که در حالِ خنده با داد گفتم: «هوی عوضی، کندی گوشتمو! چته هار شدی... !»
از حرکت ایستاد و گفت: «به خدا برزین اگه من این دخترِ رو تو جای خودش ننشوندم، برسام نیستم. عوضی به من میگه باید رو کمکِ شما فکر کنم! از خداشم باشه که من کمکش کنم... .»
موهاشو به هم ریختم: «زیاد حرص نخور پسرم، میگذره. بالاخره یه دختر با دلت راه میاد. یکیشونم همچین میزنه تو سرت که صدا سگ بدی... !»
بازم بلند خندیدم و شنیدم که زیرِ لب دو سه تا فحش نثارِ من کرد. سری تکون دادم و گفتم: «عیبی نداره برسام، میگذره. بالاخره اینم یه فرصتی میشه واسه تو که از جادو استفاده کنی... .»
انگار با این حرف تازه، مسائلی رو به یادِ برسام انداختم. با اخم گفت: «دخترِ برگشته میگه میخوام بدونم چرا میخواین کمکم کنید؟ یعنی اگه من جاش بودم و همچین پسرای خوشتیپی بهم پیشنهادِ کمک میدادن، خفه خون میگرفتم و قبول میکردم.»
دو تا آروم زدم رو پیشونی خودم و گفتم: «خدا یه چیزی میدونست تو رو دختر نکرد، وگرنه الان نمیدونم از خونه کدوم پسر باید جمعت میکردم.»
یه برو بابای زیرِ لبی گفت که فقط خندهی من رو بیشتر کرد، یک دفعه با لحنِ جدیای پرسیدم: «چی نظرت رو عوض کرد برسام؟»
یک مکثِ سکته ای کرد و گفت: «نمیدونم... .»
سرش رو بالا گرفت و ادامه داد: «راستش برزین دلم براش میسوزه، یعنی نمیسوختا، ولی وقتی اومد اینطوری گفت که مزاحم نمیشه اینا ... . فکر کنم ترحمه... . نمیدونم... .»
از جام بلند شدم و گفتم: «آقا پسر یادت نره هیچ وقت حقِ ترحم به هیچکس رو نداری...
به سمتِ در رفتم اما قبلش برگشتم و گفتم: «برسام، میگم حاضری واسه کمک کردن بهش حقیقت رو بهش بگیم؟»
اخمهاش رفت تو هم و گفت: «حقیقتِ این که ما جادوگریم؟ نه من ترجیح میدم دروغ بگم.»
پرسشگرانه بهش نگاه کردم و سرانجام پرسیدم: «چه دروغی میخوای بگی؟»
چشمکی زد و درحالیکه خودش رو پرت میکرد روی تختش، گفت: «به موقعش میفهمی داداش بزرگه... .»
میدونستم که برسام تا خودش نخواد، هیچکس نمیتونه از زیر زبونش حرفی بکشه. به خاطرِ همین سری تکون دادم و از اتاق برسام بیرون رفتم و مستقیماً به اتاقِ کناری که اتاقِ خودم بود، رفتم. بعد از عوض کردنِ لباس، دراز کشیدم روی تخت. پدر ما به غیر از جادوگر، شکارچی هم بود. وقتی من و برسام کوچیک بودیم همراهش میرفتیم اما کمکم من نخواستم به این کار ادامه بدم و برسام هم به خاطرِ علاقهاش به من، پدر رو همراهی نکرد؛ تا اینکه دو سال پیش خبر رسید که پدر به دستِ یکی از شیاطینِ رده بالا کشته شده. انگار زیادی تو کارشون دخالت کرده بود و اونها پدرِ ما رو از میان برداشته بودند. یکی از دلایلِ ترسِ برسام هم همین بود. اون علاقهی زیادی به پدر داشت. با این که وقتی مرد هیچ چیزی از خود بروز نداده بود، اما اون به قهرمان بودنِ پدر ایمان داشت. فکر میکرد چون پدر در مقابلِ شیاطین کم آورده، ما هم کم میاریم. اون این رو مطمئن بود. اما مسئله اینجا بود که ما نمیخواستیم با شیاطینِ ردِ بالا مبارزه کنیم.
با همهی مشغلههای ذهنی، بالاخره به خواب رفتم. از صدای پی در پیِ در زدن از خواب پریدم. با عجله خودم رو از اتاق به بیرون پرت کردم. برسام زودتر از من خودش رو به در رسونده بود. درحالیکه تنها یک شلوارِ ورزشیِ مشکی به پا داشت و بر تنش هیچ چیزی نکشیده بود. خودِ من هم دستِ کمی از اون نداشتم؛ آخه اصلا سابقه نداشت این زمان کسی درِ خونه رو بزنه.
Lona
20از سوپرنچرال کپی کرده بعد توی رمان به سخره گرفتتش🌝اسگ خودش رو هم میذاره یه نویسنده خیلی حرفه ای
۲ سال پیشLona
10*اسم
۲ سال پیشfat
10خیلی بد بود خداییش چجوری دوسال طول کشیده بعد این رمان افتضاح از اب دراومده؟ من که هیچی نفهمیدم از این
۳ سال پیشآنیا
۲۰ ساله 10خیلی چرت هس انگار داشتم برنامه کودک نگا میکردم اصلا این چی بود من تو دو ساعت یه رمان بهتر و قنگ تر از این مینویسم بعد ای چرتو پرتا دوسال شده؟ 😐😐
۳ سال پیشمهسا
۸ ساله 00افتضاحه ش
۳ سال پیشبلک
۱۷ ساله 00چرا نصفس
۳ سال پیشپارمیس
۱۳ ساله 03سلام واقعا رمان خوبیه من خیلی رمان رو دوست دارم ب طوری ک بهش وابسته شدم امیدوارم پایان خوشی داشته باشه ممنون از شما لطفا جلد دومش رو هم بزارین
۳ سال پیشZ
40جلد دومش نویسنده
۳ سال پیشMina➷
20جلد دومش اسمش اتحاد شکسته هستش ک نوی گوگل میشه دانلود کرد
۳ سال پیشتابان
۱۳ ساله 00خوب بود ولی چرا نصفه تموم شد
۳ سال پیش^_^
10رمان بد نبود ممنون از نویسنده🌺 جلد دومش اتحاد شکسته هسته از گوگل میشع دانلودش کرد
۳ سال پیش..
02خلی بدبود
۳ سال پیشتبسم
۱۵ ساله 10خیلی جذاب و دوست داشتنی بود
۳ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 10خوب نبود
۴ سال پیشFaty
۱۴ ساله 30رومان عالی بوداما کاش کامل بودازنویسندش خواهش میکنم که جلددوم این رومان روهم بزاره واقعارومان عالیه منکه از خوندنش لذت بردم فقط یه اشکال داشت وقتی که میخواست ازطرف کسی دیگه صحبت کنه اسمشواول مینوشت
۴ سال پیشساناز
۱۵ ساله 50سلام. من نفهمیدم اخر رمان به کجا ختم شد ولی رمانتون عالی بود، من عاشق رمان های تخیلیم ممنون
۴ سال پیش
Zizi
۱۸ ساله 00نخوندم هنوز