رمان نسل خون به قلم مهرناز احمدی
توجه کنید : این رمان ممکن است جلد دوم هم داشته باشد ولی زمان انتشار آن مشخص نیست.
سخن نويسنده:
نسل خون يک ايدهی خيلی بزرگه که خيلی زمان برد تا تکامل پيدا کنه. برای همين نوشتن جلد اول، دو سال زمان برد. ولی با هر روزی که از اين دو سال گذشت ايدهام پيشِ خودم پختهتر و مرسومتر و برام دوستداشتنیتر از قبل شد. برسام و برزين جلوی چشمام جون گرفتن و بزرگ شدن، آرايلی هميشه جلوی چشمم يه خانومِ 23 سالهای بوده و هست که گاهی از برزين بزرگتر به نظر مياد و گاهی از برسام هم بیمنطقتر و بچهتر. انوشه هم همون دخترِ آرومِ بیسروصدايی شد که با وجودش تونستم بالانس و تعادل رو توی داستانم به وجود بيارم. حالا با تموم شدن کتاب، اون رو به دوستان خوبم تقديم ميکنم که هميشه کنارم بودن. ليلی، لينا ، محبت و آيدای عزيزم. اميدوارم هميشه توی زندگيتون موفق باشيد و مرسی که هستيد.
مقدمه:
هفت نسل
هفت زندگی
هفت زن
من اولی و تو آخری
من و تو قصه گوی اين ماجراييم
به زندگی دوباره ی من خوش آمدی
اينجا جهنم من است
Seven lives
Seven women
You Are last I am first
We Are teller of the story
Welcome to my second life
This is my hell
Семь жизней
Семь женщин
Вы в последний раз я первый
рассказчик истории
Добро пожаловать на мою вторую жизнь
это мой ад
فصلاول:
آخریننسل
"برزین"
با صدای فریادی سر جای خود نشستم. توی این چند ماهی که به اینجا اومده بودیم باید به این فریادهای شبانه عادت میکردم، اما من در حال حاضر خستهتر از اون بودم که از این سروصدا استقبال کنم.
نگاهی به ساعتِ روی میز انداختم. ساعت 6 صبح رو نشون میداد. با خودم فکر کردم که این بار دختر بد موقعی هم جیغ نزده بود. فقط نیم ساعت مونده بود تا ساعتِ کوک شده زنگ بخوره.
خمیازهای کشیدم و از جام بیرون اومدم. به سمتِ پذیرایی رفتم. برسام رو دیدم که جلوی تلوزیون خوابش برده بود، بدون این که بالشتی یا پتویی داشته باشه. بالای سرش رفتم و آروم صداش کردم: «برسام؟»
صدای نامفهومی تولید کرد و روش رو به سمتِ دیگهای برگردوند. این حرکتش کمی اعصابم را متشنج کرد. در این چند وقته آرامش نداشتم. این جیغهای شبانه، مکانیسمِ دفاعیِ بدنم را فعال کرده بود. دختر به گونهای جیغ میکشید که انگار این اطراف موجودی شیطانی و یا جادویی وجود داره. البته موجودِ جادویی یا بهتر بگویم جادوگر وجود داشت اما من یا برسام کاری با اون دختر نداشتیم؛ تا آنجا هم که شنیده بودیم، این دختر حتی قبل از ورودِ ما هم این بساط رو داشته، هرچند خیلی اون رو به روانشناس نشون داده بودن، اما انگار افاقهای نکرده بود. بلندتر برسام رو صدا زدم: «برسام، بلند شو... .»
چشمان خوابآلودهاش را باز کرد و گفت: «چته بابا؟ من تازه گرفتم کپیدم اینجا.»
با اخم به چهرهاش نگاه کردم: «به من چه ربطی داره؟»
سرش را بلند کرد و روی مبل کوبید و با صدای عصبیای گفت: «بیا دیگه، اونوقت بهت میگم بیشعوری بهت برمیخوره، برمیگردی میگی برادرِ بزرگترم. تو به گورِ من یه نفر خندیدی بزرگتر باشی.»
از دستِ غرغراش سرم رو به علامتِ تاسف تکون دادم و به سمتِ آشپزخونه رفتم. خونهی ما، یه خونهی هفتاد متری با دو خواب و یک آشپزخونهی اپن بود. زیاد بزرگ نبود اما واسهی ما دو نفر خیلی خوب بود. همینجا رو هم به زور پیدا کرده بودیم؛ اول اینکه به دو آدم عَزَب خونه نمیدادن، دوما هرجا قدم میذاشتیم، اتفاقات پشتِ سرمون راه میافتاد. وقتی متوجه میشدیم مردم به ماهیتمون شک کردن، مجبور بودیم از جایی که بودیم بریم. برای خودم هم جالب بود که چطور تا الان در این خونه دووم آورده بودیم.
سرِ یخچال رفتم و پنیر و نون رو برداشتم. با بسته شدنِ درِ یخچال به سمتِ ظرفشویی رفتم که برسام رو پشت سرم دیدم. لحظهای، سکتهای سر جام ایستادم و زمزمه کردم: «لعنتی... .»
نیشخندِ برسام نشوندهندهی این بود که تا چه حد از این موضوع داره لذت میبره. عادتش بود، همیشه همهجا بیسر و صدا حاضر میشد. از اینکه ندونسته موردِ حمله قرار بگیرم اذیت میشدم. البته برسام حمله نمیکرد اما خب مکانیسمِ دفاعی بود دیگه.
برسام، بیخیال از کنارِ من گذشت. سیبی برداشت و شروع به گاز زدن کرد. اکثر اوقات، کارِ هر روزِ ما همین بود. هیچکدوم اونقدرها اهلِ حرف زدن نبودیم. برسام بود اما من اونقدر در سکوتِ خودم غرق شده بودم که اون هم حرفی نمیزد.
پشتِ میز نشستم و شروع به خوردنِ صبحونهام کردم. برسام هم متفکر پشتِ میز قرار گرفت و درحالیکه سیب را گاز میزد نامم را بر زبان راند: «میگم برزین؟»
هومِ آرامی گفتم که مطمئناً هیچ انسانِ عادیای نمیتونست اون را بشنوه اما گوشای برسام تیز بودن و مطمئن بودم که شنیده. با شنیدنِ حرفش سرم رو بالا گرفتم: «به نظرت چرا این دختره هر شب جیغ میزنه؟»
شونهای بالا انداختم و درحالیکه پنیر را لای نون میگذاشتم، گفتم: «نمیدونم، فقط اینو میدونم دیگه داره زیادی اذیتم میکنه.»
برسام چشماش برقی زد و پرسید: «یعنی میگی از اینجا بریم؟»
نگاهِ بیتفاوتم رو روی صورتش لغزوندم. میدونستم دلیلِ خوشحالیش چیه. در این خونه به خاطرِ تعدادِ زیادِ ساکنین، مجبور بودیم کمتر از همیشه از جادو استفاده کنیم و این برای برسام که همیشهی خدا دستش به جادو میرفت، سخت بود. البته نه اینکه برای من آسون باشد، اما میتونستم باهاش کنار بیام. سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: «نه، منظورم این نبود. فقط گفتم... .»
اعتراض آمیز گفت: «اما برزین... .»
صدای بمم بلندتر از مواقعِ عادی به گوشم خورد: «برزین نداره برسام... ما همینجا رو هم به زور پیدا کردیم... .»
صداش را شنیدم که زیر لب گفت: «میتونیم بریم پیشِ همنوعهای خودمون... .»
وسایلِ صبحانه رو به کناری زدم، از جام بلند شدم و گفتم: «بس کن برسام، صد بار گفتم ما همنوعِ همین آدماییم، فقط تواناییهامون فرق داره... .»
به سمتش خم شدم و با صدای آرومتری ادامه دادم: «در ضمن، ما پیشِ کسانی که پشتِ پدرمون رو خالی کردن برنمیگردیم. اینو یادت باشه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ اتاق رفتم و شروع به عوض کردن لباسم کردم. من، برزین سپهری، از همه نظر عادی بودم. یک پسرِ 28 سالهی خوشتیپ و خوش هیکل. ولی من از نسلِ آدمها نبودم. یعنی بودم ولی به قولِ خودم با تواناییهای بیشتر. من یک جادوگرم، درست مثلِ پدرم، پدربزرگم و هفتاد نسل قبل از خودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام هم همینطور. ما دو نفر بعد از مرگِ پدرمون، تنها کسانی بودیم که از این موهبت برخوردار بودیم. ما آخرین افراد از خانوادهی سپهری بودیم... البته از خانوادهی بهادرِ سپهری افرادی باقی مونده بودن، کسانی که برسام میخواست پیشِ اونا بریم، همون کسانی که هنگامِ جوانیِ پدرم، اون رو به خاطرِ ازدواج با کسی که اونها قبولش نداشتن، بیرون کردن. واقعا که ما عادیتر از هر عادیای بودیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به خودم انداختم. همه چیز تکمیل بود، شلوارِ جین و یک تیشرت، به همراهِ کتِ اسپرتی که به هم میاومدند و در عین حال که به نظرم شیک بود، من رو از رسمی بودن نجات میداد. بیرون از اتاق، برسام باز هم روی کاناپه دراز کشیده بود. نمیدونم دوباره خوابیده بود یا اینکه فقط دراز کشیده بود تا از رودرروییِ دوباره با من فرار کنه. نگاهی به ساعت انداختم، عقربهی کوچکتر روی هفت ایستاده بود. به برسام گفتم: «برسام دارم میرم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفی نزد. احتمالا از دستم ناراحت شده بود، اما باید یاد میگرفت که شنیدنِ حقیقت نباید اون رو ناراحت و یا ناامید کنه. به سمتِ خروجی رفتم و برای آخرین بار بهش نگاهی کردم. با نفسِ عمیقی شروع به پوشیدنِ کفشهام کردم. برسام پنج سال از من کوچکتر بود و این باعث میشد همیشه احساسِ مسئولیتی نسبت بهش داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ آسانسور رفتم. همزمان با من، همان دخترِ مذکور هم اومد. نوی این ماهها، بارها دیده بودمش ولی در موردش کنجکاو نبودم. به نظرم این خوابها باید یک سری از خوابهای سادهی آدمهای عادی باشه. اسمش چه بود؟ آهان کابوس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیهیچ حرفی با هم سوارِ آسانسور شدیم. این چهارمین یا پنجمین بار بود که در طول روز با هم از خونه خارج میشدیم. ناگهان صدای ظریفش توی گوشم پیچید که میگفت: «معذرت میخوام.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطرِ این حرفِ ناگهانی، تعجب کردم. با همون تعجبی که میدونستم از تک تک خطوط چهرهام پیداست، پرسیدم: «چرا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به زیر انداخت و بعد از یه مکث گفت: «به خاطرِ فریادایی که هر شب میزنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان دادم و فقط برای حفظِ آبرو گفتم: «خواهش میکنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید بد نبود میپرسیدم چرا هر شب فریاد میزنه. برای همین با احتیاط پرسیدم: «اگه حمل بر بی ادبیِ من نمیگذارید، میشه بپرسم چرا هرشب خوابهای آشفته میبینید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهِ کجی بهم کرد، مطمئناً این حرفِ من را حمل کرده بود بر بیادبی. به همین دلیل چهره در هم کشیدم و تکیه دادم به آسانسور. اصلا به من نیومده که مهربون بشم. آسانسور ایستاد و درها از هم باز شدن. دختر قبل از اینکه به صورتِ کامل خارج بشه، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «یه کابوسِ کهنهاس، همین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهام رو ریز کردم. واقعا باید به خاطرِ این توضیحِ جامع و کاملش، جلوش زانو میزدم. نفسی کشیدم و از آسانسور خارج شدم. مثلِ هر روز به سمتِ محلِ کارم رفتم، درست مثلِ یک انسانِ کاملا عادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برسام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بسته شدنِ در، چشمامو نیمه باز کردم. با فهمیدنِ اینکه برزین رفته، نفسِ عمیقی کشیدم. روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. چیزِ قابلِ توجهی نداشت. این آدمها کی چیزِ قابلِ توجهی داشتن که این دومین بارشون باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکمهی خاموشو زدم و کنترلو روی میز پرت کردم. به سمتِ اتاقِ برزین رفتم و نگاهِ سرسریای انداختم. مثلِ همیشه مرتب. این داداشِ من باید دختر میشد، لحظاتِ آخر خدا تصمیمشو عوض کرده. برگشتم سمتِ اتاقِ خودم. تفاوتِ این دو تا کاملاً مشهود بود، انگار یکی توی اتاقِ من بمب ترکونده بود، شونهای بالا انداختم. به من چه! اگه میذاشت کارامو با جادو انجام بدم، الان اینجا اینطوری نمیشد. لعنت به شما آدما که فقط خودتون و تواناییهای کمتون رو میبینین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا منفجر شدنِ گلدونِ تو اتاقم، به سرعت برگشتم. به خودم یادآوری کردم که به خاطرِ برزین هم که شده باید آروم باشم به سمتِ جایی رفتم که گلدون منفجر شده قرار داشت. شروع به جمع کردن قطعههای گلدون کردم؛ در همون حال، لبخندِ کجی روی لبم نشست. از اینکه قدرت داشتم حسِ خوبی داشتم، اینکه مجبور نبودم مثلِ آدمهای عادی هر کاریمو با دستام انجام بدم. هیچکس نمیدونست پیشینهی جادویی کِی و چطوری به وجود اومده، فقط همه اینو میدونستن که از اول وجود نداشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعتِ نه بود که از خونه زدم بیرون. بدونِ هیچ هدفی فقط چرخ میزدم. هزار بار خیابونو بالا و پایین رفتم. مغازههای یکسان و رهگذرانی که تفاوتِ چندانی با هم نداشتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلگدی به قوطیِ سرِ راهم زدم و دستم رو بیش از پیش توی جیبم فرو بردم، خیلی کارها میتونستم انجام بدم که امروز رو از این یکنواختی نجات بدم. میتونستم برم توی یه اداره و همه رو متقاعد کنم که من رئیسِ اونجام و یا حتی برم توی یه دبیرستانِ دخترانه و متقاعدشون کنم که مثلِ خودشون هستم و از دانشآموزای همونجام. اما اجازه نداشتم، یعنی برزین اجازه نمیداد. گاهی با خودم فکر میکردم چرا اینقدر باید زیرِ سلطهی برزین باشم؟ طرزِ فکر ما دو نفر متفاوت بود. من جادو رو قبول داشتم، با اون زندگی میکردم اما برزین به اون به عنوانِ عضوی اضافه نگاه میکرد و این منو خوشحال نمیکرد. کی میتونه از چنین چیزی خوشحال بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن جادوگر بودم. نه مثلِ هری پاتر و نه مثلِ مرلین. من ذهنها رو جادو میکردم، تصوراتو به هم میریختم. در کنارش میتونستم کارامم با جادو انجام بدم... اما بیشترِ کارِ من توی ذهنم انجام میگرفت، در اصل هر چیزی رو که فکر میکردم میتونستم به واقعیت در بیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا عصر توی خیابونها قدم زدم. شاید داشتم خودم رو آماده میکردم، آمادهی اینکه زمانی که برزین برمیگرده کاملا عادی رفتار کنم، درست مثلِ یه انسانِ مزخرفِ عادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعتِ شش بود که برگشتم خونه. برزین تا ساعتِ نه هم خونه نمیومد. شده بودم کدبانوی خونه. باید یه نون و تخم مرغی آماده میکردم. بعد از عوض کردنِ لباسام ولو شدم رو مبل و دوباره تلویزیون رو روشن کردم. حوصلهی غذا درست کردن نداشتم. میذاشتم برزین که اومد خودش درست کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکانالا رو بالا پایین کردم؛ رسیدم به فیلمِ سوپرنچرال. بدم نمیومد ببینم. خوبیِ این سریالا این بود که مینشستم میدیدم یه کم قوانینِ مسخرهای که برای خودشون ایجاد کرده بودن رو مسخره میکردم. مثلا همین قضیهی اینکه جادوگرا واسه جادو کردن یه کیسه توی خونهی قربانی میذاشتن. خب دِ لامصب جادوگریم رمال که نیستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین قسمت سریال، راجع به فروختن روح به شیاطین بود که همون کراولی باشه. قضیه از این قرار بود که سم و دین باید یه سگِ جهنمی رو میکشتن تا بتونن جلوی یه قضیهای رو بگیرن. به قضیهی مرگومیر پوزخند زدم، یارو دلش خوش بود. اگه روحِ کسی به شیطان فروخته میشد تا هفت نسل بعدش هر کسی که حتی کوچکترین شباهتی به اون شخص که روحش رو فروخته بود داشت، موردِ آزار و اذیت قرار میگرفت. حالا به نسبت قیافه و شباهت شدتِ آزار و اذیت کم و زیاد میشد. به شخصه شنیده بودم اگه یه نفر همزاد باشه، یعنی از همه لحاظ به اون شخص که روحش رو فروخته شبیه باشه شیاطین و اجنه تا اونو نکشن از حرکت نمیایستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای چرخشِ کلید باعث شد تا تلویزیونو خاموش کنم و بیحرکت مثلِ مجسمه سرِ جام بشینم. البته میدونستم برزینه اما هنوز هم دلم نمیخواست حرف بزنم. حرف بزنم که چی بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم حرفای تکراری؟ بازم بحثای تکراری؟ درسته برزین برادرِ بزرگترِ من بود اما نمیتونست عقیدهی منو تغییر بده. زندگی بدونِ جادو بیمعنا بود. حداقل از نظرِ من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداش رو شنیدم که سلام کرد. سری تکون دادم و به سمتِ اتاقم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که به صورتِ کامل داخل برم برزین سد راهم شد. با عصبانیت گفت: «چته برسام؟ چه مرگته؟ من خودم کم مشکل دارم حالا نگرانِ قهرِ تو هم باشم؟ مگه تو بچهای؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه بند و پشتِ سرِ هم داشت میگفت و من فقط زل زده بودم تو چشماش. با خونسردی گفتم: «من ازت خواستم نگرانم باشی؟ حرفی زدم که باعث شد فکر کنی من بچهام؟ من فقط خسته شدم برزین. خسته شدم از اینکه چیزی باشم و بخوام ثابت کنم نیستم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغِ دخترِ هر شبی واضح توی گوشِ هر دومون نشست. داد میزد: «ولم کنید، از جونِ من چی میخواید؟ کمـــــــــک، یکی به من کمک کنه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم با نگاهِ برزین یکی شد. یعنی چه اتفاقی میتونست افتاده باشه؟ کاملا مشخص بود که این فریادها توی خواب نیست. واسهی همین با برزین به سمتِ درِ خونه رفتیم. خونهی اون دختر دو طبقه پایینتر از خونهی ما بود. برای همین بدونِ اینکه بخوایم منتظرِ آسانسور بشیم، از پله ها سرازیر شدیم. جلوی خونهی دختر، غلغله بود. یه دخترِ جوون محکم در میزد و با ناراحتی دختر رو صدا میکرد: «انوش تو رو خدا در رو باز کن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین به کنارِ دختر رفت و از او که در میزد، پرسید: «چیزی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت: «نمیدونم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین با احتیاط پرسید: «با اعضای خانوادهشون دعوا نمیکنن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با اطمینان سری به بالا انداخت و گفت: «نه، تنها بود. پدر و مادرش مسافرتن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین سری تکون داد و کمی عقب رفت. لابد میخواست در رو بشکنه. صدای چند تا مرد بلند شد که میگفتن این کارِ درستی نیست، شاید حجاب نداشته باشه. زنها هم تایید میکردن. عجیب عصبی شدم. با چشم غرهای گفتم: «لابد اگه اون یارو که اون توئه بلا سرش بیاره، حجاب و قرآنِ خدا درست میشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنا پچپچ میکردن و مردها استغفار. برزین خودش رو محکم به در کوبید. بارِ اول در تکونِ خاصی نخورد، اما بارِ دوم در به شدت باز شد. پشتِ سرِ برزین واردِ خونه شدم، هیچ چیزی اونجا نبود. خبری هم از اون دختر نبود. به سمتِ اتاق خوابها رفتیم. خدا رو شکر نقشهی ساختمون درست مثلِ خونهی خودمون بود. چند لحظهای سکوت همهجا رو فراگرفت و بعد مشت بود که به درِ یکی از اتاق خوابها کوبیده میشد: «کمــــــک، تو رو خدا کمــــــکم کنید... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغهای پی در پی و هیستریک دختر باعث میشد من و برزین با هم قدم تند کنیم. درِ اتاق بسته بود. برزین چند باری دستگیره رو بالا و پایین کرد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد... نگاهمو به پشت دوختم پر از آدم بود. همونهایی که تا چند لحظه پیش به کارِ ما ایراد گرفته بودن تا اینجا اومده بودند... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برزین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینطور که بوش میومد درِ اینجا قفل بود، باید در رو میشکستم. خودمو عقب کشیدم. صدای جیغهای هیستریکِ دختر تو گوشم نشسته بود. خودمو محکم به در کوبیدم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. باز هم و باز هم چند بار پشتِ سر هم امتحان کردم اما انگار نه انگار. در محکم سرِ جای خود چسبیده بود. یکی از مردها گفت: «آقا برو کنار من یه امتحانی بکنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی بهش انداختم. دو برابرِ من قد و هیکل داشت اما مسئله این بود که حتی گندهتر از اون هم نمیتونست این در رو باز کنه. واسم موجه شده بود که یه چیزی فراتر از قفلهای انسانی، مانعِ باز شدنِ درِ میشد. برای همین برای آخرین بار عقب رفتم، نیم نگاهی به برسام انداختم. نگاهش از هر وقتِ دیگهای سردتر بود؛ همین نگاهِ سرد به من برای کاری که میخواستم انجام بدم اطمینان میداد. باز هم خودم رو به در کوبیدم اما این بار چشمام رو بستم و تصور کردم که در با آخرین قدرتِ خود باز میشه... همینطور هم شد. در محکم به دیوار کوبیده شد و به سمتِ من برگشت. با دست نگهش داشتم و نگاهی به اطراف انداختم. از صحنهی رو به رو، لحظهای خشکم زد. دستِ برسام رو حس کردم. از طریقِ ذهنم دنبالِ ذهنش گشتم و گفتم: نذار بقیه بیان تو، این کارِ خودمونه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام فوری رفت سمتِ در و با لحنِ عصبیای گفت: «آقایون نیاین داخل، خانوم حجاب ندارن. خوبیت نداره... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت برگشت تو و در رو بست... احساس کردم حالتِ چشماش عوض شد و بعد صدای تقی اومد. فهمیدم در رو مهر و موم کرده... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به دخترِ توی هوا انداختم و بعد به اطراف نگاه کردم. هیچی نبود. دختر همچنان جیغ میزد... دلم میخواست بهش بگم خفه شه... ولی خب حق داشت. فقط باید میفهمیدم این چرا اینطوری شده. راه افتادم که به سمتش برم اما ناگهان دختر در هوا پیچ و تابی خورد و با جیغِ آخر پرت شد سمتِ دیوار. به سرعت سرم رو پایین آوردم، چون دختر مستقیم به سمتِ من اومده بود. به پشت سرم نگاه کردم. برسام و دختر هر دو به دیوار کوبیده شده بودن. دختر بیهوش شده بود. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: «اون دیگه چه کوفتی بود؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام سرش رو بالا آورد و زل زد به من و در حالی که با یک دست سرش رو میمالید، گفت: «مسخرهام نکن، اما فکر کنم بدونم چیه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهام رفت بالا؛ چرا باید مسخرهاش میکردم؟ صداش توی ذهنم پیچید: مواظب باش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای سکوت و بعد رنگِ قرمزی از سمتِ برسام به سمتِ من اومد. حالا میفهمیدم چرا گفت مواظب باشم. خودم رو از مسیرِ رنگ کنار کشیدم. مطمئناً نمیخواست من رو رنگی کنه. به سمتِ جایی که قبلاً دخترک توی هوا بود، برگشتم و این بار به معنای واقعی نفسم حبس شد. حالا میفهمیدم چرا برسام این کار رو کرده بود. رو به روم به حالتِ قرمز رنگی از یه موجود بود. یه موجود مثلِ سنتآور قصهها، اما من میدونستم که اون موجود، خیالی بیش نیست. پس این موجودِ رو به روی من فقط یه چیز میتونست باشه، یه جن... البته نیمتنهی اسب نداشت و فقط سم داشت. لعنتی! دیگه نمیشد موند. حتی در عجب بودم چطور تا الان ما دو نفر رو سالم گذاشته. با احتیاط قدم به عقب گذاشتم و زمزمه کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهای بعد موجود رو به روم نبود. برسام در حالی که دختر رو بلند میکرد گفت: «اولین باره... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی پرسشگر نگاهش کردم، پوزخندی زد و گفت: «اولین باره این جمله رو میگی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولین بار بود؟ آره، اولین بار بود. اما من به اعتقادِ مردمی که کنارشون زندگی میکردم این جمله رو به زبون آوردم و عمل هم کرده بود... به سمتِ برسام و دختر رفتم و کمکشون کردم. موهای مشکیِ دختر روی دستهای برسام ریخته بود، چشماش بستهی بسته بود. میدونستم بیهوش شده. به برسام گفتم: «نمیشه تنهاش بذاریم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام پوزخندی زد و گفت: «به ما ربطی نداره... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تحکم گفتم: «به ما ربط داره برسام، ما باید بهش کمک کنیم. اون موجود الان دنبالِ این دختره و ما حتی نمیدونیم چرا... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمم رو توی چشماش دوختم و ادامه دادم: «باید سر در بیاریم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چشماش مشخص بود میخواد حرف بزنه، ولی سکوت کرد و به در اشاره کرد و گفت: نمیخوای بازش کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ در رفتم. با جادو مهر و موم شده بود، باید با جادو باز میشد. کاری نداشت. شاید اگه جادو برای کس دیگهای بود، کارم سختتر میشد، اما وظیفهی همیشگیِ من، خنثی کردنِ جادوهای برسام بود. برای همین سخت نبود که به سرعت جادو رو باطل کنم. در باز شد. برعکسِ انتظارِ من، تنها همون دختری جلوی در بود که وقتِ اومدن، دخترِ داخل رو صدا میزد. با کنجکاوی پرسیدم: «بقیه کوشن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی به پشتِ سرِ من نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت. گفت: «فرستادمشون برن... بهشون گفتم انوشه دچارِ حملهی عصبی شده و دلش نمیخواد کسی ببینه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کنجکاوی بهش خیره شدم: «شما از چیزی خبر دارین؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو به دو طرف تکون داد: «چیزِ زیادی نیست، فقط هر چی خودِ انوشه بهم گفته. اما فکر نکنم دوست داشته به شما بگم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا التماس به من نگاه کرد و گفت: «انوشه دیوونه نیست اما نمیدونم چرا این حرفا رو میزنه. دیشب خونهی ما بود. میگفت میترسه تنها بشه. این بار هم مجبور شد بیاد اینجا... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمامو ریز کردم. اوضاع بد به نظر میرسید. البته نه من جنگیر بودم نه برسام، اما اون جن هم جزیی از دنیای ما بود. یه افسانه بود. هر چند مردم بیشتر از ما به وجودش اعتقاد داشتن اما من خودم رو موظف میدونستم به اون دختر کمک کنم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای همین با تردید گفتم: «ما انوشه رو میبریم خونهمون. شما هم بیاید؛ لازمه که هر چی رو میدونید به من بگید... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو تکون داد و من به سمتِ اتاق برگشتم. برسام دختر رو روی تخت گذاشته بود. بهش گفتم: «میتونی بلندش کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی بهم کرد، یعنی این برسام امروز نگاهاش رو مخم رفته بود. با اخم گفتم: «نمیخواد اینطوری کنی، اخم بهت نمیاد... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ دختر قدم برداشتم تا بلندش کنم اما قبل از من برسام یه دستش رو زیرِ کمر و دستِ دیگرش رو زیرِ زانوی دختر گذاشت و بلندش کرد. با تعجب نگاهش کردم، برادر کوچولوی من کی این همه بزرگ شده بود که انقدر راحت یه انسان رو بلند میکنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برسام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر حالا توی دستام بود. به برزین نگاه کردم که نگاهش روی من قفل شده بود. پرسیدم: «کجا ببرمش؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی توی موهاش کشید و با نگاهی که معلوم بود شرمنده است، گفت: «میبریم خونهی خودمون... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کشیدم. همینم کم بود! یه دختر توی حریمِ من و داداشم، لعنتی! اینها رو تو دلم گفتم اما بیهیچ حرفی به سمتِ بیرون راه افتادم. یه دخترِ دیگه جلوی در بود. از حرفاش با برزین متوجه شدم باید دوستِ این دخترِ که توی بغلم بود باشه... نگاهمو بهش انداختم موهاش رو با یه شالِ طوسی رنگ پوشونده بود. البته این که طوسی باشه رو زیاد متوجه نمیشم شاید اصلا خاکستری باشه... با این حال مقداری از موهاش رو بیرون ریخته بود؛ چتریِ کوتاهِ قهوهای رنگ. نگاهی به دخترِ تو آغوشم انداختم، موهای مشکی بلندی داشت، حالا نمیدونم چرا تو این وضعیت داشتم این دخترارو آنالیز میکردم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ درِ ورودی رفتم و از خونه خارج شدم. با آرنجم آسانسور رو زدم و واردش شدم. منتظرِ دو نفرِ باقی مونده شدم. اول دختر و بعد برزین وارد شد و با دستش شمارهی طبقه رو زد... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر کمتر از 20 ثانیه آسانسور ایستاد و همه خارج شدیم. هم درِ آپارتمانِ ما باز بود هم کناریش. دختر به سمتِ در رفت و در رو بست. حتما اون توی این طبقه زندگی میکرد. بی هیچ حرفی انوشه رو به سمتِ اتاق خودم بردم و خوابوندمش... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم شوک و هم ضربهای که خورده بود باعثِ بیهوشیش شده بود اما در کمتر از نیم ساعت به هوش میومد. اینو میتونستم حس کنم، با صدای برزین که با اون یکی دختر حرف میزد، به خودم اومدم. چند دقیقه بود که بیصدا به این دختر نگاه میکردم؟ چنگی توی موهام زدم ، از جام بلند شدم و ذهنم رو متمرکز کردم تا حرفها رو واضحتر بشنوم، صدای برزین به گوشم نشست: «ببینید خانومِ... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر توی حرفش رفت: «نازنین هستم میتونید نازی صدام کنید... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین گلویی صاف کرد و ادامه داد: «نازنین خانوم، میشه هر حرفی که انوشه بهتون زده رو به ما بگید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکیهامو به درِ اتاق زدم؛ از اینجا خوب به جایی که برزین و نازنین بودن، دید داشتم. برزین زیر چشمی نگاهی بهم کرد اما حرفی از این که بهشون ملحق شم نزد، شاید فکر میکرد اینطوری بهتر باشه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازنین دستش رو روی شالش کشید و اونو باز کرد. لحظهای به برزین نگاه کرد و گفت: «ایرادی که نداره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت: «نه خانوم راحت باشین... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلوم بود برزین داره عصبی میشه که این مورد کم پیش میاد. نمیدونم چرا انقدر روی این مورد حساس شده بود. بارِ اول نبود که اصرار داشت که یکی رو نجات بدیم... اما این اولین بار بود که اینطوری یه موضوع رو دنبال میکرد. اخم کردم، ترجیح دادم فکر کنم چون این مورد براش جدید بوده اینطوری شده. نازنین گفت: «ببینید الان حدودِ دو ماهه از تولدِ بیست سالگیش میگذره، خوابهای یکسانِ ترسناکی میبینه... از اونور میگفت وقتی تنهاست یه چیزی اذیتش میکنه. میگفت هیچ کس جز خودش نمیتونه ببینتش، اعتقاد داشت... اعتقاد داشت که این موجود یه جنه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینجای حرفش مکثی کرد و به برزین نگاهی انداخت و گفت: «راستش من حرفش رو باور نمیکنم. اون دچارِ یه شوک شده، اون پدر، مادر و همینطور خواهرشو توی یه تصادف از دست داده، یه شبه بیخانواده شده، انقدر این موضوع براش سنگین بود که حاضر نشد قبولش کنه و از اون به بعد هر کی گفت پدر و مادرش کجان، با اصرار میگفت مسافرتن، حتی توی مراسمهاشون هم شرکت نکرد... بهم حق بدین که فکر کنم دوستِ صمیمیام داره دیوونه میشه... از یه طرفم همهاش حرفی از همزاد و آخرین نسل میزنه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین فقط سر تکون داد اما من بیش از پیش به صادق بودنِ حرفم ایمان آوردم. شاید دیدنِ اون سریال باعث شد که من فکر کنم این مورد هم یه چیزی باید باشه توی همون مایهها اما هر چی بود اون دختر یه همزاد بود و این یعنی باید میمرد تا هزینهی فروختنِ روح به شیطان با آخرین نسل هم تموم شه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین بالا رو نگاه کرد و زل زد تو چشمام، فکرمو خونده بود. تنها کسی بود که واسه این کار ازم اجازه نمیگرفت. بیتوجه به این مسئله، توی ذهنم سوالی شکل گرفت: الان چی میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین جوابی به من نداد. به جای اون به نازنین گفت: «اجازه میدید دوستتون خودش هم به ما توضیح بده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم چرا اما دختر هیچ سوالی نمیپرسید. نمیگفت به ما چه ربطی داره که این چیزا رو میپرسیم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نالهی ضعیفی باعث شد نگاهمو به سمتِ اتاق برگردونم: «مامان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالا سرِ انوشه رفتم کم کم داشت چشماش رو باز میکرد. بالای سرش خم شدم. چشم باز کرد و من رو دید. کمی اینور اونور شد و گفت: «من کجام؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه هیسی زیرِ لب گفتم و به آهستگی گفتم: «آروم باش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکرار کرد: «پرسیدم کجام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونهای بالا انداختم: «هنوز تو ساختمونی... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در اومد و متعاقبِ آن صدای برزین و نازنین آمد که همزمان پرسیدند: «خوبی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با بغض برزین رو نادیده گرفت و دوستش رو صدا کرد: «نازی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازنین جلو رفت و انوشه رو بغل کرد. انوشه آروم گریه میکرد و میلرزید. این الان همون لحظهای بود که بهتر بود دخترا رو تنها بذاریم... اول من و بعد برزین عقب گرد کردیم و از اتاق بیرون اومدیم. روی کاناپه نشستم و پاهامو روی میز دراز کردم. برزین هم کنارم نشست. هر دو به تلویزیونِ خاموش زل زده بودیم. بالاخره این من بودم که قفلِ سکوت رو شکستم: «میخوای کمکش کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین سر تکون داد با اینکه نگاهم بهش نبود اما این رو حس کردم. دستم رو مشت کردم: «برای چی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کردم کلافه بود. با تحکم گفتم: «برزین، ما اگه بخوایم به همه کمک کنیم کلاهِ خودمون پسِ معرکه اس.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین پوفی کشید، دستش رو سایبونِ چشماش کرد و گفت: «همهاش رو میدونم برسام، اما مسئله اینجاست که این دختر هیچکس رو نداره. ما فقط میتونیم کمکش کنیم. همین... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکم رو سفت کردم و صدامو بردم بالا و گفتم: «برزین، موضوع معمولی نیست، میخوای جلوی اجنه وایسی؟ میخوای با شیاطین مقابله کنی؟ انگار یادت رفته که واسهی بابا که تصمیم به این کار داشت چی پیش اومد. یادت میاد چرا من و تو سه سال پیش بابامونو از دست دادیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین فوری دستش رو روی دهنِ من گذاشت تا من رو از ادامهی حرفم باز بداره. با خشم دستشو کنار زدم و گفتم: «بس کن برزین، هنوزم فکر میکنی من یه بچهام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین با صدای آهسته اما محکم گفت: «من چنین فکری نمیکنم برسام... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و گفتم: «تو واسه تصمیمایی که تو زندگیِ هر دومون تاثیر داره هیچ نظری از من نمیخوای، اونوقت چطور میتونم قبول کنم که من رو بچه فرض نکردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای درِ اتاق اومد هر دو به سرعت برگشتیم. انوشه بود با چشمایی خیس از اشک. درحالیکه دستش روی پهلوش بود، جلو اومد و گفت: «من واقعا معذرت میخوام که باعثِ دعوای شما دو نفر شدم. اما آقایون، با تشکر از توجهی که به من داشتید باید به یادتون بیارم من از هیچکدومتون هیچ کمکی نخواستم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهنم باز موند. من اونو رنجونده بودم و باید از این موضوع شرمگین میشدم، رسمِ ادب اینطور حکم میکرد. از جام بلند شدم و گفتم: «من منظوری نداشتم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش رو بالا آورد و گفت: «ممنونم برسام خان، نمیخواد چیزی رو کتمان کنید، خودم شنیدم. حالا هم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ در رفت و دوستش هم به دنبالش. با صدام متوقفش کردم: «من حرفم این نبود که به شما کمک کنیم یا نه، یا اصلا حرفِ من راجع به شما نبود. معذرت میخوام اگه چنین فکری کردید ولی بحثِ من با برادرم به اینجاها ختم نمیشه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه در حالی که در رو باز میکرد و بیرون میرفت، گفت: «به هر حال... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: «بفرمائید، اگه تونستی با حرفات به یکی نیش نزنی من اسممو عوض میکنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت به سمتِ در رفتم. از اینکه باعثِ ناراحتیِ یه نفر بشم متنفر بودم ولی خب دستِ خودمم نبود. به قولِ برزین حرفام نیش داشت... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر رو باز کردم. انوشه با نازنین در حالِ بحث بودن. انوشه دیگه نمیخواست خونهی نازنین بمونه. ترجیح میداد تنها پایین باشه ولی سربارِ کسی نباشه. از خودم بدم اومد. اگه من اون حرف رو نمیزدم الان اینطوری نمیشد. آروم صداش زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"انوشه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نازنین به سمتِ آپارتمانِ اونها راه افتادیم که صدای در اومد و متعاقباً ما صدای یکی از پسرهایی که تا الان خونهشون بودیم رو شنیدم: «انوشه خانوم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اکراه به سمتش برگشتم، پسر کوچکتر رو دیدم که از در آپارتمان خارج میشد. نگاهی به نازی کرد و گفت: «میشه با هم تنها صحبت کنیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهمو به سمتِ نازی برگردوندم؛ اشارهای کردم تا خیالش از بابتِ من راحت باشه و بعد گفتم: «بفرمائید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر تا رفتنِ نازی به داخلِ آپارتمان منتظر موند و بعد از اینکه نازنین به اکراه در رو بست، به جلو اومد. انگار برای حرفی که میخواست بزنه دو دل بود. دستم روی شکمم گره زدم و منتظر گفتم: «بفرمائید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر نگاه خجالتزدهای به من انداخت.، که خب البته نیازی نبود. واسهی من مهم نبود که کی پشت سرم حرف میزنه. با صدای آرومی گفت: «من منظوری نداشتم. منظورِ من شما نبودید. اما به هر حال معذرت میخوام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو پایین انداخته بود، انگار خجالت میکشید. درسته هنوز چشمام حالتِ بیتفاوتش رو نگه داشته بود اما از این معصومیتِ کودکانه خندهام گرفته بود. گفتم: «برسام خان، من از شما ناراحت نیستم. باور کنید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد: «اگه راست میگید، باید قبول کنید ما بهتون کمک کنیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونستم واسهی این، این حرف رو میزنه که از عذاب وجدانِ خودش کم کنه. برای همین یه کم اخمام رو تو هم کردم و گفتم: «آقای محترم من به دوستمم گفتم، نمیخوام سربارِ کسی باشم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودشو کمی عقب کشید ، کلافه دستی لای موهاش کرد و گفت: «شما سربارِ کسی نیستین. برزین میخواد به شما کمک کنه، منم نگفتم نمیخوام به شما کمک کنم. حرفِ من اینه برادرِ من باید با من مشورت کنه... انوشه خواهش میکنم، من از سرِ لجبازی با برادرم یه چیزی گفتم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای بابا! این دیگه کی بود؟! مگه میشد به زور به یکی کمک کرد؟ محبتِ زوری هم حدی داره دیگه! با اکراه گفتم: «ممنون برسام خان، ولی من فکر کنم حق با شما باشه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام ناگهان از حالتِ مظلوم خارج شد و با یه اخمِ عمیق به من زل زد: «دارم معذرت میخوام دیگه! بگم گه خوردم درست میشه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمام درشت شد: «قصدِ جسارت نداشتم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام با حالتی حق به جانب گفت: «فعلا که دارید جسارت میکنید! وقتی میگم ما باید بهتون کمک کنیم، حتما یه چیزی میدونم دیگه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوریِ موجوداتی که من رو اذیت میکردن، صورتم در هم رفت: «شما هیچی نمیدونید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرویی بالا انداخت و گفت: «امتحانم کن. من چیزایی تو زندگیم دیدم که الان به نظرم چیزی که دنبالِ تو افتاده یه وسیله برای بازیه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز قیافهاش معلوم بود داره غلو میکنه اما برام جالب بود. یه چیزی داشت کنجکاوم میکرد، مخصوصا حرفایی که برسام به برادرِ بزرگترش زده بود... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم کنجکاویای که دارم تو صورتم نمود پیدا نکنه. گفتم: «من باید بدونم دلیلِ این که میخواین به من کمک کنید، چیه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام سرش رو انداخت پایین و گفت: «نمیتونم بهتون بگم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخودآگاه لبخندِ شیطنتآمیزی گوشهی لبم شکل گرفت: «خیلی خب منم تا وقتی بهم نَگین نمیتونم کمکتون رو قبول کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به سمتِ آسانسور رفتم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیگه چقدر پرو بودم. هر کی نمیدونست فکر میکرد من کسی هستم که به اونا کمک میکنم. در اسانسور باز شد و به سمتِ واحدِ خودمون رفتم. نفسِ عمیقی کشیدم؛ قلبم میلرزید اما مجبور بودم وارد شم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا باز شدنِ در نگاهم به موجوداتِ عجیب غریب افتاد. البته هیچ کدوم قصدِ جونِ من رو نداشتن اما اذیت میکردن. تنها یه مورد بود که بیشتر از همه اذیت میکرد و خدا رو شکر اینبار اینجا نبود. یکی از موجوداتِ کوچک که پوستِ چرم مانندی داشت و جیغ میکشید، به سمتِ تلفن رفت و اون رو به سمتِ من پرتش کرد. جا خالی دادم و زیر لب گفتم: «بسه دیگه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهقهای زد و شروع به رقصیدن کرد. انگار از آزارِ من لذت میبرد... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برزین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در اومد و متعاقباً برسام مثلِ لشکرِ شکست خورده، وارد شد. سعی کردم خندهمو پنهون کنم. کلاً برسام عادت نداشت جلوی دختر جماعت کم بیاره، قیافه الانش هم نشون از این داشت که تمامِ محاسباتش غلط از آب در اومده... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که گلومو صاف میکردم که خندهام خورده بشه، پرسیدم: «چی شد؟ معذرتخواهی کردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخم نگاهی به من انداخت و گفت: «حوصلهی شوخی ندارم برزین... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهامو بالا بردم و گفتم: «نه، جانِ من الان کجای جملهی پرسشیِ من شوخی دیدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه برو بابایی زیرِ لب گفت و به سمتِ اتاقش رفت و در رو بست. اوه اوه، مثلِ این که بد خورده بود توی پرش. نگاهی به ساعت کردم؛ ده دقیقه تا ده مونده بود. واسهی کسی که دیر از خواب پا شده، نمیتونست زمانِ مناسبی برای خواب باشه. دستی توی موهام کشیدم و از جام بلند شدم. با نفسی عمیق به سمتِ اتاقِ برسام رفتم. سه ضربه به در زدم و منتظر جواب ماندم. وقتی دیدم خبری از جواب گرفتن نیست، باز هم سه ضربهی دیگر زدم و گفتم: «برسام، در رو باز میکنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خشنِ گرفته شدهاش رو شنیدم که میگفت: «چی میخوای؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو بار دستگیره رو بالا و پایین کردم و گفتم: «چیزِ خاصی نیست برادر، شما باز کن من میگم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر صدای تقی داد و من از قفل نبودنش مطمئن شدم دستگیره رو دوباره پایین بردم و در رو باز کردم. نگاهم به برسام افتاد که روی تختش دراز کشیده بود. رفتم جلو و به برسام که دستش رو حائلِ چشماش کرده بود، نگاهی انداختم. دستم رو روی موهاش کشیدم و پرسیدم: «چرا به هم ریختی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته نه این که قبلش به همریخته نبود اما الان دیگه به شدت افتضاح شده بود. با خشم سرش رو بالا گرفت و گفت: «دخترهی بیشعور میگه باید فکر کنم. هر کی ندونه فکر میکنه من رفتم از اون کمک خواستم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تقریبا پرصدا خندیدم، برسام نیمخیز شد و بالشتِ زیر سرش رو کوبید تو سرم و گفت: «دِ نخند مرتیکه! به خاطرِ تو رفتم جلوی دختره گردن کج کردم. حالا هرهر میخندی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندمو خوردم و گفتم: «خب به من چه که تو رفتی باهاش حرف بزنی! مگه من خواستم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشست روی تخت. ابروهاش بیش از حد در هم گره خورده بود، فکر میکردم الانِ که روی هم مماس شن! با لحنی که نشون از آرامشِ قبل از طوفان بود، گفت: «اگه تو انقدر به من نگی زبونم نیش داره، مجبور نمیشم واسه عذرخواهی کردن اینقدر خودم رو بدبخت کنم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حرص و جوشِ برادرِ کوچکترم میخندیدم و اون عصبی نگاهم میکرد. ناگهان از کوره در رفت و به سمتِ من حملهور شد. با این حرکت، هر دو به زمین افتادیم و برسام سعی میکرد من رو بزنه. میدونستم فقط از حرصش این کار رو میکنه، به خاطرِ همین به جای مقابله به مثل فقط زیرِ مشت و لگداش میخندیدم. یه گازی از بازوم گرفت که در حالِ خنده با داد گفتم: «هوی عوضی، کندی گوشتمو! چته هار شدی... !»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرکت ایستاد و گفت: «به خدا برزین اگه من این دخترِ رو تو جای خودش ننشوندم، برسام نیستم. عوضی به من میگه باید رو کمکِ شما فکر کنم! از خداشم باشه که من کمکش کنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهاشو به هم ریختم: «زیاد حرص نخور پسرم، میگذره. بالاخره یه دختر با دلت راه میاد. یکیشونم همچین میزنه تو سرت که صدا سگ بدی... !»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم بلند خندیدم و شنیدم که زیرِ لب دو سه تا فحش نثارِ من کرد. سری تکون دادم و گفتم: «عیبی نداره برسام، میگذره. بالاخره اینم یه فرصتی میشه واسه تو که از جادو استفاده کنی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار با این حرف تازه، مسائلی رو به یادِ برسام انداختم. با اخم گفت: «دخترِ برگشته میگه میخوام بدونم چرا میخواین کمکم کنید؟ یعنی اگه من جاش بودم و همچین پسرای خوشتیپی بهم پیشنهادِ کمک میدادن، خفه خون میگرفتم و قبول میکردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو تا آروم زدم رو پیشونی خودم و گفتم: «خدا یه چیزی میدونست تو رو دختر نکرد، وگرنه الان نمیدونم از خونه کدوم پسر باید جمعت میکردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه برو بابای زیرِ لبی گفت که فقط خندهی من رو بیشتر کرد، یک دفعه با لحنِ جدیای پرسیدم: «چی نظرت رو عوض کرد برسام؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک مکثِ سکته ای کرد و گفت: «نمیدونم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو بالا گرفت و ادامه داد: «راستش برزین دلم براش میسوزه، یعنی نمیسوختا، ولی وقتی اومد اینطوری گفت که مزاحم نمیشه اینا ... . فکر کنم ترحمه... . نمیدونم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جام بلند شدم و گفتم: «آقا پسر یادت نره هیچ وقت حقِ ترحم به هیچکس رو نداری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ در رفتم اما قبلش برگشتم و گفتم: «برسام، میگم حاضری واسه کمک کردن بهش حقیقت رو بهش بگیم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهاش رفت تو هم و گفت: «حقیقتِ این که ما جادوگریم؟ نه من ترجیح میدم دروغ بگم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسشگرانه بهش نگاه کردم و سرانجام پرسیدم: «چه دروغی میخوای بگی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی زد و درحالیکه خودش رو پرت میکرد روی تختش، گفت: «به موقعش میفهمی داداش بزرگه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونستم که برسام تا خودش نخواد، هیچکس نمیتونه از زیر زبونش حرفی بکشه. به خاطرِ همین سری تکون دادم و از اتاق برسام بیرون رفتم و مستقیماً به اتاقِ کناری که اتاقِ خودم بود، رفتم. بعد از عوض کردنِ لباس، دراز کشیدم روی تخت. پدر ما به غیر از جادوگر، شکارچی هم بود. وقتی من و برسام کوچیک بودیم همراهش میرفتیم اما کمکم من نخواستم به این کار ادامه بدم و برسام هم به خاطرِ علاقهاش به من، پدر رو همراهی نکرد؛ تا اینکه دو سال پیش خبر رسید که پدر به دستِ یکی از شیاطینِ رده بالا کشته شده. انگار زیادی تو کارشون دخالت کرده بود و اونها پدرِ ما رو از میان برداشته بودند. یکی از دلایلِ ترسِ برسام هم همین بود. اون علاقهی زیادی به پدر داشت. با این که وقتی مرد هیچ چیزی از خود بروز نداده بود، اما اون به قهرمان بودنِ پدر ایمان داشت. فکر میکرد چون پدر در مقابلِ شیاطین کم آورده، ما هم کم میاریم. اون این رو مطمئن بود. اما مسئله اینجا بود که ما نمیخواستیم با شیاطینِ ردِ بالا مبارزه کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همهی مشغلههای ذهنی، بالاخره به خواب رفتم. از صدای پی در پیِ در زدن از خواب پریدم. با عجله خودم رو از اتاق به بیرون پرت کردم. برسام زودتر از من خودش رو به در رسونده بود. درحالیکه تنها یک شلوارِ ورزشیِ مشکی به پا داشت و بر تنش هیچ چیزی نکشیده بود. خودِ من هم دستِ کمی از اون نداشتم؛ آخه اصلا سابقه نداشت این زمان کسی درِ خونه رو بزنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام نگاهِ سرگردانی به من انداخت و در رو باز کرد. ناگهان تنها صحنهای که دیدم، تودهای بود که خودش رو در آغوش برسام انداخت. برسام که غافلگیر شده بود، دستاش رو به دو طرف بالا گرفت و از اون توده پرسید: «چی شده انوشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا متوجه شدم که اون توده انوشهاس. انوشه خودش رو از آغوشِ برسام بیرون کشید و با نگرانیای که در چهرهاش موج میزد شروع به حرف زدن کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir“Help me please. They are fallowing me.”
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(کمک کن خواهش میکنم. اونا دارن دنبالِ من میان.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز انگلیسی حرف زدنش تعجب کردم و گفتم: «خوبی انوشه؟ اتفاقی افتاده؟ چرا ترسیدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه نگاهش رو از برسام گرفت و به من نگاه کرد. جلو اومد و بهم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir“They are here, please I need your help.”
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(اونا اینجان، خواهش میکنم. من به کمکِ شما احتیاج دارم.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام جلو اومد و با گرفتنِ شونهی انوشه، اون رو به سمتِ مبلها هدایت کرد. درحالیکه اون رو مینشوند و خودش هم کنارش مینشست، گفت: «آروم باش و به ما بگو چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه باز هم شروع کرد: “Demons…”
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(شیاطین... )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام تقریبا با حرص داد زد: «دِ لامصب فارسی حرف بزن، اه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که انوشه حرفی بزنه، باز هم در به صدا در اومد. برسام از جاش بلند شد و چند قدم جلو رفت تا در رو باز کنه اما چون من فاصلهی کمتری تا در داشتم، با دست متوقفش کردم و برسام رو که حالا پشت به انوشه داشت جا گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم سمتِ در و بازش کردم. باز کردن همانا و شوکی الکتریستهای که از صحنهی رو به روم بهم وارد شد همانا... . با دهانِ باز به اون نگاه میکردم. حالا با لباس هایی کاملا متفاوت بهم نگاه میکرد. انوشه اما بیتوجه به من، من رو کنار زد و وارد شد و مستقیم به سمتِ برسام نگاه کرد: «اون برگشته... من قبول میکنم، فقط خواهش میکنم کمکم کنید... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمزمان با برسام به سرعت به سمتِ مبل برگشتیم، اما هیچی نبود. اونجا خالی بود. چطور امکان داشت؟ همین الان ما انوشه رو به خونه راه داده بودیم... برسام چشماش گشاد شده بود و در پیِ پیدا کردن انوشهای که دقایقی قبل وارد شده بود، خونه رو از نظر میگذروند. در آخر با صدای لرزانی به حرف اومد: «این دیگه چه مسخرهبازیایه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برسام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی به اطرافِ خونه نگاه میکردم. با هر تکونی که برزین یا انوشه میخوردن، از جام میپریدم. ترسو نبودم اما از فکرِ این که یه اجنه خودشو پرت کرده باشه تو بغلم در حدِ چی بدم اومده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین اشارهای به انوشه کرد و گفت: «بس کن برسام. یه چند لحظه به انوشه گوش بده شاید بفهمیم اون کی بوده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه با کنجکاوی پرسید:«کی، کی بوده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین نگاهی کوتاهی به من انداخت و گفت: «درست چند دقیقه قبل از این که تو بیای، یه دختر شبیهِ تو اومد. ما فکر کردیم تویی اما... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه متفکرانه دنبالهی حرفِ برزین رو گرفت: «اما نبودم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار من تکرار کردم: «اما نبودی... یه سوال پیش میاد اگه تو نبودی، پس کی بود؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «نمیدونم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعالی شد! تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید. سعی کردم ذهنم رو با پرسیدنِ اینکه "چرا اینجا اومدی" منحرف کنم و مسیرِ تازهای به گفتگو بدم. انوشه انگار تازه به یاد میآورد که چرا اینجاست. برزین رو جا گذاشت و اومد کنارِ من و گفت: «اون برگشته... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهام از تعجب بالا رفت و گفتم: «کی برگشته؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهنشو قورت داد و سعی کرد توضیح بده، دستِ منو کشید و مجبورم کرد که همراهش روی مبل بشینم و بعد گفت: «ببین کسی که معامله رو انجام داده، حالا برگشته که من رو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو با حالتی پرسشگرانه ادامه دادم: «بکشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو به علامتِ تایید تکون داد و گفت: «ببین، این موجود تا منو نکشه، حقِ معاملهشو نمیگیره... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم: «چیزی از معامله میدونی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو به علامتِ ندونستن تکون داد. صدای محکمِ برزین باعث شد نظرم جلب شه: «همین امروز باید خودمون رو به بیبی نرگس برسونیم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهش کردم: «بیبی نرگس؟ نمیگی که... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش رو تکون داد و گفت: «اتفاقا میخوام برم پیشِ فامیلِ گرام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخودآگاه گفتم: «یه انسان... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهِ تندی به انوشه انداختم که با تعجب به من نگاه میکرد. حرفم رو عوض کردم: «یه دخترو میخوای ببری پیشش که بگی کیِ ما میشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین در حالی که به سمتِ اتاق میرفت، گفت: «نترس، هیچی نمیشه. وسایلت رو جمع کن. انوشه تو هم همینطور.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین رفت و من به انوشه نگاه کردم. چشماش رو ریز کرد و گفت: «انقدر سریع؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب گفتم: «برزینه دیگه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جا بلند شدم و گفتم: «برو وسایلت رو ور دار... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی این پا اون پا کرد و در آخر گفت: «میشه با هم بریم؟ اون هنوز اون پایینه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای لحظهای پام شل شد که بهش نه بگم، ولی بیشتر که دقت کردم دیدم این وضعیت جایی برای لجبازیِ من نداشت. چشمام رو روی هم گذاشتم و با هم به سمتِ خونهی اون رفتیم. صبحِ خیلی زود بود و توی هیچ خونهای خبری از بیدار بودنِ اعضا نبود... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی از آسانسور پیاده شدیم، انوشه جلوتر از من رفت و در رو باز کرد. برای لحظهای با مکث داخلِ خونه رو نگاه کرد. نفسِ عمیقی کشید و با لرزشِ محسوسی که توی صداش بود، گفت: «بیا تو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکری کردم؛ با گذاشتن دستم رو شونهاش، متوقفش کردم. معترض گفت: «چی کار میکنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه "هیسِ" آرومی گفتم و زل زدم توی چشماش. از مردمکش که انعکاس رو به رو بود، خیره شدم به فضای خونه. حق داشت بترسه. رو به رومون پر از انواعِ اجنه بود. دستم رو از روی شونهاش برداشتم و خیلی آروم بهش گفتم: «اگه هر کدومشون خواستن حمله کنن، بهم بگو، باشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهنش نیمه باز بود و به من نگاه میکرد. سرش رو به زور تکون داد و پشتِ سرِ من به داخل خونه اومد. با ذهنم جای تک تکِ موجودات رو میدونستم و با این که الان برام قابلِ مشاهده نبودن، اما به جاهایی که بودن نگاه میکردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آهستهی انوشه به گوشم خورد: «تکون نمیخورن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی با تعجب نگاهش کردم، مکث کرد و گفت: «فکر کنم نمیخوان تو وجودشون رو بفهمی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما من میدونستم قضیه چیزِ دیگه ایه. اونا فهمیده بودن من از وجودشون خبر دارم. فقط به خاطرِ جادویی که از من ساطع میشد و الان مطمئنا توی اتاق هم بود، جلو نمیومدن. اونا حق نداشتن تا وقتی موجودی جادویی بهشون حمله نکرده، بهش حمله کنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هزار بدبختی میونِ جمع کثیری، رفتیم توی اتاقِ انوشه و درحالیکه من با چشمِ بصیرتِ نداشتهام نگهبانی میدادم، انوشه که با ترس فقط به دور و ور نگاه میکرد، هر چی رو که دمِ دستش بود، توی ساک میچپوند، با تشر به اون که تا حدِ ممکن لباس جمع کرده بود، گفتم: «بسه دیگه! چه خبره؟! مهمونی که قرار نیست بریم این همه لباس برمیداری... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه متوقف شد و به هر اونچه که جمع کرده بود نگاهی انداخت. انگار تازه میفهمید چی جمع کرده. سریع زیپِ ساک رو بست و گفت: «آره، آره. همینا خوبه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساک رو بلند کرد و به سمتِ کمدِ دیگری رفت. مانتو و شالی بیرون کشید و گفت: «ما قراره کجا بریم؟ این بیبی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش رو تکمیل کردم: «بیبی نرگس... ما قراره بریم یکی از روستاهای شمال. تمامِ خانوادهی ما توی اون روستان. بیبی نرگسم مادربزرگِ ماست؛ مادرِ پدریم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دکمههای مانتوش رو میبست گفت: «اون چطوری میخواد مشکلِ من رو حل کنه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهامو بالا انداختم و گفتم: «تا حالا کسی بهت یاد نداده گاهی ساکت باشی و ببینی دیگری چی کار میکنه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمِ ظریفی کرد و گفت: «این چه طرزِ حرف زدنه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی دستمو توی موهام کشیدم و گفتم: «معذرت! میشه حالا عجله کنی؟ وقتی رسیدیم اونجا همهچی رو توضیح میدیم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم رو دراز کردم که ساک رو بردارم اما اون با پاش ساک رو عقب کشید و گفت: «ببین، من ندونسته نمیتونم هر جایی بیام. مامانم اینا بفهمن خوششون نمیاد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ داری کیو مسخره میکنی؟ نمیخوای باور کنم که دیوونه شدی و نمیخوای باور کنی که پدر و مادرت مردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پرخاشگری گفت: «اونا نمردن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که حرفی بزنم، گفت: «میدونم بقیه چی گفتن، اما واقعیت اینه که حتی اونایی که تحویلِ ما دادن پدر و مادرِ من نبودن. ببین، من نمیدونم چرا پدر و مادرم تا الان نیومدن، ولی نمردن. اینو مطمئنم. شده تا آخرین روزِ عمرم دنبالشون بگردم و پیداشون نکنم، این واقعیت رو عوض نمیکنه که اونا زندهان.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم بهش توضیح بدم: «اما این کارا باعث میشه که بقیه فکر کنن تو دیوونهای... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت گفت: «به درک که اونا چه فکری میکنن. تو که میدونی من دیوونه نیستم. تو که خودت از من جلوتری تو این چیزا. پس واسه چی داری حرفِ اونا رو به گوشِ من میخونی... ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس میکردم خیلی راحت با من برخورد میکنه، اما این اذیتم نمیکرد. فقط کمی باعثِ تعجبم میشد. بهم زل زده بود انگار انتظار داشت معذرتخواهی بکنم، اما من فقط زمانی که مقصر باشم این کار رو میکنم؛ الان هم به جز این که واقعیت رو بهش گفته بودم، کاری نکردم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خش خشی اومد. به دنبالِ منشاء صدا اطراف رو نگاه کردم که صدای نگرانِ انوشه به گوشم رسید. وقتی دوباره نگاهش کردم تازه متوجهِ گریهاش شدم. انوشه با نگرانی گفت: «باید بریم. داره میاد. فکر نکنم به تو هم رحم کنه؛ مخصوصا اینکه تو از ماهیتش خبر داری... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ ساک رفتم و برش داشتم. در همین حین با گوشیم، شمارهی برزین رو گرفتم، صدای خش خش به آخرین حدِ خودش رسیده بود که صدای برزین توی گوشم پیچید: «الو؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر رو باز کردم و اول انوشه رو راهی بیرون کردم. سعی کردم خودمم برم بیرون، اما قبل از این که حتی جوابِ برزین رو بدم در پشت سر انوشه بسته شد و یقهی من از پشت گرفته شد و به عقب کشیده شدم. گوشی از دستم رها شد. در همین حین صدای فریادِ برزخیای در گوشم پیچید: «اون مالِ منه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی هوا بلند شده بودم و دست و پا میزدم. به خاطرِ یقهام احساسِ خفگی بهم دست داده بود. فقط تونستم بریده بریده بگم: «وِ... لـ... م ... کن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در، توی گوشم پیچید و متعاقباً صدای انوشه که تقریبا فریاد میکشید: «برســـام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز گوشهی چشمم نگاه کردم. خیلی زود این جای خالیای که مرا بلند کرده بود، واضح میشد و کریهترین موجودِ زندگیم جلوی چشمِ من پدیدار شد... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم فریاد زد؛ این بار ترسناکتر. شاید چون قیافهاش هم جلوی من بود ترسناکتر به نظر میرسید: «اون مالِ مــــــــنه... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمامِ بدنش انگار توی آب جوش سوخته باشد. تکتکِ بافتهای بدنش برای من قابلِ دیدن بودن... زبونم قفل شده بود. باید یه کاری میکردم. تنها وردی که به زبونم میومد رو گفتم: «ادری منتو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بدنش بخارهای داغ بلند شد و با فریادی من رو ول کرد. شاید فکرِ سوخته بودنِ بدنش به من این ایده رو داد که بدنش رو با آبِ جوش بسوزونم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت به سمتِ در رفتم. حتی گوشیمم پشتِ سرم جا گذاشتم. با جادو در رو باز کردم و خارج شدم. انوشه نگران جلوی در بود گفت: «چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما قبل از این که هر حرفی بزنه دستش رو گرفتم و به سمتِ پلهها بردمش. دیوانهوار میدویدم. صدای قدمهاشو پشتِ سرمون میشنیدم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه باز هم داد زد: «میگم چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما حتی این فریادها هم نمیتونست منو از مسیرِ رو به روم باز بداره. من باید فرار میکردم؛ ما باید فرار میکردیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"انوشه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی میکردم دستم رو از دستش خارج کنم. با ناراحتی گفتم: «برسام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای غریدنش رو شنیدم: «برسام و زهرمار... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی شدم. احساس میکردم دستم داره کنده میشه. از چی داشت فرار میکرد؟ چرا توضیح نمیداد؟ تقریبا داد کشیدم و خودم رو به عقب پرت کردم: «برسـام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی پاگرد بودیم که خودم رو به عقب پرت کردم. به همین خاطر محکم کوبیده شدم روی پله. از درد لحظهای چشمام رو بستم. دستم رو روی کمرم گذاشتم. وقتی چشمام رو باز کردم برسام رو دیدم که هراسان رو به روی من بود و میپرسید: «چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور پرسیدم: «توضیح بده برسام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام به پشتِ سرم نگاه کرد: «وقت نداریم انوشه، باید از اینجا ببرمت. خواهش میکنم با من بیا... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکرار کردم: «توضیح بده... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمستاصل بهم گفت: بریم پایین میگم. به خدا قسم، بهت هر چیزی رو بخوای میگم. فقط الان باید بریم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمام رو توی چشماش دوختم. چیزی به غیر از نگرانی نبود. تصمیم گرفتم ریسکی کنم و به حرفش اعتماد کنم. به همین خاطر از جام بلند شدم. هنوز به پشتِ سرم نگاه میکرد. ساک را ازم گرفت و آروم گفت: «با آخرین سرعتی که داری بدو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش زودتر راهی شد و پشتِ سرش، من از طبقهی یازده که ما در آن بودیم تا همکف یک نفس دویدیم. وقتی بالاخره ایستادیم نه نفسِ من در میومد نه اون. با نفسنفس گفت: «باید به برزین بگم بیاد پایین... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش رو روی جیبش کشید و زیر لب فحشی داد و گفت: «گوشیم بالا مونده. گوشی داری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو به نشونهی نه تکون دادم که با اخمی در هم گفت «لعنتی... .» چنگی توی موهاش زد و چشماش رو بست لبهاش رو میدیدم که تندتند تکون میخوره اما چیزی نمیتونستم بشنوم. گوشهامو تیز کردم، احساس میکردم برسام توی اون خونه جنی شده که اینطوری داره زیرِ لب یه چیزایی میگه. صداش کم و بیش واضح شد ولی هنوز کامل نمیتونستم بفهمم: «دنتو... دور مه ... اینسو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم: «برسام قرار بود توضیح بدی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش رو به حالتِ سکوت جلوم آورد و ادامه داد... صدای اومدنِ آسانسور باعث شد سر بلند کنم و برسام هم دست از زیر لبی حرف زدن بکشه... درِ آسانسور باز شد و برزین از اون بیرون اومد. با لحنِ خشکی پرسید: «چی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام ساک رو به سمتِ برزین پرت کرد که برزین آن را توی هوا گرفت. برسام گفت: «تا من برم ماشین رو روشن کنم، تو و انوشه بیاین توی ماشین، بعد توضیح میدم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتما میرفتیم تو ماشین میگفت وایسین به مقصد که رسیدیم میگم! برزین نگاهی به من کرد و گفت: «انوشه خانوم، اگه امکان داره لباسِ بهتری بپوشید. میدونید که مامورای راه زیادی آسون نمیگیرن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کردم. این دیگه کی بود؟ نگاهی به مانتوی کوتاهم انداختم که تقریبا یه پیراهن به حساب میومد. شلوارِ بگ و شالِ مشکی. لباسام بد نبود. این مثلِ این که زیادی غیرت الکی خرج میکرد... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنِ جدی گفتم: «لباسام خیلی خوبه آقا... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون برسام با اون همه دیوونهبازیاش و مسخرهبازیاش بهتر از کسی بود که از همین الان داشت نقشِ پدر یا برادر رو بازی میکرد. بیتوجه به قیافهی در همِ برزین، به سمتِ بیرون رفتم. برسام پشتِ فرمون بود و ماشین روشن بود. نگاهِ برسام روی یه نقطه خیره مونده بود و بالا رو نگاه میکرد. سرم رو بلند کردم و ردِ نگاهش رو گرفتم. لحظهای خشک شدم، اون بود که داشت به ما نگاه میکرد اما چطور میشه که برسام هم اونو ببینه. هیچوقت هیچکس به جز من اون رو نمیدید. نگاهِ وحشت زدمو به سمتِ برسام برگردوندم. حالا اون هم به من نگاه میکرد. با حرکتِ لب گفت: «باید بریم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو تکون دادم. حالا درک میکردم چرا عجله داره. به سرعت به سمتِ صندلی عقب رفتم و روی اون جا گرفتم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی بعد برزین اومد. هنوز برزین روی صندلی جا گرفته نگرفته، برسام گازِ ماشین رو گرفت. جالب بود که از هولم حتی به مدلِ ماشینی که توش قرار گرفته بودیم، نگاه نکرده بودم. اما از داخلش میشد حدس بزنم که پژو 405 بود. برزین درِ ماشین رو که هنوز باز موند بود، بست و به سمتِ برسام برگشت و گفت: «توضیح بده برسام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام بی اون که ذرهای از سرعتی که داشت کم کنه، به مسیرش ادامه داد. در همون حال کمی جا به جا شد و گفت: «همین الان یه ملاقاتِ کوچیک با کسی داشتم که معامله رو انجام داده... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین سرِ جاش خشک شد و پرسید: «چی؟ منظورت چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام از آینه نگاهی به خیابانِ پر ازدحامی که تازه داخلش شده بودیم انداخت و گفت: «منظورم اینه که من و تو دیگه چه بخوایم چه نخوایم، درگیر شدیم. حداقل من درگیر شدم. اون یارو من رو دیده... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: «حالا کجا داری میری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای برسام اونقدر بلند بود که من ناخودآگاه چسبیدم به در. با صدای داد مانندی گفت: «جهنم! حالا هم خفه شو! رسیدیم حرف میزنیم. فقط از اینجا میخوام برم بیرون... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهل و پنج دقیقه در میانِ صدای غرشِ ماشین سپری شد. از مسیری که میرفت متوجه شدم راهمون جایی جز کرج نمیتونه باشه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره جلوی یه باغ، ماشین رو متوقف کرد و برسام به برزین گفت: «برزین برو در رو باز کن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین عصبانی پرسید: «مغزِ خر خوردی برسام؟ اگه یکی یه دفعه پیداش بشه چی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام با بیخیالی نگاهی توی نگاهِ عصبانیِ برادرش دوخت و گفت: «نمیتونه کسی بیاد اینجا. به قولِ رمانِ هری پاتر یه کاری میکنیم مشنگا از اینجا دور شن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین با لحنی عصبی اما صدایی آروم گفت: «واقعا که به دردِ همون رمان میخوری تو یکی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنگ به رفتارشون نگاه میکردم. منظورشون از این حرفا چی بود؟ نه به این که یه دقیقه با هم دعوا میکردن نه به شوخی کردناشون. نمیتونستم رفتارِ بینِ این دو نفر رو درک کنم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین از ماشین پیاده شد و به سمتِ در رفت. فکر کردم الان کلید در میاره اما اون چنین کاری نکرد مستقیم به سمتِ در رفت و دستش رو توش قرار داد. با صدای ناگهانیِ برسام نگاهم از اون سمت گرفته شد: «انوشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو به سمتِ برسام چرخوندم و از برزین غافل شدم: «بله؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام در حالی که به چشمام نگاه میکرد، گفت: «هیچی، فقط خواستم مطمئن بشم خوبی... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمام رو روی هم گذاشتم: «خوبم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب بودم؟ فقط کمی اما میتونستم اون رو بیشتر از کمی نشون بدم... برزین صدامون کرد. هر دو برگشتیم و برسام باز هم ماشین رو روشن کرد. ماشین رو به داخلِ باغ هدایت کرد. هنوز هم برقِ کلید رو نمیتونستم توی دستای برزین ببینم. با کنجکاوی پرسیدم: «چطوری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت: «چی چطوری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ حبس شدهام رو آزاد کردم و گفتم: «چطوری برزین در رو باز کرد... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی پرسشگر گفت: «با کلید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب با لحنی عصبی گفتم: «دیدم کلید نداشت... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین رو متوقف کرد و گفت: «پیاده شو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اکراه پیاده شدم. اون هم پشتِ سر من پیاده شد و ساک رو برداشت. دستم رو دراز کردم که ساک رو بگیرم اما اون کمی ساک رو به سمتِ خودش کشید و گفت: «سعی کن هر چیزی رو نپرسی انوشه، به موقعاش ما دو نفر بهت توضیح میدیم، باشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمام رو توی هم کشیدم. این عادلانه نبود. من باید همه چیز رو به اونها میگفتم اما اونا... برسام انگار ذهنم رو خونده باشه گفت: «ببین، الان کسی که کمک میخواد تویی، ما هم گفتیم کمکت میکنیم. ولی باید قول بدی زیاد کنجکاوی نکنی تو کارامون، باشه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچارهی دیگهای داشتم میگفتم نه، اما توی یه باغ با دو تا پسر که نه پیشینهاشون رو میدونستم، نه میدونستم چرا راضی به کمک به من شدن، چارهای جز قبول کردن نداشتم. برای همین سرم رو تکون دادم و به سمتِ ساختمونِ قدیمیِ وسطِ باغ راه افتادم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای لحظهای باغ رو از نظر گذروندم. باغِ تقریبا بزرگی بود که درختانِ زیادی داشت اما به خاطرِ ریخته شدنِ برگها، تقریباً لخت به نظر میرسید. اما در عوض برگهای زیادی روی زمین ریخته شده بود. صدای برسام کنارِ گوشم باعث شد از جام بپرم: «فقط یه چیزی که در موردِ این باغ باید بگم اینه که اینجا به خاطرِ این متروکهاس که مردم اعتقاد دارن یه سری مهمونای ناخونده اینجا زندگی میکنن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتفاوت نگاهش کردم و گفتم: «منو از چی میترسونی؟ من یه عمره با اجنه در ارتباطم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرویی بالا انداخت و گفت: «نچ، نشد! نفهمیدی! ببین اونایی که تو باهاشون سر و کار داری اجنه نیستن و شیاطینن. خیلی فرق داره. اونا رو تا وقتی که مجبور نباشن، نمیبینی. کلا کاری با انسانا ندارن... اونایی که اینجا هستن اجنه هم نیستن، گرفتی؟ اجنه تا وقتی که اذیتشون نکنی، کاری بهت ندارن... ما اینجا با یه سری ارواحی که از رفتن به اون دنیا منع شدن سر و کار داریم، گرفتی؟ اصطلاحا بهش میگن ارواحِ سرگردان. اینا کلا کاری ندارن بهشون کاری داری یا نداری، کلا کرم دارن... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهرهی بیتفاوتم جاش رو به ترس داده بود. همینم کم بود. اومدم از دستِ اون موجودات راحت بشم، حالا این که این یکی میگفت دیگه چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برزین"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین از مقابلم به داخلِ باغ رفت، با احتیاط نگاهی به کوچهی خلوت انداختم و در رو بستم... دستم رو در جیبِ شلوارم کردم و بیهیچ عجلهای به سمتِ خونه باغ رفتم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانی به پشت سر اونها رسیدم که برسام داشت ریزریز به چهرهی ترسیدهی انوشه میخندید. سخت نبود که بفهمم از چی انقدر تفریح میکنه. من اون رو خوب میشناختم. اخمی به چهرهام نشوندم و گفتم: «بسه دیگه برسام... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام در حالی که هنوز نیشخندِ شیطانیش رو بر لب داشت، اخمِ ریزی کرد و گفت: «دارم واقعیت رو بهش میگم. ناراحتی نداره که... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم غرهای به تنها برادرم رفتم و با گرفتنِ وسیلههای انوشه، به سمتِ ساختمون به راه افتادم. پشتِ سرم انوشه و برسام به راه افتادن. وسیلههای خودمون هم که همیشه در صندوق عقبِ ماشین آماده بود، برسام حملشون میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونه باغ یه جای خیلی قدیمی بود که مردم به خاطرِ صداهایی که شبا از اون به گوش میرسید، جرات وارد شدن به اونجا رو نداشتن. دو سال پیش ما تو این حوالی زندگی میکردیم. برسام همیشه میگفت اگه روزی جایی واسه زندگی پیدا نکردیم میشه بیایم اینجا. حالا جالب بود بعد از این دو سال، اولین جایی که به ذهنش رسیده بود همین خونه باغ بود. هرچند ما فقط برای یه مدتِ کوتاه میتونستیم اینجا بمونیم، بعد باید به سرعت به سمتِ محمودآباد به راه میافتادیم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا به حال توی خونه رو ندیده بودم. هرچند از برسام بعید میدونستم تا به حال سرکی به اینجا نزده باشه. برای همین مکثی کردم که اون جلوتر از من راه بیفته... برسام انگار منظور من رو فهمید که این رو ممنونِ تلپاتیِ بینمون بودم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اونکه من سوالی از برسام بپرسم، خودش شروع به توضیح دادن کرد: «اینجا دو طبقهاس، تمومِ اتاقاش طبقهی بالاس... طبقِ چیزی که من از تحقیقام فهمیدم، مالِ یه پیرمرد بوده که ده سال پیش مرده. وارثِ قانونی هم نداشته الانم یکی از مایملاکِ دولت به حساب میاد... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی خستگی خمیازهای کشیدم و پرسیدم: «تو کی وقت کردی بری پیِ این جور چیزا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام با خنده از رفت تو و گفت: «تقصیرِ تو نیست برزین که کلا برادرت رو نادیده میگیری... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشتِ برسام واردِ خونه شدیم. خونه در تاریکیِ نیمهای فرو رفته بود. مبلهای قدیمی وسطِ سالن بودن. مطمئناً اگه کسی روشون مینشست، چیزی جز گرد و خاک نصیبش نمیشد... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ انوشه نگاه کردم، از حالتِ چهرهاش دیگه نمیشد تشخیص داد ترسیده یا نه. به هر حال اون باید به ما خیلی از مسائل رو توضیح میداد... یکی از خوبیهای کمک کردن هم همین بود؛ تو نیاز نبود از پیشینهات بگی... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ کلیدِ چراغ رفتم و به سمتِ پایین کشیدمش. برعکسِ انتظارم، نورِ کم سویی پدیدار شد. خوشحال از این کشف، به سمتِ کاناپه رفتم. با دست دوبار کوبیدم روش که خیلِ عظیمی از گرد و خاک رو بلند کرد. ناخودآگاه به سرفه افتادم، ولی خب بهتر از هیچی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم و به اون دو نفر هم گفتم بشینن. برسام بدون اینکه احساسی در چهرهاش پدیدار بشه، روی مبل نشست. اون برعکسِ ما دو نفر هیچ چیزِ تازهای اینجا نمیدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه با کمی مکث، عاقبت خود را راضی کرد که روی مبلهای قدیمی و به خاک نشسته، بشیند... . گلومو صاف کردم که باعثِ جلبِ توجهِ اون به خودم شد؛ با لحنی که سعی داشتم ملایمترین حدِ ممکن باشد، پرسیدم: «انوشه، میخوام بدونم که تو خبر داری چرا جدِ تو با شیطان معامله کرده؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه نگاهش رو به اطراف چرخوند با کمی تعلل گفت: «من چیزِ زیادی نمیدونم. فقط یه سری چیزها از حرفهایی که بابام اینا زدن که من میتونم به این موضوع ربطش بدم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی روی لبهای برسام و من نشست. برسام با لحنی هیجانزده گفت: «خب بگو، ما گوش میدیم... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه شروع به بازی با انگشتای دستش کرد. انگار داشت ذهنش رو جمع و جور میکرد. من و برسام این فرصت رو بهش دادیم، هر چند میدونستم برسام به زودی کاسهی صبرش لبریز میشه. انوشه گلوش رو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد: «جدِ من، یعنی اجداد من در اصل اصلاً ایرانی نیستن. این حرفایی که میزنم برمیگرده به مادربزرگِ مادربزرگِ مادربزرگم. اون ترک بود؛ یه دختر از شوروی سابق. شاه ایران اون زمان که به ترکیه سفر میکنه از جدِ من خوشش میاد و اون رو برای ازدواج به ایران میاره. البته جدم جزوِ صاحب نامای شوروی بوده اما خب دولتِ شوروی صلح با ایران رو ترجیح میدادن. اون زمان جدم، آرایلی، یه معشوقه داشت. اینو از نوشتههای به جا موندهاش میدونم. عاشقش بوده، ولی خب به دستورِ پدرش به ایران منتقل میشه و توسطِ زنای دیگهی حرمسرا، خیلی اذیت میشه و به خاطرِ تفاوتِ زبان، هیچوقت نمیتونه سوگلی بشه. هر چه قدر هم که سعی میکردن زبانِ فارسی بهش یاد بدن، از زیرش در میرفته... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه مکثی کرد ولی بعد کمی جلو اومد و ادامه داد: «ببینید، این عجیب به نظر میرسه اما من فکر کنم چیزی که شما دنبالشین توی این حرفیه که من میخوام بزنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام با اشتیاق گفت: «خب چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه سرش رو بالا آورد و به برسام نگاه کرد: «ده سال بعد از این که آرایلی به ایران اومده بود، یک شب آتیش سوزیِ شدیدی توی حرمسرا اتفاق میفته. همهی زنا به بدترین شکلِ ممکن میمیرن. درهای حرمسرا بسته بوده و کسی نمیتونسته بهشون کمک کنه. فردای اون روز بالاخره درا باز میشه. همهی بچهها و زنای حرمسرا مرده بودن. تنها کسایی که زنده مونده بودن آرایلی بوده که به شکلِ وحشتناکی میخندیده و دو تا بچهاش. بعد از اون ماجرا همه به این موضوع که آرایلی شیطانه اعتقاد پیدا میکنن و اون رو میکشن، ولی تا آخرین لحظاتِ قبل از مرگش، میونِ گریه با خنده میگفته «نفرین به همهی شما که اون رو کشتید، نفرین» هیچکس واقعا نفهمید منظورش چیه، اما بعد از اون، همیشه دخترش آزار میدید. مردم فکر میکردن که خودش دنبالشه. این قضیه تا من هم ادامه پیدا کرد. مادرِ من قبل از من بوده، و حالا نوبتِ منه. اما فرقش اینه که... فرقش اینه من رو مثلِ همه اذیت نمیکنن. مامانم اینا حتی اونا رو نمیدیدن. با پنهون شدنِ وسایل و ترسوندنشون سعی داشتن اون رو اذیت کنن اما من... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام متفکرانه گفت: «اما برای تو اونها قصدِ کشتنت رو دارن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی حق به جانب گفت: «دقیقا... اما من نمیدونم چرا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم اطلاعِ دقیقی نداشتم. حدس میزدم شاید چون آخرین نسل بود یا یه همچین چیزی. قبل از این که من اظهارِ عقیدهای کنم، برسام به حرف اومد: «چون تو دقیقا مثلِ اونی... مثلِ آرایلی هستی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهام رو دادم بالا و گفتم: «برسام؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام به سرعت از جاش بلند شد و گفت: «فکر کنید. اون شب ما یه نفر رو دیدیم دقیقا مثلِ انوشه، با لباسایی پاره پوره. اون دنبالِ ما بود. اون اومده بود میگفت دنبالش کردن، چرا نمیفهمی؟ اون انوشه نبوده، اون رایلی بوده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی به روی چهرهام نشوندم: «چرا آرایلی باید بیاد دنبالِ ما؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام نگاهی به من انداخت و گفت: «به دو دلیل، یک، ما نزدیکترین کسایی به نوادهاش هستیم که این جور چیزا رو میدونه و دو... تو نظرِ بهتری داری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونهای بالا انداختم و دیگه حرف نزدم. در عوض انوشه گفت: «اگه آرایلی اومده تا از ما کمک بگیره معنیش اینه که...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرسام گفت: «به نظر میاد معنیش محافظت از تو باشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه پوزخندی زد و گفت: «حتما بابتِ این موضوع سه بار میاد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفِ انوشه تموم شد و همزمان خونه در تاریکی نیمهای فرو رفت و تمامِ لامپ ها خاموش شدن. برسام بدونِ این که حرف بزنه، دستش رو به علامتِ سکوت روی بینیش گذاشت و بیحرکت سر جای خود باقی موند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای لخلخ کردنِ قدمهایی رو میشنیدیم و صدای چوبی که روی چوب کشیده میشد. در کمتر از چند دقیقه، زنی پوشیده در لباسهایی مندرس و پاره و موهایی گره خورده، به سمتِ طنابِداری میرفت که یکدفعه از ناکجا به وجود اومده بود. هر سه تامون از شوک و ترس ساکت شده بودیم. بیشتر از همه انوشه بود که با چشمهایی گشاده شده به صحنه نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن چهار پایهاش رو به زمین گذاشت و روش رفت. طنابدار رو به دور گردنش انداخت و در کسری از ثانیه چهار پایه از زیرِ پایش در رفت. صدای جیغِ خفیف انوشه توی گوشم پیچید و صدای نالهی همزمانِ برسام رو: «چرا دزدگیرشون رو روشن کردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که منظورِ برسام رو به صورتِ کامل درک کنم، چشمای زن تا آخرین حد باز شد و بعد شروع به چرخیدن کرد. جیغِ گوشخراشش در گوشِ همهی ما فرو رفت. جوری که مجبور شدیم گوشمون رو بگیریم. برسام میونِ جیغِ زن داد کشید و گفت: «برین به آخرین اتاقِ طبقهی دوم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارواح گرسنه اند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برسام"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین از جا پرید اما انوشه هنوز شوکه بر جا نشسته بود. این خوب نبود، چون سر و کلهی اونها هر لحظه ممکن بود پیدا بشه. به سرعت به سمتِ مبلی رفتم که انوشه روش نشسته بود، با دستم از جا بلندش کردم و به دنبالِ خودم و برزین کشوندمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدمی دنبالِ خودم کشوندمش که تازه به خودش اومد و سعی کرد پا به پای من بدوئه. دستم رو از روی بازوش برداشتم اما قبل از این که دستم به سمتِ خودم بره پنجهاش را در پنجهی دستم گره زد. از پلهها بالا رفتیم. حالا به جایی رسیدیم که بیشتر از ده تا اتاق توش بود. هر کدوم داشتن میلرزیدن. میدونستم اگه به اتاقِ آخر نرسیم بهتره که فاتحهمون رو بخونیم. انوشه رو که عقب تر از من بود، به جلو کشیدم و کاری کردم که جلوی من قرار بگیره. اینطوری بهتر میتونستم ازش محافظت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا چند دقیقهی دیگه ارواحِ مختلف بیرون میومدن و این خوب نبود. ما وقتِ زیادی برای جلوگیری از ورودشون به آخرین اتاق نداشتیم. برزین زودتر از ما خودش رو به در رسوند و با اشارهای بازش کرد. فشاری به کمرِ انوشه وارد کردم تا بتونه زود واردِ اتاق شه و زمانی که من هم وارد شدم. برزین پرسید: «این اتاق...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از این که حرفش کامل بشه، در حالی که در رو چک میکردم گفتم: «آره، اینجا تنها جایی از این خونهاس که هیچکس توش نمرده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقفلِ در رو با جادو ترمیم کردم و با خندهی نیم بندی که بیشتر نشون از استرس داشت، گفتم: «البته تا الان.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتشون نگاهی انداختم. برزین با اخم به من نگاه میکرد. با لحنِ خشنی گفت: «من نمیفهمم تو کی متوجه میشی هر حرفی رو تو هر موقعیتی نزنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر جای خودم صاف ایستادم و دستام رو به هم مالیدم. در همین حال گفتم: «هر وقت تو بهم کمک کنی تا جلو اینا رو بگیرم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به اطراف انداخت و گفت: «چطوری آخه؟ اینجا چیزی گیر نمیاریم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به اتاقِ نیمهتاریک نگاه میکردم، به سمتِ کاناپه رفتم و گفتم: «اینجا همونجاییه که همه میگن من از تو باهوشتر و بهترم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین به سمتم غر زد: «برسام... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه که تا اون موقع ساکت بود، گفت: «فعلا که حرفِ برسام درسته. ولی خب نمیشه این رو فراموش کرد که...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ من برگشت و با لحنِ حق به جانبی گفت: «کسی که ما رو توی دردسر میندازه خودشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکم رو به هم فشردم و گفتم: «خانومِ محترم، یادت رفته دلیل اینجا بودنِ ما چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین با داد گفت: «برسام! چرا مثلِ بچهها داری بحث میکنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کشیدم و بیتوجه به حرفِ برزین یا انوشه به سمتِ کاناپه رفتم و ناز بالشتای روشو بالا دادم. چهار یا پنج میلهی فلزی اونجا بود و این برای ما که سه نفر بودیم واقعا خوب بود. یکی یه دونه میله بهشون دادم و گفتم: «اینجا رو بگیرین، اگه یه کم دیر کردیم و هر کدومشون اومدن تو، این اونا رو دور نگه میداره.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه دستی به کمر زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «فیلم زیاد نگاه میکنی؟ سوپرنچرال و این جور چیزا مخصوصا .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و گفتم: «باور کن اونا باید بیان از من چیز میز یاد بگیرن. یعنی میخوام بدونم استفاده از نمک؟ واقعا که اونا باهوشن... .» ابرویی بالا دادم و با لحنِ تشویق کنندهای ادامه دادم: «واقعا موفق باشن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه اخم کرد ولی دیگه چیزی نگفت، به سمتِ برزین گفتم: «از اینجا به بعد دیگه دستِ ماست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرزین سری تکون داد و هر دو به سمتی از اتاق رفتیم و همزمان شروع به زمزمه کردیم: «ایستنگر سِما لرو... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه میونِ حرفمون پرید و گفت: «بچهها فکر نکنم دو تا... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداش رو از ذهنم پاک کردم و تمرکزم رو روی خوندنِ طلسم بیشتر کردم: «فلورا سیمور دندیش آمورنا هیستینز... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمام رو باز کردم هالهای کمرنگ داشت رشد میکرد و اطرافِ اتاق رو میگرفت. انوشه با بهت به صحنه نگاه کرد. بعد با صدایی لرزون گفت: «شماها چی هستین؟ جادوگر؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و برزین نگاهی به هم انداختیم و با نیشخندی گفتیم: «تو چی هستی؟ طرفدارِ سریالای فانتزیِ تلویزیونی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتش رو به حالتِ تهدید بالا آورد اما قبل از این که حرفی بزنه ضربهی محکمی به در خورد. انوشه عقب کشید و به سمتِ من اومد و پرسید: «این دیگه چیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچنگی تو موهام زدم و گفتم: «این حصار جلوشونو میگیره اما نه برای همیشه. اونا دست از تلاش بر نمیدارن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانوشه با ترس به من نگاه میکرد و من بیتوجه به نگاهِ به ترس نشستهاش، به رو به رو و به دری نگاه میکردم که هر آن ممکن بود مقاومتش رو از دست بده. صدای انوشه رو شنیدم که گفت: «شماها چی هستین؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهتر بود اینجا یکی از چشمههای وجودیِ خودمون رو برای انوشه روشن میکردم یه نگاه به برزین انداختم؛ تو چشمای من نگاه میکرد. با نیشخندی گوشهی لبم گفتم: «بنده و اون شازده که اونجا میبینی شکارچی ایم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره روم رو به سمتِ در کردم ولی صدای گیجِ انوشه رو شنیدم که گفت: «شکارچی؟ یعنی شکارِ حیوون و... .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir