رمان نسل عاشقانه به قلم z@hra.h
دو داستان در غالب گذشته و آینده ست گذشته مربوط به عاشقانه مادریست ک باتمام تلاشش معشوق را از دست داده و در گذر زمان او را دوباره خواهد یافت...عاشقانه دختر کوچکش ک زندگیش را از روند طبیعی خود خارج کرده
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۷ دقیقه
صبح باصداي چرخاندن کليدتوقفل ازترس بلندشدم نشستم که همزمان کمرم ومعدم تيرکشيددربازشدباشتاب بلندشودم دستموجلودهانم گرفتم مهدي که جلودربودکنارزدم دويدم سمت دستشويي ....صداي مهدي روشنيدم چته وحشي.....
تودستشويي انقدرزردابه بالااوردم که بي حال شدم کنارديوارسرخوردرويدوپانشستم.....حتي نمييان ببينن مردم يازنده ام اشکهايم روي گونه هايم فروريخت.... کمي که رمق به پاهام برگشت بلند شدم دست وصورتموشستم رفتم بيرون نبايدبهانه دستشان ميدادم...راه اتاقودرپيش گرفتم داخل شدم.....،مهدي:پوزخندي زد....کارت انقدرواجب بود...که ايطوري ميدوييدي ....بگيراينوبخرتاشب که ميام چيزي نيست بخوري تلف نشي....اگرميخواستي بري دستشويي درميزني مامان بازميکنه....ميري کارت روانجام ميدي دوباره مياي تواتاقت واي بحالت اگرپاتوکج پزاري به امام رضاشب بيام ميکشمت....فهميدي....باصداي ارومي گفتم :اره....رفت درم قفل کردسيني صبحانه روکشيدم جلونگاهي انداختم يه ليوان چاي باکمي کره پنيرومرباهويچ يه تکه نان يه مسکنم کنارسيني گذاشته بود نامردميدونه محکم زده درد دارم مسکنم گذاشته
بعدصبحانه درازکشيدم به مصطفي فکردم اينکه الان کجاست چيکارميکنه يعني بهم تلفون ميکنه ....يهوچيزي يادم افتادمصطفي شماره مارونداره بعدم تلفن خونه رو هميشه من جواب نميدم تازه اگرمنم جواب بدم مامان هست نميتونم باهاش حرف بزنم ....يع يعني تاماه ديگه حتي ازشنيدن صداشم محرومم بااين فکراشکهام جاريشد.....
((دوستاي گلم:ماه مبارک رمضون ماه مهماني خداروبه همتون تبريک ميگم))
(التماس دعا)
نظرفراموش نشه مرسيييي
گذشته ندا
سه روزبعد...
باحس نوازش دستاني لاب لاي موهام چشماموبازکرد...وادرست ميبينم فرشته جون....فرشته لبخندمحزوني زدگفت باخودت چيکارکردي گلم....،من:خودمودراغوشش انداختموگريه کردم کمي که ارام شدم پرسيدم،چطورامدي تواتاق درقفل بودکه....،خنديدوگفت:اول سلام صبح که مامانت ميرفت بيرون سراغت روگرفتم...گفتش تواتاق خوابي اين شدکه امدم اين چندروز جون به لب شدم هروقت سراغت روگرفتم مامانت ميگفت:مهدي تنبيهش کرده که درس بخونه واي نميدوني مصطفي، ديونم کرده هرروز،زنگ ميزنه سراغت رو ميگيره پاشوبريم خونه ماميخوام سوپرايزت کنم دستموگرفت وکشيدوقتي به خونش رسيديم تلفن داشت زنگ ميخوردگفت:ايناهاش....گوشي برداشت .....سلام اره گوشي....به من اشاره کرد...باترديدگوشي گرفتم ....،الو...نداجان....خداياچه ميشنيدم صداي خودش بوداين اهنگ صداراخوب ميشناسم....بغض گلوم اجازه صحبت بهم رانميداد....،الوخانومي پشت خطي يه چيزي بگوتوکه من کشتي ازنگراني .... باصداي بغض داري که بشدت ميلرزيدجواب دادم خوبم همينم باهزارجان کندن بود....،ندا چي شده چراچيزي بمن نميگين مگرتوتعطيل نبودي چراتنبيهت کردن....سدچشمانم شکست اشک جاري شد....نداچراحرف نميزني.....چه ميگفتم:ميگفتم به خاطردم نکردن چاي ازبرادرم کتک خوردم وتواتاق حبس شدم اه اين ديگرچه تقديريست....،نداجان من پس فردا بعدازظهرميام جمعه شب برميگردم خوب ان موقع بايدبگي چه به روزت امده.....ناخداگاه کفتم:نه خوبم فقط دل تنگت بودم دوسه روزي که اينجابودي شيطوني کردم درسمونخوندم داداشم عصبي شدوتنبيهم کردمجبوربودم دروغ بگويم وگرنه مي امدواگرچيزي ميفهميدابرويم ميرفت....،مطمني: خوبي مشکلي نيست.... اره بابانميخوادنگران باشي خوبم....،هرروز،زنگ ميزنم بيا خونه فرشته تا صداتوبشنوم باشه گلم ....،باشه سعي ميکنم بيام...،مواظب خودت باش خداحافظ ....توهم همينطوربه اميدديدار....،وقتي گوشي روگذاشتم بغضم شکست وهق هق گريه سردادم.... فرشته اب قندي بخوردم دادوبراي ناهارنگهم داشت
سرسفره غذاازگلويم پايين نميرفت انگاردرگلويم چسب ريخته اند گويي بهم چسبيده بودوبا فرودادن غذابشدت ميسوخت ....خدارو شکرفرشته جون زياداصرارنکردوچقدرممنونش بودم بخاطره.اينکه چيزي را برويم نمياوردوتوقع توضيع ازمنونداشت
روزها درپي ساعت هاوساعتهادرپي دقيقه هاودرپي ثاثيه گذشتن....تالحظه وصال رافراهم کردن.....
ديروزکه بامصطفي حرف زدم قراربود امروزبياد....ازصبح هزاربارسرک کشيدم اما هنوزنيومده اخرمامان دعوام کردوگفت چي ميخواي ازاون حياط بي صاحاب چي گم کردي انجابگوماهم کمکت کنيم پيداشه الانم دوساعت بي خبرم و اينجانشستم
ظهرم باامدن برادرام ناهارخوديم انهادومرتبه رفتن سرکارمامانم ميخواست بره استخر کمي خوشحال شدم شايدبتونم ببينمش....بعدازرفتن مامان....،فرشته جون صدام کردواين يعني مصطفي امده.....بسمت کمدم رفتم به لباسانگاهي اندختم اخرم يه تونيک به رنگ طوسي که بلنديش تارونم بودوجذب تنم بودوگودي کمرموبه نمايش ميذاشت پوشيدم بهمراه جين يخي موهاي بلندمم که دم اسبي بسته بودم اززيرروسري بيرون بودوبه گودي کمرم زيبايي خاصي ميدادمدادچشمم توچشمام کشيدم ازعطرمامانم زدم....پيش به سوي پايين....
تاامدم واردخانه بشم يکي امدبيرون ....وافرشته جون کجا ميري....،بروخونه ميرم بقالي سرگوچه الان ميام....کمي ترسيدم برم تووقتي تنهايم اماديگه نميشه نرفتم...زشت ميشد
وقتي رفتم خونه....مصطفي هم بلندشدوايستادوچندقدمي به سمتم برداشت درست روبروي هم قرارگرفته بوديم خيره چشمان هم بوديم من دوباره جادوي ان جادوگرها شدم.....نميدانم چه شدکه خودرادراغوششا نداختم گريه کردم....اول شوکه شدولي چندثانيه بعديکي ازدستانش رودورشانه هام قفل گردومرا به خودفشردوديگري راروي موهايم که کمرم راپوشاندبودحرکت ميداد...هيچ کدام حرفي نميذديم شايدفکرميکرديم روياي شيرين است که باحرف زدن ازان به واقيعيت پرت ميشويم ....نميدانم چقدرگذشت که مصطفي سکوت راشکست.....بينيش راروي سرم گذاشته بودازروي روسري درحاليکه بومکشيدگفت :دوستت دارم......،به خدااگردنيارابا تمام داراييهايش بهم ميدادند انقدرخوشحال نميشدم....که باشنيدن اين کلمه انهم اززبان مصطفي خوشحال شدم وشوروشوق وصف ناشدني دروجودم تزريق کرد....،مصطفي کمي مراازخودفاصله دادپيشونيموب*و*سيد...پييشونيشوبه پيشونيم چسباندو نگاهش بين لب هاوچشمام درگردش بودکه يکباره لب هايش روي لبهايم قرارگرفت ووجودم راپرازحسهاي متغيرکرد
لذت،ترس،احساس گ*ن*ا*ه....حس گ*ن*ا*ه کاربودن انقدرقوي بودکه بادستي که روي سينه اش قرارداده بودم کمي به عقب هلش دادم بعداز مکث طولاني لبهايش را جداکردوبادستهاش صورتم روقاب گرفت....قبل ازاوگفتم:کارمادرست نيست بهم نامحرميم.....مصطفي:اين ب*و*سه،ب*و*سه عشق نه ه*و*س...توحسرت داشتنت دارم مثل شمع اب ميشم....،اينوازم دريغ نکن.....،قبل ازاينکه مخالفتي بکنم بالبهاش مهرسکوت برلبم نهاد....چنان باولع ميب*و*سيدم که انگارميخواست براي اولين واخرين با رمرابب*و*سد...ولي ان حس گ*ن*ا*ه دروجودم نميگذاشت پابه پاش پيش بروم وجودمواز ان ب*و*سه ناب لبريزازعشقودوست داشتن کنم واين ب*و*سه راتاييدي برايش بدانم....انقدرگذشته بودکه نفس کم اورده بودم وقلبم ارامترمي تپيدانگارخودش فهميدازم جداشد...نگاهش رابه چشمانم دوختوکلافه دست درموهاي مشکي زيبايش کشيدم گفت:معذرت ميخوام باورکن احتياج داشتم ازعشقت لبريزبشم .....
به خداوندي خدا به جان خودت که عزيزترينمي ه*و*س توب*و*سه هام جايي نداشت..... اينوگفت به اشپزخانه رفت بعدازخوردن ليوان ابي برگشت.... چراوايستادي بيا بشين کنارش نشستم وحرف زديم اون روزم به لطف حضورمصطفي درذهنم به عنوان بهترين روزم ثبت شد
زمان حال
نزديک به دوهفته ازقرارم باارمان ميگذشت خداروشکرکه محياهم بي خيال شده بود،دوباره ارامش به زندگيم برگشته بودخداروشکر
تصميم گرفتم شام موردعلاقه محيا رودرست کنم زرشگ پلو مرغ...
بعدازدرست کردن غذا روصندلي ناهارخوري نشستم مشغول درست کردن سالادشدم ناخواسته دوباره به گذشته فکرکردم......، گذشته ندا......
روزهاي که مصطفي اينجابودجزبهترين روزهاي زندگيم بودبي شک اما حيف که عمرخوشيام دو سه روزبود....،اين دوروزبامصطفي بيرون رفتم وحسابي خوش گذرونديم....ديروزکه رفته بوديم خريد مصطفي برام خرس پاندايي خريد وقتي بهش گفتم اينوخريدي چيکارش کنم اونم نگاه شيطوني بهم انداخت وسرشو خم کردنزديک گوشم شد....قلبمم بي جنبه شده بودمحکم خودشوبه قفسه سينم ميکوبيدانگار*ق*صدبيرون امدن ازسينم راداشت...صداي ارامش درون گوشم پيچيدهرم نفسهاي ازروي شال به گوشم ميخوردحالم ودگرگون ميکرد....مصطفي:اينوواسه خانم گلم خريدم که ازامشب ب*غ*لش کنه بخواب تاعادت کنه کسي ب*غ*لش باشه که قراربزودي جا پانداوبنده عوض بشه منم خانوممو ب*غ*لي ميخوام اينوخريدم که بعدانگي عادت ندارم کسي پيشم بخوابه نفسم ميگيره و.......درحالي که ازخجالت قرمزشده بودمگفتم....خيلي بي حيايي چه فکراميکنه ازحالا.....مصطفي:خبرنداري هرشب به اين فکرميکنم چطورب*غ*لت کنم که اذيت نشي مخصوووصا شب اول که بايدرعايت کنم، اخه انقدرکوچيک ولاغري ميترسم ب*غ*لت کنم .....،باحرص ازبين دندوناي کليدشدم اسمشو صدازدم،مصصصطفي......،مصطفي:حرص نخورخانمم شيرت خشک ميشه دخترم گرسنه ميمانه.....،مصصصصط.....باشه بابا باشه هيچي نميگم اه،کف دستشوارام رودهانش کوبيد.....البته راست ميگفت مصطفي راحت دوبرابرمن ميشدبااينکه 175قدم بودبهنزديکياي شونش ميرسيدم واسه خودش غولي بودهاخودمونيم....خلاصه امروزخوشمم گذشت ومصطفي صبح فردا ميرفت......
اين يکماه که مصطفي رفت منم چون امتحانات پايان ترم بودحسابي درس خواندم وکمي حواسموازدوريش پرت کردطوري که متوجه گذرزمان نشدم يکماه به سرعت برق وباد گذشت هفته پيش امتحانات تمام شد...
امروزصبح هم مصطفي امده اما مامان امروزقرارنيست بيرون بره وامکان نداره اجازه بده برم پايين چون ميدونه مصطفي صبح رسيده داره استراحت ميکنه.....يک دفعه فکري بذهنم رسيدرو به طرف مامان کردم.....
واي دوسه روزپيش فرشته جون اسم محلولي که واسه جوش ميزنم به صورتم پرسيداصلايادم نبوداسمشوبدم بره بگيره ديدي تازگي ها جوش ميزنه ميگفت حسين اقاازجوش متنفر(شوهرفرشته)اسمشومينويسم ميدم مرتضي بده بهش فوري ياداشتي به اين مضون نوشتم(فرشته جون مامان امروزجايي نميره ازمصطفي بپرس ببين اگر خسته نيست بيادپارک....ببينمش به يه بهانه زنگ بزن خبرشوبده مرسي)دادم به مرتضي تا به اعظم بدتش......مامان حوصلم سررفته يه سرميرم خونه سمانه اينا....مامان:برو ولي زودبيا شام درست کن من حوصله ندارم.... باشه گفتم که تلفن زنگ خورد برداشتم فرشته بود...سلام مصطفي چنددقيقه پيش رفت توام برو....سلام اره فرشته جون صبح وشب استفاده ميکني بايد نيم ساعت بمونه....فرشته:خنديدوگفت اي شيطون....،خداحافظ
روبه مامان گفتم مثل اينکه داداشش رفته بخره....بسمت اتاق رفتم درکمدوبازکردم شلوارمشکي بهمراه مانتو کرم که بلنديش تابالازانوم بودپوشيدم شال همرنگشم سرکردم، ازعطرمامان زدم وخداحافظي کردم ورفتم.....سرخيابان تاکسي گرفتم چون ميترسيدم کسي ماروببينه پارک دوري انتخاب کردم
زمان حال
باتکونهاي شونم به خودم امدم محياروکنارم ديدم.....،محيا:مامان حالت خوبه چراصدات ميکنم جواب نميدي.....،من:ببخشيدهواسم نبودگلم برولباساتروعوض کن بيا غذا موردعلاقتودرست کردم....،محيا:وايي دستتت مرسي مامان جون....،من:بروخودت رولوس نکن دخترمحيا:درحالي که سرشوکج کرده بودحالت مظلوم به خودش گرفته بود...دلت مياد کجام لوسي به اين نازيم....،من:باشه نازي حالا ميري يانه....،محيا:ميرم...ميرم درحالي که بسمت اتاقش ميرفت غرميزدچراميزني مامان گلم بچه که زدن نداره خخخخخخ......،هميشه همينطوربوده شخصيت جالبي داره درکنار مهربون ودلسوزبودن بسيارشوخه تاحالا نديدم به بزرگترش بي احترامي کنه اماشوخي باکسايي که راحت باشه ميکنه.....باامدن محياازفکربيرون امدم غذاروکشيدم...مشغول خوردن شديم......،من چي شده سرحالي کپکت خروس خونه....،محيا:حالا بعدشام بهتون ميگم.....راستي چراانقدرديرکردي....،رفتم انقلاب دوسه تا کتاب لازم داشتم خريدم....،راستي يه رمان باحالم براتون گرفتم....مامان حرفهاي دکترتون روکه فراموش نکردين مگه نه توروخداکمتر توگذشته غرق شييدبه خدامنومهلاتحمل ديدنتون روتواون حال نداريم هروقت مکرتون ميخواست برگرده کتاب بخون حالاکه براي مشاوره نميريدبيشترمراقب خودتون باشيد....،من:نگران نباش مراقب خودم هستم.....
بعدازخوردن شام محيا:ظرفاروشست منم چايي گذاشتم ....وقتي دم کشيدم ظرفهاهم تموم شده بود....چاي ريختم وباهم به نشيمن امديم.....من:خب نگفتي چي انقدرسرحالت اورده......به چشمام نگاه کردوگفت:قول بده که عصباني نشي....،من باايين که حدس ميزدم موضوع چي گفتم:باشه قول ميدم......
ببين مامان من بابت اون حرفهايي که ارمان بهتون زد معذرت ميخوام ب خدامن نميدونستم ميخوادچي بگه فقط بهم گفت ميخوام مامانت روراضي کنم بدون اطلاع خانوادم ازدواج کنم شمارشو بهم بداصلادرموردصيغه چيزي نگفت حالام پشيمونه ميخواداگراجازه بديدبيادواسه عذرخواهي بياد.....،من:محيا جان مگرنگفتم رابط تو باهاش کم کن....،محيا:چراخه بخاطره چهارکلمه حرف که خودشم تقصيريي نداره توخانواده اش اين يه امرطبيعه.....،من:افرين من بخاط حرفاش نميگم فاصله تووارمان به اندازه زمين تااسمون شما ازلحاظ اعتقادي،اعتمادي،دينوي،فرهنگي وخيلي چيزهاي ديگه متفاوتين چطورميتونين کنارهم خوشبخت بشي...،محيا:درحالي که گريه ميکرد ميگفت مگرقلبم اين چبزا سرش ميشه تکليف اون چيه .....؟اينهايي که ميگيي چطوربهش بفهمونم......؟من:ميدونم سخت امادردي که الان بکشي خيلي کمترازبعدزندگي باهاش....اگرقلب توناخواسته بشکنه ديگه درست بشونيست ولي الان قلبت زخم ،مرحم ميتونه خوبش کنه.....،محيا:من بدونه عشقش ميميرم نميتونم ازش جداشم مگرادم ميتونه بي نفس زندگي کنه هرچقدرهوا الوده باشه بازم نفس ميکشي زندگي باارمانم هرچقدربدوعذاب اورباشه ميخوام بودن کنارشوتجربه کنم...اين هاروباگريه ميگفت....،من:اينهاروکه شنيدم دوباره جوش اوردم درحالي که اشک منم درامده بودگفتم:ازمن چه توقعي داري هان ...که جيگرگوشموبه اسم بهشت بفرستمش ته جهنم هان ....چرا لال شدي هان...ميدوني اگرخودت يا قلبت بشکنه چه بروزمن ميادمگرهزاربانگفتم شما دليل زندگي زنده بودنميد....مگرازاين زندگي کوفتي خوشيي ديدم غيرداشتن شما ها....چه رابفکرمن نيستي ....اگرقراربود،ادم بدون عشقش بميره،پس من آ*ش*غ*ا*ل چرازنده ام چرانفس ميگشم هان...چرابعدازبيستو خرده اي سال نميميرم ازدست اين زندگي کوفتي خلاص شم.....،دراين بين مهلاسراسيمه واردشد بدون توجه بهش رو به محيابافريادادامه دادم....چراهمتون بفکرخودتونيد...خدايا کي اين نفس کوفتي روميگيري ازم راحت شم ها.....،ديگه چي بايدميکشيدم که نکشيدم....قلبم تيربدي کشيددستمو روش گذاشتم واخي گفتم مهلا باگريه نزديکم ميشدکه دستموبه علامت وايستادن بالااوردم وزيرلب زمزمه کردم خدايا راحتم کن خستم....خسته....باصداي نسبتا ضعيفي که ناشي ازدردبودگفتم درهرصورت من بااين ازدواج مخالفم ....به طرف اتاق داشتم ميرفتم که صداي مهلابلندشد:کجاميري قربونت شم مامان دردداري اميروصدابزنم.....بي توجه بهش بسمت اتاق ميرفتم درهمان حال گفتم خوبم ....ميخوام تنها باشم....مهلا:حداقل قرص تونوبخوريد....من:لطفادراتاقونزنيدخوبم ....درحالي که ازدرد نفسم بشماره افتاده بود دوست نداشتم نگرانشون کنم هم دلم کمي ارامش ميخواست.....هنوزصداي انهاميامد...مهلا:اگريه تارموازسرش کم شه اول اون ارمان بي لياقتوميکشم بعدم روزگارتوسياه ميکنم.........
دوست نداشتم بشموم......
روي تخت درازکشيدم چشماموروهم فشردم وبه گذشته سفرکردم انجاارامشي ازجنس نداهست
گذشته ندا
وقتي به پارک رسيدم چشم چرخوندم مصطفي روپيداکردم روبروش وايستادم گفتم سلام خوبي عشقم......؟درحالي که برندازم ميکردبلندشدودست دورشونه هام انداخت سرشونزديک گوشم بردوگفت:سلام خانم نقشه کشم خوب مامانتوميپيچوني باپسرمردم مياي عشق وحال.....،من:اگرناراحتي ميتونم برگردم.....،مصطفي:بنده غلط بکنم ناراحت باشم خبرنداري روابرام.....درحالي دستموم ميگرفت راه افتاديم.....،،مصطفي:حالاخودمونيم خوب نقشه اي کشيديها......،باحرص گفتم:مصطفي....،باشه باباباشه چيزي نميگم چرا ميزني حالا....نيمکتي رونشون دادبيااينجابشين تا من برم يکم حله هوله بخرم....درحالي که سرموکج کرده بودم بالحن لوسي گفتم :ميشه الوچه،لواشکم بخري....مصطفي:توجون بخواه عشقم تافدات کنم....،رفتوبادوتاپلاستيک پربرگشت...بيا بخورتاروشن شي خانمم ....,من:وااين چه مدل حرف زدنه بعدم چه خبراين همه خريدي....مصطفي درحالي که ميخنديدگفت:بخوريکم چاق شي خانمم تاشب عروسي غش نکني که کارباهات زياددارم....،درحالي که مشتي به بازوش ميزدم گفتم:مصصصصطفي.....، مصطفي:خيلي خوب حرص نخورشير....،نزاشتم جملش تمام بشه باحرص گفتم به خداميزارم ميرما......مصطفي خنديدگفت مگه ميزارم گلم ....کمي به سکوت گذشت تامصطفي گفت:ميخوام يه خبرخوشحال کننده بهت بدم.....چي مثلا .....مصطفي:اينکه اينباريک هفته قراربمانم....درحالي که جيغ خفه اي کشيدم کفتم راست ميگي توروخدا....،مصطفي:اره تازه يه پيشنهادم دارم برات اميدوارم قبول کني.....چيه هست حالا......،مصطفي:ببين ندامن اينطوري راحت نيستم ببين نمتونم ب*غ*لت کنم وارومشم شم نمتونم ازت اون ارامشي که ميخواموبگيرم....براي همين ميخوام اين پيشنهادوبهت بدم فقط توروخدافکربدنکن وخودتوبافکروخيال الگي اذيت نکن فقط ميخوام اين چندروز که اينجام باهات راحت باشمواذت ارامش بگيرم که اگرخداخواست رفتم همدان بابابااينا صحبت کنم براي خواستگاري بيايم....نداديگه نميتونم بيشترازاين صبرکنم نبودت ديونم ميکنه....ترس ازدست دادنت انقدرزيادکه شبهاخوابوازچشمام گرفته ....ميترسم يه خواستگاربيادبرات مامانت اينهامجبوربه ازدواجت کنن نميدونم چراولي اين کاب*و*س هرشبم....ميخوام مال خودم بشي خانم خونم بشيي وشبو توب*غ*لت اروم صبح کنم....واما پيشنهادم ميخوام يه صيغه يه هفتهاي بخونيم تامن دستم کمي بازباشه بتونم روحموبه ارامش برسونم به شرافتم قسم پا ازحدم فراترنميزارم به خداخواهش ميکنم بهم اعتمادکن......،من:درحالي که بشدت استرس گرفته بودموميترسيدم ولي بخاطراين که ازم خواهش کرده بودقبول کردم مگرميتونستم قبول نکنم اخه اون عشقم بودجونم بودمگرميشودچيزيوازم بخوادوازش دريغ کنم حتي اگراون چيزجونم باشه....باشه قبوله......،مصطفي:ممنونم به خدااذيتت نميکنم به جونه خودت که عزيزمي قسم، نميخوادبترسي فقط ميخوام ب*غ*لت کنم وازوجودت سيراب شم......،
کمي ديگه حرف زديم دم غروب من دوباره با تاکسي برگشتم خونه
يه حس خاص داشتم هم ناراحت بودم هم ميترسيدم همم خوشحال بودم
شبم به اميدفرداخوابيدم
گذشته ندا
امروزانقدراسترس داشتم دچارحالت تهوع شدم
بعدازظهربودکه فرشته جون صدام زد...به مامان گفتم ورفتم پايين
سلام خوبيد....فرشته:سلام بيا گلم خوبي بيا بشين.....نزديک مصطفي نشستم.......،مصطفي:سلام چطوري گلم امادهي راستي،راستي خانمم بشي....،اره....،باشه وشروع کردشماره گرفتن....،بعدازصحبت کمي گذاشت روبلندگوگذاشت ومردي شروع کردخوندن يه حس خواصي داشتم خيللللي خوشحال بودم کيه ازرسيدن به معشوق ناراحت باشه....بعدازخوندن مصطفي تشکروخداحافظي کرد....روکردسمت منوگفت :بااجازت دوماه خوند ميخوام تاوقتي عقدميکنيم راحت باشيم....سري تکون دادم....فرشته جونم برامون دست ميزدخندم گرفته بودانگارعقدکرديم بعدم هردومونو ب*و*سيدوتبريک کفت....،من.:مصطفي کي صيغه روخوند....مصطفي:پدريکي ازدوستام.....ديدم فرشته داره اماده ميشه گفتم:جايي ميخوام برم يه شکلاتي شيريني بخرم کاممونوشيرين کنيم....من:نميخوادتوروخدا....فرشته جون:زحمتي نيست.....رفت
مصطفي:منوکشيدب*غ*لشوبااجازه اي گفتوروسريموبازکردکش مومم بازکرددستشولابه لاي موهام فروکردروي موهام ب*و*سه طولاني زد ونفس عميق کشيدهرم نفساش لاب لاي موهام ميپچيدحالمودگرگون ميکرد....دستشوزيرچونم گذاشتو سرموبالااورد،وادارم کردنگاهش کنم ....وقتي توچشماش نگاه کردم بازم اون حس خواست امدسراغم حس خواستنش ديوانم ميکرد....درصدم ثانيه لبهاشوروي لبام گذاشت باولع ميب*و*سيدم اول شکه شدم....وقتي به خودم امدم دست پشت سرش گذاشتم وهمراهيش کردم انگارجريع ترشدباشدت بيشتري ميب*و*سيدانقدر محکم لباموبه بازي گرفته بودکه دردميکرد اما انقدردردش شيرين بودکه دوست داستم.تااخرعمرم اين دردوبکشم....وقتي نفس کم اوردم بادستام کمي فشاربه سينش اوردم ازم جداشدوبا چشماي خمارکه خيلي قشنگترشده بودگفت:ازروزاولي که ديدمت دوستت داستم وقتي براي اولين باربدون روسريو، بلوزشلوارديدمت حس خواستن ب*غ*ل کردنت ديونم کردهروقت ميديدمت دوست داشتم....ب*غ*لت کنم وقتي نميتونستم به جونون ميرسيدم ميفهمي....چيکارباهام کردي....گرگرفته بودم گرماي لذت بخشي وجودمودربرگرفته بود....حالم وصف نشدني بود......،زيرگلومو گازکوچکي گرفت اخ ارومي گفتم....مصطفي گفت ديونم نکن ندا کاردستت ميدم دوباره لباموبه بازي گرفت ....نميدونم چقدر گذشته بودکه باصداي هين فرشته ازهم جداشديم.....گريم گرفته بودميخواستم زمين دهن بازکنه منوببلعه......فرشته:واي ببخشيد هواسم نبود دربزنم.....،مصطفي:بياراون شيرينوکه واقعا به موقع بود....،من:ببخشيدمن بايدبرم الان مامان صدام ميکنه....،مصطفي:بيا شيريني با يه چاي بخوربعدميري.....،من:درحالي که سرمو بشدت پايين گرفته بودم گفتم:نه بالاکاردارم انگارمصطفي فهميدبودميخوام فرارکنم که گفت:باشه برو فردا ميتوني بيايي ببينمت....،من:اره مامان فرداساعت4وقت ارايشگاه داره ميخواد برموهاشورنگ بزارميام.....،باشه منتظرم....خداحافظ....وقتي امدم بيرون انگارازقفس ازادشده بودنفس هاي عميق گشيدموبطرف خونه راه افتادم.......
گذشته ندا
امروز صبح انقدراسترس داشتم که دچارحالت تهوع شدم
بعدازظهربودکه فرشته جون صدام زد....به مامان گفتم ورفتم پايين...
سلام خوبيد...فرشته:سلام گلم بيا بشين.....رفتم ونزديک مصطفي نشستم.....،مصطفي:سلام گلم امادهي راستي،راستي خانمم بشي....،اره....باشه ي گفت وشروع کردشماره گرفتن.....بعدازکمي صحبت گذاشت روبلندگوومردي شروع کردبه خوندن يه حس خواستي داشتم خيللللي خوشحال بودم کيه ازرسيدن به معشوقش ناراحت باشه.....بعدازخوندن مصطفي تشکروخداحافظي کرد.....مصطفي :بااجازت دوماه خوندم ميخوام تاوقتي عقدميکنيم راحت باشيم.....سري به معني فهميدن تکون دادم.....فرشته جون برامون دست ميزدخندم گرفته بودانگارعقدکرديم....بعدهردومونوب*و*سيدوتبريک گفت.....من:مصطفي کي صيغه روخوند....،مصطفي:پدريکي ازدوستام......ديدم فرشته جون داره اماده ميشه گفتم:جايي ميخواي برم....اره ميخوام برم يه شکلاتي شيريني بخرم تا کاممونوشيرين کنيم......من:نميخوادتوروخدازحمت بکشي.....فرشته:زحمتي نيست گفت ورفت.....
به محض رفتنش....مصطفي منوکشيدب*غ*لش بااجازه اي گفتوروسريموبازکردکش مومم بازکرددستشولاب لاي موهام فروکردروي موهام ب*و*سه طولاني زدونفس عميقي کشيدهرم نفساش لاب لاي موهام ميپيچيدحالمودگرگون ميکرد.....
دستشوزيرچونم گذاشتوسرموبالااوردو.وادارم کردنگاهش کنم.....وقتي توچشاش نگاه کردم بازم اون حس خواستننش ديونم ميکرد.....درصدم ثانيه لبهاشوروي لبام گذاشت باولع ميب*و*سيدم اول شکه شدم....وقتي به خودم امدم دستمو پشت سرش گذاشتم وهمراهيش کردم انگارجريع ترشدباشدت بيشتري ميب*و*سيدانقدرمحکم لباموبه بازي گرفته بودکه دردميکرداماانقدردردش شيرين بود که دوست داشتم تااخرعمرم اين دردوبکشم.....وقتي نفس کم اوردم بادستام کمي فشاربه سينش اوردم ازم جداشدوباچشماي خمارش که خيلي قشنگ شده بود گفت: ازروزاولي که ديدمت دوستت داشتم وقتي براي اولين بار بدونه..روسري بابلوزشلوارديدمت حس خواستنت، ب*غ*ل کردنت ديونم کرد....هروقت ميديدمت دوست داشتم ب*غ*لت کنم بب*و*سمت بوت کنم ازبوت م*س*ت بشم وقتي نميتونستم به مرزجونون ميرسيدم ميفهمي...... چيکارکردي باهام.....گرگرفته بودم گرماي لذت بخشي وجودمودربرگرفته بود.....حالم وصف نشدني بود.....
زيرگلوموگازکوچکي گرفت اخ ارومي گفتم.....مصطفي:ديونم نکن نداکاردستت ميدم...دوباره لباموبه بازي گرفت.......نميدونم چقدر گذشته بودکه باصداهين فرشته جون ازهم جدا شديم.....گريه گرفته بودميخواستم زمين دهن بازکنه منوببلعه.....فرشته:وايببخشيدهواسم نبوددربزنم.....،مصطفي:بياراون شيريني روواقعا بموقع بود.....
من:ببخشيدمن بايدبرم الان مامان صدام ميکنه....مصطفي:بيا شيريني وچاي بخوربعدميري....،من:درحالي که سرموبشدت پايين گرفته بودم گفتم:نه بالاکاردارم....انگارفهميده بودمعذبم ميخوام فرارکنم
گفت:باشه بروفقط فرداميتوني بياي ببينمت......من:اره مامانم فردا ساعت4وقت ارايشگاه داره ميخوادموهاشورنگ بزاررفت ميام.....باشه پس منتظرم.....خداحافظ...وقتي امدم.بيرون انگارازقفس ازادشده بودمدرحالي که نفسهاي عميق ميکشيدم
بطرف خونه راه افتادم
گذشته ندا
امروزصبح خييييلي زودبيدارشدم يااصلابهتربگم ديشب اصلا نتونستم بخوابم استرس زيادي داشتم براي ديدن دوباره مصطفي اونم وقتي زنشم
ازصبح خودم با کاراي خونه مشغول کردم يه ناهارحسابي هم درست کردم طبق معمول برادرام بعدازخوردن ناهاررفتن سرکارمنم بعدازشستن ظرف ها رفتم حمام وقتي بيرون امدم مامان امده شده بود.....
من :داري ميري.....مامان:اره توکه جايي نميري....،من:نه اگرفرشته جون تنهابودشايديه سربرم انجا.....،مامان:خيلي خوب من شايدکمي ديربيام شام يادت نره درست کني ها.....،من:باشه.....،مامان:پس من رفتم....،من:خداحافظ
به محض خارج شدن مامان منم رفتم تواتاق تا حاضرشم....يه بلوزشيري استين سه ربع که روش با کلي ستاره ومنجاق کارشده بودبه همراه شلوارسفيدجذب که پاهاي کشيده وخوش
فرمموقشگ به نمايش ميذاشت پوشيدم موهاي بلندخرمايمم سشوارکشيدم حالت دارشدوباکلپس بالاي سرم جمعش کردم مدادمشکي هم داخل چشمام کشيدم ....خيلي چشماموقشنگ ميکرد....رژيکه از مامان طرزاستفادشو يادگرفته بودم رولبم کشيدم ...رنگ صورتيش خيلي به صورت سفيدم ميومد....بايه روسري کرم تيپم تکميل شدم واماده رفتن ....درست بودمصطفي محرمم بوداما روم نمشدفعلا جلوش بي حجاب بگردم
اسرا
00رمان عالیه چرانظرهاپاک شدن