رمان مروارید های احساس به قلم سید آوید محتشم
تو اوج درموندگی و بدبختی، وقتی امیدی برای رسیدن به مطلوب نیست، یه عاجزانه صدا زدن معبود تبدیل میشه به گره گشا و خدا یه ناجی برات میفرسته، کسی که در قبال کمکهاش هیچ انتظاری ازت نداره فقط میخواد دست از تعارف کردن برداری.... در نهایت تبدیل میشه به تکیه گاه، محرم اسرار، دوست، یار و در نهایت عشق!
عشقی که با یه حضور ناخونده تو فصل بلوغ می مونه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۷ دقیقه
- تو دیگه چرا؟
لبخند زد و گفت:
- اول جلسه اومد کلی قانون خرکی گذاشت، به دو تا از پسرا هم منفی داد. تو یه ربع، تو سومین نفر بودی.
هنوز حرفاش تموم نشده بود که بچه ها یکی یکی بیرون اومدن؛ در آخرم استاد با قیافه ی قرمز و عصبانی بیرون اومد. نگاه غضب آلودی به من کرد به سمت دفتر اساتید رفت.
توی سالن همهمه بود و من هم مشغول برانداز کردن دخترا بودم. تقریبا همه ساده بودن، جز یکی که بعدا فهمیدم اسمش ژیلاست. هنوز از برانداز کردن همکلاسیام فارغ نشده بودم که یکی از پسرا دست زد و همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
- اولین روز دانشگاه که به لطف استاد فاخر و خانوم مشرقی به یادموندنی شد. حالا من می خوام به یاد موندنی ترش کنم و همه رو به یه بستنی دعوت کنم.
از اون جایی که صمیمی نبودیم و همه تو فاز کلاس خرکی گذاشتن بودن، یه لبخند با کلاس زدیم و همه به سمت کافی شاپ نزدیک دانشگاه رفتیم. تا آماده شدن سفارشا، اون پسره خواست تا همه خودشون رو معرفی کنن و اول از همه خودش شروع کرد. قیافه ی بامزه ای داشت، بیشتر شبیه ژاپنیا بود. بیش از حدم به سر و وضعش رسیده بود.
- امیر نظام کشمیری هستم. ساکن همین شهر پر دود. از بابت قیافه هم قبل از این که بپرسید چرا شکل ژاپنیاست، خودم می گم. من یه دورگه ایرانی، ژاپنی هستم.
همه با لبخند نگاش کردن، مهربون و شوخ بود. نفر بعدی یه پسره تپل و سبزه بود و البته سر به زیر. با یه لبخند خجالتی گفت:
- هژبر صفری هستم، از خوزستان!
بازم لبخند زدیم. انگار مسابقه تلویزیونی بود. از این فکرم توی دلم ریز ریز خندیدم. نفر بعد با خونسردی همه رو نگاه کرد و بعد زل زد تو صورت من. منم نگاش کردم. خیلی آشنا بود. فکر کردن راجع به این که کجا دیدمش زیاد طول نکشید، چون خودش رو معرفی کرد:
- دانیال هستم؛ دانیال حضرتی. اصالتا شیرازی هستم ولی دو سالی می شه که تهران...
بقیه حرفاش رو نفهمیدم. پس کسی که پول عمل مامانم رو داده بود، همکلاسی دانشگاهم بود. بدتر از این نمی شد. با کسی هم کلاسی بودم که می دونست وضع مالی ما چطوریه. یعنی به همه می گفت؟ وای خدا!
این قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم بقیه ی بچه ها چی گفتن، فقط وقتی حنانه به پهلوم کوبید فهمیدم نوبت منه. خیلی سریع گفتم:
- شفق مشرقی؛ تهران!
***
مامان لیوان چای رو جلوم گذاشت. خندید و گفت:
- خب بگو ببینم خوش گذشت؟
سرم رو تلخ تکون دادم و گفتم:
- زیاد نه!
مامان که قیافه ی دمغم رو دید، سکوت کرد. تا وقتی خودم حرف نمی زدم، ازم سوالی نمی پرسید. حس می کردم دوست دارم با یکی حرف بزنم. با قیافه ی بی تفاوت و درون آشفته گفتم:
- اونی که پول عمل رو داده، همکلاسیمه.
تعجب رو تو صورت مامان دیدم.
- ای خدا! چقدر دنیا کوچیکه. کوه به کوه نمی رسه، آدم به آدم می رسه.
بعد لبخند زد و گفت:
- باید ازش تشکر می کردی؛ کردی؟
اخم کردم و گفتم:
- وا مامان؟ چی می گی؟ برم بهش بگم مرسی؟ عمرا! تازه مگه من خواستم پول رو بده؟ خودش داد، وظیفه اش بود. حالا من گفتم طوریم نشده، ولی حالم خیلی بد بود.
مامان خندید و گفت:
- آخ آخ آخ! دخترِ مغرور. ببین چه حرصیم می خوره. خب دعوتش کن خونه، من خودم تشکر کنم.
- اوف مامان، نمی خواد. بی خیال! من به رو خودم نیاوردم شناختمش. اگه خودش چیزی نگفت، بی خیال می شیم دیگه.
مامان هیچی نگفت. منم مشغول خوردن چاییم شدم. بعد جلوی تلویزیون دراز کشیدم که مامان گفت:
- یه ساعت بخواب، بعد بیا شام.
همین طور که تلویزیون می دیدم، چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم. یه خواب راحت و آروم.
****
هر روز صبح با نوازشای مامان بیدار می شدم و با لبخند یه روز قشنگ رو شروع می کردم. تا دانشگاه رو چرت می زدم، ولی به محض ورود به محوطه دانشگاه، سرحال و قبراق می شدم و با دخترا می زدیم به دلقک بازی و این قدر الکی می خندیدیم که دلمون درد بگیره. استاد هم که می اومد با انواع و اقسام خودکارا جزوه می نوشتیم. با پسرا زیاد برخورد نداشتیم. اونا هم تقریبا بی خیال ما بودن و سرشون تو کارای خودشون بود. برعکس ما که بحثامون درباره ی لباس و آرایش و غیبت کردن بود، اونا در مورد موبایل و ماشین و مدلای جدید کامپیوتر و لپ تاپ صحبت می کردن. درس استاد فاخر هم با یه استاد مسن ولی خوش اخلاق ارائه می شد و در مجموع روزا خوب می گذشتن.
****
یه روز اواسط آبان بود که امیر نظام، یا به قول حنانه، مسئول هماهنگی دخترا و پسرا، به سمت ما اومد و بعد از کلی اِهن و اوهون، از من خواست تا باهاش برم. تا اون روز متوجه شده بودم که چند تایی از دخترا گلوشون پیشش گیره. برای همین وقتی دنبالش رفتم، نگاه های حسرت بارشون رو روی خودم حس می کردم. امیر بچه ی خوب و جذابی بود ولی من کلا تو خط این حرفا نبودم. کنار در کلاس روبروی هم وایسادیم و بعد از کلی صغری، کبری چیدن که کلافه ام کرده بود، گفت:
- خانوم مشرقی، می شه با خانوم مریدی (حنانه) راجع به من صحبت کنید؟
با این که کامل فهمیده بودم منظورش چیه ولی خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:
- در چه باره ای؟
امیر نظام، هی این پا و اون پا می کرد و چیز چیز می گفت؛ تا بالاخره شماره ای رو به سمتم گرفت و گفت:
- بهشون بگید باهام تماس بگیرن، باقیش با خودم.
دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. شماره رو گرفتم و آروم گفتم:
- باشه، بهش می دم.
امیر نظام هم بعد از کلی تشکر کردن، به طرف کلاس رفت. نگاهی به شماره انداختم و بعد از لبخند بزرگی که زدم، خواستم وارد کلاس شم که با حضرتی چشم تو چشم شدم. نمی دونم چرا حس کردم نگاهش رنجیده است ولی چرا؟! بی تفاوت شونه بالا انداختم و وارد کلاس شدم. با دیدن حنانه به کل حضرتی رو فراموش کردم و کنارش نشستم. حنانه هم از جمله خاطرخواه های امیر نظام بود. با نشستن من، اخم عمیقی کرد و رو برگردوند. سقلمه ای به پهلوش زدم گفتم:
- حنانه؟
داد بلندی کشید، این قدر بلند که همه به طرفمون برگشتن.
- چه مرگته؛ چرا می زنی؟
هم ترسیده بودم، هم تعجب کرده بودم، از طرفی روم نمی شد سرم رو بلند کنم. زیر لب، رنجیده گفتم:
- حنا؟!
رو به بقیه ی کلاس که نگامون می کردن، گفت:
- چه خبره؟ چرا زل زدین به ما؟
همه سرشون رو به کار خودشون گرم کردن ولی من هنوز رنجیده بودم. دوباره صداش زدم ولی این بار با بغض. هم زمان برگه شماره رو روی دسته صندلیش گذاشتم و با صدایی که سعی می کردم بغضم رو نشون نده، بدون این که نگاش کنم، گفتم:
- شماره اش رو داد، گفت بدم به تو.
با بهت نگام کرد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم و به طرف در دویدم. صداش رو شنیدم:
- شفق!
ولی من نایستادم. به سمت نا معلومی دویدم. اول از حضرتی که اخم کرده بود، بعدم برخورد حنانه. کلا آدم زود رنجی نبودم ولی اون روز دلم بدجوری گرفته بود. زیر درختای بید مجنون پشت کلاسا نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. نمی دونستم چرا این قدر دلم گرفته بود.
الی
۳۰ ساله 00قلمه فوق العاده ای دارید بهتون تبریک میگم
۱۰ ماه پیش...الهه.
10ممنون از نویسنده عزیز عالی بود
۱۱ ماه پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 10خیلی عاشقانه ی قشنگی بود چقد عشق دانیال و محبتاش بی ریا و پاک بود خسته نباشید به نویسنده عزیز بابت این داستان زیبا
۲ سال پیشالهه
00رمان خوبی بود ولی عالی نه. ارزش یه بار خوندن رو داره
۲ سال پیشناز
21رمان بدی نبود؛ فقط یکم دور از ذهن بود اتفاقات؛ ۷سال دوری و اینقدر راحت کنار اومدن باهاش؟ اینکه یه بار منطقی صحبت نکردن؛ راجب خودشون حرف نزدن.
۲ سال پیش؟
00خوب بود ولی کاش یکم از زندگی مشترکشان میگفتین،🙏🙏🙏
۲ سال پیشملیکا
41عالییییی ، من قبلا خونده بودم ولی هر چی میخونم بازم سیر نمیشم انقدر که قشنگه
۲ سال پیشم
30در یک کلام عالی بود
۲ سال پیشفرشته
30عاالی بود ،ممنون از نویسنده عزیز،حتما بخونیدش
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 30عالی عالی عالی بود سپاس نویسنده محترم لذت بردم قلمی متفاوت و جذاب شعرهای جالبی هم داشت 🌹🌹🌹
۳ سال پیشحمیده
۲۲ ساله 20رمانهای آقای محتشم واقعا زیبان.از رمان خوشم اومد اما آخرین جمله ی رمان حتی از خود این داستان زیباتر بود..عشقتون پایدار
۳ سال پیش...................
22من خوشم نیومد به نظرم سختیاشون اصلا به اندازه خوشی هاشون نبود😕
۳ سال پیش
10خیلی قشنگه ارزش خوندن رو واقعا داره درسته لایکش کمه ولی توصیه میکنم حتما بخونید
۳ سال پیشهانیه
۳۰ ساله 71این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
دنیز
۱۸ ساله 00قشنگ بود، مرسی جناب نویسنده
۳ سال پیش
فاطمه
۲۷ ساله 00سلام رمانش به نظرم قشنگ بود ولی آخراش رسیدنش ن به هم کشدار شده بود و از اینکه دانیال هفت سال با پونه زندگی کر د باز دوباره با شق بود یجوری بود مخصوصا اونجاش کا تو بیمارستان دل شفق شکست