رمان گریان تر از گریان به قلم فاطی جوجو
رمان گریان تر ازگریان سرگذشت انسانهائیه که در برابر هیچ طوفانی کمرخم نمیکنن افرادی که برای عبور از هر آتشی راه حلی پیدا میکنن و مقابل تمام فرازونشیب های زندگی می ایستن..دوشخصیت اصلیه این رمان استوار و مصمم به زندگی ادامه میدن و هیچ زمان اجازه نمیدن گل لبخند روی لبشون جای خودشو با اشک عوض کنه تا اینکه بالاخره به بزرگترین دست انداز زندگیشون میرسن دست اندازی که عبور از اون ورود به یک جاده ی سرشار از سختیهای تجربه نشدنیه سختیهایی که در راس همه ی اونها نوشته شده
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۷ دقیقه
خودش روی تختش نشسته بود.بدون هیچ حرفی مطابق خواسته اش عمل کردم...ثانیه ها دیر میگذشتن فک کنم پنج دقیقه ای گذشت که یه نفس که بیشتر به اه شبیه بود کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه شروع کرد_اول اینکه من یه عذر خواهی بابت رفتار ظهرم بهت بدهکارم.خواستم حرفی بزنم که دستشو به علامت سکوت بالا اورد و مجبور شدم ساکت بمونم..ادامه داد:دوهفته ی دیگه میشه دوسال که من و تو نامزدیم میدونم طبق قول و قرارمون باید مثل خواهر و برادر رفتار میکردیم و تا الانم جز این نبوده ولی هستی من امروز میخوام یه اعترافی بکنم.کلافه دستی به موهاش کشید و با صدای گرفته ای ادامه داد:اهل مقدمه و صفحه چینی نیستم برای همین یه راست میرم سراصل مطلب.درست از چهار سال پیش من به تو...به توعلاقه مند شدم.نمیدونم میتونی درک کنی یا نه ولی اینکه به یه نفر علاقه داشته باشی و بهش اعتراف نکنی خیلی سخته.میدونم که الان با خودت میگی که من دارم خلاف قول و قرارامون عمل میکنم ولی راستش من دیگه کنترلی روی رفتارام ندارم.الان میخوام بدونی اگه تو هم بتونی منو به عنوان همسرت قبول کنی هرکاری که لازم باشه برای خوشبختیت انجام میدم.ولی اگر جوابت منفی باشه که این حق توئه و اگر این چنین باشه من هیچ ناراحتی از تو نخواهم داشت من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.روی تصمیم فکرکن اگر تونستی با خودت کنار بیای همونطور که بهت گفتم دنیا رو به پات میریزم ولی اگر جوابت منفی بود راهمون از هم جدا میشه چون من میترسم برخلاف خواسته ی قلبیم صدمه ای به احساسات تو وارد بشه..اگر جوابت منفی بود طبق شرطی که دوسال پیش برای طاها گذاشتی و گفتی حاضری فقط دوسال نامزد کسی بمونی و بعد از اینکه با قوانین این کشور اشنا شدی میخوای مستقل به زندگیت ادامه بدی عمل میکنیم..فقط اگه میتونی تا دوهفته ی دیگه جوابتو به من بده چون طاها و مارال قراره تا دوهفته ی دیگه بیان اینجا هم برای یه سفر کاری و هم برای دیدن تو و ایدا و من میخوام تکلیفم تا اون موقع مشخص بشه..از جاش بلند شد اومد جلوم روی زمین نشست و التماس وار گفت:بهم قول بده هستی قول بده که تصمیمت هرچی بود دیدت نسبت به من هیچ تغییری نمیکنه.اگر جوابت منفی باشه از این به بعد تو علاوه بر طاها یه داداش دیگه هم داری و من علاوه بر صنم یه خواهر دیگه.قول بده که حرفای امروزم رو به پای خ*ی*ا*ن*ت نمیذاری به احساسی که نسبت به تو دارم قسم من هیچوقت به چشم بدی به تو نگاه نکردم.مبادا فکر کنی توی این دوسال از بودنت سوء استفاده کردم..خواستم لب باز کنم و فریاد بزنم بگم نه من هیچوقت در مورد تو چنین فکری نمیکنم ولی نتونستم.اولین قطره ی اشک که روی صورتم فرود اومد دستمو جلوی دهانم گذاشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم..با قدمهایی بلند خودمو به اتاقم رسوندمو درم قفل کردم.بلافاصله بعد از اینکه من اومدم داخل اتاقم صدای بسته شدن در خونه هم شنیده شد و مهرداد رفت...
هق هقم بلند شد به خاطر چی نمیدونم شاید اشکام حالا که راهی برای خروج پیدا کرده بودن داشتن به عقده ی تمام این چند سال امروز فرو می اومدن..لبخند تلخی زدم.کی باورش میشه دقایقی پیش کسی که من به چشم برادر بهش نگاه میکردم ازم خاستگاری کرد.مهرداد واقعا مَردترین مَردی بود که بین این همه نامرد دیده بودم ولی ایا این درست بود که من بدون هیج علاقه ای بهش جواب مثبت بدم.ایا درسته که من بدون هیچ علاقه ای به کسی جواب مثبت بدم که دوسال تمام میتونست هربلایی که دوست داشت سرم بیاره ولی به خاطر مرد بودنش جلوی خودشو گرفت.این نامردی نیست؟کاش حتی یه درصد امید داشتم که بعد از ازدواج بهش علاقه مند میشم ولی امکان نداره مثل اینه که بخوام به چشمی به جز برادری به داداش طاها نگاه کنم.یاد اشکی که توی چشاش جمع شده بود که میوفتم جیگرم اتیش میگیره امروز یه مرد جلوی من زانو زد و ازم خواست به خاطر ابراز علاقه اش ازش ناراحت نشم بهم گفت اگه جوابم منفی باشه باید راهمونو از هم جدا کنیم چون ممکنه برخلاف خواسته ی خودش کاری انجام بده و من صدمه ببینم مَنی که محرمش بودم و دوسال تمام از هرنظر چه شرعی و چه قانونی دستش برای انجام هرکاری باز بود.امروز فهمیدم دنیا اونقدری که من فکر میکردم کثیف نشده هنوزم توش ادمایی پیدا میشه که به خاطر خوشبختی دیگران از خودشون بگذرن..چقدر تصمیم گیری سخت بود کاش یه نفرو داشتم که باهاش حرف بزنم.مهرداد بین حرفاش گفت داداش طاها و مارال تا دوهفته ی دیگه میان کانادا اگه موقع دیگه ای این خبرو بهم میداد از خوشحالی بال درمیاوردم ولی الان....
سردرد بدی داشتم خداروشکر فردا روز تعطیلی دانشگاه بود.از داخل کمدم بسته ی قرص مسکن رو برداشتم و سه تا رو با هم خوردم.سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم اینقدر در همون حالت موندم که قرصا عمل کردن و به خواب رفتم.
نیمه های شب بود که از شدت گردن درد بیدار شدم.لعنتی گردنم به دلیل خوابیدن روی مبل حسابی کوفته شده بود بلند شدم و روی تخت خوابیدم..حدود نیم ساعت دائم سعی میکردم چشامو روی هم فشار بدم تا به خواب برم ولی بی فایده بود بد خواب شده بودم.از جام بلند شدم و از داخل کمدم زیر لباسا دفترمو برداشتم.برگشتم روی تخت و نور گوشیو روی دفتر انداختم.صفحه اولشو باز کردم.با خوندن اولین جمله اش و با یاداوری گذشته لبخند تلخی برلبم نقش بست.
سلام:
مدتی قبل بابا بهم گفت هرادمی چه بزرگ چه کوچیک گاهی اوقات در زندگی دلش خیلی بد میگیره اینقدر بد که دوست داره زندگیش به پایان برسه و از قطار زندگی پیاده شه توی اون لحظات اگه بتونه خودش خودشو اروم کنه خیلی بهتره تا اینکه راز دلشو به کسی بگه چون یه راز تا وقتی پیش خود ادم باشه اسیر اونه ولی وقتی به کسی میگیش اون شخص میشه اسیر رازش...اینکه چقدر از اون دوران میگذره نمیدونم چون انگار خیلی اون خوشیها ازم دورن ولی امروز من درست مثل گفته ی بابا دلم خیلی گرفته دیدم بهتره خودم خودمو اروم کنم برای همین این دفترو برداشتم تا با تکه های بی جان و روح دفتر که میدونم به مرور زمان خواهند پوسید درد دل کنم ودلگرفتگیهامو داخلشون دفن کنم.
امروز به این نتیجه رسیدم که خوشبختی مثل یه کبوتر میمونه تا یه مدت نچندان بلند روی پشت بوم دلت لونه میکنه و بعد که پرکشید و رفت تازه معنای تنهایی رو درک میکنی...دوساله پدرومادرمو از دست دادم و امروز سالگردشونه بیرون از این اتاق نگاههای پرازترحمی وجود داره که وقتی بهم میوفته دوست دارم همون لحظه بمیرم برای همین ترجیح دادم داخل اتاقم بشینم و خودم با خودم خلوت کنم.دلم خیلی گرفته از دنیا و ادماش از تصنعی بودن قولا و حرفاشون به همین علت میخوام از سنگ باشم...
سرم رو به دفتر تکیه دادم و اروم اشک ریختم اره من باید سنگ میبودم توی دنیای هستی دلرحمی وجود نداشت من قراربود به همون اندازه که سرنوشت در حقم سخت و سنگ بوده در حق اطرافیانم سنگ باشم ولی چرا اینطوری نشد چرا یه دفعه ای به خودت میای میبینی نبایدهات تبدیل به باید شده واقعا چرا.خودکارم رو از روی میز کنار تختم برداشتم و زیر همون نور کم مشغول نوشتن شدم.
وقتی دلت گرفته و اشکات بی هیچ بهونه ای جاری میشه باید چیکار کنی.بایدچیکارکنی تا بغض تو گلوت بشکنه وحرفایی رو که چندسال تو وجودت پنهان کردی بیرون بریزی...امشب دلم گرفته بغضمم میخواد بشکنه ولی مثل همیشه اروم و بی هیچ صدایی..
من امشب قلم به دست گرفته و مینویسم...امشب از تمام شادیها و غمهای درون قلبم میانبری باز کردم تا به اینده بنگرم امشب میخواهم تا قلم در دست دارم به یاد همه بنویسم.
اری....
من امشب قلم به دست گرفته ومینویسم...
مینویسم به یاد تمام دلهای تنها، مینویسم به یادتمام انسانهای بیکس،مینویسم به یادتمام دلهای خزان پرست، مینویسم به یاد تمام چشمان گریان انقدرمینویسم تا قلم در دستانم ناپدیدشده و کاغذ پر ولی در اخر باز هم کلی حرف ناگفته میمونه که بازهم بایددرصندوقچه دل خاک بخورند و کاغذی برای نوشتنشون وجودنداشته باشه.
مسخره است.اخه مگه میشه تنهایی روتوصیف کرد مگه میشه بیکسی رو توضیح داد مگه میشه درددلی رو که چندین بهاراززندگیش میگذره اما بهاردل اون خیلی وقته تبدیل به خزان شده نوشت مگه قلم میتونه بغضی که توی گلوی اون چشای گریون وجودداره بنویسه نه نمیتونه...پس یعنی من میتونم باعث بشم دل یه نفر بشکنه و غرورش خورد بشه له بشه نه نمیتونم ولی اینم باید اضافه کنم که نمیتونم به خاطر دلسوزی اینده ی شخصی رو که در مردانگی اصلا برام کم نذاشته رو خراب و داغون کنم...نمیدونم اخر این بازی چی میشه فقط خدایا تویی که همیشه همرام بودی و هیچ جا تنهام نذاشتی یه راهی نشونم بده من مطمئنم اینبار هم با کمک تو بهترین تصمیم رو خواهم گرفت فقط ازت خواهش میکنم کمکم کن این تصمیم هرچی بود به اینده ی اون و من صدمه ای وارد نکنه.چرا که تو خودتم بر این امر واقفی که من به هیچ وجه راضی به اینکه غرور کسی به خاطر من خورد بشه نیستم...
دفتر رو بستم و روی میز گذاشتم مثل همیشه بعد از صحبت با خدا ارامشی وصف ناپذیر بر قلبم سرازیر شد حالا دیگه مطمئنم تصمیمم از طرف اون تضمین میشه.
*****
درست زمانیکه احتیاج داری زمان دیر و کند بگذره عقربه ها،روزها و هفته ها با هم مسابقه میذارن_هستی...هستی کجایی تو؟_هان چی کجام؟_نه مثل اینکه تو واقعا امروز حالت خوش نیست چته نیم ساعته دارم برات حرف میزنم اصلا گوش میدادی؟_ببخش ایدا امروز سرحال نیستم_بله سرکلاس کاملا مشخص بود تو فضائی تو چته چند روزه؟_اه پیچ سوالی راه انداختی توهَم _اولا که پاچمو ول کن لازمش دارم دوما اینکه میخوام بدونم چرا تو خودتی پیچ سوالیه؟_خب از سرصبح گیر دادی که من یه چیزیم هست کلافم کردی_خیله خب تو تظاهر کن چیزیت نیست ولی خودتی_دیوونه همش از سر دلتنگیه نمیدونم چرا از وقتی فهمیدم داداش طاها و مارال دارن میان اینجا اینقدر انتظار برام سخت شده_خب اینکه معلومه خانووووم چون یه مدت طولانی ازشون دور بودی گفتی دقیقا کی میرسن؟_انشاا...تا دوروز دیگه میرسن_مهرداد چی اون کی برمیگرده؟...ایدا دقیقا دست گذاشت رو حساسترین موضوع فعلی زندگیم.
مهرداد درست از فردای اون روزی که با هم حرف زدیم به بهانه ی دیدار دوستش رفت ترکیه.چون واحدای ترم قبلشو بیشتر برداشته بود تعطیلات میان ترمش حدود پانزده روز بود.روزی که داشت میرفت نیم ساعت قبل از رفتنش اومد داخل اتاقم و با لحن محکم و قاطعی ازم خواست که توی تصمیمم به هیچ عنوان دلسوزی رو راه ندم چون اینطوری نه تنها در حقش لطف نمیکنم بلکه بهش ظلمم میکنم چقدر دلم براش تنگ شده بود ولی این دلتنگی دقیقا مشابه دلتنگیم نسبت به داداش طاها بود.با صدای ایدا که خیلی عصبی بود به سمتش برگشتم_باز چی شده؟_ببینم هستی نکنه تو عاشق شدی هر چند لحظه یه بار میری تو هپروت اومدیم بیرون یکم با هم باشیم ولی تو گند زدی تو حال هردومون.جون ایدا بگو چته دیگه_خیلی دوست داری بدونی؟_اره...به نیمکتی که کمی جلوتر از ما قرار داشت اشاره کردمو گفتم:بیا بریم اونجا بشینیم تا بهت بگم....ایدا روی نیمکت نشست و گفت:بفرما حالا شروع کن_بهت میگم ولی باید بهم قول بدی که هیچکس حتی داداش طاها و مارال از این ماجرا باخبر نمیشن باشه؟_جونم بالا اومد بگو دیگه...چشم از ایدا گرفتم و به روبه روم دوختم._اونروزی که من با مهرداد به خاطر اینکه چرا به خونه خبر ندادم و رفتم خرید بحثم شد رو یادته؟_اره...
همه چیزو برای ایدا البته با سانسور بعضی قسمتا تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد نگاهی بهش کردم سخت در فکر فرورفته بود بعد از چند دقیقه گفت:دوسش داری؟_نمیدونم به خدا نمیدونم_هستی اصلا امکان نداره ندونی.تو یا به مهرداد علاق داری یا واقعا مثل یه برادر بهش نگاه میکنی کدوم یکی؟_مهرداد با داداش طاها هیچ فرقی برام نداره حتی یه درصد اگه امکان میدادم که بهش به چشمی جز برادری نگاه میکنم مطمئن باش بهش میگفتم_پس دلیلی دیگه ای وجود نداره که بخوای اینقدر خودتو اذیت کنی هستی تو نباید جواب این همه مردانگی مهرداد و اینطوری بهش بدی اگه واقعا بهش احساسی نداری حقیقتو بهش بگو و سعی نکن گولش بزنی_احساس میکنم اینطوری غرورشو خورد میکنم_نه به هیچ وجه اگر باهاش وارد یه زندگی بشی و کمی بعد بفهمه علاقه ای بهش نداری غرورش خورد میشه.....خواستم حرفی بزنم که صورتم خیس شد.به اسمون نگاه کردم بعد از مدتها داشت بارون میومد.از روی نیمکت بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم در کمتر از دودقیقه خیس اب شده بودیم.ایدا غرغرزنان گفت:هستی بیا بریم دیگه خیس اب شدم_واااای ایدا دلت میاد این بارونو ول کنی بری تو خونه_بله دلم میاد ناسلامتی تازه سرماخوردگیم خوب شده_خیله خب تو برو.منم یه چند دقیقه ی دیگه زیر بارون قدم میزنم بعد ماشین میگیرم میرم خونه صنمم تا دوساعت دیگه کلاسش تموم میشه_اکی پس تا فردا با من کاری نداری؟_نه فقط فردا حتما جزوه اتو برای من بیاری یادت نشه_باشه پس فعلا_خداحافظ.
بعد از رفتن ایدا منم کیفمو از روی نیمکت برداشتم و راهی شدم...اب بارون ارام ارام از روی برگ درختا پایین میچکید چه صحنه ی زیبایی بود...کاش میشد قطرات بارون همونطور که صورتمو میشستن دردای دلمم میشستن و از بین میبردن...وقتی به خودم اومدم مقابل خونه بودم.اینقدر غرق در فکر بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.در رو باز کردم و وارد شدم.از کفشای صنم فهمیدم اونم زودتر اومده خونه...دوست نداشتم امروز به هیچ چیزی فکر کنم برای همین با سرحالی و با صدای تقریبا بلندی گفتم:صاحب خونه سلااااااااام من اومدم...خواستم لب از کنم حرف دیگه ای بزنم که چشمم به مهرداد افتاد که مظلومانه روی کاناپه در خواب عمیقی فرورفته بود.چقدر تغییر کرده بود.زیر چشماش گود افتاده بود و فکر میکنم لاغرم شده بود.نزدیکش شدم قسمتی از موهاش روی پیشونیش افتاده بودن و چهره اشو معصومانه تر کرده بودند.مهرداد واقعا یه مرد ایده ال و کامل بود ولی برای من زیادی بود.اره واقعا چنین مرد بخشنده و مهربونی برای چنین دختر مغرور و دلسنگی زیادی بود.دستمو جلوبردم و موهاشو از توی صورتش کنار زدم.در اتاق صنم باز شد سریع خودمو عقب کشیدم با لبخند نگاهی بهش کردم و اهسته گفتم:سلام خواب بودی؟_سلام نه داشتم لباس عوض میکردم_مهرداد کی اومده؟_نمیدونم من که اومدم خواب بود بیدارش کن_نه گ*ن*ا*ه داره بذار بخوابه_اکی میگم هستی فردا که امتحان خاصی نداریم بیا برای رفع بیکاری امشب با هم یه غذای خوشمزه درست کنیم پایه ای؟_اره فقط باید زنگ بزنیم موادغذایی سفارش بدیم_نمیخواد خودم سرراه همه چیز خریدم_پس فکر همه جاشو کردی؟_بله پس چی؟_حالا چی میخوای درست کنیم؟_بعد از چند وقت مهرداد برگشته میخوام غذای مورد علاقه اشو درست کنم_چی هست؟_نمیدونی؟؟؟؟..
نه نمیدونستم غذای مورد علاقه ی نامزدمو نمیدونستم..خیلی جالبه!!!
سرم رو به نشانه ی نفی تکون دادم صنم دستم و گرفت و تقریبا هلم داد تو اتاق در همون حین گفت:لباساتو عوض کن بانو بیا اشپزخونه تا بهت بگم...لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به پوزخند بود.صنم در اتاق رو بست و رفت منم بعد از عوض کردن لباسام کتاب اشپزیو از روی میزم برداشتم و به اشپزخونه رفتم...صنم مشغول شستن برنجا بود_حالا بگو چی میخوای درست کنی_من قرمه سبزی درست میکنم تو لازانیا درست کن..با تعجب گفتم:قرمه سبزی..موادشو خریدی_اره البته با هزار جور بدبختی زود باش مشغول شو که هوا تاریک شد راستی بیشتر درست کنی که گفتم ایداشونم بیان..باشه ای گفتم و مشغول شدم...تقریبا طعم قرمه سبزی رو فراموش کرده بودم با وجود اینکه اینجا هم رستورانهایی وجود داره که غذای ایرانی صرو کنه ولی من اصلا وقت نکردم سری بهشون بزنم در واقع چون زیاد اهل غذاخوردن نبودم این چیزا برام مهم نبودن.صنمم چه حوصله ای داشت از اخرم نفهمیدم غذای مورد علاقه ی مهرداد چیه قرمه سبزی یا لازانیا...
نزدیک به یک ساعت بود که توی اشپزخونه مشغول بودیم کمرم داشت خورد میشد از شدت درد...
گوجه فرنگیا رو داخل ظرفی گذاشتم و مشغول خرد کردنشون شدم...همونطور که مشغول خرد کردن گوجه ها بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو بالا اوردم و مهردادو دیدم که با یه لبخند داره نگام میکنه دروغ چرا دلم برای لبخندای پر از محبت و البته این یکی که مشخص بود از روی بدجنسیه تنگ شده بود.در قالب هستی تخس فرورفتم و گفتم:به به جناب مهرداد خان چه عجب افتخار دادین بیدار شین.میذاشتین فردا بیدار میشدین دیگه چه کاری بود خُب...صنم ریز ریز میخندید مهردادم دست کمی از اون نداشت لابه لای خنده هاش گفت:اگه میدونستم نبود من اشپزتون میکنه به خدا زودتر از اینا میرفتم تا شاید یکم به خودتون بیاین_فک کن ما یه درصد الان برای تو داریم غذا درست میکنیم خودشیفته...والا_مبادا جواب ندی ها_عمرا تو خونم نیست همچین چیزی توی خون من بیشتر از کلسترول و پروتئین این چیزا کم نیاوردن وجود داره در جریانی که؟_بله صابونش به تنم خورده_از این حرفا بگذریم خوش گذشت؟_اره جات خالی عالی بود فقط یه چیز کم بود که تقریبا همون یه چیز همه چیز بود...
خودمو زدم به نفهمیدن و گفتم:نکنه مسواکتو یادت رفته...با این حرف من صنم که تا اون موقع سعی میکرد صدای خندیدنش بلند نشه با صدای بلند زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت:برو داداش تا شما یه حمامی بکنی خانومتونم برات یه لازانیای خوشمزه درست میکنه که انگشتاتم باهاش بخوری فقط خدا بعدشو خیر بگذرونه..
مهرداد:اِ فکر کردی خانوم من از هر انگشتش یه هنر میباره.بحثشون با صدای من متوقف شد_مهرداد شما برو حمام یه دوش بگیر خستگی سفر از تنت در بره تا اون موقع ایدا و ماهانم میرسن بعد که همه دور هم جمع شدیم بگو چیکارا کردی راستی یه چیز دیگه امیدوارم یعنی واقعا امیدوارم سوغاتی یادت نشده باشه که اگه خدایی نکرده چنین اتفاقی افتاده باشه شبو باید بیرون از خونه بگذرونی.
سر تکون داد و به سمت اتاقش رفت.به سمت صنم برگشتم و گفتم:چته تو اینقدر خانومت خانومت راه انداختی؟_وا هستی من که چیزی نگفتم اینطوری داغ کردی؟بی جنبه گفتم یه حالی بهت بدم دیدم بی احساس تر از این حرفایی_پس لطفا حالا که فهمیدی دیگه هیچوقت از این شوخی ها با من نکن_به روی چشم زن داداش.کفگیر رو از داخل بشقاب برداشتم و همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:مرگ زن داداش درد زن داداش تو تا منو دق ندی دست بردار نیستی نه؟صنم به خدا اگه فقط یه بار دیگه از این حرفا بزنی با همین دوتادست خودم خفه ات میکنم فهمیدی؟...دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:باشه بابا غلط کردم چرا جوش میاری...دوباره به گوجه ریز کردن پرداختم در همون حال گفتم:رو اعصاب ادم رژه میره بعد میگه چرا جوش میاری...پشتم بهش بود ولی فهمیدم داره زیر لب میخنده دلقکی بود که مثلش وجود نداشت..
همه ی کارا تموم شده بود تا خواستم برم داخل اتاقم یکم استراحت کنم زنگ در زده شد و دقایقی بعد ایدا و ماهان وارد خونه شدن.با خنده رو به ماهان گفتم:شما دوتا خونه زندگی ندارین هرشب اینجا پلاسین(توی این مدت با ماهان صمیمی شده بودم و تقریبا اون حس بدی هم که نسبت بهش داشتم از بین رفته بود)_مگه میشه خواهر خانوممون غذا درست کنه و ما نیایم برای همراهیش_شما اگه همراه خوبی هستین تو کارای دیگه خواهر خانومتونو همراهی کنین_اون کارای دیگه رو نمیشه ولی این یکی رو حاضرم هرچقدرش رو دستت موند ببرم بریزم برای کبوترا..با حرص کوسن مبلو به سمتش پرت کردمو گفتم:برو غذاهای عمه اتو بریز برای کبوترا پررو مهرداد تو چرا یه چیزی به این نمیگی...مهرداد تا خواست حرفی بزنه ایدا پیش دستی کرد و گفت:آی آی شوهرمو غریب گیراوردین حواستون باشه ها خودم مثل شیر پشتش وایستادم_اره ولی شیر اب.
((4ساعت بعد))
شام رو همه در کنار هم خوردیم و واقعا هم خوشمزه شده بود و هم به هممون حسابی چسبید.اون شبم جزو شبای به یادماندنی زندگیم شد.اخر شب بود و ایدا و ماهان قصد رفتن کرده بودن که مانع شدم و همه رو به نشستن دعوت کردم..وقتی همه نشستن و منتظر چشم به من دوختن لبخندی زدم و گفتم:اقا مهرداد لطفا پاشو برو سوغاتی ماها رو بیار...ناگهان همه با هم هینی گفتن و جمله ی منو تایید کردن.مهرداد لبخندی زد و گفت:خیله خب بابا بشینید تا برم بیارم.._تو اتاقت راه دررو نداره ها گفتم بدونی..صنم نگاه بدجنسی به من کرد و گفت:الهی بمیرم برات داداش این خانومت به جایی که به نفع تو کار کنه دائما همه ی کاراش به ضررت تموم میشه...ماهان:واقعا مهردادجان تو از زن اصلا شانس نیاوردی زن باید مثل ایدای من باشه به فکر شوهر...مهرداد لبخندی زد و رفت تا چمدونشو بیاره ولی من با یه نگاه به خون نشسته به صنم نگاه میکردم قبل از اینکه مهرداد بیاد جوری که ماهان نشنوه گفتم:فردا یه بلایی به سرت دربیارم که کلاغای اسمون به حالت زار زار گریه کنن...همون لحظه مهرداد چمدون به دست برگشت و روی مبل کنار صنم نشست.من روی مبل یه نفره نشسته بودم...مهرداد برای صنم یه تاپ ورساج مشکی جذب اورده بود به همراه یه شلوار دمپای ترک کرم رنگ خیلی خوشگل.برای ماهان و ایدا دو تا گردنبند اورده بود که روش اسمشون حک شده بود.گردنی که اسم ماهان روش بود رو به ایدا داد و گردنی که اسم ایداروش بود رو به ماهان داد.به نظر من که خیلی خوشگل و ناز بودن.و اما سوغاتی خودم که اخرین سوغاتی بود و تا اون لحظه کلی حرص خورده بودم یه گردنی یشمی خیلی خیلی ناز وقتی گردنی رو بهم داد اهسته گفت:این گردنی جفت رنگ چشاته به همین خاطر منبع ارامشه من محسوب میشه.لبخندی بهش زدم و سرم رو به زیر انداختم.علاوه بر اون گردنی یه عروسک خوشل ناز کوشولو که روش به انگلیسی نوشته شده بود((with love؛ با عشق)) و روی پاش نوشته شده بود((me to you))...و چه کسی جز من میدونست که توی همین دوجمله کلی حرف پنهونه..همه ازش تشکر کردیم و کمی بعد ایدا و ماهان رفتن و من و صنم و مهردادم هرکدوم رفتیم داخل اتاق خودمون.ساعت دو نیمه شب بود هدیه های مهردادو روی میز گذاشتم و به تخت خواب رفتم...از شدت خستگی هنوز سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد...
*********
نور چشامو اذیت میکرد به سختی چشامو باز کردم و اطرافمو نگاهی انداختم.ساعت شش صبح بود و من فقط تونسته بودم چهارساعت بخوابم.با خستگی از جام بلند شدم و بعد از ابی به صورتم زدم.بعد از بیدار کردن صنم به اتاقم اومدم تا حاضر بشم..ده دقیقه بعد کاملا اماده بودم.نگاهی داخل اینه به خودم انداختم.نمیدونم به خاطر فشار درسا بود که اینقدر لاغر شده بودم یا چیز دیگه ای.همزمان با خروج من از اتاق صنمم از توالت بیرون اومد._هنوز حاضر نشدی تنبل_کاری نداره که سه سوت الان میام_خیله خب تا تو حاضر بشی منم میزصبحونه رو میچینم...صنم همونطور که راه اتاقش رو پیش گرفته بود گفت:افرین تازه با وظایفت کنار اومدی...عادتش بود براش فرقی نداشت که صبح باشه یا شب باید کرمشو میریخت و ادمو حرصی میکرد...میزو چیدم صنمم بعد از حدود پنج دقیقه اومد.صبحونه رو خوردیم و از خونه زدیم بیرون...وقت زیاد داشتیم برای همین رو به صنم گفتم:بیا پیاده بریم یکم هوای ازاد تنفس کنیم_حوصله داری این همه راه_امروز استاد دیر میاد زودبریم که چی بشه پیاده بریم دیگه قبول؟_چیکار کنم که دل رحمم اکی بریم...
تقریبا نصف راه رو رفته بودیم که باشنیدن یک صدای زنانه که صنم رو خطاب قرار میداد به پشت سر
برگشتیم...صنم و اون دختر با دیدن هم با خوشحالی در اغوش هم رفتن و من از فرصت استفاده کردم و اون دختر رو زیر ذره بین قرار دادم...قد تقریبا 165،اندام متوسط نه چاق و نه لاغر،موها کاملا مشکی،رنگ پوست یه کوچولو سبزه ولی نه زیاد،بینی کشیده ولبایی برامده که داد میزد پروتز کرده.یکم که توی چهره اش دقیق تر شدم متوجه شدم رنگ چشاشم قهوه ای تیره است...لباساشم که یه تونیک بادمجونی رنگ که تابالای زانوش بود و یه ساق کرم خیلی نازک که اگه نمیپوشید بهتر بود.در کل میشد گفت تقریبا دختر خوشگلیه ولی نه زیاد...با صدای صنم به که منو خطاب قرار داده بود حواسم رو به سمت اونا جمع کردم_ایشون دوست صمیمی من هستی اتشین.این خانومم جزو یکی از دوستان و البته همسایه های قدیمیه..دستش رو که برای ابراز خوشبختی جلو اورده بود فشردم و گفتم گفتم:از اشنایی با شما خوشحال شدم خانومِ..راستی اسمتون چی بود..با عشوه گری گفت_شیده هستم شیده صحت در ضمن منم از اشنایی با شما خوشحال شدم...لبخندی بهش زدم و به صنم گفتم:صنم جان کلاس الان شروع میشه...صنم سرش رو تکون داد و رو به شیده گفت:شماره ات همون قبلیه است_اره چطور؟_ادرس خونه ی که فعلا توش ساکن هستیم رو برات اس میکنم بعدازظهر حتما بیا مهردادم مطمئنا از دیدارت خوشحال میشه...شیده با خوشحالی فراوان که نمیدونستم دلیلش چیه گفت:مگه مهردادم کاناداست؟_اره با هم اومدیم الان دیرم شده نمیتونم جزئیاتو برات توضیح بدم بعدازظهر همه چیزو برات تعریف میکنم_باشه پس تا بعداز ظهر...به سمت من برگشت و گفت:شما هم اگه تونستید بعدازظهر بیاین از دیدارتون خوشحال میشم_از لطفتون ممنونم ولی خب من خودم ساکن همون خونه هستم...نمیدونم من اینطوری فکرکردم یا واقعا اخماش درهم رفت و بعد از کمی تعارف تیکه پاره کردن از هم جدا شدیم...از اونجا تا دانشگاه رو با ماشین طی کردیم وگرنه مطمئنا دیرمیرسیدیم.توی ماشین از صنم پرسیدم:این دوستت مهردادو میشناخت؟_اره براچی؟_هیچی همینطوری اخه وقتی فهمید مهرداد اینجاست خیلی ذوق زده شد_راستشو بگو نکنه حسودی کردی_هه اونوقت باید به چی حسودی میکردم؟_اینکه یه زن اینقدر از شنیدن اسم مهرداد خوشحال شد هرچی نباشه تو زن مهرداد محسوب میشی_واقعا بعضی اوقات به عقلت شک میکنم صنم رابطه ی منو مهرداد فقط در حد خواهر و برداریه...عمدا روی قسمت اخر جملم تاکید کردم.صنم دیگه حرفی نزد که من دوباره پرسیدم:دوستیت با شیده مال چند سال پیشه_دقیقا از قتی اومدیم کاندا دیگه ندیدمش ولی خودش هرازگاهی به مهرداد زنگ میزد و منم باهاش حرف میزدم...ناخواسته پرسیدم:چرا به مهردا زنگ میزد مگه با تو کار نداشت؟_چرا ولی.._ولی چی...همون موقع رسیدیم و بحثمون متوقف شد بعدشم وقتی از صنم پرسیدم دائم حرفو میپیچوند و من دلیل اینکارو نمیدونستم..
کلاس اون روزمون برخلاف تصور من که ساده به اتمام میرسه خیلی خسته کننده بود.صنم توی اخرین کلاس شرکت نکرد در واقع اخرین کلاسمون جبرانی بود و من چون جلسه ی قبلش غیبت داشتم مجبور بودم بمونم و خودمو به سایر بچه ها برسونم..علاوه بر این موضوع صنم با شیده تماس گرفت و اونو برای ناهار به خونه دعوتش کرد.
بالاخره اخرین کلام به اتمام رسید و من با خستگی خودمو به خونه رسوندم.در رو باز کردم و وارد شدم.به محض ورود چشمم به شیده افتاد که با یه سارافن دوبنده که از زیرش فقط یه لباس خیلی نازک پوشیده بود به همراه یه ساق کوتاه به تن داشت و روبه روی مهرداد نشسته بود و باعشوه گریهاش توجه مهردادو جلب کرده بود..مدل خونه طوری بود که یه دیوار جلوی در ورودی رو گرفته بود و مانع میشد که افراد داخل خونه متوجه حضور کسی که وارد میشه بشن.به همین دلیل هیچکس تا اون موقع متوجه حضور من نشده بود...نفس عمیقی کشیدم و از پشت دیوار کنار اومدم.لبخندی روی ل*ب*م نشوندم و سلام دادم..شیده با دیدن من از جاش بلند شد و کاملا مشخص بود که بی میل دستمو فشرد.به سمت مهرداد برگشت و باهمون عشوه گری که فکر کنم توی خونش بود گفت:مهرداد این خانوم جزو اقوامتونه..
چه پررو بود براچی مهرداد صداش میکرد بدون هیچ پیشوند و پسوندی.ناخوادگاه اخمی روی پیشونیم نشوندم.به جای مهرداد جواب دادم:من خودم زبون دارم عزیزم میتونی ازخودم بپرسی..دوباره سوالشو تکرار کرد.دهنمو پر کردم تابگم من از اشنایانشون نیستم من همسرشم ولی نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم بگم به همین خاطر گفتم:من خواهر پسرعموشونم_اوه چه رابطه ی دوری فکر میکردم رابطه اتون نزدیکتر باشه_چرا این فکرو کردین؟_خب به این خاطر که دارین توی یه خونه زندگی میکنین.بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:اشتباه فکرکردید...بعد از چند ثانیه گفتم:من میرم لباس عوض کنم راستی صنم کجاست...
مهرداد_رفته یکم خرید کنه الان دیگه پیداش میشه...نگاه مشکوکی به مهرداد انداختم و گفتم:کی رفته؟_نیم ساعتی میشه.براچی؟_هیچی همینطوری پرسیدم راستی ایدا هم داره میاد اینجا حواستون به در باشه....به اتاقم پناه اوردم.روی تخت نشستم و به فکرفرورفتم.مطمئنا اگه روزی داداش طاها تنها توی یه خونه با یه دختر به اون شکل میبود همین حس کنجکاوی رو نسبت بهش پیدا میکردم لبخندی زدم چرا من همش سعی میکردم مهردادو با داداش طاها مقایسه کنم..گوشیمو از داخل کیفم بیرون کشیدم و شماره ی داداشو گرفتم.با سومین بوق پاسخ داد_الو سلام علیکم چه عجب هستی خانوم یادی از ما کردین...سکوت کردم_هستی پشت خطی_حرف بزن داداش دلم خیلی برات تنگ شده بذار حداقل صداتوبشونم_برو خودتو سیاه کن تو اگه دلت برای من تنگ شده بود یه زنگ بهم میزدی_حالا که زدم اگه ناراحتی قطع کنم_اوه خانوم چه دل نازک شده فردا که اومدم به اندازه ی دوسالی که ندیدمت میزنمت..با خنده گفتم:اوه اوه چه چیزا میشنوم داداش طاها و دست بزن راه افتادی داداش_بله پس چی نبود تو خیلی کارساز بوده.._داداااااااش_خب بابا شوخی کردم امروز کارامو تو ترکیه تموم میکنم فردا عصر با مارال و مهرسا بیای فرودگاه استقبالمون_امر دیگه ای باشه_فکرمیکنم اگه بود پیام میدم..خندیدم و گفتم:پس تا فردا بای_آی آی نبینم با زبونی جز فارسی خودمون حرف بزنیا_چرااونوقت_چون هستی که من میشناسم از این ادمایی نیست که دورزو کشورشو ترک کنه همه چیزشو یادش بره_من قربون این عقاید شما چشم....تاکید وار گفتم:پس تا فردا خدانگهدار..خندیدو و متقابلا خداحافظی کرد...نمیدونم چرا ولی برخلاف زنای دیگه اصلا برام مهم نبود که به ظاهر شوهرم الان تویه سالن با یه زن تنهاست.در دل به خودم خندیدم امروز باید حتما حرفامو با مهرداد میزدم.از داخل کمدم یه بلوز نیم استین که قسمت سینه اش سنگ کاریهای نازی داشت به همراه یه شلوار جین پوشیدمو و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق خارج شدم.شیده داخا اشپزخونه بود و مشغول چای ریختن...رو به مهرداد با صدایی که شیده بشنوه گفتم:مهرداد جان درست نیست شیده خانوم که اینجا مهمـــــون هستن چای بریزن...شیده به جای مهرداد پاسخ داد:من خودم خواستم راستش اینطوری احساس راحتی بیشتری میکنم.زنگ در خبر از اومدن ایدا میداد ولی وقتی در روباز کردم ایدا و صنم رو با هم پشت در دیدم.رو به صنم گفتم:بیا برو به این دوستت حالی کن من خوشم نمیاد غریبه ها برن تو اشپزخونه_اوه چه توپت پره_صنم تو رو خدا زود باش داره تمام کابینتارو برای پیدا کردن فنجون و هزارجور زهرمار دیگه دست مالی میکنه اگه ببینی قوری خیسو گذاشت رو اپن_تو مریضی وسواس داری هستی.فکر میکردم اینجا میایم بهتر بشی ولی میبینم وسواست تشدید شده_مرض من چی میگم تو چی میگی اگه همین الان از تو اشپزخونه نکشونیش بیرون خودم دست به کار میشم_خیله خب بابا بذار بیایم تو...صنم و ایدا لبخند زنان وارد شدن و بعد از اینکه صنم شیده رو به ایدا معرفی کرد با ترفندای خاص خودش از اشپزخونه بیرون کشیدش.بلافاصله رفتم تو اشپزخونه.ایدا هم همراهم اومد...قوری چایی رو از روی گاز برداشتم و خالی کردم داخل دستشور ایدا با تعجب گفت:چرا اینطوری کردی؟_ندیدی....بدون اینکه مایع بزنه قوری رو شست بعدم با دستمالی که برای تمیز کردن خونه ازش استفاده میکنیم خشکش کرد..ایدا به من که وسواسم عود کرده بود نگاه میکرد و میخندید._بیچاره شوهرت از دست تو چی بکشه فکر کنم قبل از ورود به خونه باید بره حمام عمومی خودشو بشوره بعد بیاد وگرنه دیوونه اش میکنی_تمیزی با وسواس کلی فرق داره_ولی قبول کن که تو وسواس داری یعنی دست خودت نیست مارال بهت منتقل کرده..لبخندی زدم و بعد از تمیز کردن اشپزخونه به همراه ایدا رفتیم تو سالن و نشستیم.شیده خانوم که علاوه بر ناز و عشوه مشخص بود خیلیم پررویه تا نزدیک ساعتای هفت بعدازظهر موند بعدشم دیگه چون جایی کار داشت رفت وگرنه مطمئنا شام و خواب شب رو در خدمتشون بودیم...بعد از رفتنش با خستگی وارد اتاقم شدم چقدر خسته و کلافه بودم لعنتی مثلا فردا داداش طاها و مارال داشتن میومدن خونه خیلی کثیف بود خداروشکر حداقل فردا کلاس نداشتیم.ماهانم که امشب طبق معمول تشریف نداره.به این ترتیب یه نیروی کمکی پرزد.لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و از تاق زدم بیرون.اون سه نفر هنوز داخل پذیرایی نشسته بودن ایدا با دیدن من که لباس کار پوشیده بودم گفت:یا ابوالفضل شروع شد._پاشن همه با هم باید شروع کنیم مهرداد میره خرید ما هم میچسبیم به تمیز کردن خونه..صنم:هستی خونه که تمیزه تازه ماه پیش تمیزش کردیم_من نمیدونم فقط اگه دوست دارین مارال فردا به محض ورودش شروع کنه همه جا رو بشوره کمکم نکنین...ایدا از جاش بلند شد و گفت:حق با هستیه مارال این خونه رو ببینه از در نیومده تو شروع میکنه پاشین یه دستی بهش بکشیم...و به این ترتیب هر چهار نفرمون مشغول شدیم..
نگاهی به ساعت انداختم عقربه اخرین حرکتشو کرد و روی یک قرار گرفت.نزدیک به شش ساعت بود که مشغول بودیم تمیز کردن سرامیکای اشپزخونه که تموم شد با خستگی خودمو روی مبل انداختم.صنم و ایدا و مهرداد نزدیک ده دقیقه ای میشد که کم اورده بودن و به استراحت مشغول بودن.ایدا با دیدنم گفت:چه جونی داری هستی...سرم رو به پشتی مبل تیکه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم در همون حال گفتم:زندگی ادمو سخت میکنه...دلم خیلی گرفته بود پر بود در حال فوران بود مثل یه اتشفشان که سرشو به زور بسته بودن.از نگاههای منتظر مهرداد دلم گرفته بود و از بیشتر از اون ازجوابی که میخواستم بهش بگم.باید تمومش میکردم همین الان نباید بیشتر از این ازارش میدادم.از جام بلند شدم و روبه مهرداد گفتم:میشه حرف بزنیم؟..سرشو به علامت مثبت تکون داد و از جاش بلند شد و پشت سرم راهی اتاق شد.روی تخت نشستم و سرم رو با دودستم گرفتم.وارد شد و درو پشت سرش بست.
مهرداد_خب من منتظرم.....کمی سکوت کردم و ناخواسته اولین قطره ی اشکم روی گونه ام فرود اومد.کمی فکر کردم مهرداد و داداش طاها و ایدا تنها کسایی بودن که بدون هیچ رودروایسی در برابرشون اشک میریختم واقعا چرا؟..به خودم که اومدم در اغوش مهرداد بودم.سرم رو به شونه اش تکیه دادم و میون گریه گفتم:منو میبخشی؟_مگه تو کار بدی کردی خانومی_خواهش میکنم باهام مهربون نباش تلخ باش بیرحم باش ولی مهربون نباش.سرم رو از روی شونه اش برداشت و مقابل صورتش گرفت تو چشام زل زد و گفت:چت شده هستی این حرفا چیه؟_من..من_هیس هیچی نمیخواد بگی همه چیزو خودم میدونم دل مهربونت نمیتونه منو به چشمی جز برادری بپذیره و من اصلا ناراحت نیستم فقط یه قول بهم بده؟_چه قولی؟_هر وقت منو به هردلیلی به یاداوردی فقط و فقط به چشم یه برادر باشه نه هیچ چیز دیگه.قول بده اون روزو و حرفایی که بهت زدم فراموش کنی.قول بده فراموش کنی که به مدت دوسال نامزد من بودی باشه هستی؟...در میون بغض سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم از اغوشش بیرون اومدم لحظه ی اخر به سمتم برگشت و گفت:اینکه میگم ادامه ی راهو باید از هم جدابشیم فقط به خاطر خودته وگرنه اگه تو بخوای تا اخرش باهات میمونم_ترو خدا برو به اندازه ی کافی مدیونت هستم بیشتر از این ادامه نده.من ادم بیرحم و سنگدلیم ولی نه اونقدر که بتونم اب شدنتو ببینم ما تا قبل از اینکه داداش طاها برگرده ایران از هم جدا میشیم اینکارو به خاطر وجدان خودم میکنم که شاید بتونم یکم ارومش کنم تو هم نگران نباش بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ادما رو شناختم هیچ اتفاقی برای من نمیوفته حالا هم با اطمینان بهت میگم که جوانمردی رو درحقم به اتمام رسوندی....با کمی مکث گفتم:داداشی...سری تکون داد و اتاق رو ترک کرد.زیر لب گفتم:نمیدونم در اینده به خاطر کار امروزم پشیمون میشم یا نه ولی امیدورام هیچوقت تاوان دل شکسته اتو پس ندم.امیدوارم هیچ زمان تاوان دل شکسته ی مردی که اولین کسی بود که منو خانومی خطاب کرد اولین کسی بود که در اغوشش اشک ریختم و اولین کسی بود که از ترسام براش گفتم یادش برای همیشه در ذهنم پایدار خواهد موند رو پس ندم...
******
منتظر به افراد حاضر در فرودگاه چشم دوخته بودم.نیم ساعتی میشد که هرپنج نفرمون توی فرودگاه به انتظار ایستاده بودیم...دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که یه صدای اشنا باعث شد به سرعت به پشت سر برگردم.با دیدن مهرسا لبخند گشادی روی ل*ب*م نشست و محکم در اغوش گرفتمش_سلام عزیز دل خاله خوبی؟قربونت بشم چقدر خوشگل شدی نفس من...از اغوشم بیرون اوردمش و با لبخند گفتم:خوبی شیطون بلای خاله...با بغض بچه گانه ای گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود خاله جون.خوبی؟_قربونت بشم منم دلم برات تنگ شده بود فدات بشم..._مایم هستیم ها.چنان با سرعت به پشت سربرگشتم که مهره های کمرم به صدا دراومد..با دوقدم خودم رو به اغوشش رسوندم و سرم رو روی شونه هاش تکیه دادم.داداش ب*و*سه ای روی سرم زد و گفت:مدتهاست که منتظر این ارامشم مرسی که بهم برش گردوندی.
_داداش خیلی دلم برای یه اغوش که بدونم همیشه پشتمه تنگ شده بود چقدر خوبه که شما
رودارم.خیلی خوبه خیلی.
با صدای گریه های ارومی که خیلی بهم نزدیک بود از اغوش داداش بیرون اومدم.ولی اینبار قبل از اینکه من کاری بکنم مارال به سمتم اومد و دراغوشم گرفت و درمیون گریه هاش گفت_الهی قربونت بشم خواهری خوبی؟چرا اینقدر لاغر شدی.
_وا تو که هنوز نیومده شروع کردی این ایدا شاهده من از همشون بیشتر غذا میخورم اینقدر که لقب خرسه رو بهم دادن.
_تو گفتی و من باور کردم...داداش طاها و بقیه به جدال بین من و مارال که از بدو ورود شروع شده بود چشم دوخته بودن و میخندیدن خنده های واقعی و از ته دل.
سه ساعتی میشه که به خونه برگشتیم ایدا و ماهانم طبق دستور مارال با ما اومدن.
توی همین وقت اندک مارال همه چیزو چک کرده از خورد و خوراک ما گرفته تا تمیزی خونه.چقدر خوشحال بودم که دوباره در کنار خانوادمم.مهرسا تا دوساعت اول از کنارم جم نمیخورد وقتیم که علتشو ازش میپرسیدم میگفت میترسه دوباره از پیشش برم.و به این ترتیب من بعد از دوسال خانواده مو ملاقات کردم.
درواقع بعد از دوسال دوباره از ته دل خوشحال و راضی بودم چقدر احساس اونروزم خوب ودوست داشتنی بود.در این بین تنها یک چیز منو کنجکاو کرد و اون این موضوع بود که کسیکه مهرسا دائما سراغشو از داداش میگیره مارال تاکید داره داداش بهش سلام برسونه و خود داداش دائما با تلفن باهاش صحبت میکرد کی بود کسیکه من تنها یک چیز ازش میدونستم و اون اسمش بود که طی مکالمات داداش ازش شنیده بودم.شخصی ناشناس به اسم هومن.اما هروقت میخواستم سوالی راجب این ادم بپرسم یک چیزی مانعم میشد.
خوشحالی من زیاد طول نکشید.سومین روز از اومدن مارال و داداش به کانادا میگذشت که منو مهرداد از داداش خواستیم بیاد داخل اتاق تا با هم حرف بزنیم.خداروشکر مارال و صنم و ایدا سرشون به اشپزی گرم بود و متوجه نشدن.هر سه به اتاق من رفتیم بعد از کمی حرف راجب مسائل پیش پا افتاده داداش رو به ماگفت_خب من منتظرم بفرمایید..پیش قدم شدم و گفتم:داداش به یاددارین دوسال پیش وقتی شرطتونو بیان کردین من چی گفتم_چرا مگه اتفاقی افتاده؟_نه ولی...ولی.
مهرداد:طاها جان من برات توضیح میدم.هستی میخواد طبق شرایطی که برای شما گذاشته و ذکر کرده که بعد از دوسال باید نامزدی رو فسخ کنیم عمل کنه منم فکر میکنم دوسال زمان مناسبی برای اشنائیت پیداکردن راجب قوانین این کشوروادماش بوده باشه.راستش ما میخوایم تا شما هستین از هم جدا بشیم بعدشم من میخوام به همراه صنم برم امریکا...
رنگی از ترس و نگرانی توچشمای داداش نشست.بعد از کمی مکث گفت:با وجود اینکه اصلا با اینکار موافق نیستم ولی نمیتونم مخالفت کنم چون قبلا قولشو دادم.
رو به من ادامه داد:من تا روزی که توی فرودگاه تو رو دیدم از بابتت نگران بودم ولی از اون روز به بعد با دیدن پوششت و تمام رفتارات که توی این چند روز فهمیدم حتی با اومدن به اینجا هم هیچ تغییری نکرده اعتمادم نسبت بهت ده برابر شده.اگه میگم موافق نیستم به این خاطره که میبینم تو توی این دوسال باوجود اینکه تنها نبودی روحیه ی شادتو از دست دادی چه برسه به اینکه بخوای بقیه ی این دوسالو تنها باشی.ولی الان یه سوال ازت دارم که میخوام با اطمینان بهم جواب بدی..مطمئنی این تنهایی دوساله هیچ تفاوتی در رفتارت بوجود نمیاره مطمئنی میتونی با تنهایی کنار بیای.
نه مطمئن نبودم ولی سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
از همون لحظه به بعد وقتی مارال این موضوعو فهمید زندگیو برام زهر کرد از بس ساز مخالف زد از هر دری وارد میشد تا نظرمو عوض کنه ولی موفق نشد طبیعی بود محال و غیرممکن بود که من از خواسته ام برگردم.تنها مشکلمون مارال بود که وقتی یک روز خودم باهاش صحبت کردم و بهش از هرلحاظ اطمینان خاطر دادم رفع شد.رفتارای مارال مثل مامان بود سخت بود ولی مهربون.گاهی اوقات خودخواه و یکدنده میشد اما درعوض بهترین همراه بود.اومدن داداش با تعطیلات میان ترم یکی شده بود به همین خاطر راحت تر تونستیم کارا رو انجام بدیم.
بعد از راضی کردن مارال افتادیم دنبال پیدا کردن یه خونه ی نقلی تر که البته این خواسته ی خودم بود.بعد از دوروز یه خونه پیدا کردیم که نسبت به خونه ی قبلیمون به دانشگاه نزدیکتر بود ولی به همون نسبت از اپارتمان ایداشون دورتر.
طی شش روز تغییر مکان دادیم و خونه ی جدید رو هم چیدمان کردیم.بالاخره روز هفتم رسید که همزمان شد بابرگشت داداش و مارال.
الهه
00داستان رمان قشنگ بود ولی واقعا ناله های زیاد هستی خیلی رو مخ بود همیشه از همه چی ناراضی بود وبقیه رو مقصر حال خرابش میدونست
۱۰ ماه پیشدریا
00هر جور که فکر میکنم برام قابل هضم نیست که با مدرک لیسانس و فقط چهار سال تحصیل میشه***جراح شد آیا؟؟؟
۱ سال پیشارغوان
۲۴ ساله 00رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم بخونید پشیمون نمیشید ممنون از نویسنده ی عزیز
۲ سال پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 00رمان قشنگی بود قلم نویسنده خیلی قشنگ بود امیدوارم همیشه عشق پیروز میدان باشه
۲ سال پیشیاسم
20صحنه قشنگ هم کم,! ولی داشت با این حال پیشنهاد نمیکنم اصلا!!!!🙃
۲ سال پیشاسرا
00رمانش عالی
۲ سال پیشAva
21رمان بدی نبود درکل خوب بود ممنون از نویسنده البته اینماضافه کنم ک سلیقه ایه یکی خوشش میاد و یکی نه بازم مرسی♥️
۳ سال پیش،
10همه ی رمان ناراحتی بود درطی داستانم که هستی همش داشت گریه میکرد
۳ سال پیشفرشته
00تا فصل دهم زیاد جالب نبود،بعد رفته ،رفته جالب و جذاب و هیجانی شد،در کل رمان عالی بود
۳ سال پیشتینا
10من الان هم رمان مینویسم و هم رمان میخونم، فعلا وسطای رمان هستم اما انقدر قلم نویسنده خوب هست که گفتم بیام و نظرم رو بدم ، واقعا او این رمان های آبکی این رمان نمونه بود . دستت طلا نویسنده ی محترم .مچ
۴ سال پیشAynaz
40خیلی خوب بود هم قلم نویسندش عالیه و هم موضوع داستان جالب بود
۴ سال پیش
ملیکا
۲۰ ساله 00چندتا رمان عاشقانه طنز خوب بگین