رمان معجزه خلجان به قلم اعظم فرخ زاد
چشمانم سیاهی میرفت و هر لحظه بیشتر و بیشتر در تاریکی و ظلمت مطلق قرار میگرفتم و نیرویی بیاختیار روحم را به سبکی پر به سمت آسمان میکشید و در چنین حالتی من در رخوت شیرین جدا شدن روح از جسمم در حال دست شستن از دنیای فانی بودم. میدانستم در این دنیا هر آغازی پایانی دارد و من چه زود و در سن بیست و پنج سالگی به پایان راه رسیده بودم!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۷ دقیقه
-وای امان از دست تو دریا، یعنی در ظاهر و باطن مازیار ایرادی هست؟
-اولا، چرا که نباشه؟ اون حس و طبع شاعری داره، احساس لطیف و ملایم داره و من تاریخنگارم، درگیر گذشتهها هستم و نسبت به اون قلب سرسختتری دارم، احساسمون اصلا بهم نزدیک نیست. ثانیا، من نگفتم که اون ایراد داره ثالثا، مازیار اون پسری نیست که من به عنوان شوهر قبولش کنم. چهارم، خدمتتون اعلام کنم مادرجون که من تا چند سال به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم پس دست از سر کچلم بردارین.
-اولا، تو بی خود میکنی ثانیا، تو حالیت میشه که خلجان شهر کوچیکیه، مردمش روی زندگی همدیگه نگاه دارن سوم، میخوای با شوهر نکردنت آبرومو پیش فک و فامیل و در و همسایهها ببری که بگن بیشوهر موندی؟ چهارم، بازم غلط میکنی!
در میان تضاد تفکرها و شادیهای خانواده احساس میکردم خونوادهام غل و زنجیر ازدواج رو به زور میخواهند به دست و پام بزنند. احساسم این بود که با ازدواج منو از تحقیقها و پژوهشهام بر روی تاریخ ملل مانع خواهند شد. من برای فراگیری تاریخ به دیدنیهای دنیا احتیاج داشتم اما مازیار میتونست تمامی خواستههایش را در رویاهاش بسازد و احتیاجی به دیدن نادیدنیهای دنیا نداشته باشد. او به خواستهاش در رویا میرسید و من در واقعیت دست مییافتم.
مادرم که سکوتم را علامت رضایت میدید، ادامه داد: خیلیم دلت بخواد اصلا ببین مازیار پا پیش میذاره و به خواستگاریت میاد؟ این عمه جونته که اصرار داره تو رو واسه مازیار بگیره.
-ای وای چه حرفا! خیلیم دلش بخواد که خواهر مثل دسته گلمون رو بهش بدیم.
مادرم اخمهایش را درهم کشید و به ارشیا که دم در اتاق ایستاده و این حرف رو گفته بود، نگاه کرد: آهان آقا مورچه هم زبون داشت و خبر نداشتیم.
-مامان خانوم، فکر و خیال ازدواج این دو تا دختر خیلی زودتر از موعد موهای سیاهتو به سفیدی خواهد نشوند.
برای ختم غائله احتیاجی به این صحبتها نبود خودم میتونستم حلش کنم. گفتم: حالا که من «راضی اولدوم، قازا قازا قویدو اوزون ناز!ا»2
مادر تند و سریع بغلم زد: آفرین میدونستم دختر عاقلی هستی پس به عمهات اینا جواب بله بدم که بیان خواستگاری؟
به قیافههای حیرت زده پریا و ارشیا نگاه کردم و گفتم: عجله کار شیطونه، همونطور که گفتم من چند سالی قصد ازدواج ندارم.
مادرم مشتش رو محکم به درون سینی برنج کوبید و برنجها به روی میز پاشیده شد: اصلا میدونی اگه همین عمه تورانت اینو تو مرثیه و مراسمی به یکی از اهالی خلجان بگه، چی میشه؟ «نرگس بیلدی، عالم بیلدی!»3
پریا گفت: اینم شانس خواهرمه، والا«خالقا ایت هورسه، بیزه چاقال هورر»4
مادرم با دستمال زد تو دهن پریا که این ضربالمثل را به کار برده بود:
-مگه مازیار چشه، پسر آروم و سر به زیریه خب، حالا طبع و شور شاعری داره و هی شعر و غزل میگه، قریحه شاعری داشتن که خوبه اتفاقا عمهجونت همه جا با افتخار میگه که شعرای پسرش تو جشنواره ها مقام میاره.
به اتاقم رفتم نمیخواستم با تجزیه و تحلیل کردن خوابی که دیده بودم فکرم رو داغون کنم، خوابی که حس و حالش هنوزم روح و وجودم رو تحت انحصارش داشت!
من دختر پرانرژی و تلاشگری بودم میخواستم در هر زمینهای مفید باشم، چیزهایی رو در همین زادگاهم بسازم و ازشون لذت ببرم. برای راحت شدن از شر پسرعمه مازیار که بعد این خواستگاریش صورت حقیقت به خودش میگرفت و در خونوادهها اختلاف ایجاد میکرد، باید فکری میکردم. من میخوام تو همین خلجان و با همین دستای کوچیکم دنیای دیگهای برای خودم بسازم. پدرم که سی سال تمام به نظام کشورش خدمت کرد، بعضی وقتا از دخل و خرج خونهاش در میمونه ولی چون از ریشه و جد و آباد قویه و مال و ارث خونوادگی داره، ایدههای جالب و اهداف بزرگی برای پیشرفت شهرش داره.
خواستگاری زبانی عمه توران از من بدجوری ذهن مادرم رو مشغول و درگیر کرده بود من برای پا نگرفتن ادامه ماجرا و آسودگی خیال مادرم به مازیار زنگ زدم و برای فردا در محله باباحمید باهاش قرار گذاشتم. تا رفتن بر سر ملاقات حالت دستپاچگی داشتم که حرفهام رو چگونه برای مازیار بیرون بریزم که احساسم رو درک کنه و قانع بشه و برای جلب نظرم پافشاری و اصرار نکند.
مازیار سر وقت به ملاقاتم آمد و با سلام و احوالپرسی مختصری آرام و فرورفته در خود کنارم راه میرفت. منم که دلم مثل دریایی متلاطم پر از امواج خروشان بود، گفتم: مازیار من همین امروز میخوام چیزی رو برات اعتراف و اقرار کنم که امیدوارم مثل رازی بین خودمون پنهون بمونه.
با حیرت نگاهم کرد: رازی که بین خودمون بمونه؟
-راستشو بخوای مازیار، بازگشت به خلجان و زندگی کردن در این شهر و اقامت همیشگی مطلوبم نیست اما حالا که برحسب قضا و قدر و عشقی که آدم خواهی نخواهی نسبت به زادگاهش داره، این اتفاق افتاده و ما ساکن اینجا شدیم. من میخوام با روش خودم همه ناسازی هارو از بین ببرم البته در حد توانم اینم هدیهای باشه برای تمامی اهالی خلجان! من از این منطقه که تکلیفش معلوم نیست شهر هست یا نه چرا که هنوز چادر روستایی شو بر سر داره و فرهنگ شهری و روستایی در هم درآمیخته، چندان خوشم نمیاد ولی با ساختنش و کنار اومدن با این حقایق میخوام این شهر رو واسه خودم قابل تحمل کنم.
مازیار به میان حرفم پرید: هیچ چیزی غیرممکن نیست و شما بالاخره به این محیط عادت میکنین.
فقط حرف عادت و خو گرفتن نیست من و پدرم تصمیم داریم با مردمان خیر و معتمدین شهر کارایی برای شهر انجام بدیم، نمیخوام گناهم این باشه که مادرم از صبح تا شب بهم از تو و خصوصیات تو برام بگه و با گفتن این که مازیار اینطوریه و اونطوریه بخواد ازت مجسمه خوبی بسازه و به خورد من بده اونم به عنوان یه شوهر ایدهآل! این که مثلا اگه تو لطف کنی و منو بگیری و زن خودت بکنی زندگیم پر از خوشبختی میشه و یا اون مجبور بشه هر وقت و بیوقت با ترفندهای مادرانهاش منو برای ازدواج کردن با تو ترغیب کنه.
-آه دریا، این کار اشتباهیه.
-مازیار تو خواسته واقعی خودتو نشون بده و درد درون منو درک کن و بفهم که هر دو خونواده هوای پیوند خیلی سریع دختردایی و پسرعمه رو در سرشون دارن و فکر میکنن که این پیوند آسمانی ما رو به خوشبختی میرسونه!
-هنوز هیچی نشده داستان بلندبالایی ساخته شده؟
-کاملا! میدونی من به این شهر هنوز خو نگرفتم و سعی دارم باهاش کنار بیام و به خاطر پدر دارم میسازم و اگه چیزی و کسی اذیتم نکنه منم تحمل کردنش رو بلدم پس اگه بخوام ساز مخالف نزنم و این جا موندنی باشم باید باهام همکاری کنی و نذاری حرف و حدیثا ادامه پیدا کنه.
-من تصمیم دارم با دستای خالی ولی به پشتوانه کمک و حمایتهای پدرم و همراهی مسوولین برای پیشرفت این شهر اهمیت بیشتری بدیم، مثلا یه قطعه زمین موقوفی در ورودی خلجان هست که باید ما تلاش کنیم که در اونجا یه مرکز فرهنگی کتابخانه یا فرهنگ سرایی بسازیم. گوش کن مازیار من به مدرک دکترایی که تا چند وقت دیگه بهش میرسم، نمینازم من میخوام با انجام خدمات فرهنگی خیلیها رو هم همراه خودم کنم تا خلجان رو از نظر فرهنگی و هنری، غنی و متحول کنیم هرچند که متاسفانه مادیات حرف اول رو میزنه، پول داشته باشی قدرت داری، قدرت هم داشته باشی، حکمرانی و همه کاری ازت برمیاد!
مازیار که با حوصله به حرفهام گوش میداد، گفت:
-خب دریا، این که ایرادی نداره اتفاقا مردم خلجان اگه از نیات خیرخواهانه تو خبردار بشن، ازت ممنونم میشن فقط امیدوارم تلاشهات ثمر بده.
-بازم میگم دست تنها نمیشه، راست گفتن که «یک دست صدا نداره»! من و پدرم همین پریروز با «حاجآقا جابر رضازاده» درباره انجام همین تحولات صحبت کردیم.
مازیار گفت: اینم قبول دارم و قول میدم که در کنارت باشم چون من به زادگاه خودم و پیشرفت روز افزونش علاقمندم.
-ولی دو خونواده اصرار به پیوند بین من و تو دارن؟
-ببین دریا، تو نباید ازشون رنجیده بشی مادر خودمو میگم اون زنی ساده و عامی هست با افکاری عامیانه، نباید ازش انتظار روشنفکری و امروزی بودن رو داشته باشیم. اون در درک و فهم خواستهها و احساسات جوونای این دوره عاجزه و سعی داره به سبک و روش قدیمیا کارای خونوادهشو پیش ببره.
من از فرط حرف زدن، دهنم کف کرده بود. مازیار روی کنده درختی نشست و وقتی التهاباتم را در پس پردهای از خشم دید، گفت:
-دختردایی عزیز، حالا لازم نیست از حرص و خشم این طور خودکشی کنی کمی نفس بکش.
-من مال ندارم که ندارم این همه سال تحصیل کردم و در مقابلش نیرو و توان دارم! دختر جوونی هستم که آستین بالا زده تا شهرش پیشرفت کنه، یعنی چون دخترم احمقم؟ یعنی نمیتونم اندازه سر انگشت هم به مردم خدمت کنم؟
-کی اینو میگه دریا؟
-ببین مازیار ما چشمداشتی به مال دولت نداریم. نمیخوایم به افرادی سهلانگار که دنیا رو آب ببره اونارو خواب میبره هی التماس کنیم و آخر سر ما رو به دردسر بندازن.
-دختردایی دریا، تو اگه با سلاح نرم و ملایمتری پیش بری بهتر نتیجه میگیری. برای گرفتن حق و حقوق خلجان نباید با هیچ کس دربیفتی و برای خودت دشمن بتراشی. تو دنیایی که غرق مادیات شده افرادی مثل تو نباید دست رو دست بذارن و تماشاگر باشن شماها که نقشههای خیرخواهانه در سر دارین و بیشتر بر سر تعصبات فرهنگی و محلی کارتون گیر میکنه، بایدگروه بزرگی از خیرین و دلسوزان واقعی خلجان تشکیل بدین تا بتونین با اطمینان خاطر تو مسیر پیش رو قدم بردارین اما هر کاریم روش خاص خودش رو داره. من نگرانم که تو روش اشتباهی رو پیش بگیری و به خطا و بیراهه بری بعد تقصیرا بیفته گردن دختر بودنت! دریا، اینو بدون که با سر و صدا به پا کردن کارا پیش نمیره.
از این که مازیار اینطور منطقی برخورد میکرد و خوب میفهمید، از بدگوییهایی که تو خونواده ازش کردم شرمنده شدم. مازیار از جاش بلند شد:
-دریاجان، خونوادههای من و تو از نظر سطح فرهنگی خیلی تفاوت دارن و من سخت بتونم این تفاوتها رو از پیش رو بردارم امیدوارم مادرم متوجه همین نکته مهم بشه و کوتاه بیاد و برای آوردن عروس فکر دختر دیگهای باشه.
-مازیار ممنونم که باهام کنار میای.
مازیار ازم جلوتر زد و گفت: بیا بریم اینجا منطقه خلوتیه، کسی ما رو ببینه حالا فکر میکنه، چه خبره؟
هر دو به سمتی که ماشین را پارک کرده بود، رفتیم.
-میدونی دریا، از صحبت کردن باهات فهمیدم که دختری هستی که برای دیدن مسئولی به خودش زحمت نیم ساعت انتظار کشیدن رو نمیده، خیلی حق به جانبی! اما دختردایی من تو رو دوست دارم و گاهی که به تو خیره میشم تو رو دختری در آن سوی میلهها میبینم با چشمانی مغموم و گرفته که معصومیت چشمان سیاهش تا کران آسمان ها میرسه، تار موی افتاده روی پیشانی و چشمش فقط و فقط تصویر یه دریای بیانتهاست!
با حیرت نگاهش کردم: مازیار، شنیده بودم که طبع و قریحه شعر و شاعری داری، اما اینقدر احساساتی تصور نمیکردم. خب بگو ببینم، منظورت از اون ور میلههایی که گفتی چیه؟
او در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست وقتی سویچ را گرداند، لبانش تکان خورد و زمزمه کرد: میلههای زندان، اسارت!
و من در همین لحظه ذهنم مغشوش شد:
-واسه چی مازیار؟
مازیار گفت: دریا، کاش تو به جای اومدن به خلجان به کشور دیگهای میرفتی. مثلا یونان.
پوزخندی زدم، مازیار که بیشتر از من بلند پرواز بود!
ماشین در جاده خاکی و ناهموار مدام به چپ و راست متمایل میشد. او گفت: یادت میاد وقتی که دبیرستان میرفتی میگفتی روزی به یونان مهاجرت میکنی؟
-اولا، قرار نیست همه رویاهامون به حقیقت برسن بعدشم چون من به تاریخ علاقه دارم و یونان کشور فلاسفه و هنر و زیبائیه، تاریخ ارزشمندی هم داره! حیف که من هیچوقت نمیتونم پرستوی مهاجر باشم و به سرزمین رویاهام کوچ کنم.
-متاسفم که به احترام همون رویاهات نتونستی اقدامی واسه رفتن به یونان بکنی تصورش رو بکن دریا، یونان کجا خلجان کجا؟
-آدم هر کجای دنیا که باشه هیچوقت نمیتونه زادگاه و دیار مادریش رو فراموش کنه. خدا میدونه سرنوشت و قسمت هر آدمی چیه!
مازیار بیصدا رانندگی میکرد و من روح و وجودم رو رها شده در ساحل جزیره «کرت» زیباترین جزیره یونان در حال رقص «پنتوزالی» مجسم کردم!
هوای ملایم جزیره سرمستم میکرد و انواری که از پشت پرده شفاف باران بر پیکر برهنه و جاودانی یونان کشیده میشد، انسان را مسحور میکرد. آه خدای بزرگ و مهربونم، انسان در هیچ نقطهای از جهان نمیتونه به این سهولت و با این آرامش از دنیای حقیقی کنونی بریده و پا به درون رویاهایش بگذاره!
نوردخت
00نویسندگان عزیز. خواهشا به جای چرتو پرت نویسی خلاصه بنویسید
۲ سال پیشبارانا
00خلاصه که اینه رمان چی میتونه باشه🤐
۴ سال پیشهلنا
01افتظاح
۴ سال پیش..
۰۰ ساله 00لطفا خلاصه های بهتری رو قرار بدید . ممنون
۴ سال پیشمحدثه
۱۴ ساله 60این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سلطان قلبھا
387خدایی این چی بود چرا رمان کتابی میزارید 😐اگر بہ این باشہ کتاب درسی ھم ھست ما میریم ھمونو میخونیم تازہ یچی ھم یاد میگیریم 😑یہ کاری میکنید خودمو از پشت بوم بندازم با این رمانا 😫
۴ سال پیشRAHAII
90اونجوری که من از خلاصه اش فهمیدم دختره/پسره مرد! خب وافعا جا داره بگم شت با این خلاصه:)😂
۴ سال پیشQueen
۱۸ ساله 52در یک کلمه .... چرت
۴ سال پیشآیسو
140ناموسن این دیگع چه خلاصه ای بود
۴ سال پیشKiana
142جالب نبود دوست عزیز رو خلاصه نویسیت کار کن😂😂😂
۴ سال پیشمهدیه
90یک قسمت از رمان را خوندم خوش نیومدنویسنده عزیز دفعه ی دیگه رمان را جالب تر بنویس
۴ سال پیشsazi76961@gmail.com
00سلام به سازنده محترم لطفا میگین شرایط گذاشتن رمان داخل این برنامه چطوریه و اینکه تازه شروع به نوشتن کردیم.وقتی رمان کامل شد چطوری بفرستیم؟.ممنون میشم جواب بدین.
۴ سال پیش.
60رمانش خیلیییییی کتابیه من خوشم نیومد باز سلقه ایه کشش نداره ینی وسطش ول کنی رمانو کنجکاو نمیشی که شده من دوست نداشتم کامل نخوندم کشش نداشت میل خودتونه بخونید یا نه
۴ سال پیشخورشید
102بد
۴ سال پیش
roz
۱۷ ساله 00در یه کلمه واقعا مسخره بود