چشمانم سیاهی میرفت و هر لحظه بیشتر و بیشتر در تاریکی و ظلمت مطلق قرار میگرفتم و نیرویی بیاختیار روحم را به سبکی پر به سمت آسمان میکشید و در چنین حالتی من در رخوت شیرین جدا شدن روح از جسمم در حال دست شستن از دنیای فانی بودم. میدانستم در این دنیا هر آغازی پایانی دارد و من چه زود و در سن بیست و پنج سالگی به پایان راه رسیده بودم!

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۷ دقیقه

مطالعه آنلاین معجزه خلجان
نویسنده: اعظم فرخ زاد (آخوندزاده)

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

چشمانم سیاهی میرفت و هر لحظه بیشتر و بیشتر در تاریکی و ظلمت مطلق قرار میگرفتم و نیرویی بیاختیار روحم را به سبکی پر به سمت آسمان میکشید و در چنین حالتی من در رخوت شیرین جدا شدن روح از جسمم در حال دست شستن از دنیای فانی بودم. میدانستم در این دنیا هر آغازی پایانی دارد و من چه زود و در سن بیست و پنج سالگی به پایان راه رسیده بودم!

تقدیم به:

«اهالی فهیم و فرهنگ دوست خلجان»

و با سپاس از خیران بزرگوار که ما را در نشر و چاپ کتاب معجزه خلجان یاری فرمودند:

آقای حاج جابر رضا زاده

آقای حاج محمد صاریخان

آقای اسماعیل چمنی

آقای اکبر صاریخان

آقای محمد فرشیان زاد.

«پیش گفتار»

تاریخ همواره آیینه خودشناسی وچراغ راه همه انسانها بوده است. ازجمله آرزوهای دیرینه هر ملتی حفظ و پاسداری از فرهنگها و آیین و سنن، آثار باستانی و بزرگان دیار خود میباشد و نیز حفظ تمامی آن چه که ما به عنوان ارزش از آن یاد میکنیم. اهتمام بر جمعآوری پیشینه تاریخی و فرهنگی هر منطقهای در قالب تصاویر، مقالات و کتاب امری مرسوم و رایج است.

خلجان با داشتن قدمتی کهن، تاریخی و آثاری ارزشمند از بزرگان فرهنگی و ادبی و نیز به جهت دارا بودن ویژگیهای برجسته طبیعی و جغرافیایی، متولیان شهر را بر آن داشت تا نگاه قدرشناسانه خود را سایهسار دیار زیبایشان کنند و ارزشهای دور از چشم مانده و پنهان شهر«خلجان» را در قالب یک اثر داستانی بلند جاودانگی بخشند چرا که زبان قلم، زبان گویا و برنده تمامی اعصار بشری است که در سایه آن کلام را در قلب ها نفوذ و رسوخ میدهد و جاودانه میسازد.

نگاه متفاوت مسوولین و متولیان دلسوز شهر به هویت تاریخی و فرهنگی خلجان موجب شد تا مکتوبات فراوان و گنجینه آثار نفیس و پنهان شهر که در قلبها و شواهد و اسناد و روایات محفوظ است، در قالب رمانی تاریخی به ثبت و ضبطی دوباره درآید. آثاری را که نگارنده خود، طی بازدیدهای متعدد خویش از آثار تاریخی شهری که اغلب ساختار روستایی خود را حفظ نموده، از نزدیک شاهد بوده است.

ماحصل مطالعات و بازدیدهای متعدد از هر آنچه که مربوط به این شهر کهن و فرهنگی می شود، کتابی است که سعی نگارنده بر آن بوده که بیشترین تاثیرگذاری را بر دل و جان مخاطب خویش داشته باشد. در کتاب حاضر سعی شده است نه تنها محوریت تاریخی این شهر کهن حفظ گردد بلکه توانمندیهای فرهنگی و هویت و اصالت آن را برجستهتر کرده و به تاریخ اجتماعی آن از گذشته تا به حال بپردازد.

نویسنده طی گفتگو با صاحبنظران و شاهدان عینی و آن چه که در مستندات ذکر گشته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده و نیز بهرهگیری از مطالب منتشرشده در فضای مجازی بر آن شد تا پرنده خیال را پرواز داده، تمامی ارزشهای هویتی شهر «خلجان» را در قالب داستانی گیرا ارائه دهد. پس با اعتقاد به این اصل با تلاش بسیار، زحمات را به جان خرید تا گنجینه خلجان در حافظه نسلهای حاضر و آینده محفوظ و ماندگار شود.

نگارنده با اعتقاد بر این که هیچ قلمی مبرا از لغزش و اشتباه و قصور نبوده و نیست، کاستیها و نواقص قلمی و تحقیقی را معترف است و به جان میپذیرد و معذور است اگر از ایثار و زحمات افرادی در قلب کتاب صرفا به ذکر نام و عنوانی اکتفا شده باشد.

امید که این امر فرهنگی راهی برای شناخت دیروز و فرداهای بهتر بوده و بدون نگرش متعصبانه و سنتی، مقبول اهالی فهیم این شهر کهن و بافرهنگ قرار گیرد و مردم محترم شهر «خلجان» این حرکت نوین را گامی در جهت ارتقای فرهنگی شهر و دیار خویش و روشنی بخش افقهای آینده ببینند.

در پایان سپاسگزارم از حمایتها و همدلیهای بیشائبه و دلسوزانه اعضای انجمن ادبی خلجان به ریاست سرکار خانم زهرا عنصری، مسوولین محترم شهرداری استان آذربایجان شرقی و اعضای شورای شهر و جناب آقای «حاججابر رضازاده» و جناب آقای «فرشیانزاد» و همینطور سپاس و قدردانی از تمامی هنرمندان و صاحبان قلم و شاعران شیرین سخنی که اشعار زیبایشان زینتبخش فصول این داستان گردید.

«اعظم فرخ زاد»

«مقدمه»

«یس، والقرآن الحکیم»

صدایی که در دستهایمان پیچیده است صدای صفحه کردن کاعذ نیست صدایی است که زورق تنهایی و خوناب به چشم میآید و کسی جز خدا دادخواه نیست.

کتاب «معجزه خلجان» داستانی است که در میان احساسات عاطفی و عاشقانهاش عظمت کوهها و برجها و امامزادهها و «غار نغیم» روستای «خلجان» را به صورت رمانی عاشقانه به تصویر درآورده است تا سربلندی دیار مادریمان جاودانه بماند. این کتاب به قلم نویسنده آذربایجانی سرکار خانم «اعظم فرخ زاد» و مساعدت اعضای انجمن ادبی خلجان نقش پذیرفته است.

انجمن ادبی خلجان در سال 20/1/97 با همکاری آقای «محمد اعتماد» تاسیس شده است و در طی دو سال سابقه فعالیت خود از جمله: شعر، داستان، مقاله... و ادبیات نوجوان، تواناییهای بزرگ ادبی را در میان عموم پرورانیده است .

با امید به روزی که با اتحاد همه انسانهای نیکسرشت، کتابخانهای احداث و تاسیس شود تا امورات فرهنگی و ادبی بیش از پیش گسترش یافته و چهره فرهنگی و هنری شایسته و درخور خلجان نمایان گردد.در به سرانجام رسیدن این هدف مقدس، سپاسگزارم از تمامی اعضای انجمن خلجان ومتقابلا ازراهنماییهای بیدریغ همسر بزرگوارم آقای «یوسف صاریخان» وتمامی خیران وعزیزان فرهنگدوستی که در این راه ،ما را همراه و یاور بودند. امیدواریم این گام استوار راه را برای پیمودن گامهایی محکم تر در مسیر عزت و سربلندی خلجان هموار سازد.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

زهرا عنصری

اوجالمیشیق جهاندا بو اولکنین یادینان

سرین سولار بولاغدا مهد قنات آدینان

نغیم آدیندا غاری، داغین باشیندا طاقی

شاهتوتی واردی باغی باللی اولار دادینان.

زهرا عنصری

«معجزه خلجان»

دانههای ریز برف مانند پرهایی نرم و سفید در هوا چرخ میخوردند و گاهی داخل چشمانم نیز نفوذ میکردند. نبرد وحشتانگیزی شکل گرفته بود و پنجههای آهنین مردی در پایین به بالای برج دیدهبانی دراز شده و میخواست تنم رو میان پنجههاش گرفته و له و لورده نماید.

تلوتلوخوران خودم را میان صدها کبوتر سفید خاکستری که به نظرم شبیه کبوتران حرم آقا امام رضا (ع) بودند، کشاندم تا از دسترس مردانی که رفتارشان به نظر غیر عادی میآمد، پنهان بمانم.

دو سوی جاده خاکی که از کنار برج کبوتر میگذشت، توسط انبوه درختان بیشاخ و برگ محصور شده بود و از میانشان همان راهزنانی بیرون میآمدند که من چند روز پیش آنها را تا کنار «غار نغیم» تعقیبشان کرده بودم. دیگر کار به جایی رسیده بود که کبوتران برج خلجان هم نمیتوانستند مرا میان بالهای خود پنهان کنند چون پنجه آهنین مردی مرا گرفته و هرگونه حرکتی را از من سلب میکرد!

یک به یک از آن کبوتران به سمت آسمان پر کشیدند و من به پائین برج دیدهبانی قدیمی که هشت مترش هم در زیرزمین قرار داشت و دهنهاش چنان دهان اژدهایی باز شده بود، سقوط کردم و کمرم به تنه درختی اصابت کرد. غلت زنان و رها شده میان زمین و آسمان، داشتم در سرازیری و شیب تند و تیز، پشت درختان با سرعتی بسیار به ته دره سقوط میکردم در همان حال میان مرگ و زندگی چشم به برج باشکوهی داشتم که یادم آمد پدرم میگفت یکی از بلندترین برجهای آذربایجان است.

فضا پر از پرهای کبوتران بود. احساس میکردم «مرگ» در لباسی زشت و سیاه در بالای برج دیدهبانی ایستاده و مرا به سوی خود فرا میخواند تا با سقوطم به درون حفره که حالا مثل قبر کنده شده و آماده میدیدمش، به سراغم بیاید!

اطراف جاده در تاریکی و سکوتی محض فرو رفته بود و دانههای برف آرام آرام روی زمین نشسته و اطرافم را یکدست سفید میکردند. حرکت هیچ جنبندهای مهر سکوت حزن انگیز اطرافم رو نمیشکست. صدها کبوتر که در میان انبوه قاصدکهای رقصان چرخ میخوردند، در برابر چشمانم «رقص مرگ» را به نمایش گذاشته بودند. فراموشم شده بود، آیا من از شدت اصابت ضربه شاید از کمر به پائین فلج شدهام؟

چشمانم سیاهی میرفت و هر لحظه بیشتر و بیشتر در تاریکی و ظلمت مطلق قرار میگرفتم و نیرویی بیاختیار روحم را به سبکی پر به سمت آسمان میکشید و در چنین حالتی من در رخوت شیرین جدا شدن روح از جسمم در حال دست شستن از دنیای فانی بودم. میدانستم در این دنیا هر آغازی پایانی دارد و من چه زود و در سن بیست و پنج سالگی به پایان راه رسیده بودم!

همواره فصلی از کتاب زندگی انسان جذابیت و گیرایی خاص خودش رو داشته در دنیایی که کلمات و جملات یاری کرده، تا صحنههای رمانتیک و عاشقانه عشق را بازگو کنند، کینه و کدورتها از بین میرود و عطر خوشبوی عشق و مهر در فضا آکنده میشود و دلدادگان سرمست و لبریز از عشق، جانی دوباره میگیرند. جملات عاشقانه و عارفانه چون خطی ممتد بر روی سطور ناتمام اوراق کشیده میشوند. باور کردم که همه چیز فانیست و همین احساسات غریزی و طبیعی که در وجود انسان و در طول سالیان عمرش به جوشش در میآیند نیز تاریخ انقضا دارند زیرا که هر حیاتی سرانجام به نهایت میرسد.

روی برج کهن کبوترخانه که حالا کبوترهایش بعد گذشت قرن ها دوباره روی لبه بامش نشسته بودند، حاج«سیدمحمد حسینی پورخلجانی» را دیدم که از میان توده ابرهای غلیظ بیرون آمد و با نیرویی شگرف و خارق العاده مرا به سمت برج کشاند دیگر زمینهای اطرافم از برف سفید نبود وگستردگی دشتها و همینطور دور برج کبوتر از لالههای سرخ و آتشین پوشیده شده بود.

وای که در این دنیای برزخ، خلقت و عظمت خداوند غیر قابل وصف بود! چه دشت سرخ و گلگونی؟ گویی همهجا یکپارچه به خون نشسته بود. رادمردان جبهههای جنگ هشت ساله دفاع مقدس و شهیدان خلجانی رو میدیدم که در اطراف برج بدون طبل و سنچ مشغول نوحه خوانی و سینه زنی بودند. فریاد زدم:

-حاج آقا من فلج شدم دیگه نمیتونم حرکت کنم آیا من مردم!

او با دست به من اشاره داد: تو میتوانی... برخیز... و من مثل گنجشکی از زمین برخاستم و پروازکنان به کنار روحانی محبوب خلجانیها رسیدم روحانی محترمی که من سالهای سال وقتی در آن دنیا بودم، آوازه سرشت نیکش را از زبان اهالی خلجان شنیده بودم و اکنون درخشش اعمال دنیویش در این لامکان از چهره نورانیش بیرون میتراوید! چه سعادت سرشاری نصیبم شده بود!

اما این شادی زیاد طول نکشید، من آقای «محمد مهری»را که به یادبود پدر و برادرش در خلجان یک حسینیه و غسالخانه ساخته بود، دیدم که پشت سر حاجسید محمد ایستاده است. آیا میخواستند مرا به سمت غسالخانه ببرند؟

صدای آرام بخشش از آن بلندی به پائین می رسید و با جملاتی دلنشین گوشم را نوازش می داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میبینی دخترم، بهترین روش عزاداری کردن برای آقا عبداللهالحسین همین است. تو در شبی از شبهای شهادت امام حسین (ع) شفا خواهی گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کبوتران بسیار اطرافش با بغبغوهای بلندشان مانع تماشای چهره نورانی این روحانی برجسته میشدند. هماندم مرد روحانی میان موج کبوتران به سمت آسمان پرواز کرد و دستههای سینه زنان، دیگر رفته و نوحهخوانان آرام گرفته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت سرم رو نگاه کردم: چه سرزمین فوقالعاده و عجیبی! آه خدایا، من کجا بودم این جا کجا بود! چه سرزمین باصفا و سرسبزی داشت شهر من! فراتر از آنچه که در طول سالیان کوتاه عمرم دیده بودم. آن سوی زمینهای بیانتهای خلجان دنیای عجیبتری وجود داشت. شاخههای انبوه گلهای زرد و سفید با نسیم ملایم وخنک باد به رقص و خودنمایی پرداخته بودند گویی برای دشت سرخ و مغرور عشوهگری و دلربایی میکردند تا بار دیگر خلجان زیبایی وصف ناپذیرش را به رخ برزخیان و دست از دنیا شستگان بکشد! در این سرزمین سبز و انبوه از گلهای ملون «محمد مهری» که از انسانهای شایسته شهرمان محسوب میشد، ایستاده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات کوتاه عاشقانهام با بابک یکتا که هم دانشکدهای من بود وادارم میکرد تا نامش را فریاد بزنم. نام بابک که از دهانم خارج میشد کلمات تکه تکه شده و به کوههای روبرو برخورد میکرد، کوهها نیز با سخاوت به خودم باز پس میدادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید بابک یکتا که در آن دنیا زنده بود هرگز نداهای محبوب مردهاش را نمیشنید ولی مهم نبود همین که خودم میشنیدم به اندازه تمامی دنیا، و به گستردگی و وسعت همین دشتها و رودخانه غران که در پائین دره برج کبوتر جاری بود، ارزش داشت روحم سبکبال و شاد از تحمل وزن سنگین پاهایم به سمت ملکوت پرواز میکرد. به راستی من جسمم را کجا جا گذاشته بودم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان دلتنگ جسمم شدم حسی وادارم میکرد، به جستجویش بروم و با آن وداعی داشته باشم چرا که بیست و پنج سال روحم را درون خودش جای داده بود. روح سبکم مثل شعله شمعی لرزان یک جا بند نمیشد زبانم بند آمده بود نیرویی قوی تر مرا به سمتی دیگر، مقصدی نا معلوم میکشاند. مسیر پروازم را تغییر دادم و گذاشتم تا جسم خونآلود و متلاشی شدهام در پائین دره باقی بماند و آن را به طرف غسالخانه اهدایی «محمد مهری» ببرند، میخواستم خاطرات تلخ زمینی را رها کنم تا در غبار جادهها گم شوند. اینک احساس سرزندگی وصف ناپذیری داشتم هرچند دوری از افکارظالمانه و باطل دنیوی رو به یادم می-آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از میان دشتهای بیانتهای زادگاهم خلجان، نیروی ماوراءالطبیعهای مرا به سوی امامزاده «خدیجه خاتون» هدایت کرد از دور نور لرزان متعددی سوسو میزد. در پی نور وارد حیاط کوچک امامزاده شدم که دور تا دور با سنگهای بزرگ و سیاه سنگ چین شده بود. اینجا در حیاط کوچک امامزاده روی اکثر سنگهای برآمده از درون دیوار شمع روشن کرده بودند و زنان زیادی که چادر سیاه بر سر داشتند دور تا دور حیاط گرد زنی جمع شده بودند که شالی سبز رنگ به دور سرش بسته بود و رخسارش دیده نمیشد و در کنارش دو پسر بچه نشسته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سبکی پر، از بالای سر زنان پرواز کردم تا خودم رو به کنار بانوی سیده شهیده برسانم که پشت سرش بهشتی الوان از باغات میوه قرار داشت رودخانه زلالی از زیر انبوه درختانی که تا به حال ندیده بودم جاری بود. خودم رو به زنی که شال سبز رنگی به سرش بسته بود، رساندم تا دستانم را به طرفش بردم مچ دستانم در میان مشتهای محکمی به حصار درآمد ولی نمیدانستم دستان کیست و حایلی میان ما به وجود آمد، نمیدانستم مخاطبم چه کسی است. بلند گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میخواهم به کنار بانوی سیده بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت سرم صدایی رو که جنسیت نداشت شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دختر جوان، هنوز اذن ورودت صادر نشده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما من باید به اون برسم میگن«خدیجه خاتون» اینجاست فاصلهای بینمون نیست، میخوام جونمو فداش بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در حال حاضر تو جونی نداری تا برای کسی فدا کنی. تو قلب صاف و پاکی داری که در دنیا وظایفی به عهدهات گذاشته شده و تو هنوز انجامشون ندادی، هنوز کامل نشدی و ناخالصی داری نیمه تمومی و اینجا جای نیمهتمام ها نیست. هر انسانی در روی زمین رسالتی داره که باید انجامش بده، برات بشارتی دارم تو باید به دنیا برگردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواستم هوار بزنم و بگم که من میل بازگشت به روی زمین رو ندارم. من این دنیای پنهان خلجان رو دوست دارم، سکوت خلجان و دشتهای آکنده از گل و گیاه و سرسبزیش را دوست دارم، چیزی که دیگر در خلجان وجود نداره و یا خیلی کمتر و کمرنگتر شده است. من دنیای بهشتگونه اینجارو که سرسبزی شگفت و غیرطبیعی داره، دوست دارم نه زندگی پر مشغله ماشینی اون دنیارو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان بانویی که سر تا پا سفید پوشیده بود و چهرهاش پشت شال سبز پنهان مانده بود، وقتی اصرارم را دید از میان خیل زنان سیاهپوش به پا خاست و دستانش را از دو سمت گشود با دستانش به بالای دیوار سنگی اشاره میکرد آنجا که محبوبم بابک یکتا غمگین و محزون ایستاده و چشم و گوش به تماشای مرثیهها و نوحههای سوزناک زنان داده بود. ندای آسمانیش را شنیدم: دختر جوان من حاجتت را خواهم داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نالههای بلند و سوزناک زنان حیاط کوچک امامزاده «خدیجه خاتون» را به لرزه انداخت و از نفسهای تند آنان شمعهای سوزان یکییکی خاموش شدند وقتی در خاموشی و ظلمت مطلق درون امامزاده خاتون قرار گرفتم از وحشت تاریکی فریاد زنان از خواب پریدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تپشهای تند قلبم لحاف رویم را بالا و پائین میبرد. نور گرم و ملایم آفتاب جان بخش از ورای پرده توری روی بسترم میپاشید. آسمان یکدست آبی و صاف بود و لکههای پراکنده ابرها در گوشه و کنار آسمان عظمت و زیبایی خاصی به شهر خلجان میبخشید. وای خدایا، چه خواب عجیبی دیده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی همین تخت که مثل نعش روش افتاده بودم، دسته کبوتران سفید رو در آسمان میدیدم که تابلوی بسیار بزرگی رو در دل آسمان به وجود آورده و با چرخ خوردن و فراز و فرودشان نمایش جالبی اجرا میکردند. لذت دیدن همین صحنهها موقتا وحشت خوابی رو که دیده بودم از بین برد. آه خدای بزرگ، از چه دنیای عجیبی رها شده و مجددا پا به این دنیای خاکی گذاشته بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز در تشخیص دو دنیا گیج بودم و نمی توانستم مفهوم چنین خوابی را درک کنم، اونم وقتی که من به همراه خانوادهام و بنا بر تصمیم پدرم فقط دو سال بود که از کاشان به شهر خودمان «خلجان» برگشته بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم پس از انتقال از شیراز به کاشان مسوولیت حفظ و نگهداری عمارت و باغ فین کاشان بر عهدهاش گذاشته شد، او به جهت علاقه بسیار به زادگاهش پس از بازنشستگی درنگ نکرده با خانواده به خلجان برگشت و ما در خونهای که پدربزرگم در این شهر داشت، اقامت کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوران کودکی و نوجوانیم در شیراز گذشته بود ولی هر ساله تعطیلات تابستان را به همراه خانواده ام به منزل عمه تورانم که ساکن خلجان بود میاومدیم و در حیاط بزرگش که حکم باغ را داشت، میموندیم و روز و شبهامون رو با بچههای فامیل که تعدادشان هم کم نبود، سپری میکردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریادی که در خواب کشیده و هراسان از خواب پریده بودم، گویا به گوش افراد خانواده که همگی در طبقه بالا بودند، رسیده بود چون در اتاق با شدت باز شد و قیافه هراسان مادرم، خواهرم پریا و برادرم ارشیا خندهدار بود. اما من به خاطر خواب عجیبی که دیده بودم به راستی منگ و مسخ بودم و حالت عادی نداشتم. آنها به کنار تختم آمدند و من بیاختیار شعرگونه ای رو که به ذهنم رسیده بود، می خواندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شبی در خیالم تو را دیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مستی رسیدم نفهمیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تن و جان در قعر زمین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اوج سما رسیدم نفهمیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل فکنده بودی پای نارفیقان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش به مهر گل گرفتی نفهمیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه خوابی، چه خیالی، چه شب پر سوز و آهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازگشتم به دنیا بهر چه بود نفهمیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم زودتر از بقیه به کنارم رسید: چی شده دخترم، واسه چی فریاد زدی، حالا این شعر خوندنت یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهای وزوزی و سیخ سیخ شده پریا که به هوا پریده بود، بالاخره منو به خنده انداخت و همین حرص مادرم رو درآورد. مادرم لحاف را از روم برداشت و به کناری پرت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حسابی زده به سرت! آدم تنبل که تا لنگ ظهر بخوابه ، نتیجهاش همین میشه که خوابای دری وری ببینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا گفت: مامان خانوم، لطفا روی دیگه سکه رو هم در نظر بگیرین بیچاره دریا انگاری واسه پروژه دانشگاهیش تا چهار صبح کار میکرد و بیدار بود ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا هرچی، آدم هر چهقدر سحرخیز باشه اونقدر کامرواست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا خندید و گفت: حالا اجازه بده از دریا بپرسم خواب چی دید که فریاد زد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم به سمت در رفت: پرسیدن نداره، مطمئنا خواب رمانتیک ندیده بوده، حتما گرگی، شیری دنبالش می کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام نیم خیز شدم و از پنجره آسمون رو نگاه کردم و زیر لبی گفتم: دیگه گروه بزرگ کفترا تو آسمون نیستن حتما به بالای برج دیده بانی کوچ کردند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم در آستانه در ایستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بازم رفتی تو فکر قرنها پیش؟ من سالهای ساله، یعنی تا اون جایی که یادم مییاد دیگه کبوتری که روی اون برج لونه داشته باشه ندیدم. والا اینجا اومدیم ولی انگاری کارمون دراومده دیگه، چون تو با اون همه علاقهای که به تاریخ و فرهنگ داری، از قرار معلوم بناهای تاریخی خلجان رو هم زیر و رو خواهی کرد و هر روز پای دراز و مبارکت در یه جایی خواهد بود و ما باید مدام دنبالت بگردیم تا پیدات کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا بلند بلند خندید: مامانجون، دریا اونقدر که صبر و حوصلهشو روی تاریخ کاشان و بناهای تاریخیش گذاشت و براشون مطلب نوشت، فکر نکنم دیگه واسه خلجان انرژی داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تخت پائین پریدم: دیوونهای پریا، اتفاقا هر چی تو تاریخ کنکاش میکنم بیشتر انگیزه میگیرم و حتم دارم با برنامهای که دارم تو آینده کارای باارزشی ارائه بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا به طرفم پرید و تو گوشم گفت: مثلا فضولی و کنجکاوی کار دیروزت ربطی به تاریخ داشت؟ خواهر جان، تو تاریخنگاری، کارآگاهی یا پلیس؟ اول تکلیفت رو با خودت روشن کن بعد تصمیم بگیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم در حالی که بیرون میرفت گفت: حالام حرفای بیهوده رو ول کنین و بیایین واسه فردا مهمون داریم کمکم کنین تا کارارو انجام بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی گفتم: ای مادرجان، ما دو ساله اینجا اومدیم و شما صدبار مهمونی دادین و الحمدالله که در خونه هم از کله صبح تا شب به روی خلجانیها بازه ما کار و زندگی نداریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لال بشی دختر، مگه ما این جا فک و فامیل نداریم، نباید مهموننوازی کنیم؟ خب اگه در و همسایهها و یا آشناهای دوره و برمون میرن و مییان و خوشامد میگن، حالی ازمون میپرسن، درواقع لطف و محبتشون رو به ما نشون میدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب در این حرفی نیست اما من کار تحقیق و پژوهش و نوشتنی زیاد دارم و نباید همش صدام بزنی بیا که از قافله کارای مهموننوازی عقب موندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا نمیدونم دریا، فردا خونه شوهر بری چه جوری خونهداری خواهی کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-«خان منی آلدی توی توتماغی قالدی!»1 حالا کو تا شوهر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر توجهی به شوخی خواهرم پریا نکرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریا، تو که دربست طبقه بالارو در اختیارت گرفتی و تو کار خودتی، کی کمک حال من شدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم محکم در اتاق رو بست و رفت. پریا رو لبه تخت نشست و آه بلندی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریا میدونی پدر خیلی خودخواهی کرد و اصلا روحیات مارو در نظر نگرفت و مارو اول از شیراز به کاشان بعدشم کشوند اینجا، دیگه نگفت ما تو این شهر کوچیک چیکار کنیم آیا زندگی تو خلجان با روحیه ما جور درمیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این نظر توئه پریا، من که از اومدن به اینجا خیلی راضیم. هر جایی حال و هوای خوش خودش رو داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درسته دریا، با این که الان خلجان جزو شهرهای تبریز شده ولی میبینی بافت روستایی خودشو حفظ کرده، مگه نه؟ به نظرت هنوزم شبیه روستا نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا پریا همینطوره، به نظرم شهرداری که کارای شهر خلجان دست اونه باید توجه بیشتری به اینجا نشون بده و در پیشرفت این شهر کوچیک تلاش کنه و از هر نوع خیابونکشی و ساخت و سازهای جدید و مدرنیزه کردن اینجا غافل نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباش خواهر، خلجانیها آدمای سختکوشی هستن که خیلی به داشتههای قدیمی و فعلی شهرشون اهمیت میدن و تلاشهایی که بعضی از مسوولین خلجان تو ارگانها و در ادارههای تبریز انجام میدن به تدریج جواب میده و به شهر شدن اینجا کمک میکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دوست ندارم اینو بگم اما میگم دریاجان، «بزک نمیر بهار میاد کمپزه با خیار میاد»!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو آدم منفیبافی هستی پریا مگه تا حالا نشنیدی «در نومیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است»!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا اینا رو ول کن، میدونی که برای دکترا از دانشگاه صنعتی سهند قبول شدم و رفت و آمدم زیاد زمان میبره از الان بگم که باید حمایتم کنی تا بابا برام ماشین بخره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بابا نمیخره، مطمئن باش پریا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینطور نیست دریاجان، پدر باید بخره واسه این که من کلا از اومدن به خلجان راضی نبودم میدونی که مجبوری اومدم، اونا واسه راضی نگه داشتنم باید به سازم برقصن... آخه از شیراز و کاشان بیای خلجاننشین بشی، سخت نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پریا احمق نباش! ما تو شیراز انگار مهمون بودیم ولی این جا زادگاه مادری ماست بهت بگم پریا جان برخلاف تو، من از اومدن به اینجا خیلیم راضیم و برعکس تو خلجان رو دوست دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله خواهرجان، از کارآگاه و پلیس بازی دیروزت فهمیدم که دنبال ماجراجویی هستی و تو کوچه و پسکوچههاش حسابی تعقیب و گریز به راه انداختی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه ماجراجویی پریا، اهالی اینجا به رفت و آمد هر غریبهای حساس هستن و منم که تو قبرستون و سر قبر مادربزرگ بودم اون آدمای عوضی رو دیدم و کنجکاو شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نگفتی اگه بفهمن داری تعقیبشون میکنی، میگیرن خفهات میکنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فعلا که تا روستای باباحمید و تا کنار چشمه «بولاغ» دنبالشون رفتم متوجهم نشدن و اصلا روحشون خبردار نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از ما گفتن بود خواهرجون و از شما نشنیدن! نصیحتی برات دارم لطفا دنبال کارای الکی نرو و واسه خودت دردسر نساز چون تو ذاتا دختر ماجراجو و کنجکاوی هستی و سرت درد میکنه واسه فضولی و پدرسوختگی! درضمن از تو تعجب میکنم روستای باباحمید الان قاطی خلجان شده، یعنی نمیدونی! اما اینم یادت باشه که مردم اینجا هم مثل تو کنجکاون و تو زندگی هم سرک کشیدن از عادتشونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو خندیدیم و پریا گفت: راستی تنها جایی که فعلا تو خلجان ازش خوشم میاد همون «بولاغه» که آبش از کوههای اطراف سرازیر میشه چند بارم با دوستام که از تبریز اومده بودن رفتیم اونجا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-البته منم سعی دارم تمامی چشمههای اینجارو ببینم چون اونطور که شنیدم خیلی زیادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه همینه لقب مهد قنات رو بهش دادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستی حالا خوابت چی بود دریا، چرا فریاد زدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق بیرون رفتم: مامان گفته اول صبحی خوابتونو به آب روان بگید نه به پریا خانوم فضول!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو خندیدیم و من به حیاط رفتم و چندین نفس عمیق و پیدرپی کشیدم صورتم رو روی حوض خم کردم نوک دماغم به آب حوض میخورد و من خوابم رو زمزمه وار به آب گفتم. سپس سرم را بالا گرفتم، چهقدر این آسمان با آسمانی که در خواب دیدم تفاوت داشت، چهقدر دنیای خوابم عجیب و شگفتانگیز بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست و صورتم را در حوض شستم اما همچنان تحت تاثیر خوابم بودم و از خودم میپرسیدم: من چرا مرده بودم، چرا روحم از جسمم خارج شده بود، چراحاجسید محمد حسینی پورخوابم اومد و سپس دیدن امامزاده «خدیجه خاتون»؟ آیا در آینده من دچار چه بحران و گرفتاری میشدم که او حاجتم میداد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آبی که از یک چشمه کوچک زیرزمینی به درون حوض میریخت سطح آب حوض را موج میداد و من متفکر و غمگین از خوابی که دیده بودم و هنوزم دلم رو پر از اندوه و دلهره میکرد، چشم به بازی ماهیهای کوچک درون حوض دوخته بودم. بال بال زدنهای پریا از پشت پنجره که دستاشو تندتند تکون میداد، منو به خودم آورد و سرم را به عنوان پرسش تکان دادم. او لنگه پنجره را باز کرد و گفت: دریا با این به فکر فرو رفتنات مامان رو کنجکاو نکن بلند شو بیا داخل، مامان امروز میخواد نذری بده ما هم حسابی کار داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه نذری دادنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میخواد شله زرد درست کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شده و در حالی که پلهها رو بالا میرفتم، غر زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پریا من که حوصلهشو ندارم امروز باید سری به دانشگاه بزنم به خدا، مامان حالیش نیست که من دارم کارای دکترامو انجام میدم و یه عالمه کار رو سرم ریخته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب، حالا توام نمیخواد خیلی بزرگش کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی سر میز صبحانه نشستم مادرم در آشپزخانه در تکاپوی کار و فعالیت بود و من ناخودآگاه در حالی که نان را ریز ریز میکردم هنوز به تصویرهای خوابی که دیده بودم میاندیشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و بابک در دانشگاه کاشان با هم آشنا شده بودیم. در واقع همدانشگاهی بودیم و هر دوی ما ارشد میخوندیم. دوران آشنایی ما فقط در دیدارهای اتفاقی و خیلی ساده گذشت و یک سال دیگر از تحصیلاتم مانده بود که من به دانشگاه تبریز انتقالی گرفتم و این انتقالی سرانجام عشق ما بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من در طول مدتی که هر دو در یک دانشگاه درس میخوندیم، حس عشق و علاقه خودم رو به بابک اعتراف نکردم و دو سال دانشگاه در میان نگاههایی گذشت که نتیجه اون سکوت و تحمل بود و سرانجام ضرب المثل «عیسی به دین خود موسی به دین خود» مصداق پیدا کرد. او به شهرش شیراز برگشت و من بعد از آمدن به خلجان هنوزم حس شیرینی از یاد و خاطره بابک که شاید من آن را عشق می پنداشتم، در قلبم به تکاپو در میآمد و هر روز بیشتر از روز پیش در روح و وجودم جاودانگی مییافت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم در حالی که سینی بزرگ پر از برنج رو روی میز میگذاشت تا پاکش کند زیر زیرکی و موذیانه میخندید او یک مشت برنج رو برداشت و بر سرم پاشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-انشاءالله به سلامتی عروسی دختر عزیزم، دهانی شیرین کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شلیک خنده پریا مرا از روی صندلی پراند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هه هه، آخه مادرجونم، با برنج دهن شیرین میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاک بر سرت دختر، صدات تا هفت همسایه اونورتر رفت بیارش پائین! والا برنج برکته، ایشالا که عروسی دریاجونم بعد ماه مبارک رمضان مبارک برپا میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خواب دیدی خیر باشه مادرجونم، به سلامتی منو واسه کی خواب دیدی از پسرای همین خلجانه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ایرادی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ایراد نداره بلکه انتخابهای خودسرانه شما مارو تو منگنه قرار نده، خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدارو شکر غریبه نیست اون پسر عمهات مازیاره، توام سالهای سال همبازیش بودی و خوب میشناسیش خداییش پسر بدیه؟ کارمند اداره آبه، تو تبریز آپارتمان داره تو همین خلجان یه باغ شش هزار متری داره و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کافیه مادرجان، کم داشتههای پسرعمه محترمم رو به رخم بکش. من اگه قرار باشه روزی با کسی ازدواج کنم مال ازش نمیخوام چون ما میتونیم بعدها با تلاش و کار خودمون همه چی به دست بیاریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا روی صندلی من نشست: میتونی بگی شمایی که هیچ وقتم تو پر قو نخوابیدی تا ناز پرورده بشی از شوهر آیندهات چی میخوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مردونگی، صداقت، راستی و درستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-او... وه، چه زیاده خواهیها، چیزی که تو این زمونه کم پیدا میشه! خودت که خوب میدونی تو این زمونه نامردی و جفاکاریها، ما دچار فقر صداقت شدیم و از ثروت سرشار نامردونگی ها و شیادی ها و اختلاس ها بهرهمندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم اعتراض کرد: صداتو ببر پریا، مگه مازیار مردونگی و راستی و درستی فرموده دریا خانوم رو نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جای پریا من جوابش رو دادم: بله که نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای امان از دست تو دریا، یعنی در ظاهر و باطن مازیار ایرادی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اولا، چرا که نباشه؟ اون حس و طبع شاعری داره، احساس لطیف و ملایم داره و من تاریخنگارم، درگیر گذشتهها هستم و نسبت به اون قلب سرسختتری دارم، احساسمون اصلا بهم نزدیک نیست. ثانیا، من نگفتم که اون ایراد داره ثالثا، مازیار اون پسری نیست که من به عنوان شوهر قبولش کنم. چهارم، خدمتتون اعلام کنم مادرجون که من تا چند سال به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم پس دست از سر کچلم بردارین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اولا، تو بی خود میکنی ثانیا، تو حالیت میشه که خلجان شهر کوچیکیه، مردمش روی زندگی همدیگه نگاه دارن سوم، میخوای با شوهر نکردنت آبرومو پیش فک و فامیل و در و همسایهها ببری که بگن بیشوهر موندی؟ چهارم، بازم غلط میکنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان تضاد تفکرها و شادیهای خانواده احساس میکردم خونوادهام غل و زنجیر ازدواج رو به زور میخواهند به دست و پام بزنند. احساسم این بود که با ازدواج منو از تحقیقها و پژوهشهام بر روی تاریخ ملل مانع خواهند شد. من برای فراگیری تاریخ به دیدنیهای دنیا احتیاج داشتم اما مازیار میتونست تمامی خواستههایش را در رویاهاش بسازد و احتیاجی به دیدن نادیدنیهای دنیا نداشته باشد. او به خواستهاش در رویا میرسید و من در واقعیت دست مییافتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم که سکوتم را علامت رضایت میدید، ادامه داد: خیلیم دلت بخواد اصلا ببین مازیار پا پیش میذاره و به خواستگاریت میاد؟ این عمه جونته که اصرار داره تو رو واسه مازیار بگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای وای چه حرفا! خیلیم دلش بخواد که خواهر مثل دسته گلمون رو بهش بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم اخمهایش را درهم کشید و به ارشیا که دم در اتاق ایستاده و این حرف رو گفته بود، نگاه کرد: آهان آقا مورچه هم زبون داشت و خبر نداشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان خانوم، فکر و خیال ازدواج این دو تا دختر خیلی زودتر از موعد موهای سیاهتو به سفیدی خواهد نشوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای ختم غائله احتیاجی به این صحبتها نبود خودم میتونستم حلش کنم. گفتم: حالا که من «راضی اولدوم، قازا قازا قویدو اوزون ناز!ا»2

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر تند و سریع بغلم زد: آفرین میدونستم دختر عاقلی هستی پس به عمهات اینا جواب بله بدم که بیان خواستگاری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قیافههای حیرت زده پریا و ارشیا نگاه کردم و گفتم: عجله کار شیطونه، همونطور که گفتم من چند سالی قصد ازدواج ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم مشتش رو محکم به درون سینی برنج کوبید و برنجها به روی میز پاشیده شد: اصلا میدونی اگه همین عمه تورانت اینو تو مرثیه و مراسمی به یکی از اهالی خلجان بگه، چی میشه؟ «نرگس بیلدی، عالم بیلدی!»3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا گفت: اینم شانس خواهرمه، والا«خالقا ایت هورسه، بیزه چاقال هورر»4

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم با دستمال زد تو دهن پریا که این ضربالمثل را به کار برده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه مازیار چشه، پسر آروم و سر به زیریه خب، حالا طبع و شور شاعری داره و هی شعر و غزل میگه، قریحه شاعری داشتن که خوبه اتفاقا عمهجونت همه جا با افتخار میگه که شعرای پسرش تو جشنواره ها مقام میاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم رفتم نمیخواستم با تجزیه و تحلیل کردن خوابی که دیده بودم فکرم رو داغون کنم، خوابی که حس و حالش هنوزم روح و وجودم رو تحت انحصارش داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من دختر پرانرژی و تلاشگری بودم میخواستم در هر زمینهای مفید باشم، چیزهایی رو در همین زادگاهم بسازم و ازشون لذت ببرم. برای راحت شدن از شر پسرعمه مازیار که بعد این خواستگاریش صورت حقیقت به خودش میگرفت و در خونوادهها اختلاف ایجاد میکرد، باید فکری میکردم. من میخوام تو همین خلجان و با همین دستای کوچیکم دنیای دیگهای برای خودم بسازم. پدرم که سی سال تمام به نظام کشورش خدمت کرد، بعضی وقتا از دخل و خرج خونهاش در میمونه ولی چون از ریشه و جد و آباد قویه و مال و ارث خونوادگی داره، ایدههای جالب و اهداف بزرگی برای پیشرفت شهرش داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستگاری زبانی عمه توران از من بدجوری ذهن مادرم رو مشغول و درگیر کرده بود من برای پا نگرفتن ادامه ماجرا و آسودگی خیال مادرم به مازیار زنگ زدم و برای فردا در محله باباحمید باهاش قرار گذاشتم. تا رفتن بر سر ملاقات حالت دستپاچگی داشتم که حرفهام رو چگونه برای مازیار بیرون بریزم که احساسم رو درک کنه و قانع بشه و برای جلب نظرم پافشاری و اصرار نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار سر وقت به ملاقاتم آمد و با سلام و احوالپرسی مختصری آرام و فرورفته در خود کنارم راه میرفت. منم که دلم مثل دریایی متلاطم پر از امواج خروشان بود، گفتم: مازیار من همین امروز میخوام چیزی رو برات اعتراف و اقرار کنم که امیدوارم مثل رازی بین خودمون پنهون بمونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حیرت نگاهم کرد: رازی که بین خودمون بمونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستشو بخوای مازیار، بازگشت به خلجان و زندگی کردن در این شهر و اقامت همیشگی مطلوبم نیست اما حالا که برحسب قضا و قدر و عشقی که آدم خواهی نخواهی نسبت به زادگاهش داره، این اتفاق افتاده و ما ساکن اینجا شدیم. من میخوام با روش خودم همه ناسازی هارو از بین ببرم البته در حد توانم اینم هدیهای باشه برای تمامی اهالی خلجان! من از این منطقه که تکلیفش معلوم نیست شهر هست یا نه چرا که هنوز چادر روستایی شو بر سر داره و فرهنگ شهری و روستایی در هم درآمیخته، چندان خوشم نمیاد ولی با ساختنش و کنار اومدن با این حقایق میخوام این شهر رو واسه خودم قابل تحمل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار به میان حرفم پرید: هیچ چیزی غیرممکن نیست و شما بالاخره به این محیط عادت میکنین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط حرف عادت و خو گرفتن نیست من و پدرم تصمیم داریم با مردمان خیر و معتمدین شهر کارایی برای شهر انجام بدیم، نمیخوام گناهم این باشه که مادرم از صبح تا شب بهم از تو و خصوصیات تو برام بگه و با گفتن این که مازیار اینطوریه و اونطوریه بخواد ازت مجسمه خوبی بسازه و به خورد من بده اونم به عنوان یه شوهر ایدهآل! این که مثلا اگه تو لطف کنی و منو بگیری و زن خودت بکنی زندگیم پر از خوشبختی میشه و یا اون مجبور بشه هر وقت و بیوقت با ترفندهای مادرانهاش منو برای ازدواج کردن با تو ترغیب کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آه دریا، این کار اشتباهیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مازیار تو خواسته واقعی خودتو نشون بده و درد درون منو درک کن و بفهم که هر دو خونواده هوای پیوند خیلی سریع دختردایی و پسرعمه رو در سرشون دارن و فکر میکنن که این پیوند آسمانی ما رو به خوشبختی میرسونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هنوز هیچی نشده داستان بلندبالایی ساخته شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کاملا! میدونی من به این شهر هنوز خو نگرفتم و سعی دارم باهاش کنار بیام و به خاطر پدر دارم میسازم و اگه چیزی و کسی اذیتم نکنه منم تحمل کردنش رو بلدم پس اگه بخوام ساز مخالف نزنم و این جا موندنی باشم باید باهام همکاری کنی و نذاری حرف و حدیثا ادامه پیدا کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من تصمیم دارم با دستای خالی ولی به پشتوانه کمک و حمایتهای پدرم و همراهی مسوولین برای پیشرفت این شهر اهمیت بیشتری بدیم، مثلا یه قطعه زمین موقوفی در ورودی خلجان هست که باید ما تلاش کنیم که در اونجا یه مرکز فرهنگی کتابخانه یا فرهنگ سرایی بسازیم. گوش کن مازیار من به مدرک دکترایی که تا چند وقت دیگه بهش میرسم، نمینازم من میخوام با انجام خدمات فرهنگی خیلیها رو هم همراه خودم کنم تا خلجان رو از نظر فرهنگی و هنری، غنی و متحول کنیم هرچند که متاسفانه مادیات حرف اول رو میزنه، پول داشته باشی قدرت داری، قدرت هم داشته باشی، حکمرانی و همه کاری ازت برمیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار که با حوصله به حرفهام گوش میداد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب دریا، این که ایرادی نداره اتفاقا مردم خلجان اگه از نیات خیرخواهانه تو خبردار بشن، ازت ممنونم میشن فقط امیدوارم تلاشهات ثمر بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بازم میگم دست تنها نمیشه، راست گفتن که «یک دست صدا نداره»! من و پدرم همین پریروز با «حاجآقا جابر رضازاده» درباره انجام همین تحولات صحبت کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار گفت: اینم قبول دارم و قول میدم که در کنارت باشم چون من به زادگاه خودم و پیشرفت روز افزونش علاقمندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ولی دو خونواده اصرار به پیوند بین من و تو دارن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین دریا، تو نباید ازشون رنجیده بشی مادر خودمو میگم اون زنی ساده و عامی هست با افکاری عامیانه، نباید ازش انتظار روشنفکری و امروزی بودن رو داشته باشیم. اون در درک و فهم خواستهها و احساسات جوونای این دوره عاجزه و سعی داره به سبک و روش قدیمیا کارای خونوادهشو پیش ببره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من از فرط حرف زدن، دهنم کف کرده بود. مازیار روی کنده درختی نشست و وقتی التهاباتم را در پس پردهای از خشم دید، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دختردایی عزیز، حالا لازم نیست از حرص و خشم این طور خودکشی کنی کمی نفس بکش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من مال ندارم که ندارم این همه سال تحصیل کردم و در مقابلش نیرو و توان دارم! دختر جوونی هستم که آستین بالا زده تا شهرش پیشرفت کنه، یعنی چون دخترم احمقم؟ یعنی نمیتونم اندازه سر انگشت هم به مردم خدمت کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کی اینو میگه دریا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین مازیار ما چشمداشتی به مال دولت نداریم. نمیخوایم به افرادی سهلانگار که دنیا رو آب ببره اونارو خواب میبره هی التماس کنیم و آخر سر ما رو به دردسر بندازن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دختردایی دریا، تو اگه با سلاح نرم و ملایمتری پیش بری بهتر نتیجه میگیری. برای گرفتن حق و حقوق خلجان نباید با هیچ کس دربیفتی و برای خودت دشمن بتراشی. تو دنیایی که غرق مادیات شده افرادی مثل تو نباید دست رو دست بذارن و تماشاگر باشن شماها که نقشههای خیرخواهانه در سر دارین و بیشتر بر سر تعصبات فرهنگی و محلی کارتون گیر میکنه، بایدگروه بزرگی از خیرین و دلسوزان واقعی خلجان تشکیل بدین تا بتونین با اطمینان خاطر تو مسیر پیش رو قدم بردارین اما هر کاریم روش خاص خودش رو داره. من نگرانم که تو روش اشتباهی رو پیش بگیری و به خطا و بیراهه بری بعد تقصیرا بیفته گردن دختر بودنت! دریا، اینو بدون که با سر و صدا به پا کردن کارا پیش نمیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این که مازیار اینطور منطقی برخورد میکرد و خوب میفهمید، از بدگوییهایی که تو خونواده ازش کردم شرمنده شدم. مازیار از جاش بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریاجان، خونوادههای من و تو از نظر سطح فرهنگی خیلی تفاوت دارن و من سخت بتونم این تفاوتها رو از پیش رو بردارم امیدوارم مادرم متوجه همین نکته مهم بشه و کوتاه بیاد و برای آوردن عروس فکر دختر دیگهای باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مازیار ممنونم که باهام کنار میای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار ازم جلوتر زد و گفت: بیا بریم اینجا منطقه خلوتیه، کسی ما رو ببینه حالا فکر میکنه، چه خبره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو به سمتی که ماشین را پارک کرده بود، رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میدونی دریا، از صحبت کردن باهات فهمیدم که دختری هستی که برای دیدن مسئولی به خودش زحمت نیم ساعت انتظار کشیدن رو نمیده، خیلی حق به جانبی! اما دختردایی من تو رو دوست دارم و گاهی که به تو خیره میشم تو رو دختری در آن سوی میلهها میبینم با چشمانی مغموم و گرفته که معصومیت چشمان سیاهش تا کران آسمان ها میرسه، تار موی افتاده روی پیشانی و چشمش فقط و فقط تصویر یه دریای بیانتهاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حیرت نگاهش کردم: مازیار، شنیده بودم که طبع و قریحه شعر و شاعری داری، اما اینقدر احساساتی تصور نمیکردم. خب بگو ببینم، منظورت از اون ور میلههایی که گفتی چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست وقتی سویچ را گرداند، لبانش تکان خورد و زمزمه کرد: میلههای زندان، اسارت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من در همین لحظه ذهنم مغشوش شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه چی مازیار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار گفت: دریا، کاش تو به جای اومدن به خلجان به کشور دیگهای میرفتی. مثلا یونان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم، مازیار که بیشتر از من بلند پرواز بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین در جاده خاکی و ناهموار مدام به چپ و راست متمایل میشد. او گفت: یادت میاد وقتی که دبیرستان میرفتی میگفتی روزی به یونان مهاجرت میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اولا، قرار نیست همه رویاهامون به حقیقت برسن بعدشم چون من به تاریخ علاقه دارم و یونان کشور فلاسفه و هنر و زیبائیه، تاریخ ارزشمندی هم داره! حیف که من هیچوقت نمیتونم پرستوی مهاجر باشم و به سرزمین رویاهام کوچ کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-متاسفم که به احترام همون رویاهات نتونستی اقدامی واسه رفتن به یونان بکنی تصورش رو بکن دریا، یونان کجا خلجان کجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آدم هر کجای دنیا که باشه هیچوقت نمیتونه زادگاه و دیار مادریش رو فراموش کنه. خدا میدونه سرنوشت و قسمت هر آدمی چیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار بیصدا رانندگی میکرد و من روح و وجودم رو رها شده در ساحل جزیره «کرت» زیباترین جزیره یونان در حال رقص «پنتوزالی» مجسم کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای ملایم جزیره سرمستم میکرد و انواری که از پشت پرده شفاف باران بر پیکر برهنه و جاودانی یونان کشیده میشد، انسان را مسحور میکرد. آه خدای بزرگ و مهربونم، انسان در هیچ نقطهای از جهان نمیتونه به این سهولت و با این آرامش از دنیای حقیقی کنونی بریده و پا به درون رویاهایش بگذاره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افکارم میان طبیعت پیرامونم و رویای یونان و دریای اژه در تقابل و قیاس بود و من غرق تماشای کوچهباغهای خلجان آرامش رویاهایم را مییافتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونان را گنجینه هنر و هنرمندان هزار سالهاش قوت میبخشید و اینجا حقیقت و اصل وجودی تاریخ و بناهای تاریخی «خلجان»، چون نوار باریک کشیده میشد و روحم را بر روی قله «ایدا» در جزیره «کرت» میبرد و به کنار غار «زئوس» که خدای یونانیان در آن جا به دنیا آمده بود، میکشاند. من از کنار غار به تماشای پائین قله که شهر «خلجان» را در آغوش داشت ایستاده بودم. شکل سیاهی در میان سفیدی مه صبحگاهی ظاهر میشد و فکر عاشقم, اندام رشید بابک یکتا رو در میان مه غلیظ زیر پایم به تصویر میکشید. شکل سیاه پیچ و تاب میخورد و میچرخید و میچرخید و سرم را به دوران میانداخت. من از فراز قله «ایدا» در حال سقوط به روی سرزمین خلجان بودم و درست میان آغوش مازیار خلجان فرود آمدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بوق ماشینی خودم رو از میان چنگال بیرحم اوهام بیرون کشیدم و سعی کردم به حال و هوای کنونیم برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مازیار در خیابانی که به خاطر ازدحام و شلوغی مردمی که در هم می لولیدند پا بر روی ترمز گذاشت، تازه به حال طبیعیم بازگشتم. چرا بابک یکتا پائین قله در قلب خلجان ایستاده بود، آیا من بودم که عشق را از خود دور میساختم؟ آیا من در گنداب غرورم میگندیدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار با همان مختصر حرفها و بیان باورهایش تمام ذهنیت مرا نسبت به خودش زیر و رو کرد! جدیت مازیار در کلامش در ذهنم تصویری از معبد قدیمی با سنگ خارا میساخت شاید قدری فراتر، لطیفتر، شفافتر و آزادتر! و اینجا اندیشه خیال بابک بسیار غیرارادی در دلم حس دلتنگی و شوق دیدن دوبارهاش رو زنده کرد با این حال این من بودم که باید سعی میکردم فرسودگی و سختیهای راهی که امید پیمودنش رو داشتم، به جان بخرم هرچند پشت سرم غیبت و اتهامات باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار نزدیک خانه گفت: دریا، میدونم که امروز دانشگاه نداری و قرار نیست تبریز بری، پس برو خونه و استراحت کن، خلجان برای روح بزرگ تو کوچیکه، اما اگه افکار بزرگی برای زادگاه پدریت داری باید تمامی محدودیتها رو تحمل کنی. زیاد تحت فشار خونواده نباش، نذار که وادار به ازدواجت کنن. اونم با منی که بهم علاقه نداری، عشق یک طرفه مثل جاده یک طرفهاس و فایده نداره، ازدواج بدون عشق هم فایده نداره! پس بیخیال من و حرف و حدیثهای مادرم شو و پی زندگی خودت باش، منم فقط پسرعمه تو خواهم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من نمیخوام با موضوع ازدواج که هیچ کدوم تمایلی بهش نداریم بین خونوادهها اختلافی پیش بیاد و رفت و آمدها قطع بشه البته من به نظر تو احترام میذارم پس اجازه بده مثل یک دوست در کنارت باشم. تو هیچوقت عاشق من نخواهی بود پس بیا بین خودمون پیوند خواهر و برادری ببندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم: چه حرفا! اجازه بده همون نسبت فامیلی خودمون سر جاش باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او هم خندهای کرد که در صحت حرفهاش در شک و تردید ماندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و مازیار در سرازیری کوچهای طویل قدم زنان پیش میرفتیم تا فقط بیشتر صحبت کنیم به هر زن و مردی که از مقابلمان رد میشد، سلام میدادیم و احوالپرسی کوتاهی میکردیم. هرچه کوچه باریک رو پائینتر میرفتیم به بیرون شهر میرسیدیم. عبور چندین سگ سفید و قهوهای که از ته کوچه جلو میآمدند سبب شد تا من کمی بترسم و خودم رو به پشت مازیار بکشونم. مازیار خندید و دستم رو گرفت: نترس دریا جان، سگهای آبادی هیچ وقت به اهالی روستا حمله نمیکنن اونا هوای آدمای محله رو دارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من همیشه خدا، از سگها میترسیدم شایدم علتش این بوده که در سیزده سالگی همراه خونواده به یکی از باغهای اطراف کاشان رفته بودیم، سگ سیاهی زنجیرگردنش رو پاره کرد و از پشت به طرفم حملهور شد، اگه آدمای دور و برم به موقع عکسالعمل نشون نمیدادن، تیکه پارهام کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار گفت: این طبیعیه، ترس ماجرای باغ کاشان هنوز به جونت مونده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنکی مطبوع شبانه بر سر طبیعت آرام و جان بخش خلجان باریده بود و ما در انتهای کوچه روی چوبهایی که در کنار دیوار کوتاه کاهگلی تلنبار کرده بودند نشستیم. روبرویم قنات «آزدره» قرار داشت. یادم اومد مادرم راجع به این قنات بهمون میگفت اهالی شهر قبلا مردههاشونو تو آب این قنات میشستند و مثل حالا غسالخانه نداشتند و بعد شستن جنازه در این قنات یک سره میت رو برای دفن به قبرستان میبردند. از یادآوری این خاطره رحمت و فاتحهای به اجداد «محمد مهری» که اولین غسالخانه خلجان را ساخته بود، فرستادم چرا که بعدا مراسم ختم مردههاشون رو هم در حسینیه اهدائی این مرد بزرگ خلجان دوست برگزار میکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: میدونی مازیار، خونوادهام این روزا دنیای منو محدود کردن و تو این تصورن که من بعد این که زنت شدم خوشبختیم تکمیل شده و کم و کسری نخواهم داشت. من حرفم اینه همونطور که تو واسه اهدافت که در آینده شاعری موفق شدنه، کوشش میکنی خب منم واسه خودم اهدافی دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه اهدافی؟ محتاج شنیدن یه بعله خشک و خالی مسئولین هستی! وقتی برای به ثمر رسوندن اهدافت پولی تو دست و بالت نباشه، جنگیدن یه هارت و پورت خشک و خالی محسوب میشه، در این دنیای مادی که داره ریشه معنویات رو از بیخ و بن میکنه و واسه آدما پول حرف اول و آخر رو میزنه، کم هستن کسایی که از جیبشون بخوان مایه بذارن، کم هستن آدمای خیری مثل «حاججابر رضازاده» و غیره، ما باید دنبال خیر باشیم و خیرین فعلی شهر رو هم شناسایی کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام بلند شدم و به قدم زدن پرداختم. سکوت اطرافم که در ملایمت شبانگاهی فرو میرفت محزونترم میکرد. ستاره ها در دل آسمان میدرخشیدند و علفهای هرز اطراف پاهام رو قلقلک میدادند، حس میکردم منم مثل ماهیهایی که به اعماق دریا فرو میروند، عمیقتر در حرفهای مازیار گم میشوم و فرو میروم. با این که مازیار خیلی نزدیکم بود، انگار صداش رو از دور دستها میشنیدم: مازیار بعد پایان حرف هایش که در باب کوچههای تنگ خلجان بود، پایان رساندو نفس عمیقی کشید و گفت: دریا، من با تو کاری ندارم و تو رو تحت فشار نمیذارم ولی نصیحتی برات دارم تو باید خیلی مراقب خودت باشی اینجا شهر بزرگی نیست و من باید امروز تو رو با یه حقیقتی آشنا کنم این که تو با آدمای کنجکاوی روبرو خواهی شد، تو باید به غیبتها و کنجکاویهایی که بین اغلب اهالی اینجا به طور معمول صورت میگیره و توش غرض و مرضی نیست، عادت کنی اینجا مردمان سادهدلی داره در برابرش آدمای شیاد و فرصتطلب هم زیادن، یعنی مثل همه جای دنیا اینجام خوب و بد زیاد داره و توی هر کاریم تر و خشک با هم میسوزند-میدونی دریا، بیا به قول معروف «ائیری اوتوراخ، دوز دانیشاخ»5 باید بدونی که ما نباید به خاطر تعصبات ملی و محلی، بعضی حقایق رو انکار یا ازشون فرار کنیم، تو درست میگی زندگی ما در اینجا محدوده، یعنی برای فکر و روح بزرگ ما کوچیکه اما میشه درش دوام آورد ما به طریقی به خواستههامون میتونیم میدون بدیم و به اون چه که میخوایم، برسیم. اتفاقا چون من شاعرم اینجا برام بهترین مکانه تا از آرامشش حسهای خوب بگیرم و ادبیات فولکوریک مادریم رو زنده نگه دارم. بیا فکرامونو روی هم بریزیم و ببینیم برای ساختن خلجانی آبادتر و پیشرفته چه باید بکنیم، میدونی خیلی حیفه که این شهر هنوز یه محل فرهنگی نداره تا محل دائمی انجمن ادبی بشه، جایی که شعرا و اهالی قلم و ادبا با سربلندی بتونن پذیرای هنرمندان دیگر شهرها باشن آیا این برای خلجان با این قدمت و آثار ارزشمند تاریخیش افت نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم: پسرعمه محترم، اتفاقا درد ما همینه! یعنی تو هم برای به ثمر نشوندن ایده هام همراهیم میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه لایق بدونی چرا که نه! فقط سعی کن با کسایی که گیر کارت دست اوناست، بد تا نکنی که اگه سر لج بیفتن فاتحهات خوندهاس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هشدارهای چندباره مازیار منو یاد خوابم انداخت هنوزم حس بدش بدنم رو به ارتعاش میانداخت. میخواستم راجع به خوابم با مازیار صحبت کنم ولی پشیمون شدم فکرم به ماجرای پریروز کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی که برای هواخوری به اطراف «غار نغیم» رفته بودم، خیلی اتفاقی متوجه رفتار شکبرانگیز سه نفر شدم. آن ها مرا ندیده بودند منم در تعقیب اونا تا نزدیکیهای غار رفتم و از پشت تنه درختا تحت نظرشان گرفتم اونا روی محل مشخصی در خارج از خلجان و تقریبا پشت غار جمع شده بودند من که حس کنجکاویم به شدت تحریک شده بود، دنبالشون کردم بلکه از قصد و نیتشون خبردار بشم حالا هم چشمم به دنبال اون سه فرد غریبه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من راجع به اون سه نفر با مازیار صحبتی نکردم مازیار که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت: دریا، به چی فکر میکنی، نگاهت روی قنات «آزدره» خیره مونده میخوای بریم از نزدیک ببینیمش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که مشتاق دیدن هر مکانی بودم از جام بلند شدم و به همراه مازیار از پلههای قنات پائین رفتیم. زیرزمین شبیه کانال آب بود چون از دو طرف سکوی پهنی داشت که آب از وسطش عبور میکرد، حبابهای درشتی روی آب ایجاد میشد با حیرت و هیجان به مازیار نشون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار خندید: میبینی چه حیرتانگیزه اون قنات پر از ماهیهای سیاه و قرمزه که همیشه خدا این جا وجود داشتن و مردم حالا از آب اینجا برای شستن لباسهاشون استفاده میکنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما راه قنات را که سقف هم داشت آرام آرام جلوتر رفتیم به نظرم بیشتر شبیه آب انبار بود. مازیار گفت آب این قنات به قنات «گزران» میرسه که دو قنات اونجا در هم ادغام میشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: میای بریم من از نزدیک نگاش کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا انداخت: من که بارها دیدمش تو هم اگه ببینیش خالی از لطف نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه به شانه مازیار به تماشای قنات «گزران» ایستادم و از دیدن درخت بزرگی که در میان قنات پت و پهن وجود داشت متحیر ماندم شاخ و برگهای درخت روی آب سایه میانداخت، میوههای ریزی هم داشت که از این فاصله خوب دیده نمیشد. مازیار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در زمانهای قدیم مردم از میوه این درخت برای شستشوی ظرف و ظروف استفاده میکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای، واقعا که آفریدههای خداوند چقدرحیرتانگیزه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درسته دریا، اینجا قنات زیاده، هیچ میدونی وطن مادری تو، همین خلجان مهد قناته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله، شنیدم با وجود این همه قنات و چشمه تو خلجان که من هنوز چند تا شو بیشتر ندیدم، البته که خلجان میتونه مهد قنات آذربایجان باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما وقتی از درون قنات مسقف که تاریک هم بود بیرون اومدیم نور خورشید چشمامو زد. یک لحظه از میان چشمای نیمهبستهام خارج شدن دو مرد از یه خودروی پراید توجهم را جلب کرد. همان لحظه ضربان قلبم بالا رفت زیرا که فهمیدم آن دو نفر سرنشین پراید همان مردان پریروزی هستن که دیده بودمشان! حالا نفر سومی کجا بود، خدا میداند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدن اون مردا سیستم عصبیم رو بهم ریخت و باید به هر نحوی که راه داشت تعقیبشون میکردم. برای مازیار بهانهای آوردم که باید زودتر به خانه برگردم. اما اون اصرار داشت تا سر قبر پدربزرگم که در زمان خودش از خانهای مشهور خلجان بود بریم ولی من گفتم: مازیار، تازه یادم افتاد که قراره دوستم خونمون بیاد تا روی پروژه دانشگاهیش کار کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا یهویی یادت افتاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب، الان یادم افتاد دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیخوای به قبرستان باباحمید ببرمت، قبرستون جالبیه ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مازیار بمونه واسه یه روز دیگه حسابی دیر کردم مامانم نگران میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سماجت مازیار گل کرده بود و من نمیدانستم چهجوری و با چه زبونی مازیار رو دست به سرش کنم؟ به خاطر اینکه شک نکنه مجبور شدم مقداری از راه رو همراهش برم تا به اضطراب و کنجکاوی درونم پی نبرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از کنار «قوشاداش» رد میشدیم کمی برای تماشای سنگ بزرگی که انگار از وسط دو نیمه شده بود ایستادم. مازیار که خودش رو جای راهنما میدید، گفت: دریا، حتما تا حالا چیزی راجع به تاریخ این سنگ نشنیدی، درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه اولین باره که میبینمش، واقعا حیف نیست این آثار گرانبها و باارزش اینطور به امان خدا رها بشن و ازشون محافظت نشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کجای کاری باباجان! دهها جای قشنگتر از اینا روز به روز دارن فرسوده و نابود میشن کو کسی که به ارزش اینا اهمیت بده و برای حفظشون تلاش کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدا میدونه حکمت دو نیمه شدن این سنگ سیاه چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مازیار آه عمیقی کشید و گفت: راستش مادرم واسمون تعریف میکرد که دو نیمه شدن این سنگ همزمان با ضربت شمشیر حضرت علی (ع) انجام گرفته و تا به این زمان به همین صورت باقی مونده، بازم صد حیف که اکثر وقایع سند تاریخی دقیقی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهام رو در هم کشیدم: یعنی چی؟ چرا داستان ناقصه و اصل ماجرا رو که بالاخره از اون زمان تا حالا سینه به سینه گشته و به اینجا رسیده کامل تعریف نمیکنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریا، شاید تا حالا هیچ کس منشا واقعی داستان رو نمیدونسته. در غیر این صورت که دیگه بهش داستان نمیگفتن، میشد یه مستند واقعی و تاریخی، چیزی که راجع به خلجان خیلی به چشم میخوره اینه که در مورد تاریخ این شهر مستندات تاریخی دقیق و کاملی وجود نداره و اگه هم باشه خیلی کمه! روایات و مشاهدات هم همیشه زبان به زبان گشته و به این زمان رسیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو مرد مرموز ازمون دور شده بودند و من جوری که مازیار متوجه نشه، دورادور حواسم به آنها بود برای این که گمشون نکنم با مازیار خداحافظی عجولانهای کردم و سربالائی کوچه رو به سرعت دویدم و پشت تیرک برق ایستادم و منتظر موندم تا مازیار از «محله بالا» به سمت خیابان پیچید. وقتی مطمئن شدم رفت دوباره سر پائینی کوچه رو دویدم و برای تعقب مردان وارد باغ حاج رحیم شدم. خودم رو از میون تنه درختان به جلو میکشوندم تا احیانا در تیررس نگاه مردان مرموز نباشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنها با احتیاط از کنار «غار نغیم» رد شدند و از روی سنگها خودشان را بالا کشیدند در حالی که از سنگینی کوله پشتیهاشون میشد حدس زد که بار زیادی با خودشان حمل میکنن. به خودم گفتم: دریا شاید اینا توریست باشن واسه چی داری تعقیبشون میکنی، مگه تو فضولی! جواب خودم رو دادم: توریست و گردشگر اینطور از ترس دیده شدن خودشو پنهون نمیکنه بلکه دنبال آدم میگرده تا ازش راهنمایی بگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی منتظر موندم و از مسیر دیگهای خودم را بالا کشیدم و پشت تخته سنگ بزرگی پناه گرفتم. از نگاههای هراسان و کنترل دائم اطرافشون میفهمیدم که به دنبال راه مستقیمی نیستند. مخصوصا نفر سومی رو هم دیدم که به آنها پیوسته بود و معلوم نبود او مثل جن از کجا پیداش شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس میکردم منم مثل بعضی از زنایی شدم که از کله صبح در حال تجسس و فضولی در زندگی دیگرونن! پس دیگه نمیتونستم از ضعف فرهنگی و محدودیت و نبود مراکز فرهنگی و تفریحی و خیلی چیزای دیگه تو این شهر در عذاب و ناراحتی باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من باید در هر حالتی در هر کجا و در میان هر جمعی که قرار میگرفتم جلوی زبان خودم رو میگرفتم و درباره این مردان جوان و مرموز با کسی صحبتی نمیکردم چرا که مردم کلنگ شماتت ها رو تو کلهام میکوبیدند. وقتی رفتارم صحیح نباشه و نتونم تو این شهر پرونده خوبی واسه خودم درست کنم، بعد اون انگشت نمای شهر میشدم و برای انجام هر کاری، از طرف اهالی اینجا رد صلاحیت میشدم! هیچ احمق بدون جرمی مثل من اینطور ناشیانه در پی این افراد ناشناس که شاید خطرناک هم بودند راه نمیافتاد تا سرش رو به باد بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوا داشت رو به تاریکی میرفت و حدود صد متر دورتر از بالای «غار نغیم» که محوطهای باز بود و از دو سمت تپههای بلندی قرار داشت آن سه نفر چادری را بر پا کردند و کوله پشتیهاشون رو درون آن قرار دادند. آنها در زمینهای اطراف به گشت و جستجو پرداختند به نظرم میآمد که آنها اشیایی گرانقیمتی را در این حوالی گم کردهاند و حالا در جستجویش هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر کدام از آن ها چراغقوه ای در دست داشت. چیزی که منو دچار شک و حیرت میکرد این بود که میدیدم آنها وسیلهای عصا مانند رو به روی زمینهای اطراف میکشند و گاهی روی زانوها نشسته و خاک ها را بررسی میکنند. من تاریخ خونده بودم و بارها همراه دانشجویان برای تحقیق و تجسس و پژوهش به مناطق مختلف ایران رفته بودم و حالا از هر حرکت آنها نیات درونشان را میخواندم آن وسیله فلزیاب یا طلایاب بود احتمالا چیزی رو در همین حوالی کشف کردهاند و مخفیانه دنبال پیدا کردن گنج هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که خودم عشق و شور پی بردن به اسرار زیر زمین را داشتم و سرم به شدت برای این جور کارها درد میکرد، تصمیم نداشتم تا به همین زودی دست به دامن اهالی خلجان یا پلیس بشم و ازشون کمک بخوام و این افراد رو لو بدم تا همه به اینجا لشکرکشی کنند بلکه من میل داشتم تا این جستجوگران به کارشون ادامه بدن و اون وقت من به وقت مقتضی مچشون رو میگرفتم و تحویل قانون میدادمشان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنها ساعتی رو به کنکاش کردن اطراف گذراندند سپس درون چادر بزرگی که برپا کرده بودند، خزیدند. میدانستم که آنها به همین زودی به اهدافشون نمیرسند پس حتما اینجا میموندند و خودشون رو توریست یا مسافر جا میزدند، هرچند این منطقه همیشه خلوت بود و بسیار اندک گذر کسی به این طرفها میافتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من برای آن که اهل خانه را نگران خودم نکنم به داخل شهر برگشتم. نگاههای کنجکاو و گاه اخمآلود و معنیدار اهالی و مغازهدارانی که هنوز تک و توک تعطیل نکرده بودند، داشت فریاد میزد: حاج محسن جامعی که از چهرههای بارز و معتمد خلجانه چهطور اجازه داده دخترش با یک پیراهن و شلوار جین اونم تا این وقت شب در همه جای شهر جولان بدهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا پا به خونه گذاشتم چیزی که احتمال میدادم اتفاق افتاد، داد و هوار مادرم سر به فلک کشید: آی ورپریده، واسه چی خودتو داری انگشتنمای مردم میکنی فضول محل میخوای بشی! اصلا میدونی یه ذره کج بری و پات بلغزه با کله میری تو یکی از همین چاههای خلجان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا از حرف مادرم خنده اش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره ارشیای بیغیرت، لااقل تو واسه خواهرت کمی خط و نشون بکش واسش خط قرمز بذار تا وقتشناس باشه و به موقع خونه بیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: مامانجان، نگران نباش پسرعمه مازیار باهام بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آها..ان، مازیار مرد نیست دیگه؟ مازیار چیه توئه که باهاش خودتو جلوی مردم نمایش میدی؟ والا فردا پسفرداس که همین مردم صد تا وصله جور و ناجور بهت بچسبونن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مادرجان، من با فرهنگ مردم این شهر کاری ندارم من بزرگ شده یه جامعه و یه شهر دیگه هستم و اگه به خواست شما اینجا اومدم و موندگار شدم پس با روش خودم زندگی میکنم. کار خلافی هم نمیکنم که مردم اینجا بدشون بیاد! تازه اگه بخوام پا بیشتر از گلیم خودم بیرون بذارم قاصدکهای فضول و کلاغای خبرچین خیلی زود خبرشو به گوشت میرسونن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم که درون مبل فرو رفته و در حال مطالعه بود، گفت: زهرا، میشه اینقدر طوفان نوح به پا نکنی، چی کارش داری، بالاخره اهالی این شهر به تدریج به اینجور تغییر و تحولها، و بهتر و بیشتر از ایناشم عادت میکنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آه خدا مرگم بده آقا محسن، تو با کارای دخترت، با این سر و وضع بیرون رفتنش راضی هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا نباشم؟ اون دختر منه و ریشهاش از خلجانه، دخترای من غیرت دارن و پابند قوانین زندگی تو این شهر هستن پس بدون که هیچ کدومشون بیقانونی نمیکنن و باعث سرافکندگی تو نمیشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا محسن، اینجا خلجانه، تهران و شیراز و کاشان نیست ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب نباشه، اینو بدون ما هر کاری بکنیم مردم حرفی برای گفتن و غیبت کردن دارن پس اگه میخوایین ناراحتی نکشین بهتره یه گوشتونو در و اون یکی رو دروازه کنین و زیاد به حرف این و اون حساسیت نشون ندین، حساس و زود رنج هم نباشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف پدرم دویدم و صورتش را بوسیدم: آه قربونت برم بابا، من بهترین بابای دنیارو دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله آقای جامعی، گرفتم منظورت چیه! اون آدم اَخ که میگن منم، اون آدم بدی که میگن منم! چرا؟ چون دارم به دختر سرکش و سر به هوام نصیحت میدم که فرق خلجان و شیراز و کاشان رو بدونه. فرق فرهنگ ها رو بدونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زن کجای کاری؟ دختر تو مدرک دکترای همینا رو میخواد بگیره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم با تاسف سرش رو تکان داد: اینجور که تو حمایتش میکنی قله اورست رو هم فتح میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-با انواع و اقسام سایتهای خبری و انواع رسانهها، مردم همین شهر هم چشم و گوششون باز شده و مثل ما دنیای جدید رو تماشا میکنن، ازش استفاده میکنن و به تدریج آگاهیشون بالاتر میره باهاش همراه میشن و خودشونو ملزم میبینن بعضی مسایل رو که دیگه عرف جامعه شده بپذیرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم دستاشو به کمرش زد: واسه همینه که مردم اینجا با جدیت و سرسختی سعی در حفظ آثار فرهنگیشون دارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف مادرم که بغض کرده بود، رفتم میخواستم بغلش کنم، صورتش رو ببوسم که با حرص و خشم منو پس زد: ورپریده، مردم صد تا حرف پشت سرت درمیارن. تو دکترا هم بگیری مردم اینجا تحویلت نمیگیرن چون اونا فکر میکنن دکتر، یعنی کسی که مطب داشته باشه و مریض ویزیت کنه دیگه نمیفهمن دکترای تاریخ داشتن به چه دردی میخوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادرم گفت: مامان جون، شمام دیگه شورشو در آوردین و عقلتونو دربست به دهن آدمای دور و همسایه دادینا؟ مگه ما اومدیم که به خاطر دیدگاه درصدی از مردم این شهر، زندگی رو واسه خودمون جهنم و محدود کنیم؟ اینطور باشه میذاریم میریم یه شهر بزرگتر مثلا همین تبریز، ولی ما دیار مادری خودمونو دوست داریم محدودیتها و محرومیتش رو هم تحمل میکنیم اگه لایق بودیم هم کارایی برای پیشرفتش انجام میدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکیش همین کوچه خودمون که شده خیابون اصلی خلجان، شهرداری محترم زحمت کشیده عریضتر و پهنترش کرده، البته با کمک مردم که خونههاشونو دو سه متر عقبتر کشیدن تا کوچه تبدیل به خیابون بشه اما شهرداری هنوز تیرکهای برق رو عقب نکشیده درنتیجه فعلا همون کوچهاس نه خیابون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم دیروز ماشینم رو به تیرک برق کوبیدم و عقب ماشینم درب و داغون شد زنگ زدم پلیس 110 اومد منم از شهرداری شکایت کردم تا بدونن وقتی تیرکهای برق عقب کشیده نشن یعنی هنوز اندر خم یک کوچه ایم! همین شکایت رو تا آخرش میرم تا همه تیرکهای اون کوچه رو شهرداری عقب بکشه. این یعنی یک تحول، دومیش... پدرم کتابش را بست و کناری گذاشت: ارشیا یه لحظه دست نگه دار!یه جای کارت اشتباه بود باید از اداره برق شکایت میکردی تا بیان تیرکهای برق رو عقب بکشن این به شهرداری مربوط نمیشه، حالا دومیش رو عرض بفرما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا ساکت شد و پدرم ادامه داد: دومیش اینه که گفتم هزینه عقبکشی و آسفالت کوچههایی که توشون مشکل پیش میاد من از شهرداری خواستم تا اون محل هارو آسفالت بریزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم خندید و گفت: حالا که شما اینقد دست به جیب و خیر شدین، سومیشم این میشه که منم با اجازه و هزینه خودم از روحانی مسجد که مرد نیکوکاریه میخوام تا حسینیه رو بازسازی کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا دستاش رو محکم به هم کوبید: ماشالا به این خونواده با غیرت که آستین همت بالا زدن تا واسه خلجان کاری کنن کارستون! بذارین ببینم من چی کار میتونم بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا از جا پرید و به نشانه اعتراض دستاشو بالا برد: مادرجان، آخه این چه کاریه؟ یه خلجانه و این همه مسجد و حسینیه! این شهر غیر مسجد و حسینیه درد دیگهای نداره؟ چرا آدمای خیر و نیکوکار که میخوان خدمتی برای این شهر انجام بدن فکر میکنن اگه مسجد و حسینیه بسازن سعادت این دنیا و آخرتشون رو خریدن؟ و یا اجرشون پیش خدا زیادتره! در حالی که خدا از راه عشق و هنر، از راه دل و عقل به قلب آدماش نفوذ میکنه، به خدا به دست آوردن ثواب این دنیا و اون دنیا و دست یافتن به بهش 1r11wwww1rww1wre1re1o .11113352352153435ت موعود، تنها راهش ساختن مراکز مذهبی نیست، چرا کسی به فکر ساخت مثلا یه باشگاه ورزشی برای کوچیک و بزرگ این شهر نمی افته، مگه نمیگن عقل سالم تو بدن سالمه؟ ساختن کتابخونه، مراکز فرهنگی تفریحی و سالنی که بشه توش برنامههای هنری اجرا کرد! چرا نمیگن که در روح موسیقی و ترانه هم میشه خدا رو پیدا کرد و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ارشیا باز تو دور گرفتی و بالای منبر رفتی؟ مگه ما چه کارهایم، البته ما میتونیم از مسئولین بخوائیم همه این کارها رو انجام بدن اما مگه فقط خلجانه که باید اعتبار و بوجه بهشون بدن، شهرهای کوچیک دیگهای هم هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرجان، من منظورم فقط مسئولین شهرداری نیست که البته شهرداری همیشه واسه ساخت اینجور کارا پیشقدمه، منظورم مشارکت همه افراد شهر هست کسایی که میتونن حتی کمترین کمک هارو داشته باشن قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود، اتفاقا من امروز در مورد همین موضوع با آقای «رضازاده» و «آقای فرشیانزاد» داشتم صحبت میکردم و اونا از پیشنهادم استقبال کردن، اونجوری که از اکثر اهالی شهر شنیدم این دو نفر از معتبرترین و مورد اعتمادترین افراد شهر هستن مردم هم از کارها و تلاشهاشون که برای خلجان انجام میدن، خبر دارن و بهشون احترام زیادی قائل هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ موبایلم موقتا صحبتها رو قطع کرد. دیدن نام بابک یکتا روی صفحه گوشیم ضربان قلبم رو بالا برد و هیجانی گرم در رگهای تنم دوید. عشق و احساس سرکوب شده به ناگهان بیدار شد و فشار خونم را بالا برد با عجله به طبقه بالا رفتم و در اتاقم رو بستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام آقای یکتا، پارسال دوست امسال آشنا؟ راستش خیلی غافلگیرم شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام خانم جامعی گرامی، شنیدن عنوان آقا و خانم کنار اسمهامون خیلی جالبه، انگار دیگه خیلی زیاد غریبه شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این عین حقیقته و ما واقعا چه در شیراز و چه کاشان تقریبا تو همین سطح بودیم و حالا بعد گذشت نزدیک به دو سال دوری، نباید از همدیگه توقعی غیر این داشته باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درسته خانم دریا جامعی، شاید قصور از طرف هر دو نفرمون بود اما من تو این مدت خیلی فکر کردم و همه چی رو سبک سنگین کردم و دیدم که تو زندگی عشق و علاقه حرف اول رو میزنه، فکر تو یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیره، تصمیم دارم فاصلههارو از میون خودمون بردارم، آیا راضی و همراه هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تپشهای تند قلبم بهم ثابت میکرد که راضیم! من همیشه بابک رو دوست داشتم و تو این مدت فقط خودم رو گول میزدم که میتونم احساسی بهش نداشته باشم و در قعر ذهنم به فراموشی بسپارمش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت طولانیم پریشونش کرده بود، چرا به این سرعت ازم جواب میخواست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک یکتا از فرط هیجان بریده بریده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریا یه چیزی میپرسم حقیقت رو بهم بگو وقتی من در حال گول زدن خودم بودم که بتونم فراموشت کنم البته از خدا پنهون نیست و اقرار میکنم که نتونستم، تو واقعا منو فراموش کردی تونستی بیخیالم بشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفتم مثل خودش راحت باشم و از حاشیه رفتن پرهیز کنم. گفتم: بابک، فاصله بدترین نوع شکنجه برای یه آدم عاشقه، میگن «از دل برود هر آن که از دیده برفت» اما بزرگترین و بدترین عذاب انسان اینه که خودشو فریب بده که چون دیگه نمیبینمش پس میتونم از دلمم بیرونش کنم. من وقتی ساکن این شهر شدم سعی کردم این کار رو بکنم و تو رو به بته فراموشی بسپارم. اما دلم از عقلم پیروی نمیکرد و نه تنها فاصلهها حتی ندیدنها هم تاثیر گذار نبودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام و نرم خندید: چه حقیقت روشن و شفافی، ای دریای عزیز که قلب دریایی داری آخ که من چهقدر دریای عاقل و در عین حال احساساتی رو دوست دارم! راست میگی، معمولا تو دوران عشق و عاشقی دل پیرو عقل و منطق نیست. چه خوب که ما به نتیجهای غیرعقلانی و غیر منطقی نرسیدیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابش رو ندادم اون هراسان پرسید: وای دریا... دریا، من باید این سوال رو از اول میپرسیدم، راستشو بگو تو که ازدواج نکردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مجددا سکوتم رو دید پریشانتر شد: درست دو ماه پیش پریا بهم گفت که پسر عمهات مازیار، خواستگار توئه، تو واقعا باهاش عروسی کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خشم صورتم گر گرفت و نالیدم: اوه، که اینطور! تو با پریا تبانی میکنی؟ حال منو از اون میپرسی و پریا هم ازم پنهونش میکنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریاجان، حقیقت چیز دیگهایه، راستش گوشی من از بین رفت و به سختی تونستم دوست پریا رو که هم محلهای شما بود، پیدا کنم و شماره پریا رو ازش بگیرم، شماره تو رو هم از پریا گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا این همه دیر بهم زنگ زدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چون مادرم دچار بیماری ام اس شده و من و خواهرم مدتهاست برای درمان اون دست به گریبانیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آه، متاسفم بابک، حالا مادرت چطوره در چه وضعیتی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه بگم حالش چندان خوشایند نیست، امیدوارم ناراحت نشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه من دلم از سنگه، حداقلش اینه که میتونم باهات همدردی کنم، نکنه مادرت هنوز تو بیمارستانه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه عزیزم، اون یه ماهه که از بیمارستان مرخص شده و دوره نقاهت رو میگذرونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای بابک، دیگه نهایت بیادبیه که به ملاقاتش نیام من وقتی در کاشان بودم چند بار برای دیدن مادرت به شیراز رفته بودم، یادته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درسته و اون میدونه که تو به شهرت برگشتی و انتظاری ازت نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو هنوز تو کاشانی یا شیراز برگشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریاجان، هیچ کدوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته خندیدم: نکنه اون سر دنیایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اتفاقا برعکس، من این سر دنیام تقریبا نزدیک تو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای سردرگمم میکنی بابک، منظورت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من به آذربایجان شما اومدم سه روز رو هم تو باغای سرسبز سردرود گذروندم حتی قبلش کلیبر رفتم بالای «قیز قلعه سی» که به قلعه بابک خرمدین معروفه و چند روزی رو تو جنگلهای بکر و سحرانگیز کلیبر گذروندم حالا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هنوز در سردرودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابم رو نداد، ته دلم کمی ازش رنجیدم، گفتم: ماشاالله آقای یکتا، خوب آذربایجان رو گشتی ولی اومدن به خلجان رو قابل ندونستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نفس بلندی کشید و آروم گفت: مگه میشه اونجایی که تو هستی، من نیام؟ من الان تو هتل شهریار تبریزم، هر جای شهر که میرم شعرای دلنشین آذری مخصوصا شهریار شیرین سخن به ذهنم میرسه و حس خوبی میگیرم. همین پریروز تو مقبرهالشعرا سر قبر شهریار بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک آن فکرم به مازیار شاعر رفت که گاهی چند بیت از شعرهاشو لابه لای حرفاش میخوند. گفتم: به آذربایجان ما خوش اومدی الان من به همراه خواهر و مادرم به دیدنت می یاییم، البته اگه مایل باشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، لازم نیست دریا، من خودم دارم میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قدم رنجه میفرمائین جناب یکتا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک خندید: راستشو بخوای فکر کنم تو مهموننوازیت اغراق میکنی آخه، بعید میدونم راجع به من با خونوادهات صحبت کرده باشی! مچ گیری نمیکنم ها خانوم خانوما! چون من در هر حالت باید اونجا بیام و با خونوادهات دیدار کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس خوش و شیرین عشق مثل خون در تکتک رگهای تنم جاری شد و تازه فهمیدم که چهقدر دلم براش تنگ شده بود. اما من که پشت پنجره ایستاده بودم از منظره رو به روم چندان خوشم نیومد، انبوه ابرهای سیاه و سفید نیمی از آسمان مهتابی رو پوشونده و نیمه دیگر آسمان کاملا صاف کبود بود انگار بر پهنای سینه فراخش هزاران هزار ستاره درخشان چسبانده بودند. حدس میزدم تا صبح این ابرهای سیاه و خشن با هم متحد شده و برای فردا هوایی کاملا ابری و گرفته خواهیم داشت و من دوست نداشتم در هوایی گرفته و ابری که نوید رسیدن زمستان زودرس رو میداد خلجان همیشه سرسبزم رو که حالا درختانش تقریبا لخت و عور شده بودند، به بابک شیرازی نشون بدم. دوست داشتم حالا که اون داشت به دیارم میاومد باغای سرسبز شهرم رو که در زیر نور آفتاب میدرخشیدند، تماشا کنه و ما با همدیگر تو کوچههای باریک پیچ در پیچ ولی خاکیش گردش کنیم و به یاد و خاطرات آدمهای جوان و عاشق قدیم و جدید این شهر که در این کوچهها مخفیانه همدیگهرو میدیدند، حالا ما هم برای خودمان رویاهای عاشقانه بسازیم، نمیخواستم تو گل و لای کوچه ها راه بریم و برای در امان موندن از باران به دنبال سایه بان مغازهها و یا خانهها باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریاجان، یهویی ساکت شدی؟ اگه اجازه بدی میخوام فردا صبح به دیاری که کوچ کردی بیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فکر و خیال هوای ابری و باران بیرون آمدم و دست و پامو گم کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوه بابک، فعلا چند روزی صبر کن اینطوری که نمیشه؟ یعنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا دریا، تو از طرف خونواده در محدودیتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستش نه، من از طرف خیلی چیزای دیگه محدودم، میدونی بابک فردا هوا بارونیه و این جا مثل یه شهر نیست که کافیشاپ و کافه سنتی و فلان داشته باشه یا مثلا بریم یه جایی بشینیم و ساعتی با همدیگه صحبت کنیم، اگه بخواییم بیرونم بریم بگردیم حسابی خیس میشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب لذت بارون به خیس شدنشه. در ضمن مگه تو نمیخوای منو به خونتون راه بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای بابک به خدا حرف تنها سر فرهنگ خونواده من نیست، هنوز فرهنگ مردم اینجا به اون حدی نرسیده که یه دختر پسری رو به خونهاش ببره و بگه آهای اهل خونه این آقاپسر عاشق سینهچاک منه، باهاش محترمانه برخورد کنین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دریاجان، من جدای عاشق بودن خواستگار توام، یعنی خونوادهات به خواستگار راه نمیدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-او... وه بابک جدا؟ پس تو با خونوادهات اینجا میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه عزیزم، خودم تنهایی دارم میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصورش هم برام سخت بود که بخوام به تنهایی بابک رو خونمون ببرم و بگم این دوست پسر منه و اومده خواستگاری، یا بخوام در موردش چیزایی رو به اهل خونه بگم که بابک خودش خیلی راحت به زبون میاورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم: بابک اینجا شهر محدودیه و خلجانی ها آشنایی و رفت و آمد دختر و پسر رو قبل عقد و محرم شدن شایسته یه خونواده اصیل نمیدونن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عجب! اولا مگه ما به خاطر رضایت اهالی اونجا باید تصمیم بگیریم که چه کنیم؟ ثانیا مگه خونه شما چارچوب و در نداره؟ در ضمن تو اینجوری اجازه میدی که تو رو مورد توبیخ و سرزنش قرار بدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای وای بابک یکتا، شرح فرهنگ و آداب هر شهری کار سختیه و تو این صحبتای کوتاه و عجولانه نمیگنجه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا من بیام و به پدرت بگم مادرم مریضه و شرایط اومدن از شیراز به اینجارو نداشت، پدرت فرهنگ پذیرش این موضوع رو داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای چه حرفیه؟ بابک من که کلا کلافه شدم. خب فردا تشریف بیار ببینم چی میشه. خدا آخر عاقبت این کار رو ختم به خیر کنه! آخه مادرم دوست داره حالا که به این شهر کوچیک و محدود اومده با رسم و رسومات اون پیش بره و مثلا خواستگار با خونوادهاش در خونه دختر بیاد، اینجا تبریز و شیراز و تهران نیست که این مسائل عادی باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میدونم مادرت علم و سواد خوبی داره ولی اینم باید در نظر داشته باشن که بالاخره دختر پسرا تو دانشگاهها یا هر محیط دیگهای تو جامعه باهم آشنا میشن و باید با رای و نظر خودشون تصمیم به ازدواج بگیرند، حتم دارم پدرت درکم میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حکایت «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» هست آدم یه وقتایی مجبوره که هم رنگ جماعت بشه، من دوست ندارم خیلی ازسنتهای قدیمی واصیل خونوادهها از بین بره و اصالت ها فراموش بشه اما باید این حقیقت رو بپذیریم که تغییرات فرهنگی تو این دوره خیلی سریع داره به همه سوراخ سنبههای کشورمون نفوذ میکنه و ما گریزی از این تغییرات و تحولات نداریم ولی میشه با بالا بردن سطح اطلاعات و آگاهی دیگه تحت تاثیر تبلیغات و افکار منفی قرار نگیریم و این بار اون جماعت بیان و از افکار و رفتارهایی که مصداق تجاوز به حریم شخصی آدماست، دست بردارند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب ناآرامی رو سپری میکردم و گاهی خواب از چشمام میپرید و گاهی ما بین خواب و بیداری دست و پا میزدم آمدن ناگهانی بابک به خلجان فکر و روحم رو به خود مشغول میداشت، در عین این که خوشحال شده بودم اما آرامش شبانه هم ازم سلب شده بود شایدم به این علت که هنوزم به خاطر آن سه مرد نزدیک غار ذهنم درگیر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان مه غلیظی که از انتهای جاده بلند شده و سینهکشان به تدریج سطح جاده را میپوشاند سرگردان بودم. از سمت چپ صدای رودخانه غران را که از زیر «غار نغیم» رد میشد، میشنیدم در یک سوی جاده مازیار را و سمت دیگر جاده بابک را میدیدم که داشتند تعقیبم میکردند و من برای فرار از دست آنها داشتم به قعر رودخانه که مثل شیر درنده میغرید سقوط میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس واقعی مازیار را میفهمیدم، عشق و علاقهاش را در لفافهای از سکوت و بیتفاوتی پیچیده بود، اگر من بین انتخاب این دو عاشق در دو راهی گیر کنم و بلاتکلیف بمونم حتما در آینده دچار بلاتکلیفی و مشکلات خواهم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان قدمهام سست شد و تو جام میخکوب موندم. بابک با نیروی قوی عشقش منو به آن سوی جاده فرا میخواند و در این سو مازیار داشت سمت قبرستان صوفیها که دهانه غار از آنجا دیده میشد، میدوید. از کجا معلوم که آنزمان این غار را صوفیها حفاری نکرده بودند و یا شاید «غار نغیم» مربوط به زندگی غارنشینی ماقبل تاریخ میشده و بعدها صوفیان ازش استفاده کردند! به نظرم شباهت «غار نغیم» با شهر زیرزمینی «درینکویو» که در شهر«کاپادوکیه» ترکیه قرار داشت، قابل کتمان نبود. ولی آیا این تصورات و شبیهسازیها زائیده مخیله قوی من بود یا واقعیت داشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چه بود من نمیخواستم مازیار به نزدیکی «غار نغیم» برود چون دزدانی که سعی داشتند میراث دیرینه شهر رو به یغما ببرند، آنجا تجمع کرده داشتند حفاری میکردند، اگه مازیار به اونجا می رسید مردان دخلش رو در میآوردند و این برای همه خطرناک بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من حتم داشتم دزدان و قاچاقچیان عتیقه و آثار باستانی در حال حفاری کردن زمین هستند و خدا میدونه از چه زمانی اونجارو تحتنظر داشتن و پی به وجود گنج برده بودند. وای که آمدن بابک یکتا به اینجا چهقدر بیموقع و ناجور بود. من بعد از دو سال به این سرعت تحمل پذیرش عشق اونو نداشتم و هر کاری میکردم میفهمیدم که با رفتارم از درون دل نرم و مهربون مازیار رو میشکنم هر وقت که یواشکی به او نگاه میکردم، در سکوت نگاهش عشقی را که نسبت بهم داشت، میخوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هیچوقت آرزوی مرگ دشمنم را هم نکرده بودم ولی حالا موضوع داشت بغرنج میشد. مثل جن بو داده مقابل بابک ایستادم تا به سمت راهزنان نرود که اگر آنها متوجهش میشدند مرگش حتمی بود و سریع سر به نیستش میکردند. من بیخیال مازیار شدم که هر بلایی میخواهد سرش بیاید مانند ساحرهای فتنهگر شده بودم با تبسمی شیطانی بر لب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سقوط مازیار به کنار دهانه «غار نغیم» چنان بلند بود که حس کردم تمامی ستارههای چسبیده به روی سینه کبودی آسمان کنده شده و به روی زمین ریختند و مثل لامپهای زرد مهتابی رنگی که سوخته باشند سطح جاده مه گرفته رو پوشاندند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را که برگرداندم دیگر مازیار نبود، او سقوط کرده بود. و من در وادی خلجان کنار غسالخانهای که «محمد مهری» در حق پدر و برادرش اهدای مردم خلجان کرده بود، ایستاده بودم. قهقهههای مستانه شغالها این خبر را میداد که مازیار با حمله دزدان و راهزنان به روی سنگهای برآمده و تیز کنار غار سقوط کرده و به کام مرگ فرو رفته است! یک آن «حاج حسین مهری» و پسرش «جواد مهری» در کنار حسینیه احداثی پسرش، منو به وحشت انداخت فکر کردم که من مردهام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریادزنان از روی تخت یک متر بالا پریدم، سر و صورتم عرق کرده بود وحشت زده روی تخت مانده بودم و قدرت حرکت کردن نداشتم. آه خدایا، باز چه خواب نفرتانگیزی دیده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید این خوابهای من توسط خواب گزار تعبیر میشد تا بدونم من چرا گرفتار این خوابهای آشفته میشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای رهایی از افکار زشتی که مابین خواب و بیداری روحم را خراش میداد، چراغ خواب کنار تخت رو روشن کردم. دستم به گلدان کوچک کاکتوسی که مادرم به اصرار کنار کامپیوترم گذاشته بود، خورد و گلدان روی فرش ولو شد. مادرم به خیال خودش میخواست توسط یک کاکتوس منو از احتمال مبتلا شدن به سرطان و دیگر بیماریهایی که به خاطر امواج «وای فای» قرار بود عارضم بشه، نجات بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی موبایلم رو برداشتم ساعت سه و نیم نصفه شب بود مازیار بهم پیام داده بود و همین پیامش فکرهای آزار دهنده را ازم دور کرد که خدارو شکر اتفاقی براش نیفتاده و اون در سلامتی کامله، پیامش رو خواندم: دریاجان، فردا صبح وقت داری به «قبرستان شامخ» که در روستای «ورنق» هست بریم و از اونجا هم به تماشای گورستان بزرگ قدیمی ببرمت! خیلی دیدن دارهها، به نظرم اون گورستان باید مال زمان ایلخانیان باشه. اطلاعات خوب و مفیدی از تاریخ اونجا بهت میدم. ماشینم رو تازه از تعمیرگاه گرفتم و فردا هم فرصت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موندم که جوابش رو چی بدم! اگر میخواستم فردا همراه بابک یکتا در خیابانهای شهر بگردم، مازیار چه برداشتی از رفتارم میکرد! راستش من از غرور مازیار خبر داشتم او نمیخواست با اعتراف به عشقش ظاهرا به من التماس کنه و مبادا خودش رو پیشم کوچک کند. اون منتظر بود که من خودم روزی در میان گشت و گذارهای متعددمان عشق و احساسم رو بهش اعتراف کنم، برای همین بهم میگفت حرف مادرم رو جدی نگیر. ولی مازیار خبر نداشت که مادرم اتفاقا حرف عمه تورانو خیلی هم جدی میگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از وحشت خواب بدی که دیده بودم هنوز دست و دلم می لرزید و گیج و منگ وسط تخت نشسته بودم. خدایا، آخه چرا هر چی مردههای خلجانی بود تو خواب من جمع میشدند، اونم آدمایی که در زمان حیاتشان افرادی برجسته و نیکو بودند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفی در میان عشق و احساسات بابک و مازیار بودم گیر بودم و تکلیفم رو با هیچ کدومشون نمیدونستم. راستش اگر به دلم بود از هیچ کدومشون تو زندگیم راضی نبودم نه مازیار و نه بابک چون هر دو هم زمان اقدام کرده بودن و من خودمو تحت فشار حس میکردم و با این شرایط نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من دختری کنجکاو و تلاشگر بودم و الان خیلی مشتاق بودم که به اطراف «غار نغیم» بروم و اون مردای مشکوک رو تحت نظر بگیرم. اون منطقه حاشیهای به علت سردی و سوز هوا از تردد هر فرد روستایی و شهری خالی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفی پدرم که جزو یکی از معتمدان و خیران شهر محسوب میشد به علت پا دردش برای انجام چندین کار باید به شهرداری استان میرفت ولی چون نمیتونست بعضی کاراشو به من سپرده بود. پدرم برای عریض کردن خیابان اصلی «کوچه مو» در حال جلب رضایت چندین روستایی بود تا برای خیابان کشی و پهن شدن این جاده برای تخریب خانههایشان رضایت دهند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا هم آمدن بابک یکتا به اینجا حسابی وقتم رو میگرفت و بعد آن هم رفتن به تبریز و انجام کارهای شهرداری، اصلا وقتی برای پذیرایی از مهمانم باقی نمیگذاشت از طرفی غیرتم چطور اجازه میداد که اون از خدا بیخبران، آثار و میراث فرهنگی خلجان رو به راحتی به یغما ببرند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که بسیار اتفاقی به اونا شک کرده بودم و همین حالا هم داشتم تو خوابم باهاشون کلنجار میرفتم نباید بیخیال میموندم، من غوطهور در عالم خیالات و الهامات بودم دوست نداشتم در همین ابتدا و اول راه پای پلیسهارو به وسط بکشم اگه حدسم درست از آب درنمیاومد بلوا میشد، پس باید خودم از ته و توی قضیه سردر میآوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابی به پیامک مازیار ندادم و منتظر سپیده سحری هم نموندم لباسهای گرمم رو پوشیدم وسایل لازم و ضروری را درون کولهپشتیم ریخته و در اون وقت شب که ساعت یک ربع به دوازده رو نشان میداد به آرامی طوری که اهل خانه متوجه نشوند از خانه بیرون اومدم کنار در خانه یواشکی چشم به پنجره بالا خانه ننه سارا دوختم چرا که اون پیرزن از زور بی کاری از صبح تا شب پشت پنجره اتاقش مینشست و مراقب رفت و آمد همسایهها و کوچکترین حرکت آدمها و گربههای محله بود، هیچ چیزی از چشم تیزبینش پنهان نمیماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم میگفت: ننه سارا در جوونیهاش دایره زن بود و تو عروسی تمومی دخترهای خلجان دایره زده و آواز خوانده و در جشن عروسی دخترها شور و ولوله به راه انداخته و حالا که پیر و از پا افتاده شده، پشت پنجره اتاقش مینشیند و کشیک همه رو میکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از وقتی به خلجان آمده بودیم شاید دوستم عاطفه ده ها بار به خونمون اومده بود و یک بار هم اومدن و رفتنش از چشم ننه سارا دور نمونده بود و او روز و ساعتش رو درست و دقیق کف دستمان میگذاشت و به همه گزارش می داد. خودم را به در کوچه چسبوندم و آهسته پنجرهاش را نگاه کردم خدارو شکر! تو این وقت شب خوابیده و دست از نگهبانی کشیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین رو در کنار «بالا چشمه» پارک کرده بودم زنان این محله هر روز لباسها و ظروفشان را در این چشمه میشستند. من شبیه این چشمه را وقتی که فقط ده سالم بود و برای دیدن عمهام که در شهر اهر زندگی میکرد رفته بودیم، اونجا دیده بودم در محله «کوچیک بیگ» که چشمه درست وسط کوچه قرار داشت و زنها روی دو سکوی پهن چشمه نشسته و لباس و ظرف هاشونو میشستند. این دو صحنه خیلی شبیه هم بودند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای «فرشیانزاد» قبلا «بالا چشمه» رو نشانم داده بود. اما به هر سمتی میرفتیم میتونستیم قنات جدیدی رو ببینیم و من باید این نعمتهای الهی رو به بابک نشان میدادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین رو به حرکت درآوردم و آرام آرام تا جاده اصلی پیش رفتم. سگهای خیلی زیادی بدون پارس کردن آرام و هوشیار در گوشه و کنار کوچه و خیابانها دراز کشیده بودند و گاهی یکی از آنها برای خالی نبودن عریضه به طرف ماشینم میدوید و پارس میکرد. عوعوی بلندش در سکوت کوچهها انعکاس مییافت و من امیدوار بودم اهالی را بیدار و کنجکاو نکند که دستم در حنا میماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از محله باباحمید که میگذشتم صدای آب «بولاغ»رو که از کوههای اطراف به اینجا سرازیر میشد میشنیدم این آب به وسیله لوله ای درون استخر بزرگی که به لجنزار تبدیل شده بود، میریخت. صدای آب آرامشی را در وجودم میدواند و حرکت آرام اردکها و غازها سکوت شبانه را بر هم میزد. در دل خدا را به خاطر این همه قناتهای پر آب در خلجان، این شهر کهن اما در سکوت مانده، شکر کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این مکان پرآب و پوشیده در لجنزار برای غازها و اردکها مکان دلپذیری برای زندگی بود اردکها در این سکوت نیمه شبی منقارهایشان را درون بالهایشان فرو برده و در کنار چشمه یا بعضیهاشون درون چشمه به خواب فرو رفته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت «غار نغیم» راندم. چند صد متری به غار مانده ماشین را کنار دیوار کاهگلی فرو ریخته باغی پارک کردم و پیاده شدم در حالی که کولهپشتیم رو جابهجا میکردم از سرازیری پائین دویدم و وارد باغ شدم. سعی داشتم در پناه تنه درختان پیش برم تا دیده نشوم تاریکی و ظلمت اطرافم بهم اجازه تند راه رفتن را نمیداد. نمیتونستم از چراغقوه استفاده کنم. نیم ساعتی را کورمال کورمال و با احتیاط پیش رفتم. چند متری به دهانه غار مانده مسیرم را تغییر دادم و از سمت چپ غار از روی سنگها بالا رفتم و پشت تختهسنگی پناه گرفتم تا هم رفع خستگی کنم هم اطرافم رو بسنجم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثانیهها به تندی به دقیقهها میرسیدند صدای خشخشی که نزدیک من میاومد هوشیارم کرد که اگر کوچکترین حرکتی انجام بدم درست به قلب خطر افتادهام شاید این حرکت از سمت حیوانی بود که در همین اطراف پرسه میزد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چوبدستی رو محکم تو دستم نگه داشته بودم و موقعیتم را طوری تنظیم کردم که جایی برای مقابله با حمله کننده داشته باشم. نفسم رو تو سینه حبس کردم حالا صدا به من خیلی نزدیکتر میشد. صدای فسفس و تک سرفههایی که زده شد نشانگر حضور یک انسان بود که باهام فاصله چندانی نداشت سنگ بزرگ رو تقریبا بغل زده بودم تا دیده نشوم. بوی واضح و نامطبوعی مثل سوختگی مشامم رو آزار میداد. ناگهان روشنایی چراغی اطرافم را کمی قابل دید کرد سرم را کمی خم کردم آن پائین مردی چمباتمه زده و سر در گریبان برده در حالی که مدام دماغش را بالا میکشید، در حال کشیدن مواد مخدر بود، منشا بو معلوم شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه خدای بزرگ، افیون مرگ! خدا میداند که چقدر از این آدمایی که دستی دستی تیشه به ریشه خودشان میزنند، خشم و نفرت دارم اونا انگلهای خانواده و جامعه خودشانند آیا با نبود این آدما اقتصاد جامعه و مملکت از کار میافتاد یا چرخ گردون از چرخش باز میماند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما همیشه عقل به کمکم آمده بود که تند نروم: آنها فقط معتاد هستند و گرفتار اعتیاد! اونا رو میشه بیمار به حساب آورد. همه اونا لزوما نمیتونن آدمهای بدی باشند، به هر دلیلی شاید خطا کردهاند اما مجرم نیستند ولی من دیگه این حرفها رو قبول نداشتم این ضعیفانی که با ندانمکاریهاشون جامعه رو آلوده و خانوادهها رو درگیر مشکلات کرده بودند بعضیاشون با مصرف مواد مهلکتری، چهره انسانی خودشون رو از بین برده و بعد مصرف تبدیل به یک حیوان میشدند. این چه نوع خلافیه که تازه باید نسبت به این افراد ترحم هم میداشتیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من در طول اقامتم در شهر خلجان هنوز یک فرد معتاد رو در گوشه و کنار شهر ندیده بودم و امروز این مردک پست که میتونست غریبهای باشه، نوبرش رو آورده بود. دوست داشتم با همین چوبدستیم قلم پاشونو خرد میکردم تا دیگه این طرفا پیداشون نشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او مدام چراغقوه بزرگش را که روشنایی کافی به اطراف میپراکند، میچرخوند و من این جا مثل کنه خودم را به سنگ چسبانده بودم. صدای چند رگه و آهسته یکی از اونا رو شنیدم: آخه بابا، نیومدم که به مریضم سر بزنم؟ بیانصاف یه پکی هم بده من بزنم به حضرت ابوالفضل حال و روز خوشی ندارم و بدنم داره گزگز میکنه، به خدا شارژ نشم کارتون عقب میافتهها، گفته باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن یکی جوابش را نداد و این بار صدایش را کمی بلندتر کرد: آی قاسم، مگه کری؟ بابا نشد یه قرصی زهرماری، یه چیزی بده به خدا دارم میمیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رجب کم واسم آیه و قسم بیا، صد بار بهت گفتم واسه گدایی کردن پیش من نیا چون من خودم از تو گداترم. اصلا میدونی واسه همین یه تیکه زهرماری که تو ازم میخوای چهقدر التماس الیاس «ایپی قیریخ» کردم؟ قرمساق مردههامو از قبر بیرون کشید و جنازههاشونو جلو چشمم آورد تا بالاخره این یه ذره رو بهم داد حالا تقدیمش کنم به تو! پس خودم چی کوفت کنم، حال و روزم مث تو بشه میتونم حفاری کنم، آره؟ خیلی بی انصافی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا این عشق و حال الکیه، صبر کن اون زیرخاکیا دستم بیاد اونوقت منم کمک حالت میشم رفیق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای رجب خوش خیال تو از الیاس «ایپی قیریخ» هم قرمساق تری، حتی زن و بچه خودت رو هم برای پنج بار مصرف موادت فروختیشون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آی لعنتی، تو با شجرهنامه زندگیم چیکار داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا غر نزن رفیق، اون گنج رو هم به دست بیاری دودش میکنی میفرستی هوا! مث همون خونه فکسنی ننهات که هورت بالا کشیدی، مث همون قطعه زمین صد متری که تو آلوار تبریز داشتی و از پدرت به ارث مونده بود دودش کردی و به هوا دادیش، دار و ندارت رو دود کردی این زیر خاکیام اگه دستت بیاد سرنوشتی بهتر از این در انتظارشون نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای تو دماغی قاسم ناهنجارترین صدایی بود که میشنیدم: حالا که چی اومدی داری واسم قصه میگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رجب والا، این یه تیکه رو به زور از مواد فروش گرفتم بهش وعده پونصد تا هزاری دادم که پسفردا باید بهش بدم. صبر کن حالم جا بیاد، همین امشب خودم مثل شیر میرم تو قعر زمین و گنجینههارو بیرون میکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداشون خیلی آهسته بود و من در روشنائی چراغقوه صورتشون رو خوب میدیدم. آره قاسم، اگه زن و بچهام خوب بودن دستمو میگرفتن و از این منجلاب منو بیرونم میکشیدند، نه این که زنم میذاشت و میرفت خونه ننهاش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کم آیه یاس بخون رجب، مثلا میخوای خودتو تبرئه کنی تو مگه واسه خودت زن و بچه گذاشتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همین قسمتی که نشسته بودم اونارو به خوبی میدیدم که چهطور هنوز تن و بدن قوی و محکمی داشتند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید با این حال شاد بودم که همین امشب به راز مهم و شگفتانگیزی پی برده بودم. پس در زمینهای زر خیز خلجان به گنج هم میشد دست پیدا کرد؟ خودم جواب خودم رو دادم: بله میشود! «خلجان» قدمتی دیرینه و چند صد ساله دارد و زیر زمینهاش گنجهای خدادادی و پنهان زیادی وجود داره که هنوز کسی کشف نکرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من نباید عجله میکردم و به همین زودی که هنوز نه به باره نه به دار، کسی را خبردار میکردم چون اگه الان این مردا رو لو میدادم کار حفاری بینتیجه میشد و همیشه این علامت سوال برام باقی می موند که آیا واقعا چیزی زیر خاک وجود داشته؟ پس نباید کسی چیزی میفهمید، حتی من و پدر در انجام هر کاری با آقایان مشورت میکردیم. باید میدیدم که این آدما چه میکنند بعد تصمیم میگرفتم مخصوصا که حالا بعد از مصرف مواد جانی پیدا کردند و مجددا به کنار نفر سومشان که درون چادر در حال کار کردن بود، رفتند و به کار حفاریشون ادامه دادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقایقی صبر کردم دیگه به جز ضربه کلنگ صدایی از آنها نشنیدم. بسیار آرام یک پایم را روی سنگی محکم کردم و در حالی که سنگینیم رو به روی سنگ بزرگ انداخته بودم از جام بلند شدم آرام پای دیگرم را بلند کرده و روی سنگ بالایی گذاشتم و به همین حالت کم کم به صورت خزیده خودم رو بالا کشیدم. حالا باز هم در میان تاریکی نیمهشب قرار گرفته بودم و ماه هم که مدام پشت ابرهای سیاه و سفید پنهان میشد و نوری نداشت. در ضلع غربی غار به زمین مسطحی رسیدم و باز هم خزیده خزیده پیش رفتم. حالا کاملا از غار دور شده بودم و در چند متری من چادر سیاه مردان غریبه مثل شبحی تنومند و کوتاه مقابلم نمایان بود. هیچ نور و صدایی از درون چادر به گوش من نمیرسید. به خودم گفتم: من در روز روشن دیدم که آنها سه نفر هستند دو نفرشان که اون دو معتاد کنار غار بودند، میماند یک نفرشان که آن هم خدا میداند مشغول انجام چه کاری هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ده دقیقه بیحرکت ماندم و گوش به کوچکترین صداهای اطرافم دادم. از داخل چادر سیاه هیچ صدا و حرکتی دیده نمیشد گاهی نیم خیز و گاه خزیده به طرف چادر رفتم و آرام گوشه چادر را کنار زدم. خروپف مردی که چهل ساله نشان میداد، بلند بود و کنار تل بزرگی از خاک ها یه وری افتاده و به خواب رفته بود، درون چادر انواع ادوات چاه کنی وجود داشت و حفرهای تقریبا بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد. روشنایی بسیار اندک فانوس اجازه نمیداد اطراف رو خوب ببینم. درنگ کردن جایز نبود اگر غفلت میکردم گرفتار قاچاقچیان میشدم و آنها برای محکم کاری و لو نرفتن برنامههاشون جز کشتنم چاره دیگری پیدا نمیکردن شاید درون همین چاهی که کنده بودند، دفنم میکردند. خانوادهام صد سال هم دنبالم میگشتند به عقلشونم نمیرسید که دخترشون نصف شب به این محل اومده و به چنین بلایی دچار شده باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوف از مرگی وحشت زا، بدنم رو لرزاند و من سریع عقب عقب رفتم و بعد به صورت سینه خیز خودم رو به جای اولم رسوندم و پشت سنگ پناه گرفتم چهقدر به موقع اقدام کردم چون صدای یکی از مردان معتاد رو که انگار میغرید، شنیدم: پاشو ناصر دیگه خواب بسه، بلند شو دو سه ساعتی هم کار کنیم چیزی نمونده سپیده سحری سر بزنه، ایشالا که نتیجه میگیریم نشد، دیگه باید تا فردا کار رو یه سره کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رفتی خودتو ساختی اومدی، حالا داری دستور میدی؟ من مث سگ خسته شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رجب جونت که نمرده، الان خودم میپرم تو چاه، کار رو ادامه میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به خاطر خودتون میگم نارفیقا، کار رو بیشتر لفتش بدیم، اهالی هوشیار خلجان بهمون شک میکنن حالا خر بیار و باقالی بار کن، ما چه توضیحی براشون داریم بگیم اینجا چه غلطی میکردیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواستم دیگه بیخیالشون بشم و راه اومده رو برگردم اما کشف احتمالی صندوقی پر از زیورآلات که امروز ممکن بود این آدما بهش برسن، تحریکم میکرد که همچنان تا پایان کار منتظر این یاغیای راهزن بمونم. آنها ساعتها درون چادر به کنکاش و حفاریشون ادامه دادند، چنان پدرسوخته ای بودند که از موش کور هم بهتر حفاری میکردند و صدایی ازشون بلند نمیشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • roz

    ۱۷ ساله 00

    در یه کلمه واقعا مسخره بود

    ۲ سال پیش
  • نوردخت

    00

    نویسندگان عزیز. خواهشا به جای چرتو پرت نویسی خلاصه بنویسید

    ۲ سال پیش
  • بارانا

    00

    خلاصه که اینه رمان چی میتونه باشه🤐

    ۴ سال پیش
  • هلنا

    01

    افتظاح

    ۴ سال پیش
  • ..

    ۰۰ ساله 00

    لطفا خلاصه های بهتری رو قرار بدید . ممنون

    ۴ سال پیش
  • محدثه

    ۱۴ ساله 60

    این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد

  • سلطان قلبھا

    387

    خدایی این چی بود چرا رمان کتابی میزارید 😐اگر بہ این باشہ کتاب درسی ھم ھست ما میریم ھمونو میخونیم تازہ یچی ھم یاد میگیریم 😑یہ کاری میکنید خودمو از پشت بوم بندازم با این رمانا 😫

    ۴ سال پیش
  • RAHAII

    90

    اونجوری که من از خلاصه اش فهمیدم دختره/پسره مرد! خب وافعا جا داره بگم شت با این خلاصه:)😂

    ۴ سال پیش
  • Queen

    ۱۸ ساله 52

    در یک کلمه .... چرت

    ۴ سال پیش
  • آیسو

    140

    ناموسن این دیگع چه خلاصه ای بود

    ۴ سال پیش
  • Kiana

    142

    جالب نبود دوست عزیز رو خلاصه نویسیت کار کن😂😂😂

    ۴ سال پیش
  • مهدیه

    90

    یک قسمت از رمان را خوندم خوش نیومدنویسنده عزیز دفعه ی دیگه رمان را جالب تر بنویس

    ۴ سال پیش
  • sazi76961@gmail.com

    00

    سلام به سازنده محترم لطفا میگین شرایط گذاشتن رمان داخل این برنامه چطوریه و اینکه تازه شروع به نوشتن کردیم.وقتی رمان کامل شد چطوری بفرستیم؟.ممنون میشم جواب بدین.

    ۴ سال پیش
  • .

    60

    رمانش خیلیییییی کتابیه من خوشم نیومد باز سلقه ایه کشش نداره ینی وسطش ول کنی رمانو کنجکاو نمیشی که شده من دوست نداشتم کامل نخوندم کشش نداشت میل خودتونه بخونید یا نه

    ۴ سال پیش
  • خورشید

    102

    بد

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.