آشفته احوال

به قلم نرگس خسروی

عاشقانه غمگین

دختری که در بدترین زمانِ ممکن چشم به این دنیا گشود و در نیمی از عمرش به زندگی‌ای دور از دیگران و محروم از کانون گرم خانواده محکوم شد. اما سرنوشتش با مرگ همسر پدرش عوض می‌شود و حال او، با ورود به خانه‌ی پدرش افرادی را می‌بیند که در حین آشنا بودن برایش غریبه‌اند، فردی که ناخواسته به او دل می‌بندد، پسر جوانی که بودن با اون اصلا ممکن نیست و دخترک برای ریشه‌کن کردن این عشق راهی راه در پیش می‌گیرد که مشخص نیست چه عاقبتی دارد. آن پسر کیست؟ دختر داستان در چه راهی قدم می‌گذارد؟ عاشقیِ اشتباهش چه سرانجامی خواهد داشت؟


76
1,929 تعداد بازدید
13 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

باز هم صدای مهمون‌ها از طبقه‌ی پایین می‌اومد.
صفحه‌ی کتاب رو ورق زدم و سعی کردم روی کلمات تمرکز کنم.
صدای دی‌ جی حواسم رو از درسی که داشتم برای بار هزارم مرورش می‌کردم پرت کرد و گفت:
- میهمانان عزیز! ممنون که تا اینجا کنارمون بودید.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- وقتشِ از سوپرایز بزرگی رونمایی بشه.
کنجکاویم تحریک شده بود و می‌خواستم بدونم سوپرایز تولد یکتا چیه.
طاقتم طاق شد و سریع به سمت پنجره رفتم و پرده‌ی حریر آبی رنگ رو کنار زدم.
نگاهم بین پدربزرگ و مونا در گردش بود که پدربزرگ یه جعبه به طرفش گرفت. یکتا که معلوم بود حسابی ذوق زده شده، فرصت رو از دست نداد و سریع در جعبه رو باز کرد که بلافاصله در عمارت باز شد و ماشین لوکس و قرمز رنگی وارد شد. صدای کف زدن مهمون‌ها توی عمارت پیچید؛ با حسرت به هدیه‌ای که پدربزرگ برای تولد یکتا خریده بود نگاهی انداختم و کنار پنجره نشستم و توی گذشته فرو رفتم.
[فلش بک]
از کتابخونه بیرون زدم و شعری رو زیر لب زمزمه کردم:
ـ گفته بودم بی تو می‌میرم ولی این‌بار نه/ گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه/ تا که پا بندت شوم از خویش می‌رانی مرا/ دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه...
قدم زنان مسیر عمارت رو در پیش گرفته بودم.
نه پولی همراهم بود که با تاکسی برم و نه غرورم اجازه می‌داد که از اهل خونه بخوام برام ماشین بفرستن.
سعی می‌کردم با خوندن اشعار مختلف، مسیر طولانی‌ای که تا عمارت داشتم رو برای خودم سرگرم کننده کنم.
طولی نکشید که به عمارت رسیدم، کلید رو توی در انداختم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم. برام عجیب بود که این وقت روز عمارت سوت و کور باشه.
کفش‌هام رو درآوردم و روی جا کفشی گذاشتم.
چشم‌هام به شایسته خانم که از آشپزخونه بیرون می‌اومد خورد، متعجب پرسیدم:
- سلام شایسته جان، بقیه کجان؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- سلام، پیش پات رفتن مهمونی.
چند ثانیه شوکه و بدون حرف به صورتش زل زدم. برای مطمئن شدن از حرفش بارها و بارها نگاهم رو دور خونه‌ی خالی چرخوندم و با هربار پلک زدن انتظار داشتم مامان و بقیه کیک به دست جلوی صورتم ظاهر بشن؛ اما آرزوی خیلی محالی بود.
تلخندی از حس نشدنم توی این خانواده زدم حتی یادشون نبود امروز تولدمِ و این بدجور قلبم رو توی سینه می‌فشرد.
بغ کرده کولم رو از روی شونم درآوردم و پشت میز نشستم که شایسته با سینی پر از غذا به سمتم اومد.
بی‌میل به غذاها خیره شدم که صدای شایسته بلند شد و گفت:
- آقا گفتن امروز می‌تونم زودتر برم.
سری به نشونه‌ی «تایید» تکون دادم که بلافاصله چادرش رو سر کرد و رفت.
از روی میز بلند شدم و از توی کولم کیک تی‌تاپ رو درآوردم و شمعی روش گذاشتم.
قطره اشکی از تنهایی خودم از چشم‌هام چکید و بین گریه خندیدم.
یه کیک تی‌تاپ کوچیک با یه شمع روبه‌روم بود و توی مظلوم‌ترین حالت زانوهام رو بغل گرفته بودم و بی‌صدا اشک می‌ریختم…
دستم رو محکم به چشم‌هام می‌کشیدم تا اشک‌هام رو پاک کنم، من باید خوشحال می‌بودم نباید گریه می‌کردم! با پولی که از توی کیف مامان برداشته بودم، اون کیک ناچیز رو گرفته بودم تا از خودم یادی کرده باشم.
از توی جیب لباسم گوشیم رو درآوردم و آهنگی پلی کردم و همراه باهاش خوندم و رقصیدم. انگار شادترین چیز توی این خونه، تنها، اشکی بود که با خوشحالی از روی گونه‌هام با بازیگوشی سر می‌خورد و پایین می‌ریخت.
طولی نکشید که بی‌رمق و با دست‌وپایی به درد اومده روی مبل افتادم؛ از روی میز عسلی دستمال برداشتم و صورتم رو پاک کردم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • zahra

    00

    عالی منتظر بقیشم

    ۵ ماه پیش
  • مبی

    00

    خیلی خوب بود عزیزم ، منتظر پارت بعدی ام :)

    ۷ ماه پیش
  • نرگس

    00

    رمان بسیار خوب ودر عین حال غمگینی بود

    ۸ ماه پیش
  • لشکری

    ۱۷ ساله 00

    من خیلی دوس دارم این رمان رو بخونم لطفا سعی کنیدزودتر بیادتامام بتونم بخونیمش کنجکاو شدم خیلی ممنون میشم اگه این لطف روبکنید

    ۸ ماه پیش
  • بی نام

    ۱۶ ساله 10

    عالی

    ۸ ماه پیش
  • ناشناس

    00

    شروع غمگینی داشت

    ۹ ماه پیش
  • ساحل

    00

    عالی بود خداییش اشکم در اومد خودمم بددجور غمگینم انگاری اون دختره خودم بودم

    ۹ ماه پیش
  • نسیبه

    ۳۶ ساله 10

    شروع خوبی داشت

    ۱۰ ماه پیش
  • Sogand

    10

    بی صبرانه منتظرم تا رمانو بخونم

    ۱۰ ماه پیش
  • ترنم

    00

    به نظرم که خیلی خانواده ی بدی داشته و مشخصه سختی های زیادی تو زندگی کشیده. بی صبرانه منتظر بقیه ی رمان میمونم چون مشخصه خیلی قشنگه

    ۱۰ ماه پیش
  • فا

    10

    خوب

    ۱۰ ماه پیش
  • اسرا

    10

    نگارشتون خیلی خوب

    ۱۰ ماه پیش
  • ساره

    00

    سلام خوب بود ولی خیلی با درد شروع شد

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.