رمان کیفر شیفتگی به قلم مهدی اسمعیلی
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
رمان در مورد نوجوانی و جوانی یک دختر رنج کشیده است که کل شخصیت های رمان رو تحت تاثیر زندگی او قرار میدهد. دختری به اسم فرزانه با وجود دوست داشتن پسری و مرور عاشقانه هایی با او، با یکی دیگر ازدواج میکند و روند داستان او را تا جایی پیش میبرم که بچه هایش بدون مادر بزرگ میشوند. عرفان و عسل دو خواهر و برادر تنی که جدا از هم دیگر بزرگ میشوند و زمانه بازی بدی را با آن ها شروع میکند و آن را وارد یک عشق ممنوعه میکند. زندگی هر کدام از بچه ها هم روند سختی برای خودشان دارند.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
گاهی زندگی درد دارد.
آنقدر درد دارد که دوست داری خودت را از آن نجات بدهی.
با یک تیغ یا با یک تیر، فرقی برایت ندارد، چون فقط میخواهی که نباشی!
من یک زنم، زنی از جنس مادرانه های این سرزمین، من یک زنم؛ زنی همچون شیشهی نازک و گاهی مثل فولاد سخت! زنی که خودش را فدای پاره های تنش میکند. من یک زنم...
فضای این سالن بزرگ برایش زیادی خفقان آور شده. با اینکه دور تا دور اتاق شیشه و پنجره های قدی فرا گرفته اما پردهای ضخیم قهوهای رنگی آن ها را پوشانده. نمیخواست زیاد روز و شب را ببیند. مبل های سلطنتی زرشکی تیره در جلوی پرده ها قرار گرفتهاند با چند میز کوچک و بزرگ در گوشه کنار که روی هر کدام دکور مختلفی به چشم میخورد و وسط سالن، فرش دست بافت هریس پهن شده. سالن صد و بیست متری مربع شکل، با وجود داشتن چهار لوستر بزرگ، باز هم تاریک به نظر میآید و فرزانه این را دوست دارد.
آهی از روی حسرت میکشد. باز دلش تنگ شده. دلتنگ پاره های تنش که چندین ساله از او جدایش کردهاند. حالا در این مملکت غریب به دور از همهی وابستگی هایش، فقط مجبور به نفس کشیدن هست.
زندگی برایش معنی ندارد و فقط نفس میکشد تا شاید روزی پاره های تنش را ببیند. آهی میکشد و از جلوی پنجره قدی کنار میرود.
- هاجر... کجایی دختر؟
هاجر که از آشپز خانه صدایش را میشنود سرا سیمه بیرون میآید و به بالا نگاه میکند. از همان جا به صدایش جواب میدهد.
- بله فرزانه جان؟ کاری داری؟
آرام چند قدم بر میدارد و روی صندلی مینشیند در حالی که با نوک انگشتانش شقیقه هایش را ماساژ میدهد؛ دوباره هاجر را مخاطب قرار میدهد.
- یه قهوه برام بیار. مثل همیشگی!
هاجر با تاسف سرش را به طرفین تکان میدهد. دلش برای رفیقش که فقط چند سال از او بزرگتر است، میسوزد. گاهی از خود میپرسد که مگر او چه گناهی کرده است؟
سوالی که فرزانه بارها برای آن تقاص داده بود. بارها پشیمان شده بود اما مگر فایدهای هم داشت؟
هاجر سمت آشپزخانه رفت و با تعلل بستهی قهوه را برداشت و به نوشتهی روی آن خیره شد.
قهوهای Black Insomnia نوشیدنی که این روز ها مرحم درد های عزیزش شده. تحصیل کرده بود و خوب میدانست این نوشیدنی روزی او را از پا در خواهد آورد.
با بی چارگی تمام آن را در کاپ ریخت و داخت قهوه ساز گذاشت. بعد از گذشت یک ربع همراه با کاکائویی مخصوص هر دو را در سینی طلائی قرار داد و از پله ها بالا رفت.
فرزانه که سرش را به دستش تکیه داده بود حتی با شنیدن صدای تق تق کفش هایش سرش را بالا نگرفت.
هاجر بی هیچ حرفی، سینی را روی میز گذاشت و خواست دوباره برگردد که احساس سرما کرد. دوباره برگشت، به فرزانه نگاه کرد که فقط یک تیشرت مشکی تا زانوهایش بر تن داشت. لبش را گاز گرفت. اول سمت پنجره رفت و بعد از بستن آن از روی کاناپه پتوی زرشکی رنگ را برداشت و سمت او رفت. آرام پتو را بر روی بازو های او انداخت که این بار فرزانه سرش را بلند کرد و با نگاه نافذش به او چشم دوخت.
- هوا سرده، خدایی نکرده سرما میخوری.
چیزی نمیگوید. مخالفت هم نمیکند.
هاجر دوباره سمت پله ها را در پیش میگیرد که با شنیدن صدای تحلیل رفتهی فرزانه میایستد.
- همین که رفتی پایین برو دانشگاه، دیرت نشه!
هاجر برگشت.
- اما نمیتونم تو رو با این حالت تنها...
حرفش را قطع کرد.
- موقع برگشت یه سری هم به شرکت بزن. حال امروز منو که میبینی؛ نمیتونم برم.
- چشم، غذا روی گاز حاظره. قرص هات هم که کنارت روی میز هست. یه وقت فراموش نکنی!
فقط چشمانش را برای اطمینان خاطر هاجر روی هم گذاشت.
هاجر کت و شلوار یاسی رنگی را پوشید و بعد از برداشتن ریموت ماشین از خانه خارج شد.
پنج سالی میشد که با فرزانه آشنا شده بود. اختلاف سنی چندانی با او نداشت. فقط چهار سال از او کوچک تر بود اما تمام زندگیش را مدیون این خانوم بود. در واقع هر دو به نوعی زخم خورده این روزگار بودند. اما جنس درد هایشان فرق داشت.
آن روز را به خاطر آورد.
دو روزی میشد که به ترکیه آمده بود و در هتل میماند. با پولی که پدرش به او داده بود برای چند ماه میتوانست کمک خرجش باشد. از فروشگاه بیرون آمد. وقتی صبح با یخچال خالی روبه رو شد بود تصمیم گرفته بود که کمی خرید بکند. پایش را که بیرون گذاشت سوز سردی به صورتش میخورد. کلاه کاپشن کوتاهش را روی سرش کشید و دستش را در جیبش قرار داد. از شانس بدش برف هم شروع به باریدن کرد بود. سرش را بالا گرفته بود. دانه های برف یکی پس از دیگری روی صورتش سر میخوردند.
در فکر بود که با دیدن زنی که گوشهای از مغازه بسته گز کرده بود به خودش آمد. بنظر میرسید زن جوانی باشد. غیر از یک بلوز نازک و مانتوی کوتاه جلو باز چیزی بر تنش نداشت.
تعلل را کنار گذاشت و آهسته به او نزدیک شد.
- خانم خوبی؟
زن جوان سرش را به سختی بالا گرفت. چقدر رنجوده به نظر میرسید. هاجر با دیدن چشمان کم فروغ او جا خورد. دستش را روی شانهی او گذاشت.
- چرا اینجا وایسادی؟
وقتی جوابی نشنید با خودش فکر کرد که شاید او ترک زبان باشد. او هم که ترکی بلد نبود.
- خانم شما ترکی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو! هوا سرده اینجا بمونید خدای نکرده بلایی سرت میاد.
زن جوان سعی کرد لب هایش را تکان بدهد.
- من اینجا غریبم.
هاجر با شنیدن صدای او لبخندی روی لبش نشست. کاپشنش را در آورد و روی دوش او انداخت.
- تو که هم وطن خودمی!
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمش سرا زیر شد و سرش را بالا و پایین کرد.
چشم هاجر به چمدان کوچکی که کنار دست او بود افتاد. دستهی چمدان را گرفت و با دست دیگر دست زن جوان را گرفت.
- بیا بریم.
زن جوان که چارهای نداشت همراه او شد.
از آن موقع به بعد هر دو بهم دیگر کمک کردند تا به اینجا رسیدند.
ماشین را پشت چراغ قرمز متوقف کرد و چشمش به آینهی ماشین افتاد.
چشمان عسلی رنگ و بادامی کشیدهاش بیشتر از همه چشم بیننده را به خود خیره میکرد. موهای خرمایی فر مانندش را اطرافش ریخته و لب های کوچک با دماغ عقابی، یک چهرهی بی نقض از او به نمایش گذاشته بود.
از آیینه متنفر بود چون هر وقت خودش را میدید او را به خاطر میآورد! آه جگر سوزی کشید؛ ماشین را به حرکت در آورد.
یکی از قرص هایش را از پاکت در آورد و با دستان لرزانش در دهانش قرار داد. آن قدر خسته بود که حتی نای برداشتن لیوان آب را هم نداشت. زیر لب زمزمه کرد.
- کاش این قرص بتونه یک خواب راحت برام مهیا کنه.
از گفتهی خودش تلخ خندی زد.
- هه! فراموش کردم خواب برام حرومه.
دوباره کنار پنجره ایستاد به دور دست ها چشم دوخت. دوباره هجوم خاطره هایش دلش را میان قفسهی سینهاش لرزاند.
# بیست سال قبل
کیفش را روی دوشش انداخت و خودش را به لیلا رساند. هر دو باهم از حیاط مدرسه خارج شدند. لیلا زرنگ تر از او بود. دختر تیز و دقیقی بود. دوباره همان پسر که از چند روز پیش پیداش شده بود را دید. چشمانش را ریز کرد و آرام کنار او قدم برداشت. گاهی به پشت سرش نگاه میکرد و قدم هایش را تند میکرد.
- لیلا چیزی شده؟
مانده بود به فرزانه بگوید یا نگوید.
- چیزه، فرزانه اون پسره داره پشت سرمون میاد. چند روز هست که همین جوری با فاصله ما رو تعقیب میکنه.
فرزانه گردنش را چرخاند. پسری که یک تیشرت کوتاه قهوهای رنگ با شلوار کتان شیری به تن داشت. یک پسر حدود هفده، هجده سالهی لاغر اندام که حتی آستین های تیشرتش با حرکت به لرزه میافتادند. هر دو دستش را داخل جیبش گذاشته بود و با چند متر فاصله از آن ها گام بر میداشت.
سنگینی نگاهی را حس کرد. سرش را کمی بالا کشید و با دیدن چشمان درشت دختری که او را دید میزد لبخند یک طرفهای زد که باعث شد فرزانه دست و پایش را گم کند. دستی به مقنهاش کشید و به قدم هایش سرعت داد.
- لیلا کمی تند تر راه بیا دیرمون شده!
لیلا چیزی نگفت. برایش عجیب بود این پسر از آن ها چه میخواست.
چیزی در دلش ول میخورد و او را قلقلک میداد. موهای بلند و آشفتهی خرمایی رنگی که زیر نور خورشید برق میزدند و روی چشمانش را پوشانده بودند. اما نمیدانست که چرا حتی شده برای لحظهای آن لبخند محوی که به او زده بود را به دست فراموشی بسپارد.
- مامان میرم بیرون چیزی لازم نداری؟
پری از در چوبی آشپز خانه گذشت و در حالی که قاشق استیلی در دستش بود پرسید: کجا میری؟
تنها کیفش که کیف مدرسهاش بود را روی دوشش انداخت.
- فردا برا کتاب حرفه فن کار عملی داریم. چند تا وسیله باید بخرم.
پروین گفت: صبر کن الان میام.
دوباره به آشپز خانه برگشت و این بار با چند اسکناس رنگ و رو رفته جلویش ایستاد. دستش را سمت او گرفت.
- اینا رو تو کیفت بزار، لازم میشه.
با شرمندگی یکی از اسکناس ها را از دست مادرش بیرون کشید.
- همین برام بسه.
خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشت و او هم تا جایی که میتوانست در خرج و مخارج مدرسه صرفه جویی میکرد.
پدرش از چهار صبح تا دوازده شب با چرخ مخصوص، کوچه به کوچه های شهر را میگشت و فقط پول خورد و خوراک شان فراهم میشد. پروین هم با ترشی گرفتن و درست کردن سبزی خور شت قور مه به او کمک میکرد.
به کتانی های مشکی که در خود مچاله شده بودند زل زده بود. پاهایش را اذیت میکردند اما نمیتوانست به پدرو مادرش که هزارتا دردسر داشتند چیزی بگوید. آهی کشید پاکت در دستش را جابه جا کرد. وارد کوچه شد.
دم عصری بود و کوچه بر خلاف خلوتی همیشگی شلوغ و پر رفت و آمد بود. پسری به دیوار تکیه زده بود و به دور از جمع پسر های دیگر به فکر فرو رفته بود با دیدن فرزانه دوباره سرش را بالا گرفت.
فرزانه لحظهای با دیدنش از حرکت ایستاد. دوباره همان پسر بود. هر چقدر دوستانش او را مسخره میکردند او محل نمیگذاشت و فقط به یک نقطه زل زده بود. دوباره معشوق دلش را میدید. دختری که فقط با یک نگاه دلش را به او باخته بود.
برای امروز لحظه شماری کرده بود. خانهی فرزانه را خوب بلد بود و میدانست همسایهی عمویش هستند. حالا تر گل و پرگل کرده بود تا دوباره آن دختر را با آن چشمان فریبندهاش ببیند.
فرزانه ترسید. قدم های لرزانش را برداشت. برای رسیدن به خانه باید از جلوی آن ها عبور میکرد.
صدای ساز و دهل کوچه را پر کرده بود. سرش را پایین انداخت و گام های بلندی برداشت. به کنار دسته جمعی از نوجوانان تازه به دوران رسیده، رسید. با اینکه مانتوی سرمهای مدرسهاش را پوشیده بود اما اندامش به خوبی و چهرهی زیبایش به قشنگی برای همه آشکار بود. دختری که هنوز پانزده سالش نشده بود بدون خبر خودش تمام پسر ها برایش دست و پا میشکستند.
- خاک کف پاتیم.
فرزانه مقنهاش را جلو کشید.
- آره آبجی به پا ما رو لگد نکنی!
دستهی کیفش را محکم چنگ زد. توی عجب مخمصهای افتاده بود.
پسر آشنا تکیهاش را از دیوار گرفت. دست راستش را مشت کرد و به پاهایش حرکت داد. نزدیک فرزانه که رسید فرزانه با خود فکر کرد این پسر توی این زمانه با این همه پز، حتما یکی بدتر از آن ها را بارش میکند.
همیشه قرار نیست نظریهی های ما اتفاق بیافتد.
خونش به قلیان افتاده بود. ابروهای پر و بلندش را به هم نزدیک کرد. رنگ چشم هایش خاص بود. خاص ترین رنگی که فرزانه تا آن زمان دیده بود. مگر میشود چشم آبی برای یک پسر این همه جذاب باشد؟ دو گوی کبود در پوست سفید و ته ریش های هم رنگ موهایش میدرخشید. ته ریش که چه عرض کنم کاملاً معلوم بود تازه به سن بلوغ رسیده است. پیراهن سرمهای اما براقی به تن داشت و تا بازوهایش را تا کرده بود. خیلی خوب میدانست که شلوار سفید چقدر به پیراهنش میآید!
نیم نگاهی به دوستانش انداخت که حساب کار دست شان آمد. سمت فرزانه برگشت بدون هیچ حیایی به چشمان میشی او زل زد و با ابرو هایش و تکان مختصر سرش راه را به فرزانه نشان داد و خودش را کنار کشید.
فرزانه در طول این یک سال فقط به این فکر میکرد که این پسر نکند کر و لال باشد! چون هیچ وقت صدای او را نشنیده بود. با دو دلی راهش را ادامه داد که صدای فریاد یکی را از پشت سرش شنید.
- مگه میشه یه پسر این همه حقیر باشه که به یه دختر تنها تیکه بندازه هیچ خجالت نکشیدین؟
چند قدم را که رفته بود دوباره به پشت سرش نگاه کرد. همان پسر بود صورت سفیدش به قرمزی میزد و این را از نور چراغ برق که به صورتش افتاده بود میشد فهمید.
- سهیل چی میگی؟ به تو چه ربطی داره؟ اینجا محلهی خودمونه. پسر عموم هستی درست اما تو اینجا مهمونی!
با پسر هم قد خودش یقه به یقه شد. لحظهای سمت فرزانه برگشت. وقتی دید هنوز ایستاده بلند تر از قبل نعره کشید.
- دِ بهت گفتم برو تو!
فرزانه با پاهای لرزان سمت خانه حرکت کرد و خودش را داخل حیاط انداخت. از کوچه سر و صدا میآمد و گاهی صدای آخ گفتن های سهیل را میشنید. با درماندگی تمام پشت در چنبره زده و در خودش مچاله شده بود. دلش میخواست برود و به او کمک کند. دلش میخواست بلایی سر آن غریبهی آشنا نیاید ولی چارهای جز ریختن اشک هایش برای او را نداشت.
- دخترم اومدی؟
با صدای مادرش سریع سر پا ایستاد و با آستین مانتویش چشمانش را پاک کرد و لبخند مصنوعی زد.
- آره مامان اومدم.
- چرا دیر کردی؟ زود بیا شام رو حاضر کن الان بابات هم میرسه.
وسایلش را داخل اتاق کوچکش گذاشت و بعد از شستن دست هایش سفره را روی فرش ماشینی کهنه انداخت.
- دختر بابا بیا ببین برات چی خریدم.
هر چند حالش خوب نبود ولی باید تظاهر به خوب بودن میکرد.
به پیشواز پدرش رفت. پدری که بر خلاف همیشه لبخند از روی لبش کم نمیشد. لحظهای همهی درد هایش را فراموش کرد.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دختر بابا.
پاکت سفیدی را سمتش گرفت.
- اینا رو برا تو خریدم.
با شادی پاکت را گشود با دیدن محتوای پاکت چشمانش برق زد. از گردن پدرش آویزان شد و از روی ریش های مر مشتش بوسهای به گونهی او نشاند.
- ممنونم بابا.
پدرش از شادی دخترش سر شار از خوشی شد در حالی که سمت همسرش میرفت پاکتی هم سمت او گرفت و گفت: خدا رو شکر امروز کاسبی خوبی داشتیم. فردا تو خونهی همسایه عروسی با شکوهی برگزار میشه. دلم نمیخواد از کسی کم داشته باشین.
همسرش پاکت را گرفت.
- مرسی. برا فرزانه میگرفتی کافی بود من همه چیز دارم.
او عاشق این زن بود. زنی که ندیده و نشناخته مادرش برای او گرفته بود و از قضای روزگار در طول عمرش برایش بهترین همسری را کرده بود و به پای نداریش نشسته بود.
آرام طوری که فرزانه نشنود گفت: میدونم خانوم. لازم نیست بیشتر از این سر افکندم کنی.
مادر فرزانه بر خلاف بقیهی زن های اطرافش، زنی آرام و کم حرف بود و صد البته به همه چیز قانع بود و از زندگی توقع چندانی نداشت. همهی آرزو های مادر برای دختری است که در این زندگی دار و ندارش بود.
امشب بر خلاف دل فرزانه، خانواده در کنار هم خوشحال بودند. بوی قرمه سبزی مامان پز کل خانه را برداشته بود. سفرهی کوچک سه نفره اما پر از مهر و محبت برای آن ها قد یک دنیا ارزش داشت.
- به به خانوم چه کردی این بو آدم رو دیوونه میکنه. مگه نه دخترم؟
فرزانه پارچ آب را در سفره گذاشت و کنار پدرش نشست.
- آره بابا حق با توست.
مادرش قابلمه را کنار دستش گذاشت و بشقاب ها را یکی یکی پر کرد. در دنیای زنانهی خودش رویا بافی میکرد. یک هفته پیش داشت به این فکر میکرد که چگونه و با چه بهانهای باید به این عروسی نرود اما امشب برا رفتن مشتاق تر بود.
تا صبح در تختش جابه جا شد از فکر بلاهایی که ممکن بود بر سر آن پسر بیایید دیوانه شده بود اما شده برای دو سه ساعت هم باید میخوابید تا فردا که جمعه بود میتوانست در عروسی شرکت کند. ساعت هشت صبح یاد خرید های پدرش افتاد. کل پاکت را زمین ریخت. پدرش برای او همه چیز خریده بود. کفش های یشمی رنگ با پیراهن توری سبز و دامن سفیدی که تا زانوهایش میآمد با تل سفید و جوراب رنگ پایش، چشمانش برق زد. برای اولین بار دخترانگی میکرد.
- دخترم دیر شد. نمیخوای بیایی؟
حرکت شانه روی موهای بلندش ثابت ماند و صدایش را بلند کرد.
- مامان هنوز کارم تموم نشده.
صدای پدرش را شنید.
- خانوم بیا ما بریم. اون هم میاد. زشته دیر بریم. یه گوشه از کارشون رو بگیریم.
مادرش چند تقه به در زد و بدون باز کردن در گفت: ما رفتیم. راهی نیست که تو هم بعد از یکی دو ساعت بیا. من برم کمک دست شون باشم. نا سلامتی همسایه هستیم.
- باشه مامان شما برین منم بعداً میام.
موهایش را شانه کشید. مثل آبشار روی دوشش جای گرفتند. تل سفیدش روی موهای مشکیاش درخشید. لباس هایش هم اندازهی تنش بود. خودش را پرنسس حس میکرد. کفش هایش را هم پوشید و سمت اتاق مادرش رفت. کشوی کمد مادرش را باز کرد. رژ قرمز را برداشت و ملایم روی لب های خوش فرمش کشید. جعبهی کوچک طلایی رنگ را باز کرد با چند رنگ پودر روبه رو شد. از هم کلاسی هایش چند چیز در مورد لوازم آرایشی شنیده بود. انگشتش را رنگی کرد و پشت چشم هایش را قهوهای کرد و پودر سرمه را که کشید چشمان درشتش بزرگتر از حد معمول شد.
سمت ساعت نگاهی انداخت. هنوز برای عروسی یک ساعتی مانده بود. ضبط را باز کرد و آهنگ شادی از اندی در آن پخش شد.
دستانش را تکان میداد و خیلی قشنگ و ماهرانه، هماهنگ با آهنگ میرقصید. گاهی جلوی آیینه میرفت و با دیدن دختر داخل آیینه لبش به لبخند باز میشد.
دیگر وقت رفتن بود. چادر رنگی را سرش کرد و بعد از قفل کردن خانه سمت خانهی همسایه رفت. کنار در حسابی شلوغ بود و بیشتر آقایان جلوی در بودند. او باید به این عروسی میرفت و عقده های چند سالهاش را خالی میکرد.
کنار در ایستاده بود از وقتی آمده بود دختری که منتظرش بود را ندیده بود. با دیدن سایهای در تاریکی چشمانش را ریز کرد. نمیتوانست صورتش را ببیند با تردید طوری که توجه کسی را جلب نکند سمت سایه رفت. با نزدیک شدنش او را واضح تر میدید. خودش بود. دختری که منتظرش بود تا فقط نگاهاش کند.
فرزانه با دیدن او سمت کوچهی بن بست پیچید و خودش را پشت چراغ برقی قایم کرد. نمیخواست با او روبه رو بشود غافل از این که آن پسر بخاطر او به آن سمت میآمد.
تبسمی کرد. آهوی گریز پایش پا به فرار گذاشته بود و او از این دختر دست نیافتنی که نزدیک دو سال بود لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنش را به چشم دیده بود خوشش میآمد. بعد از اینکه اطرافش را از زیر نظرش گذراند به داخل کوچه پیچید اما کسی را ندید. مطمئن بود که خودش بود. اطمینان داشت که به این کوچه پیچید. کمی که تیز شد صدای نفس نفس زدن یکی توجهش را جلب کرد. سمت صدا حرکت کرد.
فرزانه بود که رو به دیوار و پشت به او با لرز پنهان شده بود.
- کارت به جایی رسیده که از من فرار میکنی.
حالا دیگر حتی نفس هم نمیکشید. کم مانده بود پس بیفتد. حالا او باید چه کار میکرد در این وقت شب کسی هم نبود کمکش کند اگه بلایی به سرش میآمد چه باید میکرد. در دلش خدا را صدا میکرد.
- فرزانه از من نترس. اینو بدون هر کجا که من هستم تو در امانی.
گنده تر از سنش حرف میزد اما کلماتش شیرین بود.
- برگرد ببینم. صورت ماهت رو!
فرزانه برگشت اما نگاهاش به کفش های جدیدش بود. سهیل دو قدم آهسته برداشت و در چند سانتی متری او ایستاد.
- میشه خواهش کنم سرت رو بالا بگیری؟
این تن صدا، این آرامشی که در جملاتش نهفته بود. چه آهنگ دلنشینی داشت. فرزانه را به خلسه میبرد.
بی اختیار سرش را بالا گرفت.
- میدونی چقدر بیتاب نگات بودم.
- خواهش میکنم! اجازه بدین من برم.
دستش را در جیبش گذاشت.
- چرا میخوای از من فرار کنی؟
فرزانه هر دو طرف چادرش را در یک دستش گرفت تا از سرش نیفتد.
- اگه یکی ما رو ببینه در مورد ما فکر های خوبی نمیکنه.
- تا نگام نکنی که نمیزارم بری!
چشمانش سمت چشم های او کشیده شد. از روز اولی که جلوی در مدرسه دیده بود کلی تغییر کرده بود. قدش بلند شده بود و ته ریش به صورتش میآمد. پیراهن اندامی مشکی با شلوار هم رنگش استایلش را کامل کرده بود. دیگر مثل قبل لاغر نبود اندام رو فرمی داشت. موهای بلندش را رو به بالا شانه زده و ژل زده بود یه پسر شهری که ساعت طلایی در دستش میدرخشید. دست دیگرش باند پیچی شده بود و این میتوانست از دعوای دیروزی باشد. چند جای صورتش هم کبود شده بود و وسط لبش پاره شده بود.
گردنش را کج کرده بود و لبخند یه طرفهای به لب داشت.
- چرا خوشگل تر از همیشه شدی؟ رنگ سبز چقدر بهت میاد.
عشق انسان را به بازی میگیرد. اختیار را از قلب و عقل آدمی خلع میکند و تنها خودش فرمانروایی میکند.
لب زد.
- همون طور که رنگ مشکی به تو میاد! چه بلایی سر خودت آوردی؟
حرف معشوقه حرفی بود که آویزهی گوشش کرد.
- عشق دردسر داره خوشگل خانوم.
لبش را به دندان گرفت. از این که او باعث این اتفاقات شده بود ناراحت شد و غم در چشمانش نشست.
- من شرمندهام. همهی این بلا ها بخاطر من سرت اومده.
سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود بر زبانش جاری کرد.
- نبینم غمت رو! فرزانه من تو رو دوست دارم. وقتی اولین بار دیدمت فکر کردم یه حس زود گذره اما حالا نزدیک بیست سالم شده. نمیتونم فراموشت کنم اگه یه روز نبینمت آرام و قرار ندارم. اوت روز برام جهنم میشه. میخوام بدونم تو هم به من حسی داری؟
مات و مبهوت غرق حرف های او بود. اصلاً به چهرهی مغرورش نمیآمد که این قدر احساساتی بر خورد کند. وقتی سکوت او را دید ادامه داد.
- من پسر بی غیرت یا بی ناموسی نیستم که مزاحم دختر مردم باشم. حالا که میبینی این جا هستم بخاطر اینه که بعداً مدیون دلم نباشم. این اولین و آخرین بار من هست که باهات حرف میزنم. همیشه از دور دوستت خواهم داشت اما هیچ وقت مزاحمت نمیشم. حالا میشه به سوالم جواب بدی؟
فرزانه نه می توانست به خودش و نه میتوانست به شخص مقابلش دروغ بگوید.
- بله!
صدایش خیلی آرام بود طوری که سهیل متوجه نشد.
- چیزی گفتی؟
این بار چشمان درشتش را به چشمان رنگی او دوخت و کمی بلند تر گفت: گفتم بله!
سهیل وسط آن کوچهی کوچک رفت و دور خودش چرخید و سرش را بالا گرفت.
- خدایا ممنونتم. نوکرتم.
- اما هنوز هر دو کم سن و سالیم. عشق شیرینه اما برا تصمیم های بزرگتر باید خودمون بزرگ بشیم.
سهیل حرفش را تائید کرد.
- نمیدونم تا کی میتونم دوری ازت رو تحمل کنم اما تمام سعی ام رو میکنم. نا سلامتی عروسی پسر عموم هست الان همه دنبالم هستند. قشنگ سر و روت رو بپوشون و پشت سرم بیا تا از جلوی در عبورت بدم.
فرزانه چادر را به پیشانیش کشید و پشت سر او حرکت کرد.
هر چیزی زمانی دارد. اگه همه چیز را به دست زمان بسپاریم مطلقاً درست خواهد شد ولی گاهی یه جایی زمان با روزگار ساز ناسازگاری بر میدارد و همه چیز را به هم میزند.
سهیل با تمام بی تجربه بودنش سر قولش مانده بود. بی صدا دوست داشت. حرف هایش را با نگاهش میگفت و فرزانهای که امروز بیشتر از دیروز عاشقش میشد. هر دو به این راضی بودند اما یه جایی باید طاقت یکی طاق میشد.
با سیلی پدرش، کنار ستون خانه دمل افتاده بود. پدرش درست کار بود و کارش سمساری بود و از این طریق خورد و خوراک خانواده را تامین میکرد. خانهی نقلی تمیز اما قدیمی که از پدر بزرگش برای آنها به ارث مانده بود؛ سر پناه زندگیشان شده بود.
- ای دختر پست کارت به جایی رسیده که از پشت به بابات خنجر میزنی.
صدای پدرش بیش از حد بلند بود به طوری که چهار ستون خانه میلرزید. فقط هجده سالش بود. گناهاش عاشقی بود و بس. تنها دل خوشی زندگیاش عاشقی کردن بودن اما نمیدانست این هم برایش حرام است.
دست پدرش سمت کمر بندش رفت. همین کافی بود کل وجودش به لرزه در بیاید. التماسش کرد.
- بابا تو رو خدا! من که کاری نکردم. من فقط از دور دوسش دارم همین. اونم هیچ وقت بیشتر از دومتری من نیامده!
پدرش با شنیدن این حرف ها کور و کر شد. کمر بند را بی مهابا بر تن نهیف دخترک بی پناه فرود میآورد و صدای آه و نالهی او به گوش هیچ کس جز مادر ناتوانش نمیرسید.
- بابا غلط کردم. اشتباه کردم. آی... بابا... نزن بابا... بخدا درد میکنه بابا!
پدرش مثلاً مرد بود با تمام قدرتش مردانگیاش را به رخ دختر خودش میکشید.
کمر بند را کنار انداخت و با خشم از میان دندان های قفل شدهاش غرید.
- منو باش به خیال خودم میخواستم دخترم سری از سرها در بیاره. درس بخونه. هر کسی اومد در خونه رو زد؛ گفتم دخترم باید درسش رو تموم کنه.
صدای ناله های فرزانه با شنیدن این حرف ها بلند تر شد هق میزد و با درد ناله سر میداد.
- نگو دخترم دنبال پسر های مردم هستش. اومدن بهم میگن آقا علی کلاهت رو بالا تر بنداز فلان کس دنبال دخترت بوده! من چی دارم به این مردم بگم، ها؟
کلمهی آخر را چنان بلند نعره کشید که چهار ستون خانه لرزید.
مهسا؛ مادر بد بخت تر از خودش چند متر دورتر ایستاده بود و از ترسش نا محسوس و آرام اشک هایش را پاک میکرد.
علی چند قدم جلو تر آمد که باعث شد فرزانه از ترس در خودش جمع شود. لبخند تمسخر آمیزی زد و انگشت اشارهاش را سمت او نشانه گرفت.
- گوش هات رو باز کن ببین چی میگم. پسر پدرم نیستم اگه تو رو به اولین خواستگاری که از این در اومد تو ندهم!
سرش را بالا گرفت و ناباورانه به صورت کبود شده و چشمان قرمز پدرش نگاه کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، نه. پدر من این کار رو باهام نمیکنه.
این بار با صدای بلند اما عصبی خندید.
- هه پدر؟ کدوم پدر؟ تو اگه پدر میفهمیدی این جوری آبروم رو پیش عالم و آدم نمی بردی.
با خیسی که روی گونه هایش نشست به خودش آمد و دستش را به روی گونه هایش کشید. کی گریه کرده بود که خودش نفهمیده بود؟ چشمانش انگار خسته شده بودند. خودش را به اتاقش که به کل تم سیاه و بنفش داشت، رساند و روی تخت خوابش دراز کشید. چشمانش را خواب ربود.
هاجر سمت منشی برگشت.
- به آقا یاز بگین اینا رو امروز به ایران صادر کنه. مشتری پیگیر هست.
منشی سرش را تکان داد و چند برگه جلوی او گذاشت.
- خانوم ارغوان بی زحمت این کالا ها رو هم تائید کنید تا کارمون انجام بشه.
هاجر با دقت یکی یکی برگه ها را مطالعه کرد و بعد امضا زد. منشی آن ها را برداشت و از دفتر خارج شد. با رفتن منشی، کش و قوسی به بدنش داد و با برداشتن کیف دستی کوچک نقرهای رنگش از شرکت خارج شد.
دلش کمی پیاده روی در این خیابان های بی در و پیکر را میخواست. خیالش از بابت ماشین راحت بود چون نگهبان شرکت حواسش بود. کیف را روی دوشش انداخت. این خیابان ها خیلی بی رحم بودند اما برایش یه یاردگاری با ارزشی داده بود.
جلوی فست فودی نگه داشت. میدانست هیچ وقت فرزانه آشپزی نمیکند و اگر چیزی نگیرد امشب بدون شام میخوابند. داخل رفت به ترکی سلام داد و بعد گرفتن دو پیتزا با مخلّفات به سمت خانه راند.
خانه در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. پاکت های در دستش را روی اوپن گذاشت و آرام سمت راه پله رفت.
فرزانه که معمولاً در سالن طبقهی بالا مینشست این بار آن جا نبود. آرام سمت اتاق رفت و به همان آرامی در را گشود. با دیدن فرزانه متحیّر شد.
فرزانهای که هفتهای دو ساعت میخوابید حالا عین یک فرشته به خواب رفته بود. بیدار کردنش دردی را دوا نمیکرد. آرام زمزمه کرد.
- آه دوست من، چقدر افکارت درد داشت که این چنین خستهات کردند؟
در را بست و دوباره پایین رفت. جعبهی پیتزا را با نوشابه، کنار دستش گذاشت و شروع به خوردن کرد. باز هم به فکر فرزانه بود که گرسنه خوابیده است.
غذایش را که تمام کرد پیتزا را با مخلّفات داخل سینی گذاشت و دوباره به طبقهی بالا رفت. سینی را آرام روی عسلی کنار تخت فرزانه گذاشت و به اتاق خودش رفت.
چشمانش بسته بود و در خواب آه و ناله میکرد.
- هم پولدار هستش هم خوش تیپ! دیگه چی میخوای؟
- مامان تو رو خدا اون پانزده سال از من بزرگتره!
مادرش کلافه از روی تخت کوچکش بلند شد و باعث شد تخت صدای بدی بدهد. به سمت کمد قهوهای رنگ و رو رفته که جهزیهی خودش بود رفت.
- فرزانه بابات تصمیمش رو گرفته الان هم زود حاضر شو که یه ساعت دیگه میان برا جاری کردن عقد!
با بهت ملافه را کنار انداخت و از تختش بلند شد.
- مامان تو رو خدا با من این طوری شوخی نکن. من اون پسر رو حتی زرهای دوسش ندارم. من نمیتونم با اون خوشبخت بشم.
وقتی نگاه غم زدهی مادرش را دید وقتی مادرش سرش را با تاسف به طرفین تکان داد. بلند و از ته دل زجه زد.
- نه...نه...نه!
یک دفعه از روی تخت بلند شد و در همین حین هاجر سرا سیمه وارد اتاق شد. بلافاصله روی تخت کنار او نشست و دستانش را دور او حلقه کرد.
فرزانه که عرق، صورت سفیدش را پوشانده بود و نفس نفس میزد سرش را روی شانهی او گذاشت.
- هیچی نیست آبجی. خواب دیدی. آروم باش!
فرزانه که تا حالا سکوت کرده بود؛ بغضش از یاد آوری آن کابوس واقعی ترکید. اشک دانه دانه از گونه هایش سر میخورد و او دلش دوباره گریه میخواست. انگار میخواست تمام سال هایی که سکوت کرده بود را زار بزند. تمام درد هایش را فریاد بزند. او میخواست دیگر راحت شود از تمام نا مردی های سر نوشتش!
راستی مگر او چه کشیده بود؟
هاجر که در تمام این سال ها حتی یک بار هم اشک او را ندیده بود. با این که پزشک گفته بود اگر گریه کند حالش چند برابر بهتر میشود اما باز هم هاجر با تمام تلاش هایش موفق نشده بود. حالا ساعت سه نصف شب چه چیزی باعث شده بود دوستش مثل باران بهاری اشک بریزد؟ واقعاً برایش سوال شده بود.
- فرزانه جان! عزیزم خودت را نابود کردی که. بسه گلم.
- پانزده سالم بود از عشق و عاشقی هیجی نمیفهمیدم. پسری که پنج سال ازم بزرگتر بود چند باری جلوی راهم سبز شد اما هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد.
تلخ خندید و با حسرت نهفته شده در صدایش تعریف کرد.
فرزانه
- نگاهاش خاص بود. با آن چشم های عسلیش بدون هیچ حرفی نگاهم میکرد اما ته نگاهش حرف ها نهفته بود که من میدانستم. هفتهای دو سه بار به جلوی مدرسه میآمد و تا چند کوچه هم با فاصله پشت سرم میآمد. منم حرفی نداشتم اما همین که کنارم بود خوشحالم میکرد. روز ها گذشت فکر کردم بهش عادت کردم. نگو که دیگر بزرگ شده بودم و عاشقی میکردم. آنقدر دوستش داشتم که حاظر بودم جانم را بهش بدم.
هفده سالم بود، وضع مالی خانواده تقریباً خوب شده بود تا حدی که میتوانستیم پس از انداز اندکی را کنار بگذاریم. پدرم که برای جمع کردن خرده ها و سمساری به بالا شهر میرفت به تعمیرات و لوازم خانه رسیده بود نه خیلی زیاد اما میشد پیش چند تا مهمان سرمان را بالا بگیریم. از مدرسه برگشتم خانه دیدم مامانم خیلی خوشحاله سمتش برگشتم.
- سلام مامان چیزی شده؟
مامان نزدیکم شد و هر دو تا شانه هایم را گرفت و به صورتم خیره شد. بعد از چند ثانیه بالاخره جوابم را داد.
- بدو برو اتاقت. اول برو حموم بعد هم خوب حاضر شو! پدرت تو اتاقت، روی میز پول گذاشته اون رو بردار، برو خرید! قراره برات خواستگار بیاد.
با تعجب گفتم: خواستگار! کیه مامان؟
مامان که سر از پا نمیشناخت در حالی که مشغول پاک کردن میوه ها بود بی حواس گفت: همون پسری که تو رو از مدرسه تا سر کوچه میرسونتت!
دست و پایم شست شد. مامان همه چیز را میدانست اما حتی در این سه سال یک بار هم به رویم نیاورده بود. بدون اینکه مامان را متوجه کنم چه گفته است با خوشحالی سمت اتاقم پرواز کردم. دروغ چرا آنقدر خوشحال بودم که هیچی برایم مهم نبود. فقط میخواستم با او باشم. دلم گرمای دست هایش را میخواست. حمایت بدون ترسش را میخواست. من با تمام وجودم او را طلب می کردم.
با خوش حالی مانتوی قرمز با شلوار و شال مشکی را سرم کردم. اوایل تابستان بود و هوای شهر تا حدودی قابل تحمل تر بود. چشمم به بسته پول روی میز افتاد.
صدای مامان دوباره بلند شد.
- بابات میگه وضع اونا خیلی خوبه میگه نباید دخترم کم بیاره که بعداً به سرش بزنند. گفت به آدرسی که روی کاغذ کنار پول ها گذاشته بری.
پول را همراه کاغذ در کیفم انداختم و زیپش را محکم کردم از اتاق خارج شدم. مامان در حالی که در جنب و جوش بود حرف میزد.
- منم که میبینی نمیتونم همراهت بیا به لیلا زنگ بزن باهات بیاد که تنها نباشی.
- چشم مامان بابت همه چیز ممنون.
ظرف سبزی را روی میز گذاشت و از سر تا پایم را برانداز کرد. چیزی زیر لبش خواند و ردی صورتم فوت کرد.
- الهی قربونت برم. امیدوارم بخت تو بلند تر باشه!
در دلم گفتم: اگه با سهیل باشم حتماً خوشبخت میشم.
لیلا از وقتی موضوع را فهمیده بود سین جینم میکرو. هنوز هم باور نکرده بود که سهیل به خواستگاریم میآید.
- فرزانه جون من راست میگه؟
صدمین بارش بود که این سوال را میپرسید.
- لیلا چقدر حرف میزنی بیا بریم الان دیر میشه.
لیلا سرش را بلند کرد با دیدن ساختمان سوتی کشید.
- بابا ایول اینجا دیگه کجاست؟
لیلا راست میگفت چه لزومی داشت بابا ما را به بالای شهر بفرستد.
- والا منم موندم.
لیلا با شوق دستم را گرفت و مرا به داخل پاساژ برد. پاساژ که چه عرض کنم. قصری برای خودش بود. ویترین مغازه ها با چراغ های ریز و درشت میدرخشید. انگار همهی لباس ها درخشش خاصی داشتند. آنجا حتی مانکن های لباس ها هم متفاوت تر بودند. هر کدوم از مغازه ها به اندازهی کل خانهی ما میشدند. دهان هر دوی ما باز مانده بود. اینجا انگار رنگ زندگی ها هم فرق داشت.
بعد از کلی دوندگی چند دست لباس شیک و خوش رنگ خریدیم. لیلا صبورانه هم کمکم میکرد و هم در انتخاب هایم نظر میداد. من نق میزدم و او با حوصلهی تمام با فروشنده ها سر قیمت چانه میزد.
بابای مهربانم حساب همه چیز را کرده بود از آن همه پول فقط پول کرایهی تاکسی را نگه داشتیم. در دست هر کدام چند پاکت قرار گرفته بود طوری که به زحمت جلوی خودم را میدیدم. کنار خط عابر ایستادیم. باید به آن سمت خیابان میرفتیم تا تاکسی بگیریم.
لیلا از من جلوتر حرکت کرد. پاکت ها را به زور در دستانم گرفتم و پشت سرش حرکت کردم. وسط خیابان بودم که بوق ماشینی مرا در جا میخکوبم کرد. توان حرکت هیچ کاری را نداشتم. پاکت ها را سفت تر از قبل چنگ زدم و به ماشینی که هم چراغ و هم بوق میزد خیره شده بودم. دنیا در یک لحظه جلوی چشمانم کوچک شد و چشمانم را محکم روی هم گذاشتم.
- برو کنار!
در عالم کابوس هایم صدای مردانهای شنیدم و در حالی که ماشین از پیش رو میآمد از سمت چپ به یک چیز سفتی بر خورد کردم و چند ثانیه بعد همراه آن شئ روی آسفالت افتادم.
نفسم تنگ شده بود. داشتم خفه میشدم. حتماً نفس های آخرم را میکشیدم و این چقدر برای من که آماج آرزوهایم رسیده بود سخت بود.
- خوبی؟
صدای بمی داشت اما او هم نفس نفس میزد.
مگر فرشتهی مرگ با آدم حرف میزند؟ جرات باز کردن چشم هایم را نداشتم. منتظر بودم تا روح از بدنم خارج شود. بعد ها بار ها آرزو کردم که کاش همان جا جان میدادم تا به بعدش که هزاران بار جان به جانان را آفرین گفتم!
- خانم لطفاً چشماتون رو باز کنید.
هنوز احساس خفگی میکردم. آرام پلک هایم را از هم حرکت دادم. چشمانم تا میدید اما یک سایهای درست مقابل چشمانم قرار گرفته بود. چند بار پلک زدم تا تصاویر واضح تر شد.
چهرهی یک غریبه جلوی چشمانم پدیدار شد. تصویر صورت مردانهای که کمی از پدرم جوان تر میزد. دستانش را حائل سرم کرده بود تا مغزم آسیب نبیند. خواستم حرفی بزنم اما نفس کم آوردم.
وقتی حالم را دید چشمان قهوهای رنگش را دزدید و زیر لب زمزمه کرد.
- معذرت میخوام حواسم نبود.
وقتی که کنار کشید احساس سبکی به من دست داد. تازه صدای گریهی لیلا را شنیدم. خواستم نیم خیز بشوم که بدن خشک شدهام این اجازه با به من نداد.
دوبار دستی زیر بغلم نشست و مرا در یک حرکت بلند کرد. کنار کشید و با دستش خاک یقهی کت اتو خوردهاش را تکاند. دو مرد هیکلی و بلند قد در حالی که عینک دودی داشتند با دو خودشان را به او رساندند.
- رئیس خوبی؟
عینکش را از دست او گرفت و به چشمانش زد.
- چیزی نیست. خوبم.
مرد هیکلی خم شد و گرد و خاک لباسش را گرفت. مرد دومی گفت: کاش دخالت نمیکردین اگه آقا پرویز بشنود...
ابروهای تمیز شدهاش را در هم کشید و با لحن سرد و پر تحکمی گفت: زیاد شلوغش نکنید. قرار نیست بابام چیزی بفهمه. شیر فهم شد.
هر دو سرشان را پایین انداختند و دستانشان را در هم قلاب کردند و هم زمان جواب او را دادند.
- بله قربان.
لیلا کنارم ایستاد و با ناله گفت: خوبی فرزانه؟ خیلی ترسیدم!
به چشمانش که قرمز شده بود و صورتش که به سرخی میزد خیره شدم. بیچاره چه گناهی داشت که در همهی لحظههای زندگیام با من میسوخت.
- خوبم آبجی. اون چشات رو پاک کن.
دستی به سر و وضعم کشیدم و چند قدم برداشتم و مقابلش ایستادم. یک مرد سی یا سی و سه پنج ساله با ابهت تمام و غرور خاصی از زیر عینک به من خیره شده بود. کت و شلوار سرمهای رنگ با کراوات ست و پیراهن سفید او را شبیه فرد خاصی کرده بود توری که آدم بی اختیار مقابلش سر خم میکرد. موهای بلند و یک دست مشکی که خدا دادی فر ریز داشتند را آزادانه تا شاته هایش رها کرده بود. وقتی از دور نگاه میکردی اصلاً نمیتوانستی حدس بزنی که او یک مرد ایرانیست!
- نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم. شما جون منو نجات دادین.
- ماشین دارین؟
این مرد غیر قابل نفوذ و از دماغ فیل افتاده اصلاً به مزاقم خوش نیامد. قشنگ معلوم بود که به عالم و آدم تکبر میورزد و هیچ چیزی برایش مهم نیست.
- از همین جا با تاکسی میریم.
با سر به محافظ هایش نیم اشارهای زد. یکی سریع از ما دور شد و آن دیگری پاکت ها را که روی زمین افتاده بودند را جمع کرد.
ماشین مشکی هشت در با شیشه های کاملاً مشکی جلوی پایمان ترمز زد و درش خود به خود کنار رفت.
- سوار بشید من میرسونم تون.
- اما نمیتونم این در خواست تون رو قبول کنم.
عینکش را در آورد و به جیب بغلش گذاشت. ابروهایش را بالا انداخت و یک قدمی من ایستاد.
- در خواست ندادم. دستور دادم. هم شما و هم دوست تون حسابی رنگ و روی خودتون رو باختین. به عنوان یک انسان نمیتونم اجازه بدم تنهایی برین. سوار شید.
لیلا دستم را گرفت.
- فرزانه دیر شد الان مهمونا میرسند.
مهران این را شنید و سرش را خم کرد و داخل ماشین منتظر آنها نشست.
فرزانه که به هیچ عنوان نمیخواست امشب را از دست بدهد، همراه لیلا سوار شد و در باز هم خود به خود بسته شد.
ماشین چیزی از خانه کم نداشت. دو بادیکارد در جلوی ماشین نشسته بودند و مرد روبه روی آنها ریلکس به صندلی تکیه زده بود و آن دو مثل گنجشکی معذب همه جا را نگاه میکردند جز مردی که آن ها را زیر زره بین گرفته بود.
- قربان کجا بریم؟
- خانوم ها بفرمایید کجا باید پیاده بشین.
لیلا میلرزید معلوم بود که میترسد اما مرا پدرم جسور کرده بود همیشه میگفت نباید جلوی مرد غریبه کم بیاورم. کمرم را صاف کرد و گفتم: پایین شهر... کوچهی ... پلاک...
چشمانش را ریز کرد. در حالی که با انگشتان کشیدهاش روی دستهی صندلی ضرب گرفته بود پرسید: اگه قصد فضولی نباشه میتونم بپرسم اون همه راه رو برا چی تا اینجا اومده بودین.
به صندلی تکیه دادم. ادب حکم میکرد جوابش را بدهم.
- اومده بودیم برا خرید. اصرار پدرم بود که به اینجا بیاییم چون که...
به اینجای حرفش که رسید ادامه نداد.
کنجکاو تر از قبل کمی به جلو مایل شد و دستانش را در هم قلاب کرد.
- خوب، چون که...؟
حیایی دخترانه اجازهی این را نمیداد که حرفش را تمام کند وقتی مرد روبه رویش را منتظر دید با آرنجش به پهلوی لیلا زد و او ادامه داد.
- امشب مراسم خواستگاری داریم!
- خواستگاری کی؟
لیلا این بار سمت فرزانهای برگشت که سرش را در گریبانش فرو کرده بود.
- خواستگاری دوستم.
نگاهش را سمت من کشید آگاه بودم که رنگ جیغ مانتو با پوست سفیدم سازگاری دارد. دو تا تل بلند و سوزنی از موهایم در هر طرف از کنار شال بیرون زده بود و گونه های برجستهام به صورتی میزد. داشتم زیر نگاهاش ذوب میشدم.
- مبارکه! اما برا ازدواج کمی زود نیست.
- دل دیر و زود حالیش نمیشه.
از سکوتش معلوم بود جوابم برایش سخت بود.
کتش را در آورد و در صندل کناریش انداخت و گره کراواتش را شل کرد و یکی از دکمه هایش را باز کرد. نگاهاش رنگ باخته بود! چند دقیقه بعد ماشین توقف کرد.
- آقا رسیدیم.
لیلا که انگار از قفس آزاد شده بود سریع خودش را پایین انداخت. رو به محافظ هایش کرد.
- وسایل های خانوم رو خالی کنی.
هر دو پیاده شدند و فقط ما دو تا ماندیم. کیفم را روی دوشم انداختم.
- بابت همه چیز ممنونم. بفرمایید داخل خانواده در خدمت باشند.
- شاید یه روز دیگه. بیشتر مراقب خودتون باشید.
لبخند محوی زد.
- اسمم مهران هستش؛ مهران مردی شاید یه روز به پست هم خوردیم. خدا رو چه دیدی!
در حالی که اصلاً فکرش را نمیکردم با شخصی مثل او برای بار دومی روبه رو بشوم فقط سرم را تکان دادم و پیاده شدم که زمزمهاش را شنیدم.
- تو برای اینجا برای ازدواج زود هنگام زیادی حیفی.
بر نگشتم باید هر چه زود تر آماده میشدم. من کنار سهیل که باشم همه جا خوشبخت میشدم.
- فرزانه زود باش الان مهمونا میرسند.
جلوی آیینه ایستاده بودم و خودم را دید میزدم. همهی هم کلاسی هایم به من میگفتند خوشگل تر از همه هستم. موهای مشکی با ابروهای کشیده و چشمان نافذ مشکی هارمونی خاصی به صورتم داده بود. دماغ معمولی با لب های غنچهای قلوه رنگ هم به صورت گردم میآمد.
سارافون گلبهی رنگ با زیر سارافون سفید و شال هم رنگش پوشیده بودم و موهای بلندم هم مثل آبشار از زیر شالم بیرون زده بود.
با شنیدن صدای زنگ در، خودم را طبق خواستهی پدرم به آشپز خانه رساندم. به این فکر میکردم که بر خلاف مامان، بابا از هیچی خبر ندارد که اگر داشت حالا من زنده نبودم!
- دخترم مهمونا منتظرند. چایی رو بیار!
صدای مهربان بابام رو که شنیدم دست و دلم لرزید. یعنی الان خودش هم اومده؟ چی پوشیده؟ چه شکلی شده؟
سینی رو دستم گرفتم و سمت مهمان ها رفتم به محض خارج شدن از آشپز خانه صدای تحسین گویان یک زن رو شنیدم.
- ماشاءالله ماشاءالله چه دختر خانمی! چه با وقار، چه متین!
حدس زدن این که مادر سهیل بود زیاد سخت نبود. چشمم به مرد تقریباً هم سن بابا افتاد به سمتش رفتم و سینی را مقابلش گرفتم.
- ممنون دخترم.
حالا نوبت بابا و بقیه بود در آخر کنار خودش ایستادم. فقط از عطری که زده بود فهمیدم خودش هست. من یک سال با آن عطر عاشقی کرده بودم. یه مزهی تلخ و سردی که داشت عادت کرده بودم. یک رایحهی خاصی که آدم را مست میکرد. سرم را بلند نکردم اما صدای تک خندهاش را شنیدم.
مامان با چشم اشاره کرد که کنار خودش بنشینم. بی هیچ حرفی سینی را روی میز گذاشتم و سمت مامان رفتم.
- همون طور که در جریان هستین بخاطر این دو تا جوان اینجا هستیم. اگه اجازه بدین آقا علی، این دو تا کمی با همدیگه حرف بزنند تا ببینیم چی پیش میاد.
بابا اهمی کرد و گفت: بله البته.
سمت من برگشت.
- دخترم آقا سهیل رو همراهی کن.
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
مینو
۱۹ ساله 00رمان قشنگی بود 🥲♥️