رمان من پسرم
- به قلم ن انتظار
- ⏱️۱۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
- 75.9K 👁
- 132 ❤️
- 129 💬
نفس؛ دختری که فکر میکنه پسره و اشتباهی توی جسم یه دختر گیر افتاده. هر کاری میکنه تا پسر باشه؛ لباسهاش، حرفزدنش رفیقاش... همه و همه رو پسرونه میکنه. وارد باند خلافکاری میشه و اونجا با آدمهایی باید کار کنه که فکر می کنن پسره! اینجاست که با پسری آشنا میشه که میشه تمام کسش.
سالن میرسونم و تکیه به اپن منتظر مامان میمونم.
بعد از بسته شدن در حیاط، زیاد طول نمیکشه تا وارد خونه بشه. با گرفتن نگاهش ازم به سمت آشپزخونه میره. میدونم به خاطر کارهام از دستم
ناراحته و حالا هم که معلومه مادربزرگ کلی پرش کرده. دنبالش میرم و با اخمهای درهم رفته میگم:
- مادر جون چی میگفت؟ چرا صاحبخونه جوابمون کرده؟ وقتی اجارهش رو به موقع میگیره، دیگه چه مرگشه؟
استکانهای کثیف رو به دست میگیره و مشغول شستنشون میشه. صدای دلخورش جواب میده:
- همه چیز که اجاره نیست بچه جون!
کنارش به سینک تکیه میدم:
- پس چی؟
استکان توی دستش کمی فشرده میشه که از چشمم دور نمیمونه و حالا علاوه بر دلخوری اخمی توی صورتش نمایان میشه:
- همسایهها اعتراض کردن.
ابروهام رو با تعجب میدم بالا:
- به چی؟ از ما ساکتتر پیدا میشه تو این محل؟! به چیمون اعتراض کردن؟
حرکت دستش روی استکان متوقف میشه؛ با نگاه جدیش توی چشمهام خیره میمونه:
- به همون چیزی که مادرجون گفت، به کارهات، رفتارت، به آبروریزیهات... همه میترسن که دخترهاشون از تو الگو بگیرن.
من نمیفهمم مگه من دارم چیکار میکنم که از نظر این مردم آبروریزی محسوب میشه؟!
از فضولیها و دخالتهاشون عصبی میشم. زندگی من به خودم مربوطه و به کسی هم اجازهی دخالت و تعیین تکلیف نمیدم. صدام رو میندازم روی
سرم :
- بیخود کردن به خودشون اجازهی دخالت تو کار ما رو دادن، اگه جرأت دارن به خودم بگن تا حالیشون کنم.(...) ها.
با شنیدن فحشی که میدم مامان استکان دستش رو توی سینک پرت میکنه و صدای عصبیش گوشم رو پر میکنه:
- نفس! جلو چشمم نباش، برو تو اتاقت؛ سریع.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش، ازم رو میگیره و با تکیه دادن دستهاش به لبه سینک، سرش رو پایین میندازه.
میدونم که الان خیلی عصبیه و وقت حرفزدن نیست، نفسم رو عصبی بیرون میفرستم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم. هنوز وارد اتاقم نشدم
که صدای درد دارش رو میشنوم:
- خدایا من از دست این دختر چیکار کنم؟ این دختره یا بلای جون؟!
***
هنوز گوشیم لرزیدن رو شروع نکرده که از خواب بیدار میشم و با دیدن اسم 《 کتونی 》روی گوشیم اول صبحی فحشی نثار ارواح هفت جد و آبادش
میکنم و تماس رو وصل میکنم:
- ها؟ چته؟
با حرص میگه:
- ها چیه بزغاله؟ چرا نیومدی سر کلاس، هفته بعد میان ترمه، میخوای چیکار کنی؟
دستی به صورتم میکشم وبرخلاف میلم توی جام مینشینم:
- بیام سر کلاسش چیکار؟ مگه نمیخواد دوباره سرش رو بندازه پایین ودرس بده؟ مرتیکه شعور نداره وقتی باهاش حرف میزنی، سرش رو بلند کنه
ببینه کیه داره باهاش حرف میزنه! من نمیدونم توی مسیرش به در و دیوار نمیخوره؟
صدای کتی بین حرف زدنم، حرفم رو نصفه میذاره:
- خیلی خب! نخواستیم بیای سر کلاس خجستهی بدبخت، پاشو بیا یه ساعت دیگه سالن داریم.
دستی بین موهام میکشم و از جام بلند میشم:
- ای بمیری که همیشه بد موقع زنگ میزنی خوابهای آدم رو به هم میریزی.
صدای غرغر کردنش با حرص قاطی میشه:
- یه بار نشد زنگ بزنم، مثل آدم پاشی بیای، الانم دیرم شده، فعلاً.
بدون این که منتظر جوابم بمونه تماس رو قطع میکنه. کجخندی میزنم به حالش و با پرت کردن گوشیم روی تخت بلند میشم.
بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه، مقابل کمد دیواری قرار میگیرم و در سفید رنگ چوبیش رو باز میکنم. هر چی تو کمد چشم میگردونم
چیزی برای پوشیدن پیدا نمیکنم. لعنت به این دختر بودن! حالا چی باید بپوشم؟
با عصبانیت به مانتوی سورمهای و مقنعهی مشکی کنارش چنگ میزنم و روی تخت پرتشون میکنم. بالا سر لباسها میایستم؛ گوشهی لبم رو به دندون
میگیرم و با چشمهای ریزشده نگاهشون می کنم. هر چی بیشتر نگاه می کنم، هیچ تصمیمی برای پوشیدنشون ندارم. دستهام رو به کمرم میزنم و با
پایی که باهاش روی زمین ضرب گرفتم، به لباسها خیره میشم. در آخر پوفی میکشم و دوباره برمیگردم سمت کمدم و لباس های پسرونهم و باندِ
کشیم رو برمیدارم.
بعد از پوشیدن لباسهام، روبهروی آینه موهام رو با ژل حالت میدم و با چپوندن مانتو و مقنعه توی کیفم به سمت در خروجی حرکت میکنم.
استارت میزنم و میخوام از حیاط خارج بشم که لحظهی آخر مامان از پشت سر صدام میزنه. میایستم و با گذاشتن پام روی زمین موتور رو نگه
میدارم:
- بله مامان، چیزی شده؟
خودش رو بهم میرسون:
- عصر زود برگرد باید وسایل رو بستهبندی کنیم.
عینکم رو از چشمهام برمیدارم و به طرفش برمیگردم:
- حالا جدی میخوای خونه رو عوض کنی؟
با ابروهای درهم گرهخورده دستهاش رو توی جیب مانتوش جا میده:
- مگه چارهی دیگهای هم برام گذاشتی؟ چیکار میتونم بکنم؟
کیفش رو روی شونهش جابهجا میکنه و زودتر از من از خونه خارج میشه.
بعد از پارک کردن موتورم، وارد پارک نزدیک دانشگاه میشم و پشت ساختمان سرویس بهداشتی جایی که دید نداشته باشه، سریع مانتوم رو تنم میکنم
P
3خیلی عالی بود خیلی وقت بود که دنبال رمان جالب می گشتم که پیدا کردم فقط یه چیز نویسنده این رمان ،رمان دیگه ننوشته
۳ سال پیشن.انتظار
0من نویسنده رمانم. میتونید از کانال *** بقیه داستان رو دنبال کنید. البته با ا جازه ادمین سایت تگ رو میذارم برای کسایی که می خوان بقیه آثار رو بخونن. https:// ***
۳ ماه پیشفرشته
0رمان واقعا عالی بود اما به نظرم اگه توی یه ژانر ادامه پیدا می کرد بهتر میشد مثلا تمرکز روی ژانر روان شناسی یا پلیسی به تنهایی بود خیلی بهتر بود اینجوری انگار از چند تا ژانر با هم مخلوط شده و هیچکدوم به نتیجه قابل قبولی نرسیده اما در نهایت ارزش خوندن داشت
۳ ماه پیشHadis
0رمان خوبی بودی ولی به نظر من اگه نفس تغییر جنسیت میداد و همون کیا میموند عاشق یه دختر میشد خیلی بهتر میشد چون بالاخره آدم در طول رمان با هیکل زمخت تصور می کنه ولی وقتی میاد عاشق یه پسر میشه آدم یه جوری میشه اگه تغییر جنسیت میداد بهتر بود ولی بازهم رمان خوبی بود دست نویسنده اش درد نکنه
۳ ماه پیشناشناس
0دست نویسندش درد نکنه رمان خوبی بود ولی یه جاهایی اشتباه هم داشت
۴ ماه پیشنرگس
1رمان خوب بود اما احساس میکنم برای هیجان دادن زیاد مسئله های اصلی توضیح نمیدادی مثلا اصلا جایی از سرگرد حرف نزدی ولی یهو پیداش شد یک دوم هم اینکه خیلی درمورذ هیکل حرف میزدی و وقتی کیا میگفت هیکلم درشت و پسرونس اصلا نمیتونم با اخرش که چادری شد تصور کنم اگه بعضی از ایراد هارو نداشت جز بهترین رمان
۴ ماه پیشفاطمه
0به نظرم رمان عالی بود. فقد از یک جایی به بعد رمان خیلی خسته کننده شد.
۸ ماه پیشواقعا رمان خوبی بود
1و این که رفتار نفس درست شبیه رفتار های خودم هست و فرقش اینه که بخاطر اجبار خانوادم من نمیتونم خودم رو به شکل پسر در بیارم و همیشه تو فکرم خودم رو جای پسر میزارم و آخرین بار یادم نمیاد کی این فکرو کنار گذاشتم کامل نفسرو درک میکنم ولی من خودم از طرز فکر خودم راضیم و تمام تلاشمرو میکنم که روزی پسر باش
۸ ماه پیشرها
1خوب بود والبته عاشقونه نبود ومن اینو دوس دارم ولی بازم باید کیا وآهی عاشق هم میشدن چون کیا با آهی برخورد بیشتری داشت نباید داداشش میشد قبول ماهان هم برای ازدواج خریت محض بود آخرشم نباید چادری میشد
۱ سال پیشدختری از دیار اسمان
1خیلی خوب بود خوشم اومد قلم عالی.واقعا ترنس ها خیلی مشکل دارن برای حضور تو جامعه ای کاش عادی بشه حضورشون. جالب بود
۱ سال پیشمتین
2رمان عالی بود ولی فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه
۲ سال پیشمینا
2در کل داستان قشنگی بود اما ایراد زیاد داشت خیلی . آخرش هم به نظرم بد تموم شد. قلم نویسنده خوب بود و روان. در کل تشکر از نویسنده اما میگم ایراد زیاده
۲ سال پیشناشناس
2خیلی پوچ بود مزخرف *** ی روانی دنگل تو اصلا میدونی رمان نوشتن یعنی چی ؟بیشتر از چند صفحه نتونستم بخونم
۲ سال پیششکیب
2از قسمت 14 به بعد کلآ اصکل میکنن آدمو توی دو تا قسمت بعدش ک فقط چهار تا جمله رو هی تکرار نوشته . و قسمت های بعدشم که با علامت سواله. و اصن معلوم نیس چی هس، واقعأ که اصن خوشم نیومد😐
۲ سال پیش.....
11رمان اولش خیلی قوی بود اما بعدش خیلی بد شد نویسنده نباید برای هیجان دادن به رمانش با شخصیتا بازی میکرد آهی نباید داداش نفس میشد وقتی اونطور عاشقانه در مورد نفس صحبت میکرد ،ماهان لیاقت نفسو نداشت
۳ سال پیشلیلا
4خلاصه که رمان خوبی بود خسته نباشید میگم به نویسنده این رمان ولی چرا باید آهی داداش نفس باشه😐
۲ سال پیش
حوری
0نویسنده این رمان خیلی داستانش رو کش داده درمورد هر موضوعی خیلی توصیح داده آدمو خسته میکنه تمام جزئیاتش بیان کرده