رمان من پسرم به قلم ن انتظار
نفس؛ دختری که فکر میکنه پسره و اشتباهی توی جسم یه دختر گیر افتاده. هر کاری میکنه تا پسر باشه؛ لباسهاش، حرفزدنش رفیقاش... همه و همه رو پسرونه میکنه. وارد باند خلافکاری میشه و اونجا با آدمهایی باید کار کنه که فکر می کنن پسره! اینجاست که با پسری آشنا میشه که میشه تمام کسش.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
سالن میرسونم و تکیه به اپن منتظر مامان میمونم.
بعد از بسته شدن در حیاط، زیاد طول نمیکشه تا وارد خونه بشه. با گرفتن نگاهش ازم به سمت آشپزخونه میره. میدونم به خاطر کارهام از دستم
ناراحته و حالا هم که معلومه مادربزرگ کلی پرش کرده. دنبالش میرم و با اخمهای درهم رفته میگم:
- مادر جون چی میگفت؟ چرا صاحبخونه جوابمون کرده؟ وقتی اجارهش رو به موقع میگیره، دیگه چه مرگشه؟
استکانهای کثیف رو به دست میگیره و مشغول شستنشون میشه. صدای دلخورش جواب میده:
- همه چیز که اجاره نیست بچه جون!
کنارش به سینک تکیه میدم:
- پس چی؟
استکان توی دستش کمی فشرده میشه که از چشمم دور نمیمونه و حالا علاوه بر دلخوری اخمی توی صورتش نمایان میشه:
- همسایهها اعتراض کردن.
ابروهام رو با تعجب میدم بالا:
- به چی؟ از ما ساکتتر پیدا میشه تو این محل؟! به چیمون اعتراض کردن؟
حرکت دستش روی استکان متوقف میشه؛ با نگاه جدیش توی چشمهام خیره میمونه:
- به همون چیزی که مادرجون گفت، به کارهات، رفتارت، به آبروریزیهات... همه میترسن که دخترهاشون از تو الگو بگیرن.
من نمیفهمم مگه من دارم چیکار میکنم که از نظر این مردم آبروریزی محسوب میشه؟!
از فضولیها و دخالتهاشون عصبی میشم. زندگی من به خودم مربوطه و به کسی هم اجازهی دخالت و تعیین تکلیف نمیدم. صدام رو میندازم روی
سرم :
- بیخود کردن به خودشون اجازهی دخالت تو کار ما رو دادن، اگه جرأت دارن به خودم بگن تا حالیشون کنم.(...) ها.
با شنیدن فحشی که میدم مامان استکان دستش رو توی سینک پرت میکنه و صدای عصبیش گوشم رو پر میکنه:
- نفس! جلو چشمم نباش، برو تو اتاقت؛ سریع.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش، ازم رو میگیره و با تکیه دادن دستهاش به لبه سینک، سرش رو پایین میندازه.
میدونم که الان خیلی عصبیه و وقت حرفزدن نیست، نفسم رو عصبی بیرون میفرستم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم. هنوز وارد اتاقم نشدم
که صدای درد دارش رو میشنوم:
- خدایا من از دست این دختر چیکار کنم؟ این دختره یا بلای جون؟!
***
هنوز گوشیم لرزیدن رو شروع نکرده که از خواب بیدار میشم و با دیدن اسم 《 کتونی 》روی گوشیم اول صبحی فحشی نثار ارواح هفت جد و آبادش
میکنم و تماس رو وصل میکنم:
- ها؟ چته؟
با حرص میگه:
- ها چیه بزغاله؟ چرا نیومدی سر کلاس، هفته بعد میان ترمه، میخوای چیکار کنی؟
دستی به صورتم میکشم وبرخلاف میلم توی جام مینشینم:
- بیام سر کلاسش چیکار؟ مگه نمیخواد دوباره سرش رو بندازه پایین ودرس بده؟ مرتیکه شعور نداره وقتی باهاش حرف میزنی، سرش رو بلند کنه
ببینه کیه داره باهاش حرف میزنه! من نمیدونم توی مسیرش به در و دیوار نمیخوره؟
صدای کتی بین حرف زدنم، حرفم رو نصفه میذاره:
- خیلی خب! نخواستیم بیای سر کلاس خجستهی بدبخت، پاشو بیا یه ساعت دیگه سالن داریم.
دستی بین موهام میکشم و از جام بلند میشم:
- ای بمیری که همیشه بد موقع زنگ میزنی خوابهای آدم رو به هم میریزی.
صدای غرغر کردنش با حرص قاطی میشه:
- یه بار نشد زنگ بزنم، مثل آدم پاشی بیای، الانم دیرم شده، فعلاً.
بدون این که منتظر جوابم بمونه تماس رو قطع میکنه. کجخندی میزنم به حالش و با پرت کردن گوشیم روی تخت بلند میشم.
بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه، مقابل کمد دیواری قرار میگیرم و در سفید رنگ چوبیش رو باز میکنم. هر چی تو کمد چشم میگردونم
چیزی برای پوشیدن پیدا نمیکنم. لعنت به این دختر بودن! حالا چی باید بپوشم؟
با عصبانیت به مانتوی سورمهای و مقنعهی مشکی کنارش چنگ میزنم و روی تخت پرتشون میکنم. بالا سر لباسها میایستم؛ گوشهی لبم رو به دندون
میگیرم و با چشمهای ریزشده نگاهشون می کنم. هر چی بیشتر نگاه می کنم، هیچ تصمیمی برای پوشیدنشون ندارم. دستهام رو به کمرم میزنم و با
پایی که باهاش روی زمین ضرب گرفتم، به لباسها خیره میشم. در آخر پوفی میکشم و دوباره برمیگردم سمت کمدم و لباس های پسرونهم و باندِ
کشیم رو برمیدارم.
بعد از پوشیدن لباسهام، روبهروی آینه موهام رو با ژل حالت میدم و با چپوندن مانتو و مقنعه توی کیفم به سمت در خروجی حرکت میکنم.
استارت میزنم و میخوام از حیاط خارج بشم که لحظهی آخر مامان از پشت سر صدام میزنه. میایستم و با گذاشتن پام روی زمین موتور رو نگه
میدارم:
- بله مامان، چیزی شده؟
خودش رو بهم میرسون:
- عصر زود برگرد باید وسایل رو بستهبندی کنیم.
عینکم رو از چشمهام برمیدارم و به طرفش برمیگردم:
- حالا جدی میخوای خونه رو عوض کنی؟
با ابروهای درهم گرهخورده دستهاش رو توی جیب مانتوش جا میده:
- مگه چارهی دیگهای هم برام گذاشتی؟ چیکار میتونم بکنم؟
کیفش رو روی شونهش جابهجا میکنه و زودتر از من از خونه خارج میشه.
بعد از پارک کردن موتورم، وارد پارک نزدیک دانشگاه میشم و پشت ساختمان سرویس بهداشتی جایی که دید نداشته باشه، سریع مانتوم رو تنم میکنم
دختری از دیار اسمان
01خیلی خوب بود خوشم اومد قلم عالی.واقعا ترنس ها خیلی مشکل دارن برای حضور تو جامعه ای کاش عادی بشه حضورشون. جالب بود
۴ ماه پیشمتین
۲۲ ساله 10رمان عالی بود ولی فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه
۹ ماه پیشمینا
۱۹ ساله 10در کل داستان قشنگی بود اما ایراد زیاد داشت خیلی . آخرش هم به نظرم بد تموم شد. قلم نویسنده خوب بود و روان. در کل تشکر از نویسنده اما میگم ایراد زیاده
۱۱ ماه پیشناشناس
00خیلی پوچ بود مزخرف***ی روانی دنگل تو اصلا میدونی رمان نوشتن یعنی چی ؟بیشتر از چند صفحه نتونستم بخونم
۱۲ ماه پیششکیب
20از قسمت 14 به بعد کلآ اصکل میکنن آدمو توی دو تا قسمت بعدش ک فقط چهار تا جمله رو هی تکرار نوشته . و قسمت های بعدشم که با علامت سواله. و اصن معلوم نیس چی هس، واقعأ که اصن خوشم نیومد😐
۱ سال پیش.....
90رمان اولش خیلی قوی بود اما بعدش خیلی بد شد نویسنده نباید برای هیجان دادن به رمانش با شخصیتا بازی میکرد آهی نباید داداش نفس میشد وقتی اونطور عاشقانه در مورد نفس صحبت میکرد ،ماهان لیاقت نفسو نداشت
۲ سال پیشلیلا
۲۲ ساله 20خلاصه که رمان خوبی بود خسته نباشید میگم به نویسنده این رمان ولی چرا باید آهی داداش نفس باشه😐
۱ سال پیشزهرا
00خوب بود
۱ سال پیشسحر
00عالی بود خیلی خوشم اومد
۱ سال پیشفاطمه
00عالی بود جز معدود رمان هایی که هم موضوع و محوریتش خوب بود هم قلم نویسنده عالی بود
۱ سال پیشمیم ک
۱۲ ساله 20چرا جدیدن رمان برای من نمیاد؟؟ خیلی مشتاقم دوباره بخونمش ولی نمیاره هر جا هم میگردم نیستش
۲ سال پیشایکس
۲۱ ساله 31جالبه همه شخصیت رمانها سریع وارد باند خلافکارا میشن و یهو اونجا عاشق یه مرد مغرور میشن...
۲ سال پیشZeinab
10~ مرسی از رمان خوبتون ... نویسنده عزیز خداقوت🤗🌹
۲ سال پیشپونه
۱۸ ساله 20رمان زیبایی بود ، شخصیت های رمان رو دوست داشتم و به نویسنده خسته نباشید میگم
۲ سال پیشاسرا
104لازم نبودآخرنفس چادری میکردهمون حجاب داشته باشه خوب بود
۲ سال پیش
رها
۱۵ ساله 00خوب بود والبته عاشقونه نبود ومن اینو دوس دارم ولی بازم باید کیا وآهی عاشق هم میشدن چون کیا با آهی برخورد بیشتری داشت نباید داداشش میشد قبول ماهان هم برای ازدواج خریت محض بود آخرشم نباید چادری میشد