رمان دلواپس توام به قلم vaniya_b
داستان درباره ی دختریه که بعد از ازدواج خواهرش،یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و توخونه ی دامادشون برای مدتی زندگی کنه…
تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه…زندگی بیخیالو روحیه ی سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۸ دقیقه
آخه الهه ميخواست منم ببره تو قصر شادوماد.
اينقدر پافشاري کردم که ميخواست عروسيشو کنسل کنه.اما شادوماد که از سنگ انداختن ضايع من فهميده بود مخالفم اومد و با کلي خواهش تمنا خواست که اين کارو نکنم و الهه توگلوش گير کرده...البته به اين واضحي نگفتا...منم که ديدم فرقي با آناستازيا خواهر سيندرلا ندارم کوتاه اومدمو رضايت دادم.از الهه ام خواستم بهترين دوستم محدثه که ازشهرستان ميومد و خوابگاه زندگي ميکرد همخونه ام بشه.تا هيچکدوم تنها نباشيم
الهه ام که عشقش 2آتيشه بود ديگه حرف نزدو منو به اون قاچاقچي فروخت.
رامين مهندس يک شرکت خصوصي معتبر بود و اينجور که الي ميگفت حسابي خرش ميرفت.
چند جارواداره ميکردوخونه زندگي توپيم داشت.
دوتابرادر داره ...پدرش چندين ساله که فوت کرده و مادرشم آلمانه.همين ها تنها چيزايي بود که ازشون ميدونستم.
البته من به شخصه يه فضول به تمام معنام و اگه غرورم ميذاشت حتما رامينو تخليه اطلاعات ميکردم.
با کوبيده شدن آرنج محدثه تو پهلوم از هپروت کشيدم بيرون
-چيههههه؟پهلومو سوراخ کردي بابا
با چشم و ابرو اشاره کرد به اون ور
سرمو گردوندم ديدم الهه چپ چپ و رامين با لبخند نگام ميکنن
الهه-2ساعته دارم صدات ميکنم طناز...کجايي؟
-کجام؟آهان اينجام ديگه...
نگاهي به دورو بر کردم...کي رسيدم به مبل عروس دوماد!
الهه-چراگيج ميزني طناز؟چيزي شده؟
نگاهي به رامين کردم.اين دختر قد نخود هم مغزنداشت که جلو رامين مراعات کنه...
حالا نه که من خودم خداي مراعاااااتم!
-نخير...طبق فرمايشات سرکار داشتم از دور حسابي خوش ميگذروندم که آقاي داماد گفتن حظور برسم
رامين با همون لبخند هميشگيش گفت:کار خوبي کردين طناز خانوم...شما بفرمايين اينجا من ميرم راحت باشيد
دستمو به نشانه ي صبر کن گرفتم جلوشو رو دسته ي مبل نشستم گفتم:راحتم...در ضمن ...با طناز خالي راحتترم
الهه چشم غره اي رفت و گفت:پاشو از رو دسته مبل دختر
-پس رو پات بشينم؟
نگاهي به رامين کرد.رامين هم سري تکون دادو گفت:سخت نگير الهه...
الهه-ببينم ميتوني آبرومو ببري يا نه
-باشه بشين ببين من سعي خودمو ميکنم...حالا اگه نتونستم آبروتو ببرم به بزرگيت ببخش
لبهاشو باحرص فشار داد به هم.کارش همين بود.فقط از دستم حرص ميخورد.دوست داشت منم مثل خودش شخصيت آروم و خانومانه داشته باشم که اين اصلا امکان پذير نبود
روکردم به رامين و گفتم:اينجا به غير اين آهنگاي سوسولي چيز ديگه اي پخش نميشه؟
الهه-طناااااززز
رامين آرومو مردونه ميخنديد.
-اااااه...الهه...مگه چند بار عروسي ميکني؟بابا من ميخوام برم برقصم با اين آهنگا که فقط رقص خاکبرسري ميشه کرد...
رامين روشو کرد اونور تا راحت بخنده.محدثه محکم زد تو پهلوموگفت:بسه بيا بريم...
الهه وشکون ريزي از پام گرفت خواستم يه چي بگم که صداي سيامک از نزديکيمون بلند شد
سيامک-همه چي مرتبه آقا داماد؟
رامينم با صداي ته مايه هاي خنده اش گفت:آره سيامک جان.
سيامک يه نگاه گذرا به همه کردوبعدم روبه رو من ايستادوگفت:افتخار رقص ميدين بانو؟
فکر کنم ابروهام انقدر رفته بود بالاقاطي موهام شده بود
رامين -طناز جان همين الان از اين آهنگ داشتن تعريف ميکردن
چشمامو ريز کردم.اه؟پس داشتيم!
اونم با لبخند نگام کرد.
سيامک-پس خوشحال ميشم افتخار بدين
با اکراه بلند شدمو آروم جوري که رامينو الهه بشنون گفتم:ايشاله اين لطفتون بي جواب نميمونه
الهه که حسابي خنده اشو کنترل ميکرد.رامينم سرشو انداخت پايين.
سيامک دستشوگذاشت پشت کمرمو با هم به سمت سن رفتيم.
نور پردازي اينجا خيلي تاريکتر از بقيه سالنه.
از اين رقص جيگولي هاي آروم بود.مثل تو فيلما ي خارجکي.مهمونام حسابي جوگير شده بودن و مثلا ميخواستن تانگو برقصن.
خلاصه که جوبدي بود
روبه روش که قرار گرفتم ديدم با اون 15سانت پاشنه تازيرگردنشم.
دستشو انداخت پشت کمرمو با اون يکي دستشم دستمو گرفت.حالا منم شده بودم سنگ.
توفيلم فقط ديده بودم اين چيزارو.ننت خوب بابات خوب...من بلد نيستم بذار برم
تو دلم داشتم ناله ميکردم که تکون خورد
بي اراده گفتم:من بار اولمه ها
لبخندي زد.يه طرف صورتش چال کوچيکي افتاد.چه دندوناي مرتبي داره لاکردار...
سيامک-نصف آدمايي که اينجا دارن ميرقصن بار اولشونه.فقط ژستشوگرفتن
-اونوقت من چيکار کنم؟
سيامک-توام ژستشوبگير...بامن عقب جلو برو ...کار راحتيه
وبه سمتم اومد.منم هول شدم رفتم رو پاش.
-واي خاک به سرم
لبخندي زدوگفت:عيب نداره...به من نگاه کن نه پايين
دریا
۲۲ ساله 10اگه میدونستم سرنوشت سیامک این میشه عمررراااا نمیخوندم ...
۲ هفته پیش
00رمان واقعا دوست داشتنی با قلمی زیبا فقط کاش پایانش یکم گسترده تر بود
۲ ماه پیش25
۲۵ ساله 10حیفِ رمان به این خوبی که پایانش اینجور هول هولکی باشه. نویسنده عزیز می تونه یه فصل یا جلد دیگه بنویسه. درکل طنزش خوب بود و قلمش به دل می نشست. دومین باره می خونم.
۲ ماه پیشسمیه
۳۳ ساله 00عالی بودددددددد کلی خندیدم اما دلم برا سیامک سوخت
۳ ماه پیشحنانه
00اخرش چقدر خلاصه بود
۳ ماه پیشروژی
۱۹ ساله 00عالی بود❤️
۳ ماه پیششقایق
10کسی اون رمانو میشناسع که دختره با پسر عموش ازدواج کرد بعد پسرعموعه روز اول طلاقی داد بعد پسر داییش که مذهبی بود و عاشقش بود باهاش سوری نامزدی میکنه؟
۱ سال پیشElina
20بانوی من بود
۱ سال پیشاستا
۱۷ ساله 00میوه بهشتی
۱ سال پیشسلام،آره خوندمش،ولی
۳۱ ساله 00سلام، رمان ازدواج اجباری خیلی وقته هیچی نزاشتین،
۱ سال پیشبانوی من
00عالی
۱ سال پیشسارا
00یادم نیست اسمشو اگه یادم اومد میگم فکر کنم اسم پسر داییش احسان بود
۸ ماه پیشمن
00بانوی من
۴ ماه پیشهستی
۱۴ ساله 00عالی بود
۴ ماه پیشSarina
00من خیلی خیلی این رمن رو دوست دارم امیدوارم نویسنده عزیزش بیشتر دست به قلم بشه♡♡♡
۴ ماه پیششقایق
۱۱ ساله 00من قبلا این رمان رو خونده بودم واقعا قشنگ بود پیشنهاد میکنم بخونیدش
۴ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 00رمان حرف نداشت خیلی عالی بود ممنون از نویسنده دستت طلا😘😘
۴ ماه پیشتارا
00واقعا رمان قشنگی بود و به دلم نشست❤
۴ ماه پیشMarzi
00خیلی عالی بود و طناز عالی تر، کاش آخرش بیشتر ادامه داشت
۴ ماه پیشHana) :
۱۵ ساله 00سلام اسم این رمان چیه که اسم دختره درسا بود و مجبور به ازدواج شده بود.بعدش درسا از خونه فرار میکنه و میره تو خونه ی یه پیرزن و پیرزنه یه نوه داشته به اسم ماکان که پلیسه درسا و ماکان باهم ازدواج میکنن
۵ ماه پیش
سارینا
۱۶ ساله 00عالییی بوددد خیلییی ولی کاشکی سیامکم زنده میموند 🥲بقیه رمانات که اینجورین و میگی ؟