رمان محیا به قلم دنیا.م
ژانر : #عاشقانه #پلیسی
خلاصه رمان :
داستان درمورد سروان محیا کرامت هست که یه ماموریت رو بهش پیشنهاد میکنن که زندگیشو دستخوش حوادثی میکنه...
چادرمو جلوي آينه درست کردم ...
_ نميدونم پوشيدن اين چادر چه سودي داره !!!
مهيار از توي دستشويي داد زد : سود معنوي جانم ...
_ مهيار زود باش ...
مهيار _ پنج دقيقه ...
_ اي بابا تو که يک ساعت پيش گفتي پنج دقيقه ...
سرشو از توي دستشويي بيرون اورد و گفت : حرف توي دهنم نزار ...
با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهياااااااااار ...
صداي مهلا از اتاقش ميومد : مامان کتاب رياضيمو نديدي ؟
_ روي ميز کامپيوتر من بود ديشب ...
از اتاقش اومد بيرون و گفت : امروز صبح گمش کردم ... دستم بودا .
بابا _ اونکه روي ظرف عسله کتاب تو نيست ؟
مهلا به طرف آشپزخونه دويد ... به ثانيه نکشيده صداش بلند شد ... مامان از اتاقشون بيرون اومد و کاغذ سفيدي رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ايندفعه سبزي ها رو دير برسوني تو خونه رات نميدم ...
به مامان نگاه کردم ... موهاي خرمايي که با موهاي سفيد تزيين شده بود ... هم قد من بود ... صورت سفيد و چشمان عسلي ... بابا هميشه ميگفت عاشق همين چشاش شده ... لبخندي زدم ... عشق مامان و بابا مثال زدني بود ... بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما ...
صداي خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم ...
محسن _ من صبحونه ميخوام مامان ...
لبخندي زدمو رفتم طرفش و محکم ب*و*سيدمش که صداش دراومد ...
محسن _ اِ نکن بدم مياد ...
_ دوسِت دارم مشکليه ؟
محسن خواست حرفي بزنه که بابا صدام زد ... به طرفش نگاه کردم .
بابا _ با ما نمياي ؟
_ نه بابا جون شما بريد ...
مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بيرون رفت ...
مامان _ کو مهيار ؟
نگاهي به ساعت کردم ... بايد سر ساعت 8 ميرفتم پيش سرهنگ ...
_ مهيار کجا موندي تو ؟ بخدا ديرم شدا .
مهيار سرشو از در دستشويي بيرون اورد و گفت : يکم ديگه مونده .
سرمو با کلافگي تکون دادم ... نشستم روي نزديکترين مبل ... گوشيمو دراوردم ... مشغول گشتن توي گوشيم بودم که صداي مهيار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام .
نگاش کردم ... شيش يا هفت تيغه کرده بود ... مونده بودم کي صبح به اين زودي مياد شرکتشون که اينهمه به خودش رسيده ... موهاي سياهش که طبق معمول چپ ريخته بود توي صورتش ... چشاش که عين چشاي مامان عسلي بود ... و عين بابا سبزه بود ... در کل جزو جذابترين پسراي فاميل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بيرون ... اونم پشت سرم اومد و سوار ماشين شد ... ماشينو که روشن کرد گفت : کارا چطور پيش ميره ؟ هنوز پشيمون نشدي ؟
_ اينهمه شما منو حمايت ميکنيد شرمنده ميشم بخدا ...
مهيار _ ما حمايتت ميکنيم ولي تو اصلا با اين کار جور نيستي !
_ ميشه بفرماييد کي حمايتم کرديد تا منم بدونم ؟
مهيار _ خيلي بي انصافي ... يعني من تا به حال پشتت نبودم ؟!
_ پشتم بودي ... ازم حمايت کردي و ممنونتم ولي توي اين يه مورد پشتمو خالي کردي ...
مهيار _ آخه اين کار با روحيه دخترا جور نيست ...
جوابشو ندادم ... ميدونستم همون بحث هاي هميشگيه ... جلوي اداره که ايستاد بدون اينکه نگاش کنم تشکر کردم و پياده شدم ... چادرمو صاف کردم و رفتم طرف اداره ... پامو روي اولين پله نذاشته بودم که با صداي جناب سرگرد برگشتم طرفش ... جناب سرگرد محبي و حسيني بودند ... راست ايستادم و سلام نظامي رو به جا اوردم ...
سرگرد محبي _ راحت باشيد ، پرونده اي رو که ديروز بهتون دادم کامل کرديد ؟
_ بله قربان ... چند دقيقه ديگه ميارم اتاقتون ...
سرگرد محبي _ ممنون ...
_ با اجازه ...
ديگه موندنو جايز ندونستمو از پله ها بالا اومدم ... رسيدم به اتاق خودمون ... با خوشحالي درو باز کردم ...خوشبختانه کسي توي اتاق نبود ... به سرعت رفتم طرف ميزم ... با کليد کشوشو باز کردمو پرونده اي که سرگرد بهم داده بود رو برداشتم و بيرون اومدم ... بازش کردم ... هميشه عادت داشتم قبل از تحويل دادن بايد دوسه بار چک ميکردم ... به اتاقش که رسيدم رفتم داخل و پرونده رو بهش تحويل دادم ... چشمم به ساعت افتاد ... پنج دقيقه مونده بود به هشت ... عذر خواهي کردمو به سرعت بيرون اومدم ... سرهنگ پرستش با وقت نشناسي و سرموقع نبودن شديدا مخالف بود و اگه به کسي گفته باشه ساعت فلان بيا اگه نميومد جريمه ميشد ... رسيدم پشت در اتاقش چند لحظه ايستادم و نفس عميقي کشيدم و در زدم ... صداي کلفت و بمش پيچيد توي گوشم : بفرماييد ؟
در رو باز کردم و وارد شدم ... سرهنگ پشت ميزش نشسته بود و عينکشو به چشم داشت ... چند قدم رفتم جلوتر و سلام نظامي کردم ... از بالاي عينکش بهم نگاهي انداخت و اشاره کرد بشينم ... آروم رفتم طرف صندلي راحتي که روبروش بود نشستم ... با پرونده هاي روبروش مشغول بود ... جرعت نداشتم جابجا بشم ... کمي ترسيده بودم ... با گذاشتن خودکارش روي ميز تمام توجهمو معطوفش کردم ... کاغذا رو مرتب کرد و عينکشو دراوردو گذاشت روي ميز و توي صورتم دقيق شد ... چادرمو توي مشتم چپونده بودم و فشارش ميدادم تا از استرسم کم شه ... بالاخره شروع به صحبت کرد : من بهت گفتم بيايي اينجا چون بايد باهات درمورد ماموريتي که قراره بري صحبت کنم ... توي اداره و سازمانمون خانم هاي زيادي وجود دارن ولي تعداد اندکي از اونها مجرد هستن ... تنها کسي که به نظرم واسه اين ماموريت خوبه توئي ... جزو بهترين افسراي خانم توي اين اداره هستي ...
سعي کردم لبخند نزنم ولي توي وجودم داشتم بندري مير*ق*صيدم ... من ؟! جز بهترين افسرا ... ؟! ادامه دادن سرهنگ نذاشت فکر ديگه اي بکنم ...
سرهنگ _ چون وقت کمي تا انجام اين ماموريت داريم پس مجبور هستيم زودتر اقدام کنيم ... من بيشتر بهت توضيح نميدم... به اين آدرس برو تا سرگرد مودت بهت توضيحات لازم رو بده ...
هنگ کردم ... سرگرد مودت ؟! همون سرگرده که نازنين ازش تعريف ميکرد ... ميگفت توي يه ماموريت جون سرتيپ هاشمي رو نجات داده ... بخاطر همينم ارتقا درجه پيدا کرده ... نازنين ميگفت خيلي آدم سرد و بيخوديه ... با بلند شدن سرهنگ منم بلند شدم ... کاغذي رو گرفت جلوم ... بلند شدم و کاغذو گرفتم که گفت : اميدوارم توي اين ماموريت بهمون کمک کني ...
مگه چيکار ميخواستم بکنم که ميگه اميدوارم کمک کني ؟! يکم مشکوک ميزد ... آخه واسه يه ماموريت رفتن چرا بايد ميگفت اميدوارم کمک کني خب ميگفت مجبوري کمک کني ... اِ محيا توهم چقدر خيالبافي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ _ ميتوني بري ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ببخشيد قربان بايد امروز برم پيش سرگرد مودت يا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشت ادامه بدم گفت :ميري خونه ... لباساتو عوض ميکني و ميري به اين آدرس ... کسي نبايد بفهمه کجا ميريا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چشم قربان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحترام نظامي رو به جا اوردم و بيرون اومدم ... درو که بستم نگاهي به کاغذ انداختم ... فکر ماموريت توي مخم داشت وول ميخورد ... بخدا يکم مشکوک ميزدن ... آخه چرا نبايد کسي بفهمه من کجا ميرم ... سريع رفتم طرف اتاق کارم ... کيفمو برداشتم و از اداره اومدم بيرون ... از اينکه ماشين نيورده بودم حرصم گرفته بود ... خواستم برم اون طرف خيابونو با تاکسي برم که صداي بوق زدن ماشيني باعث شد برگردم طرفش ... با ديدن سروان کاشفي اخمام رفت توهم ... شيشه رو داد پايين و گفت : بفرماييد برسونمتون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون ... منتظر کسي هستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه جوري نگام کرد که يعني خر خودتي ... ولي بي توجه به نگاهش گفتم : با اجازه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کنار ماشينش رد شدم ... هنوز چندقدم نرفته بودم که گازشو گرفت و رفت ... نفس عميقي کشيدم و رفتم اونطرف خيابون ... براي تاکسي دست بلند کردم ... آدرس خونه رو گفتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرايه شو دادمو پياده شدم ... درو با کليدم باز کردم ... محسن داشت توي حياط دوچرخه سواري ميکرد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ فسقلي تو مگه مدرسه نداري ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخشو ايستاند و گفت : نچ ... معلممون بيمارستانه ... ماهم تعطيليم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره شروع کرد به بازي کردن ... سرمو از روي تاسف تکون دادم ... ما با اون وضع درس خوندن اين شديم ... بچه هاي الان ديگه هيچي نميشدن ... با سرعت رفتم داخل ... پنج دقيقه طول نکشيد که لباسمو عوض کردم ... اومدم بيرون ... از در که ميخواستم برم بيرون يادم افتاد که ماشين مامان هست پس چرا بايد با آژانس ميرفتم ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان سوييچ ماشينت کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان از آشپزخونه اومد بيرونو گفت : چي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سوييچ ميخوام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ تو چرا امروز زود اومدي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دارم برميگردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان سوييچو داد دستم ... تشکر کردمو پريدم بيرون ... ماشينو از حياط اوردم بيرون ... محسن درو بست ... براش بوق زدمو پامو گذاشتم روي گاز ... سيستم پخشو روشن کردم ... باز اين مهلا با مامان رفته بوده بيرون ... سي دي رپ مخصوص مهلا رو از دستگاه بيرون اوردمو سي دي خودمو گذاشتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم اين آهنگ ... خاطره ها جلوي چشمام مثل يه فيلم رد شدن ... براي يه لحظه چشامو بستمو دوباره بازش کردم ... نميخواستم باز غرق خاطره هام شم ... آهنگو عوض کردم ... با همه آهنگاي فرامرز اصلاني خاطره داشتم ... سي دي رو در اوردمو انداختم روي صندلي کناريم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوي يه آپارتمان ماشينو پارک کردم ... دوباره نگاهمو به آدرس دوختم ... خودش بود ... طبقه سوم ... زنگو فشار دادم ... بعد از لحظه صدايي به گوشم رسيد : بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کرامت هستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با صداي تقي باز شد ... درو باز کردم و رفتم داخل ... رفتم طرف آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ... چادرمو مرتب کردم ... در باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... جلوش ايستادمو زنگشو فشار دادم ... بعد از چند لحظه در باز شد ... يه پسر جوون يا مرد حدودا سي ساله جلوي روم بود ... نه بابا اين سرگرد مودت نيست ... بايد حدودا چهل سال داشته باشه ... شايدم اين باشه ... شايد مثل اين آدمايي که جوون ميمونن اينم چهل پنجاه سال سن داره ولي جوون مونده ... با صداي پسره به خودم اومدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بفرماييد داخل ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جلوي در کنار رفت ... وارد خونه شدم ... خونه شيکي داشت ... و البته مرتب هم بود ... داشتم خونه رو ارزيابي ميکردم که گفت : بفرماييد بنشينيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروي يکي از مبلا نشستم ... خودشم رفت ... بعد از چند دقيقه اومد ... يه سيني حاوي چايي دستش بود ... سيني رو گذاشت روي ميز و نشست روي مبل روبرويي ام ... پرونده اي رو که روي ميز بود رو برداشت و گفت : سرهنگ چقدر راجب ماموريت براتون توضيح دادن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تقريبا هيچي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو تکون داد و گفت : خب راجب ماموريت ... من سرگرد ايمان مودت هستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه لحظه به زبونم اومد که بگم : دروغ ميگي ؟! ولي لبمو گاز گرفتم تا يهو از دهنم نپره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه داد : من دوساله روي اين پرونده کار ميکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرونده رو گرفت روبروم ... ازش گرقتم که ادامه داد : توي سال 87 توسط يکي از جاسوسامون مطلع شديم که سازماني تشکيل شده که ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عميقي کشيد و ادامه داد : اين سازمان زير نظر CIA آمريکا هستش ... خانمهاي حامله رو که توي ايران هستن رو ميدزده و از اونا نگه داري ميکنه تا موقعي که بچه ي توي شکم اونا به دنيا بياد ... اون بچه ها رو تربيت ميکنن و به عنوان جاسوس ميفرستن داخل کشور ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه سازمان جالبي بود ... چه بيکار بود يه بچه رو 20 سال تربيت کنه بعد بفرستش توي کشور ... ايول بابا ... اما من چيکاره بودم اين وسط ؟! شايد من نقش همون پيرزنه که توي فيلم جاني اينگليش بازي ميکرد و هميشه يه جاروبرقي باهاش بود رو ايفا ميکردم ... از تصورش هم خنده ام ميگرفت ... لبو گاز گرفتم تا حتي لبخند هم نزنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمودت _ گفتن اين موضوع برام سخته و ممکنه فکراهاي زيادي رو راجب من و يا بقيه بکنيد ولي ما به کمکتون نياز داريم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشامو به لباش دوخته بودم بلکه بره سر اصل مطلب و بگه من بايد چيکار کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمودت _ من به عنوان يکي از جاسوسها رفتم توي اين سازمان ولي ما کسي رو ميخواهيم که بين خانومها باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بايد يه فرد حامله رو بفرستيد بين اونا درغير اين صورت امکان نداره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمودت _ درست ميفرماييد ماهم ميخوام همين کارو بکنيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفهميدم منظورش چيه ... خب حالا از کجا ميخواستن زن حامله پيدا کنن ؟! فسفر بيشتري سوزوندم ... اونا ميخواستن من توي ماموريت باشم يعني ... امکان نداره دارم فکراي الکي ميکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه گنگمو به سرگرد مودت دوختم که گفت : ما از شما ميخواييم به عنوان نفوذي ما بريد توي سازمان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبقيه حرفاشو نشنيدم ... داشت چي ميگفت ؟! يعني اين ماموريت اينهمه مهم بود که ميخواستن يه نفرو پاش قرباني کنن ... و اون من بودم ؟! يعني اونو ميخواستن برم توي اون سازمان و اونم با يه شکم براومده ؟! ولي من که ازدواج نکرده بودم ... صداي سرهنگ توي گوشم پيچيد ... تعداد اندکي هستن که مجردن ... خب بريد يه زن حامله پيدا کنيد ... ولي اونا ميخواستن از آدماي خودشون باشه ... بردن زن متاهل که راحت تر بود ... جواب خودمو دادم ... آخه کدوم شوهري ميذاره زنش بره ماموريت اونم با بچه اش !!!! به معني کامل هنگ کرده بودم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گيجي از سرجام بلند شدم ... مودت هم بلند شد ... فقط شنيدم گفت : ميل خودتونه ... هرتصميمي بگيريد ما حرفي نداريم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر حالم بد بود که حس ميکردم جلوي چشامو نميبينم ... سرم گيج ميرفت ... پرونده که توي دستم بود رو روي زمين رها کردم ... به طرف در رفتم ... سرگرد مودت هم چيزي نميگفت ... فقط خودمو گرفته بودم که نخورم زمين ... از خونه زدم بيرون ... زانوهام جون نداشتن که جلوتر برن ... يعني اينقدر بي ارزش بودم که بخاطر يه ماموريت ... حتي دلم نميخواست بهش فکر کنم ... با صداي بوق ماشيني به خودم اومدم ... نگاهي به ماشين و سرنشين عصبانيش کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خانم کرامت بفرماييد برسونمتون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاش کردم ... با چه رويي دوباره داشت باهام حرف ميزد ... سرشو انداخت پايين و گفت : حالتون مساعد نيست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط تونستم بگم : ماشين خودم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد مودت _ بديد من ميرسونمتون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوييچو از توي جيبم دراوردم ... از دستم قاپيد ... بازش کرد ... رفت طرف ماشين ... منم با قدمهاي لرزونم رفتم طرف ماشين ... سوار شدم ... پاشو گذاشت روي گاز ... ماشين از جا کنده شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد مودت _ واقعا متاسفم که اين موضوعو بيان کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميخواستم داد بزنم که متاسفي ؟! تو به چه حقي به يه دختر ميگي زندگيتو نابود کن فقط به خاطر يه ماموريت ... ولي نتونستم فقط سرمو به شيشه تکيه دادم ... ديگه چيزي نگفت ... همه راهو درست رفت ... هيچي نميگفتم ... يعني نميتونستم چيزي بگم بهش ... جلوي خونه که ايستاد بدون اينکه برگرده طرفم گفت : ميدونم راه اشتباهي رو پيش گرفتيم ولي مجبوريم ... اگه اين سازمان بتونه به هدفش برسه کل سازمانهاي ايران نابود ميشه ... يا به عبارتي اميد همه ما به شماست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشينو باز کرد و پياده شد ... از اونجا دور شد ... ناخودآگاه چشام بهش بود ... رفت طرف يه تاکسي و سوارش شد ... نگاهمو از جاي خاليش گرفتم ... به سوييچ چشم دوختم ... درش اوردم و از ماشين اومدم پايين ... حالم خيلي خراب بود ... با دستاي لرزونم کليدو از توي کيفم دراوردم و درو باز کردم ... وارد خونه که شدم مامان از توي آشپزخونه دراومد و با ديدن من با نگراني گفت : محيا چي شده ؟ چرا دوباره برگشتي ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندي زدمو گفتم : بايد روي يه پرونده کار کنم ... گفتن ميتونم توي خونه راجبش فکر کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دروغم خودم هم تعجب کردم ولي مامان بدون اينکه به حرفام فکر کنه رفت توي آشپزخونه ... با سستي رفتم طرف اتاقم ... نشستم پشت در اتاقم ... بغض گلومو فشار ميداد ولي نميتونستم رهاش کنم ... داشتم خفه ميشدم ... با اينکه سعي ميکردم بهش فکر نکنم ولي نميتونستم ... چجوري به خودشون اجازه دادن اين پيشنهاد بهم بدن ؟! سرهنگ هم ميدونست قضيه رو !! کسي که از وقتي چشامو باز کرده بودم به عنوان عمو ميديدمش ... کسي که بهترين دوست بابا بود ... کسي که ... نميخواستم ازش متنفر بشم ... به جرعت ميتونستم بگم که از عموهاي خودم هم بيشتر دوسش داشتم ... دستاي مشت شده مو کوبيدم روي زمين ... سرمو با در تکيه دادم ... چرا بايد منو براي اين ماموريت انتخاب ميکردن ... از جام بلند شدم ... درو قفل کردم و رفتم طرف تختم ... سرمو توي بالشت فرو بردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافکار جورواجور ريخته بودن توي ذهنم ... نميخواستم بهشون فکر کنم ... دستمو دراز کردم از توي کشو ميزم يه بسته قرص دراوردم ... يکي از اونو بدون آب خوردم ... به سختي قورتش دادم ... سرمو گرفتم بين دستام ... دلم نميخواست به چيزي فکر کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداي در از خواب پريدم ... اتاقم غرق در تاريکي بود ... صداي محسن از پشت در ميومد : محيا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ جانم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن _ درو باز ميکني ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختي از سرجام بلند شدم ... درو باز کردم ... محسن اومد داخل ... خواست چراغو روشن کنه که گفتم : نکن محسن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار ديوار سر خوردم و نشستم روي زمين ... محسن کنارم زانو زدو گفت : مامان ميگه بيا پايين ... عمو اينا اومدن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو با دستام فشار دادم و گفتم : کدوم عمو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن _ عمو فريبرز ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم ذهنم رفت طرف ماموريت ... دلم ميخواست برم پايين و داد بزنم چرا اين ماموريتو دادي بهم ؟! چرا يکي ديگه رو انتخاب نکردي ؟ مگه هميشه نميگفتي عين دختر نداشته تم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محسن نگاه کردمو گفتم : سرم درد ميکنه ... نميتونم بيام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيچي نگفت ... شايد اونم فهميده بود حالم خرابه ... رفت بيرون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقيقه هام رو فشار ميدادم ولي از سردردم کم نميشد ... درو با پام هل دادم تا بسته شه ... ولي يکي مانع شد ... سرمو بلند کردم ... با ديدن قامت سرهنگ ... سرهنگ بود يا عموم !! بهم ثابت کرده بود سرهنگه ... با ديدنش چشامو بستم ... توي همون تاريکي هم متوجه شد چشامو بستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ _ يعني اينقدر ازم بدت مياد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي توجه به حرفش همه افکارمو ريختم بيرون : مگه نميگفتيد جاي دختر نداشته تونم !! مگه نميگفتيد همه تلاشتون رو ميکنيد زندگي من عالي باشه ... حتي از زندگي فرزاد و فرهاد ... چي شد اون حرفاتون !! چرا نذاشتيد هنوزم بهتون اعتماد کنم ؟! چرا منو انتخاب کرديد !! چرا ميخواهيد زندگيمو خراب کنيد !! چرا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشامو باز کردم ... نميتونستم ادامه بدم ... صدام ميلرزيد ... نميخواستم نشون بدم که شکستم ... نشست گوشه تختم و گفت : هميشه تورو از همه بيشتر دوست داشتم ... چون بهم ثابت کردي ميتوني محکم باشي ... هميشه مثل يه پسر رفتار ميکردي ... بهم ثابت کردي ميتوني ... وقتي يه کاري رو شروع کني تا آخرش انجامش ميدي ... اون کارو به نحو احسنت تموم ميکني ... من اين ماموريتو به تو گفتم چون ميدونم ميتوني ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاش کردم و گفتم : خيلي بي انصافيد ... يعني اين ماموريت از جون من و زندگيم ارزشمند تره ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزل زد توي چشام و گفت : اون سازمان خيلي پيش رفته .... اگه نتونيم جلوشن رو بگيريم بايد فاتحه اين کشورو آدماشو بخونيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاملا برگشتم طرفش و گفتم : نميخوام ... به من چه ... زندگي خودم مهمتره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ _ مگه همون روزي که اومدي تو اين کار سوگند نخوردي همه تلاشتو براي انجام دستورات انجام بدي حتي از جونتم بگذري ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ گذشتن از جونم يه لحظه هستش ... ولي بعد از اين ماموريت بايد زندگي کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ _ يه ازدواج سوريه ... بعد از ماموريت هم طلاق ميگيريد ... هيچ کس هم چيزي نميفهمه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کسي چيزي نميفهمه ولي من که بايد تا آخر عمر ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه ندادم ... فعلا تنها چيز مهم ، ماموريت بود نه من ... نفسمو با حرص بيرون دادم ... عمو بلند شد و اومد طرفم و روبروم زانو زدو گفت : تصميم با خودته ... ولي اينو بدون تو با اين کارت علاوه بر اينکه مردمو نجات ميدي جون چندين مادر بيگ*ن*ا*ه و بچه ها شون رو نجات ميدي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بلند شدو رفت بيرون ... خواستم بگم به درک که يه چيزي توي دهنم داد زد : بي انصاف ... اون مادرا هم ميخوان زندگي کنن ... اون بچه ها هم حق زندگي کردن دارن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميخواستم بي تفاوت باشم ولي همش خانوماي باردار و نوزادها ميومدن جلوي چشمم ... بلند شدم ... لباسمو عوض کردم و رفتم پايين ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه برگشتن طرفم ... قبل از همه فرزاد بلند شد و تعظيم کوتاهي کردو گفت : خوش آمديد عالي جناب ... منت بر سرما گذاشتيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتونستم لبخند نزنم ... نشستم کنار مهيار و گفتم : ميدونم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزاد _ اي بچه پررو حيف ازم بزرگتريا .... وگرنه يه چيز بهت ميگفتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهيار _ جان من بگو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزاد _ نه حالا مراعات جمعو ميکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهاد واسه اينکه کاري کنه فرزاد کمتر حرف بزنه گفت : محسن ميگفت سرت درد ميکنه ... بهتري ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اينکه من حرف بزنم فرزاد گفت : جناب سرهنگ از نفوذشون استفاده کردن و محيا رو مجبور به پايين اومدن کردن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بهترم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ يا عمو ... نميدونم کدومشو بگم ... بهم نگاه کردو لبخندي زد ... منم در جوابش لبخندي زدم ... دلم نميخواست بخاطر يه ماموريت بينمون خراب شه ... بعد از نيم ساعت بلند شدن و رفتن ... انگار عمو فقط اومده بوده با من حرف بزنه ... بعد از رفتنشون رفتم توي اتاقم ... دراز کشيدم روي تختم ... قبل از اينکه امتحان ورودي رو بدم عمو بهم گفته بود بايد هميشه الويت رو با نجات مردم و بقيه بدونم ... منم هميشه اين حرف يادم بود ولي حالا چرا داشتم ميگفتم جونمو بيشتر دوست دارم ... آره جونم واسم عزيز بود ولي بايد تلاش خودمو ميکردم ... نه اينکه يه جا بشينمو بگم من جونمو دوست دارم ... با پا گذاشتن توي اين کار بايد اينو ميفهميدم که ممکنه ماموريتايي از اين سخت تر هم بهم بدن ... غلتي زدم ... چرا بايد به خاطر جون خودم زندگي خيلي هاي ديگه رو خراب ميکردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداي زنگ موبايلم چشامو باز کردم ... قطعش کردم ... نشستم روي تخت ... بايد ميرفتم ... بايد اين ماموريتو هم مثل بقيه اش ميديدم ... ولي اين ماموريت مهمتر بود ... سرنوشت خيلي ها رو رقم ميزد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره عمو فريبرز رو گرفتم ... بعد از چند بوق جواب داد : بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام ... عمو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ سلام عليکم دختر خوبم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عمو فقط ميخواستم يه چيزي رو بدونم ... به نظرتون من چيکار کنم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ من اين کارو به خودت محول کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من نظر شما رو ميخوام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ با اين کارت زندگي خيلي ها رو نجات ميدي و لطف بزرگي در حق همه ما ميکني ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عميقي کشيدمو گفتم : نظرم مثبته ... بايد چيکار کنم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ ميدونستم ... برو خونه سرگرد مودت ... اون بهت همه چيو ميگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نيام اداره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ نه ديگه نميخواد بياي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خداحافظ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز عمو که خداحافظي کردم از اتاقم اومدم بيرون ... صبحونه خوردم ... رفتم حموم و درحالي که مشغول آماده شدن بودم رفتم طرف اتاق مامان اينا ... مامان با ديدن من با تعجب گفت : تو نرفتي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ يه چند وقت مرخصي گرفتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان لبخندي زد ... شالمو جلوي آينه شون درست کردمو گفتم : من ماشينتون رو ميبرم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ کجا ميري مگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چندتا کار دارم انجام بدم ... تا ظهر برميگردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اومدم بيرون ... دوباره سوار بر ماشين مامان به سوي خونه سرگرد رفتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوي خونه ي سرگرد ايستادم ... به ساختمون نگاه کردم ... نفس عميقي کشيدم ... من ميتونستم ... اينم مثل بقيه ماموريت هاست ... درو باز کردم و پياده شدم ... دزدگير ماشينو زدم و رفتم طرف خونه ي سرگرد ... زنگو فشار دادم ... در با صداي تقي باز شد ... انگار ميدونست ميام ... درو باز کردم ... آسانسور درست شده بود ... رفتم توي آسانسور ... طبقه سه رو فشار دادم ... توي آينه به خودم نگاه کردم ... در آسانسور باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... درش باز شد ... سرگرد مودت با ظاهر آراسته جلوي روم ظاهر شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ خوشحالم که اومديد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جلوي در کنار رفت ... رفتم داخل ... همون جاي قبلي نشستم ... ايندفعه نرفت که واسم چايي بياره ... انگار فکر ميکرد مثل دفعه قبل نميخورم و چايي ميمونه روي دستش ... پرونده اي که ديروز نخونده بودم رو گذاشت روي ميز و به طرف من بازش کرد ... تعدادي عکس توش بود ...به يکي از عکسا اشاره کرد ... يه مرد حدود 40 ساله با موهاي قهوه اي روشن ... يه عينک هم روي چشاش بود و کت و شلوار سياه پوشيده بود و داشت با يه نفر که پشتش به دوربين بود حرف ميزد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ اين جک استوارت هستش ... يکي از افراد CIA و رييس اين تشکيلات ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره يه عکس ديگه رو نشون داد ... يه دختر حدودا بيستو اندي ساله ... با موهاي طلايي و چشاي سبز البته درست نميشد تشخيص داد که چشاش چه رنگيه ... چهره اي خوشگلي داشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ اينم سوفيا وايت لِن ... هنوز اطلاعات دقيقي راجبش نداريم که بدونيم کيه و چيکاره هست توي سازمان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره يه عکس ديگه رو نشون داد : شهاب صولتي ... چند بار ديدمش ... معاون جک استوارته ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صولتي نگاه کردم ... موهاي سياه و اونم با يه کت و شلوار ... طوسي ... ميخورد بهش چهل يا پنجاه سالش باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره يه عکس ديگه نشونم داد : مغز متفکر سازمان ... مازيار حداد ... آزمايشاتي که روي بچه ها انجام ميشه رو اين طراحي ميکنه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه مرد جوون حدودا سي ساله ... با يه عينک ... چهره ي جذابي داشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخداروشکر عکسها تموم شدن ... سرگرد خودشو روي مبل رها کردو گفت : بقيه افراد هم تشکيل ميشن از باديگاردا و دکترا و چند نفر نفوذي بين ايرانيا و آمريکايي ها ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودشو کشت ... چقدر اطلاعات ارزشمندي داشتن اينا ... ميخواستم بپرسم به چه اميدي نفوذ کرديد توي سازمان ... با اين اطلاعات جزيي ... ولي خودمو نگه داشتم که چيزي نگم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بقيه اطلاعاتو بعد از انجام دادن قسمت اول نقشه بهتون ميگم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفته بود ... انگار فهميده بود که ميخواستم بهش تيکه بندازم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ تا يک ماه ديگه بايد بريم توي سازمان ... امشب که گذشت فردا شب خدمت ميرسيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعمولا خدمت ميرسيم رو واسه خواستگاري ميگن ... اين مگه ميخواست چيکار کنه ؟! گيج نگاش کردم ... فهميد که توي اين موضوعو نفهميدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بابت خواستگاري ديگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خونسردي گفتم : بله ميدونم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه لحظه خشکش زد ... ولي زود خودشو جمع کرد ... انگار باورش نميشد اينهمه عادي برخورد کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشيشو دراورد و گفت : شماره منزلتون رو لطف کنيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ فکر کنم توي اون پرونده اي که راجب من خونديد شماره خونمونم نوشته ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچون ديروز منو برده بود خونمون بدون اينکه از من ادرس بپرسه فهميدم صددرصد پرونده مو خونده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدبخت ضايع شد ... چند لحظه به گوشي توي دستش نگاه کرد و گذاشت روي ميز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اگه ديگه نکته اي نمونده که بهم بگيد من برم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ فقط يه نکته کسي نبايد بدونه که واسه چي ازدواج ميکنيد ... يه ازدواج معمولي بايد باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ لازم به ياد آوري نبود ... ميدونستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم و رفتم طرف در ... سرگرد هم پشت سرم اومد ... خداحافظي کردم و رفتم طرف آسانسور ... بدون توجه به سرگرد که کنار در ورودي ايستاده بود رفتم داخل آسانسور و دکمه ي همکف رو زدم ... با بسته شدن در به خودم توي آينه نگاه کردم ... از کاري که کرده بودم راضي بودم ؟! نميدونم ... ديگه نبايد بهش فکر ميکردم ... در باز شد ... اومدم بيرون و رفتم طرف ماشين ... سوارش شدم ... با خيال راحت مسيره خونه رو پيش گرفتم ... جلوي خونه ايستادم ... پياده شدمو درو بازکردمو ماشينو بردم داخل ... با خيال راحت رفتم طرف اتاقم ... لباسمو دراوردم و لباس راحتي پوشيدم ... نشستم روي تخت و لپ تاپمو روشن کردم ... نميدونستم چيکار کنم ... آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irEvery night in my dreams
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irI see you, I feel you,
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irThat is how I know you go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irFar across the distance
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand spaces between us
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.iryou have come to show you go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irNear, far, wherever you are
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irI believe that the heart does go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irOnce more you open the door
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand you're here in my heart
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand my heart will go on and on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irLove can touch us one time
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand last for a lifetime
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand never let go till we're one
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irLove was when I loved you
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irone true time I hold to
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irin my life we'll always go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irNear, far, wherever you are
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irI believe that the heart does go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irOnce more you open the door
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand you're here in my heart
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irand my heart will go on and on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irThere is some love that will not go away
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irYou're here, there's nothing I fear,
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irAnd I know that my heart will go on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irWe'll stay forever this way
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irYou are safe in my heart
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irAnd my heart will go on and on
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهميشه اين آهنگو دوست داشتم و بهم آرامش ميداد ... همونجا خوابم برد ... با ويبره گوشيم که زير بالشتم بود بيدار شدم ... با حرص دوتا فحش نثار اون کسي کردم که بيدارم کرده بود ... با عصبانيت جواب دادم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام خانم کرامت ... مودت هستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام سرگرد ... حالتون خوبه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ ممنون ... ميخواستم بهتون زنگ بزنم که قرار شد فردا شب خدمت برسيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اينو که ميدونستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ خواستم بهتون گفته باشم که حواستون باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون از يادآوريتون ... امر ديگه اي نيست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ نه خداحافظ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خداحافظ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره روي تخت افتادم و خوابم برد ... با صداي مهلا بيدار شدم ... داشت با مهيار بحث ميکرد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت ده بود ... کشو قوسي به بدنم دادمو از روي تخت بلند شدم ... نميدونستم چيکار کنم ... ه*و*س کرده بودم برم بيرون و يکم خوش بگذرونم ... امروز جمعه بود ... رفتم بيرون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مهلا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا سرشو از توي اتاقش بيرون اورد و گفت : ها ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مرض ... مياي بريم بيرون ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا _ نه قراره دوستم بياد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آها باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباسمو پوشيدم ... ميخواستم کمي هم پياده روي کنم ... اومدم بيرون ... دستمو توي جيبم مانتوم فرو کرده بودم ... چشم به کفش آل استارم دوخته بودم ... امشب واسم خواستگار ميومد ... واقعا خنده دار بود ... کسي که توي فاميل به ضد ازدواج معروف بود الان ميخواست ازدواج کنه اونم با کسي که اصلا نميشناختش ... مسخره بود بخدا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو تکون دادم ... روز آخر آزاديم ميخواستم خوش بگذرونم ... دستمو واسه يه تاکسي بلند کردم ... اولش رفتم ستاره فارس ... بعد از اون رفتم سينما سعدي ... از خجالت خودم دراومدم ... چند تا مانتو و شلوار لي و شال گرفتم ... نهار هم بيرون خوردم ... خودم تنها ... سينما هم رفتم ... فيلم جالبي نبود ولي هرکس منو ميديد ميگفت خيلي ذوق هنري داره ... يه بسته پاپ کورن دستم بود ... و چنان روي حرکات بازيگرا زوم کرده بودم که انگار ميخواستم ازشون سوتي بگيريم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداي راننده به طرفش نگاه کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده _ خانم همينجاست ديگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کردم ... جلوي خونمون بوديم ...کرايه شو دادمو پياده شدم ... درو با کليد باز کردم ... هنوز پامو داخل نذاشته بودم که با ديدن خونه خشکم زد ... تقريبا بيشتر دکوراسيون خونه رو تغيير داده بودن ... جاي مبلا رو عوض کرده بودن ... تلوزيون هم رفته بود ته سالن ... همونجور خشک شده بودم و داشتم اطرافو نگاه ميکردم ... مهلا که داشت از پله ها پايين ميومد با ديدن ما گفت : کجايي تو ؟! مردم ازبس حمالي کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي مامان از توي آشپزخونه اومد : مهلا زنگ زدي به محيا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم طرف آشپزخونه ... مامان داشت ميوه ها رو ميچيد ... خودمو زدم به کوچه علي چپ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان چيزي شده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت طرفم ... خوشحالي رو ميشد از صورتش خوند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ بدو برو حموم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان خب به منم بگيد چي شده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ برو حموم اول ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيچاره ميترسيد اگه بفهمم صدام بلند شه ... ميترسيد از خونه بزنم بيرون ... رفتم از پله ها بالا ... لبخند تلخي زدم .... نميدونستن خودمم ميدونم ... ميخواستم بگم ايندفعه ديگه راضي ام ... لباسامو از توي کمد برداشتم و رفتم طرف حموم ... با لباس رفتم زير آب سرد ... دلم ميخواست تا آخرش اونجا بمونم ... نميدونم چقدر زيرش بودم ... ديگه لرزم گرفته بود ... زود حموم کردمو اومدم بيرون ... عادت نداشتم هيچوقت موهامو خشک کنم ... همونجور خيس ريخته بودم دورم ... مهلا طبق معمول بدون در زدن اومد داخل ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کلا اين درو الکي ساختن نه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه نگاه به در کرد و يه نگاه به من کرد ... شونه هاشو انداخت بالا ... يه لباس دستش بود ... گذاشت روي تخت و گفت : اينو ميپوشي صداتم درنمياد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به منم بگيد چي شده هيچي نميشه بخدا ... نکنه باز واسم خواب ديديد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا _ آره مامان ظهر خوابيده بود واست يه خواب خوب ديده از نوع ارتشيش ... مورد قبول واقع ميشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نگو که ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهم فرصت حرف زدن نداد ... رفت بيرون ... صداي چرخيدن کليد توي قفل باعث شد خنده ام بگيره ... چه کارا که نميکردن من بمونم توي خونه ... به لباسم نگاه کردم ... يه کت و شلوار قهوه اي سوخته بود ... موهامو شونه کردمو با کليپس بالا نگهشون داشتم ... لباسمو پوشيدم ... وايستادم جلوي آينه ... کسي که بيشتر اوقات لباساي پسرونه ميپوشيد يهو يه لباس دختروونه بپوشه يه جوريه ... انداممو بهتر نشون ميداد ... بايد اعتراف ميکردم با لباس دخترونه خوشگل تر ميشدم ... صداي زنگ بلند شد ... نشستم روي تختم ... الان بايد مثل بقيه دخترا هول بشم ... يا برم طرف پنجره و يواشکي بيرونو نگاه کنم تا ببينم آقا دوماد چي پوشيده ... هرچي فکر ميکردم حسش نبود برم طرف پنجره ... همونجا نشستم ... توي آينه زل زدم ... بايد تمرين ميکردم رنگ به رنگ شم ... هيچوقت بلد نبودم خجالت بکشم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلعنتي سخت بود ... داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که در باز شد ... مهلا با ذوق اومد داخل و کنارم نشستو گفت : واي چه جذابه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاش کردم و گفتم : چي ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا _ بابا اين سرگرده رو ميگم ... خداييش جيگره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اين لحن حرف زدنش بدم ميومد ... گردنشو گرفتم و فشار دادمو گفتم : چند دفعه بايد بهت بگم اينجوري حرف نزن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا _ اي اي ... شکوندي گردنمو ... ولم کن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولش کردم و گفتم : شالمو از توي کمد بده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا در حاليکه گردنشو ميماليد رفت طرف کمدم ... شالمو داد دستم که گفتم : من چايي بيار نيستم اينو به مامان بگو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا _ خودش از اخلاق گند دخترش خبر داره ... چايي رو خودش برد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم طرف در .... مهلا هم پشت سرم اومد بيرون ... شديدا خونسرد بودم ... وارد سالن پذيرايي شديم ... سلام دادم ... همه برگشتن طرفم ... سرگرد و خانمي که حدس ميزدم مادرش باشه و يه آقايي بلند شدن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بفرماييد بنشينيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستن ... رفتم طرف بابا و کنارش نشستم ... سرمو انداخته بودم پايين ... نه از خجالت ... از اينکه حوصله موندن توي اين مجلس مسخره رو نداشتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقايي که همراهشون بود ... حدس زدم برادر سرگرد باشه ولي هيچ شباهتي باهاش نداشت رو به بابا کرد و گفت : والله ما تا به حال براي کسي نرفتيم خواستگاري که بدونيم بايد اينجور مواقع چي بگيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ آقاي مودت در قيد حيات نيستن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سرگرد _ نه عمرشونو دادن به شما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان و بابا همزمان گفتن خدا رحمتشون کنه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرادر سرگرد _ آقاي کرامت شما بزرگتريد هرجور صلاح ميدونيد مجلس رو اداره کنيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواي خدا چقدر اين مجلس بي خود بود ... اعصابم خورد ميشد ديگه ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا رو به سرگرد کرد و گفت : يکم از خودت بگو پسرم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ ايمان مودت هستم ... 31 سالمه ...ارتشي هستم ... قسمت نيروي زميني ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مامان نگاه کردم ... از نگاش ميشد خوند از سرگرد خوشش اومده ... به مهلا نگاه کردم ... با اينکه سعي ميکرد بروز نده ولي داشت توي دلش بندري مير*ق*صيد ... بدجور از سرگرد خوشش اومده بود ... محسن که کلا توي باغ نبود ... مهيار نبود ... تازه متوجه شده بودم ... کجا بود يعني !؟ بازم درگير اون شرکت مسخره اش بود ... يادم باشه وقتي اومد حسابشو برسم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداي بابا که به ما ميگفت بلند شيم و بريم حرف بزنيم از فکرو خيال بيرون اومدم ... بلند شدم و رفتم طرف حياط ... به هواي آزاد احتياج داشتم ... از محيط خفه داخل خسته شده بودم ... کنار باغچه مورد علاقه ي بابا ايستادم و نفس عميقي کشيدم ... سرگرد چند قدم اونطرف تر ايستاده بود و با گوشيش ور ميرفت ... نشستم روي تاب و گفتم : هيچ شباهتي با خونوادتون نداريد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو بلند کرد و گفت : چون خونواده ام نيستن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز يکه اي که خوردم نزديک بود از روي تاب بخورم زمين ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خونوادتون نيستن ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irايستاد کنار تاب و دوباره نگاهشو به گوشيش دوخت و گفت : بله ... لزومي نديدم اطلاعي از اين موضوع داشته باشن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرصم گرفته بود ... خونواده من بايد ميدونستن بعد خونواده اين ... انگار فهميد چرا حرص ميخورم گفت : شما براي ازدواج به اجازه پدرتون احتياج داريد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف حساب جواب نداشت ... بلند شدم تا بريم داخل که گفت : خانم کرامت رفتيم داخل بايد سر اينکه عقد زودتر انجام شه صحبت کنيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله متوجهم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رفتم طرف در ورودي ... اونم پشت سر من وارد شد ... همه با ورود ما به طرفمون برگشتن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ظاهري سرگرد _ خب مبارکه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد در حالي که ميرفت بشينه سرجاش گفت : من قبلا با خانم کرامت صحبت کردم ... ايشون نظرشون مثبته ... مونده نظر شما آقاي کرامت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا و مامان و مهلا هرسه برگشتن طرف من و داشتن با تعجب نگام ميکردن ... من قبول کرده باشم ؟! لبخندي زدمو نشستم پيش بابا و آروم گفتم : البته هرچي بابا بگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ ازدواج يه امريه که بايد روش فکر کرد ... من نميتونم همين الان بهتون جوابي بدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بله درست ميفرماييد ولي من بايد تا يه هفته ديگه به يه ماموريت برم ميخواستم زودتر تکليفمون مشخص شه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هيچ خجالتي حرفشو زد ... بابا ديگه نميدونست چي ميتونه بگه .... از يه طرف هم ميترسيد من بزنم زير همه چي ... مثل بقيه خواستگاري ها ... با صداي بابا به طرفش نگاه کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ نميدونم چي بگم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ظاهري سرگرد _ پسرم عجله داره وگرنه اينقدر پافشاري نميکرد روي موضوع ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا نفس عميقي کشيد و به مامان نگاه کرد و گفت : بايد وقت بديد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه کسي دنباله موضوعو نگرفت ... به نيم ساعت نکشيده سرگرد به اونا اشاره کرد و بلند شدن و رفتن ... حوصله حرفاي مامان و بابا رو نداشتم رفتم توي اتاقم ... خودمو روي تخت انداختم ... نميدونم چقدر به سقف زل زده بودم که بالاخره خوابم برد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغلتي زدم ... به پنجره نگاه کردم ... صبح شده بود ولي ساعت چند بود ... گوشيمو از زير بالشتم برداشتم ... ساعت يازده بود ... دوتا اس و شيش تا ميس کال داشتم ... بازشون کردم ... همشون يه شماره بودن ... اس ها رو باز کردم : سروان ساعت سه توي همون خونه منتظرتونم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوتا اس هم همين بود ... گوشيمو انداختم روي تخت و بلند شدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با ديدن من با لبخند گفت : صبح بخير ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم پشت ميز ... مامان صبحونه رو چيد جلوم و خودشم نشست روبروم ... داشت نگام ميکرد ... با لبخند گفتم : چي ميخواهيد بگيد قربونتون برم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان طاقت نيورد و گفت : تو واقعا جواب مثبت دادي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفته بود ... حدس ميزدم مامان ميخواست راجب خواستگاري جالب ديشب بپرسه ... لقمه مو قورت دادم و گفتم : من نظر خودمو بهشون گفتم جواب اصلي رو بايد بابا بده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان لبخندي زد و گفت : بابات خيرو صلاح خودتو ميخواد ... پسر خوبي بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس به دل همشون نشسته بود ... صبحونمو خوردم و رفتم توي اتاقم ... کتاب طرحي از يک زندگي از پوران شريعت رضوي رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن _ آباجي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن _ بابا کارت داره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتابو بستم و رفتم پايين ... بابا و مامان کنار هم روبروي تلوزيون نشسته بودند ... به ساعت نگاه کردم ... يک بود ... رفتم کمي دورتر ازشون نشستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ ميخواستم باهات حرف بزنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله حرف زدن راجب خواستگاري و اينجور مسائلو نداشتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ راجب سرگرد تحقيق کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواي اين سرگرده که فکر اينجاشو نکرده بود ... نگاه نگرانمو به بابا دوختم تا ادامه حرفشو بزنه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ از فريبرز راجبش پرسيدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدارو شکر بابا خيلي به عمو اعتماد داشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ فريبرز همه جوره تاييدش کرد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميدوني بابا جان که بخاطر ماموريت گفتن بچه خوبيه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ نظر خودت چيه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نظر شما مهمه من حرفي ندارم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ نظر ما واست مهم نباشه ... حرف خودتو بزن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو انداختم پايين و گفتم : من جوابمو به سرگرد دادم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا لبخندي زد و گفت : مبارکه دخترم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بلند شد و اومد طرفم و منو گرفت توي ب*غ*لش و با بغض گفت : مبارکه عزيزم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط يه لبخند زدم و گفتم : ممنون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه موندنو جايز ندونستم و رفتم توي اتاقم ... لباسمو پوشيدم و اومدم بيرون ... بابا که داشت چايي ميخورد با ديدنم گفت : جايي ميري دخترم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بيرون کار دارم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان _ مراقب خودت باش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاومدم بيرون ... سوار آژانس شدم ... ادرسو دادم ... باز دوباره اون خونه ... پياده شدم ... زنگو فشار دادم ... چند لحظه گذشت ... دوباره فشار دادم ... بازم خبري نشد ... خواستم بهش زنگ بزنم ولي بيخيال شدم ... رفتم طرف خيابون ... هنوز چند متر بيشتر دور نشده بودم که يه ماشين کنارم ترمز زد ... صداي بلند سرگرد باعث شد نگاش کنم : بپر بالا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي يه ماشين که پيچيد توي خيابون باعث شد بپرم توي ماشين ... ماشين از جا کنده شد ... چشمم به کيلومتر شمار افتاد ... سرعتش داشت ميرفت بالا ... صد تا ... صد و ده تا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سرگرد چي شده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ از زير صندلي کلت منو دربيار بده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلتشو دراوردم ... دادم دستش ... به عقب نگاه کردم ... دوتا ماشين سياه دنبالمون بودن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بيا جاي منو فرمونو داشته باش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرمونو گرفتم ... بايد چجوري از عقب ميرفتم اونجا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ با شماره ي من بپر اينور ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سرگرد خطرناکه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ از يه افسر بعيده اينو بگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشستم جاي کمک راننده ... سرگرد کلتشو بررسي کرد و بهم نگاه کردو گفت : همين راهو م*س*تقيم ميري ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چشم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بشين اينجا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم کنارش نشستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ با شماره من پاتو بزار روي گاز ... يک ... دو ... سه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپامو گذاشتم روي گاز ... سرگرد دستاشو انداخت دور من و گفت : حالا چجوري برم اونور ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهي به ماشينها کردم ... يکيش عقبتر بود و يکيش سمت راستمون بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سرگرد از اين قسمت بريد بيرون و از پشت بياييد داخل ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به شيشه اي که پايين فرستادم اشاره کردم ... سرگرد يه نگاه بهم کرد و گفت : ماشينو يکم بده اينور ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاري رو که گفته بود کردم ... کمي متمايل شدم به راست تا سرگرد راحت تر بره بيرون ... تموم حواسم به جاده بود ... سرگرد کاملا رفته بود که ماشين تکون شديدي خورد ... ماشين سمت راستيمون زده بود بهمون ... انگار متوجه شدن ميخواستيم يه کاري کنيم ... به سرگرد نگاهي کردم ... پاشو گذاشت توي ماشين ... نگاهي به راننده ماشين سمت چپي کردم و گفتم : حقته ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرمونو پيچوندم سمت راست ... خورد به ماشينه ... راننده اش که انتظار نداشت يه زن اين کارو بکنه نتونست ماشينو کنترل کنه و خورد به درخت کنار جاده ... ماشينو به حالت عادي برگردوندم ... از آينه نگاهي به سرگرد انداختم ... داشت خودشو جمعو جور ميکرد ... انگار از حرکت ناگهاني من هول شده بود و خورده بود به شيشه سمت راست ... اومد نشست جاي شاگرد ... به جاده نگاه کردم ... يه جاده خالي از هر موجودي بود ... سرگرد شيشه رو داد پايين و گفت : برو کنارش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه نيش ترمز زدم ... سرعتم کمتر شد ... سمت راستم قرار گرفت ... سرگرد لاستيک ماشينو نشونه گرفت و شليک کرد ... به دقيقه نکشيد ماشين از جاده منحرف شد ... دکمه اي که روي داشبورد بود رو زد ... يه مانيتور اومد بيرون ... سرگرد تايپ کرد شيراز ... بعد از چند لحظه به من گفت : دو کيلومتر جلوتر يه فرعي هست بپيچ سمت چپ ... کلتشو گذاشت روي پاش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اينا کيا بودن ... ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشاشو بست و گفت : از آدماي ارتش بودن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخودآگاه پامو گذاشتم روي ترمز ... ماشين ايستاد ... سرگرد که از ايستادن ماشين شوکه شده بود خورد به ايربگ ( کيسه هوا ) ماشين ... خدارو شکر باز نشد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اونا چي بودن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اونا چي بودن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد صاف نشست و گفت : اين چه کاريه ميکني ... راه بيفت تا توضيح بدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره حرکت کردم ... سرگرد کلتشو که افتاده بود کف ماشين برداشت و گفت : از امروز ما جزو جاسوس هاي کشور شناخته ميشيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ يعني مارو فراري ميدونن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظرم سرگرد خيلي دلش ميخواست يه پ ن پ بياد ولي خودشو کنترل کرد و گفت : بله ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگيج شده بودم منظورش چي بود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ يعني چي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ براي اينکه بري توي اون سازمان بايد سوابقت از وزارت اطلاعات پاک شه ... تا شناساييت نکن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمين مونده بود ديگه ... جزو جاسوس ها هم شناخته بشم ... برم جونمو توي اين راه بزارم بعد بشم جاسوس ... به خودم توپيدم : باز دوباره از اين فکرا کردي ؟! تو داري بخاطر مردم و اون بچه ها و مادرا ميري ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کي قراره سوابقم پاک بشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ خودم بايد پاکش کنم ... بعد از عروسي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ پس چرا اينا دنبالمون بودن ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ نميدونم ... يکي بهشون يه چيزايي گفته ... بايد بفهمم چي شده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواي خدا اين خودشم نميدونست چرا اينا دنبالمون بودن ... من بايد با اين عقل کل ميرفتم يه ماموريت به اون بزرگي رو انجام ميدادم ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بپيچ سمت چپ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز اين پريد وسط افکارم ... ابروهامو توي هم گره کرده بودم ... پيچيدم سمت چپ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ نظر پدرتون چي بود ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيه لحظه دوم شخص مفردم يه لحظه هم جمعش ... تکليفش با خودشم مشخص نيست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ با سرهنگ حرف زدن ... نظرش مثبته ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاش نکردم ببينم عکس العملش چيه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ مياييم خونتون واسه تعيين موقع عقد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کدوم طرف ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چراغ قرمز بوديم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ پياده شو من رانندگي ميکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپياده شدم و رفت از اون طرف و سوار شدم ... چراغ سبز شد ... ماشين حرکت کرد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ يعني من ديگه نميتونم برم توي وزارت خونه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ بستگي به عمليات داره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اگه شکست بخوريم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ کشته ميشيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر راحت حرف ميزد ... کشته ميشيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر راحت حرف ميزد ... کشته ميشيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ اما ما بايد پيروز شيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ در اين که شکي نيست ... ولي چجوري ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ شما با اين روحيه تون ميخواييد ماموريتو شروع کنيد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيچي نگفتم ... دلم نميخواست باهاش بحث کنم ... بعد از يک ساعت در سکوت کنار خونمون نگه داشت ... آروم تشکر کردم و پياده شدم و رفتم داخل ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت شش بود ... آخرشم نفهميدم چي ميخواست بهم بگه که تا اونجا منو کشوند ... پله ها رو بالا رفتم ... جلوي در پر از کفش بود ... واي نه مهمون !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم داخل ... خونواده دايي شهروز بودن با خونواده ي عمو محمود ... با صداي سلام کردن من همه ساکت شدن ... اول از همه عمو محمود جوابمو داد و بعدم بقيه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو _ چطوري عمو جوون ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنون ... ببخشيد من برم لباسمو عوض کنم خدمتتون ميرسم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت رفتم بالا ... لباسمو عوض کردم ... با اينکه حوصله شونو نداشتم ولي رفتم پايين ... کنار يغما نشستم ... همه داشتن گروهي باهم حرف ميزدن ... به يغما ، دختر دايي ام ، نگاه کردم ... داشت به لادن ، دختر عموم ، حرف ميزد ... بلند شدم و رفتم توي آشپزخونه ... گشنه ام بود ... از توي يخچال کيکي که مهلا پخته بود رو اوردم بيرون و گذاشتم روي ميز ... برگشتم تا يه پيش دستي بردارم که ياشار و محسن و غزل ظاهر جلوم ظاهر شدن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن _ آباجي منم از کيک ميخوام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما دوتا فسقلي هم ميخواهيد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه تاشون نشستن ... واسشون کيک گذاشتم و مشغول خوردن شدن ... تا خواستم تيکه آخر رو بخورم يکي برداشتش ... نگاه کردم ... يحيي بود ... هيچي نگفتم ... بلند شدمو از آشپزخونه اومدم بيرون ... بازم نشستم کنار يغما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيچي از اون شب نميگم چون فقط اونا حرف ميزدنو من نگاشون ميکردم ... بودن يا نبودنم فرقي نميکرد ولي بخاطر احترام بهشون موندم اونجا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح با ويبره گوشيم بيدار شدم ... تا خواستم جواب بدم قطع شد ... دوباره چشامو رو هم گذاشتم ... دوباره ويبره ... ولي اينبار زود قطع شد ... فهميدم پيامه ... از زير بالشتم درش اوردم و نگاه کردم ... اسمشو سرگرد مودت ذخيره کرده بودم ... نوشته بود : ديشب با پدرتون حرف زديم شب مياييم خونتون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواي خدا مثلا اس ندي چيت ميشه ؟! خوب خودم ميفهمم ديگه ... با حرص بلند شدم ... با ديدن ساعت خواستم دوتا فحش نثارش کنم ولي گ*ن*ا*ه داشت ... آخه ساعت هفت صبح هم وقت پيام دادنه ؟! دلم ميخواست با سر برم توي ديوار ... دوباره رفتم طرف تخت و خوابيدم ... ولي اينبار گوشيمو خاموش کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا عصر فقط جلوي تلوزيون نشسته بودم و به برنامه هاي بيخود تلوزيون نگاه ميکردم ... عصر که شد مامان باز گيراش شروع شد ... البته به من زياد گير نميداد چون فکر کنم هنوزم ميترسيد بزنم زير همه چيز ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت هفت بود که جناب سرگرد با خونواده ظاهري تشريفشون رو اوردن ... ايندفعه به سرگرد توجه ميکردم ... يه کت اسپرت سياه و سلوار لي سياه و پيرهن زيرشم قهوه اي سوخته بود ... اصلا نميتونستم حدس بزنم که سرگرد هم لباس اسپرت بپوشه ... نشستن ... منم نشستم کنار مهلا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سرگرد _ وقتي شيدا خانوم زنگ زدن و خبرو بهمون گفتن نميدونيد چقدر خوشحال شديم ... حالا که ميبينيد مزاحم شديم فقط به خاطر عجله داشتن اين پسره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ والله من ديشبم به سرگرد عرض کردم ... دليل اينهمه عجله رو نميفهمم ... خب يه نامزدي ميکنن بعد از ماموريت سرگرد ازدواج ميکنن و ميرن سر خونه زندگيشون ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ آقاي کرامت ... اين ماموريت من توي کرمانشاهه و تقريبا يه سال يا بيشتر طول ميکشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ صحيح ميفرماييد ... ولي خب واسه ازدواج بايد چيزهايي رو آماده کنيم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو بلند کردم تا ببينم سرگرد چي ميگه که بهم اشاره کرد من حرف بزنم ... بايد چي ميگفتم ... سرگرد که ديد چيزي نميگم گفت : اگه منظورتون جهيزيه هستش ... جايي که قراره بريم تموم وسايل ها با خوده ارتشه ... اجازه بردن وسايل شخصي رو فقط داريم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دورغش خنده ام گرفته بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ راجب عروسي ... چجوري ميخواييد توي چند روز اماده کنيد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد _ اون با من ... شما فقط مهموناتون رو دعوت کنيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا _ نميدونم ... شما دونفر عقايدتون عين همه ... هرجور خودتون صلاح ميدونيد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir