رمان محکوم ولی بیگناه به قلم (نوشین)A.b.a.n
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
دختری تنها، داغدیده، بادلی شکسته و نامردی روزگار....!
ماهرخ قصهی من، تنهاییشو با خودش قسمت میکرد...اشکاشو خودش پاک میکرد...قلب زخمی و پر دردشو خودش ترمیم میکرد...روح خسته و غمگینشو خودش نوازش میداد...اما؛ هیچکس نبود خودِ خودشو آروم کنه. بغلش کنه،بهش بگه تنها نیست...
این همه مشکل و سختی از اون دخترکی بیست ساله اما پخته و گوشه گیر، با بغضی سرد شده و چشمانی غمگین و شانههایی که از سنگینی بخت بدش، خمیده شده بودند،ساخته بود...
و او درست زمانی که فکر میکرد میتواند به زندگیش رنگ و روی دیگری بدهد،سرنوشتش برای او خوابهای دیگری میدید...!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
بهنامتنهاترینِتنهاترینها
خداوندِ باورهای دیروزم!
همین امروز بمیرانم!
زندگی در این جهنم را نمیخواهم!
بگذر از روح پردردم که من
سالهاست از درون مردهام!
خیلیا محکومند...
یکی پشت سلولهای تاریک زندان...
یکی بالای طناب دار...
دیگری به اشکهای پنهانی...
یکی هم به بغضهای شبانگاه...
و...
اما حکم من بدتر از همهی آنهاست، محکوم کابوسی به اسم زندگی!
بی گناهم اما همه مرا محکوم میکندد،شاید هم گناهم تنها نفس کشیدنم باشد ک تاوانش جانم را به ستوه آورده است.!
قاضی شهر من زیادی ناعادل است،حکم میدهد بدون آنکه بداند مرتکب گناهی شدهام یا نهو هرحرفزندگی را با تمام وجود بر سرم آوار میکند..!!
***
با لبخند در حالی که بافت موهای سفیدم رو ،روی شونهی چپم مینداختم، خیره به عروسکم که با چوب و تیکههای پارچه و کاموا، ماهور برام درست کرده بود، اونو برداشتمش و دستی به موهای یک دست سفیدش کشیدم، موهاش سفید بود، مثل خودم. سفیدِسفید.
برای همین هم اسمشو سفید برفی گذاشتم، صدای سمانه نگاهم را از عروسک کوچک سفید برفیم گرفت:
_عروسکت خیلی زشته، عروسک من قشنگتره، چون مامانم برام خریدش... درحالی که لبخند بزرگی روی لباش نقش بسته بود، عروسک باربی با موهای طلاییش رو بالا آورد و ادامه داد:
_ببینش، ولی تو هیشکی واست نمیخره، واسه همین با عروسکای زشت بازی میکنی.
در حالی که اخم به صورتم نشسته بود وبغضی کودکانه در گلویم جا خوش کرده بود، با صدایی که سعی در مهار کردن لرزشش داشتم گفتم:
_اصلا هم عروسک من زشت نیست، خیلی هم قشنگه، نمیخرم چون یه ابجی مهربون دارم که برام درست میکنه ولی تو هیشکی رونداری واست درست کنه، حتی مامانت هم بلد نیست برات...براتدرست کنه.... سفید برفی روبرداشتم و از کنارش رد شدم و در حالی که بغض بیشتر بهم فشار میآورد پلههای سنگی را پایین رفتم و کلاه کافشن قرمز رنگمو روی سرم کشیدم، پاییز بود و هوا سرد و بارونی، با حرص به طرف درخت گردو که کمی اونطرف تر بود رفتم،
به گردو تکیه زدم و سفید برفی رو کنارم روی زمین انداختم و دستهامو دور زانوهام حلقه کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم، سمانه راست میگفت من که کسی رو نداشتم واسم عروسک بخره، اون مامان داشت من به کی میگفتم؟ بغضم شدیدتر شد. بچه بودم و بهونههای بچگونهام رو نمیدونستم به کی بگم؟ نه مادری داشتم خریدار ناز و بهونههام باشه و نه پدری که حتی نمیدونست منی هم وجود دارد.
خیره به سفید برفی گفتم:
_میدونستی تو خیلی شبیه منی، موهات مثل خودم کامل سفیدن، مامان هم نداری، همه هم بهت میگن زشتی، ب منم میگن زشتم چون موهام سفیدن، تازه تو هم مثل من تنها دوستت خودمه، منم تنها دوستم خودمه، خودمو خودم، چون هیشکی باهام دوست نمیشه....قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید را با سر انگشای کوچکم پاککردم و ادامه دادم:
_ولی غصه نخوری که از عروسک سمانه زشتتری، که موهات سفیدن، که دوستی نداری، که مامان نداری، تو عروسک سفید برفی منی...
آهی لرزان از گلویم خارج شد. با یادآوری چیزی بغضم ب لبخندی تبدیل شد و گفتم:
_راستی ناراحت نباش، آبجی ماهورم قول داده واسم یه عروسک دیگهای هم درست کنه، اوووم اسم اونم میزارم سیاه سوخته، چون میخام برعکس تو باشه، موهاش سیاه باشن، ولی میخام باهاش دوست بشی که تنها نباشی، باشه؟
باشهی من با صدای بلند جیغ زنی همراه شد که با وحشت تکانی بهم داد، پشت صدای جیغ زن صدای گریه و فریاد و جیغهای پیاپی دیگری ترس و استرس را به جانم انداخت، با بهت بلند شدم که فردی با سرعت بالایی از جلویم رد شد، رسول بود، پسر عموی من و رفیق صمیمی مهدی، برادرم.
باز هم صدای جیغ و گریههای بلند دیگری بود ک در فضا پر شده بود، با قلبی ک در دهانم میزد خم شدم که سفید برفی را بردارم اما با عروسکی شکسته شده مواجه شدم، مسلما رسول پایش روی آن رفته بود، اما دراون لحظه فرصت ناراحتی رو نداشتم، به سرعت سفید برفی شکسته شده رو برداشتم و به طرف تجمع مردم و منبع جیغ ها رفتم.
صدا از طرف خونهی آقا جونم میومد و مردم هم همونجا جمع شده بود، نکنه برای آقا جونم اتفاقی افتاده باشه؟ بیمار بود و بخاطر سن بالاش، مدتی رو تو رختخواب بود، با این فکر مظطرب و نگران دویدم،
هرچه نزدیکتر میشدم و ترس و اظطرابم بیشتر میشد، رقیه رو در میان جمعیت که با پاهای برهنه ای و چشمای گریون و روسری که روی شونههاش افتاده بود و موهای اشفتشو نشون میداد،پیدا کردم.
دومب، دومب، صدای قلبم گوشمو کر کرده بود، احساس میکردم دومب دومب قلب من تو جیغای زنای دیگ گم شده.
دومب...دومب...جیغ...جیغ... .
سریع ب سمت جمعیت هجوم بردم و سعی میکردم جثهی ریزمو از میونشون بگزرونم، صدای ناله و گریهی مادربزرگم و مادر رقیه را به خوبی میشندیم و همین باعث وحشت بیشترم میشد. خدا خدا میکردم برای اقاجونم اتفاقی نیفتاده باشه،
وقتی که از مردم کامل گذشتم و رو به روی خونهی آقا جونم ایستادم، با دیدن صحنهی روبروم ماتم برد، در صدم ثانیه عرق سردی روی تیره کمرم و پیشونیم نشست و تموم صداها قطع شدن، فقط و فقط صدای دومب و جیغ رو میشندیم، حتماً صدای جیغ کودکی بود که در درونم آوار شده بود، دومب و دومب و دومب، صدای قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
احساس کردم زمان ایستاد، تموم اتفاقات چند لحظه پیش مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن.
جیغ،گریه،ترس،نگرانی،دویدن رسول، چشمای خیس رقیه، دومب.دومب،جیغ.دومب جیغ، جیغ،
تنها چیزی ک میدیدم موهای مشکی و لخت و بلند غرق در خون و چشمان آبی رنگ باز بود،
من بر عکس اون که چشماش، باز و بدون حرکت بود، تند تند و با وحشت پلک میزدم تا بیدار بشم، حتما اینم یه کابوس بود که مثل بقیهی کابوسام تموم میشد، ولی نمیدونم چرا تموم نمیشد؟
هر لحظه راه تنفسیم تنگتر و قلبم تندتر ب قفسهی سینم میکوبید. دلم میخواست اون عضو قرمز کوچیک رو در بیارم و اونقدر فشارش بدم تا خفه شه، دومب و دومب.
لرزش دستها و لبام تمومی نداشت. زانوم تاشد و سفید برفی شکسته کنارم روی زمین افتاد و به بخت سیاهم نگاه کرد، شاید دل اونم که از چوب بود ب درد اومد،
نفسم رو تند تند از سینم خارجمیکردم
بع سختی خودمو به طرفشون کشیدم، موهای خونی خواهرم را لمس کردم و دیدم دستم خونی شد، دومبو خونوجیغدومب.
تکونش دادم، بیدار نشد، محکمتر تکونش دادم، ولی حرکتی نکرد، چشماش بسته بود، خواب بود؟ پس چرا هرچی تکوش میدادم بیدار نمیشد، زبونم نمیچرخید اسمشو صدا بزنم، انگار یه وزنهی صدکیلویی بهش وصل بود.
دومب و دومب و دومب.
داشتم دیوونه میشدم، به مرز جنون رسیده بودم، هیستریک جیغ کشیدم و به سمت داداشم، همه کسم، مهدی رفتم، چشای آبی رنگ بازش، که همرنگ چشای من بود، باعث میشد هر لحظه جیغای من بیشتر و بلندتر بشه، ژاکت توسی رنگ آغشته ب خونشو تو دستای کوچک سفیدم که از خون، قرمز شده بودن گرفتم و تکونش دادم، اشک نمیریختم،گریه هم نمیکردم ولی مثل دیوونهها با تمام وجود جیغ میزدم و تکونش میدادم، قطعا دیوونه شده بودم.
میترسیدم، از اینکه بی کس تر و تنها تر بشم، از اینکه دیگ چشای خندون مهدی رو نبینم، از اینکه دیگ لبخند ماهورو نبینم،
کسی از پشت محکم منو بغل کرد، جیغ میزدم و خودمو تکون میدادم تا از اسیر دستاش آزاد بشم، ولی اون محکمتر منو گرفت،
بیبی جون رو در حالی که سر مهدی رو در آغوش کشیده بود و دست به چشماش میکشید ومویه میکرد دیدم، رقیه با چشمانی متورم و سرخ شده، در حالی که سیلاب اشک صورتش رو خیس کرده بود، کنار ماهور زانو زده بود و دستاشو رو صورتش گذاشت و شونههاش محکم تکون میخوردن،
پس کی بود منو گرفته بود؟ سرم رو برگردوندم که با قیافهی داغون رسول رو به رو شدم، تند تند لب میزد ولی چیزی نمیفهمیدم، اشک هاش روی صورتم میچکید ولی حس نمیکردم، تنها صدای خاموش عزیزترانم رو شنیدم، تنها نبودنشون رو حس کردم، با چشمای خودم صورت و
بدن غرق در خونشون رو دیدم، رگ بی نبضشونو حس کردم، اما....باور نکردم.
دومب و دومب ودومب.
سیلی که به گوشم خورده شد، منو ب خودم آورد، گیج ب قیافهی نگران رسول زل زدم، تکونم داد و اسممو آورد، ایندفعه صداشو شنیدم،
لب زدم: داداشم،
رسول شونههاش محکمتر تکون خورد و چشماشو بست.
هلش دادم و جیغ زدم:
_اجیممم، داداااشم .
کنار ماهور چرخ میخوردم و جیغ میکشیدم و مردم با ترحم و غمنگام میکردن.
_مامانمو میخاااام، ماهورو میخام، مهدی رو میخام،
عمو جلیل ب سرعت ب طرفم اومد و بلندم کرد و به اغوش کشیدم، در حالی ک میلرزیدم بلند داد زدم:
_ولم کن، هوا سرده الان سرما میخورن، باید بیدارشون کنم، ولمکن تروخدا، عمو..ولم...و..ولم کن.
گریهی عمو مهری بود که بر کابوسی ک نمیخاستم حتی بهش فکر کنم، زده شد.
عمو هم گریه گرد! بیبی جون بر سر میزد و مویه میکرد! رقیه گهگاهی مثل خودم جیغ میزد!رسول شونههاش محکم تکون میخوردن! پس بابا کجا بود،،، اون طرفتر با بهت و ناباوری به ماهور و مهدی نگاه میکرد.
و تنها تصویری که در ذهنم حک شد، جسد عزیزترینانم بود که کنار هم روی زمین سرد و بی روح پاییز،دراز کشیده بودن و در اخر
سیاهی مطلق.....!
در حالی آخرین تکهی ظرف رو هم آب میکشیدم و داخل جا ظرفی میزاشتم، دستامو به سارافن سرمهای رنگم کشیدم، تا خشک بشن، خسته بعد از این همه کار، راه اتاق رو گرفتم که صدای صحبت ریزی متوقفم کرد، گوشامو تیز کردم و خیره به بالکن که در کوچیکی ب داخل اشپزخونه داشت، خیره شدم، صدای خندهی آروم سمانه و پشتبندش فداتشمی ک گفت، پوزخندی گوشهی لبم نشوند، معلوم نیست باز داره واس چه بدبختی عشوه میریزه، اونقد خسته و بی حوصله بودم که اصلأ متوجه ورودش ب اشپزخونه و رفتنش به بالکن رو نشدم.
با فکری که در سرم جرقه زد، پوزخندم پررنگ تر شد، به سمت در بالکن رفتم و محکم درشو باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
_سمانه بیا ببین این پسره کیه دم در کارت داره، در ضمن شامم با توعه،
و به سرعت به سمت اتاق دویدم. خستگی چند لحظه پیش با صدای جیغ سمانه از تنم در رفت. زمانی که من عین س*گ حمالی میکردم و بر و بساط مهمونی ثریا رو جمع میکردم و تمیز میکردم، سمانه واس خودش لاو میترکوند، صبا هم لابد دوباره رفته پیش دوستش درس بخونه. باید یه جوری حرصمو خالی میکردم دیگ.
در اتاق محکم باز شد ، سمانه، مثل لبو خیره نگاهم کرد، بعد از چند لحظه با جیغ گفت:
_کثافت بیشور، این چه غلطی بود کردی؟هاااا؟میخاستی آبرومو ببری، قرار بود بیاد خاستگاریم...
بیخیال در حالی آستینای لباسمو پایین میوردم گفتم:
_نزدیکه سی تا از همینا قراره بیاد خاستگاریت و هنوز نیومده، اینم بره ب درک.
پشتم بهش بود و نمیدیدمش اما دودی که از دماغ و گوشاش بیرون میزد رو به خوبی حس میکرد، با این فکر لبخندی کوچیکی گوشهی لبم نشست که با حرکت بعدی که انجام داد، شوکه فقط جیغ کشیدم.
در حالی که بافت موهامو دور دستش پیج میداد و میکشید، جیغ زد:
_اشغال میکشمت، حسودیت میشه ک هیشکی ب توعه بدبخت خدمتکار نگاهم نمیکنه،
از درد کشیدن موهام، خونم ب جوش اومد، با حرص برگشتم و دست چپمو روی دستاش گذاشتم و دست راستمو ب سمت موهای مدل مصریش که تازه کوتاه کرده و رنگ کرده بود، بردم و محکم کشیدمشون، جیغش به هوا رفت.
_اولا که اول برو ببین کشتن چندحرفه بعد واس من شاخه و شونه بکش، دویما.... در حالی که از درد اشک تو چشماش جمع شده بود موهامو بیشتر فشار داد که منم با تموم زورم موهاشو کشیدم:
_تنها گوهی که تو زندگیم نخوردم حسودی کردن ب توعه عفریته بود.... زیر دستم داشت بال بال میزد، همیشه زورم از اون بیشتر بود، موهاشو ول کردم که دستاش شل شدن و روی زمین افتاد، در حالی که دستاشو روی سرش گذاشته بود و زیر لب ناسزا میگفت و گاهی با صدای بلند فحشم میداد، به سمت در اتاق رفتم و ادامه دادم:
_در ضمن من مثل تو اونقدر خودمو ضعیف نمیدونم که ب هر پسری خودمو نشون بدم و جلب توجه کنم، تازه...سرمو برگردوندم که با نگاه برزخی و اعصبانیش رو به رو شدم:
_من قویام..!
میدونستم دست رو نقطه ضعفش گذاشتم، قوی بودن من، توی این مدتی که با هم زندگی میکردیم، البته اون زندگی من سگ جونی، هم از نظر درسی هم از نظر زور، من قوی تر بودم.
سریع از اتاق خارج شدم و در حالی که خودمو باد میزدم، به طرف پذیرایی رفتم و تلویزیون رو روشن کردم،
غرق نگاه کردن فیلم سینمایی هندی بودم، که یدفعه تلویزیون خاموش شد، با بهت و حرص سرمو بلند کردم که با دیدن چشمای برزخی و خشمگین ثریا، متعجب بلند شدم،
+دخترهی نفهم، چرا نشستی داری تلویزیون میبینی، پاشو برو یه چیزی درست کن واس شام، الان جلال میاد گرسنشه.
با اخمهای درهم رو بهش گفتم:
_ببخشید هااا ولی خسته شدم از صب تا حالا دارم اینجا رو تمیز میکنم، کل خونه به گند کشیده شده بود، کمرم درد میکنه، میخام استراحت کنم، به دخترت بگو غذا درست کنه.
ثریا با موهای شرابی کوتاهش و ابروهای تتو کردهاش، دستی به گوشواره های بلند سفید و طلایی رنگش کشید و با حرص گفت:
_خیلی پرووو شدیه، چند وقته چیزی بهت نگفتم، رو دار شدی، میدونی عصبی بشم همه کاری از دستم بر میاد، حالا هم گمشو برو یه کوفتی درست کن، جلال هم بابای توعه پس وظیفهی خودته، یه بار دیگ هم خودتو با سمانه مقایسه کردی، من میدونم و تو، اصلا در حدی نمیبینمت که بخام دخترمو باهات مقایسه کنم.
جملهی (همه کاری از دستم بر میاد) دوباره و دوباره و همزمان تصاویری از خاطرات گذشته در ذهنم جولان داد، دختری نه ساله گوشهی انباری قدیمی و بدبو، دختر بچه دیگهای که از درد کمر و زانو شب تا صبح ناله میکرد، دخترک دیگری با التماس میخاست که بزارن بره سر قبر خونوادش ولی با بی رحمی تمام در گوشش سیلی زدن و گفتن تا وقتیکه یاد نگرفتی غذا درست حق رفتن بیرون از خونه رو نداری و در میان هزاران کابوس و خاطره دخترکی یخ زده، در وسط سرمای زمستون، لرزان و گریان درون خودش جمع شده بود چون حاضر جوابی کرده بود، در وسط برف و سرمای سوزناک زمستان بیرونش کرده بود.
با صدای ثریا به خودم اومدم، رو به سمانه که احتمالا با شنیدن صدای مادرش بیرون اومده بود،در حالی که دستش روی صورت دختر نازدردونش مینشست لب زد:
_چیشده، چرا اینقدر صورتت سرخه، واس چی اینقد موهات آشفتن.
سمانه که انگار با اومدن مامانش شیر شده بود با نیشخند گفت:
_همش از صدقه سری یه نفره
ثریا رد نگاشو گرفت تا ب من رسید، در صدم ثانیه موجی از خشمو نفرت به چشماش هجوم آورد و اعصبانیت گفت:
_باز چیکار کردی مادر مرده؟
هرچی توی این دوازده سال میگفت واسم مهم نبود، ولی گاهی پاشو فراتر از حدش میزاشت، خونوادم خط قرمز من بودن.
با حرص و صدای بلندی گفتم:
_خودت مادر مردهای، جلال روز و شب واس تو دخترات عین سگ جون میکنه، بعد من باید حمالیشو کنم؟از بس هیچی نگفتم، از بس سکوت کردم در برابر حرفاتون خسته شدم دیگ، مگه چقد گنجایش دا....هنوز جملهام تمام نشده بود که سیلی در سمت چپ صورتم خورده شد، با بهت دستمو جای سیلی گذاشتم،
+یه بار دیگه، فقط یه بار دیگ جواب منو بدی، از خونم پرتت میکنم بیرون، اگه میبینی تا حالا این کارو نکردم، واس این بود میدیدم ب درد یه اشغال جمع کردنی میخوری، بعدشم جلال وظیفشه، تو هم در حد حمالی بیشتر نیستی،
و سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق خواب مشترک خودش و جلال رفت، سمانه با پوزخندی گوشهی لبش گفت:
_خوردی، هستشم تف کن،
اشکی کتو چشمام جمع شده بود و بعضی کهنه که هرروز تو گلوم جا خوش میکردو فقط خودم دیدم و حس کردم، لب زدم:
_خدایا، چقد بدبختم، نجاتم بده...!
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
پروانه
۲۱ ساله 00با سلام میگم که شما چرا رمان اولی ها رو تو بخش آفلاین قرار نمیدین لطفا زود تر رسیدگی کنید. ماه ها میشه که این داستانها اینجا قرار داده شدن وزیاد هم لایک خوردن پس چرا نمیزارید. 😥 رسیدگی کنید لطفا
۱۱ ماه پیشحسین 62
00ممنون ازاین قلم شیواواقعاخیلی خوب نوشتید بااینکه باراول رمان می نویسید خیلی زیباقصه روجلومیبرید من خودم روجای اون دخترحس می کنم چون اینهاواقعیت بعضی اززندگی هاست امیدوارم ادامه رمان به زیبای تمام شود
۱ سال پیشزهرا
۲۹ ساله 00عالی
۱ سال پیشمینو
۲۰ ساله 00عالی بود لطفاً زودتر بزارینش دیگه ، نظرات تا جایی که نگاه کردم همه مال ۶ ماه پیش و ۱ سال پیشه ، چرا انقد دیر ؟؟ 🫠بزارینش دیگه 🫠
۱ سال پیشنرگس
۴۲ ساله 00تا اینجا که خوب بود من کلا رمانهای با این سبک رو خیلی دوست دارم
۱ سال پیشنفس
۲۹ ساله 00عالی بود تا اینجا که جالب بود
۱ سال پیشآرزو
۳۷ ساله 00برام جالب شد پس ادامش کو
۱ سال پیشمعصومه اقازیارتی
۳۵ ساله 00رمان جذابی
۱ سال پیشفاطمه
00تا اینجا خوب بود
۱ سال پیشموسوی
00رمان خیلی خوبی بود میشه همشو بزارین
۱ سال پیشسمی
۳۹ ساله 00خوب بود.
۱ سال پیشفاطمه
00سلام رمان خوبیه
۱ سال پیشفربد
00عالی.......
۱ سال پیشپری
00خوبه دوست دارم ادامه اش را بخونم
۱ سال پیش
امیرحسین راد فر نیا
۱۸ ساله 00بزارین لطفا خیلی قشنگه