رمان بغض شب به قلم پروانه قدیمی
شنیدید می گویند تاریخ تکرار مکرراته؟!
در این رمان ، این تکرار تاریخ ؛ زندگی مادر ودختری را نشانه میگیرد که هر کدام در مقطعی از زندگی اسیر دست تفاوت های فرهنگی می شوند . رمانی که در زمان حال سیر می کند اما در جایی از داستان زندگی مادر هم ورود پیدا میکند . رمانی که چهارچوبهای خاصی را نشان میدهد که اشخاصی که در بطن ماجرا هستند ، تلاش برای دور زدن این چهار چوب ها هستند . آیا این دور زدنها عاقبت خوشی دارد؟
با خوندن رمان می تونین یه داستان پرماجرا و پر افت و خیز را تجربه کنین .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۵۰ دقیقه
- بسه مهتاب. برو به کارهات برس. اِنقدر هم من رو سین جیم نکن.
- آخه مامان …
- وقتی می گم بس کن؛ یعنی نمی خوام حرفی بشنوم.
شانه هایش پایین افتاد. محال بود؛ بتواند از زیر زبان مادرش حرفی بیرون بکشد. مخصوصا حالا که خودش هم می گفت؛ نمی خواهد حرفی بزند. مثل همه ی این سالهایی که هر وقت سوالی پرسیده بود؛ گفته بود ” چیزهایی که به تو ربط داشته باشه؛ رو بهت می گیم” این حرف به این معنی بود که نباید چیزی بپرسد … همین پنهان کاری ها بیشتر او را عذاب می داد.
حس می کرد؛ در خانه ی خودش هم غریبه به حساب می آید. اما به خوبی فهمیده بود؛ هر چه هست به گذشته ی آنها ربط پیدا میکند. گذشته ای که مرور خاطره هایش برای هیچ یک از آنها راحت نبود. گذشته ای که، گویی به این زودی ها قرار نبود؛ رازهایش را فاش کنند.
روز مهمانی فرا رسید. برای دیدن مهمانهای عزیزش لحظه شماری می کرد؛ و از شوق دیدارشان دل در سینه اش نمی گنجید.
به نظر مهتاب از سیمین انرژی مثبت فوران می کرد. خیلی همدیگر را دوست داشتند.درست مانند دو خواهر. اما فاصله ی خانه هایشان آنقدر زیاد بود، که نمیتوانستند زود، به زود، همدیگر را ببینند .
البته از وقتی سیمین گواهینامه گرفت؛ و پدرش هم برایش ماشین خرید. هر وقت فرصت مناسبی می یافت؛ به سراغ مهتاب می آمد.
گاهی هم اجازه می گرفتند؛ و با هم در خیابان های شهر دُور، دُور، می کردند. از وقتی سیمین ماشین خرید؛ روحیه ی مهتاب زمین تا آسمان تغییر کرد.
مهتاب همیشه خود را محکوم به زندگی سرد وبی روحی می دانست. که هیچ نقشی در زمهریرش نداشت؛ حتی علتش را هم نمی دانست.
اما همنشینی با سیمین و سهیل، او را از این کسالت و یکنواختی بیرون آورده بود؛ و برایش یک هیجان مطلق به حساب می آمد. با این که فرهنگ های خانوادگی اشان زمین تا آسمان متفاوت بود؛ اما باهم تفاهم داشتند؛ و این تفاوتها باعث فاصله میانشان نمی شد…
صدای بی حس و حال مادرش، او را از افکارش جدا کرد؛
- مهتاب جون، همون لباسی رو که برات دوختم، بپوش. امشب، باید از خاله ات و خونواده اش خداحافظی هم بکنی. می خوام شیک باشی.
- ممنون مامان … راستی، بابا دیگه چیزی نگفت؟
- تو نگران اون نباش … فقط به فکر درس و دانشگاه و روزهای آینده ات باش.
از این که پدرش از ته دل خوشحال نبود؛ احساس بدی داشت. رضایت پدر و مادرش همیشه برایش ،ارجح تر از رضایت خودش بود.
مادرش آنقدر صبور و مظلوم بود؛ که دلش می خواست به هر نحوی که می تواند موجب شادمانی اش باشد؛ تا حتی اگر شده؛ برای چند لحظه، لبخند را روی لبهای خشکیده اش ببیند. لب هایی که طرح لبخند با آنها خیلی غریبه بود.
با ورود خانواده ی خاله سیما، خانه ی همیشه ساکتشان را موجی از زندگی در برگرفت. انگار صدای پای شادمانی در خانه اشان پیچیده باشد.
خانواده ی سیما، خیلی شاد و سرحال بودند. حتی همسرش آقای امجد هم که مهتاب او را “عمو” صدا می زد؛ نسبت به پدرش خیلی شادتر و سرزنده تر بود. گاهی از اوقات حس می کرد؛ پدر و مادرش با طلسمی شیطانی، از شادی محروم شده بودند.
با یک نگاه کوتاه هر کسی می فهمید، که ماجرایی در پس ِچهره های در هم کشیده شده ی آنها، پنهان شده است. اما گویا به زبان هایشان قفلی زده شده بود؛ که حاضر نبودند پرده از رازشان بردارند؛ و زبان بگشایند.
خیلی وقتها مهتاب با دیدن طرز زندگی آن دو، از خود می پرسید؛ “واقعا چه چیزی آنها را زیریک سقف، و در کنار هم نگه داشته است.”
بعد از شام، سیما خواهر زاده اش را کنار خود نشاند؛ و با لبخندی که رضایت در آن موج میزد؛ رو به جمع کرد؛
- خوب دیگه، حالا نوبت جایزه ی دختر خوشگلمه …
روبه سیمین کرد؛
- عزیزم کیف من رو بیار.
سیمین کیف سیما را از اتاق آورد؛ و آن را به سیما داد. صورت مهتاب از هیجان گُر گرفته بود. هم خجالت میکشید که بخاطر او به زحمت افتاده بودند؛ و هم از گرفتن جایزه ذوق زده بود. سیما لحظه ای به صورت معصوم مهتاب نگاه کرد؛ و بعد از داخل کیفش جعبه ای را بیرون کشید؛ و با لبخند زیبایی آن را به طرف مهتاب گرفت؛
- قابلت رو نداره؛ دخترم …مبارکت باشه.
با شرم سرش را پایان انداخت و تشکر کرد. بعد از خاله، مادرش هم به طرفش آمد؛ و جعبه ی کوچکی را به دستش داد؛ و گونه اش را بوسید. ذوقی که در چشمهایش بود؛ اشک به چشمهای مهتاب آورد. این هدیه برایش دنیایی ارزش داشت. چه می شد، اگر چشم های زیبای مادرش همیشه اینگونه می خندید؟ چشمهای زیبایش، اگر همیشه اینگونه می بود؛ بی شک زیباترین چشمهای دنیا میشد …
با کمال تعجب، متوجه شد؛ سهیل و سیمین هم جداگانه برایش کادو گرفته اند. سیمین با ذوق دستهایش را به هم کوبید؛ و تبریک گفت.
بعد از تشکر از همه، با اصرار سیمین برای باز کردن هدیه ها؛ از کادوی خاله اش شروع کرد. با هیجان خاصی کاغذ کادوی دور جعبه را باز کرد. دل توی دلش نبود؛ و دعا میکرد چیزی که حدس میزند، از داخل جعبه بیرون بیاید. با باز شدن کاغذ، از ذوق چشمهایش برق زدند. بی اختیار دستهایش را دور گردن خاله اش حلقه کرد؛ و او را بوسید. گوشی زیبایی، درست شبیه گوشی سیمین، در دستهایش بود. گوشی قبلی خودش، خیلی ابتدایی بود. از همان نوکیاهایی که سال ها پیش به بازار آمده بودند؛ و دیگر کمتر کسی آنها را استفاده می کرد. واقعا این گوشی هدیه ی واقعا بی نظیری بود.با خجالت، از آقای امجد شوهر خاله اش، هم تشکر کرد.
- خاله واقعا به زحمت افتادین؟ چرا این همه؟
سیما لبخندی نثارش کرد؛ و دستش را نوازش کرد؛
- قابلت رو نداشت عزیزم. تو من رو به آرزوم رسوندی. کمترین کاری بود؛ که برات میتونستم انجام بدم.
سرش را پایین گرفت؛ و محجوبانه بار دیگر تشکر کرد. با شوق به جعبه ی هدیه ی مادر و پدرش نگاه کرد. مشتاقانه دستش به سمت هدیه رفت؛ و با شوق کاغذ کادوی زیبای پر از قلب های ریز و درشت را از دور جعبه باز کرد. دهانش باز ماند. یک ساعت شیک و گران قیمت!
با چشم هایی نم گرفته، به آنها نگاه کرد. به سمت پدر و مادرش رفت؛ و هر دوی آنها را بوسید؛ و تشکر کرد. اشک در چشمهایش حلقه بسته بود.
به خوبی میدانست برای خانواده اش، تهیه ی چنین هدیه ی گرانقیمتی واقعا دشوار بوده است. مارک ساعت نشان می داد؛ چه قیمت نجومی ای برایش پرداخت شده است.
پدرش دبیر زبان بود؛ و با اینکه در موسسه ی زبان هم تدریس می کرد؛ اما زندگی متوسطی داشتند. از طرفی به زودی هم بازنشسته می شد. به همین دلیل، خریدن چنین هدیه ای، برایش تعجب آور بود.
تامل را جایز ندانست؛ برای این که بغضش سر باز نکند؛ به سرعت به جای اولش، کنار خاله باز گشت .
حدس زدن هدیه ی سیمین اصلا کار سختی نبود. آخر سیمین جز مانتو و گاهی هم شلوار بلد نبود؛ هدیه ی دیگری بخرد. نصف بیشتر مانتوهای مهتاب را سیمین - به مناسبت های مختلف -خریده بود! از اندازه ی جعبه هم اینطور به نظر می رسید که اشتباه نمی کند. جعبه را باز کرد؛ و با دیدن مانتو و شلوار سرمه ای شیکی که بیشتر به کت و شلوار شبیه بود؛ لبخندی بر لبش نشست.
بعد از تشکر از سیمین، بلاخره آخرین هدیه یعنی هدیه ی سهیل را برداشت. جعبه ی زیبا و کوچک را برداشت؛ و با ظرافت کاغذ دورش را باز کرد. یک پلاک وان یکاد طلای سفید و زنجیر.
با نگاهی قدرشناسانه از سهیل هم تشکر کرد. نگاه سهیل با برقی خاص در نگاهش گره خورد؛ که مهتاب مثل همیشه، به سادگی از کنار آن گذشت؛ و سرش را به سمت بقیه برگرداند. سهیل با شیطنت سر به سرش گذاشت؛
- ای بابا شانس ما رو ببین. از همه که تشکر کردی؛ یه ماچی هم ازشون کردی؛ به ما که رسید ته کشید!
با اینکه شوخی می کرد؛ اما اخم های علی فورا درهم رفت. سیما با تیزبینی همیشگی اش، اخم نشسته بر صورت علی را فورا دید؛ و رو به سهیل کرد؛ و با اخم توپید؛
- سردیت می کنه؛ شازده.
- سهیل، فکر کنم جوگیر شدی ها.
به سیمین نگاه کرد؛ و سرش را تکان داد. دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد؛ و با شیطنت خاص خودش خندید؛
- ای بابا شوخی کردم. بچه که زدن نداره! چرا اِنقدر موضع می گیرین؟
همه خندیدند. نگاه مهتاب روی پلاک وان یکاد خیره مانده بود. دور پلاک، نگین های ریزی کار شده بود، که زیبایی اش را دوچندان میکرد.
تا به حال چنین هدیه ی خاصی از سهیل نگرفته بود. زنجیر را به دست خاله اش سپرد؛ تا آن را به گردنش بیاندازد. در حالی که سیما قفل زنجیر را می بست؛برای یک لحظه، سرش را بالا گرفت؛ و برقی از شادی را در چشمهای سهیل دید. خاله اش بعد از بستن قفل گردنبند، دستی به شانه اش زد؛
- مبارک باشه؛ گل دختر. خیلی بهت می یاد.
واقعا سهیل، یکی از دوست داشتنی ترین کسانی بود؛ که در اطرافش داشت. او و سیمین بهترین دخترخاله و پسرخاله ی دنیا بودند. بعد از تشکری دوباره از سهیل، سرش را پایین انداخت؛ و با شرم ذاتی اش زمزمه کرد؛
- از همه ممنونم. امشب همگی خیلی به زحمت افتادین. امیدوارم لیاقت این همه محبت رو داشته باشم.
پدرش با افتخار نگاهش کرد؛
- مطمئن باش؛ لیاقت بیشتر از اینها رو داری دخترم. تو باعث افتخار من و مادرت هستی.
بلاخره بعد از این که کمی همهمه ی جمع ساکت شد؛ و از ولوله ی قبلی خبری نبود. بیتا به آشپزخانه رفت؛ تا چای بعد از شام را بریز؛ و همراه با کیک کوچکی که به مناسبت قبولی مهتاب، تهیه کرده بود؛ بیاورد.
سیما از سکوت جمع استفاده کرد؛ و موضوع مورد نظرش را پرسید؛
- حالا دختر خوشگلمون، قراره کجا ساکن بشه؟
علی به خواهر زنش نگاه کرد؛
صحرا
۳۰ ساله 00رمان خوبی بود اینافقط توغصه هاست هیچ مردی حاضرنمیشه باچنین شرایطی که میدونه دخترداره باهاش ازدواج کنه درواقعیت دخترا غرورتون رو حفظ کنیدبه مردهااعتماد نکنید...
۴ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00داستان قشنگی بود آخراش زیادی کشدار شد ولی درکل خوب بود خسته نباشی نویسنده عزیز
۵ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00بسیار عالی و زیبا نگاشته شده حتما بخونید ممنون از نویسنده عزیز
۹ ماه پیش۰۰۰
00قشنگ بود
۱۱ ماه پیشالهه
10بسیار زیبا وجذاب .خیلی اواسطش گریه کردم ولی پایان خوبی که داشت همه گریه هام رو جبران کرد خیلی خیلی عای بود
۲ سال پیشزهرا
11این اتفاقات فقط تو قصه ها هست هیچ مردی دختری که این اتفاق راس افتاده رو قبول نمی کنه حتی اگه از هر نظر بهترین باشه مگه اینکه مرده خودش مشکلی داشته باشه مثل معتادی عقب افتاده ای دخترا هیچ وقت گول نخوری
۲ سال پیشMaryam
۲۰ ساله 00میتونم بگم از بهترین رمان های ک خوندم بود .واقعا خیلی خوب بود خیلی چیزا توش رعایت شده بود و از همه مهم تر وقتی میخوندم ب شوق می اومدم ک بقیشو هم بخونم ..اینکه تمومش کردم ناراحتم😆
۲ سال پیش۳۰الیتا
01خوب بود فقط ای کاش شهیادقصر درنمیرفت بایدتاوان پس میداد علی هیچ گناهی نداشت وقتی زنش طردش کرده بیتا هم بیتقصیربود درس مهم رمان پلای پشت سرتونوخراب نکنید علی وبیتا هردوتاوان نادونی عشق زودگدرشون دیدن
۲ سال پیشهلی
۲۸ ساله 20خیلی عالییی بود بعداز مدت هایه رمان خوب خوندم دستت دردنکنه نویسنده گرام👍👍👍
۲ سال پیشتنها
۲۸ ساله 20عالی بود
۲ سال پیشاسرا
10عالیه بخونید
۲ سال پیشه
10پدر خانواده چه سختی دیده بود اون که ازدواج کرد
۲ سال پیشسارا
20تو این رمان نویسنده فقط سختی های مادره رو به رخ کشیده و دختر رمان هم فقط بفکر مادر بود درصورتی که پدر خانواده هم بدجور سختی دیده بود اخه فرق بین پدرو مادر منکه از این تبعیض خوشم نیومد
۲ سال پیشرویا
۳۵ ساله 10عالی بود بهترین رمانی بود ک تاحالا خوندم
۲ سال پیش
برزه
00خب بود