رمان لمسم نکن به قلم ماهی(مهسا صفتی)
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
من تابانم. تابان درخشش جونم براتون بگه که خواهرو برادر خوبه؟البته اما ما زیادیم.خیلی زیادیم اونقدر که دلم لک بزنه برایه یکم حریم خصوصی اونقدری که دل بکنم برم جایی که تنهام اما تنهایی خوبه؟ بی پناهی؟ اینکه مجبور باشی به یه دیوونه که حتی نمیدونی چشه و مدام میگه براش جذاب نیستی پناه ببری چی؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
صدایه بلند موزیک
پنجره ماشین تا آخر پایینه و باد موهامو پخش میکنه تو صورتم
هم خونی میکنم با خاننده که میگه
"من به تو فکر میکنم هر روز هفته رو
از تو خواهش میکنم از پیش من نرو
دلم همش واسه تو داره هی چنگ میزنه
این صدای قلبمه که داره آهنگ میزنه
وای اون خندیدنت
یهو رنجیدنت
بوی عطر پیرهنت
هرروز تورو دیدنت"
صدام بلند تر میشه
"دیوونه تر میکنه منو
وابسته تر میکنه منو
رویای من
تو مال منی قلبمو میبری
بگو تا کی کجا دلو میخوای ببری
تو مال منی قلبمو میبری
بگو تا کی کجا دلو میخوای ببری"
تکین صدایه اهنگ رو کم میکنه و در همون حال پنجره ماشینو بالا میکشه
با بدخلقی میگم؛اه.نزن تو حالمون دیگه تک تک
اخم میکنه:صد دفه گفتم نگو اینجوری.یاد تک تک اردک ،اردک تک تک میفتم. بعدشم گوشم رفت با اون صدای جیغ جیغت.فک کردی بلبلی چه چه میکنی کلاغ جان
چشم غره جانانه ای میرم براش.حالا نه که صدایه خودش مث قناریه.رو من ایراد میزاره.میدونم ک بدش میاد پس با صدا دماغم و بالا میکشم تا اعصابشو خط خطی کنم."حیف من ک با تو اومدم بیرون"
میخنده و همونطور که به سمت گاری کنار خیابون میپیچه میگه:خب حالا قهر نکن.بیا بریم یه چیز بخوریم که گشنم کرده
بویه باقالی پخته و گلپر میپیچه تو دماغم.
مرسی خواهر جان که پا میزاری رو نقطه ضعفم.
قانون شماره اول:هیچ وقت با شکمت قهر نکن.
ظرف باقالی داغ رو از دستش میگیرم و با یه لبخند پهن میگم:عشق منی تکین بانو.اصلا آدم خواهر مث تو داشته باشه هزارتا
و در همون حال.به هزار تا ظرف خوراکیه هدیه خواهرانه فکر میکنمو صدایه شکمم بلند میشه
تکین اروم میزنه تو سرم و میگه ؛خب حالا.بخور تا بچت نیفتاده.
خیلی خب.ویدیو رو همینجا نگه میداریم
من تابان هستم.حالا نه که روشن باشمو بدرخشم یا از خودم نور بدما نه.این اسممه.تابان درخشش.
با این اسمو فامیلی من جالبه که کلی پول برق نمیاد برا مادر پدر گرام.با این اسم انتخاب کردنشون
البته شایدم چون زیاد بودیم برا هرکی ی چی گزاشتن .حتما منم ک دنیا اومدم پدر جان یه نگاه به مهتابی بالا سر انداختن و مثل این کارتونا یه لامپ روشن شد و گفت:یافتم.همین
اسم خوبه
داشتم میگفتم که ما زیادیم.خیلی زیادیم.
از کوچیک ترین عضو خانواده که این جانب باشم.خواهر م با یک سال تفاوت سنی که تکین جان هستن. برادر جان که یه پله بالا تر توماج خان هستن.بعدش تیام خان.تارا
جان.تیدا .ترمه.و خواهر بزرگم تهمینه جان.
هشت خواهر و برادریم.بعدش مامان خانوم بنده که اسمشون گلین جان و پدر بنده ،علی اقا.نمیدونم دقت کردین یا نه اما اسم پدر و مادر ما اصلا ت نداره.نمیدونم بنا به چه اصراری اسم ت دار روی همه ما گزاشتن.
ناگفته نماند مادر مادر من اقدس بانو و مادر پدر من سلطنت بانو با ما زندگی میکنند.
خونه ما ی حیاط بزرگه که چهار تا خونه توشه.مثل فیلم مهمان مامان.یه خونه دوتا مادر بزرگا،یه خونه من و خانواده
یه خونه داداش تیام زن و دوتا بچه هاش
و یه خونه ابجی تهمینه و سه تا بچه هاش.
خلاصه که زیادیم.
و این اصلا چیزی نیست که خوشحالم کنه.چون من آخریم.
و خب برعکس خیلیایه دیگه دردونه خونه نیستم.کم ترین تاثیر رو حرف من تو خونه داره.به طوری که ۲۲سال تمام هنوز منو بچه میبینن.و برایه هر چیزی باید دست به دامن تهمینه جان که حرفش بیشترین تاثیر رو رو یه مادرمون داره بشم.
گاهی آرزو میکردم کاش انقد زیاد نبودیم.کاش ارامش و حریم خصوصی بیشتری داشتم و گاهی تنها بودم.اصلا همینا بود که باعث شد دلم بخواد به هر بهونه ای شده ازون خونه برم.
من بااین مخ ناقصم انقد درس خوندم و خر خونی کردم که بورسیه شم.یا حد اقل کنکور تویه شهر دیگه قبول شم.اما خب بر خلاف این رمانا نشدم.
باید بگم که من تو اکثر کارا خوبم.مث اون دیالوگ فیلم اسکویید گیم.من تو همه چی خوبم.جز اونایی که توش بدم.
و ازونجایی که من عاشق خیاطی بودم و گلین جان خیاط محله بود.منم ازش یاد گرفتم و بعد پیشرفته ترش کردم.این بود که تو یه تصمیم آنی چنتا طرح خوشگل زدم و فرستادمش برا چنتا موسسه مد اونور آبی.
اما خب....شانسه دیگه .هیچ کدومشون جوابمو ندادن
بغ کرده میشینم رو صندلی معروف مادر بزرگا.ازونا که تکون تکون میخوره و پاهامو هم میزارم رو صندلی و کوسن پشمالویه خوشگلم رو بغل میکنم
صدایه اعتراض مادر بزرگم.اقدس پلنگی میاد :صد دفه گفتم اونجوری نشین میفتی دختر
عزیز سلطنت هم با سینی چایی بهمون ملحق میشه:حالا چرا کشتیات غرق شده.نکنه عاشق شدی
همونطور که خودمو تاب میدم میگم:آی ننه .ما اونقد زیادیم که من عاشقم بخوام بشم باید بمونم تو صف تا نو بتم شه
اقدس پلنگ میخنده و میگه:زشته دختر.نا شکری نکن.خیلیا آرزویه یه خواهر برادر دارن.
پوفی میکشم ،هیشکی درکم نمیکنه.نه که من خونوادمو دوست نداشته باشم ،عاشق همشونم اما کم ترین خواستم این بود ک حد اقل بعد عروسیاشون نیان تو همین خونه مستقر شن.یکم خلوت شیم، اصلا انقدر که زیادیم باید برایه حرف زدن با مامان بابامون تو نوبت بمونیم،از بچگی همین بود.
دسشویی نوبتی،حموم نوبتی،اخه مادر من،پدر من مگه میخواستین مهد راه بندازین.انگاری کار خونه جوجه کشی بودن
به قول رضا نظری خدا بیامرز یکی تو بغلش بوده یکی تو شکمش لقد میزده
خب این همه سرگرمی،حتما باید بچه میساختین؟یکم بیرون میرفتین،گردش میکردین،تلوزیون میدیدین.
اصلا همش تقصیر تلوزیونایه اون موقست که کلا ۳تا شبکه داشته.
به ننه جونام نگا میکنم،یکیشون بابا و عمو خدا بیامرزم رو زایید
یکیشم که لطف کرد و فقط مامانمو
کاش بابا مامانم یکم از پدر مادرشون الگو میگرفتن.
اقدس پلنگ دست به زانو گرفتو وپاشد بره شام درست کنه
عزیز سلطنت استکان چایی که سرد شده بود رو دستم داد و آروم گفت:خواهر و برادر برکتن،
ما همیشه نیستیم،پدر مادرتم نیستن،اما اگه ی روزی یه جایی کم آوردی ،میدونی هفتا خونه امن داری که برایه خواهر برادرتن،پناهت میدن،
بی کسی بد دردیه مادر.
به چهره قشنگش نگاه میکنم،حتا با وجود چین و چروکایه رو صورتش هنوزم زیباست،صورت گرد،چشمایه آهویی قهوه ای،مثل دخترایه قاجاری ابروهایه کمانی و قشنگ داره
اقدس پلنگم پلنگیه برا خودش،تو عکسایه جوونیش موهاش معلومه بور بوده،بلند تا کمرش،چشمایه درشت و عسلی و پوست سفید که حالا گرد پیری روش نشسته.
کوفتتون شه بابا بزرگا که جفت پوچیدو لیاقت نداشتید
اخه بابا بزرگام از ارازل محل بودن،خلاصه دختر باز ،کفتر باز،لات و لوت،دعوایی،عرق خور،ازین بزن بهادر تو فیلم ایرونی قدیما.
مثل داداش بودن،دوتا رفیق که علاوه بر اینکه پایه هم بودن جونشون برا هم میرفت
اما خب محله از دستشون عاصی بودن
اینجوری شد که خدا بیامرز مادراشون گشتن دوتا دختر افتاب مهتاب ندیده و خانوم و خوشگل براشون گرفتن که بلکم سر به راه شن.
که نشدن و این دوتا حوری بلوری رو بد بخت کردن.
به قول معروف،سیب سرخ بودن اسیر دست شغال
این شد که بعد یکی دوتا بچه فهمیدن مرد خونواده نیستن ،بارو کوچشونو جمع کردن و بایه نامه خدافظی مادر جونا رو با بچه هایه قد و نیمقد ول کردن رفتن
طفلکیا خیلی زحمت کشیدن که بچه هاشونو بزرگ کنن.مجبور شدن یکیشون خونشو بفروشه و باهم تو یه خونه زندگی کنن
اینجوری شد که وقتی بابا و مامان بزرگ شدن به صلاحدید مادر جونا به هم عقدشون کردن.با این که هم رو نمیخواستن
که خدارو شکر نمیخواستن.
حالا که نخواسته هشتاییم اگه همو میخواستن که الان سی،چهل تایی بودیم.
عمو جونمم هیچ وقت زن نگرفت،البته قرار بود چون عمو جون بزرگه بود مامان من زن اون شه که عمو هیچ جوره زیر بار نرفت.میترسید مثل باباش ی روزی بفهمه مرد زندگی نیست و ی خونواده رو بد بخت کنه.رفت و از بچگی حرفه یاد گرفت و مکانیک شد و پارسال،وقتی هنوز جوون و سالم بود برایه همیشه تنهامون گزاشت.
و این موضوع خصوصا برایه منی که بهم از پدرم نزدیک تر بود خیلی سخت گذشت
چون همیشه تو مکانیکی ور دل عمو جان بودم و ازش همه هنری یاد گرفتم
ناگفته نمونه که از بابا جان نجارمم یه هنرایی بلدم
خلاصه که همه فن حریفیم برا خودم.
امروز روز مهمی بود، البته نه برا من،مهندس محل عاشق تارایه ما شده بودو داشتن میمومدن خاستگاری،
خلاصه که بازار شامی شده بود برا خودش،قل قله.همه حرف میزدن و همونطور یکاری انجام میدادن.
من نمیدونم چجوری یکی میاد با چنین خونواده شلوغی وصلت کنه. من که اگه پسر بودم تک دختر میگرفتم،
میخواستم یواشکی از زیر کار جیم شم که مامان قربونش برم صدام کرد
به خشکی شانس
باحال نزار به سمت آشپز خونه رفتم:جانم مامان
لبخند مهربونی زد:جانت سلامت مادر.خواستم بگم بیا کمک خواهرت میوه هارو بشور عزیزم.
شونه ای بالا انداختمو به سمت ترمه رفتم.مامان خنده رو
نگاهمون کردو گفت:انشالله که تک تکتون سرو سامون بگیرین برین سر خونه خودتون خوشبخت شین.
من شاید قبل عروسی باباتونو نمیخواستم اما دعا میکنم مردی مثل باباتون سر راهتون قرار بگیره.اقا،خانواده دوست و مهربون.
پوزخندی زدمو جواب دادم؛مامانی من والا ۷_۸تا بچه نمیخوام.ایشالله شوهر من اجاقش کور باشه
ترمه ریز میخنده و مامان با اخم میگه:خجالت بکش دختر،یه سرخ و سفید شدنی چیزی.پر رو پر رو تو چشم من نگا میکنه چیا میگه ها.من اینجوری تربیتتون کردم؟
ریز خندیدمو هیچی نگفتم.اخ مامان جان که تو تربیت من یکی خیلی کم گزاشتی.
از قصد میوه هارو طوری میشستم که آب همه جا پخش شه
ترمه ظرف میوه رو سمت خودش کشیدو گفت:بیا برو نخواستیم.همه لباسامو خیس کردی،برو نمیخواد بشوری خودم میشورم
لبخند موزیانه ای زیر لب میزنمو الکی خودمو مظلوم میکنم:اخه اجی خسته میشی.بزار باهات کمک کنم
و سیبو طوری زیر آب میگیرم که آب به سمت ترمه بریزه
جیغی میزنه و شیر آبو میبنده:مگه نمیگم برو نمیخواد.
مظلوم شونه ای بالا میندازم و باشه آرومی میگم.ایول
از قدیم گفتن طوری کار کن خودشون بگن نمیخواد.
سوتی میزنم و به سمت گوشیم میرم.
با روشن کردن نت چنتا ایمیل خارجکی میاد که نخونده ازش درمیام،حتما باز ازین تبلیغاتیاست.
تو بی حوصله ترین حالت ممکن که نه دلم میخواست رمان بخونم نه بازی کنم و نه هیچی.
گوشیو پرت میکنم کناری و به شکم دراز میکشم که در اتاق باز میشه و نازلی دختر تهمینه میاد تو
:عه خاله جون چرا اینجا خوابیدی
خب اینم از بدیایه نداشتن اتاق شخصی:خاله جون دلم درد میکنه یکم دراز کشیدم
اهانی میگه و کیف مدرسه شو که روش طرح دختر کفشدوزکی محبوبشو داره برمیداره و میره بیرون.
کاش منم مثل مرینت کفشدوزکی تک دختر بودم.با قدرت هایه جادویی و یه طراح که رویه پسر زردنبو و افسردگی کراش بودم.
اهی میکشم و هم زمان خندم میگیره.اگه نازلی بدونه راجب آدرین محبوبش چجوری فکر میکنم قطعا موهامو میکشه.
دوس داشتم که برم لس انجلس ،جایی که متین دوستم و خانوادش دو سال پیش رفتن.دلم برایه متین تنگ شده بود
اما هیچ جوره موجودیم ب زندگی تو اونجا نمیخورد
البته نا گفته نمونه که خونوادمم اجازه نمیدادن.
دوباره گوشیمو برداشتم و اینترنتش رو روشن کردم
به نوتیفک بالایه صفحه که ایمیل رو نشون میداد نگاه کردم
اسم فرستنده آشنا بود
وارد صفحه ایمیل شدمو ..اوه مای گاد
دوتا دستامو جلویه دهنم گرفتم تا جیغ نزنم
باورم نمیشد بالا خره جواب داد.بالاخره یکی طرحمو پسندید
با انگلیسی دستو پا شکسته ای تونستم بخونمش
ی جور قرار داد کاری بود
از کالیفرنیا.
و تا ۳ روز وقت داشتم بهشون ایمیل بزنم.
قلبم تویه دهنم بود
انگار بهم برق وصل شده باشه ضربان قلبم رو هزار بود.
وای خدا ک عاشقتم.باورم نمیشه،ینی یه شانس برایه رفتن
برایه مستقل شدن
تند تند اشکامو پاک کردم.اشکایه خوشحالیمو
وای خدا میشه ازین جاشم هوامو داشته باشیو خونوادم راضی بشن؟!
:نه نه نه.بهیچ وجه.فکرشو از سرت دور کن.
با التماس به دهن تهمینه زل زدم تا شاید چیزی بگه و نظر مامان رو عوض کنه.
اخمی کردو رو برگردوند.جز تکین که پا به پام خوشحال شد هیچ کسه دیگه ای موافق رفتنم نبود.تو این دوروز هزار بار التماسشون کرده بودم و امروز آخرین فرصتم بود.
اما مامان و بابا اصلا کوتاه نیومده بودن.
تکین ناراحت رو به مامان گفت؛مگه چی میشه بره،پیشرفت میکنه،چطور گزاشتین من برم شهر دیگه دانشگاه.
مامان متعجب به سمت تکین برگشت:تکین تو دیگه چرا؟!من میگم تابان بچست.بعدشم شهر دیگه با کشور دیگه فرق نمیکنه؟!اونم آمریکا!با اون همه ناامنی و امار تجاوز
چشمامو رو هم فشار میدادم تا گریم نگیره.حالا که قبولم کرده بودن سخت بود نرم.با بغض از پشت میز بلند شدمو رفتم تو اتاق مشترک منو تکین و تیدا.
حتا یه اتاق تکی مال خودم نداشتم
یه اتاق ۹ متری برا سه تامون.
یه تخت دو طبقه گوشه دیوار و تخت یه نفره کنار پنجره که برایه تیدا بود.چون بزرگ تر بود
بالشتمو به دیوار کنارم کوبوندمو حالت جنینی دراز کشیدم
صدایه تیک و تاک عقربه رو اعصابم بود.
فقط سه ساعت وقت داشتم تا جواب ایمیل رو بدم.
چشمامو بستم،باز کردم، تویه اتاق راه رفتم،رویه زمین نشستم.فقط یک ساعت مونده بود.
تو یه تصمیم آنی بلند شدمو گوشیمو برداشتم.دستام از استرس میلرزید و هزار تا فکر تو سرم بود.دوباره خوندمش
اگه قبول میکردم باید میرفتم
چون اگه میزدم زیرش چیزی حدود چهار ملیارد باید جریمه میدادم.
نفس عمیقی کشیدم و جواب ایمیل رو دادم.
تند تند بدون اینکه فرصتی به خودم برایه پشیمونی بدم فرم و پر و امضا کردم و پرینت تمام مدارکمو ضمیمه و سند رو زدم.
با هین بلندی گوشی رو زمین گزاشتم و دستامو رو دهنم.
من همین حالا بزرگ ترین سرکشی تو خونواده رو کردم و مطمئن بودم تو خونه قیامت میشه.
***
مامان با عصبانیت تو خونه راه میرفت.
بابا رویه صندلی راحتی نشسته بود و به من پشت کرده بود.
بقیه هم هر کدوم کاری میکردند،مثلا تیدا هر چند دقیقه یک بار پوزخند میزد.تیام با عصبانیت دست به سینه به من نگاه میکرد و تنها کسی که برام خوشحال بود و ریز و خندون نگاهم میکرد تکین بود اما چیزی هم نمیگفت.
تهمینه در حالی که نریمان سه ماهه ش رو تو بغل تکون تکون میداد تا ساکتش کنه عصبی به سمتم برگشت:باید یه راهی باشه
شونه ای بالا انداختم و بیخیال گفتم:راهش سه-چهار ملیاردی پول زبون بستست برایه فسق قرار داد.
بابا اهی کشید:ماشینمو میفروشم.باقیشم خدا بزرگه
با حرص و ناراحتی گفتم؛بابا اون ماشین زبون بسته رو کی میخره اخه.ی چیزم باید دستی بدی
اخم کردو عصبی جواب داد :شده خونه رو میفروشم
دیگه داشت گریم میگرفت:ینی به خاطر اینکه نزاری برم حاضرین همرو بی سر پناه کنی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:تا بدونی عاقبت ندونم کاری چیه
بلند شد که بره.
رو ب روش وایستادم:بابا تورو خدا.اصلا چند ماه بهم فرصت بدین.رفتم و دیدین نمیتونم هرچی شما بگین
بابا به سمتم برگشت و ناراحت گفت:گیریم که بزاریم بری،خرج و مخارج اونور چی؟
این گیریم که بزاریم بری بابا ینی هفتاد درصد راهو رفتم.ناخداگاه نیشم شل شد:بابا من کارآموز با حقوقم.یه جورایی انگار کارمندشونم.حقوقی که میدن کفاف میده
تازه حقوق اول رو همون موقع که قرار داد رسمی رو تو شرکت امضا کردم دریافت میکنم.بعدشم شهری که قبول شدم حدود دوساعت با شهری که متین زندگی میکنه فاصله داره.تنهای تنها هم نیستم
تیام پرسید:کجاست؟
-کالیفرنیا.تازه میدونید که اونجا بیشترین درصد ایرانی رو داره.انگار تو ایران خودمونیم.شرکتی که قراره توش کار کنم تو سن دیگو.متین اینا هم لس انجلس.
تیام لباشو جم کردو بعد گفت:امریکا مرکز فساده.جایه دیگه نبود درخواست بدی!
کلافه موهامو پشت گوشم دادم:خب..خب .چند جا دیگه هم فرستادم.اما اونجا طرحمو قبول کردن
تکین با لبخند گفت:برو بیار ببینیم طرحتو،حالا چی کشیدی؟
همونطور که به سمت دفتر طراحیم میرفتم گفتم :یه لباسه برگرفته از آستار باستانی و تاریخیه
و برگه طراحی شده رو رویه میز عسلی وسط پزیرایی گزاشتم.
کمکم خونواده دورش جمع شدن و نگاهی به لباس طراحی شده کردند.
با اینکه نمیخواستن تعریف کنند و به قول خودشون روم رو زیاد نکنن اما از قیافه ها پیدا بود که خوششون اومده.مخصوصا عزیز جون سلطنت
تابی به گردنش دادو گفت:ترشی نخوری یه چیزی میشی مادر جان.ماشالله تو نسل ما همه باهوشن
گلین جان،مادر بنده هم با اندکی عروس بازی ابرویی بالا انداخت و گفت:هرچی نباشه مادرت خیاط کل محله.کسی رو دستش نیومده
لبخند کم جونی زدمو با مظلومیت تمام رو به بابا گفتم:برایه اخر هفته بلیط فرستادن
پوف بلندی کشید و گفت یه بلیط میگیرم برایه توماج.با داداشت برو که تنها نباشی.
خیلی دوست داشتم خودم بیام اما نمیشه.خیلی کار سرم ریخته و پیش مشتری شرمنده میشم.
با پهن ترین لبخند ممکن به سمتش پرواز کردمو ماچ آبداری رویه گونه هاش چسبوندم
با اخم مصنوعی منو از خودش فاصله دادو گفت؛فک نکن کار بدت رو بخشیدما
ولی من میدونستم که بخشیده.بابا عاشق ما بود.مخصوصا دختراش
البته نه که خوشحال باشه میرم.هیشکی خوشحال نبود.اما مجبور بودن.میدونستن که هرچقدر دیگه دعوام کنن هم باز بی فایده ست و نه من آدم میشم و نه میتونن از رفتنم جلو گیری کنن.
بااینکه میدونستم دلم برا خونوادم تنگ میشه اما برایه رفتن شوق و ذوق زیادی داشتم.حس میکردم صفحه جدیدی از کتاب زندگیم در حال باز شدنه.
صفحه ای که قراره از این یکنواختی بیرون بکشتم.ساعت ها و لحظه هارو میشمردم تا خیلی زود روز ها بگذره و اخر هفته بیاد.
به خاطر بلیطم میدونستم به نامزدی تارا نمیرسم.چون قرار بود اخر ماه با اقایه مهندس نامزد کنند.
البته با هفت هشتا خواهر برادر خیلی نبود یکیشون به چشم نمیاد.بالاخره زیاد بودن با این همه بدی باید یه خوبی هایی هم داشته باشه دیگه.
***
بالاخره روز موعود رسید.تویه فرودگاه نشسته بودمو به عکس تویه پاسپورتم نگاه میکردم.واقعا اینا مشکلشون چیه که هر مدارکی که عکس داره بد ترین و بیریخت ترین عکسامون رو میزارن.انگار عکاس باهامون پدر کشتگی داره.اصلا حال میکنه از دیدن عکسامون حرص بخوریم
عکس کارت ملیم رو که دیگه نگم.وسطایه مدرسه تو مرخصی ساعتی به زور رفتم عکس گرفتم.یادمه اونقد گرم بود که موهام خیس شده بود و بعد از کلی معطلی، تو بیحال و حوصله ترین حالت ممکن عکس گرفتمو خب،انتظاری هم نمیرفت ازش.
با صدایه قدم های توماج سرمو بلند کردم وبه برادر قد بلندم نگاهی انداختم.توماج قد بلند ترینه ما بود و خب منم از اونجایی که خوش شانس جمع هستم ریزه میزه ترین جمع.به طوری که ایشون قد حدود صدونود و هیکلی مردونه داشت.
البته اهل بدنسازی رفتن نبوده و به لطف دستپخت دوست داشتنی مامان کمی تا اندکی شکمش جلو بود به همین خاطر اکثرا تیشرت یا هودی شل میپوشید و واقعا هیکلش طوری نبود که بشه گفت بد هیکله.عادی و مردونه.و البته توماج تنها فرزند چشم رنگی( ،البته میدونم قهوه ای هم رنگه،مشکی هم رنگه)بین خونواده بود که چشماش مثل عمو آبی بود،بینی متوسط پوست روشن و موهایه مشکی
خلاصه که رویه هم رفته خوب بود.
به شکر و مرحمت خدا و البته بعد از التماس هایه زیاد اینجانب بقیه قبول کرده بودن مراسم خداحافظی رو تویه خونه انجام بدن و اون جمعیت رو نیارن فرودگاه، که البته خراب شدن لحظه اخری ون بابا هم بی تاثیر نبود.و البته که بابا ماشینش ون هستش،چون این جمعیت که تویه پراید جا نمیشیم.
که البته یه 206هم هست که مال تکینه،خودش خریده.چون تکین حسابدار یه کارخونه بزرگ هست و بقیه اکثرا یا فنی کار و یا خانه دار هستند.
فرود گاه حسابی شلوغ بود ،همهمه جمعیت و صدایه دختر بچه ای که بیخودی جیغ میزد حسابی رو اعصابم بود.اخه پدر مادرش حتی سعی نمیکردن ارومش کنن و اون هم فقط جیغ میزد.برایه همه چیز،نشستن،بلند شدن،غذا خوردن و دستشویی رفتن و خلاصه همه چیز،حتی منی که عاشق بچه هام تو اون لحظه از هرچی بچه بدم اومده بود و طبق روال پرواز ما بی دلیل دوساعتی تاخیر داشت.
نمیدونم با کدوم فهم و منطق نداشته ای بلیط سفر رو ساعت ۵ صبح گرفته بودند و منم جدایی از رخت خواب گرم و نرمم از جدایی از عشقم هم دردناک تره برام.چند باری میخواستم بگم گور بابایه امریکا.اصلا مرگ بر امریکا اما فرشته سمت راست شونم زد تو سرم و بعد از اینکه اون چهار ملیارد جریمه رو بهم یاداوری کرد فهمیدم که امریکا جان بسیار هم با شخصیت هستند.
خلاصه که با وجود این همه سرو صدا، به صندلی هایه ناراحت فرودگاه تکیه دادم تا یه نیمه چرتی بزنم و توماج جان هم که قربونش برم تو نخ دختری بود که ردیف جلویی نشسته بود.
این ایران اینجوری میکنه وای به حال اونور،خدا کنه منو با برادر زاده هام اونجا نزاره.البته اون دختره چشم سفیدم همچین بدش نیومده بودو دم به دیقه نیم نگاهی به سمت توماج میکردو عشوه میومد.
بیخیال خواهرشوهر بازی شدمو سعی کردم یکم بخوابم
با حس تکون خوردن شدید چشمامو سریع باز کردم و به توماج عصبانی اخم کردم:چته سر اوردی
دست به سینه شد:حقت بود بیدارت نمیکردم به پرواز نمیرسیدی،حیف که بحث درو داف امریکایی و البته چهار ملیارد پوله
کف دستمو به علامت خاک بر سرت بالا اوردمو گفتم:هول
با چمدونایی که انگار کل ایرانو بار زده بودم هن هن کنان سمت جایگاه ویژه رفتیم خیلی زود چمدونا و خودمونو مدارکمون بررسی و به سمت هواپیما رفتیم.
از شانسم بچه نق نقو تو همون ردیف ما بود.بد ترین جایه هواپیما نشسته بودیم درجه ۳.خاک برسرا نگفته بودن دو قرون بزارن روش و ی بلیط خوب بگیرن،فکر ما نیستن فکر پرستیژ شرکتشون میبودن.ازونجایی که برایه اولین بار بود سوار هواپیما میشدم استرس داشتم ،کاش مثل این فیلما و رمانا الان شاهزاده سوار بر اسبم کنارم نشسته بودو با عشق دستمو میگرفت،به سمتی که باید شاهزاده ام مینشست نگاه کردم یه مرد سیبیلویه لاغر داشت نگاهم میکرد که وقتی دید بهش نگاه میکنم لبخند بزرگی زد و دندونایه زرد و سیاهش رو نشونم داد، و البته ی دندونم نداشت
اینم از شانسم.
بلند شدمو پشت سرمو نگاه کردم،صندلی توماج چهار ردیف عقب تر بود و بله،حسابی خوش خوشانش بود چون صندلی کناریش همون دختر تو فرودگاه بود.
اصلا انگار نه انگار خواهر داره،بابا عجب کسی رو برایه مراقبت از من فرستاده.پوف بلند بالایی کشیدم و با صدایه مهماندار که اعلام میکرد بشینیم و کمربند هامونو ببندیم به صندلیم چسبیدم
بعد از توضیحات لازم هواپیما تکونی خورد و آماده پرواز شد.چشمامو بستم و به دسته صندلی چنگ انداختم"فک کن ترن هواییه،اصلا ترس نداره،فقط هیجانه"سعی میکردم خودمو اروم کنم و با بلند شدن هواپیما هینی کشیدم و بیشتر به صندلیم چسبیدم
،بعد از چند لحظه ای که دیگه تو هوا بودیم همه چی اروم شد و تونستیم کمربندامونو باز کنیم
پنج ساعتی تا مقصد مونده بود و میدونستم حوصله ام سر میره پس خودمو با خوندن رمان و خوردن نوشیدنی که مهمان دار اورد سرگرم کردم،حالا همچین میگم نوشیدنی انگار شرابه،منظورم همون اب میوه خودمونه،البته خیلی هم بد مزه بود.
از قبل به متین زنگ زده بودم و گفته بودم که قراره برم پیشش و از اون جایی که هیچ کسی رو جز خانواده متین نمیشناختیم حسابی به کمکشون نیاز داشتیم و البته با رویه باز مارو پذیرفته بودنو خیلی هم خوشحال شده بودن
،این شد که قرار بود بریم خونه متین اینا و بعد بریم دنبال کارامون،قرار بود که برادر متین ،سام بیاد فرودگاه دنبالمون
،سام رو قبلا هم دیده بودم،وقتی ایران بودن.
پسر خوش قیافه ای بود فقط یکم عنق و بد اخلاق بود،انگار از دماغ فیل افتاده،چهار پنج سالی از ما بزرگ تر بود اما خودش رو جایه بابا بزرگ ما میدونست،
اما تو یه کشور غریب دشمن هم زبون هم باعث دلگرمیه.به
قول معروف کاچی بهتر از هیچی.
***
چمدونامون رو تحویل گرفتیم و به سمت خروجی فرودگاه حرکت کردیم،انتظار داشتم سام رو با ازین پلاکارتا که اسممون روشه ببینم مث فیلما اما با یکم گشتن تو جمعیت دیدمش ک دست به سینه به دیوار تکیه داده و به نوک کفشاش نگاه میکنه.
دست توماج رو گرفتم و به سمتش رفتم،نزدیکش که شدم سلام بلندی کردم که سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد و نیمچه لبخندی زد،همونطور که تکیه شو از دیوار میگرفت بهمون سلامی کرد و دستش رو به سمت توماج دراز کرد:شما باید توماج باشی
توماج باهاش دست داد:اره خوشبختم.ببخشید باعث زحمت شدیم
لبخند آرومی زدو گفت:این چه حرفیه،تابان خانوم مثل متین ماست.انگار دارم به خواهرو برادرم کمک میکنم
لبخند خجولی زدم و نسبت به افکارم راجبش فقط یه کوچولو خجالت زده شدم.خب چه کنم میخواست از اول که تو ایران میدیدمش مث آدم رفتار کنه
چتر بزرگی رو به سمت ما گرفت و گفت:بارون هایه یهویی اینجا زیاده.الانم بارون گرفته،خدارو شکر دوتا چتر توماشینم بود
توماج تشکر کردو چترو گرفت و راه افتادیم
،با خارج شدن از فرودگاه نسیم تقریبا سردی خورد به صورتم و منی که کلا آدم سرمایی بودم یکم سردم شد
.تو ایران آبان ماه بود و اینجا نوامبر،هوا مثل همون آبان ماه خودمون بود،قبل حرکت راجب آب و هوایه متغیر لس انجلس تو گوگل سرچ کرده بودم،واقعا گیج کننده بود،یهو گرم یهو سرد،حتی وسط زمستون ممکن بود یهو دما بشه ۳۵ درجه یا وسط تابستون یهو هوا سرد شده مسخره ها،آب و هواشون مسخره بود،مثل نوع لباس پوشیدن دختری که از رو به رومون رد شد
دامن کوتاهی پوشیده بود با یه بافت آستین بلند که اصلا رنگ و طرحشون به هم نمیخورد
.به سمت ماشین سام رفتیم و سوار شدیم.
ماشینش هیوندا آیونیک بود،ماشین خوب و امن و سفری،کم مصرف.
به لطف عمو خدابیامرز و موندن تو مکانیکی خوب از ماشینا سر درمیاوردم.
من صندلی عقب و توماج صندلی جلو جا گیر شدیم.
لس انجلس شهر جالبی و متفاوتی بود اما از نظرم ایران خیلی قشنگ تر بود.
دو طرف خیابون پر از ساختمون و درختایه بلند شبیه نخل بود
تو بلوار سانست بودیم.
بلوار سانست یکی از معروفترین خیابانهای جهانه اکثر کمپانیهای هالیودی دفتر کار خودشونو تو این خیابان دایر کردند.
برایه اینکه به سن دیگو بریم باید از همین خیابون به سمت غرب بریم
و البته الان ما داشتیم به سمت شرق وخیابان فیگوئرو میرفتیم.
مرکز شهر لس انجلس.محل کار متین اونجا بود.
تو یه نمایشگاه ماشینایه لوکس کار میکرد.
سام ماشین رو پارک کردو منتظر اومدن متین شدیم،بارون بند اومده بود، دل تو دلم نبود که متین رو ببینم.
دلم براش تنگ شده بود.اون صمیمی ترین و تقریبا تنها دوستم بود و بعد از مهاجرتشون من واقعا تنها شده بودم.
از دور دیدیمش.زیاد تقییر نکرده بود،برعکس من متین دختر تقریبا قد بلندی بود.موهایه بور و زیتونی،پوست سفید بینی متوسط ،لب های پهن و چشمایه ریز و سبزی داشت.رویه هم رفته خوش قیافه بود اما خیلی لاغر بود.یادمه ایران که بود پیش دکتر تغزیه میرفت و نتیجه ای هم ندید .خب اینجا باربی حساب میومد.هیکل مدل هایه ایتالیایی.
اما دختر فوق العاده مهربون و دوست داشتنی ای بود،با شوق از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم ،بی حرف همو
محکم بغل کردیم با بغض گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود مهتابی.
اروم تو سرش زدمو دلخور گفتم:هنوز ادم نشدی؟میدونی بدم میاد کسی اسممو مسخره کنه ها.
خندید و ازم جدا شد و همونطور که سوار ماشین میشدیم
گفت:خوب شد اومدی،دلم داشت میپوسید.کلی حرف دارم ک برات بزنم.
همون طور بین حرفاش به توماج و سام سلام کرد و ادامه داد: از وقتی فهمیدم میای کلی برنامه ریختم.کلی جا هست که باید بریم و ببینی.باید ببرمت دیزنی رو ببینی
باورت نمیشه تابان.تمام بچگیمونو تو خودش جا داده و همین طور ونیز،نمیدونی چقدر قشنگه
با لبخند بهش ک تند تند حرف میزد نگاه کردم.هر وقت هیجان زده میشد همینطور تند تند حرف میزد.خندیدمو بین
حرفش گفتم:نفس بگیر دخترم خفه شدی.قول میدم بهت افتخار بدمو بیام
همه خندیدن.تا مسیر خونشون گفتیم و خندیدیم و یاد گذشته کردیم...
خونه متین و خونوادش تو منطقه گلندیل بود.میدونستم وضع مالیشون خوبه اما نه انقد که توی بهترین جایه لس انجلس خونه بگیرن
وسایلامونو گزاشتیم و رفتیم تو پزیراییشون،سعی میکردم ندید پدید بازی درنیارم و به همه جا زل نزنم.
همون موقع مادر متین از یکی از اتاقا بیرون اومد.
موهاش نم دار بودو مشخص بود که حموم بوده.نمونه سن بالا تره دخترش.کاملا شبیه به هم
سلام کردم که با خوش رویی جواب سلاممو دادو بغلم
کرد:خوش اومدی تابان جان،دلم برات تنگ شده بود
گونشو بوسیدم و گفتم:مرسی خاله منم همین طور،ببخشید دیگه باعث زحمت شدیم
لبخند مهربونی زدو گفت:این چه حرفیه دخترم.مهمون رحمته.
بعد به سمت آشپز خونه رفت و صبحانه حاظر کرد.
قرار بود اون روز استراحت کنیم و فردا اول وقت برم شرکت.
از لس انجلس تا سن دیگو دو ساعت و نیمی راه بودو از اونجایی که سام هم مشخصا برنامه هایه خودشو داشت پس نمیتونستیم مزاحم اون بشیم پس با یکم پرس و جو تونستیم یه ماشین اجاره کنیم
اون طور که من فهمیدم سرویس حمل و نقل عمومی اینجا واقعا مزخرف بود و حتما برایه هرجایی که بخوای بری باید ماشین داشته باشی
با یه سرچ ساده تونستیم نزدیک به شرکت چنتا خونه ببینم .
خونه هایه سندیگو واقعا گرون بودن و خارج از توان مالی من پس نهایتا میتونستم یه خونه مشترک اجاره کنم.
تنها چیزی که اول از همه تو درخواست هام گزاشتم این بود که نمیخوام هم اتاقی پسر داشته باشم.بالاخره خونمه شاید دلم بخواد لخت بگردم.والا
قرار شد فردا بعد شرکت بریم و خونه هارو ببینیم
انقد خسته بودم که بیخیال تجدید خاطره با متین شدمو خوابیدم.خلاصه که چهار سالی قرار بود اینجا باشم و به حد کافی میدیدمش.
انتخاب لباس برایه اولین قرار کاری یکم سخت بود.
هم باید چیزی بود که توش راحت باشم هم قشنگ باشه.بالاخره یه شرکت مد بودو منم طراح
با مشورت مهسا یه بولیز ساده مشکی استین بلندو یقه سه سانت با دامن کلوش قهوه ای که تا زیر زانو پوشیدم با نیم بت و کیف هم رنگ دامن و کمر بند مشکی.
جلویه دامن طرح دکمه هایه مشکی بود.
موهام رو هم ساده و دم اسبی بستم
قشنگ و شیک بود و بهم میومد
مدارک و گوشی موبایلمو تویه کیفم گزاشتم و به راه افتادم.
باید در اولین فرصت یه سیمکارت اینجا میخریدم.
توماج تو ماشین منتظرم بود.
برایه ما که این کشور رو نمیشناختیم یکم پیدا کردن مسیر حتی با گوگل مپ سخت و مشکل بود.
مثل دیروز از خیابون سانست رد شدیم.
شرکت تویه مرکز شهر سن دیگو بود.
ساختمون خیلی بلندی بود و دفتری که باید میرفتم تویه طبقه ۱۷ هم بود
خیلی ضایع بود که توماج هم باهام بیاد تو پس ازش خواستم منتظرم بمونه و اونم از خدا خواسته رفت تو کافه ای که یه خیابون پایین تر بود
هم زمان با وارد شدن من به اسانسور پسر جوون و بوری هم سوار شد و دکمه طبقه ۱۷ رو زد.
پس تو یه طبقه بودیم.نیم نگاهی بهم انداخت ولبخندی زدو به انگلیسی سلام کرد.منم جوابشو دادم
عجب همکارانی دارما.جایه برادری عجب چیزی بود
با باز شدن در اسانسور به سمت در شیشه ای بزرگی رفت و منم مثل جوجه اردک زشت دنبالش راه افتادم.
منشی خیلی خوشگلی اونجا نشسته بود.
شبیه میراندا کر بود ،البته دو درجه بور تر.
کارمو بهش گفتم و ازم خواست منتظر بمونم تا مدیر رو ببینم.
طبیعی بود که یکم استرس داشته باشم.با رفتن پیش مدیر ناخوداگاه یاد فیلم ۵۰ طیف افتادمو خندم گرفت چون اقایه جاناتان خیلی شبیه به اقایه گری تو فیلم بود.
صحنه هایه +۱۸ فیلم رو از تو ذهنم خط زدمو خودمو معرفی کردم.
خب انگلیسی حرف میزدن اما با لهجه امریکایی و این یکم کار رو سخت میکرد چون من حتی تو خود انگلیسی هم فول نبودم.
چی میشد به زبون ادمیزادی ینی همون ایرانی خودمون حرف نمیزدن.اصلا ایرانی زبان جهانی بود.اصلا این انگلیسی هایه بی ریخت چی شون از ما بهتره.
این شد که اکثر حرفایه جناب گری رو نفهمیدم و الکی براخودم تایید کردم و خب نتیجه مثبتی داشت چون
لبخندی زد و ورود من به شرکتش رو تبریک گفت
خودمو به کافه ای که توماج توش بود رسوندم و سفارش یه قهوه با کیک دادم.
از استرس ضعف کرده بودم.توماج منتظر به دهنم چشم دوخت که لبخند دندون نمایی براش زدم.ی
ک ساعت دیگه باید میرفتیم خونه هارو میدیدیم و به ناهار نمیرسیدیم.
دو لپی کیک و قهوه ام رو خوردم و فقط یه قسمت کوچیک از معدمو پر کرد.دستم رو زیر چونم زدم و ارنجم رو به میز تکیه دادم
توماج که میدونست گشنمه خندیدو گفت:جایه کیک و قهوه باید غذا سفارش میدادی
_خب نمیدونم چه غذاهایی دارن اخه.میترسم تهش یه لیوان آب با یه زیتون بیارن بزارن رو میز
بویه خوبی بلند شد و پیش خدمت ظرف غذایه خوش رنگ و لعابی رو گزاشت رویه میز پشت سر تو ماج که یه مرد پشت به ما نشسته بود.آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادمو به توماج نگاه کردم.
ریز خندیدو از پیش خدمت خواست همون غذا رو برایه ماهم بیاره.
به ظرف غذایی که جلوم بود نگاه کردم.طبق اسمش سالادی چیزی بود اما سبزیجات نداشت و تکه هایه مرغ و قارچ و یه مایع قرمز و یه چیزایه دیگه بود.بوش که خوب بود یکم ازش چشیدم.
مزشم خوب بود.خب به پایه قرمه سبزی ما نمیرسید اما خوب بود.
تند تندو دو لپی شروع کردم با نون خوردمش که دختر لاغر مردنی از کنار ما رد شدو گفت:اوه خدایه من.چقد کربو هیدرات میخوره
به فارسی گفتم:فضولو بردن جهنم گفت هیزمش چرا تره
با تعجب نگاهم کردو به سمت میز همون پسره رفت و خم شد خواست گونشو ببوسه که پسره خودشو کنار کشیدو با تشر گفت:dont touch me (لمسم نکن/بهم دست نزن)
پوزخندی زدم.حالا انگار طلایه.خاک تو سر.
بیخیالشون شدمو غذامو خوردم و به سمت خونه ها رفتیم.
چنتا از خونه ها واقعا بدرد نخور بودن.
بعضیا همسایه هایه نا امن و بعضیا هم که فهمیدن خارجی ام اصلا بهم خونه ندادن.
موند یه خونه که جمع و جورو خوشگل بودو قرا بود سه تا هم خونه دیگه هم داشته باشم.
صاحبخونه پیر زن چاق و اخمو با موهایی شبیه سیم ضرف شویی و به هم ریخته بود.خدا رو شکر خونش جایه خوبی بود .
نزدیک ترین کافه بهش همون جایی بود که رفته بودیم اما یه مرکز خرید بزرگ نزدیک ساختمون بود.
ساختمون قدیمی با وسایل ساده ای بود اما قشنگ بود
اینجا برایه اینکه شبکه هایه تلوزیون داشته باشیم باید پول پرداخت میکردیم و مثل اینکه هم اتاقیام علاقه ای نداشتن چون تلوزیون خیلی قدیمی اونجا بود که فقط چنتا شبکه کلی و اخبار داشت
فردا اخر هفته بودو تعطیل اما پس فردا صبح میومدم برایه امضا قرار داد.
قرار بود فردا با سامو متین و توماج بریم جاهایه دیدنی رو ببینیم.چون توماج مجبور بود که یه دوروز دیگه برگرده.
صبح زود بیدار شدیم و به سمت دیزنی حرکت کردیم.
البته توماج بیشتر دوست داشت که هالیوود رو ببینه قرار شد بعد از دیزنی اونجا هم بریم .
دیزنی خیلی جایه جالبی بود ،
بازیگرایی که لباس کاراکتر هایه بچگیمون رو پوشیده بودن،
خونه آب نباتی هانسل و گرتل،
رباتا.
خلاصه که انگار داشتی تو قصه ها قدم میزدی،
میشد به سرزمین آلیس رفت و با کلاه دار چای نوشید،
برایه سیندرلا که سوار کالسکه میشه دست تکون داد.
با قایق از دریاچه رد شدو اولاف رو دید.
تهش هم گردشمون تو دیزنی با یه عکس دسته جمعی با مسخره بازی تموم شد.
دیزنی رستوران هایه خوبی داشت اما قرار شد بریم اسکله سانتا مونیکا و غذایه دریایی بخوریم
سانتا مونیکا آب و هوایه نسبتا گرمی داشت.خیلی شلوغ بود و بویه انواع غذا ها پیچیده بود.
بعد از سانتا مونیکا،نشان هالیوود رو دیدیم و بعد به پارک و رصد خانه گریفث رفتیم و سفر هیجانیمونو تو ساحل ونیز تموم کردیم.
ساحل گرمی که پر از رستوران و مغازه هایه کوچیک بود و من برایه همه خونواده یادگاری هایه کوچیکی خریدم که توماج موقع برگشتن با خودش ببره.
بودن همیشگیم تو فضایه شلوغ خانواده باعث شده بود حسابی دلم تنگ شه اما میدونستم با گذر زمان برام یکم عادی تر میشه
هرجا که میرفتیم عکس و فیلم میگرفتیم تا توماج به بقیه نشون بده و وقتی تو دیزنی بودیم باهاشون تماس تصویری گرفتم تا همه خصوصا نازلی اونجارو ببینن.
خیلی دلم میخواست اونا هم بودن و این جاهارو میدیدن اما خب هزینه سفر زیاد بودو ما خونواده متوسطی بودیم.
قرار شده بود تا رفتن توماج همه خونه متین اینا بمونیم و بعد من به خونه جدیدم نقل مکان کنم.
تو این زمانی که اینجا بودیم متوجه شده بودم که رفتار های سام نسبت به زمانی که ایران بود خیلی بهتر شده و بیشتر میگه و میخنده اما متین یکم گوشه گیر تر شده بود.
خودش میگفت کارش سخته و انرژیشو میگیره.
ازم قول گرفته بود ی روزی برم و محل کارش رو ببینم.
بالا خره روزی که باید توماج میرفت رسید و باهم رفتیم فرودگاه.
حسابی بغلش کردم،میدونستم که شاید تا مدتی نتونم برم ایران و خونوادمو ببینم.
بااینکه خودم این وضع رو قبول کرده بودم و برایه اومدن اسرار داشتم یکم بغض داشتم.
توماج پیشونیمو بوسید و گفت:مراقب خودت باش تابان.تو دختر قوی و مستقلی هستی اما بدون این کشور مثل ایران نیست.ناامنه خیلی مراقب خودت باش و کارایه احمقانه نکن.باشه؟
سری به تایید تکون دادم و ازش خداحافظی کردم.
منتظر موندم که از گیت رد شد و وقتی از پله برقی بالا میرفت برگشت و برایه منی که پشت شیشه بودم بای بای کردو رفت.
اهی کشیدمو چند قدم عقب عقب اومدم و برگشتم که محکم به کسی برخورد کردم.
به پسر رو به روم که با اخم نگاهم میکرد لبخندی زدمو به انگلیسی گفتم:ببخشد اقا.متاسفم
بدون اینکه تو قیافش تغییری ایجاد شه یا جوابمو بده رد شد رفت
تعجب کردم.حالا انگار زدم کشتمش.بیخیال به سمت در خروجی حرکت کردم.
***
-مطمئنی کمک نمیخوای؟!
به متین که برایه بار هشتم این سوالو میپرسید نگاه کلافه ای انداختم:متین جان دلبندم.نمیخوام.بابا همه وسایلم یه
چمدونه فقط که میچینم اونجا.خوبی خونه هایه اینجا اینه که مبله ست
متین با حالت چندشی صورتشو جمع کردو گفت؛چه خوبی.معلوم نیست چند نفر رو اون تختا و مبلا کارایه خاک بر سری کردن.
زبونمو به نشانه اینکه حالم به هم خورد دراوردم و گفتم:واقعا خاک.به چه چیزا که فک نمیکنی
خندیدو لی لی کنان به سمتم اومدو ساک رو از دستم گرفت:کمک هم نخوای باید بیام خونتو ببینم.بعدم میریم اون کافه که گفتی همون غذا که خوردیو مهمونم میکنی
با یاد آوری اون غذای خوشمزه نیشخندی زدم.:سگ خورد.باشه بیا بریم
تو سرم زد و اشغال گویان دنبالم راه افتاد.
اتاقی که مال من بود یه تخت یه نفره کنار پنجره و یه کمد کوچیک لباس،یه کتابخونه و چراق مطالعه،یه آینه قد(ی و یه کاناپه قهوه ای چرم که مشخص بود قدیمیه داشت.
متین با دیدن کاناپه نیشخندی زدو گفت:اه اه.بیام نگا کنم ببینم اثار جرم قبلیا روش نباشه.
ایشی گفتمو بالش تخت رو به سمتش پرت کردم که تو هوا گرفتش.
صدایه در وردی اومد.فک کنم یکی از هم خونه هام اومده.از لایه در که باز بود دیدمش .
موهایه کوتاه مشکی ،نیم تنه و شلوارک کوتاه و روش یه کت چرم پوشیده بود و قسمت شکمش که معلوم بود و ران و مچ پاش خالکوبی داشت.همچنین یه عالمه پرسینگ که رو گوشش و دماغ و کنار لبش بودو یه خط چشم پهن و رژ لب مشکی داشت.متین خیلی اروم گفت:اوه.گاوت زایید،یارو ازین شرراستا.از قیافش معلومه.
همونطور که لباسامو تو کمد میچیدم اروم گفتم.ببینیم دوتایه دیگش چه مدلین.هنوز که نیومدن.
هانیه
۲۰ ساله 10عالی بود👀👀
۳ ماه پیشهستی
۱۷ ساله 10عالیه عالی حرف اضافه باقی نمیمونه😎👌🏻👌🏻
۳ ماه پیشسحرژوون
۱۴ ساله 10عالی بووووددددد عاشق رمانت شدم لعنتی😍😍😍 ادامه بده نویسنده ی بزرگ😉😁😁😘
۳ ماه پیشماهی
00بیشتر از ۳۰ تا شد پس چرا تو بخش افلاین به طور کامل قرار نگرفت؟
۴ ماه پیش۲۰
00خوبه
۶ ماه پیشArtemis
۱۴ ساله 10عالی بود لطفاً ادامه اش رو هم قرار بدین خیلی ممنون
۶ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00عالی بقیشم بزارین منکه صبر کردن تو کتَم نمیره باید بمونیم سی نفر بشه خاهشا بقیشو بزارین ناموسا
۷ ماه پیشمعاف
۲۵ ساله 00کنجکاو شدم.لطفا بقیه شو بزارید
۷ ماه پیشدنیا
۲۰ ساله 00عالی.کنجکاو شدم بخونم
۷ ماه پیشتبسم
۱۷ ساله 00عالی بهترین رمان مخصوصا ت انتخاب اسم
۷ ماه پیشparvaneh
۲۰ ساله 20عالیه بقیشم بزارید لطفاً موفق باشی نویسنده
۹ ماه پیشمهسا صفتی
۲۶ ساله 10خوشحالم خوشتون اومده😍
۷ ماه پیشمحمد
20عالی بود
۹ ماه پیش
نفس
۱۵ ساله 00خیلی عالیه بقیش کو