آیا می‌شود بدون دلیل کسی را به قتل رساند؟ چگونه توانستند بچه‌ شش‌ساله را مانند عروسک خیمه شب‌بازی در دستانشان بگیرند و به ساز طمع و کینه‌ خود برقصانند؟ بچه‌‌ای که فقط به آغوش گرم خانواده‌ نیاز داشت اما روزگار هدیه‌ دیگر‌ی به او بخشید. چکشی که قرار بود جانش را بگیرد و آن را به خاک بسپارد و پرنده‌ی جدیدی را روی میز اداره پلیس قرار بدهد. جنایتی نزدیک به واقعیت، پرنده‌ایی که در آن راز قتل دو‌خانواده نمایان میشد. چکش و میخ؛ دو کلمه‌ای که بعد از قرن‌ها لرزه به تن مردمان آنجا وا می‌دارد و آن‌هارا به یاد سه‌ جسد می‌اندازد. اما، اما در این پرونده یک سوالی بی جواب باقی خواهد ماند. آن دو جسد دیگر مطعلق به چه کسانی بودنند؟


20
358 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

نا‌له‌های گاه و بی گاه ژوئی سر تا سر خانه را در بر گرفته بود. مک برای هزارمین بار به تن نحیف پسرش که حال فقط میخ در آن دیده می‌شد نگاه می‌کند. جسدی که شاید دیدن نداشت اما چگونه می‌توانست در این حال جگر گوشه‌اش که پخش بر زمین بود را ول کند؟
- آقا؛ مهمون‌هاتون داخل سالن هستن.
حرف پرستار جوری برایش تلخ بود که دوباره شعله‌ آتش جدیدی در دل او روشن شد.‌
با کلافگی اشکی که از گوشه چشمش افتاده را پاک کرد؛ مرد بود داغ دلش تماشایی نداشت.
دوباره نگاهی به جسد‌ها انداخت و خود را به سرعت به اتاقش رساند. پلیس سیاه‌ پوست با دیدنش از جایش بلند می‌شود و حالی که کلاهش را از روی سرش بر‌می‌داشت می‌گوید:
- سلام آقا‌‌ی وبسر، الکساندر هستم از اداره پلیس.
سرش را آرام تکانی می‌دهد و بی مقدمه شروع به تو‌ضیح دادن می‌کند. بعد از تمام شدن صحبت‌هایش الکساندر به سمتش می‌رود و دستش را به آرامی روی شانه‌‌اش میگذارد و از اتاق بیرون می‌رود.
ساعت حدودا سه صبح بود؛ با اینکه هر کس می‌توانست با یک نگاه ماه را در آسمان شکار کند اما تمام خانه پر بود از پلیس و ناله‌های ژوئی. بعد از نیم ساعت جسد چارلی که حالا فقط ملافه سفیدی دور آن بود از اتاقش بیرون می‌آورند که دیگر صبر ژوئی تمام می‌شود و به طرف پسرش پا تیز می‌کند.
- چارلی؛ چارلی نه!
دیگر تحمل دیدن جسد پسر شش‌ساله‌اش را نداشت؛ پاهایش میلرزیدند و توان نگه داشتن جسمش را نداشتند؛ با لرزش کنار در اتاق چارلی می‌افتد و از ته دل شروع به گریه‌کردن می‌کند.
مک با شنیدن گریه‌های زنش بغض مردانه‌اش را مهار می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود و کنار زنش می‌نشیند. تمام خانه را بوی غم فرا گرفته بود. باور اینکه دیگر صدای خنده‌های بچه‌هایشان را نمی‌شنیدند برایشان دردی بود که هیچ درمانی برای آن پیدا نمیشد. مک دست لرزان همسرش را در دست خود می‌گیرد و شروع به دلداری دادنش می‌کند؛ اما مگر ژوئی آرام میگرفت؟ نفس‌هایش با هق هق بیرون می‌آمدند و در آن حال لباس‌های به خون نشسته پسرش را محکم در آغوش میکشید و بو می‌کند. اما مگر بوی چارلی را حس می‌کرد؟فقط بوی خون بود و سیلی از غم!
- آقای وبسر!
مک با شنیدن صدای پلیسی که داخل اتاق ایستاده بود و به جسد‌ها نگاه می‌کرد سرش را به سمت اتاق برگرداند.
با فهمیدن موضوع سرش را آرام تکانی می‌دهد و با حرف( مواظب ژوئی باش) که خطاب به پرستار بچه‌هایش گفته بود نزد پلیس می‌رود.
-آقای وبسر شما مطمئنید که این دو جسد؛ جسد دخترای شما نیستند؟
حرفی نمی‌زند و به جسد‌ها خیره می‌شود. مطمئن نبود؛ شک نداشت که آن دو جسد جسد دو‌ختر‌هایش نبودند. با شکی که دوباره به ذهنش هجوم آورده بود کنار جسد‌هایی که روی زمین افتاده بودند زانو می‌زند و دستی که از ترس میلرزید را طرف جسد دراز می‌کند و با یک حرکت آن ملافه سفید را کنار می‌زند.
با دیدن جسد آب دهانش را قورت می‌دهد و چند قدم عقب‌تر می‌رود؛ جسدی که دیده‌ بود چیزی نبود جز بدنی پر از میخ!
دستش را روی چشم‌های مشکی رنگش که حالا در آن‌ها نبرد اشک و غرور برپا بود میکشد و در همان ‌حالت سرش را به نشانه‌ منفی تکان می‌دهد.
- خیلی‌خب؛ هرسه جسد را به سرد‌خانه منتقل میکنیم. درضمن حتما برای ادامه تحقیقات برمیگردیم پس بهتره به صحنه قتل دست نزنید. بدن پسرتون هم پر از...
دیگر صدایی نمیشنید و فقط از پشت پنجره به بیرون که مملو از پلیس بود خیره شد. در ذهنش چندین بار آن شب لعنتی را زیر و رو کرد اما چیزی نیافت. در بین آن همه هیاهو خیالش فقط از طرف دشمنانش راحت بود؛ او حالا از آمریکا به ایتالیا نقل مکان کرده بود و کسی نمیتوانست در این زمان کوتاه کاری به کارش داشته باشد.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • parvaneh

    ۲۱ ساله 00

    سلام عزیزم چه رمان زیبایی نوشتی. آمریکایی جنایی. لطفا ادامشو بزارید ❤

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.