رمان مومیایی به قلم P_E_G_A_H
جنایت…جنایت پشت جنایت.قصه حماقت ها،سادگیها و باختنهای هر روزه من و تو.قصه اشتباهاتی جبران ناپذیر
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۳ دقیقه
- من عروسی نمی خوام. به چه زبونی بگم؟
فشار دستانش را بیشتر کرد.
- من به اندازه کافی شرمنده ت هستم زندگی. نه طلای درست و حسابی، نه لباس آن چنانی، نه حتی یه خراب شده ی مستقل.
با دست دهانش را پوشاندم.
- هیش! مگه من به خاطر طلا و لباس زنت شدم؟ من تو رو می خوام، حتی وسط جهنم. چرا می خوای واسه جشنی که هیچ ارزشی نداره بری زیر بار قسط و قرض. به اندازه کافی فشار روت هست. من از این بیشترش رو نمی خوام. تو رو خدا بی خیال این جشن شو. یه مهمونی می گیریم و تموم.
از قاطعیت توی چشمانش، غم وجودم را گرفت.
- هیچ کس به اندازه من از این دوران عقد لعنتی بدش نمیاد. از این که زنم هستی و نیستی. از این که پیشم هستی و نیستی. از این که هر شب باید فقط با صدات بخوابم. با تجسم کردن چشمات، خنده هات، با خوندن هزار باره اس ام اس هات! میگن این دوران شیرینه اما واسه من مثِ زهره. از این نصفه نیمه بودنت خسته شدم، اما بی خیال این جشن نمی شم، چون بعدا می تونم واست طلا و لباس بخرم. می تونم یه خونه درست و حسابی واست بگیرم. می تونم سفرایی که دوست داری ببرمت. به شرفم قسم که این کار رو می کنم، اما واسه جشن عروسی بعدی در کار نیست. دیر میشه. لوث میشه. نمی خوام حسرتش به دلت بمونه.
بحث بی فایده بود. از تصمیمش بر نمی گشت.
آرام نوازشم کرد.
- نترس زندگی. عرضه یه جشن عروسی گرفتن رو دارم دیگه.
دلم از غرور شکسته در صدایش، له شد. دستم را دور گردنش انداختم.
- این چه حرفیه؟ من فقط می خوام پیشت باشم، فقط همین. بقیه چیزا هیچ اهمیتی واسم ندارن. بالاخره درس تو هم تموم میشه. از این حالت قراردادی در میای و رسمی میشی. منم که کار پیدا کردم. دیگه واسه چی باید نگران باشم؟
سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
- دیوونتم!
پرواز طولانی اعصاب نابودم را خراب تر می کند و هوای سرد باعث بیشتر مچاله شدنم می شود. شالم را دور دهانم می پیچم و وحشت زده از محیط ناشناس، چشم از "او" بر نمی دارم. ترسم را می فهمد. دستم را می گیرد. تا آنجا که می شود خودم را به بازویش می چسبانم. خندان نگاهم می کند.
- نترس! گمت نمی کنم.
شرمگین می شوم و کمی فاصله می گیرم. او چه می دانست از ترس گم شدن؟ چه می دانست از ترس تنها ماندن؟
چمدان ها را تحویل می گیرد. با کسی حرف می زند. اگر این زبان انگلیسیست پس چرا من هیچ نمی فهمم؟
- بیا عزیزم. باید سوار تاکسی شیم.
عزیزش بودم؟ بودم و ...؟
محو می شوم. گم می شوم در هیاهوی خیابان های سفید پوش اما شلوغ و زنده. ساختمان هایی که هیچ چشمی نمی تواند بلندیشان را تخمین بزند. مردمی که همه سر در یقه فرو برده اند و برای فرار از کوران سرما به تندترین شکل ممکن قدم برمی دارند. باورم نمی شود که دیگر در تهران نیستم. باورم نمی شود که کاب*و*س تمام شده است. باورم نمی شود کسی را که کنارم نشسته است و با انگشتانش دستم را نوازش می کند.
به گفته خودش آپارتمانش در حومه شهر است. هر چه پیش می رویم از تراکم آسمان خراش ها کاسته می شود. بالاخره مقابل ساختمان آجری رنگی پیاده می شویم. کرایه را حساب می کند و چمدان ها را به دنبال خودش می کشد. وسط لابی پله های مارپیچ زیبایی دیده می شود که او بی تفاوت به آن ها به سمت آسانسور می رود و دکمه چهار را می زند.
خانه اش کوچک نیست. حداقل به آن کوچکی که من فکر می کردم نیست. حداقل برای یک نفر زیادی بزرگ به نظر می رسد. حداقل ...
- خوش اومدی به خونه خودت.
نگاهش می کنم.
- این اتاق منه. اون اتاق رو هم واسه تو آماده کردم. وسایلت رو می ذارم اونجا.
چمدان را به اتاق می برد. از روشنایی و نورگیر بودنش خوشم می آید، اما سرد است. خیلی سرد است.
- قبلا همخونه داشتم. به افتخار شما ردش کردم بره که راحت باشیم.
توی دلم پرسیدم "پسر یا دختر؟"
- آب گرمه. لباسات رو عوض کن و یه دوش بگیر تا سرحال بیای.
بی اراده پوزخند زدم. "سر" کدام "حال"؟!
شالم را برمی دارم. از کنارش می گذرم و به سمت اتاق می روم، اما ناگهان دستم کشیده می شود و به آغوشش پرت می شوم. ضربان هر رگی که می زند به فلک می رسد. میان دستانش محصور می شوم و از بوی تنش مسحور. لب هایش روی موهایم می نشیند و می لغزد و می چرخد. دست هایش بارها و بارها مهره های کمرم را درمی نوردند. چشمه اشکم می جوشد. پیشانی ام را می ب*و*سد و اشک هایم را پاک می کند و لب می زند:
- آروم! آروم! همه چی تموم شد. دیگه پیش خودمی. تموم شد.
چشمان او برخلاف نگاه سرگردان من، مصمم است. سرم را توی سینه اش فرو می برم و با صدایی ضعیف می گویم:
- ولی اون هنوز شوهرمه.
محل کارم یکی از پر تیراژترین روزنامه های آن زمان ایران بود. دفتری بزرگ با کلی کارمند و روزنامه نگار و خبرنگار. مرا به بخش تبلیغات و آگهی ها فرستاده بودند. مسئول مستقیمم خانم مسن و مهربانی بود به نام امیدی. از همان روزهای اول مهرش به دلم نشست. بعضی روزها موقع صرف ناهار کنار هم می نشستیم و حرف می زدیم.
- خب، خوشگل خانوم. از شوهرت برام بگو. چطوری آشنا شدین؟
رینگ ساده ی سفید را توی دستم چرخاندم.
- از بچگی می شناختمش. پدرش همکار و دوست صمیمی بابامه. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
لبخندش مملو از حس های خوب بود.
- چند سالشه؟ چی کارست؟
لبخندم پر از عشق بود.
- 27 سالشه. ترم آخر ارشد مهندسی شیمیه. از اون خرخونای معروف که سرش بره درسش نمی ره.
ایام امتحاناتش بدترین دوران زندگی من بود، چون تقریبا نمی دیدمش.
- فعلا هم به صورت قراردادی واسه شرکت نفت کار می کنه. حقوقش زیاد نیست، اما خب از هیچی بهتره. ایشاا... درسش که تموم شه استخدام میشه.
خندید.
- ایشاا... عزیزم. ایشاا...! خب حالا که شوهرت ارشده تو چرا ادامه نمی دی؟ حیفی واسه مدرک کاردانی.
دستانم را توی هوا تکان دادم.
- وای نه! من از درس خوندن خوشم نمیاد. مگه مخمو از سر راه آوردم؟ همینم به زور و ضرب اشکان گرفتم. اصلا این همه عشق و علاقش رو به درس خوندن درک نمی کنم. این همه درس خونده آخرش چی شده؟ فعلا که حقوقش به یه تومن هم نمی رسه. تازه استخدامم بشه اتفاق مهمی نمی افته. یه حقوق کارمندی بخور و نمیره. پول تو کار آزاده.
آه کشیدم.
- ولی چه فایده؟ گوش نمی ده که. تا آخر عمر هشتمون گروی نهمونه.
تکه ای گوجه توی دهانش گذاشت و گفت:
- کار آزاد روحیه و جنم خودش رو می خواد. اگه نداشته باشی با سر زمین می خوری. شغل دولتی یه جورایی اطمینان خاطر و امنیتش بیشتره. حقوقش کمه اما میشه روش حساب کرد.
دستانم را به سینه زدم. صورت اشکان را تجسم کردم. یعنی جنم کار آزاد را نداشت؟
- آره خب. اینم هست.
شانه هایم را با بی قیدی بالا انداختم.
- هرچند که واسه من این چیزا اهمیت نداره. درسته که هیچکی از پول بدش نمیاد، اما من همین که اشکان رو داشته باشم بسمه. چیز بیشتری نمی خوام.
بلند خندید. دستی به پشتم زد و گفت:
سمانه
۳۹ ساله 00واقعا رمان قشنگی بود پیشنهاد میدم بخونید قلمتون مانا پگاه عزیز
۱ ماه پیشSetayesh
10نمیدونم این چندمین باریه که دارم این رمان رو میخونم و گریه میکنم و به نظرم کافی نیس و باید بارها و بارها بخونم و یادبگیرم🤍واقعا ازتون ممنونم که انقدر زیبا مینویسید و آرامش میدین❤
۱ ماه پیش......
00اشکان توی داستان خیلی لوس و بی منطق بود😑من عاشق مانی بودم ولی خدایی خودخواهی هایی که مردا اسمشو غیرت میذارندخیلی زنده نوشته شده بود . من عاشقتم پگاه 😍😍😍
۳ ماه پیشقربانی
۳۲ ساله 10به نظرم آخرش خوب تموم شد اگه می رفت مکزیک خیلی خوب نبود
۳ ماه پیشآذر
۲۰ ساله 20رمان هایی زیادی خوندم خیلی زیاد، ولی از بین همشون فقط اسم چندتا نویسنده رو همیشه برای شروع دوباره انتخاب میکنم ، پگاه عزیزم قلمت همیشه مانا ، از این رمانت هم بسیار لذت بردم
۴ ماه پیشپگاه
۲۴ ساله 00چجوری میتونی اینقدررررر خفن باشی اخهههههه
۵ ماه پیششهناز
00عالی بود خسته نباشید خدا قوت دستتون توان
۵ ماه پیشمهناز
00با سلام رمانش قشنگ بود اینکه تصمیم گرفت رو پای خودش بایسته. ولی شما زیاده از حد ایران رو سیاه و خارج رو خوب نشون دادین. همه چی بعد طلاق به خود آدم مربوط میشه که بقیه چه رفتاری باهاش داشته باشن.
۵ ماه پیشبرازنده
۲۶ ساله 00رمان خوبی بود اما دوستداشتم با مانی بمونه و سن دختره اصلا به اشتباهاش نمیخورد از یه دختره 19ساله شاید توقع این همه اشتباه داشت اما 25ساله نه نتیجه رو دوست دارم و کاش جلد دوم داشته باشه
۷ ماه پیش..
00قلم نویسنده قوی!رمان حاوی داستان جالب و زیبا.در ایران بیشتر به نیمه خالی لیوان نگاه کرده بودید.آخر رمان متفاوت و عجیب بود امادوست داشتم!عضی جاها خودتحقیری بود ولی بعضی جاها افتخار وحمایت.قلم تون مانا❤
۸ ماه پیشزهره
۴۰ ساله 10قلم خوبی داشت اما انگار نه از اروپا و زندگی در اروپا چیزی میدونست نه از زندگی در ایران این حجم از خودتحقیری و سیاه نمایی از یک آدم فرهنگی و نویسنده نوبره .
۱۰ ماه پیشیک دوست
01من موافق نیستم که میگید زنان مطلقه نمی تونندزندگی کنند اونها هم حق زندگی دوباره رو دارندچون مقصر بعضی از اتفاقات ما نیستیم وتقدیرهم در اون دست داره پس نمیشه گفت زنان مطلقه حق زندگی ندارند،زیبا بنگرید
۱۰ ماه پیشMasoomeh
10خیلی خیلی رمان زیبا و جذابی بود..من که از خوندن این رمان لذت بدوم و همراه تارا اشک ریختم..مومیایی همیشه تو ذهنم میمونه و این قدرت و توانایی نویسنده رو نشون میده..ممنون از پگاه عزیز👌👏
۱۱ ماه پیشسارا
20شاهکار بود پگاه!
۱۱ ماه پیش
نگار
۴۰ ساله 00به عشق رمان محشر اسطوره مومیایی رو خوندم اما قابل قیاس با هم نبودن تا وسطای رمان عالی اما دیگه افت کرد تارا خیلی احمق بود حیف مانی و اشکان و پاتریک که عاشق این بودن پایان داستانم بسیار مزخرف بود