رمان مومیایی
- به قلم P_E_G_A_H
- ⏱️۱۲ ساعت و ۲۳ دقیقه
- 84.8K 👁
- 287 ❤️
- 183 💬
جنایت…جنایت پشت جنایت.قصه حماقت ها،سادگیها و باختنهای هر روزه من و تو.قصه اشتباهاتی جبران ناپذیر
- من عروسی نمی خوام. به چه زبونی بگم؟
فشار دستانش را بیشتر کرد.
- من به اندازه کافی شرمنده ت هستم زندگی. نه طلای درست و حسابی، نه لباس آن چنانی، نه حتی یه خراب شده ی مستقل.
با دست دهانش را پوشاندم.
- هیش! مگه من به خاطر طلا و لباس زنت شدم؟ من تو رو می خوام، حتی وسط جهنم. چرا می خوای واسه جشنی که هیچ ارزشی نداره بری زیر بار قسط و قرض. به اندازه کافی فشار روت هست. من از این بیشترش رو نمی خوام. تو رو خدا بی خیال این جشن شو. یه مهمونی می گیریم و تموم.
از قاطعیت توی چشمانش، غم وجودم را گرفت.
- هیچ کس به اندازه من از این دوران عقد لعنتی بدش نمیاد. از این که زنم هستی و نیستی. از این که پیشم هستی و نیستی. از این که هر شب باید فقط با صدات بخوابم. با تجسم کردن چشمات، خنده هات، با خوندن هزار باره اس ام اس هات! میگن این دوران شیرینه اما واسه من مثِ زهره. از این نصفه نیمه بودنت خسته شدم، اما بی خیال این جشن نمی شم، چون بعدا می تونم واست طلا و لباس بخرم. می تونم یه خونه درست و حسابی واست بگیرم. می تونم سفرایی که دوست داری ببرمت. به شرفم قسم که این کار رو می کنم، اما واسه جشن عروسی بعدی در کار نیست. دیر میشه. لوث میشه. نمی خوام حسرتش به دلت بمونه.
بحث بی فایده بود. از تصمیمش بر نمی گشت.
آرام نوازشم کرد.
- نترس زندگی. عرضه یه جشن عروسی گرفتن رو دارم دیگه.
دلم از غرور شکسته در صدایش، له شد. دستم را دور گردنش انداختم.
- این چه حرفیه؟ من فقط می خوام پیشت باشم، فقط همین. بقیه چیزا هیچ اهمیتی واسم ندارن. بالاخره درس تو هم تموم میشه. از این حالت قراردادی در میای و رسمی میشی. منم که کار پیدا کردم. دیگه واسه چی باید نگران باشم؟
سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
- دیوونتم!
پرواز طولانی اعصاب نابودم را خراب تر می کند و هوای سرد باعث بیشتر مچاله شدنم می شود. شالم را دور دهانم می پیچم و وحشت زده از محیط ناشناس، چشم از "او" بر نمی دارم. ترسم را می فهمد. دستم را می گیرد. تا آنجا که می شود خودم را به بازویش می چسبانم. خندان نگاهم می کند.
- نترس! گمت نمی کنم.
شرمگین می شوم و کمی فاصله می گیرم. او چه می دانست از ترس گم شدن؟ چه می دانست از ترس تنها ماندن؟
چمدان ها را تحویل می گیرد. با کسی حرف می زند. اگر این زبان انگلیسیست پس چرا من هیچ نمی فهمم؟
- بیا عزیزم. باید سوار تاکسی شیم.
عزیزش بودم؟ بودم و ...؟
محو می شوم. گم می شوم در هیاهوی خیابان های سفید پوش اما شلوغ و زنده. ساختمان هایی که هیچ چشمی نمی تواند بلندیشان را تخمین بزند. مردمی که همه سر در یقه فرو برده اند و برای فرار از کوران سرما به تندترین شکل ممکن قدم برمی دارند. باورم نمی شود که دیگر در تهران نیستم. باورم نمی شود که کاب*و*س تمام شده است. باورم نمی شود کسی را که کنارم نشسته است و با انگشتانش دستم را نوازش می کند.
به گفته خودش آپارتمانش در حومه شهر است. هر چه پیش می رویم از تراکم آسمان خراش ها کاسته می شود. بالاخره مقابل ساختمان آجری رنگی پیاده می شویم. کرایه را حساب می کند و چمدان ها را به دنبال خودش می کشد. وسط لابی پله های مارپیچ زیبایی دیده می شود که او بی تفاوت به آن ها به سمت آسانسور می رود و دکمه چهار را می زند.
خانه اش کوچک نیست. حداقل به آن کوچکی که من فکر می کردم نیست. حداقل برای یک نفر زیادی بزرگ به نظر می رسد. حداقل ...
- خوش اومدی به خونه خودت.
نگاهش می کنم.
- این اتاق منه. اون اتاق رو هم واسه تو آماده کردم. وسایلت رو می ذارم اونجا.
چمدان را به اتاق می برد. از روشنایی و نورگیر بودنش خوشم می آید، اما سرد است. خیلی سرد است.
- قبلا همخونه داشتم. به افتخار شما ردش کردم بره که راحت باشیم.
توی دلم پرسیدم "پسر یا دختر؟"
- آب گرمه. لباسات رو عوض کن و یه دوش بگیر تا سرحال بیای.
بی اراده پوزخند زدم. "سر" کدام "حال"؟!
شالم را برمی دارم. از کنارش می گذرم و به سمت اتاق می روم، اما ناگهان دستم کشیده می شود و به آغوشش پرت می شوم. ضربان هر رگی که می زند به فلک می رسد. میان دستانش محصور می شوم و از بوی تنش مسحور. لب هایش روی موهایم می نشیند و می لغزد و می چرخد. دست هایش بارها و بارها مهره های کمرم را درمی نوردند. چشمه اشکم می جوشد. پیشانی ام را می ب*و*سد و اشک هایم را پاک می کند و لب می زند:
- آروم! آروم! همه چی تموم شد. دیگه پیش خودمی. تموم شد.
چشمان او برخلاف نگاه سرگردان من، مصمم است. سرم را توی سینه اش فرو می برم و با صدایی ضعیف می گویم:
- ولی اون هنوز شوهرمه.
محل کارم یکی از پر تیراژترین روزنامه های آن زمان ایران بود. دفتری بزرگ با کلی کارمند و روزنامه نگار و خبرنگار. مرا به بخش تبلیغات و آگهی ها فرستاده بودند. مسئول مستقیمم خانم مسن و مهربانی بود به نام امیدی. از همان روزهای اول مهرش به دلم نشست. بعضی روزها موقع صرف ناهار کنار هم می نشستیم و حرف می زدیم.
- خب، خوشگل خانوم. از شوهرت برام بگو. چطوری آشنا شدین؟
رینگ ساده ی سفید را توی دستم چرخاندم.
- از بچگی می شناختمش. پدرش همکار و دوست صمیمی بابامه. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
لبخندش مملو از حس های خوب بود.
- چند سالشه؟ چی کارست؟
لبخندم پر از عشق بود.
- 27 سالشه. ترم آخر ارشد مهندسی شیمیه. از اون خرخونای معروف که سرش بره درسش نمی ره.
ایام امتحاناتش بدترین دوران زندگی من بود، چون تقریبا نمی دیدمش.
- فعلا هم به صورت قراردادی واسه شرکت نفت کار می کنه. حقوقش زیاد نیست، اما خب از هیچی بهتره. ایشاا... درسش که تموم شه استخدام میشه.
خندید.
- ایشاا... عزیزم. ایشاا...! خب حالا که شوهرت ارشده تو چرا ادامه نمی دی؟ حیفی واسه مدرک کاردانی.
دستانم را توی هوا تکان دادم.
- وای نه! من از درس خوندن خوشم نمیاد. مگه مخمو از سر راه آوردم؟ همینم به زور و ضرب اشکان گرفتم. اصلا این همه عشق و علاقش رو به درس خوندن درک نمی کنم. این همه درس خونده آخرش چی شده؟ فعلا که حقوقش به یه تومن هم نمی رسه. تازه استخدامم بشه اتفاق مهمی نمی افته. یه حقوق کارمندی بخور و نمیره. پول تو کار آزاده.
آه کشیدم.
- ولی چه فایده؟ گوش نمی ده که. تا آخر عمر هشتمون گروی نهمونه.
تکه ای گوجه توی دهانش گذاشت و گفت:
- کار آزاد روحیه و جنم خودش رو می خواد. اگه نداشته باشی با سر زمین می خوری. شغل دولتی یه جورایی اطمینان خاطر و امنیتش بیشتره. حقوقش کمه اما میشه روش حساب کرد.
دستانم را به سینه زدم. صورت اشکان را تجسم کردم. یعنی جنم کار آزاد را نداشت؟
- آره خب. اینم هست.
شانه هایم را با بی قیدی بالا انداختم.
- هرچند که واسه من این چیزا اهمیت نداره. درسته که هیچکی از پول بدش نمیاد، اما من همین که اشکان رو داشته باشم بسمه. چیز بیشتری نمی خوام.
بلند خندید. دستی به پشتم زد و گفت:
طهورا
1سلام وخداقوت درمقایسه با رمان اسطوره هیچه به نظرم جبهه گیری شدیدی علیه خانواده وخصوصا آقایون داشت واوضاع کشورمون رو بسیار وحشتناک نشون داده
۱ ماه پیشفاطمه
1خانم نویسنده مردهای حامیت در رمان بسیار عالی بودن که هر زن آرزو داره یک حامی این شکلی داشته باشه برای دومین بار بود این رمان رو می خوندم واقعاً عالیه 🌟💜🌟💜
۲ ماه پیشMahak
1پگاه عزیزم رمانت عالی بود و محشر.نقش پاتریک عالی بود . مبین جذاب تر ممنونم ازت .لحظه لحظه اش و زندگی کردم و باتمام وجود حسش کردم .ممنونم .پایان رمانت هم جذاب بود
۲ ماه پیشمهلا
2پگاه عزیز... من این رمان رو نخوندم اما از نظرات متوجه شدم که مثل رمان مهشر استوره نیست... از رمان استوره متوجه شدم که قلم شما بی نظیره... پس استوره وار ادامه بده... حیف نویسنده ی رمان استوره نیست که همه بگن خوب بود اما این کجا و استوره کجا؟ قلم توانات رو با رمانهایی که فقط برای سرگرمی خوبن حیف نکن
۸ ماه پیشهستی
0اسطوره نه استوره
۲ ماه پیشصدف
2بهترین و کامل ترین رمان بود،یه جورایی میتونستم با تک تک شخصیت های رمان همزاد پنداری کنم ارزش بار ها خوندن رک داره...
۴ ماه پیشParya
3سلام..پگاه عزیزم امیدوارم هرجا که هستی سلامت باشی و همیشه به نوشتن ادامه بدی.قلمت عالیه رمان مومیایی رو باید تمام زنان سرزمینم بخونن و درس بگیرن..اخر رمان عالی تموم شد و همیشه که نباید دختر رمانمون با یه مرد و رابطه ی عاشقانه به نتیجه برسه توخیلی قشنگ مستقل بودن و توانایی یک زن رو نشون دادی عالی بود
۶ ماه پیشآرزو
0بسیار عالی و پر از نکته های زیبا بود از خواندن رمان مومیایی لذت بردم برای نویسنده آرزوی سلامتی دارم
۶ ماه پیشمهشاد
2پایان رمان اصلا خوب نبود
۸ ماه پیشالهه
3این یه رمان فوق العاده است که خوندنش برای همه زنها لازمه ومن خوشحالم که دوبار خوندمش و واقعا از خوندنش درس گرفتم
۸ ماه پیشعباسی
1سلام خسته نباشی نویسنده عزیزم ،من لذت بردم خیلی از حقایق جامعه ما رو به تحریر در آوردی،موفق باشی
۹ ماه پیشAa
4رمان خوبیه اما یه جاهایی در مورد فرهنگ و مردهای ایرانی بی انصافی شده
۹ ماه پیششیدا
5مزخرف بود،ارزش خوندن نداشت،واقعا تعجب کردم از نویسنده،رمان بی نظیر اسطوره کجا این رمان کجا
۱۰ ماه پیشمای
0خوب بود 👍نویسنده پایان خوبی انتخاب کرده بود ❤️
۱۰ ماه پیشFereshte
5رمان های زیادی خوندم میتونم قسم بخورم یکی از بهترین رمان هایی که خوندم رمان مومیایی بود عالی و درجه یک ایشالا همیشه رمانات به همین خوبی باشه پگاه جان 😍♥️
۱۱ ماه پیش
غریبه
0عالی بود رمان های دیگه ی این نویسنده رو میشه بگید؟؟؟