رمان گمشده به قلم سوگند موسوی
تينا دختري تنها و سرخورده كه مجبور به ازدواج با یه پیرمرد میشه ولی این وسط اتفاقایی میفته
که باعث ميشه مسير زندگي تينا عوض بشه و راز هايي از زندگيش براش رو بشه كه سالها ازش پنهون بوده
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه
دانیال:تو شناسنامت زده 19 سالته دانشجو باید باشی شایدم پشت کنکوری
تینا:نمیدونم لیلی چیشد
مریم:لیلی منم اگه بود هم سن تو بود سه سال پیش از طرف مدرسه رفتن راهیان نورماشینشون توراه افتاد تو دره لیلی منم همونجا بود
تینا:من متاسفم
مریم:اون دختر کوچیکم بود لیدای من یه سال از لیلی بزرگتر بود دانیالمم 3 سال از لیلی من بزرگتره
تینا:من مزاحمتون شدم
مریم:با حضورت حس کردم لیلیم اومده میتونی تا وقتی که میخوای تو اتاق لیلی بمونی تا وقتی که حافظتو بدست بیاری و خانوادتو پیدا کنی
تینا تشکر کرد
لیدا بلند شد و دستشو گرفت و گفت:بیا بریم اتاقتو نشونت بدم
و به سمت بالا رفتن
تینا با کنجکاوی به همه خونه نگاه میکرد خیلی خونه قشنگی بود
لیدا:اتاق من همین بغله من داتشجوی معماریم ترم سوم کارم داشتی صدام کن من تا صبح بیدارم
تینا تشکر کرد و روی تخت نشست
لیدا تنهاش گذاشت
داشت فکر میکرد
سرشو تکون دادو به طراف نگاه کرد
اتاق قشنگی بود
از در که وارد میشدی
سمت راست یه تخت اهنی بود و با یه روتختی صورتی کنار تخت یه پنجره بود با پرده توری زیر پنجره یه میز تحریر و صندلی بود
روبروی میز تحریر کنار در یه میز ارایش ساده بود با اینه بزرگ
کف اتاقم فرش پهن بود
تینا بلند شدو کنار پنجره وایستاد و به خیابون خیره شد
بارون شدیدی م
یبارید و زمین خیسه خیس بود
صدای صحبت از بیرون حواسشو پرت کرد
رفت سمت درو اروم گوش کرد
دانیال:مامان بهتر نیست ببریمش پیش پلیس؟
مریم:نه مادر گ*ن*ا*ه داره اگه یادش نیاد میبرنش بهزیستی جایی اینم که کسی رو نداره خوب ما نگهشمبداریم
دانیال:مامان احساسی برخورد نکن ما نمیتونیم نگهشداریم
مریم:زیاد حرف نزن حتما یه خیری تو کار بوده تموم کن تو هم
دانیال حرفی نزد و رفت داخل اتاقش
تینا از پشت در کنار اومد و رفت نشست روی تخت خیلی خسته بود
خسته بود خوابید
چند روزی گذشت و همه چیز عادی به نظر میرسید تینا چیزی یادش نبود و فقط استراحت میکرد تا حالش بهتر شه روزا خیلی خوب بود با شوخی های لیدا
ولی شبا کاب*و*س کلافش میکرد
صورت پیرزنی رو میدید که با اخم نگاش میکنه
به شب با تموم خسته گی و نا امیدی با چشمایی خیس به اینه نگاه کرد خسته و کلافه رو تخت نشست و پاهاشو بغل کرد کمکم خوابش برد
چشاش که گرم شد چهره پیرمردی رو دید که داشت بهش میخندید و شناسنامه رو جلوش تکون میداد سرشو برگردوند همون پیرزن ولی اینبار با خنده
به سمت کوچه دوید ولی هرچی میدوید نمیرسید جیغ زد کمک خواست
لیدا که تو اتاقش مشغول طراحی بود صدای ناله های تینا رو شنید
بلند شدو رفت از اتاق بیرون متوجه دانیال شد که اونم تازه از اتاقش اومده بود بیرون
دانیال:توهم شنیدی؟ فکر کنم خواب بد دیده
لیدا:اره بریم بیدارش کنیم
و خودش وارد اتاق شد دانیال تو چارچوب در ایستاد
لیدا تینا رو اروم تکون داد و اروم گفت:تینا جون تینا داری خواب میبینی پاشو
تینا با ترس از خواب پرید و به اطرافش نگاهی کردو گفت:کجاست؟کو؟
من زنش نمیشم بگو بره گمشه
لیدا:هیس اروم باش عزیزم خواب دیدی چیزی نیست که
تینا زد زیر گریه لیدا سرشو بغل کردو رو به دانیال گفت:دانیال
برو یه لیوان اب بیار براش نمیبینی حالش بده
دانیال سریع رفت پایین و یه لیوان اب از یخچال ورداشت و اورد داد به لیدا
لیدا:بیا تینا اینو بخور بعد واسمون تعریف کن چی دیدی
تینا لیوان اب و سر کشید و زانوشو بغل کردو گفت:یه پیرمرده هفتاد ساله یه پیرزن که مادر بزرگم بود
لیدا:حتما اونم پدر بزرگت بود
تینا:نه یادم اومده اون کی بود اون خاستگارم بود صاحب خونمون بود مادربزرگم وقتی من دوماهم بود منو بزرگ کرد مادرو پدرم از مسافرت داشتیم برمیگشتیم که تصادف کردن چیزی که مادر جونم گفته بود
هردو درجا مردن و من زنده موندم عمه هام همه برای خودشون راه دور بودن اصلا بهمون سر نمیزدن
مادرمم تک فرزند بود
خانم جون هم چون وضع مالیش خوب نبود قول منو به اوس محمود داده بود منم از خونه فرار کردم و اون اتفاق
panah
00خدایاااا چرا آخرش اینطوریی شدددد چه با ذوققق دلشتم میخوندم تینای بدبخت تازه داداششو پیدا کرده بود انقدر خوشحال شدممم ولی بعد مردنننن خدایاااااااااا😭😭😭😭😭😭🥲
۱ سال پیش...
00گوه بود
۱ سال پیشندا
00خوب بود ولی شباهت لیلی به تینا معلوم نشد و اخرش خیلی غمگین شدهیچکدوم اصلا عقدنکردن فقط اعتراف نباید میمردن ولی یه خوبی داشت که با هم مردن ای کاش رامتین مادربزرگش را میدیدومیگفت چرا ابجیم را اذیت کردی
۱ سال پیشفریباحیدری
۵۹ ساله 00سلام بدنبود
۲ سال پیشفاطمه
30میشه خوندش ولی اخرش غمگینه دخترو پسره تازه بهم اعتراف کردن فوران تصادف و مرگ شت مگه فیلم هندیه
۲ سال پیشسام
۵۲ ساله 10خوب بود............
۲ سال پیش..
۱۵ ساله 10خیلی علمی بود😶😶
۳ سال پیشدریا
10رمان قشنگی بودش ولی ای کاش تهش تصادف نمی کردن
۳ سال پیشآیدا
۱۸ ساله 30این چه رمانی بود حالا اگه اخرش با خوشی تموم میشد چی میشد اسمون به زمین میومد واقعا که ادم این همه وقت با ذوق میخونه تا اخرش تو ذوق ادم می خوره اه 😒
۳ سال پیشآیدا
20چرا این جوری شد چرت ترین رمانی که تا حالا خونده بودم تازه داشت جالب می شد چرا این جوری شد لطفا رمان می نویسید درست بنویسید
۴ سال پیشمهریما
۱۹ ساله 10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
نیلوفر
۱۹ ساله 41چرا تو خیلی از رمانا دختره رو مجبور میکنن با پیرمرد ازدواج کنه به نظرم پیر مردا رو خیلی بو نشون میدن من خودم شوهرم ۱۲سال ازم بزرگ ترا ولی خیلی خوبه والا در کل رمان خوبی بود 🌹
۳ سال پیشهدیه
41رمان فوق العاده عالی بود با اینکه کم بود ولی عالی اخرش ناراحت کنننده بود ولی چون دوتاشون باهم رفتن خوب بود تقرین
۴ سال پیشAvina
۱۹ ساله 11آخه یعنی چی چرا آخرش باید بمیرن 😢😢😢
۴ سال پیشاسرا
52چرا تورمان میخان دخترهمش به زورپیرمردبدن باباپیرمردهاخیلی بدجلوه میدن واقعیش خیلی دخترا دیدم که***بالاازدواج باخاست خودشون مخصوص اگه طرف وضع مالیش خوب باش این اجحاف درحق سالمندان
۴ سال پیش
خوب نبود اصلا
00خوب نبود اصلا