افسانه ای از تاریکی

به قلم کیانا موسوی

عاشقانه تخیلی

در مورد دورگه ای که برای پادشاه و بانوی سرزمین خون اشام ها موجودی ترسناک رو ازاد میکنه یک دختری از جنس وحشت و تاریکی ولی واقعا او ادم بدی است ؟!


95
1,002 تعداد بازدید
10 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

با غرور از بین همه خون اشام ها رد میشدم
جرعت اینکه چیزی بهم بگن رو نداشتن
همشون قدرت من رو درک میکردند و میترسیدند
ولی با چشم های پر از نفرت به من نگاه می کردند
برایم مهم نیست
اونها باید عوض شوند
اونها باید طرز فکر قدیمی شان را کنار بگذارند
اگر کسی دورگه متولد شود مگر تقصیر اوست؟
از چشم های همشون تحقیر می بارید ولی جز نگاه سرد و خشک من چیزی نصیب شان نمیشد
((من یک دورگه خون آشام و گرگینه ام
از قدیم میان خون آشام ها و گرگینه ها جنگ برپا بوده است
ولی حدود چهار صد سال پیش یک خون آشام نر که جزء صمیمی ترین دوستان پادشاه بوده عاشق دختری از نژاد گرگ ها میشه
اون ها هر روز به هم وابسته تر میشوند و این وابستگی بر این علت میشه که از گروه های خودشون طرد بشن و نتیجه عشق شان من بشم
پدر و مادرم هردو اصیل بودن
مادرم دختر گرگ الفا و پدرم هم پسر عموی پادشاه بوده))
بعد از طی کردن بازار خون آشام ها به قصر میرسم
قصری با شکوه و با عظمت
که این روزها به دلیل خشم پادشاه تمامی اجرهایش سیاه شده بودند و بالای برج های قصر هم ابر سیاهی هم در بر گرفته
دور تا دور قصر پر از نگهبان بود و دو سرباز هم کنار دروازه با تبر های غول پیکر بودند
بهشان نزدیک میشوم و کارت پوست آهو رو نشان شان میدهم ( اگر کارتی با پوست آهو دریافت کنی یعنی مهمان ویژه پادشاه هستی)
یکی از سرباز ها با نگاهی پر از تحقیر نگاهم میکنه
انگار به یک موجود نجس داره حرف میزنه
سرباز:
پادشاه چرا باید یک دورگه رو به قصر دعوت کنه اونم با کارت ویژه
نگاه سردی بهش میندازم و پوزخند میزنم
من:
فعلا این دورگه مهمان ویژه حساب شده ولی تو که یک رگ داری مثل سگ داری اینجا جون میکنی و واق واق میکنی
با همون لحن سرد همیشگی ادامه میدم
من:
بهتره بگیری دروازه رو باز کنی وگرنه فکر نکنم پادشاه خوشش بیاد سرباز هاش با یک مهمان ویژه اینگونه رفتار کنن
با نفرت دروازه رو باز میکنه
داخل باغ قصر میشوم
یادم میاد قبلا خیلی با شکوه بود ولی الان تمام درخت ها خشک شده بودند و سبزه ها زرد شدند
ترک های زیادی رو دیوار های قصر بود
تا الان کسی پادشاه رو با این وضعیت ندیده بود
اره پادشاه مغرور بود ولی سنگدل نبود
پادشاه بعد هزار سال عمر عاشق بانو هانا شد
پادشاه خاطرخواه های زیادی داشت که یکی شان جادوگر قدرتمندی بود
وقتی بانو هانا باردار میشه اونو طلسمی میکنه که هیچ کسی نمیتونه باطلش کنه
ولی بعد جادوگر کشته میشه
از اون قضیه دو ماه میگذره و کسی نمیدونه چقدر بانو دوام میاره ولی این رو میدونن اگه طلسم شکسته نشه تو این ماه میمیره
از باغ میگذرم و به در اصلی میرسم
خدمتکار زنی منو تا جایی که پادشاه هست راهنمایی میکنه
وقتی رسیدم خدمتکار بدون هیچ حرفی میزاره میره
ولی خب برام مهم نیست
در سالن بزرگی رو باز میکنم و داخل میشم
سالن بزرگی که ستون های سنگی بزرگی داشت و میان ستون ها دریچه های بزرگی قرار داشت
ستون ها تا تخت پادشاهی ادامه داشتن
با قدم هایی سریع اما پر از غرور به سمت پادشاه میرم
پادشاه با وضع اشفته ای رو تخت نشسته بود ولی بازهم استوار و غرور شو حفظ کرده بود
به ده قدمیش که میرسم می ایستم
من:
درود بر پادشاه آرکان
پادشاه از سر جاش بلند میشه و به نزدیکی من ظاهر میشه
آرکان(پادشاه):
میدونی که از مقدمه چینی بدم میاد کارن
خودت اطلاع داری که همسرم طلسم شده و تو این ماه ممکنه جون شو از دست بده
وقتی از همسرش حرف زد غم رو میشد از صداش خوند
آرکان:
طلسمش هیچ جوره شکسته نشده
چه از کیمیاگر ها بگیر تا ساحره ها
همه شون گفتن راهی نیست ولی یک راهی هست که به تازگی فهمیدم
منتظر به پادشاه خیره میشم
آرکان:
طبق افسانه ای کسی هست که از همه قدرتمند تره حتی از خدایگان هیاراد
کسی که قدرت کنترل کهکشان ها ماه و خورشید رو داره
ولی در کوه یخی زندونی شده و تا به حال پیدا نشده
لبخند میزنه
آرکان:
ولی نقشه ای بین پادشاهان خون آشام ها به من ارث رسیده که مکان اون غار رو نشون میده
ازت میخوام که کلاغ سفید رو ازاد کنی
دیگه از قیافه سرد و خشکم خبری نبود
متعجب به پادشاه نگاه میکردم
یعنی چی کلاغ سفید باید ازاد شه
این بار من حرف میزنم
من:
پادشاه ولی اگه طبق پیشگویی ها اون مارو بیشتر نابود کنه چی
طبق همون افسانه جد ما با اون بدترین رفتار رو داشتن حتی خدایگان هم باهاش خوب نبوده
آرکان:
ولی پیشگویی های زیادی هم هست که گفته میشه پاک ترین قلب رو داره و طرف خوبی هارو میگیره
زن من از همه پاک تر و خوب تره حتما طلسمش رو باطل میکنه
مکث میکنه و میگه
آرکان:
از دروازه اون غار فقط یک شخص میتونه رد بشع
کسی که دارای دو قدرت همزمان باشه
کارن من ازت کمک میخوام
هیچ کس تا حالا اینجوری پادشاه رو ندیده
اصلا پادشاه از کسی درخواست نمیکرد
من به پادشاه مدیونم تنها کسی که من رو تحقیر نمیکرد پادشاه و بانو بودن
بی معطلی جوابم رو میدم
من:
حتما پادشاه
من بخاطر شما و بانو حاضرم جانم رو فدا کنم
پادشاه لبخند کم جونی میزنه
خلاصه اون شب نقشه کشیدیم که فردا موقع طلوع افتاب با صد سرباز مسلح به اون سمت بریم
چون غار در منطقه ای بود که تحت سلطه کُمُنزوت پادشاه رپتایل ها و شیاطین بود
اون شب داخل قصر کلی تمرین کردم و سرباز هارو یک فرمانده به اسم شاهین اماده کرد
مرد خوبی بود
مثل بقیه باهام رفتار میکرد و کاملا خونگرم بود
« صبح آن روز »
دم ورودی غار ایستاده بودیم
اسبی که رویش سوار بودم همش میخواست به سمت غار برود ولی با کشیدن افسارش مانع اش میشدم
دستی دور شانه ام میشیند
به صاحب دست نگاه میکنم که شاهین با چهره و لبخند دل گرم کننده اش نگاهم میکند
شاهین:
خب رفیق
ما اینجا مراقبیم که رپتایل ها مارو پیدا نکنند
تو با خیال راحت برو سراغ ماموریت ویژه ات
امیدورام خدایگان پشت و پناهت باشد
با چهره سرد همیشگی سری تکان میدم و از اسب پیاده میشم
دهانه غار پر از برف بود
ولی ما در اوج تابستان بودیم
دیوار نامرئی در دهانه غار را پوشانده بود که سرباز ها نمی توانستن داخل شوند
به همین دلیل من تنهایی داخل میشدم
اول سر انگشتان دستم را روی ان دیوار نامرئی میگذارم
وقتی لمس میشوند سردی تمام وجودم را میگیرد و لحظه ای بعد خودم را آنطرف دهانه غار میبینم
بی معطلی راه میفتم
هرچه جلوتر می رفتم هوا سرد تر میشد
و روشنایی کم کم از بین میرفت
قدم دیگه ای خواستم بردارم که زیر پام خالی شد
و پام داخل چاله ای فرو رفت
هرچه زور می زدم نمی توانستم پایم را ازاد کنم
صداهای ناواضحی می شنیدم
انگار پرنده ای زخمی شده باشد
دقیق تر که میشدم صدا از سمت چپم پشت یک مجسمه کلاغ می امد
انی همه زروم را جمع میکنم و پام رو میکشم بیرون
از ان لحظه که پام رو داخل غار گذاشتم تمام نیروهایم از بین رفته بود و مانند یک انسان معمولی شده بودم
نزدیک مجسمه کلاغ میشم
هنوز ان صدا می امد
ولی لحظه ای قطع شد
به عقب گرد کردم و خواستم برم که نوای زیبا و دل نشینی داخل ذهنم پیچید
[ ازادم کن ]
کشش عجیبی نسبت به مجسمه داشتم
بی اختیار به سمتش رفتم و کنارش زدم که دریچه ای پدیدار شد
از داخل دریچه نور ابی رنگی ساطع میشد
نوری به رنگ یخ و برف
چون دریچه کوچک بود به زحمت ازش رد شدم
دوباره می ایستم و سرم را بالا میگیرم و به منظره رو به رویم چشم میدوزم
کوهی یخ که نور از خودش ساطع میکرد
وسط کوه کسی بود که انگار در حال سقوط بود
بال های بزرگ سیاه رنگ که به سمت بالا رفته بودند و موخای بلند سفیدی که دور و برش پریشان شده بود
چیز دیگری به خاطر بال ها و موهایش قابل مشاهده نبود
یاد افسانه کلاغ سفید افتادم
یعنی این شخص خود کلاغ است
____ ____ ____ ____ ____
افسانه کلاغ سفید
{ سه هزار سال پیش دختری متولد شد
دختری که زیبایی اش زبان زد همگان بود
دختری از جنس سایه و تاریکی
کسی که میتوانست کهکشان ها را کنترل کند
ماه و خورشید را در دست داشت
بال هایی که با ستارگان اراسته شده بود و کهکشان ها و خورشید را می توانستی در ان مشاهده کنی
قلبی پاک و دلسوز داشت
در چشماش گرما را میشد دید
کسی که بارها و بارها از‌ خدایگان قوی تر بود
خدایگان بر این دلیل ترسید
ترسید که شاید روزی تاریکی بر او غالب شود و تمام موجودات زمین را از بین ببرد
به همین دلیل وقتی نوزاد کوچکی بود اورا در اینده قرار میدهند
و خدایگان به خدای سرنوشت می سپارد تلخ ترین زندگی را برایش رقم بزند
ولی خدا ی سرنوشت فقط توانست تا 18 سالگی دخترک سرنوشتش را بنویسد
به بعد دخترک میفهمد مال اینده نیست و به گذشته می اید
وقتی به جمع موجودات برتر می اید( خون آشام ها ، گرگینه ها ، پری ها ، جادوگران ، ساحره ها و ...)
اون را با حقارت و بدی پس میزنند
دخترک غمگین میشود و به غاری پناه می برد
خدایگان هم وقتی این خبر را فهمید بلافاصله به ان غار میرود و اورا در کوهی یخ گرفتار میسازد
در دهانه غار را طلسمس میگذارد که فقط کسی بتواند رد شود که دارای دو قدرت همزمان یا همان دو رگه باشد
چون دخترک از جنس تاریکی بود ولی رنگ و پوست سفیدی داشت نام اورا کلاغ سفید می گذارند
البته شایعه ای هم هست که از پشت لاله گوشش تا گردنش طرح کلاغی سیاه خالکوبی شده است که از بدو تولدش ان خالکوبی را داشته است}
___ ____ ____ ____
نزدیک میروم
همه جا تاریک بود و فقط اون کوه یخ که از خودش نور ابی رنگ ساطع میکرد نورانی بود
باز هم هیچکدام از حرکاتم دست خودم نبود
دستم رو روی یخ میزارم که گرمایی وصف نشدنی درونم ایجاد میشه و کوه شروع به ترک خوردن میکنه
چشمانم بسته میشه و یک سری خاطرات دردناک به سمتم هجوم میاره
خیلی سریع بود و شاید فقط چند ثانیه زمان برد
کوه ترک بر میداره و با یک انفجار از هم میپاشه
جسم ان فرد با فشار زیاد به زمین برخورد میکنه زمین لرزه شدیدی داخل غار شروع میشه
سریع به سمت کلاغ میرم
یک دستمو زیر زانوش میزارم و دست دیگرم رو از کمرش‌ رد میکنم
ارامش عجیبی درونم هویدا میشه
قلبم شروع به تپیدن میکنه
نمیدونم شاید اون لحظه جادو شدم
ولی اینو میدونم جادوی زیبایی بود
جادویی از جنس ارامش
به سرعت شروع به دویدن میکنم
اثری از مجسمه کلاغ نبود
وقتی خروجی غار رو دیدم قدم هامو سریع تر برداشتم
لعنت به این وضعیت که قدرت یک انسان معمولی رو داشتم
سنگ ریزه ها به شدت رویم می ریختن و من روی دختری خم شده بودم که چند دقیقه بیشتر به دیدنش نگذشته ولی در برابرش حس مسئولیت میکنم
وقتی نزدیک دهانه غار میشم خودمو به پشت پرت میکنم و اون جسم بی جون رو به خودم می فشارم
شاهین و برخی از سربازان با تعجب به من نگاه میکردند
شاهین سریع تر به خودش میاد و با دو بهم نزدیک میشه
کلاغ رو از دستم میکشه و روی زمین میزارش
به منم کمک میکنه تا بلند شم
حس میکردم قدرتام کم کم دارند به وجودم برمیگردن
به انی شاهین روی زانوهاش فرود
به شاهین نگاه میکنم که دیدم یکی از دستاشو داره روی صورت کلاغ میزاره و موهاشو کنار میزنه
دیدی به صورت کلاغ نداشتم
متعجب منم خم میشم و کمی سرمو خم میکنم تا بتونم چهره شو ببینم
یک لحظه حس کردم نفسم رفت
قلبم مثل قبل دیگه نمی‌زد
این چهره واقعیه یا یک توهم شیرینه؟
حاضرم قسم بخورم از الاهه یه عشق و زیبایی زیباتره
موهای سفید و بلند
دماغ کوچیک
گونه ها و سر دماغش قرمز شده بود
لب های سرخ و درشت
چشمایی که معلوم بود کشیده و درشت هست اما بسته بود
ایندفعه مثل قبل قلبم بی حرکت نبود
قلبم به طور دیوانه بار داشت خودشو به قفسه سینم می کوبید تا از حصارش در بیاد
نگاهم به دست شاهین که روی صورتش بود نشست
خشم بی دلیل تموم وجودم رو فرا گرفت
انگار دلم میخواست فقط من به این اثر زیبا دست بزنم
عصبی دست شاهین رو چنگ میزنم و با شدت دستشو پس میزنم
ولی شاهین عین خیالش نبود و هنوز داشت کلاغ رو نگاه میکرد
مثل قبل کلاغ رو بغلش میکنم و با سرعت از اون مکان دور میشم
با قدرت خون آشامیم پرتالی به سالن قصر باز میکنم
وقتی ظاهر شدم کلی خدم و حشم تو سالن بودند و هنوز متوجه من نشده بودند
پشت ستونی قایم میشم و دوباره پرتالی تو همون اتاقی که دیشب در ان استراحت کرده بودم پرتال میزنم
وقتی ظاهر میشم همه جا مرتب شده بود
آهسته به سمت تخت میرم و کلاغ رو با احتیاط روی تخت میزارم
به تخت نزدیکش میکنم و اول دستی که زیر کمرش حلقه زده بودم رو ازاد میکنم و بعد دست دیگمو که زیر سرش بود اهسته پایین میارم بخاطر این کارم سرمم به جلو خم میشه و تو یک وجبی اش قرار میگیره
دوباره به چهره اش نگاه میکنم
جای چشماش تا پایین رد اشکی یخ زده بود که البته کم کم داشت اب میشد
رنگ سرخ لباش با پوست سفیدش تضاد زیبایی به وجود اورده بود
و بازهم کنترل بدنم بی اختیار شده بود
سرم داشت کم کم به صورت این دخترک زیبا خم میشد
دلم میخواست طعم لب هاش رو بچشم
دلم میخواست از شاهرگ خونشو بمکم ( اگر خون آشامی از شاهرگ کسی دیگه ای خون بخوره به ای معنی است که اورا جفت خود کرده )
تو ی دوسانتی صورتش بود که به خودم اومدم
من داشتم چکار می کردم؟!
سریع سرمو عقب میبرم و کلافه یک دستمو داخل موهام میکشم
این حرکت من مصادف شد با خوردن در اتاق به دیوار
بی خیال به پادشاه نگاه میکنم که با چشم های سراسر از خوشحال داشت به من نگاه میکرد
بعد از چند لحظه در رو بست و به ثانیه نکشیده به آغوشش فرو رفتم
چشمام تا آخرین حد ممکن باز شده بود
پادشاه مغرور و خشن از این کار ها؟
دستشو چند بار به پشتم زد
آرکان:
جون جفت مو بهت مدیونم کارن
بعد به سرعت ازم جدا میشه و به تخت نگاه میکنه
بعد مکث طولانی به من نگاه میکنه
آرکان:
طبق افسانه ها زیباییش حتی از خدای عشق بیشتره
بعد با چهره ای که هیچکی شرط می بندم هیچ کسی جز بانو ندیده با شیطنت چشمکی به من میزنه و میگه
آرکان:
تو سالن بس نهایتی حس کردم و ذهنم رو به این اتاق کشوندم که دیدم کارن پسر دوستم کسی که غرورش حتی از پادشاه این مملکت هم بیشتره داره کار هایی انجام میده
جز چشمای سرد من چیزی نصیب ش نمیشه
تک خنده ای میکنه و بعد باهم از اتاق خارج میشیم
« چند ساعت بعد »
بعد توضیح طولانی پادشاه به وزیران و سردستان و برخی از اصل زادگان دیگر پادشاه منو به فرمانده ارشد رساند
میخواستم در خواست پادشاه رو محترمانه رد کنم ولی این کار بسیار ناشایست بود
اون جلوی جمع این کار رو کرد و نمیشد رو حرف پادشاه حرف زد
الان هم داخل اتاق دیگه ای رو به روی اتاق اون دخترک بودم
روی تخت دراز کشیده بودم و پار روی پام انداخته بودم
ارنج دست چپم روی چشمام بود
ذهنم همش سمت کلاغ. سفید میرفت
بدنه سفیدش با بال های سیاه اش در تضاد بود ولی خیلی قشنگ بود
بال هاش همانند کلاغ بود
بی دلیل نبوده لقبش را گذاشتند کلاغ سفید
لبخندی رو لبم می اید ولی سریع جمع میکنم
از سرجام بلند میشم و در در اتاقم رو باز میکنم
راهروی بزرگی که توش پر از در های اتاق های مهمان بود
کسی تو راهرو نبود ولی اگر هم بود من کار خودم رو میکردم
کامل از اتاق خارج میشم و به اتاق کلاغ میرم
تعدادی عود بالا سرش گذاشته بودند و دستاش رو روی سینه هاش به صورت ضرب قرار داده بودند
به سمتش قدم بر میدارم و روی تخت میشینم
لباس های عجیبی تنش بود که تشخیص میدادم مال اینده انسان ها باشد
ولی به تن بی نقص اش خیلی می اومد
دوباره به چهرش خیره میشم
قلبم مثل قبل دوباره شروع به تپیدن کرده بود
ولی خیلی اروم می تپید
دستمو جلو میبرم و خواستم روی صورتش بزارم
چرا کارهام جلوی ای دختر دست خودم نیست
وقتی دستم داشت پوست لطیفش رو لمس میکرد چشماش با ضرب باز شد
نفسم حبس شد
همونجا خشک شده بودم
به سقف اتاق نگاه میکرد که مردمک چشمش به سمت من لغزید
تنم از سردی نگاهش یخ بست
ولی ... ولی ..
هیچی از زیبایی چشماش کم نمیکرد
چشمای درشت و کشیده
چشمای طوسی تیره که با رگه های ابی و سبز و طلایی اراسته شده بود
فکر میکردی از تمام رنگ های دنیا در چشمانش هست
رگه ابیش شبیه دریا و قطب های یخی بود
رگه سبز شبیه جنگل و سبزی درختان بود
رگه طلایی به رنگ طلا و نور های خورشید
هرچه اعماق چشماش رو کنکاش میکردی جز سردی هیچی دست گیرت نمیشد
نفهمیدم چند لحظه بهش خیره بودم که از جاش به صورت نیم خیز بلند میشه
دستمو که تو همون حالت خشک شده بود بر میدارم
کامل تو جاش میشینه
و این باعث میشه صورتش با صورتم مماس بشه
حالت چشماش خمار بود
پلک ریزی زد که مژه های بلند و پرپشت اش به سر دماغم بر خورد کرد
معلوم بود قدش از من کوتاه تره که با نشستنش یک سر ازم پایین تره
با لحن سردی میگه
کلاغ:
تو همونی هستی که منو ازاد کرد
فقط بهش خیره میشم
سعی میکنم چشمام مثل خودش سرد و بی روح باشه
کلاغ:
بلند شو
صداش برام مثل نواختن زیباترین ساز ها بود
الان هرکی جاش بود میزدم لهش میکردم که با لحن دستوری باهام حرف میزنه
ولی...
ولی شو هم خودم نمیدونم چرا
کلاغ:
مورد پسند بودم برات؟
به خودم میام و خونسرد از سر جام بلند میشم
پوزخندی میزنه و سرش رو میندازه پایین و با صدایی که از ته چاه میومد زمزمه کرد
کلاغ:
من هیچ وقت مورد پسند نبودم
اخم میکنم
منظورش چی بود؟
سعی میکنم بی خیال باشم
من:
خدمتکاری داخل اتاق میاد و امادت میکنه
این لحنم بیشتر دستوری بود
اون با همون چشم های سرد بهم نگاه میکنه و پوزخند میزنه
کلاغ:
چشم دورگه
دستم و مشت میکنم
دلم یک جوری شد
لحنش با طعنه بود و نمیدونم چرا ناراحت شدم
انگار نمیخواستم ازش طعنه بشنوم
من چه مرگم شده بود
مگه الان نباید به تخمم بگیرم پس چیشد
از اتاقش خارج میشم
لحن حرف زدنم شبیه مامان شد یک لحظه
مامان هم همیشه تیکه کلام های زشتی به کار می برد
چقدر زود از دستشون دادم
از پله های ته راهرو بالا میرم
تو راه از خدمتکارا پرسیدم که پادشاه کجاست
یکی شون گفت تو اتاق بانو هانا هستن
چون بلد نبودم با کمک خدمتکاری به اون سمت رفتم
( حتما از خودتون می پرسین چرا از قدرت هاشون استفاده نمیکنن
خب باید بگم استفاده از قدرت داخل قصر ممنوعه)
به در اتاق بزرگی رسیدیم و خدمتکار با گفتن با اجازه ازم دور شد
پوزخندی میزنم قبل اینکه فرمانده بشم جز تحقیر چیزی نمی‌دیدم
چند تقه به در اتاق میزنم
آرکان:
بیا کارن
در اتاق رو باز میکنم و داخل میشم
اتاق بزرگ سفید و یاسی
بانو با شکم گنده ای داخل تابوت دراز کشیده بود و انگار سطل ابی روش خالی کردند که خیس خیس بود
آرکان:
چکار داشتی کارن
به پادشاه چشم میدوزم
من:
کلاغ به هوش اومده
سری تکون میده
آرکان:
قدرت زیادی پشت در احساس میکنم
بعد این حرفش چند تقه به در خورد
خدمتکار:
سرورم کلاغ سفید تشریف اورد..
ادامه حرفش با باز شدن در نصفه موند
کلاغ سفید با گستاخی تمام در رو باز کرده بود و اومده بود داخل
نیم نگاهی به ما ننداخت و به سمت بانو راه افتاد
پادشاه جلوش ایستاد
کلاغ پوزخندی میزنه و با لحن سردی میگه
کلاغ:
برو اون بر مگه نمیخوای جفت و پسر تو نجات بدم
آرکان:
قبل کارت بزار بگم
بلایی سرش بیاد دنیارو روی سرت خراب میکنم
میدونم کینه از جدمون تو دلت داری ولی بهتره ذوی سر جفتم خالی نکنی
پوزخند کلاغ عمق میگیره و به چشمای پادشاه زل میزنه
کلاغ:
تو و اون جدت همگی با هم
بعد این حرفش گستاخ انگشت وسط شو میاره بالا
هنگ کرده بود
میدونم حرفش گستاخانه بود ولی چرا انگشت شو میاره بالا
پادشاه رو کنار میزنه و به سمت تابوت بانو هانا میاد
دستی روی سر بانو میکشه که همون لحظه کلی قطرات سیاه رنگ از بدن بانو خارج میشه و با سرعت به بیرون اتاق میره
جسد همون خدمتکاری که کلاغ رو اورده بود به زمین جلو در اتاق میفته
و کلی خون از دماغ و دهن و گوشش میزنه بیرون
با صدای هین بلندی به سمت بانو و کلاغ بر میگردیم
کلاغ خونسرد دستشو از روی سر بانو بر میداره
کلاغ:
بیا جفتت پادشاه
دیدی نگرفتیم بخوریمش
لحن حرف زدنشم موقع کنایه زدن سرد بود
پادشاه بی توجه به کنایه کلاغ به سمت بانو هانا میره
البته پادشاه نمیتونست جواب شو هم بده
چون رده مقامی کلاغ سفید با خدایگان هیاراد یکی بود و حتی بالاتر
کلاغ رو شو به سمت من میگیره
کلاغ:
مجنون به لیلی رسیده بهتره اینجارو ترک کنیم
من چشم و گوش هام بستس الان اینجا صحنه +۱۸ درست میشه
اخم تصنعی میکنم و از اتاق بیرون میرم
« فردای ان روز »
آرکان:
یعنی چی یهو ناپدید شد
وزیر با ترس شروع به حرف زدن میکنه
وزیر:
پادشاه میدانید که قدرت کلاغ سفید تاریک هستش
اینکه تو یک چشم بهم زدن غیب بشن و اصلا نتونیم رد شو بزنیم یجورایی عادی به حساب میاد
پادشاه خواست به سمت وزیر هجوم ببره که بانو هانا دستشو میگیره
هانا:
پادشاه حق با وزیره
لطفاً خودتون رو کنترل کنین
دیشب کلاغ سفید از اینجا رفت
وقتی این خبر رو شنیدم غم وجودمو گرفته بود
الکی به همه می پریدم
با همه با صدای عصبانی صحبت میکردم
انگار یک چیز با ارزشی رو گم کرده بودم
هیچ وقت تو این چهار صد سال عمرم این حالت بهم دست نداده بود
باید با پیشگو پیر صحبت میکردم
کسی که حکم پدر رو برام داشت
« شش سال بعد »
سیلی محکمی رو صورت سرباز رو به روم میزنم
کسی جرعت کلمه ای حرف زدن رو نداشت
ترسیده به من نگاه میکرند
باید هم بترسند
تو این شش سال خیلی خشن شده بودم
همون روزی که کلاغ سفید رفت به پیش پیشگوی پیر رفتم
همیشه باهاش صحبت می کردم
تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم
حرکاتم جلوی کلاغ سفید
حرکات قلبم
خشک شدنم و بی اختیار شدنم پیشش
بعد همه ی حرفام سفت با دستای چوروکیده اش بغلم کرد و ابراز خوشحالی کرد
گرگ درونم و حالت خون آشامم عاشق کلاغ شده بود
ولی خب که چی
اون رفته بود
اون برای همیشه رفته بود
قلبم با این حرف درد گرفت
حس کردم یکی قلبمو تو مشتش گرفته و فقط فشار میده
دو سال شب گردی داشتم
هدفم هم این بود که پیداش کنم ولی نتونستم
چهار سال قبل دوباره جنگ بین رپتایل و ها و شیاطین با موجودات برتر شروع شد
و این جنگ اصلی بود
و این سرباز رو به روم گند زده بود
سلاح هارو وقتی داشت حمل میکرد تا بیاره رپتایل ها ازش گرفتند
سرباز:
فرمانده
قسم میخورم اون راه کاملا مخفی بود
هیچ رپتایلی اونجا هیچ وقت پرسه نمیزد
ولی اونا برنامه ریزی شده بودند و به ما حمله کردند
همه رو کشتن
اخم هامو توهم میکشم
واضح بود یک خیانتکار بین ماست
ولی کی؟!
باید به پادشاه اطلاع میدادم
این دفعه حتما باید دست به دامن ساحره ها می شدیم
به پادشاه اطلاع دادم که اون گفت بهتره این موضوع بین خودمون بمونه
و خودش با ساحره ها صحبت میکنه و ازشون اسلحه هارو میگیره
حس عجیبی داشتم
حس ششم میگفت تو جنگ شکست میخوریم
ولی ما یک هیچ راجب جنگ جلوئیم
جنگ قبلی رپتایل ها تعداد شون خیلی کم بود و خیلی دیر عقب نشینی کردن
انگار میخواستن معطل مون کنن
قضیه مشکوک بود
دستی روی بازوم قرار میگیره
شاهین:
به چی فکر میکردی فرمانده ارشد
به شاهین نیم نگاهی میندازم
این سال ها مثل یک رفیق پشتم بود
بهم کمک کرد و ویرایش جنگی رو که برای فردا بود صحیح کردیم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رز

    00

    منتظر ادامه رمان هستیم

    ۶ روز پیش
  • مبی

    00

    فوق العاده بود ادامش رو میخوام

    ۲ هفته پیش
  • K

    00

    عالیه بود

    ۲ ماه پیش
  • پریاه

    00

    عالی بودددددددددددد

    ۲ ماه پیش
  • پری

    00

    خیلی خوبه

    ۲ ماه پیش
  • محیا

    00

    عالیهههه لطفا بزاریدش

    ۲ ماه پیش
  • محیا

    00

    عالیه کاش ادامه بدیش

    ۲ ماه پیش
  • zeynab

    00

    عالیههه

    ۲ ماه پیش
  • پریسا

    ۲۶ ساله 00

    خیلی خوب بود

    ۲ ماه پیش
  • Sahar

    10

    بنظر جالب میاد.قلم نویسنده هم خوبه ابکی نیست.ن خیلی از رمان میزنه ن خیلی کشش میده.مشتاقم ادامشو بخونم

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.