رمان خانزاده و خون بس به قلم شیما فراهانی
خانزاده و خون بس روایت سیر زندگی مبتنی بر عشق پسری به نام یاسر و دختری به نام هیوا است که ابتدا ناخواسته و بنا بر یک رسم قدیمی سر راه هم قرار می گیرند و بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات متعدد آن چنان عاشق و دلباخته ی یکدیگر می شوند که عشقشان سالیان سال زبان زد عام خواهد بود...
در نهایت فقط یک داستان است که ارزش روایت پیدا می کند، رمان خانزاده و خون بس راه طولانی را طی می کند تا نهایت از عشق سخن بگوید...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۶ دقیقه
ـ به تو کاری نداره؛ ولی منو قطعاً مواخذه می کنه.
با چشمانی ریز شده به یاسین نگاهی انداختم و گفتم:
ـ چرا اون وقت؟!
یاسین:
ـ چون میگه تو برادر بزرگترش بودی باید میزدی توی دهنش که این جور جاها نره نه که خودتم باهاش بری.
چنان دوتایی زدیم زیر خنده که افرادی که میزهای کناری ما نشسته بودند نگاهشان سمت ما کشیده شد و همچنان که در حال شوخی و خنده بودیم پسر جوانی به سمت ما آمد و گفت:
ـ آقا چی میل دارید براتون بیارم؟
یاسین زودتر از من به خودش آمد و گفت:
ـ یه میز بچین در حَد پسرهای خان، نوشیدنی هم بیار.
آن پسر با گفتن (چشم آقا) رفت و ما هم به خواننده ای که در حال خواندن بود چشم دوختیم...
آن شب بعد از این که کلی نوشیدنی خوردیم و خندیدیم آخر شب به خانه باغی که در شهر داشتیم رفتیم و بعد از این که توی جایمان خوابیدیم یاسین به طرفم چرخید و بعد از یه مکث طولانی گفت:
ـ یاسر خوابیدی؟!
من که تازه داشت هوشم می برد چشم هایم را باز کردم و گفتم:
ـ نه بگو چی می خوای بگی؟
یاسین:
ـ دلم می خواد وقتی برگشتیم دِه به نیلوفر بگم عاشقش شدم به نظر تو چه جوری بهش بگم ناراحت نشه؟
یاسر:
ـ والا داداش، من که می دونی توی این جور چیزا کم تجربه ام؛ ولی من میگم مرد و مردونه برو بگو خانم من به شما علاقه پیدا کردم و می خوام زنم بشی.
یاسین:
ـ آخه دخترهای دِه که مثل شهر نیستن ناراحت میشن میگن آقا بی خود کردی برو گمشو.
قیافه ای متعجب به خودم گرفتم و گفتم:
ـ عقلت کم شده یا تاثیر مستیِ؟! اون از خداش باشه بیاد بشه زن تو زن پسر خان، اون دختره بری بهش بگی از خوشحالی بال درمیاره پرواز می کنه.
یاسین:
ـ تو مطمئنی؟!
یاسر:
ـ آره بابا پس چی اون حله فقط آقا و مامان شاید سنگ اندازی کنن.
یاسین نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ پس مشکل شد دوتا دختره و آقام.
پتو را روی خودم مرتب کردم و بعد از کشیدن خمیازه ای رو به یاسین گفتم:
ـ فعلاً بگیر بخواب داداش تا بعد یه فکری بکنیم.
یاسین:
ـ باشه شبت بخیر داداشی.
یاسر:
ـ شب توام بخیر.
(حال)
به خودم آمدم و دیدم آسمان هم مانند دل من ابری و بارانی است. چشمان خیس از اشکم را به سفیدی دیوار دوخته بودم. هیچ چیز مرا آرام نمی کرد هیچ چیز، فقط این روزها همدم من شده بود سیگار و یه زیر سیگاری پُر از ته سیگارهایی که از صبح تا شب جلوی چشمم خودنمایی می کرد. ذهنم را کمی از فکر و خیال رها کردم و داشتم روی تخت دراز می کشیدم که صدای در مرا به خودم آورد...
یاسر:
ـ بیا تو.
یاسمن لای در را باز کرد و سرش را داخل آورد و گفت:
ـ اجازه هست داداشی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
ـ بیا یاسی معلومه که اجازه هست.
سریع با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و یاسمن بعد از این که کنارم روی تخت نشست گفت:
ـ یاسر ما همه چشم و امیدمون به توئه، با خودت این جوری نکن داداش.
آه از ته دلی کشیدم و گفتم:
ـ نمی تونم با نبود یاسین کنار بیام.
یاسمن:
ـ الان همه همین وضعیت رو داریم؛ ولی چاره ای نیست تو باید قوی باشی، مامان بابا رو که داری وضعیتشون رو می بینی، پس حداقل تو قوی باش.
یاسر:
ـ از صبح ازشون خبر ندارم حالشون چطوره؟
یاسمن:
ـ همون جوری، مامان که روحیش خیلی خرابه و آقاجون هم که دیگه خودت می دونی قلبش ناراحته.
نگاه کوتاهی به یاسمن انداختم و گفتم:
ـ تو حواست به مامان باشه من حواسم به آقا، آره حق با توئه باید قوی باشم.
یاسمن دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
ـ اجازه هست جای یاسین بغلت کنم؟!
تلخ خندی به روی یاسمن زدم و خواهرم را با تمام وجود به آغوش کشیدم و روی موهایش بوسه ای کاشتم...
4.اولین دیدار یاسر و هیوا
رقیه
00خوب بود ولی به نظرم رسمی بودنش رو کم می کردی بهتر بود
۲ هفته پیشدلیار
20قلم نویسنده خوب بود ولی رمانش یکم آبکی بود وبچه گونه بعدشم رفتارا وحرفای هیوا به یه دختره سیزده ساله نمیخوره والا
۲ هفته پیشرها
۳۰ ساله 10عالی
۲ هفته پیشراحله
۳۰ ساله 10واقعا مسخره بود اخه کدوم خون بسی مثل این رفتار میکنه بعد اون خان پسرش رو کشتن این طوری رفتار میکنه دختره پرو پرو بهشون میگه حرومزاده .مثل خانزاده رفتار میکنه درکل خیلی مسخره وبچه گانه بود ارزش نداشت
۱ ماه پیشمرجانهستم
۴۶ ساله 00عالی
۱ ماه پیشسحر
۲۵ ساله 00درود تشکر بابت قلم زیباتون و اینکه به نظرم خیلی خیلی این رمان می تونست زیبا تر شده و خیلی بچه گانه بود طرز نوشتنش و واقعا جای کار داره هنوز به هر حال خسته نباشید میگم
۱ ماه پیشزویا
۱۵ ساله 00خوب
۱ ماه پیشسارا
00رمانتون رو دوست داشتم ، براتون آرزوی موفقیت دارم
۲ ماه پیشایناز
۱۶ ساله 00کوتاه ولی عالی
۲ ماه پیشهانیه
۲۸ ساله 00داستان خوبیه ولی نوشتنش بچه گانه و کسل کننده بود
۲ ماه پیشبهار
۲۱ ساله 00رمانش خیلی عالیه
۲ ماه پیشسبحان
۲۸ ساله 00سلام رمان هاتون خیلی خوبند اما متأسفانه کوتاه هستند وناقص لطفاً رمانهای طولانی عبرت آموز باشه بهترند باشد
۳ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
سلام دوست عزیز. اپلیکیشن دارای رمانهای فراوانی هست که زیر هر کدوم از اونها مدت زمان مطالعه نوشته شده و بر اساس اون میتونید متوجه بشید که رمان مد نظرتون چقدر طولانیه💚
۲ ماه پیشترانه
00عااااااالی بود
۲ ماه پیشم
۳۷ ساله 00متاسفانه خیلی بچه گانه بود
۳ ماه پیش
فاطمه
۱۹ ساله 00واقعاً مسخره بود داستانش بچه گونه هست