رمان خانزاده و خون بس
- به قلم شیما فراهانی
- ⏱️۱ ساعت و ۲۶ دقیقه
- 59.9K 👁
- 308 ❤️
- 96 💬
خانزاده و خون بس روایت سیر زندگی مبتنی بر عشق پسری به نام یاسر و دختری به نام هیوا است که ابتدا ناخواسته و بنا بر یک رسم قدیمی سر راه هم قرار می گیرند و بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات متعدد آن چنان عاشق و دلباخته ی یکدیگر می شوند که عشقشان سالیان سال زبان زد عام خواهد بود... در نهایت فقط یک داستان است که ارزش روایت پیدا می کند، رمان خانزاده و خون بس راه طولانی را طی می کند تا نهایت از عشق سخن بگوید...
ـ به تو کاری نداره؛ ولی منو قطعاً مواخذه می کنه.
با چشمانی ریز شده به یاسین نگاهی انداختم و گفتم:
ـ چرا اون وقت؟!
یاسین:
ـ چون میگه تو برادر بزرگترش بودی باید میزدی توی دهنش که این جور جاها نره نه که خودتم باهاش بری.
چنان دوتایی زدیم زیر خنده که افرادی که میزهای کناری ما نشسته بودند نگاهشان سمت ما کشیده شد و همچنان که در حال شوخی و خنده بودیم پسر جوانی به سمت ما آمد و گفت:
ـ آقا چی میل دارید براتون بیارم؟
یاسین زودتر از من به خودش آمد و گفت:
ـ یه میز بچین در حَد پسرهای خان، نوشیدنی هم بیار.
آن پسر با گفتن (چشم آقا) رفت و ما هم به خواننده ای که در حال خواندن بود چشم دوختیم...
آن شب بعد از این که کلی نوشیدنی خوردیم و خندیدیم آخر شب به خانه باغی که در شهر داشتیم رفتیم و بعد از این که توی جایمان خوابیدیم یاسین به طرفم چرخید و بعد از یه مکث طولانی گفت:
ـ یاسر خوابیدی؟!
من که تازه داشت هوشم می برد چشم هایم را باز کردم و گفتم:
ـ نه بگو چی می خوای بگی؟
یاسین:
ـ دلم می خواد وقتی برگشتیم دِه به نیلوفر بگم عاشقش شدم به نظر تو چه جوری بهش بگم ناراحت نشه؟
یاسر:
ـ والا داداش، من که می دونی توی این جور چیزا کم تجربه ام؛ ولی من میگم مرد و مردونه برو بگو خانم من به شما علاقه پیدا کردم و می خوام زنم بشی.
یاسین:
ـ آخه دخترهای دِه که مثل شهر نیستن ناراحت میشن میگن آقا بی خود کردی برو گمشو.
قیافه ای متعجب به خودم گرفتم و گفتم:
ـ عقلت کم شده یا تاثیر مستیِ؟! اون از خداش باشه بیاد بشه زن تو زن پسر خان، اون دختره بری بهش بگی از خوشحالی بال درمیاره پرواز می کنه.
یاسین:
ـ تو مطمئنی؟!
یاسر:
ـ آره بابا پس چی اون حله فقط آقا و مامان شاید سنگ اندازی کنن.
یاسین نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ پس مشکل شد دوتا دختره و آقام.
پتو را روی خودم مرتب کردم و بعد از کشیدن خمیازه ای رو به یاسین گفتم:
ـ فعلاً بگیر بخواب داداش تا بعد یه فکری بکنیم.
یاسین:
ـ باشه شبت بخیر داداشی.
یاسر:
ـ شب توام بخیر.
(حال)
به خودم آمدم و دیدم آسمان هم مانند دل من ابری و بارانی است. چشمان خیس از اشکم را به سفیدی دیوار دوخته بودم. هیچ چیز مرا آرام نمی کرد هیچ چیز، فقط این روزها همدم من شده بود سیگار و یه زیر سیگاری پُر از ته سیگارهایی که از صبح تا شب جلوی چشمم خودنمایی می کرد. ذهنم را کمی از فکر و خیال رها کردم و داشتم روی تخت دراز می کشیدم که صدای در مرا به خودم آورد...
یاسر:
ـ بیا تو.
یاسمن لای در را باز کرد و سرش را داخل آورد و گفت:
ـ اجازه هست داداشی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
ـ بیا یاسی معلومه که اجازه هست.
سریع با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و یاسمن بعد از این که کنارم روی تخت نشست گفت:
ـ یاسر ما همه چشم و امیدمون به توئه، با خودت این جوری نکن داداش.
آه از ته دلی کشیدم و گفتم:
ـ نمی تونم با نبود یاسین کنار بیام.
یاسمن:
ـ الان همه همین وضعیت رو داریم؛ ولی چاره ای نیست تو باید قوی باشی، مامان بابا رو که داری وضعیتشون رو می بینی، پس حداقل تو قوی باش.
یاسر:
ـ از صبح ازشون خبر ندارم حالشون چطوره؟
یاسمن:
ـ همون جوری، مامان که روحیش خیلی خرابه و آقاجون هم که دیگه خودت می دونی قلبش ناراحته.
نگاه کوتاهی به یاسمن انداختم و گفتم:
ـ تو حواست به مامان باشه من حواسم به آقا، آره حق با توئه باید قوی باشم.
یاسمن دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
ـ اجازه هست جای یاسین بغلت کنم؟!
تلخ خندی به روی یاسمن زدم و خواهرم را با تمام وجود به آغوش کشیدم و روی موهایش بوسه ای کاشتم...
4.اولین دیدار یاسر و هیوا
حسنا
1ابن رمان اصلن تو سلیقه من نبود و اصلن خوشم نیومد از گذشته می پرید آینده اقلن تکلیفش معلوم نبود امیدوارم رمان های های بعدیت بهتر بنویسی برای منی که خیلی رمان خونده جالب نبود
۱ ماه پیشZ.r
0خوب بود ولی یاسر هر چی میشد هیوا رو کتک میزد
۲ ماه پیشبانو
0بد نبود. ولی عروس خون بس اینقدر پر رو نمیشه 😀😀
۲ ماه پیشحنا
1خیلی بچگانه بود هوفففف
۲ ماه پیشعاطفه
0کوتاه،مختصر،زیبا ،بیاد ماندنی❤️🎀بعد از رمان آبنات چوبی این بهترین رمانی بود ک خوندم
۲ ماه پیششبنم
0خوب بود خسته نباشید
۲ ماه پیشفاطمه
0رمان خیلی جالب وعالی بود از خواندنش لذت بردم موفق باشی
۲ ماه پیشمهری
0خوب پیش می رفت ولی خیلی خلاصه بود نویسنده آب تاب با هست نداده بود
۳ ماه پیشگلی
1واقعا رمان قشنگی بود مخصوصا عشق هیوا و یاسر.
۳ ماه پیشدلارام
1قشنگ. بود ولی هیوا و یاسر خیلی زود بچه دار شدن
۳ ماه پیشMah
0خیلی قشنگ بود.
۳ ماه پیشخزاعل
2عالیئ بود ولی یاسر زود با هیوا جور شد ولی به هرحال بیست بود ...💖
۳ ماه پیشzoha
0خیلی ممنون عالی بود❤️🌹
۳ ماه پیش...
0به نظر میرسه رمان اولت بود که رومان مینویسی اخه خیلی سریع تموم شد اما بازم رمان خوبی بود و یکم سطحی بود رمانت
۳ ماه پیش
Fatemeh
0خوب بود و کمی خلاصه بود و اگر بیشتر بود و با جزئیات بهتر میشد