رمان کبوتر به قلم افسون امینیان
کبوتر قصه دختری است به نام شیدا … دختری ساده ومعمولی انقدر که همیشه در حاشیه است و کسی او رانمیبیند.تا یک روز تصمیم میگیرد عاشق شود و عشق را درکنار مردی با اختلاف سنی دوازده سال تجربه میکند مردی که گذشته ی تلخی داشته و سایه گذشته ی تلخش بر روی آینده ی شیدا سایه میافکند آن چنان که در این وادی متهم به قتل میشود... پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۷ دقیقه
ژانر:#پلیسی #جنایی #عاشقانه
خلاصه :
کبوتر قصه دختری است به نام شیدا … دختری ساده ومعمولی انقدر که همیشه در حاشیه است و کسی او رانمیبیند.تا یک روز تصمیم میگیرد عاشق شود و عشق را درکنار مردی با اختلاف سنی دوازده سال تجربه میکند مردی که گذشته ی تلخی داشته و سایه گذشته ی تلخش بر روی آینده ی شیدا سایه میافکند آن چنان که در این وادی متهم به قتل میشود...
پایان خوش
به نام او که عشق را همراه آدم و حوا آفرید.
این رمان کاملا بر گرفته از تخیلات منه نا نویسنده است و هرگونه تشابه اسمی تصادفی است.
کبوتر.....
سرد و خشن مانند دقایقی پیش باز تکرار کرد.
« نام نام خانوادگی ...سن...؟
سرش به دوران افتاد و نمی دانست که چقدر گذشته است...این چندمین باری بود که نام و نام خانوادگی اش را میگفت. به چشمان ریزو دکمه مانند بازپرس خیره شد، که زیر آن ابروهای پر پشت و مردانه ریز تر دیده میشد، و هاله ی سیاه زیر آن ترسناک ترش کرده بود...
به سختی آب دهانش را فرو داد.گلویش مانند کویری خشک و تشنه بود. نگاهش را ازلیوان آب گرفت.
« شیدا قلی فتحی ... بیست سالمه...»
دیگر حتی پیشوند «قلی » اذیتش نمیکرد.
مرد چشم دکمه ایی بار دیگر ورق های پیش رویش را زیر و رو کرد.
« انگیزت از قتل ساناز احمدی چی بوده...؟»
دستهای عرق کرده اش را در هم تنید.
« من اون رونکشتم...»
صدای بازپرس این بار بلند شد. سرد و خشن.
« چرا انکار میکنی...؟توی صحنه ی قتل حضور داشتی...و با آلت قتل بالای سر مقتول نشسته بودی...! دوتا هم شاهد داری..جایی برای انکار نمی مونه...از اون گذشته همه دیدند که با مقتول دعوای لفظی داشتی و اون رو تهدید به قتل کردی...!»
نا امید چشم از او گرفت. او که آمده بود، برای پرونده اش قاتلی پیدا کند و فاتحانه برود.
این جا برایش آخر خط بود آخر همه ی داشته و باور هایش...
وقتی حتی خانواده و اطرافیانش باورش نداشتند، چه توقعی از این مرد یخی چشم دگمه ایی میتوانست داشته باشد.
مامور زنی که بالای سرش ایستاده بود بادست ضربه ایی به کتفش میزند.
« روسری تو بکش جلو»
با دستهای عرق کرده اش موهای تابدارش را داخل شال فرستاد.و سعی کرد جملات را درست کنار هم بچیند.
« خود شما وقتی عصبانی می شوید... ممکنه کسی روتهدید به کشتن کنید اون وقت فرداش میروید و اون رو میکشید... ؟من فقط از عصبانیت حرفی زدم همین...!»
باز پرس خسته از بازجویی دختری که سه هفته مدام یک جمله از او شنیده بود« من قاتل نیستم»
پوشه ی آبی رنگ رابست و دستی به ته ریشش کشید.
« ببین دختر جون سه هفته است دارم ازت باز جویی میکنم . اگه اینقدر به خودتت مطمئنی که قاتل نیستی...بهتر به فکر یه وکیل درست و حسابی باشی...یکی که بتونه مدرک محکمی «دال»( دلالت کننده) بر بی گناهیت پیدا کنه ...»
نگاهش به نور باریکی که ازپنجره و پرده ضخیم اتاق خود را به سختی به داخل رساند بود خیر شد.
حتی به اندازه ی این نور باریک هم امید نداشت.
از روی صندلی بلند شد و به چشم های مرد دگمه ایی چشم دوخت.
«اصراری یرای اثبات بی گناهی ام ندارم ... اون بیرون کسی منتظر من نیست.»
***
"فصل اول"
چاره ایی نداشت .... باید عاشق میشد.
آن هم به سرعت برق و باد.... از آن عشق های پر شوری که تنها آوازه اش را شنیده بود.
روی آخرین نیمکت کلاس نشست.و دستی زیر چانه برد،و به کتایون نگاه کرد.که گرد جمعی از دختران همیشه مشتاق نشسته بودبا آب و تاب از دوست پسرش یا به گفته ی خودش« بوی فرند» جدیدش تعریف میکردم محاسن داشته و نداشته اش را بر میشمرد.
کتایون با آن موهای روشن و چشم های عسلی همیشه مرکز توجه ی بچه های کلاس بود. بخصوص آنکه همیشه ماجرایی هیجان انگیز برای تعریف کردن داشت.چقدر دوست داشت مثل او باشد که همیشه چند نفری دنبالش بودند.
کتایون میگفت:با بعضی از بوی فرند هایش از طریق اینترنت آشنا شده.... بعد هم یک دل نه صد دل عاشقش شدند...!
چانه ایی بالا انداخت... نچ..عشق اینترنتی مسخره ترین نوع عشق و عاشقی است، مگر میشود ندیده و نشناخته عاشق شد!آن هم نه یک دل صد دل...!
فرشته دختر عمه عطیه پارسال عاشق پسر همسایه شان شدو بعد سه ماه عروسی کردندو بعد شش ماه طلاق گرفتند. عمر عشقشان به سال هم نرسید.
حالاچطورمیشود به دنیای مجازی اطمینان کرد به کسی که حتی بجنسیتش ایمان نداری...!
از آن گذشته کامپیوترش با شاهین مشترک بود . او همانند اسمش همه جا حضوری پر رنگ داشت حتی در هیستروی کامپیوتر...!
نه باید دنبال یک عشق درست و حسابی تر میگشت ،آن وقت میتوانست پرستو و مریم ولیلا را دور خود جمع کندو از اوصاف داشته و نداشته ی دوست پسرش داستان سرایی کند.
کتایون و مریدانش هوراکشان بیرون رفتند.و با او ماند و هزاران فکر در هم و برهم...نگاهش روی تخته ی سیاه ثابت شد.و مسئله ی فیزیکی که همچنان حل نشده ایستادگی میکرد.
کاش حداقل شیبه نرگس شاگرد اول کلاس بود، که کارنامه اش فقط با بیست مزین میشد.که همیشه عده ایی برای گرفتن جزوه و دست نوشته هایش مجیزش را می گفتند..
اوآنقدر ساده و بی حاشیه بودکه حتی اگر روزی مانتویش را تنگ یا گشاد میکرد یا دستی به صورتش میکشید کسی متوجه نمیشد ، مگر پرستو... او هم که به حساب نمی آمد..!مخصوصا که حالا چند وقتی بود که نامزده پسر عمویش شده بودو درابرها سیر میکرد. گاهی هم حرفهای مثبت هیجده میزد...!
اسمش شیدا بود به معنای عاشق و سر گشته اما حتی دوران پر التهاب نوجوانی هم به سمت کسی کشش پیدا نکرده بود...
اما حالا ... دوست داشت در آستانه ی هیجده سالگی اش تجربه های جدید داشته باشد، درست مثل رمانهایی که آخر شب به هوای درس خواندن میخواند وهر بار که رمانی تمام میشد تا هفته هاخودش رابه جای قهرمان داستان میگذاشت و با آن زندگی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما این بار دلش میخواست قهرمان داستان زندگی « خودش » باشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکبوتر های پارچه ایی سفید مخملی اش که سوغات مشهد عزیز جانش بودو همیشه از کوله پشتی قرمز رنگش تاب میخورد، در دست فشرد؛ باید از جایی شروع میکرد اما کجا؟ این را نمیدانست....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تمام گرفتاری هایش.... از همان روز آغاز شد... روزی که تصمیم گرفت « عاشق شود»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها باسرو صدا و پر جنب و جوش از مدرسه خارج شدند. بعضی دسته جمعی و بعضی دیگر به تنهایی راه خانه گز میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو سر خوش و خوشحال با قدمهایی بلند نفس نفس زنان خود را به شیدا رساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شیدا ... شیدا ... امروز باید تنها بری خونه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب پرسید...« چرا اتفاقی افتاده...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو به عادت همیشگی اش خود را از بازوی شیدا آویزان کردو با چشم و ابرو آن سوی خیابان را نشان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نگاه کن محمود اومده دنبالم ....همون پژوه نقره ایی.... ترو خدا ببین چقدر آقاست...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا سرش را بلند کرد مرد بلند قامت و لاغر اندامی را دید، که موهایش را ساده به سمت راست شانه زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر انصاف به خرج میداد پرستو ازاین پسر عمویش خیلی سر تر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بیا بریم به هم معرفی تون کنم ... چند بار از تو براش گفتم خیلی دلش میخواد ببینت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بی آنکه منتظر بماند دست او را کشید و با خود به آن سوی خیابان برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو که سعی میکرد خوشحالی اش را بروز ندهد، سنگین و باوقار سلام کردو رو به نامزدش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« محمود این دوستم شیداست همون که برات تعریف کردم از دبستان تا حالا با هم دوستیم...جالبه نه...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمود نگاهی به شیدا که کمی آن طرف تر ایستاده بود انداخت، ساده تر از آن چیزی بود که پرستو تعریف میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما در عین سادگی چهره ایی معصوم و دلنشینی داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام شیدا خانوم از آشناییتون خوشبختم..»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا با دیدن محمود نا خداآگاه به یاد حرفهای مثبت هیجده پرستو افتاد، شیطون را لعنت کرد و سرش را به زیرانداخت.و به آهستگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«سلام ...به همچنین... تبریک میگم ان ءشالله خوشبخت بشید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو در حالی به سمت ماشین میرفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سوار شو تا یه جایی برسونیمت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمود که خیالش از بابت دوست ورفیق فابریک پرستو راحت شده بود، با رویی گشاده تایید کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بفرمایید شیدا خانوم پرستو گفته که توی یه محل زندگی میکنید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند تنها رفتن به خانه را دوست نداشت اما دلش هم نمی خواست مزاحم این دو تا کبوتر عاشق که تازه بغ بغو کردن را یاد گرفته بودند بشود. به همین خاطر مصصم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ممنون از دعوتتون مزاحم نمیشم با اتوبوس میرم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس رو به پرستو کرد و ادامه داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پرستو جون فردا می بینمت فعلا خداحافظ..»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی با نفس های خسته خود را به اتوبوس رساند و با هر ضرب و زوری که بودروی صندلی نشست و با خود گفت:«یکی از محاسن عاشق شدن و معشوق بودن اینه که راحت تا خونه میری و تازه کلی هم نازتو میخرند»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اینگونه بود که در پیدا کردن دوست پسر یا همان بوی فرند مصصم تر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به خانه بر گشت مامان سروی به همراه عزیز جانش در حال درست کردن ترشی زمستانی بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« لیته و ترشی بادمجان»عزیز جان با صبر و حوصله گل کلم هارا خرد میکردو مامان سروی در حال ریز کردن هویج ها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند سلام کرد.« سلام به اهل خونه چرا در حیاط بازه...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروناز خانوم سرش را با تعجب بلند کرد و هویجی که در دستش بود را داخل سبد انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اوا... مادرسلام ... تو کی اومدی که ما متوجه نشدیم...؟ خدا تورو از غیب رسوند بدو بیا کمک...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله اش را روی اولین پله گذاشت و دستی نوازش گونه روی کبوتر های مخملی اش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه مامان خانوم خدا منو از مدرسه رسونده اونم خسته و کوفته و گرسنه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان دستی به عینکش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام به روی ماهت ... بدو برو دستهات رو بشور ناهار روی گازه... بعدش باید بیای کمک زود باش... دختر هم دختر های قدیم، همچون کاررو می دزدیدند که آدم حض میکرد.دو فردای دیگه که شوهر کردی بگذار یه خدابیامرزی دنبالمون باشه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا کوله اش رابرداشت و با خود گفت:« عزیز جون بگذار اول اونی رو که میخوام پیدا کنم و عاشق بشم بعدش به ترشی لیته هم فکر می کنم . من که هنوز در خم اول موندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم خواب مانده بود این دومین باردر هفته بود که دیراز خواب بلند میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر مست خواب بود که حتی صدای عصبی مهران هم نتوانست او راازگیجی نجات دهد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« داریوش خداخفه ات کنه...اصلا معلوم هست کدوم گوری هستی...ا؟این بنده خدا هایه ربع ساعت منتظرت هستند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یاد جلسه اش بانمایندگان شهرداری افتاد. اگر طرح توسعه و گسترش مرغداری راتصویب نمیکردند... عملا دستش به جایی بند نبود.. حالا بعداز مدتها که رضایت به این جلسه داده بودنداو در حال دیدن خواب پادشاه هفتم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را جایی میان کتف و گوشش گذاشت تا دستش آزاد شود. شلوارو پیراهنی بدون توجه به ست بودن آن برداشت و درحال پوشیدن آن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خواب موندم... سر جدتت یه جوری سرشون رو گرم کن تا من خودم رو برسونم...میدونی این پروژه بدون تایید اونها رو هواست...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آخه مردحسابی با چرخ بال نیم ساعت دیگه هم نمیرسی چطور میخوای توی این ترافیک بیست دقیقه ایی برسی...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیف دستی اش را برداشت و درآپارتمان را قفل کردو به سمت آسانسور که خوشبختانه در طبقه بود رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تو به اونش کار نداشته باش من یه ربع دیگه شرکتم.. فعلا خداحافظ»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را قطع کردودستی به موهای ژولیده اش کشیدو ساعتش را به مچ بست ، حالا قدر مامان پری سحر خیزش را میدانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از دوساعت جلسه ی نفس گیر به نتیجه ایی که میخواست رسید. پروژه طرح و گسترش مرغداری تایید شد.بعد از بیماری قلبی پدرش و به طبعه آن بازنشسته شدنش این اولین گام بلندی بود که برمیداشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند رشته اش عمران بود و کاملا بی مربوط با مرغداری ....!اما میتوانست از تجربیات پدرش که دامپزشک بود وبه قول قدیمی ها دراین راه استخوان خورد کرده بود استفاده کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی خواست حالا که پدرش مسئولیت شرکت و مرغداری رابه او واگذارکرده ،بی لیاقت و ناکارآمد جلوه کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا انتخاب اشتباه اوباعث سکته و خانه نشین شدن او شده بود . وحالا باید جبران میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای رعد و برق به کنار پنجره کشیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه دوم پاییز پرتوان خودنمایی میکرد بارانی تند و ریز بی وقفه میباریدو اهالی شهر دود گرفته را غافل گیر کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترهای دبیرستانی با مانتو و مقنعه ی سرمه ایی به ایستگاه اتوبوس پناه بردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوتنها یکی از آنها سرخوش مانند چرخ و فلک زیر باران چرخ میخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب دلخجسته ای نثارش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با صدای تقه ایی باز شد ندیده میدانست مهران است. چون فقط او بود که نیاز به اجازه نداشت. اما سایر پرسنل تا اجازه نمیداد داخل نمی شدند.این یک قانون بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خسته نباشی مثل همیشه کارت عالی بود.. پسر توبااین زبونت مارو هم از لونه بیرون میکشی...اگه بتونیم به جای اینکه مرغ هارو به کشتارگاه ومشتری های خوردپا بفروشیم ،خودمون یه کشتارگاه کوچیک داشته باشیم و مرغ هارو توی کارگاه بسته بندی کنیم .سر سال میتونیم کارخونه بخریم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با مهران بود این کارمند قدیمی پدرش ،که دست راست او محسوب میشدوتمام فوت وفن های این کاراو یادش دادبود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای مردی که تمام وقتش با آجر و سیمان و مصالح ساختمانی میگذشت مرغداری ته اعمال شاقه به حساب میامد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حق با توئه خدا کنه همه چیز خوب پیش بره و بتونیم دستگاهای لازم رو خریداری کنیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از باران پاییزی گرفت و به سمت میزش برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد یک روز کاری سخت... هوس قهوه کرد آن هم شیرین ، شیرین تا شیرینی کامش دو چندان شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را برداشت تا با منشی اش تماس بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای محسنی لطفا بگید دوتا قهوه بیارن »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو طبق عادت مانند همیشه بی آنکه منتظر بماند قطع کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران خودش را روی مبل چرمی قهوه ایی رنگ روبروی میز مدیریت رها کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« داریوش به خدا تو دیگه نوبری آخه کی میره دخترهای خوشگل و ترگل و برگل رو ول میکنه و یه منشی مرد سیبل کلفت استخدام میکنه...؟ بابا تو با جنس ظریف مشکل داری گناه من چیه که باید به پای تو بسوزم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته سرش را به صندلی تکه دادو چشم هایش را بست، اولین اقدامش بعد به ریاست رسیدن تعویض منشی دماغ عملی و پر فیس و افاده اش با منشی مرد بود و اخراج خانومها و استخدام تعدادی آقا به جای آنها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حوصله قر واطوار زنونه رو ندارم میخوام کارم انجام بشه که شکر خدا محسنی هم توی این مدتی که من اومدم خوب از پس کارها بر اومده منم همین رو میخوام»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران در یک سال واندی که با داریوش کار میکرد به خوبی دریافته بود که تحت هیچ شرایطی از موضع خود کوتاه نمی آیدو تصمیمش عوض نمیشود، آقای فروغی بزرگ انعطاف بیشتری داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناچارا کوتاه آمدو بحث راعوض کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چه طوری تونستی به ربعه شرکت باشی باور کن داشتم از تعجب شاخ در می آوردم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبعد با شیطنتی پنهان و زیر پوستی اضافه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اصلا بگو دیشب کجا بودی و چیکار میکردی که خواب موندی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیزتر ازآن بود که متوجه ی منظور مهران نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« کافر همه را به کیش خود داند آقای مهران علیزاده... دیشب خونه ی دیبا شام دعوت بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان پری و بابام به خاطر اصرار های وروجک دیبا شب موندگار شدند ، اما من دیر وقت برگشتم خونه و یادم رفت ساعتم رو کوک کنم . این شد که خواب موندم . محض اطلاعتون صبح هم با موتور اومدم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران ،داریوش رابا اون دک و پز تصور کرد که ترک موتور نشسته وراننده موتورازبین ماشین ها لایی میکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و گفت:« پس اون موهای سیخ سیخت واسه خاطر این بود...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای سه ضربه ی کوتاه و پی درپی داریوش آمرانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانوم لطفی بیا داخل...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما درکمال تعجب مهسا مظاهری را سینی به دست دید، که با لبخند مضحکی وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا مظاهری از آشناهای مهران بودکه به خواهش او پنج ماهی میشد که توی شرکت به همراه یکی از آقایون در قسمت فروش مشغول به کار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر واقع اگر اصرار های مهران و رودربایستی با او نبود، هرگز به این کار رضایت نمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا مظاهری مسئول فروش و خانوم لطفی که سمت آبدارچی و مستخدم شرکت را داشت ،در واقع تنها جنس موئث شرکت محسوب می شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا با قدمهای آهسته سینی را که حاوی دو فنجان قهوه خوش آب و رنگ بودرا روی میز گذاشت و با صدایی که سعی داشت نرم باشد گفت:« نوش جان»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش نمیتوانست این لطف او را بی پاسخ بگذارد.برای همین سرد و خشک گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خانوم مظاهری برای خانوم لطفی مشکلی پیش اومده که وظایفشون رو شما انجام میدهید...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران سرش رابه زیر انداخت و مهسا چهره اش رنگ باخت. توقع همچین واکنشی توهین آمیزی را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لکنت زبان یک در میان بریده بریده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«میخواستم ببینمتون... برای همون مارکت شفق ... چکشون و شرایط خرید...و دیدم خانوم لطفی داره قهوه درست میکنه گفتم من می برم با آقای مهندس هم کار دارم..»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجنس زن جماعت را خوب میشناخت از این جنس لطیف خیلی چیزها دیده بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه سردو خالی اش راازاو گرفت وبه مهران که تا بنا گوشش سرخ شده بود داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« به هرحال این وظیفه ی خانوم لطفیه...نه کارمندهای شرکت ... حالاهم لطف کنید سینی رو ببرید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا تمام صورتش از فرط خشم سرخ شده بود.این مهندس خوش قد وبالا سخت ترازآن بود که به راحتی بتوان در او نفوذ کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی را از روی میز برداشت وبا یه ببخشید کوتاه آهسته از در خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش بار دیگر گوشی رابرداشت و به محسنی سفارش قهوه ایی دیگر داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته ازآن قرار کذایی گذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاماانگار عاشق شدن به این سادگی ها هم نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر فامیلی که پسر حکم کیمیا داشت و همه ی زنان متحد و قول دختر به دنیا میآوردند، نمی توانست عشق را پیدا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید برای همین بود که شاهین و علی رضا پسر سه ساله ی خاله سارا گل سر سبد فامیل بودندو همه به ساز کُردی و عربی آنها می رقصیدند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دخترهای عمه عطیه« فرزانه و فرناز »و دختر دایی هوشنگ« مهناز» برای شاهین گنده دماغ سرو دست می شکستند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر های همسایه هم که تکلیفشان معلوم بود، همگی چند سالی میشد که به خانه ی بخت رفته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش هم که اعتقادی به رفت و آمد با دوستان و خانواده هایشان نداشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی «آقا محمود» نامزد پرستو هم تک پسر بود و سه خواهر داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوف... انگار قحطی پسر آمده ...حداقل برای او که این چنین بود... همه که کتایون نمیشدند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو شیدا بود. دختری ساده و بدون حاشیه...دلش میخواست همانند کتایون به جای حاشیه وارد متن شود...اما چگونگی اش رانمیدانست...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ضربه دستی به کتفش از افکار درهم و برهمش جدا شد، درست مثل صابونی که لیز میخورد،و داخل چاه موال یا همان سرویس بهداشتی امروزی میرود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم کریمی با ابروهای هشتی بالای سرش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« قلی فتحی حواست کجاست...؟یه ربعه دارم نگاهت میکنم اصلا تو کلاس نیستی ها...!؟نمره ی ریاضی و فیزیکت هم که کم شده... تا کنکور چیزی نمونده ها....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با خانوم کریمی دبیر ریاضی و فیزیک بود.تا کنکور سال آینده فقط چند ماهی فاصله داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم برای عاشق شدن اولین تاثیرش را گذاشته بود، آن هم نه بر روی قلبش، بلکه بر روی ریاضی وفیزیک مادر مرده...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو با خوشحالی گونه اش را بوسید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ببخش قربونت برم این روزها همش باید تنهایی بری خونه...امروز محمود اومده دنبالم بریم خونشون...ولی عوضش قول میدم فردا که اومدم مدرسه تمام وقایع مثبت هیجده رو برات تعریف کنم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا معترض شد« پرستو.....خجالت بکش »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما پرستو خجالت را همراه حیا قورت داه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« واسه چی قربونت برم.... زنشم ... عقدی و رسمی...از اون گذشته بَده...میخوام چشم وگوشت باز بشه و یه چیزی که به دردت میخوره یاد بگیری..بابا تمام کائنات حول این محور میچرخه، واسه چی خجالت بکشم...!آخه یه حساب دار ساده ....بیکاره هرروز مرخصی بگیره و بیاد دنبالم، تا توی زمانی که خواهرهاش مدرسه هستند و مادرش میره دنبالشون.. من رو ببره خونشون و....دیگه دیگه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین یک واقعیت بود پرستو پیش رویش با پرستوی چند ماه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود، فقط نمی دانست آقا محمودچه چیزی به اون نشان داده که اورا این چنین متحول کرده است....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلش نمیخواست دل این کبوتر ماده ی عاشق رابشکندوکبوترنری که به دنبال خانه ی خالی میگردد... به مراد دلش نرسد.. برای همین با خوش رویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« برو بهت خوش بگذره فردا تو مدرسه می بینمت»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس گونه اش را بوسید و خودرا دوان دوان به اتوبوس در حال حرکت رساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از آرزوهایش این بود که خانه شان را با یکی از آن آپارتمان های لوکس بالای شهر عوض کند ، از همان هایی که راهرویی به اسم لابی داشت...!توی این ساختمان ها که بهش برج میگفتند لابد آنقدر آدم زندگی میکردند که حداقل عاشق یکی از آن درست و حسابی هایش بشود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما تا زمانی که دو سه همسایه عتیقه و خانه های باستانیشان در این کوچه بودند، پدرش کوتاه نمی آمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خصوص اینکه این خانه یادگار پدریش بودو عزیز جان ،جانش به خشت خشت این خانه وصل بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان سروی هم که بنده ی محبت عزیزجان بدون رضایت او آب هم نمیخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاه ... حالش بهم میخورد از این عروس و مادرشوهر که این چنین یکدیگر را دوست داشتند... شاید اگر کمی اره میدادند و تیشه میگرفتند به فکر عاشقی نمی افتادو فکرش پی صلح و صفا دادن مابین آن دو می چرخید....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهین هم تکلیفش معلوم بود. با آقاجان در اتوکشی محل که اجاره ایی بود کار میکرد و همیشه میگفت این خانه ی قدیمی با حوض کاشی کاری فیروزه ایی رنگش را دوست دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو میخواست بعد از ازدواج دست زنش را بگیرد و به این موزه بیاورد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا را هم که کسی آدم حساب نمیکرد تا نظرش را بپرسد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا خیر دهد موریانه هاراکه، سال پیش به جان در و پنجره های چوبی افتادندو آقا جان مجبور به تعویض آنها بادر پنچره ی آهنی شد، وگرنه احساس می کرد مانندداستان کودکی هایش « هانسل وگرتل» باید از آن کلبه ی چوبی فرار کند....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای عزیز جان از رویاهای خوشش دل کندو از اتاق خارج شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله عزیز جون کاری داشتید...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان چادر گلدارش را روی سرش پهن کرد و در حالی که گیره نقره ایی زیر روسری اش را سفت میکرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«شیدا جان ... ننه من میرم روضه خونه ی خانوم شاکری....مامانت هم یه سر رفته خونه ی خاله سارات گویا کاکل به سرش نا خوش احواله...بابات و شاهین هم که تا هشت ونه مغازه هستند.اگه عطیه زنگ زد بگو عزیز کارت داره یه توک پا بیاد این جا.... کارش دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحواست به قیمه ی شب هم باشه نیام ببینم مثل دفعه ی قبل آبش چسبیده به ته قابلمه ها... دل بده ننه... بگذار دوفردا دیگه که رفتی خونه ی شوهر یه چیزی بلد باشی درست کنی و بدی اون پسر مادر مرده ی مردم بخوره...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان رفت و در را بست و او با خود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عزیز جان دعا کن پسر مادر مرده ی مردم بیاد و منو عاشق و شیدا بکنه ... بقیه چیزها حله...من هنوز خان اولم و پیداش نکردم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از جر و بحثی که با مادرش داشت ، تنها یه صبح پر ازدحام و ترافیک می توانست اعصابش را خورد و خاکشیر تر کند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسنی به احترام او از جای برخاست و سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها به تکان سری اکتفا کرد و بی وقفه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«به خانوم لطفی بگو یه قهوه ی غلیظ بیاره و خودتت هم بیا داخل دفترم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیف دستی اش را روی کاناپه پرت کرد .سرش مانند ناقوس کلیسا « دنگ دنگ» میکرد . وحرفهای مادرش مثل آگهی بازرگانی در سرش رژه میرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دختر برات نشون کردم پنجه ی آفتاب نجیب خانواده دار، با اصالت ... نه مثل اون زنیکه بی بتّه....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم شاکری ...همون خانوم جلسه ایی که ماهی یه بار خونه ی مادر شوهر دیبا برای روضه میاد...معرفی کرده، گویا با مادر بزرگش آشناست واز همسایه ی قدیمی شونه....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدرتعریف کرد،که مشتاق شدم و گفتم یه عکسی ازش داری تا نشون پسرم بدم.. اون هم این بار یه عکس از دختر برام آوردو نشونم داد می گفت از آلبوم مادربزرگش برداشته...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله خان باجی بازی های مادرش...مثل شعله ی آتش خونش رابه جوش آورده بود باور نمیکرد که برای سرو سامان دادن او دست به دامن پیرزنهای جلسه ی قرآن شده باشد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخ شد اما به حرمت مادر بودن باز هم صدایش را پایین تر آورد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آخه مادر من... پری خانوم از شما بعیده این کارها....اصلا خوبیت نداره، که عکس دختر مردم دست غریبه باشه شاید خانواده اش اصلا راضی نباشند ....از نظر اخلاقی هم درست نیست...از اون گذشته من یه پسر مجرد نیستم که، یه بار ازدواج کردم و زنم و طلاق دادم. اونی که هم دانشگاهیم بودو عاشقش بودم دیدی دست آخر چه گلی به سرم زد...!حالا بیام با دختری که اصلا نمیشناسمش ازدواج کنم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپری خانوم که ،هر وقت می خواست و آنچه که دوست داشت می شنید... لبه ی کت داریوش را بلند کرد و عکس را داخل جیبش گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هر گردی که گردو نمیشه مادر... اون بارخودت انتخاب کردی اون جوری شد بگذار من واست تیکه بگیرم ضرر نمیکنی...سر فرصت یه نگاه خریدار بهش بنداز و شب خبرش رو بهم بده...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرغ مادرش گویا یک پا داشت ....این توطئه نمیتوانست به تنهایی کار مادرش باشد مطمئنا دیبا هم در این کودتا دستی داشت موبایلش را برداشت تا تماس بگیرد که محسنی اجازه ی ورود خواست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس اجالتا آن را به فرصت مناسب تری موکل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسنی با صدای ریزو زنگ دارش طوطی وار برنامه های کاری روزانه اش را گزارش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای علیزاده تشریف بردند مرغداری.... امروز قراره دامپزشک جدید بیاد ....ساعت پنج هم با فروشنده زمین کنار مرغداری جلسه دارید. زنگ زدند و تاکید کردن چک قبول نمی کنندو معامله باید کَش انجام بشه.آقای توسلی هم کار واجبی با شما داشتند...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیالش از بابت دامپزشک جدید راحت شد مهران الحق حکم آچار فرانسه ی شرکت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبان این فروشنده ی دندان گرد و البته راههای رام کردن آن را هم خوب میدانست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما توسلی مسئول فروش که به همراه مهسا مظاهری کار میکرد چه کار واجبی با او داشت....!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجدی و محکم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« لطفا به آقای توسلی بگید تشریف بیارند دفتر من... به خانوم لطفی هم بگو قهوه رو برای صبح خواستم نه بعد از ظهر...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چشم آقای مهندس به آقای توسلی میگم تشریف بیارند... خانوم لطفی هم صبح تماس گرفتند و گفتند امروز نمی توند شرکت بیان...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتند وعصبی معترض شد..با سگرمه های در همش مانند صاعقه بر سر محسنی بخت برگشته نازل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« یعنی چی نمی توند بیان ....؟مگه اینجا خونه ی خاله است، چند بار بگم پرسنل اگه مرخصی میخواد باید از قبل هماهنگ کنه... این خانوم این ماه سومین باری است که دچار اتفاق غریب و الوقوع میشه.... لطفا این سه روز رو یاد داشت کنید تا از حقوقشون کم بشه...لطفا در را هم پشت سرت ببند»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلق و خوی تند وعصبی این رییس جوان را می شناخت، می دانست وقتی عصبی میشود مانند سیلابی هرچه سر راهش باشد باخود می برد. سکوت کرد و با اجازه ایی گفت و خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین خاصیت پاییز بود که ساعت پنج ونیم بعد از ظهر آنقدر هوا تاریک باشد که انگار در دل نیمه شب قدم میزنی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاییز گویی میخواست هرچه در چنته دارد یک باره رو کند ،باران ریز و تندی که از دیروز بی وقفه میبارید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران را با تمام درد سرهایش دوست داشت... دوست داشت دست هایش رااز هم بازکند و مثل چرخ و فلک چرخ بخورد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین کار را هم کرد اما پایش در گودال پر گل و لایی فرو رفت و کتانیهایش مثل نمد سنگین شدند...وموقع راه رفتن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو شلپ شلپ صدا میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهار پنج نفری که کلاسهای جبرانی فیزیک و ریاضی رابه یمن نمره های زیر دوازده باید میگذراندند ، به سرعت غیب شدند یکی دو نفر هم خانواده هایشان با ماشین سراغشون آمده بودند.... میگفتند برادرهایشان هستند اما چشمک های ریز و بوسه هایی که رو هوا پرتاب میشدند چیزی دیگر میگفتند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه ایی بالا انداخت ...چاره ایی نداشت باید شلپ و شلوپ کنان می رفت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« قلی فتحی... قلی فتحی...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین فامیلی دوسیلابی را هم اگر طوفان نوح هم می آمد می شنید... با آن قلی ضایع اول آن...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت صاحب صدا چرخید ،کتایون را دید تنها و بدون مریدان همیشگی اش....که زیر طاقی ساختمانی شیک ایستاده بود .این ساختمان سه طبقه ی شیک و مدرن با آن پنجره های قدی زیبا،که درست روبروی ایستگاه اتوبوس بود را به خوبی میشناخت...هرگاه در ایستگاه به انتظار اتوبوس می نشست خود را تصور میکرد که از آن پنجره های قدی به خیابان نگاه میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارش ایستاد و منتظر به او نگاه کرد که کیفش به دنبال چیزی زیر رو میکردو بالاخره آن محموله ی سری را پیدا کرد یک رژلب سرخابی ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتایون دستی به چتری های صاف و بورش کشیدو کمی به آن حالت دادو آستین های مانتویش را تا آرنج بالا زد ورژلب را چند بارروی لبهایش کشید.... با مهارت و استادی هرچه تمام تر .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرژلب سرخابی با چشمان عسلی اش هارمونی زیبایی بوجود آورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از لوندیهای او گرفت و پرسید...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« کاری داری بگو ....؟آلان اتوبوس میاد و باید برم....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتابی به گردنش دادو نرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« قلی فتحی یه کاری ازت بخوام انجام میدی....؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب شد آنقدر که مانند هر وقتی که متعجب میشد ،دهانش تانیمه باز میماند... !چه وجه اشتراکی با این دختر زیبای مدرسه که به خود لقب ملکه داده بود و همه از جمله دخترهای دبیرستان و پسر های خارج از دبیرستان برایش سرو دست می شکستند....داشت ،جز این که نمره ریاضی و فیزیک هردو زیر دوازده بود و به ناچار میبایست در کلاس های جبرانی خانوم کریمی شرکت میکردند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتایون از گیج وگنگی او استفاده کرد و دستش را به سمت آسانسور ساختمان پیش رویش کشید...آنقدر که صدای اعتراض شیدا را نشنیدو داخل آسانسور شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« توی این ساختمان یکی هست که چند وقتیه بدجور چشمم رو گرفته....یکی دوبار با بچه ها « منظورش همان مریدانش بود»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاومدیم سراغش اما هر دفعه تیرم به سنگ خورد ... اما کور خونده تا مخش را نزنم بی خیال نمیشم....میدونی که عادت ندارم تنهایی جایی برم ....برای همین خواستم تا همراهم بیای!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا با خودفکر کرد که مخ زدن متختص پسر هاست و یا جدیدا دختر ها هم از این کارها می کند...!تازه ارتقا مقام هم گرفته بود از نقش یه دختر ساده وبی حاشیه، شده بود بادیگارد کتایون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس دوست پسر « دویست و شیش اش» چه میشد همان که با آب و تاب فرزاد صدایش میکرد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسانسور طبقه ی سوم ایستادو با صدای دنگی باز شد... کتایون بار دیگر در آینه خود رانگاه کرد و راضی از خود،بدون توجه به شیدا که با کتانی های خیسش باید شلب شلوب کنان مثل جوجه اردکی دنبالش میرفت به سمت در چوبی قهوه هایی رنگی رفت ....که تابلوی زیبایی در روی در آن نصب بود...« شرکت دام و طیور بال گستر»....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پیش رویش با آن ریش پروفسوری صدای ریز و زنگ دارش ، اصلا شباهتی به منشی ها دماغ عملی که به جای بله به ارباب رجوع « بَنه» میگفتند نداشت ...!این اولین باری بود که منشی مرد میدید... !پس با یه حساب سر انگشتی به راحتی میشد فهمید که رییس این شرکت مرغی...چندان علاقه ایی به جنس مونث ندارد....وگرنه یک مرد را جایگزین قرو ادعاهای زنانه نمیکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتایون تمام عشوه ونازی که بلد بود خرج منشی ریش پروفسوری کرد اما حرف او یک کلام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس گرفتارند و نمیتوند بدون وقت قبلی کسی را بپذیرند...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواین دومعنا بیشتر نداشت یا شغل مرغداری خیلی حساس و ظریف بود یا اینکه به دستور آقای رییس میخواست شر این مزاحم را کم کند...!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا گوشه ایی کنار شوفاژایستاد و تکه داد،تا سماجت کتایون تمام شود.نگاهی به اطرافش انداخت خبری از پنجره های قدی نبود... اگر تا یک ربع دیگر به اتوبوس نمیرسید باید نیم ساعت برای اتوبوس بعدی منتظر میماند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقا چرا سختش میکنی...!؟ بابا من باید آقای فروغی رو ببینم همین حالا ... نه وقت دیگه ایی...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یکباره تمام باورهایش فرو ریخت.... کتایون فقط زیبایی داشت و چیزی به اسم غرور برایش معنا نداشت.... به منشی التماس میکرد تا اجازه دهد رییس شرکت را ببیند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر رییس جمهور فلان مملکت هم پشت این در بود التماس نمی کرد.... حالا او که یه رییس شرکت مرغی بود... و نه بیشتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما کتایون آمده بود که فاتح این میدان شود بی توجه به منشی ریش پروفسوری...در اتاق مدیریت را باز کردو داخل شد. دیگر این آخر بی پروایی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خانوم کجا....؟ حق ندارید بدون اجازه وارد بشید..؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا کنجکاو با همان کتانی های خیس تا آستانه ی در رفت...و همان جا ایستاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولین چیزی که نظرش را جلب کرد رییس مرغی بود که منشی او را آقای فروغی صدا میکرد...به جز چند حرف چندان فرقی هم نداشتند« مرغی » و « فروغی»....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغی با اخم های درهم از پشت میزش بلند شد آن را دورزد و کنارش ایستاد،گویی میخواست مالکیت آن میز را ثابت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای محسنی اینجا چه خبره مگه نگفتم کسی داخل نیاد...!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسنی بینوا با لکنت زبان به دنبال واژه ها گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای رییس ... باورکنید بهشون گفتم....اما نمیدونم چرا اینقدر اصرار میکنند...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رییس مرغی هیکل پر و مردانه ایی داشت با قامتی بلند.. و موهایی که تا روی گوشش را هم پوشانده بود... چهره اش عجیب شبیه همان هنرپیشه ی معروف فیلم ها فارسی همان که به او « ایرج قادری » میگفتند بود با همان ریش و سیبل و هیبت مردانه اش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب این جوری هم میشود دیگر خدا که بیکار نیست چند میلیارد آدم را با شکل و شمایل متفاوت بیافریند گاهی اوقات هم از سر تفریح یا بی حوصگلی چند نفری هم شبیه هم میافریند ، مانند این آقای رییس مرغی که شباهت زیادی به آن هنرپیشه ی فقید داشت...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد با خود گفت « ای کاش خداوند سر او هم کمی سلیقه و ابتکاربه خرج میداد...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی لاغر اندام قد بلند با چهره ایی استخوانی و عینکی چهار گوش طبی که روی مبل نشسته بود خنده ی ریزی کرد وبلند شد و به کنار کتایون آمد و با چشمان خریداری صورت زیبای او را را از نظر گذراند... کتایون خوشحال ازاین پیروزی پشت چشمی نازک کرد و رو به آقای فروغی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من باید با ایشون خصوصی حرف بزنم...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ی مرد لاغر اندام پر رنگ تر شد و اخم های خانوم شیک پوش جذاب کنار دستش هم عمیق تر...موهای شرابی اش با آن هیکل باربی زیادی لوندش کرده بود. باید اعتراف میکرد اگر اوهم نظری به این رییس مرغی داشت کتایون باید بارو بنه اش را جمع میکرد و به سراغ همان دوست پسر دویست و شیشی اش میرفت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی پنجره ی قدی رویایی اش خیره شد وسوسه نزدیک شدن به آن آنقدر قوی بود که کبوتر های پارچه ایش را در دست فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فروغی بدون توجه به کتایون که روی مبل یک پایش را روی پای دیگر گذاشته بود یک قدم به او نزدیک شد و در حالی که ابروهایش به جای گره شدن حالتی متعجب به خود گرفته بود به شیدا خیره شد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این خانوم هم با شما هستند...!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردد با دو گام کوتاه داخل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین رییس مرغی مقتدر تر از آن بود که فکرش را میکرد با آن ابروهای پرو کوتاه وچشمانی نافذ... دلش میخواست ایرج قادری صدایش کند اما همان رییس مرغی با این اخلاق چیز مرغیش برازنده تر بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانست همراهی دختری مثل کتایون آنقدر بد است که او این گونه مشمئز کننده و تحقیر آمیز پرسید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این خانوم هم با شما هستند...!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر موشرابی با لحنی پر از تحقیر رو به کتایون کردو گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانم کوچولو شما به مامان وبابات خبر دادی و اومدی اینجا یه وقت نگرانت نشن....!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فروغی به لبه ی میزش تکه داد و نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانوم مظاهری... وقت اداری شرکت تموم شده شما میتونید تشریف ببرید منزل ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر موشرابی دلخور از این نادیده گرفته شدن... چشمی گفت که از صد تا فحش ناموسی هم بدتر بود...و سپس با اجازه ایی کوتاه گفت و خارج شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتایون که میدان تاخت و تاز را خالی دید لبخند فاتحی زدو با اعتماد به نفسی مضاعف....با لحنی که سعی داشت کشدار و نازک باشد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس شما همیشه اینقدر سخت گیر هستید و خارج از برنامه هاتون به کسی وقت ملاقات نمیدید...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لاغر اندام عینکی کمی خود را به او نزدیک تر کرد آنچنان که شانه هایشان با هم مماس شدند،و با همان لحن اغواگرانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس ماده و تبصره هم توی قانون شرکت برای یه همچین وقتایی گذاشتند...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irریسس مرغی با اخم های در هم معترض شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مهران خواهش میکنم شما بفرمایید بیرون تا من خودم تکلیفم رو با این خانوم های نسبتا محترم روشن کنم...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی که مهران نام داشت لبخند تلخی زد و عینکش را روی تیغه ی استخوانی ببنی اش کمی جا به جا کردو از جای برخاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چشم جناب فروغی هرچی شما دستور بفرمایید...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس با دلخوری واضحی از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای فروغی با دو گام بلند خود را به کتایون رساند و از گوشه ی مانتوی مدرسه اش گرفت و او را وادار به بلند شدن کرد...با خشمی آشکارگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ببین جوجه ... من یه عمری با جوجه مرغ های زبون نفمهی مثل تو و امثال تو سر کله زدم میدونم مال همین مدرسه ی چند قدم پایین تری... یه بار دیگه این طرفها ببینمت و بخوای برام ایجاد مزاحمت کنی یه راست میرم سر وقت مدیر مدرسه تون . میگم چه اشغالی هستی...! مطمئن باش ظرف بیست چهار ساعت پرونده ات رو میدم زیر بغلت... حالا هم پاشو دست دوستت رو بگیر و گمشید بیرون...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا نبود اگر جواب این توهین را نمیداد... او که حتی یک کلام هم حرف نزده بود از کجا به آشغال بودن او پی برده بود ... تنها گناهش همراهی کتایون بود نه چیزی بیشتر...با همان کتانی های خیس و نمدی چند قدم به او نزدیک شد .آمدکه بگوید به چه حقی به او توهین میکند اما پایش روی سرامیک های لیز خورد و روی زمین افتاد... درد بدی در دستهایش پیچید و قوزک پایش هم همین طور... کتایون با سرعت خود را به کنارش رساندو زیر بغل او را گرفت و بلند کرد و درحالی که پوزخندی گوشه ی لبش بود رو به آقای فروغی کردو گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« لیاقت نداری که با دختر خوشگل و کم سن و سال بچرخی ...! لایق تو همون اعجوزه ی موقرمزه که میخواست با چشماش درسته قورتت بده...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس آهسته رو به شیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شیدا جون پاشو بریم تا بیشتر از این بارمون نکرده...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا خجالت زده از زمین خوردن نا به هنگامش ...کوله اش را که پخش زمین شده بود را برداشت و لنگ لنگان ،با این فکر که اگه کلاهش اینجا بیفتد دیگر به سراغش نمیآید....از شرکت خارج شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت شش و ربع بود دیگر اتوبوس گیرش نمیآمد... ناچار قید پول توجیبی آن هفته را زد و سوار آژانس شد....و کتایون هم با لبهایی آویزان بی آنکه چیزی بگوید تاکسی در بست گرفت ورفت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب وقتی به خانه رسید انتظار این همه استقبال پر شور را نداشت ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان سروی و عزیز جان چتر به دست سر کوچه ایستاده بودند و مانند مامور دو صفر هفت توی تمام ماشین هایی که از آنجا می گذشتند نگاه می کردند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب حداقل فهمید وجودش آنقدرها هم که که فکر میکرد خنثی نیست ، این را هنگامی فهمید که از ماشین پیاده شد... و عزیز جان یکی از آن نیشگون های ریز و آب دارش را از بازوی سمت راستش گرفت و مامان سروی دوقلوی همان نیشگون را از بازوی سمت چپ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته جای شکرش باقی بود که شاهین و آقا جان هنوز نیامده بودند.... و بی شک این را مدیون لباسهای کثیف اهالی محل بود.... وگرنه چیزی بیشتر از دوتا نیشگون گیرش می آمد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه لطف سیاست عزیز جان ،که همیشه همه را مثل موم در دستش داشت.... شاهین و آقاجانش نفهمیدند که دیر به خانه آمده...و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد ... اما موقتا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" فصل دوم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدراز گوش که نبود ... تا این همه عشوه و ناز و اطوار و خنده های با منظور و بی منظور مهسا را نفهمد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آن ماتنوی کوتاه و چسب که تمام برجستگی های بدنش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب مرد مذهبی نبود ....که با چهار تا تار مو چشم از طرف مقابل بگیرد..ا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما به یک سری اصول پایبند بود... و آن ناموس و غیرت بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو حالامهسا با آن مانتوی قرمز و روبرویش نشسته بود و دلبری میکرد... برای مردی که دوسال هیچ زنی را به خلوت خود راه نداده بود.... این دلبری ها زیاد بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس من این خانوم را همه جوره تضمین میکنم.... باور کنید کارش توی شرکت قبلی یک بوده اما به خاطر دوری راه دیگه نمیتونه بره.... ایشون میتوند تمام وظایف آقای توسلی رو شاید هم بهتر انجام بِدن...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم در این شرکت اضافه بود حالا میخواست به جای توسلی دوستش را هم بیاورد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخر بگو مرد مومن این چه وقت مهاجرت به خارج از کشور است....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا مهران را از غیب رساند چون تمام حسهای مردانه اش در حال فریاد بودند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران روی مبل کنار مهسا نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«داریوش بالاخره نظرت چیه... این طور که مهسا میگه نیروی کارآمدیه ...فعلا توی بخش فروش به یه آدم مطمئن نیاز داریم تا با مهسا همکاری کنه....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جر و بحث محسنی با فردی که صدای زنانه داشت از بیرون میآمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« محسنی اون بیرون چه خبره ...؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس .. همون دختر خانومی هستند که دیروز هم اومده بودند ... شما گفتید جلسه دارید...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«جلسه دارید »یک رمز بود میان او ومحسنی.... هروقت نمیخواست کسی را ببیند میگفت بگو که جلسه دارم...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خیلی خوب سریع ردش کن بره...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ی بعد دراتاق به شدتت باز شد آنچنان که چند بار تاب خورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختری با مانتوی و مقنعه ایی سورمه ایی وسط دفتر کارش ایستاده بود... این دختر بورو چشم عسلی را این هفته زباد دید بود که با بهانه و بی بهانه مثل قارچ جلویش سبز میشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط همین را کم داشت که دختر های مدرسه ایی به او نخ دهند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسنی مانند اسپند بالا پایین میپرید...و به دنبال دختر چشم عسلی وارد اتاق شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانوم کجا... ؟ حق ندارید بدون اجازه وارد بشید...!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز باید دُم این دختر بچه ی دبیرستانی را می چید تا دیگر به فکر نخ وطناب و از این مقوله ها نیافتد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایش بلند شد و میز را دور زد و به آن تکه داد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهران که گویا سوژه ایی بکر یافته باشد با لذت به دخترک چشم عسلی نگاه میکرد و لبخند مضحکی گوشه ی لبش بود...وبرق چشمانش گویای افکار درونش بود...و مهسا هم این میان مالکانه عرض اندام میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از دخترک گرفت و به فردی که در آستانه ی در بود نگاه کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش بود همان دختر درون عکس با همان کوله پشتی قرمز رنگ و دوتا کبوتر مخملی کوچک آویزان از کوله اش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی عکس هم همین مانتو و شلوار سورمه ایی و مقنعه ایی به همین رنگ به تن داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آستانه ی در ایستاده بود ....در حالی که سر تا پایش مثل موش آب کشیده خیس و گلی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس این بود دختر آفتاب مهتاب ندیده ی مامان پری اش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش درد نکند با این عروس پیداکردنش... دختری که می گفت مثل پنجه ی آفتاب میماند ... آفتابه هم نبود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان دختری که دیبا به جان دخترش قسم میخورد که در توطئه ی مادرش نقشی نداشته... فقط میداند که در همان خیابانی که شرکت قرار دارد... چند قدم پایین ترش به مدرسه میرود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید مطمئن می شد که او هم دوست همین دختر لاشی است که وقت و بی وقت مزاحمش میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این خانوم هم با شما هستند...؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک با شنیدن این جمله ابروهای پرش را درهم کشید و با دو گام داخل شد و سلام ریزی داد، که بی پاسخ ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا زیادی خودمانی برخورد میکرد و میخواست با حرفهایش دخترک را تحقیر کند و مهران هم پی فرصتی بود تا از آب گل آلود ماهی بگیرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزرنگ تر از آن بود که نتواند اوضاع پیش آمده را جمع و جور نکند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی محترمانه عذر مهران و مهسا را خواست به سمت دخترک چشم عسلی رفت که بی قید روی مبل نشسته بودو با تفریح به او نگاه میکرد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز گوشه ی مانتویش گرفت و هرچه که لیاقتش بود بارش کرد....ودست آخر گفت گمشید...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختری که در آستانه ی در بودبا توپی پر به سمتش آمد اما چند قدم مانده به میز، پایش سر خورد و واژگون شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آخش از ته دل بود و با دستی قوزک پایش را میمالید..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوستش به کمکش شتافت و زیر بغلش را گرفت...و بلندش کردو دخترک کوله ی قرمز رنگش را که گوشه ایی افتاده بود را برداشت و لنگ لنگان از شرکت خارج شدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش به جا پاهای خیس و ِگلی او ...که ردش روی سرامیک های سفید باقی مانده بود خیره شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاردش میزدی خونش چکه هم نمیکرد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین را داخل پارکینگ گذاشت و به سمت پله ها رفت... آنقدر عصبانی بود که ، نیاز به قدری درنگ داشت تا بر اعصاب داغونش مسلط شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید همین امشب تکلیف این دختر کبوتری را مشخص میکرد تا پیش از آنکه دیر شود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما وقتی که مادر و پدرش را حاضر و آماده کنار در دید تمام حرفهایی که قطار کرده بود را یادش رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام خیر باشه ... کجابه سلامتی...؟اتفاقی افتاده این موقع شب ، شال و کلاه کردید...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام مادر.... خیرو شرش رو که خدا میدونه... داریم میریم بیمارستان ...!پدر شوهر دیبا بنده ی خدا سکته کرده همین آلان دیبا خبر داد.برم شاید کاری از دستم بر اومد .... عفت خانوم کم به گردن ما حق نداره»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با مامان پری بود عفت خانوم مادر شوهر دیبا خیلی به گردن ما حق داشت...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین که دیبا را برای پسر محجوب و سر به زیر دندانپزشکش خواستگاری کرده بود لطف بزرگی بود که باید حالا حالاها جبران میکردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی به افکارش رو به پدرش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اگه شما خسته اید بمونید استراحت کنید من مامان رو میبرم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش سرش را کمی نزدیکتر کرد و زیر گوشش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اگه من نرم پری خانوم به کی پز شوهر و دکتر دامادش رو بده...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپری خانوم قبل از بسته شدن آسانسور گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« داریوش جان فردا توهم یه سر برو بیمارستان ... یه زنگ هم به سامان بزن ببین کاری داره کمکش کنی..»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر در آسانسور بسته نمیشد مطمئنا سفارشات مامان پری تمومی نداشت...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند از سکته ی پدر سامان ناراحت شد اما این موضوع با تمام بدیش باعث شد که مامان پری مشغولیتی غیر از دختر نشون کردن برای او پیدا کند...! مادرش را خوب میشناخت... مطمئن بود تا بهبودی پدر شوهر دیبا همه چیز را فراموش میکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس نیازی به اره و دادن و تیشه گرفتن نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی کتش را به سمت تخت پرت کرد....میتوانست با دوتا تخم مرغ و یک گوجه فرنگی مهمانی تک نفره ایی ترتیب دهد... بدون دغدغه وبا ذهنی آرام....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنبود.... همه جا را زیرو کرد کوله اش را بارها گشت... کمد وسایل هایش را همینطور....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما نبود... انگار واقعا بال در آورده و پر کشیده بود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی ازکبوترهای مخملی سفید رنگش ، همان هایی که همیشه جفت هم بودند ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا یکی از آنها نبود...جانش بود این کبوتر ها.... آنقدر دلبسته ی آنها بود که گویی جان داشتندو به راستی بغ بغو میکردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان سروی غر غر کنان سفره ی صبحانه را جمع کرد و با ترش رویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شیدا بیا برو مدرسه ات دیر شد مثل اون دفعه راهت نمیدن ها...اصلا یه چند وقته معلوم نیست چه بلایی سرت اومده... نکنه عاشق شدی...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعشق و عاشقی کیلویی چند... اصلا نذرکردو به خدا قول داد، که اگر کبوترش پیدا شود هیچ وقت به فکر عشق و عاشقی نیفتد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر در گم و کلافه سرش را از داخل کمد بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مامان سروی کبوتر پارچه ایم نیست همونی که عزیز جون از مشهد برام سوغاتی آورد...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان لبخند نمکی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عیب نداره ننه ... غصه نخور امسال تابستون که رفتم مشهد یکی دیگه برات میخرم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمانند دختر های دبستانی پا روی زمین کوبید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عزیز جون من کبوتر خودمو میخوام یکی دیگه به درد من نمیخوره...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهای دردناکش راروی هم انداخت و چایی را هورتی کشیدو در حالی که قند همچنان گوشه ی لبش بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اگه کبوترت جلد بومت باشه برمیگرده غیر این، بگذار بره جایی که خوشه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجان کمربند ش را محکم کرد و در حالی که میخندید روبه مادرش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بیا عزیز خانوم تحویل بگیر میگم این بچه است و وقت شوهرش نیست هی میگی از سنش میگذره ...خانوم تازه به فکر عروسک بازیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهین که بی دلیل عجله داشت تند و سریع خدا حافظی کرد و رو به آقاجان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بریم دیگه دیر شد....کلی کار داریم . امروز باید بریم مواد شوینده ی لکه بر هم بخریم... یادتون که نرفته...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهین امروز پرنده ی مهاجم هر روزه نبود... بیشتر به «یا کریم» گیج و گولی شبیه بود که همیشه لب حوض مینشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« صابخونه سلام ....کجایید؟ بازم که در حیاطتون بازه.... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عمه عطیه بودمانند همیشه یه لب داشت و هزار خنده...و همیشه لطیفه ای دست به نقد ... مثبت هیجده هایش را هم برای مامان سروی در گوشی میگفت.و هر دو از خنده اشک گوشه ی چشمشان جمع میشد. این عروس و مادر شوهر و خواهر شوهر برای خودشان نوبری بودند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان با شنیدن صدای دختر ش سرمست تابی به گردنش دادو گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پرویزدست پسرت و بگیر و برو ... جمع زنونه است ... شیدا تو هم ننه زود تر برو تا معلمت دعوات نکرده...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیز جان همه رابه روش خودش کیش کیش کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irذهنش درگیر کبوتر گمشده اش بود اما نه آنقدر که متوجه نشود که در این خانه امروز خبرهایی هست...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی فهمید.... خیلی زود...! فقط باید تا بعد از ظهر که از مدرسه بر میگشت صبر میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی از بیمارستان برگشت ساعت پنج بود . بعد یک روزه کاری شلوغ توی این سرمای نا به هنگام پاییزی فقط یک قهوه ی گرم میتوانست خستگی یک روز کاری را از تنش دور کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارادایم
00واقعا عالی و پر از آرامش بود بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونید ولذت ببرید
۲ ماه پیشنگین
۳۶ ساله 00واقعا عالی لذت بردم
۲ ماه پیشعالی بود
00خیلی خوب و آرام بخش بود من چند بار خوندمش وراضی بودم
۳ ماه پیشمریم
۴۰ ساله 00رمان قشنگ و جالبی هست
۴ ماه پیشناشناس
00خیلی قشنگه حتما بخونین من که چند بار تا حالا خوندم این رمان رو
۴ ماه پیشملیکا
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود اخرشم خوب تموم شد ولی دلم برای رضا رحمانی سوخت دوس داشتم بااون ازدواج میکرد
۴ ماه پیشزینب
00دوستان کدوم رمانه که دختره وکیله و عاشق موکلش میشه که قراره اعدامش کنن موکلش با فیلم***دختره تهدیدش میکنه تا رضایت بگیره؟
۲ سال پیشملیکا
۲۰ ساله 00مستی برای***گران
۵ ماه پیشلیلا
00اگه دنبال یه عاشقانه ناب هستید پیشنهاد میکنم که حتما این رمان زیبا رو بخونید من که لذت بردم
۶ ماه پیشمهتاب
۳۸ ساله 00یکی از رمان های خوبی بود که خوندم
۶ ماه پیشدلی
00اگه دنبال رمان خوب هستین راز های عقیق رو بخونین رمانم عالیه
۶ ماه پیشZ
00عالی بی نظیر کیف کردم خسته نباشی خانم نویسنده امیدوارم بازم از این رمانهای زیبا بنویسن،
۶ ماه پیشپریا
۱۷ ساله 00عالی خیلی قشنگهههه مخصوصا شخصیت داریوش من که عاشقش شدم با کبوتران
۷ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 00در یک کلمه عالی ۳بار خواندمش فوق العاده
۷ ماه پیشهانیه
00واقعا عالی بود واو ب واوش رو جا ننداخته بود جمله هامرتب و پشت قرار گرفته بودن خوشم اومد
۸ ماه پیش
فرشته
۳۴ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز بابت قلم گیراش من از فصل دوازدهم اومدم نظرم و بگم چطور این قدر داریوش سریع بدون تحقیق راضی به طلاق شد و اینکه این قدر از غرور شیدا تعریف میشد این قدر راحت راضی شد بره شرکت داریو