رمان کاش هنوزم عاشقم بودی به قلم شهلا خودی زاده
دختری به ظرافت بلور، دختری به نرمی پر، اما به سختی سنگ… مقاوم و محکم هم چون کوه….
داستان روایت دختریست که با مشکلات و فراز و نشیب های زندگیش می جنگه اما خوب هر آدمی یه جا هر چقدر هم که مقاوم و قوی باشه باز هم احتیاج به یه حامی داره به کسی که بتونه بهش تکیه کنه و اون جایی که دختر قصه ی ما کم میاره…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۱ دقیقه
-جانم خاله جون؟
ماهی نگاهش را از استکانی که در دست داشت گرفت و به چهره ی او دوخت و گفت:
- بیا جانم، برات چایی ریختم. بخور که امروز خیلی کار داریم.
لبهایش را جمع کرد و کنار دست ماهی نشست و همان طور که استکان را از دست او می گرفت، گفت:
- چی کار؟
-به مهناز خانم گفتم بیاد یه دستی به سر و صورتت بکشه مادر.
ابروهایش از تعجب بالا پرید و گفت:
- یعنی ایرادی نداره؟
-نه مادر یه کم به خودت برسی بد نیست... چون شناختمت می گم...ها.
و کمی از چایش را با صدا هورت کشید و ادامه داد:
- مادر دوره زمونه دیگه عوض شده.... یه زمان دختر پنجاه سالشم که می شد دست به سر و صورتش نمی زد. اما حالا بیا ببین می تونی دختر رو از زن تشخیص بدی... اما من مخالف تمیزی نیستم... صورتت یه کم زیادی پر موئه. می گم دست به ابروهات نزنه اونا رو بذار ایشالا برای عروسیت اما یه بندی به صورتت بندازه... می خوای بری توی محیط کار خوبیت نداره... در ضمن حواست رو حسابی جمع کن و یه چیز رو آویزه گوشت کن تنها چیزی که مهمه نجابت یه دختره... خیلی ها فکر می کنن می تونن با بزک دوزک به چشم بیان و جلب توجه کنن، اما من می گم این نجابت و خانومی یه دختر که همیشه باعث جذب یه مرد به سمت اون می شه... بی رو دروایسی بگم بقیه برای تفریح و عشق و حاله که میرن دنبال اون جور دخترا . اما وقتی پاش بیفته موقع زن گرفتن دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده هستند. من اینارو به اون دخترای قبل از تو هم گفتم... خدارو شکر اونا هم بعض خودت نباشن خیلی خانم و خوب بودن. برای همین الان هر کدوم خوشبخت و راضی سر خونه زندگی خودشون هستن.
چه قدر این زن فهمیده و عاقل بود و به دور از افکار قدیمی و سنتی راه درست و منطقی را به او نشان می داد.... مادرانه راهنمایی اش می کرد و راه و چاه را نشانش می داد. راضی از حرف های او چایش را خورد و گفت:
- هر چی شما بگی خاله جون؟
***
هنوز پوستش می سوخت. اما به نظرش به این همه تغییر می ارزید... باورش نمی شد برداشتن همین چند تار موی ریز و سیاه آن قدر باعث تغییر چهره اش گردد... بعد از رفتن مهناز خانم چند باری مقابل آینه رفت و به چهره سرخ و سفیدش نگاه کرد. پوستش دو درجه روشن تر شده بود و همین کلی در چهره اش تاثیر گذاشته بود. مهناز خانم خواسته بود دستی به ابرویش بکشد که اجازه نداده بود و او هم با گفتن "هر جور راحتی" بند و بساطش را جمع کرده و رفته بود. همسایه های خوبی داشت خاله ماهی!
همگی حواسشان به او بود نمی گذاشتند تنها بماند و همه جوره کمک حالش بودند.
ماهی برایش اسپند دود کرد و هم چون مادر بزرگی که عزیز کرده خود را می بیند، قربان صدقه ی قد و بالایش رفت.بعد از ظهر نسرین دختر مریم خانم، همسایه دیوار به دیوار خانه به دیدنش آمد و هر دو برای خرید به پاساژی در همان نزدیکی رفتند. نسرین دو سال از او بزرگتر بود و دانشجوی سال آخر گرافیک بود. به کمک نسرین مانتو و شلواری مناسبی برای محل کارش خرید و دو رنگ شال ساده به رنگ های قهوه ای و سرخابی انتخاب کرد. کیف و کفش مناسب و راحتی نیز از همان پاساژ خرید و به سمت خانه به راه افتادند. نسرین با خنده و شیطنت گفت:
- دختر تا حالا ندیده بودم خرید این همه چیز تو دو ساعت تموم بشه... آخه اگه من می خواستم این وسایل رو بخرم مطمئن باش یه هفته طول می کشید . اما خوشم اومد در عین سرعت همه چیز رو با سلیقه و قشنگ انتخاب کردی.
لبخند تلخی بر کنج لبانش نشست و گفت:
- آخه ما هیچ وقت اون طوری که بچه های دیگه هستند حق انتخاب نداشتیم. برای همین زیاد تنوع طلب نیستیم. بچه های پرورشگاه اون قدر محرومیت های بزرگتری دارند که این جور چیزها زیاد براشون مهم نیست.
نسرین با شنیدن صدای بغض کرده ی او، از حرفی که زده بود پشیمان شد و برای تغییر مسیر صحبت هایشان گفت:
- راستی از کی می ری سر کار؟
بغضش را فرو داد و گفت:
- فکر کنم از هفته ی دیگه.
–چرا انقدر دیر؟
-نمی دونم به من که این طور گفتن... اما دلیل شو نمی دونم.
- شاید به خاطر اینه که شنبه ی دیگه اول ماهه.
-آره ممکنه.
-راستی بیا بریم تو این مغازه تا چیزایی که لازمه داری رو بخریم.
-آخه...
-ای بابا آخه نداره که بالاخره یه کم رنگ و لعاب لازمه.
و دستش را کشید و به سمت مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی برد. کرم دست و صورت، عطرزنانه ای ملایم و رژ لب صورتی کم رنگ تنها چیزهایی بود که خریدند و از مغازه بیرون آمدند.
************
یک هفته ای می شد که در شرکت مشغول به کار شده و هنوز موفق به دیدن رئیس شرکت نشده بود. آقای نادری او را به شرکت برده و با توجه به هماهنگی هایی که از قبل صورت گرفته بود، در قسمتی از بایگانی مشغول به کار شد. کاری کسالت بار و دور از هیجان.
اما برای او که به دنبال جایی مناسب برای کار بود بهترین نقطه ی آن شرکت همان جا بود. جایی دور از دید بقیه کارکنان!
احمدی خانمی میانسال بود که مسئول بخش بایگانی بود و ناز در اصل زیر دست او کار می کرد. زنی بامزه و لاغر اندام با خصوصیتی بارز که ناز در همان یکی دو روز اول در او کشف کرد... خصوصیتی که باعث شده بود با وجود این که در بخشی دور افتاده از بقیه کارکنان مشغول به کار بود اما از ریز و درشت همه ی اتفاقات شرکت با خبر می شد. فضولی و شاید کنجکاوی بیش از حد خانم احمدی باعث شده بود که ناز در این یک هفته هیچ احساس تنهایی نکند. از زایمان دختر فلان مهندس تا اخراج یکی دیگر از مهندسین گرفته تا مشکلات و درگیرهای رئیس شرکت را در این چند روز فهمیده بود.
-آره جونم برات بگه، این آقای رئیس هم بیچاره تو زندگیش شانس نیاورده، از وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد یه پاش ایرانه یه پاش اروپا... آخه می دونی بیچاره بچه اش به دنیا که اومد مشکل بینایی داشت.
و پرونده ای را از داخل کمد بیرون کشید و ادامه داد:
- اِ خدا رو شکر بالاخره پیداش کردم... من باید برم بالا و اینو بدم مهندس عظیمی.
اما هنوز قدمی بر نداشته بود که متفکرانه نگاهش را به سمت ناز چرخاند و گفت:
- به خدا امروز از پا درد مُردم از بس این پله ها رو بالا و پایین کردم... خانم صمدی میشه شما زحمت این پرونده رو بکشی؟
و پرونده را به سمت او گرفت.
می دانست نیمی از این بالا و پایین رفتن ها به خاطر ارضای کنجکاوی های خانم احمدی است وگرنه دلیلی نداشت این همه بالا و پایین برود. در واقع تنها کار واقعی که باید آن روز انجام می شد، رساندن همین پرونده به دست مهندس عظیمی معاون شرکت بود. اما تا آن ساعت بیست بار آن پله ها را بی دلیل بالا و پایین رفته بود. لبخندی زد و گفت:
- بدید من ببرم... شما امروز خسته شدی.
نیش خانم احمدی باز شد و گفت:
- بردیش بگو پرونده ی پروژه ی عرشیا ست.
پرونده را گرفت و دستی به شال سرخابی رنگش کشید و کمی آن را مرتب کرد. سپس به سمت پله ها به راه افتاد. بی اراده شروع به شمارش پله ها کرد، دقیقا هشت پله... تازه علت لاغری خانم احمدی را فهمیده بود. بس که این زن روزانه بارها این پله ها را طی می کرد... آخر آدم هم انقدر فضول!
وارد سالن بزرگ طبقه بالا شد و از محیط دل باز و روشن آن جا متعجب شد. دور تا دور اتاق بود و رو به رو پنجره ی بزرگ و نورگیری قرار داشت و برخلاف دلگیری و کوچکی طبقه ی پایین که متعلق به بایگانی و آبدار خانه و انبار بود آن جا فضای بزرگی داشت. به همین خاطر، خانم احمدی از آن طبقه فراری بود و هر لحظه به هر بهانه ای به طبقه ی بالا سر می زد.با کنجکاوی نگاهش را به اطراف چرخاند. درب بیشتر اتاق ها باز بود و از هر طرف صدای مکالمه کارکنان شنیده می شد. پرونده را دست به دست کرد و به سمت راهرویی که تابلوی مدیریت و معاونت روی آن نصب بود به راه افتاد. راهرو را که پیچید، قسمت انتهایی آن به دو قسمت تقسیم می شد و هر کدام به راهروی دیگری ختم می گردید.یکی از راهرو ها سمت معاونت و دیگری به سمت مدیریت می رفت. به سمت راهرو معاونت حرکت کرد... مقابلش دو اتاق کنار هم قرار داشت و خانمی پشت میزی عریض و طویل نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود. آرام و با طمأنینه به سمت میز رفت و با صدایی که سعی داشت کمتر بلرزد گفت:
- سلام.
زن همان طور که با شخص آن سوی تلفن صحبت می کرد نگاهش را به او دوخت. در همان لحظه اولین چیزی که به خاطر آورد حرف های خانم احمدی بود:
- فکر کرده این جا ناف هالیووده و خانمم نیکول کیدمن... با اون موهای بلوند و قیافه ی آرایش کرده، اون چنان عشوه میاد که ا... اکبر.
بی اراده با یاد آوری حرف های خانم احمدی لبخندی پهن بر لبانش نشست. با سرفه ی منشی از افکارش بیرون آمد.
–بله فرمایشی داشتین؟
صدایی پر از عشوه و ناز. فکر کرد واقعا نیکول کیدمن باید برود و جلوی او لُنگ بی اندازد.
بی اراده لبخندش عمیق تر شد. اما با صدای منشی که مظفری نام داشت به یک باره لب هایش را جمع کرد.
-مثل این که شما کاری به غیر لبخند ژکوند زدن ندارید؟
کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت:
- پرونده ی مربوط به پروژه ی عرشیا رو آوردم . مهندس عظیمی هستن؟
زینب
۳۵ ساله 00رمان قشنگیه
۴ ماه پیشحنانه
00خیلییییییییی دوسش داشتم
۵ ماه پیشحسنا
۳۲ ساله 00رمان قشنگی بود ممنون از قلم خوب نویسنده
۶ ماه پیشنهال
00عالی عالی عالی .قلمت پایدار و مانا نویسنده جان
۶ ماه پیشفاطمه
۲۷ ساله 00سلام رمانش به نظرم خیلی قشنگ بود واقعا لذت بروم ار خوندنش کاش آخراش یکن بیشتر از عاشقانه ای عادل وناز توضیح می داد ولی عالی بود
۷ ماه پیشآتی
۲۰ ساله 00عالییییی فصل دو حتمااااا بیادددددد خواهشننننن خیلی خشم اومد رمان برتری بود 💊🤍
۹ ماه پیشالهه
00واقعا به جرات میگم جزو ۵ رمان برتری هست که تا حالا خوندم عالی هم واسش کمه
۱۰ ماه پیشرقیه
00رمان قشنگی بود.ارزش خوندن داره
۱۱ ماه پیشمهرنوش
00خوب بود ممنون موفق باشی عزیزم
۱۱ ماه پیشنفیسه
۳۰ ساله 10یکی از بهترین رمان هایی که خوندم بودش عاااااااالی
۱ سال پیشساناز
00هنوز نخوندم ، ولی میدونم رمانهای شهلا خودی زاده عالی هستن، و تقریبا بی نقص
۱ سال پیشمارال
00جذاب و متفاوت حتما بخونیدش
۱ سال پیشافسانه
02خیلی رمان جالبی نیس حوصله ادم سرمیره همش راوی نوشته اصلا حس خوندن و میگیره از ادم
۱ سال پیشمعصومه
۴۷ ساله 10رمان خیلی جالب و دلچسبی بود خیلی تٱثیرگذار بود
۲ سال پیش
ملک محبت
00عالی بهترین رمانی که خوندم