رمان جادوگران رانده شده جلد اول به قلم فاطمه تاجیکی
رمان درمورد دختری به اسم هورداده، که دوست داره به سرزمین رویایی بره و ملکه ی اون سرزمین بشه و دنبال راه حله. یه شب که میخوابه، وقتی بیدار میشه توی یه سرزمین دیگست. اون رو پیش ملکه سرزمین میبرند. هورداد فکر میکنه که دیگه ملکه میشه اما برخلاف تصورش ملکه دستور میده سرش رو بزنن ولی بهدست پسرملکه، شاهزاده آرسین، نجات پیدا میکنه ولی خدمتکار مخصوص شاهزاده میشه و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۰ دقیقه
متن نامه: ”دختر عزیزم، وقتی این نامه رو میخونی من و مامانت و داداشت پیشت نیستیم. خواستم بگم، هر اتفاقی افتاد، ما دیوونهوار دوستت داریم. و از هر چیزی، باارزش تری برامون. مواظب خودت باش، دخترنازم. میبینمت.“
وا! یعنی چی؟! کجا رفتن؟
پایین نامه، یه جمله بود: ”هورزاموقا، سیتامیتا، هیتاناجیا.“
وا! یعنی چی؟! دوباره خوندمش، ولی چیزی سر در نیاوردم. پوف! احساس خواب شدیدی میکردم. بخوابم که ظهرم نخوابیدم، الان بیهوش میشم.
و به خوابی عمیق فرو رفتم.
با نسیم خنکی که بهم خورد، چشمام رو بازکردم. وای!
چه آسمون آبی! بلند شدم و نشستم. باورم نمیشه! توی یه دشت، که خیلی سرسبز بود و پر از پروانه های خوشگل و رنگارنگ، علفا خیلی بلند بودن. دشت انتهاش معلوم نبود، ولی دو طرفش جنگل بود.
لباس خودم، یه لباس صورتی بلند استین حلقه ای بود. وا! من با یه تیشرت و ساپورت خوابیدم! فکر کنم اشتباهی شده! من توی تختم خوابیدم، اینجا کجاست؟!
حتما خوابا، با هم قاطی شدن. بگیرم بخوابم توی اتاقم بیدار بشم.
دوباره دراز کشیدم و چشمام رو بستم. آخه من رو چه به این دشت! داشت خوابم میبرد، که یه سایه ای افتاد توی صورتم. چشمام رو باز کردم و با دیدن مرد روبه روم، جیغ بلندی کشیدم. مرد روبه روم گفت:
- آرام، آرام. کارتان ندارم.
-تو کی هستی؟
-این سوال را من باید از شما بپرسم! کی هستی و چگونه به این سرزمین آمده ای؟ چه میخواهی؟
وا! چرا کتابی حرف میزنه! مرد، قدی بلند داشت، با لباس سراسر آبی بلند.
- بهخدا هیچی! خواب بودم، بیدار که شدم، اینجا بودم.
مرد، عصبی گفت:
-این چه نوع سخن گفتن است؟! آداب را رعایت کن! تو را نزد بانو هوزان میبرم. دنبالم بیا.
تند گفتم:«باشه، میام.»
و دنبالش راه افتادم. به طرف جنگل رفت.
آخ جون، مثل تو رمانا شد! اومدم یه سرزمین دیگه. پس خیال نیست!
وای خدا باورم نمیشه، میخوام ملکه بشم!
آخ جون. خدایا ماچ ماچ، فدات. جبران میکنم.
با خوشحالی دنبال مرد، راه افتادم. حدود یک ساعت راه رفتیم، ولی هنوز از جنگل، نگذشته بودیم. ای خدا، نفسم برید.
من با لکنت گفتم:
-دیگه نمیتونم راه بیام! خسته شدم.
مرد:«چرا اینقدر تنبل هستید؟! سریعتر حرکت کنید.»
- نمیتونم! اصلا نمیام.
و نشستم روی زمین و به درخت کنارم تکیه دادم. مرد، بالای سرم ایستاد و گفت:
- تو دیگر از کجا آمده ای؟! چرا نمیتوانی راه بروی! دستت را بده به من.
دستم رو گرفت تو دستش و گفت:
- چشم هایت را ببند.
چشمام رو بستم و بعد، حس باد شدیدی که از کنارم رد میشد، بهم دست داد. بعد از حدود یک دقیقه گفت:
- چشمهایت را باز کن.
چشم هام رو باز کردم و با فکی که نزدیک بود به زمین بچسبه، به قصر روبه روم، نگاه میکردم. میگم قصر، یعنی قصر! تمام وسایلش از طلا بود. مرد راه افتاد. منم دنبالش رفتم. وسط حیاط بزرگ قصر، یه حوض بزرگ سفید رنگ بود که وسطش، دو تا قوی طلا به حالت قلب بود و دو طرفش آب بهصورت قلب می اومد بالا و دوباره میریخت توی حوض. وای چه قشنگه!
همه جای قصر، پر از سرباز بود. یعنی قراره من ملکه این قصر بشم؟!
آخ جون! داخل قصر، پر از وسایل طلایی رنگ بود.
من رو به طرف سمت چپ قصر برد و گفت:
- بانو الان توی سالن انتظارن و خبر دارن شما به نزدشان میآیید. وقتی به بانو رسیدید، دست راستتان را، روی قلبتان میگذارید و خم میشوید.
- چرا؟
مرد:«زیرا ایشان، ملکه ی این سرزمین هستند.»
- اکی.
مرد:«چی؟»
- هیچی، باشه.
یعنی چی ”ملکه“ ! پوف، اها؛ حتما ملکه یه شهر دیگه میشم!
آخ جون. به یه صندلی سلطنتی رسیدیم یه زن با لباس سفید و پوست سفید و موهای بلندی که دوطرفش باز بود و به رنگ آبی بود و چشم های درشت ابی و لبای برجسته، نشسته بود.
وای چه خوشگله! دو نفر هم با پرای بزرگ از دوطرف بادش میزدن. وقتی جلوش رسیدیم، طبق گفته ی مرد دست راستم رو روی قلبم گذاشتم و خم شدم.
هوزان:«چه شده هاکام؟ این دِگر کیست؟»
مرد، که اسمش رو فهمیدم، هاکام بود، گفت:«بانوی من، ایشان در دشت “هالوا” بودن و من، ایشان را دیدم و نزد شما آوردهام.»
هوزان با چشمای تیزی، به من نگاه کرد و گفت:
- چه میاندیشی هاکام! آیا اندیشه ی من درمورد این دخترک، صحیح هست؟
مرد، نگاهی به من کرد و گفت:«طبق گفته ی پیشینیان، آری ملکه ی من، صحیح است.»
هوزان روبه من گفت:
- چگونه به اینجا آمدهای؟
من، با گیجی گفتم:
-خواب بودم، بیدار که شدم، توی یه دشت بودم. نمیدونم چهطور اومدم اینجا!
هوزان داد زد:«سربازان!»
دو تا سرباز اومدن و مشت راستشون رو کوبیدن روی قلبشون و گفتن:
- گوش به فرمانیم، ملکه.
09369133614
۱۳ ساله 00لطفا رمان بازیگران انتقام رو زودتر ارسال کنید واقعا رمان هورزاد خیلی خیلی محشر بود اما بازیگران انتقام رو پیدا نکردم هیچ جا نبود لطفا هر چه زودتر ارسالش کنید من از تمان رمان های که خوندم اینو بیشتردوس
۱ سال پیش- ۱۳ ساله 00
فوق العاده ترین رمانی بود که خوندم من تا الان بیشتر از 12 تا رمان خوندم اما این بهترینو بود گفته بودی رمان بازیگران انتقام رو میزاری اما نذاشتی من چند وقته دنبال رمانش هستم لطفا زود تر ارسالش کنیدمرسی
۱ سال پیش فاطمه
۳۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بود موضوع جالبی هم داره ممنون فاطمه جان🌟🌟🌟🌟😘💕💕
۲ سال پیشثنا
۱۱ ساله 00داستان خیلی خوبیه
۲ سال پیشمصی همون استاد
00عالیههههه
۲ سال پیشeleva
۹۹ ساله 20خیلیی خوب بوود:)) این رمان محشرو خیلی وقت پیش خونده بودم. من هم کل رمانای این اَپو هم جاهای دیگه رو زیرورو کردم مخصوصن با ژانر تخیلی ، سه جلد این بهترینشون بودننن چقد با جلد سوم اشک ریختمم:)بخونیدحتمن
۲ سال پیشسارو
20راستش اولش بخاطر قلم لوسی داشت خوشم نیومد ولی کم کم به آخرایی رمان که می رسدی متوجه می شدی که قلمش پیشرفت کرده آفرین 👌👏🏽
۲ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 52این رمانو نمیخونم خوشم از رمانی نمیاد که عاشق چند نفر بشه بجز ی رمان دختری با چشمان سرخ واقعا با اینکه عاشق دونفر شد ولی رمان خیلی هیجانی عالی بود
۲ سال پیشباران
00رمان خوبی بود ولی اینکه دوبار عاشق شد و هر دو بار هم شکست خورد جالب نبود ولی در کل عالی بود
۲ سال پیش..
20بابا دیمن سالتور رو دیگه قاطی رماتون نکنید بابا حرمتشو حفظ کنید 😂
۳ سال پیش....
۱۵ ساله 00خوشم اومد امااین هورداد(هورزاد)دم به دیقه عاشق میشدکه💔حالات جلددوم دیمن رو ندیده عاشق شد 🙄در کل خوب بود متفاوت زیبا
۳ سال پیشخودمم
11واییی بلخره این رمان پیداکردم دنبالش زیادگشتم تا که دوباره پیداش کردم متسفانه من به اسم رمان توجه نمیکنم😂 خیلی باحاله بخونیدش حتما بعد توجلد سه چه اتفاقی میوفته جلدسه نیست اخه ممنون میشم جواب بدید ❤
۳ سال پیش
۱۵ ساله 50این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ماریا سینگل به گور?
۱۷ ساله 20این رمان رو خیلی وقت پیش خوندم و هر از گاهی از اول میخونمش خیلی قشنگه حتما بخونید
۳ سال پیش
یاس
00اگر کتابی حرف نمیزدن قشنگتر میشد