رمان این غروب را تماشا نکن (جلد دوم تقدیر غیر منتظره) به قلم دختر ایران زمین
وقتی بهانه ی زندگی آدم برود، برود و رفتن را از تو هم بخواهد،تو می مانی و یک قلب شکسته. که هیچ وقت دوباره مثل روز اولش نمی شود،یه چشم منتظر که وقتی انتظارش به پایان رسید خیس شد، بارید….
بهانه ی زندگیش جدایی را خواستار شد. چون نمی خواست غروب را ببیند. تقدیر، دوباره غیر منتظره ی جدیدی رقم می زند.
سورنا همیشه جنگیده. برای زندگیش. برای عشقش. باز هم باید بجنگد. مثل همیشه، دنیای سورنا به جنگ پیوند خورده، جنگیدن برای بدست آوردن آفتاب زندگی …
حالا،سورنا می تواند کاری کند خورشیدی که به تنهایی غروب کرده ، دوباره با نیروی عشق طلوعی دوباره داشته باشد؟ می تواند این خورشید را در بلندای آسمان زندگیش پایدار نگه دارد؟…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۶ دقیقه
با گریه و بریده بریدهگفتم: برای چی ... چرا نمی خواهد ببینمش؟... چرا کسی من را درک نمی کند... برادر منخبر داشت..چرا... آخر چرا... فریاد پر دردش را شنیدید...من باید کمکش کنم ... اونبه کمک من نیاز داره .
افسرسافس دست زیر بازویم انداخت و گفت: اما ایشان خودشان مایل به دیدن شمانیستد.
خانم جانسون از پله بالا آمد بادیدن من به سرعت قدم هایش افزود و روبه رویم ایستاد با غصه خودم را درآغوشش انداختم : چرا به من نگفتید...شما حداقل به من می گفتید... مادرجان
در آغوش کشید: آرام باش دخترم ... برایت توضیح می دهم... آرامباش..
نالیدم : چی را برایم توضیح میدهید؟زندگیم از دست رفت رفت..ادوارد...
آرام گفت: آرام باش دخترم، ممکن است حالت بد بشود، عزیزم گریهنکن.
ذهن نیمه هوشیار و خسته ادوارد چند ساعت پیش را بیاد آورد، ضجه های سوزناکسورنا، التماس هایش پشت در برای دیدن ادوارد...قطره اشکی از چشم های این مرد زخمیپایین ریخت...
غم هاتو بزار از کنارم برو ، سراسر غرور و غم وغربتم
یادآوریالتماس های سورنا ، قلب زخمی این مرد را فشرد...
تلاش تو بی فایدس قبل تو ،زمونه به زانو درآوردتم
نمیخواست، سورنا لیاقت یک زندگی بهتر را داشت، ادوارد دیگر لیاقت زندگی با سورنا رانداشت.
تو محتاج یک لحظه آرامشی ، دیگه خستگی هاتو هاشانکن
قطرهاشکی دیگر از چشمان بی رمق این مرد زخمی و ضعیف سر خورد ، نمی خواست سورنا این ضعفرا ببیند.
میخوام عمر این لحضه ها کم نشه ، برو این غروب وتماشا نکن
نبایدبه سورنا نزدیک می شد، ممکن بود سورنا ناراحت شود ، اما این زندگی برای سورنا عذابآور بود...
نمیزارم از بودنم خسته شی ، بیا این تو این جادهپاشو برو
اداوردقصد داشت با آخرین توانش از سورنا حمایت کند، در واقع توانی برای این مرد نماندهبود ..
اگه ریشه هام پیرو کهنه است ولی ، نمیزارم از هم بپاشه تورو
نمی خواست این تقدیر غیر منتظره ، سورنا را از پا بیندازد.
نزار این زمونه شکستت بده ، نمیخوام که تسلیم تقدیرشی
ادواردبه سرنوشتی راضی شده بود ، تنها آرزویش خوشبختی سورنابود
منو مرگ من سرنوشت منه ، نمیخوام که پای دلم پیرشی
استاد بدون توجه به اشک های ادوارد دستمالی برداشت واشک های ادوارد را پاک کرد، ادوارد برای عادت کردن به این وضعیت به زمان وقت داشت ،استاد پتو را روی تن نحیف ادوارد کشید و با خود فکر کرد : تقدیر غیر منتظره ای برایاین زوج رقم خورد.
انگارهنوز التماس های سورنا در خانه طنین می انداخت ، اشک هایش ، ضجه هایش، گریه های بیپناهش !
***
ازپشت در صدای ضعیفش را می شنیدم، با صدای خسته و آرام حرف می زد ، با بغض به در تکیهدادم ، نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم خطاب به ادوارد گفتم: من دوباره تو را زنده میکنم ، دوباره ادوارد قوی می شوی من مطمئنم.
باناراحتی از پله ها پایین آمدم، خانم جانسون مثل همه ی این چند روز با شربتی در دستنزدیکم شد ، با بغض گفتم : چرا نمی خواهد ببینمش! من دق میکنم.
دستم را گرفت و برروی نزدیک ترین راحتی نشاندتم و گفت: خدا نکند ، عزیزم تحمل کن، بگذار وضعیت جسمیشبهتر شود بعد با هم صحبت کنید ، ادوارد هنوز دوستت دارد .
نالیدم : ندارد...ندارد..ندارد.
ادامه داد : نه دخترم .. هر روز سراغ تو را از من می گیرد. باور کن دوستتدارد در بدترین شرایط روحی و جسمی هم که باشد تو را صدا میزند.
سرم را در دستان فشردم و گفتم: پس چرا...چرا نمی خواهد کنارش باشم؟
صدایافسر سافس باعث شد با تعجب سرم را بالا بیاورم ، یاد نداشتم که وقتی وارد خانه شدمافسر سافس در خانه باشد: خانم آیرز خواهشا این بی تابی ها را تمام کنید ، آقایجانسون در وضعیتی نیست که بخواهند به شما کمککنند.
با وجود اینکه بدنم کرخت بود،از جایم بلند شدم و در برابر چشمان حیرت زده ی خانم جانسون گفتم: فکر نمی کنم ، زندگی خصوصی من به غریبه ای ربط داشته باشد.
خانمجانسون با صدای آرامی نهیب زد : سورنا.
با پوزخند به من نگاه کرد و بدون توجه به بدن لرزان من روی یکی از راحتی هانشست و گفت: من دخالت نمی کنم، من به اینجا آمده ام چون همسر سابق شما یکی از افرادمعدودی بود که توانسته از اردوگاه فرار کند، ما به اطلاعات ایشان نیاز داریم. مناینجا هستم تا به محض بهبود نسبی حال ایشان اطلاعات مورد نیاز ستاد را تامین کنم،اما شما با این رفتار های عاطفیتان تنها باعث بدتر شدن حال ایشان شده اید ، به جراتمی گویم قبل از آمدن شما ، آقای جانسون وضعیت بهتریداشتند.
بدون توجه به حرف های افسر سافس، از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، خانم جانسون خودش را به من رساند و گفت: دخترم ، کجا می روی؟
با خستگیگفتم: باید به خانه بروم ، اگر بودن من باعث می شود ادوارد بدتر شود ، می روم ، امافکر نکنید دست از سرش برداشتم ، فکر نکنید از این زندگی سیر شدم ، نه... می روم تاحالش بهتر شود ، مطمئن باشید برمی گردم..
موقع حرفزدن صدایم را بالا بردم ، در یک تصمیمی آنی از پله ها بالا رفتم در راهرو طبقه یبالا رو به در اتاق ادوارد داد زدم: شنیدی؟... می روم ... مثل اینکه بودن من برایتو عذاب هست... می روم اما فکر نکن برای همیشه رفتم... من مثل تو نیستم که به قولموفا نکنم... تا آخر عمر به پای تو می نشینم... تو خودت نخواستی کنارت باشم .
با عجله از پله ها پایین رفتم وبدون توجه به خانم جانسون از خانه خارج شدم.
با گریهپا در برف های حیاط گذاشتم، انقدر عجله داشتم که شنلم را در خانه جا گذاشتم ، دامنمرا تا مچ پام جمع کردم تا خیس نشوم، با گریه در برف ها قدم بر می داشتم ، به گارینگاه کردم یک روز در پشت گاری ادوارد به من قول داده بود سالم برمی گردد، با دستبرف های روی نیمکت گاری را کنار زدم و سوار شدم ... لحظه ی آخر به پنجره ی پذیرایینگاه کردم ، افسر سافس پشت پنجره ایستاده بود و به من نگاه می کرد با دیدن من سریبه نشانه تاسف نشان داد، با بغض رو از پنچره گرفتم و سر اسب را به سمت در خروجیهدایت کردم...
چرا ادوارد نمی خواست ببینمش؟در این سه هفته من فقط موفق به شنیدن صدایش از پشت در شده بودم ، صدای خسته و ضعیفشکه حرفی برای گفتن نداشت و تنها گاهی ناله می کرد ، یاد نداشتم که ادوارد هنگام دردناله کند ! چه بلایی بر سر ادوارد آمده بود که نمیشناختمش؟
***
ازپشت کارگر به گاری نگاهی کردم که به مزرعه نزدیک می شد ، با نزدیک تر شدن گاریمتوجه شدم متیو پشت اسب ها نشسته بودو امیلی هم کنارش، پوزخندی زدم و رو به کارگرگفتم : به من ربطی ندارد با همسرم صحبتکنید.
کارگر با تحقیر به من نگاه کردو گفت : همسرتان ؟ من کار دارم خانم نمی توانم بیشتر اینجا بایستم!
نفس عمیقی کشیدم و با دست گاری را نشان دادم و گفتم : آنجا هستند ، می توانید با ایشان صحبتکنید...
به سمت عقب ، چرخیدم به دلیل بیاحتیاطیم گوشه ی دامنم به یکی از سبد های پنبه گیر کرد و محتویات سبد بر روی زمینریخت، بدون توجه دامنم را جمع کردم و به سمت خانه راه افتادم، امیلی از فاصله اینه چندان دور صدایم می زد ، به راهم ادامه دادم، در حالیکه نفس نفس می زد به من نزدیک شد و گفت : سورنا؟ سورنا صبر کن ... بگذار من توضیحبدهم.
به راهم ادامه دادم ، جلویم را گرفت و در حالی که نفس نفس می زد گفت : صبر کن... بگذار توضیح بدهم ... من تقصیرینداشتم.
نگاهم را از امیلی گرفتم و بهمزرعه نگاه کرد ، داد زد : سورنا ... به من نگاه کن!
پرخاشگرانه نگاهش کردم و متقابلا داد زدم : امیلی بس کن...توخودت دیدی هر بار که به بیمارستان می رفتم چه حالی می شدم... توخودت دیدی هر بار با چه استرسی اسامی کشته شدگان را می خواندم...تو می دیدی من چهحالی دارم ... چرا به من نگفتی ؟
سرش را پایین انداخت و گفت : ادوارد نگذاشت .
بلند تر داد زدم : نگذاشت؟ادوارد وضعیت من را دیده بود؟ ادوارد نگذاشته بود؟ تو اینقدر مطیع برادرت هستی؟ مسخرهاست امیلی !
امیلی با ناباوری سرش را بالاآورد شاید هیچ وقت انتظار نداشت که من مشکلاتش را به یادش بیاورم ، تمام تنم داغشده بود ، از عصبانیت تنم می لرزید و نمی توانستم کلمات را درست ادا کنم... یک قدم نزدیکم شد و با بغض گفت : سورنا ... انقدر بی رحم نباش ... ببین داری میلرزی ... خواهش می کنم آرام تر ... حق با توه.. من اشتباه کردم اما تو هم به حرف منگوش بده.
ضعیف شده بودم ، خیلی ضعیف ،چرا به خودم دروغ می گفتم؟ بریده بودم... از زندگی بریده بودم... فقط به عشق ادواردزندگی می کردم ... به عشق روزی که بروم دیدنش ... به عشق روزی که با هم دوباره دراین خانه بخندیم.
بازوهایم را گرفت و تنلرزانم را به سمت خانه هدایت کرد ، صدای دویدن کسی را از پشت شنیدم ، حدس زدن اینکهچه کسی بود آسان بود ، متیو نفس زنان خودش را به ما رساند در حالی که بازویم را ازدستان امیلی بیرون می کشید گفت : چه اتفاقی افتاده؟
نگاه خشمگین متیو به امیلی از نگاهم دور نماند ،متیو در را باز کرد و من را به سمت نزدیک ترین راحتی هدایت کرد آمرانه رو به امیلیکرد وگفت : یک شربت بیار.
امیلیبدون حرف به سمت آشپزخانه رفت .
متیوکنارم نشست و گفت : سورنا آرام باش ... چه حرفی بین تو و امیلی زده شد؟ امیلی حرفیزده؟
بدون توجه به حرف متیو پرسیدم : دستمزد کارگرها ؟
ماریا
۳۶ ساله 00قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 00رمان گیرایی بود
۲ سال پیشHadis
00خوب بود
۴ سال پیشshila
10واقعا باید قسمت قبلی رمان رو که اسمش هست تقدیر غیر منتظره بخونین تا کامل درکش کنین به شدت رمان جذابیه به نظر من باید تو خارج تبدیل به فیلم بشه چون خیلی جذابه، ولی یه چیز چرا امیلی خودکشی کرد؟
۴ سال پیشپنیر
۱۷ ساله 00عالی بود، وای چه قدر گریه کردم، عاشقان واقعا ستودنی بود. متاسفم برای آدم های این دوره زمونه که با یه مشکل کوچیک از مسئولیت هاشون شونه خالی می کنن.
۴ سال پیشDghgf
11ممنون از رمان خوبتون عالییییی هرچند من جلد اولش نداشتم نخودم ولی جلد دوم عالییییی
۴ سال پیشرمانی
413اولیییین نظررر یووهوووووو
۴ سال پیش?????
41خوب
۴ سال پیش
ماه کامل
۲۲ ساله 00رمان زیبایی بود در مجموع ولی جلد یک رو خیلی بیشتر از جلد دوم پسند کردم، اینکه اکثر مشکلات در جلد دوم آورده شده بود رمان رو از فضای واقعی دور کرد و تخیلی کرد.مشکلات شیرینی رمان هست اما زیادیش شور میکنه