رمان تقدیر غیر منتظره به قلم دختر ایران زمین
دنیا عجیبه.بازی های روزگار عجیبه.چرخ گردون گاهی طوری می چرخه که حیرون می مونی.تقدیر،همیشه غیر منتظره است.یک روز با بی تفاوتی از کنار کسی رد می شی،روز بعد نگاهت در نگاهش قفل میشه و و روز بعد اون میشه بهانه ی زندگیت.باید برای زندگی جنگید.برای عشق،جنگید.سورنای قصه ی من هم می جنگه.با تمام قوا…سورنا ی قصه ی من یک عادم آدی ، نه ظاهری زیبا و نه ثروتی افسانه ای دارد ، سورنا ی قصه من یک دختر که می خواهد خورشید زندگیش را بدست بیاره.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
با هم دوباره دست دادیم ، باید با سورنا هم صحبت می کردم، در راهرو سورنا را دیدم با عجله به سمت اتاق استاد می رفت من را که دید لبخندی زد و با عجله گفت : باید بروم کلاس .. بعدا می بینمت .
سورنا
کلاس استاد خیلی طول کشید؛ خسته از کلاس بیرون آمدم ؛ روی میز یک بشقاب پر از پای سیب بود از وقت شام گذشته بود با خوشحالی به سمت شیرینی ها رفتم و شروع کردم به خوردن، تازه متوجه نوشته ای که روی میز بود شدم: برای خانم آیرز مادرتون فرستادند در کلاس بودید نتوانستم برایتان بیاورم . با احترام ادوارد.
بعد از خوردن شیرینی ها به سمت اتاقم رفتم، به کتابی که استاد داده بود نگاه کردم ، بخش زیادی از کتاب را خوانده بودم، سر درد وحشتاکی داشتم ، معده ام تیر می کشید، کسی به در زد بدون اینکه در را باز کنم پرسیدم: کیه؟
با شنیدن صدای یکی از خدمتکارهای موسسه خیالم راحت شد که متیو نیست: برای کمک آمده ام خانم.
- نیاز به کمکت ندارم ، ممنون ، می توانی بروی!
ساعتی از روز می گذشت اما هنوز سورنا از خواب بیدار نشده بود ، از یکی از خدمتکارها خواستم که به اتاق سورنا برود و اگر سورنا خواب بود ، بیدارش کند. خدمتکار بعد از چند دقیقه دوباره برگشت وگفت : ایشون اصلا جواب نمی دهند.
بدون تامل به سمت اتاق سورنا دویدم ، با دست چد ضربه به در زدم و با صدایی آرام صدایش زدم ، رفته رفته صدایم بلند تر شد ، استاد و رابرت که از صدای من به سمت اتاق سورنا می آمدند با بهت به من نگه می کردند، با مشت به در کوبیدم و داد زدم: سورنا ... سورنا .... اگر صدایم را می شنوی در را باز کن .
وقتی مطمئن شدم که غیر ممکن هست که سورنا در را باز کند ، با کمک استاد در را شکستیم و داخل شدیم ، با دیدن سورنا به سمتش دویدم ، اما سورنا بدون توجه به من به سمت دستشویی اتاقش دوید ، پشت سر سورنا وارد دستشویی شدم.
سورنا
با شنیدن صدای متیو سعی کردم از تخت بلند شوم ، اما ضعفم اجازه نمی داد ، با شنیدن فریاد های متیو تمام تلاشم را کردم تا در را باز کنم، هنوز به در نرسیده بودم که در با صدای بدی باز شد و روی زمین افتاد. متیو به سمتمآمد ولی از شدت ضعف به دیوار تکیه دادم.
متیو: چی شد سورنا ؟
استاد : حالت خوبه ؟
نتوانستم جوابشان رابدهم و در عوض متیو را کنار زدم و به سمت دستشویی رفتم، برای بار هزارم سعی کردم چیزی را که در معده ام نبود را خالی کنم ،آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون آمدم، متیو بدون حرف کمکم کرد به سمت تخت بروم ، استاد چانگ در حالی که سر ادوارد ودوستانش داد می زد گفت : مگر نمی بینید حالش بده بروید وسایل من را بیاورید .
- سورنا یک لحظهدراز نکش و آرام به من بگو دیروز چی خوردی و از کی حالت بد شده؟
- فقط شیرینی هایی را کهمامان برایم فرستاده بود را خوردم و بعد از یکی دو ساعت حالم بدشد!
متیو: مگه مامی شیرینیفرستاده بود؟
-اوهوم
متیو با این حرف من با حالت خاصی به ادوارد که کنار در اتاق ایستاده بود نگاه کرد . استاد بدون توجه به متیو و ادوارد رو به من گفت: چیزی که من حدس می زنم مسمویت غذایی است ، باید صبر کنی به اشپزخانه بروم تا برایت جوشونده ای درست کنند.
متیو : سورنا مامان کیکی نفرستاده بود ! مطمئن هستم.
- پای سیب هایی که مامان برای من فرستاده بود ، دیشب بر روی میز بود .
متیو بعد از شنیدن حرف من با عصبانیت اتاق را ترک کرد.
متیو
ادوارد با شنیدن اسم مسمویت غذایی سریع ازاتاق خارج شد .
سورنا را بهاستاد سپردم و با دست هایی که از عصبانیت مشت شده بود به سمت اتاق ادوارد رفتم مثل اینکه حرف زدن من با ادوارد زیاد هم نتیجه بخش نبوبد.
بدون در زدن وارد اتاق ادوارد شدم ، با عصبانیت به ادوارد که وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد حمله بردم ، چند لحظه بعد ، یغه ی ادوارد بین دست های من مچاله شد و من با عصبانیت داد زدم: کیک مورد علاقه ؟ ...آشتی؟.... بیایید دوست باشیم ؟... اینها همه اش یک معنی داشت ؛ که فردا با جنازه خواهرت رو به رو می شوی اصلا فکر کرده بودیاگر ما زودتر دنبالش نمی رفتیم چه بلایی سرش می آمد؟ دیدی نمی تونست روی پایشبایستد؟ اگر دیشب سرش جایی می خورد چی؟ 23 سالته! مفهوم شوخی را نمیفهمی؟
با دیدن رابرت و ویلیام که روی کاناپه نشسته بودند ، تغییری در رفتارم ندادم و به دوست هایش اشاره کردم و گفتم: به احتمال زیاد دوست هایت هم خبر داشتند ، درسته؟
رابرت و ویلیام برای جلوگیری از ادامه دعوا بین ما دخالت کردند ، رابرت من را از ادوارد جدا کرد، تمام مدت ادوارد بدون حرف سرش را پایین انداخته بود . حرف نزدنش بیشتر عصبانیم می کرد:بگو! جواب بده ، چرا چیزی برای دفاع از خودت نداری؟
-این جا چه خبره؟ صدای استادچانگ بود که در درگاه ایستاده بود، رابرت دست های من را ول کرد .
استاد گفت : می خواهم همه ی شما را در اتاقم ببینم.
با نگرانی پرسیدم: سورنا چی؟
- اگه نگران سورنا بودید ؛ داد و فریاد هایتان به طبقه سوم نمی رسید ، سورنا الان خوابیده، به یکی از خدمتکارها سپرده ام که جوشونده را برای سورنا ببرد ، اول باید وضعیت من با شما مشخص بشود.
در اتاق،ادوارد گفت که فقط می خواسته تلافی کرده باشد و بعد آتش بس اعلام کند و نمی دانستهحال سورنا بد میشود و دوستانش ،رابرت و ویلیام، هم خبر نداشتند و آن ها هم به محضفهمیدن سرزنشش کرده بودند.
استاد گفت: در ازای این کارت امروز خودت باید مراقب سورنا باشی، بقیه هم باید پیش بیمار ها بروند .
ادوارد بی هیچ اعتراضی قبول کرد اما من اعتراض کردم : استاد خواهش می کنم ، این شخص صلاحیت مراقبت از ادوارد را ندارد...
- متیو نگران نباش، از این بهبعد هم، هر کدام برای دیگری مزاحمت ایجاد کنند ، باید از موسسه خارج شوند.
سورنا
صدای فریاد های عصبی متیو می آمد، استاد چانگ با شنیدن صدایشانرو کرد به من و گفت: تو استراحت کن، من می روم یک سر به پسرها بزنم.
باتکان دستی از خواب بیدار شدم از دیدن ادوارد جا خوردم . در حالی که هیچ احساسی را در صورتش نشان نمی داد ظرفی را به سمتم گرفت و با صدای آرامی گفت: بخور !استاد گفت بد بو هست ولی حالت رابهتر می کند!
با بدبینی به ادوارد نگاه کردم و گفتم: از کجا بدونم که مسموم نیست؟
ادوارد با بی تفاوتی گفت:بخور! من برای برادرت هم توضیح دادم می خواستم تلافی کنم ولی خب، قبول دارم ، کار بچهگانه ای کردم . این را هم بدون استاد برای تنبیه من گفت من باید مراقبتت را به عهدهبگیرم اگر اطمینان نداری بروم استاد را صدا کنم!
خبری از گستاخی و پوزخند ادوارد نبود ، شایداین آرامش ادوارد باعث شد به ادوارد اعتماد کنم و لیوان را از دستشبگیرم، بوی خیلی بدی می داد! لا جرعه سر کشیدم ولی چند دقیقه بعد، آشوب در معده امنگذاشت در تخت دراز بکشم با عجله از روی تخت پریدم و به سمت دستشویی دویدم.
ادوارد
بعد از دیدن حال سورنا یک لحظه یاد امیلی افتادم، در دلم به خودم لعنت فرستادم ،من نباید این شوخی را می کردم. وقتی متیو با عصبانیت وارد اتاق شد، حق را به متیو دادم ، متیو مثل یک برادر پشت سورنا بود ، اما من ..... قبولکردم ازسورنا پرستاری کنم، شاید یک نفر جای دیگری ، از امیلی من پرستاری کند، به اتاقش رفتم، با صورتی زرد روی تخت خوابیده بود به چهره ی معصومش در خواب نگاه کردم ، وقتی گفت حاضر نیست از دست من جوشونده را بخورد ، یک لحظه از خودم بدم آمد ، من.... من هنوز هم که هنوزه آدم خوبی نشده بودم....
سورنا
ادوارد دیگرسر به سرم نمی گذاشت ، از متیو شنیده بودم که استاد گفته بود اگر باز هم از این شوخی ها ببینه جفتمان را بیرون می کند، ترجیح دادم دیگر به ادوارد کاری نداشته باشم .
استاد از ما خواسته بود برای جمعکردن یک سری گیاه دارویی به جنگل برویم ، وقتی به محوطه مورد نظر رسیدیمقرار شد هر کس یک نوع گیاه را جمع آوری کند . سرگرم جمع آوری گیاه شده بودم اصلاحواسم نبود که از بقیه دور شده ام. با شنیدن صدای پایی سرم را بلند کردم از صحنهای که دیدم تعجب کردم از حالت نشسته ای که داشتم به حالت ایستاده تغییر حالت دادم و اطرافم را به دقت زیر نظر گذراندم ؛ یک عده سرخپوست از هر طرف به سمتم میآمدند وقتی نزدیکم شدند یکی از آنها که معلوم بود پیرترینشان هست با زبانی مخصوصخودشان،چیزی گفت و به موها ولباسم اشاره کرد بقیه هم سرشان را به معنی تایید تکوندادند، یکی از آنها جلو آمد ولی خیلی آرام نیزه اش را به سمتم گرفت، با هر قدم آن ها که به سمتم می آمدند ، من یک قدم به عقب برمی داشتم ، پیرمرد سرخپوست اشاره ای به من کرد و چیزی گفت ، یک لحظه تمام افسانه ها در ذهنم جان گرفت ... آدم خواری ... پوست سر انسان ها را کندن...
نمی دانستم چه کار کنم، قلبم محکم به سینه ام می کوبید ، از بینشان یک زن نزدیکم شد، موهای بلند سیاهش و پوست گندمیش زیبایی خاصی بهش بخشیده بود، دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ، از ترس دستش را پس زدم ،از ترس گریه می کردم .صدای متیوو استاد و بقیه که صدایم می زدند ، باعث شد قوت قلبی پیدا کنم و مطمئن باشم که تنها نیستم.صدای متیو از فاصله ی نزدیک می آمد ، با دیدن متیو که سعی می کرد از بین بوته ها رد شود می آمد. یک دفعه سرخپوست ها به سمت مخالفی که آمده بودند فرار کردن در یک چشم به هم زدن بیشه خالی شد ، متیو با نگرانی به سمتم آمد و پرسید: کجا بودی؟ چرا گریه می کنی؟
از شدت ترس تنها به متیو نگاه می کردم ، حتی نمی توانستم جواب سوال هایش را بدهم ، استاد و بقیه هم به جمع دو نفره ی ما پیوستند . هر کس حرفی می زد .
استاد: دختر حرف بزن! چه اتفاقی افتاده ؟
رابرت: می خوایید بهش آب بدهم به احتمال زیاد شوک زدههست!.
قمقمه آبی به دستمدادند با دستان لرزان گرفتم و شروع کردم به نوشیدن ، هنوز کامل آب از گلویم پاییننرفته بود که صدای پا آمد . با دیدن دوباره سرخ پوست ها بازوی متیو را چنگ زدم .
این بار یک دختر دیگرهمراهشان بود که می توانست به زبان ما حرف بزند، خیلی آرام به ما نزدیک شدند، پسر هاسریع اسلحه هایشان را در آوردند. ولی دخترک بدون اینکه تغییری در رفتارش بدهد گفت : ما با شما کاری نداریم آقایون!رئیس ما می خواهد این خانم را ببیند و باهاشون صحبت کند، مطمئن باشید دوستتون در امانهست و همچنین قصد ما فقط دوستی هست.اگر می شود با ما بیایید ..
استاد چانگ با تکان دادن سر به ما اجازه ی رفتن داد ، بعد از چند دقیقه پیاده روی به محوطه ی اردوگاه رسیدم ، از قبل می دانستم که ارتش برای سرخپوست ها مکان های مشخصی را تعیین کرده تا اسکان کنند. به کمک دخترک به داخل بزرگترین چادر رفتیم ، همان پیرمرد با خنده بالای چادر نشسته بود و به ما نگاه می کرد ، دخترک خیلی آرام گفت : رئیس بزرگ توانایی صحبت به زبان شما را ندارند ، من دختر باد هستم و حرف های رئیس را برای شما ترجمه خواهم کرد .
به دخترک خیره شدم ، موهای مشکی بلند ، چشم های قهوه ای و پوستی تیره ، به نظر می آمد سن زیادی نداشته باشد .دخترک ادامه داد : بابت اتفاق چند دقیقه پیش ببخشید مانمی دانستیم چه گونه با شما ارتباط برقرار کنیم و فکر کنم شما راترساندیم.
دستپاچه جواب دادم : نه ... درواقع اولین بار بود که با در همچین موقعیتی قرار می گرفتم ...
رئیس قبیله شروع به صحبت کردن کرد ، با کمک دختر باد حرف های پیرمرد را می فهمیدم و دختر باد هم حرف های من را ترجمه می کرد
رئیس قبیله:دختر جوان! تو با بقیه دختر های منطقه فرقداری چه از لحاظ رفتار چه از لحاظ ظاهر،مو های مشکی تو شبیه موهای ما سرخپوست هاهست آیا تو با ما نسبتی نداری!
فاطمع
۲۵ ساله 00رمانش خوبه
۱ سال پیشستایش
20اومدیم نظرات راجع رمان رو بخونیم مثلاا ک همش درباره اسم بود😐
۱ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 21در مورد دوران هخامنشی اشتباه کرده بود و اگه بری تاریخ رو بگردی همه جا راجبع بردیا دروغین یا گئومات مغ هست که بعدا داریوش بزرگ اونو میکشه و خودش شاه میشه کاش یه دختر هخامنشی قبل از داریوش سوم بودم😭
۲ سال پیشیلدا
2717سورنا اسمه پسره مگه یادتون نیس اسم اون سرداره تو تاریخ اریوبرزن و سورنا سورنا اسم یه سرداره یونانیه قهرمانه
۴ سال پیشمبینا
550سورنا ایرانیِ نه یونانی
۴ سال پیشمحدثه
۱۶ ساله 192سورنا سردار ایرانیه که تونست اسکندر مقدونی رو تو ی جنگ شکست بده😊
۴ سال پیشمعصومه
110اون آریوبرزن که جلوی اسکندر جانانه جنگید ولی نتونست شکستش بده ولی سورنا سردار زمان اشکانیان که کراسوس رو شکست داد و روم رو فتح کرد
۳ سال پیشحدیث
21سورنا یه فرمانده ایرانی تو زمان اشکانیانه نه تو زمان اسکندر مقدونی بوده نه چیزه دیگه ای اون توسط پادشاه خودش کشته میشه فک کنم تو سی سالگی 🤔
۲ سال پیشزهرا
10عزیزم سورنا برای عصر اشکانیان هست ......اون چیزی که شما دارید میگید آریو برزن بوده که آخرشم از اسکندر شکست خورد و اسکند ایرانو گرفت
۲ سال پیشSaba
۱۴ ساله 150دختر خانمی که گفتی سورنا سردار قهرمان یونانیه اینطور نیست خواهرم سورنا سردار دلیر ایرانیِ از گفتن این متن منظور بدی نداشتما عزیزم🥰 ولی رمانِ عالیه👍🏻👌🏻
۴ سال پیشمعصومه
20سورنا سردار ایرانی دوره اشکانیان که با روم جنگید و کراسوس رو شکست داد نه سردار یونانی ولی بعضی اسم های ایرانی رو برای هم دختر هم پسر بکار میبرن
۳ سال پیشمهنا
01معمولی بود ببخشید کسی می دونه اسم رمانی که پسره برای انتقام عمش از یه نفر دختره طرفو با بهونه می بره عمارت خودش بعد می فهمه که انتقامشو اشتباهی داشته می گرفته تهشم با هم ازدواج می کنند
۳ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 00رمان این مرد ارباب است
۲ سال پیشماه
۱۷ ساله 01فصل دوم داره؟
۲ سال پیشMahor
۱۷ ساله 10رمان خوبی بود ومن خوشم اومد سورنا یه اسم هست که هم دخترونه هست هم پسرونه مثل اسم تیام و اترین و متین و ماهور و....😊
۳ سال پیشshila
72سورنا اسم پسرونس یکی از سردار های بزرگ ایرانیه که تو دوره اشکانیان بوده اشتباه نکن
۳ سال پیش.
71ماهور اسم پسرم هست؟
۳ سال پیشجایی دور
00بله
۲ سال پیشماه
۱۷ ساله 01نه اسم دختره تو گوگل سرچ کردم
۲ سال پیشهانا
۲۱ ساله 12ماهور؟؟؟؟؟😲😲😓😓😓😓یعنی جدی جدی اسم پسر ماهور داریم😅😅😅😅واییی خدا تاحالا نشنیده بودم فک کنم اسم شوهر ادم ماهور باشه😅😅ماهور خیلی دخترونس
۲ سال پیشاوینا
10عزیزم اون ماهوراس که خیلی دخترونس.ماهور اسم نوه عموم هستش که پسره اگه از یه زاویه دیگه نگاه کنی میبینی که میتونه پسرونه هم باشه اصلا هم خنده نداره
۲ سال پیشرقیه
۱۴ ساله 00یه جای رمان راجبه دوره ی هخامنشی سورنا داشت با ادوارد صحبت میکرد چندجاشو اشتباه کرد
۲ سال پیشمعصومه
00دوست عزیز من هنوز رمان رو نخوندم ولی از خلاصه میشه فهمیدبرای یه نویسنده ضعف بزرگی که کلمه عادی رو آدی بنویسه ببخشیداز انتقادم ولی میتونید کلمات رو سرچ کنید و نوشتار درستش رو بدونیدپیروز باشید و موفق
۳ سال پیشNN.ARMY
40چرا فکر می کنید که رنگ پوست چینی ها زرده اتفاقا خیلی هم پوستشون سفیده
۳ سال پیشایلیا
۲۵ ساله 00اسمای اصیل ایرانی رو هم برای دختر ب کار میبرن هم با افزودن یه هیا ا برا دختر
۳ سال پیشمهراب
۱۸ ساله 00زهرا خانم هرکی نظری داره و من میگم که این رمان خوبه اگه وقت دارین چرا که نه حتما بخونید
۳ سال پیشزهرا
10لومدم اینجا نطرات و بخونم ببینم خوب هست که بخونمش؟ولی سر ایم همه حرف زدن😶
۳ سال پیشرضوان
43سورنا یه سردار دلیر ایرانی و لر بوده
۳ سال پیش
اسرا
00بعضیا تاریخ درست نخوندن نه فقط توهمین رمان بلکه چندرمان دیگه تواین برنامه هست که هم نویسنده هم خواننده رمان میان بعضی چیزهااشتباه مینویسن اونی اطلاعاتش زیادچندین کتاب تاربخ خونده باش رمان هم تقریباخوب