رمان این غروب را تماشا نکن (جلد دوم تقدیر غیر منتظره) به قلم دختر ایران زمین
وقتی بهانه ی زندگی آدم برود، برود و رفتن را از تو هم بخواهد،تو می مانی و یک قلب شکسته. که هیچ وقت دوباره مثل روز اولش نمی شود،یه چشم منتظر که وقتی انتظارش به پایان رسید خیس شد، بارید…. بهانه ی زندگیش جدایی را خواستار شد. چون نمی خواست غروب را ببیند. تقدیر، دوباره غیر منتظره ی جدیدی رقم می زند. سورنا همیشه جنگیده. برای زندگیش. برای عشقش. باز هم باید بجنگد. مثل همیشه، دنیای سورنا به جنگ پیوند خورده، جنگیدن برای بدست آوردن آفتاب زندگی … حالا،سورنا می تواند کاری کند خورشیدی که به تنهایی غروب کرده ، دوباره با نیروی عشق طلوعی دوباره داشته باشد؟ می تواند این خورشید را در بلندای آسمان زندگیش پایدار نگه دارد؟…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۶ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #تاریخی
خلاصه:
وقتی بهانه ی زندگی آدم برود، برود و رفتن را از تو هم بخواهد،تو می مانی و یک قلب شکسته. که هیچ وقت دوباره مثل روز اولش نمی شود،یه چشم منتظر که وقتی انتظارش به پایان رسید خیس شد، بارید….
بهانه ی زندگیش جدایی را خواستار شد. چون نمی خواست غروب را ببیند. تقدیر، دوباره غیر منتظره ی جدیدی رقم می زند.
سورنا همیشه جنگیده. برای زندگیش. برای عشقش. باز هم باید بجنگد. مثل همیشه، دنیای سورنا به جنگ پیوند خورده، جنگیدن برای بدست آوردن آفتاب زندگی …
حالا،سورنا می تواند کاری کند خورشیدی که به تنهایی غروب کرده ، دوباره با نیروی عشق طلوعی دوباره داشته باشد؟ می تواند این خورشید را در بلندای آسمان زندگیش پایدار نگه دارد؟…
پایان خوش
مقدمه:
نامه ای عجیب تمام پیش بینی های سورنا را به هم می زند ، طلاق غیابی از همسرش ، بدون دلیل !
سورنا وقتی با ادوارد رو به رو می شود ، تازه پی به علت طلاقش می برد ....
-متیو بس کن ، دیگه نمی خواهم بشنوم ....
متیو در حالی که کلافه دستی به موهای مرتبش می کشید گفت : سورنا به خودت بیا ... بس کن... ادوارد ارزش تو را نداشت ... ببین چه بلایی سر خودت آوردی!
به صورت عصبی جیغ کشیدم : متــــیو برو بـــــیرون ....
در جواب من متیو بدتر فریاد زد: نمی روم .... تا وقتی که تو به خودت نیایی نفهمی که با این اتفاق زندگی تو تباه نشده بیرون نمی روم .... ســــورنا ! ... ادوارد رفت ، ادوارد طلاقت داد ... میفهمی ... اون پسره ی احمق
براق شدم و فریاد زدم : حق نداری به ادوارد توهین کنی ... حق نداری ....
دمر روی تخت خوابیدم و از ته دل ضجه زدم، بین گریه هایم ادوارد را صدا می زدم نیاز داشتم ... به دلگرمی های ادوارد نیاز داشتم ....اما نبود .... با بی رحمی تمام رفته بود ...
دستی با موهای کوتاهم بازی میکرد ، نالیدم : متیو دست از سر من بردار ... من .... مُردم ... من وقتی احضاریه ی طلاق غیابی ادوارد آمد .... مُردم...نابود شدم ...
-گریه نکن عزیزم .... برادر من بدی کرد ... اون لیاقت تو را نداشت ...
با بهت چرخیدم و به چهره ی زیبای امیلی نگاه کردم ، امیلی با دیدن من ،گریه اش شدت گرفت و من را در آغوش کشید و ادامه داد: ببخش سورنا ... به خدا جواب نامه های ما را هم نمی دهد ... پاپا به شهر رفته تا بفهمد دلیل این کار احمقانه ی ادوارد چی بوده .... شرمنده ام سورنا ... ادوارد خیلی بد کرد....
در حالی که به گریه ام ادامه می دادم گفتم : ادوارد بدنیست ... من مطمئنم .... حتما برای ادوارد مشکلی پیش آمده .
امیلی با تعجب به من نگاه کرد، احتمالا یقین پیدا کرده بود که من دیوانه شدم ... در جوابش لبخندی زدم و گفتم : مطمئن هستم .
به چهار چوب در نگاهی انداختم، متیو به در تکیه داده بود و با غم به من نگاه می کرد .
در جوابش لبخندی زدم و گفتم : متیو ،امیلی تنهام بذارید ... اجازه بدهید با خودم کنار بیام....
امیلی نگاهی به من انداخت و بدون حرف از اتاق خارج شد ، متیو هم مطیعانه در را بست .
***
گاهی اوقات توی اوج خوشبختی زمین می خوری و می فهمی که دوباره باید شروع کنی ، شاید معنی حقیقی زندگی همینه ، تلاش برای رسیدن به هدف .
از پنجره به باغ های گل رز خیره شدم ؛ از روزی که نامه ی طلاق به دستم رسیده بود ، مامان اجازه نداد که به خانه برگردم ... حالا من ... سورنا آیرز، زنی در آستانه ی 18 سالگی و مطلقه اینجا ایستاده ام؛ در اتاقی سورنا آیرزی که بااین زن 18 ساله خیلی فرق داره ... پخته تر شده بود، دیگه خبری از شیطنت های بچه گانه اش نبود...باید برمی گشتم من این زندگی را به آسانی به دست نیاورده بودم که به راحتی از دست بدهم... در بسته اتاق را باز کردم ... چهره ی متعجب متیو و امیلی تاثیری، درتصمیم من نداشت بدون توجه به متیو و امیلی از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها قدم برداشتم، متیو نزدیکم شد و پرسید: سورنا ... کجا میروی؟
بی حوصله جواب دادم: خونه ی خودم ...
جلوی من ایستاد و با تحکم گفت : تو هیچ جا نمی روی ... سورنا من دیگه نمی خواهم خواهرم جلوی چشم من بسوزه ..
با دست متیو را کنار زدم و گفتم: خودت خوب می دونی اگر چیزی را بخواهم به دستش می آورم..
صدای پدر اجازه نداد ما بیشتر به بحث کنیم : متیو ... خواهرت برای خودش مستقل هست.. خونه به نام سورنا است پس مشکلی برای رفتن خواهرتنیست ...
متیو اعتراض کرد : اما پدر .
امیلی بازوی متیو را گرفت و زیرلب گفت : آقای آیرز اجازه بدهید ...
پوزخندی به جمع زدم و از پله هاپایین رفتم ... با دیدن خدمتکار سفیدپوست آهی کشیدم ... برده ها همه آزاد شده بودند و ما باید خدمتکار استخدام می کردیم ... آهسته به سمت اسطبل رفتم با دیدن اسب ها آهی کشیدم ... در موقعیتی نبودم که بتوانم اسب سواری کنم ... عقب گرد کردم تا ازپدر بخواهم کالسکه را آماده کند،با دیدن متیو بیرون در اسطبل ابرویی بالا انداختم، بدون توجه به من گفت : الان نمی توانی اسب سواری کنی ... اگر منتظر بمانی اسب ها را به کالسکه می بندم ... با هم می رویم ...
به پله های ایوان خیره شدم جایی که ادوارد قول داده بود که سالم برمی گرده ...
متیو صدایم زد ، بدون توجه به پنبه های آماده برای درو به متیو نگاهکردم ، سرش را پایین انداخته بود : می دانم علاقه ای به این که داخل بیام نداری ... اما شب می یایم پیشت ... نمی خواهم در خانه تنها بمونی ... در جوابش باشه ی کوتاهیگفتم و به داخل خانه رفتم سعی کردم به نشیمن نگاه نکنم... نشیمن یادآور آرزو های برباد رفته ام بود؛ روزی که متیو از من خواست به خانه بروم تا نامه ی ادوارد را ببینمو من با فکر اینکه خبر برگشتن ادوارد را می خواهند به من بدهند با عجله نشیمن راتمیز کرده بودم و با کلی امید و آرزو خانه را ترک کردم ....
از پله ها بالا رفتم ... یاد روزی که از پله ها افتادم زنده شد ،داخل اتاق رفتم جلوی در اتاق ایستادم ... روزی را به خاطر آوردم که ادوارد حلقه رادر انگشت های من انداخت ....صدای خنده ی من در اتاق طنین انداخت : ادوارد اذیت نکن .... بلند شو ... باید بروی سر زمین ...
صدای داد و فریاد من : ادواردبفهم دوست دارم ... نمی خواهم بروی ... اگر بروی و برنگردیچی؟
صدای محزون ادوارد : برمی گردم گلم... سالم برمی گردم ... مثل همینالان که جلو ی تو ایستاده ام .... قول می دهم .
وسط اتاق ایستادم و داد زدم : برنگشتی ... دیدی ... زدی زیر قولت اما من سر قولت هستم ... منتظرت می مانم ...ولییادت باشه ... برنگشتی ... ببین من اینجا تنهام ...
جلوی در کمد لباس های ادواردزانو زدم ، به لباس کارش دست کشیدم ، لباس را در آغوش کشیدم و برای چندمین بار دراین مدت ضجه زدم تو خیالم با ادوارد حرف زدم ، گله کردماما.
-سورنا .... دوست نداشتم ...هانا خیلی از تو زیباتره ... چی فکر کردی سورنا؟... من خیلی وقت که از تو دلزده شدم .
با خشم به سمتش حمله بردم اما صحنه ای که جلوی چشم های من رخ دادباعث شد خشکم بزند، ادوارد جلوی چشم من دخترک زیبایی رابوسید.
از صدای جیغ خودم از خواب بلند شدم ... نفس نفس می زدم... به اطراف نگاهکردم تازه متوجه موقعیتم شدم ... کنار کمد خوابم برده بود .. هوا گرگ و میش بود ... با بدن درد از جایم بلند شدم ...خانه از همیشه ساکت تر بود ..به سمت آشپزخانه رفتمبا گشتن گنجه ها خوراکی برای خوردن پیدا نکردم به بشکه آب نگاهی کردم .. آه بلندیگفتم ، آب درون بشکه گندیده بود ... به سمت چاه پشت خانه رفتم ، سطل را داخل چاهانداختم و با فشار زیاد به سمت بالا کشیدمش ... لیوان کنار چاه را برداشتم و داخلسطل فرو بردم .. آب خنک باعث شد کرختی تنم از بین برود ... به مزرعه خیره شدم ... پنبه ها آماده ی درو بودند... با پا به علف های هرز جلوی پام ضربه ای زدم و بلندگفتم: لعنتی .... رفتی ... اصلا به من فکر نکردی ..موقعی که من شکستم کجا بودی؟
از کنار چاه بلند شدم و به درخت سیب کنار چاه نگاهی کردم ... سیب هایقرمز رسیده بودند ... با فکر اینکه در گنجه ها چیزی نداریم چند تا سیب چیدم و بههمراه سطل آب به داخل خانه رفتم ... هوا تاریک شده بود ... با شنیدن صدای پایی ازآشپزخانه بیرون امدم... ادوارد همراه همان دخترک در خوابم وسط نشیمن ایستاده بود .. با ناباوری به سمتشان رفتم ... اما ...اما... محو شدند.. بلند زدم زیر گریه و وسطنشیمن نشستم .
دستی زیر کتفم را گرفت باترس به عقب نگاه کردم با دیدن متیو عضلات منقبض شده ام ، شل شدند و دوباره به گریهکردنم ادامه دادم.
متیو کنارم نشست و بدون حرف در آغوشم کشید، خسته شدهبودم... از گریه کردن... از شکسته شدن ...
متیو بلندم کرد و روی کاناپه ایکه کنار در بود نشاندم، بدون حرف به سمت آشپزخانه رفت و لیوانی آب آورد، کنارمنشست و گفت : تصمیمت چیه ؟
با صدای گرفته ای گفتم: نمی دانم .
متیو جواب داد: نمی دانم معنی ندارد ، توی زندگی شکست وجود داره ، همین شکستها است که انسان را می سازه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها نور ماه باعث شده می شد کهتصویر محوی از صورت متیو ببینم ، باید فکر می کردم، باید برای آینده ام تصمیم میگرفتم ، متیو بلند شد تا شمع ها را روشن کند و به من هم اجازه فکر کردن بدهد، تمام شمعدان ها را روی زمین گذاشت و شروع به روشن کردن شمع ها کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منتظرش میمانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف من متیو دست از روشن کردن شمع ها کشید ؛جلوی پای من نشست و گفت : همین؟!...نمی خواهی برای بدست آوردنش تلاش کنی؟...این جاماندن باعث نمی شود ادوارد برگردد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شک پرسیدم: تو که تمام اینمدت مخالف ادامه زندگی من ، به امید ادوارد بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو با خونسردی شانه بالاانداخت و گفت : شاید توی زندگی تو، من هم اشتباهی کرده بودم، هیچ وقت با ادواردرفتار خوبی نداشتم .. بی منطقی هایم... قضاوت های عجولانه ام... اما الان به ایننتیجه رسیدم که اگر کمی هم با عقلم تصمیم می گرفتم شاید به اینجا نمیرسیدیم....دوست دارم کمکت کنم ...هر انتخابی که تو کنی منپشتتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به شهر میروم .... از ستاد می پرسم که ادوارد الان دقیقا در چه حالی است... اول باید بفهممکجاست بعد تصمیم بگیرم..اگر ... اگر این جنگ لعنتی تموم بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو بلند شد و در حالی که به سمت اتاق خواب ها می رفت، گفت : هر تصمیمی بگیری من هستم اما باید تمام جوانب کار را در نظربگیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدامن پیراهنم را جمع کردمو گفتم: آقای محترم من فقط می خواهم ، بدانم سرباز ادوارد جانسون الان کجاهستند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد بدون اینکه نگاهی به من بندازد گفت : خانم محترم اگر اسامی منتشر شده راخوانده باشید متوجه وضعیت فرد مذکور می شوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدایی ضعیف گفتم : نبود... در اسامی اعلامی نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرخلاف دفعات قبل مرد نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:پس دو حالت بیشتر نداره ، یا زنده هستند و مشغول به جنگ یا مفقودالاثر…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به شلوغی جمعیت پرسیدم : اما همسر من سه هفته پیش کار حقوقی انجامداده ... فکر نکنم درا جبهه بتونند کار حقوقی انجامبدهند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با بهت نگاهی به من انداخت وگفت : وارد ساختمانبغلی شوید و سراغ افسر سافس را بگیرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد دفتر افسر سافس شدم با ترسبه سمت مرد تنومندی که پشت میز نشسته بود قدم برداشتم ، مرد با صدایی بم گفت : بفرمایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دنبال سربازی به نام ادوارد جانسون هستم،راهنمایی کردند که به شما مراجعه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسر در حالی که بین ورقه هایشدنبال چیزی می گشت ، گفت: از زنده بودنش مطمئنهستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله...حدوداسه هفته پیش نامه ای با مضمون حقوقی برای من از طرف آقای جانسون ارسال شده ... تاجایی که اطلاع دارم .... در جبهه وکیل نیستدرسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا آورد، از ترس یک قدم به عقببرداشتم ، چشم هایش به شدت ترسناک بود رنگ خاصی داشت ، عسلی با رگ های سبز کهباعث می شد هر کس در نگاه اول بترسد ... افسر پوزخندی زد و گفت : چه کار حقوقیخانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهنم را قورت دادم و با صدایی آهسته گفتم: طلاق!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسر در یک حرکت آنی از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت : چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طلاق !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه متوجه قد بلند و هیکل بزرگش شدم ، برای نگاه کردنبه صورتش مجبور بودم که سرم را بالا بگیرم ... به میز تکیه داد و گفت : وقتی همسرسابقتون برای شما درخواست طلاق داده یعنی در شهر هستند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو یک چیز دیگه ، شما همسرقانونی آقای جانسون هستید؟ یعنی منظورم این استکه همسر قانونیشان بودید؟.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متوجه نمی شوم آقا .... منظورتان از همسرقانونی؟.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی مسخره زد وگفت : احیانا شما معشوقه ی ایشاننبودید؟ آخر خیلی بعید است که یک سرباز به صورت غیر حضوری همسرش را طلاق بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیکل مردانه افسر باعث شده بود نتوانم افکارم را منظم کنم، بریده بریدهگفتم: اگر به دفتر سجل الاحوال مراجعه کنید ...اسناد ازدواج ماحاضره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به من ربطینداره ... به شما گفتم وقتی کسی کارهای حقوقی انجام می دهد ... یک معنی بیشتر نداره ... این شخص در جبهه حضور نداره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو: سورنا ..ادوارد آدمینبود که بدون دلیل کاری انجام بدهد ... اما ... هرکاری می کنم ... نمی توانم دلیلبرای کارش پیدا کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بین دست هایم فشار دادم وگفتم: نمی دانم ... هیچینمی دانم... ادوارد در جبهه نیست... قبل از رفتنش مشکلی نداشتیم که بخواهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغض ادامه دادم: بخواهد طلاقم بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو: آیسون افسر ارتش بود،درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکان دادن سرم جواب مثبتدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا از آیسون کمکنمی گیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متیو حواست هست ؟... آیسون از شنیدن این خبر خوشحال می شود... نمیخواهم غم هایم باعث شادی دیگران بشود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو با دلجویی گفت: برگرد پیشافسره، همون افسری که می گفتی ترسناکه، ببین آخرین بار وضعیت ادوارد کی گزارش دادهشده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اضطراب وارد اتاق افسر شدم ، باز هم مثل قبل سرش رابالا نیاورد ...سلام کوتاهی کرد و مقابل میزش ایستادم، به اتاق خیره شدم ،تنهااتاقی که مختص به یک نفر بود ، دیوار های کاهگلی که جا به جا ریخته شده بود و تنهازینتش میز بزرگی پر از کاغذ های چاپی و روزنامه بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسر زیر لب جواب سلامم را داد وگفت: چند لحظه اجازه دهید، خانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فرصتاستفاده کردم و به افسر خیره شدم ، موهای بالای سرش ریخته بود و تنها اطراف سرشموهای حنایی کوتاهی وحود داشت، پوست سرش در اثر آفتاب لکه های بزرگی داشت، سرش را بالا آورد و با دیدن من از سر بی حوصلگی نفس عمیقی کشید و گفت : خانم آیرزاگر اشتباه نکنم، یکبار برای شما توضیح دادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله بینحرفش پریدم وگفتم : بله...متوجه هستم... اما برای کار دیگه ای مزاحمشدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستش .... اگر لطف کنید آخرین وضعیت همسرم را برای من پیدا کنید ، متشکر میشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد بین ورقه ها دنبال چیزی میگشت، بعد از چند دقیقه گفت: گفتید همسرتون چه موقعی نامه فرستاده؟ البته باید بگویمهمسر سابقتون بانو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخی کلامش اذیتم کرد اما جوابدادم: دو هفته پیش قربان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروع به جست و جو در دفتری کرد وگفت: پیدایش کردم... ادوارد جانسون فرزند مایکل جانسون درسته خانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طبق آخرینگزارش ایشون از فراری های اردوگاه اسرای جنوبی ها هستند ، الان هم اطلاعاتی از ایشان در دسترس نیست؛ اما تا جایی که میدانم اسرا آزاد شده را به همین شهر آوردند و بقیه راه با خود اسراست، تاریخ آزادشدن ایشون برای سه هفته پیش هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفهای افسر خیلی سنگین بود ، ادوارد اسیر شده ، آزاد شده اما به خانه برنگشته ، آخهچرا ؟ چه دلیلی داشت که ادوارد حتی به روستا هم برنگشته ..شاید...شاید... شایدادوارد برگشته به خونه ی آقای جانسون ..باید برمی گشتم و به خانه ی آقای جانسون میرفتم ، ادوارد مکانی برای اسکان در شهرنداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جانسون با دیدن من لبخندمحزونی زد و در آغوشم کشید ، حرفی برای گفتن نداشتم بدون مقدمه پرسیدم: مادر جان ،ادوارد اینجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جانسون با دیدن من لبخندمحزونی زد و در آغوشم کشید ، حرفی برای گفتن نداشتم بدون مقدمه پرسیدم: مادر جان ،ادوارد اینجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جانسون با تعجب به من نگاهکرد و گفت: این چه حرفیه دخترم ؟مایکل رفته دنبالش اما پیداشنکرد، باور کن دخترم .. من خودم هم نمی دونم چه بلایی سر این پسراومده ، نه جواب نامه های ما رو می ده نه خبری از برادرشدارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی راحتی ها نشستم و شربتی رو کهروی میز بود رو بدون ذره ای مکث سر کشیدم و رو به خانم جانسون گفتم: من از ادواردخبر دارم ... در واقع فکر می کردم پیش شما اومدهباشه، اسیر شده بود اما حالا حدود سههفته است که آزاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمجانسون با شنیدن حرف های من ، خودش رو روی نزدیک ترین راحتی انداخت و گفت: چی ؟اسیر شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال ادامه دادم: اسیر شدهبوده ، الان آزاد شده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکس العملخانم جانسون شکم را برطرف کرد ، مطمئن بودم ادوارد اینجا نیست، در حالی که از جامبلند می شدم خدمتکاری رو صدا زدم وگفتم: کتی، برای خانم گلاب بیار برای تمدد اعصابخوبه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به خانم جانسون گفتم: من بایدبروم .... هنوز کلی جا مونده که به دنبال ادوارد بگردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به خانم جانسون ازساختمون خارج شدم ...هوای سرد زمستونی باعث شد کلاه شنلم رو جلوبکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پدر من مطمئن هستم یک احساسیدارم ، اینکه...اینکه ادوارد به خاطر غرورشبرنگشته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با کلافگی به من نگاه کرد وگفت:دخترم معلوم هست چه می گویی؟اگر پیدایش کنی چه می خواهیبگویی؟لابد ازش خواستگاری می کنی؟دخترمادوارد طلاقت داده،بفهم ... ادوارد تو را پسزده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجز نالیدم: نزده بابا... مجبور شده که پسم بزنه...خواهش می کنم ، اجازه بدهید بروم؛ من باید با ادوارد بمانمشاید مشکلی هست که حتی حاضر نیست خودش را به ما نشانبدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدانم دخترم، عشقت ستودنی است، اما راهی که می خواهی بروی سخته، پر از مشکلات، پر ازفراز و نشیب ...می توانی...مشکلات تو در این راه ، مشکلاتی نیست که بتوانم کمکت کنم، تنها تو هستی و مشکلاتت...می توانی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون ذرهای مکث و تردید جواب دادم:می توانم...به من اعتماد کنید..بدون کمک کسی از عهده یاین کار بر می یایم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیمارستان جنگ زده ها را همگشته بودم اما خبری از ادوارد نبود، آفتاب در حال غروب کردن بود ...ادوارد همانندخورشید بود در زندگی من ..گرما بخشید ، روشن کرد ، امید داد اما حالا زندگیم غروبکرده بود..اما من نمی گذاشتم ..من اجازه نمی دادم زندگی من تاریک بشود...خورشیدزندگی من همیشه باید می تابید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سورنامطمئن هستی؟به تمام بیمارستان ها سر زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنهستم ، دیگر هیچ بیمارستانی باقی نمانده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی بادودلی بین بحث من و متیو دخالت کرد وگفت: بعضی مواقع، خانواده هایی هستند که ازسربازان زخمی مراقبت می کنند،ممکن هست کسی از ادوارد نگهداری میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه امیلی خیره شدم، این دختر کمترین شباهتی به برادرش نداشت ، احساس کردم مضطرب است و چیزی را از من پنهان می کند:امیلی مطمئنی که ادوارد به خانه برنگشته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرنگ امیلیبه وضوح پرید و گفت: طبق آخرین نامه ای که از بابا داشتم ..نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شک به متیو نگاه کردم، متیو همبا بدبینی به امیلی خیره شد، بی مهابا گفتم: برمی گردیم خانه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی با دستپاچگی گفت: نه...یعنیچرا می خواهی برگردیم...ما هنوز همه جا را نگشتیم، بی تفاوت به حالت های مشکوکامیلی گفتم:همه جا را گشته ایم، من خسته شده ام، وقتبرگشتنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک ایستگاه قطار، رو به امیلیکردم و گفتم: تو به خونه برو ..من باید به خونه خودم بروم..نیاز به تنهاییدارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی بدون حرف سرش را به نشانه یموافقت تکان داد و با اضطراب دستانش را در هم تابداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو رو به من گفت: به خونه یخودمان میایی دیگر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به امیلی کردم که پاهایش راهم به صورت عصبی تکان می داد و گفتم: نه! خونه یخودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباعجله در زدم ، کسی در را باز نکرد ، چند قدم عقب رفتم و به پنجره ها خیره شدم، پردهی یکی از اتاق های بالایی کنار رفت و یک دفعه بسته شد ، مصرانه به در کوفتم. خانمجانسون هراسان در را باز کرد ، بدون تمرکز سلامی کردم و گفتم: ادوارداینجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه با حرفم به داخل خانه سرککشیدم، بدون توجه به استرس خانم جانسون بدون اجازه وارد خانه شدم و سعی کردم همه جارا زیر نظر بگیرم، با دستپاچگی مشهودی در را بست و گفت: نه..دخترم..هنوز خبری از ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایفریاد آیسون اجازه نداد حرف خانم جانسون تمام شود، آیسون با عصبانی سر کسی داد میزد و می گفت: چرا نمی فهمید ، تقصیر من نبوده ! من با ادوارد در یک گردان نبودم... خودم هم نمی توانستم برای اسارتش کاری کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمجانسون با عجز دستم را کشید ، اما من بدون توجه به خانم جانسون دستم را از بین دستهایش بیرون کشیدم و دامن پیراهنم را جمع کردم و سعی کردم بدون سر و صدااز پله ها بالا روم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمجانسون جلویم را گرفت و التماس گونه گفت: خواهش می کنم سورنا ... بالا نرو... طاقتنداری...خواهش می کنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدونتوجه از کنارش رد شدم ، مثل آدم هایی بودم که متوجه اطراف نبودند،حتی نفهمیدم خانم جانسون کجا رفت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایمشاجره از اتاق ته راهرو می آمد، اما احساس به من می گفت که اول به اتاق ادواردبروم ، یاد باز شدن پرده ی اتاق ادوارد و بسته شدن ناگهانی آن افتادم ... با شک دراتاق را باز کردم ... فضای نیمه تاریک اتاق ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن متیو بالای تخت ادوارد، نفس در سینه ام گره خورد ، متیو به محض دیدن من به سمتم آمد، زیر چشمانش کبود بود، با بغض جلویم را گرفت و گفت: برو بیرون سورنا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم از پشت متیو به تخت نگاه کنم ، اما متیومانع شد و بلند تر گفت : بیرون برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعیکرد بیرونم کند اما من مصرانه از حصار دستان متیو خارج شدم و با عجله خودم را بالایتخت رساندم ، اما متیو از پشت من را گرفت ، از گریه چشمان تار می دید، هیکل نحیفیکه به پهلو پشت به من دراز کشیده بود ، غیره ممکن بود که ادوارد باشد ، با اشک بهمتیو نگاه کرد ، قطره اشکی از چشمانش پایین ریخت و گفت : سورنا صحبت میکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم را بالا بردم وگفتم : صحبت می کنیم؟ چرا اینجا کسی به من جواب نمی دهد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاجزانه ادوارد را صدا زدم : ادوارد ... ادوارد ... چرا نمی گذاری ببینمت ... ادوارد .. برگرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیوبازوهایم را گرفت وسعی کرد من را از تخت دور کند ، با گریه فریاد زدم : ادوارد ... لعنتی چرا جوابم را نمی دهی ؟... ادوارد با تو هستم ... بی غیرت ... حداقل بگذاربفهمم چرا طلاقم داده ای ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی قویتر یکی از بازوهایم را گرفت و به سمت در کشیدتم ، با تمام وجودم داد زدم : ادوارد ... بگذار ببینمت... ادوارد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو نفریکه بازی من را محکم گرفته بودند ، توانسته بودند من را به در برسانند ، دستانم رابه در گرفتم تا نتوانند بیشتر از این دورم کنند و ضجه زدم : خیلی بدی ... تو قولدادی برگردی... قول دادی سالم برگردی... ادوارد با توام ... چرا جوابم را نمی دهی ...چه قدر بی ارزش شده ام که جوابم را نمی دهی ... ادوارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو با بغض گفت : سورنا بس کن... صحبت می کنیم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر برابر چشمن تار من ، هیکلنحیفش لرزید، یک لرزش محسوس ، لرزشی که به وضوح قابل دیدن بود ، لرزش تن ادوارد شدیدشده بود ، صدای جیغ دخترانه امیلی که فریاد زد : ادوارد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست های متیو که بازویم را ولکرد و به سمت ادوارد دوید ، اما در ازایش شخصی قوی من را از چهارچوب در جدا کرد ... به دیوار راهرو تکیه دادم و سر خوردم ، زمین نشستم ، در برابر چشمان تار من استاداز اتاقی بیرون آمد و به اتاق ادوارد رفت ، از جایم بلند شدم تا به اتاق بروم ،دستی محکم من را با ضرب از در دور کرد و به دیوار راهرو چسباند، دستانش را بر رویشانه هایم گذاشت و به سمت دیوار فشار داد، از درد چشمانم را بستم و نالیدم: ولمکن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آشنایش باعث شد با وحشتچشم باز کنم، همان چشم های عسلی با رگه های سبز ترسناک ، هیکل تنومندش و قفسه یسینه اش که با خشم بالا و پایین می رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را شل کرد ، روی زمین نشستم، صدایفریاد های استاد و بعد فریاد پر از درد ادوارد باعث شد با صدای بلندتر گریه کنم،افسر سافس جلوی من به حالت نیمه نشسته در آمد و گفت: ادعا ندارم که درکت می کنم... اما خانم جوان خواهش می کنم آرام باشید .. وضعیت شوهر شما به صورتی نیست که بتواندبه زندگی ادامه بدهد... آقای جانسون ،همسر شما، برادر دوست من بود ، من از وضعیتایشون به خوبی آگاهم اما متاسفم خانم ایشان نمی توانند دیگر با شما زندگی کنند، تاجایی که می دانم ، تا جایی که می دانم ایشان علاقه ای به ادامه ی زندگی به شماندارند..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گریه و بریده بریدهگفتم: برای چی ... چرا نمی خواهد ببینمش؟... چرا کسی من را درک نمی کند... برادر منخبر داشت..چرا... آخر چرا... فریاد پر دردش را شنیدید...من باید کمکش کنم ... اونبه کمک من نیاز داره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسرسافس دست زیر بازویم انداخت و گفت: اما ایشان خودشان مایل به دیدن شمانیستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جانسون از پله بالا آمد بادیدن من به سرعت قدم هایش افزود و روبه رویم ایستاد با غصه خودم را درآغوشش انداختم : چرا به من نگفتید...شما حداقل به من می گفتید... مادرجان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آغوش کشید: آرام باش دخترم ... برایت توضیح می دهم... آرامباش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنالیدم : چی را برایم توضیح میدهید؟زندگیم از دست رفت رفت..ادوارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام گفت: آرام باش دخترم، ممکن است حالت بد بشود، عزیزم گریهنکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irذهن نیمه هوشیار و خسته ادوارد چند ساعت پیش را بیاد آورد، ضجه های سوزناکسورنا، التماس هایش پشت در برای دیدن ادوارد...قطره اشکی از چشم های این مرد زخمیپایین ریخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغم هاتو بزار از کنارم برو ، سراسر غرور و غم وغربتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادآوریالتماس های سورنا ، قلب زخمی این مرد را فشرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلاش تو بی فایدس قبل تو ،زمونه به زانو درآوردتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیخواست، سورنا لیاقت یک زندگی بهتر را داشت، ادوارد دیگر لیاقت زندگی با سورنا رانداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو محتاج یک لحظه آرامشی ، دیگه خستگی هاتو هاشانکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطرهاشکی دیگر از چشمان بی رمق این مرد زخمی و ضعیف سر خورد ، نمی خواست سورنا این ضعفرا ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخوام عمر این لحضه ها کم نشه ، برو این غروب وتماشا نکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنبایدبه سورنا نزدیک می شد، ممکن بود سورنا ناراحت شود ، اما این زندگی برای سورنا عذابآور بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیزارم از بودنم خسته شی ، بیا این تو این جادهپاشو برو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاداوردقصد داشت با آخرین توانش از سورنا حمایت کند، در واقع توانی برای این مرد نماندهبود ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه ریشه هام پیرو کهنه است ولی ، نمیزارم از هم بپاشه تورو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی خواست این تقدیر غیر منتظره ، سورنا را از پا بیندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزار این زمونه شکستت بده ، نمیخوام که تسلیم تقدیرشی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادواردبه سرنوشتی راضی شده بود ، تنها آرزویش خوشبختی سورنابود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنو مرگ من سرنوشت منه ، نمیخوام که پای دلم پیرشی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد بدون توجه به اشک های ادوارد دستمالی برداشت واشک های ادوارد را پاک کرد، ادوارد برای عادت کردن به این وضعیت به زمان وقت داشت ،استاد پتو را روی تن نحیف ادوارد کشید و با خود فکر کرد : تقدیر غیر منتظره ای برایاین زوج رقم خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگارهنوز التماس های سورنا در خانه طنین می انداخت ، اشک هایش ، ضجه هایش، گریه های بیپناهش !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازپشت در صدای ضعیفش را می شنیدم، با صدای خسته و آرام حرف می زد ، با بغض به در تکیهدادم ، نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم خطاب به ادوارد گفتم: من دوباره تو را زنده میکنم ، دوباره ادوارد قوی می شوی من مطمئنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباناراحتی از پله ها پایین آمدم، خانم جانسون مثل همه ی این چند روز با شربتی در دستنزدیکم شد ، با بغض گفتم : چرا نمی خواهد ببینمش! من دق میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را گرفت و برروی نزدیک ترین راحتی نشاندتم و گفت: خدا نکند ، عزیزم تحمل کن، بگذار وضعیت جسمیشبهتر شود بعد با هم صحبت کنید ، ادوارد هنوز دوستت دارد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنالیدم : ندارد...ندارد..ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامه داد : نه دخترم .. هر روز سراغ تو را از من می گیرد. باور کن دوستتدارد در بدترین شرایط روحی و جسمی هم که باشد تو را صدا میزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را در دستان فشردم و گفتم: پس چرا...چرا نمی خواهد کنارش باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایافسر سافس باعث شد با تعجب سرم را بالا بیاورم ، یاد نداشتم که وقتی وارد خانه شدمافسر سافس در خانه باشد: خانم آیرز خواهشا این بی تابی ها را تمام کنید ، آقایجانسون در وضعیتی نیست که بخواهند به شما کمککنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وجود اینکه بدنم کرخت بود،از جایم بلند شدم و در برابر چشمان حیرت زده ی خانم جانسون گفتم: فکر نمی کنم ، زندگی خصوصی من به غریبه ای ربط داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانمجانسون با صدای آرامی نهیب زد : سورنا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پوزخند به من نگاه کرد و بدون توجه به بدن لرزان من روی یکی از راحتی هانشست و گفت: من دخالت نمی کنم، من به اینجا آمده ام چون همسر سابق شما یکی از افرادمعدودی بود که توانسته از اردوگاه فرار کند، ما به اطلاعات ایشان نیاز داریم. مناینجا هستم تا به محض بهبود نسبی حال ایشان اطلاعات مورد نیاز ستاد را تامین کنم،اما شما با این رفتار های عاطفیتان تنها باعث بدتر شدن حال ایشان شده اید ، به جراتمی گویم قبل از آمدن شما ، آقای جانسون وضعیت بهتریداشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به حرف های افسر سافس، از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، خانم جانسون خودش را به من رساند و گفت: دخترم ، کجا می روی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خستگیگفتم: باید به خانه بروم ، اگر بودن من باعث می شود ادوارد بدتر شود ، می روم ، امافکر نکنید دست از سرش برداشتم ، فکر نکنید از این زندگی سیر شدم ، نه... می روم تاحالش بهتر شود ، مطمئن باشید برمی گردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموقع حرفزدن صدایم را بالا بردم ، در یک تصمیمی آنی از پله ها بالا رفتم در راهرو طبقه یبالا رو به در اتاق ادوارد داد زدم: شنیدی؟... می روم ... مثل اینکه بودن من برایتو عذاب هست... می روم اما فکر نکن برای همیشه رفتم... من مثل تو نیستم که به قولموفا نکنم... تا آخر عمر به پای تو می نشینم... تو خودت نخواستی کنارت باشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله از پله ها پایین رفتم وبدون توجه به خانم جانسون از خانه خارج شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گریهپا در برف های حیاط گذاشتم، انقدر عجله داشتم که شنلم را در خانه جا گذاشتم ، دامنمرا تا مچ پام جمع کردم تا خیس نشوم، با گریه در برف ها قدم بر می داشتم ، به گارینگاه کردم یک روز در پشت گاری ادوارد به من قول داده بود سالم برمی گردد، با دستبرف های روی نیمکت گاری را کنار زدم و سوار شدم ... لحظه ی آخر به پنجره ی پذیرایینگاه کردم ، افسر سافس پشت پنجره ایستاده بود و به من نگاه می کرد با دیدن من سریبه نشانه تاسف نشان داد، با بغض رو از پنچره گرفتم و سر اسب را به سمت در خروجیهدایت کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا ادوارد نمی خواست ببینمش؟در این سه هفته من فقط موفق به شنیدن صدایش از پشت در شده بودم ، صدای خسته و ضعیفشکه حرفی برای گفتن نداشت و تنها گاهی ناله می کرد ، یاد نداشتم که ادوارد هنگام دردناله کند ! چه بلایی بر سر ادوارد آمده بود که نمیشناختمش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازپشت کارگر به گاری نگاهی کردم که به مزرعه نزدیک می شد ، با نزدیک تر شدن گاریمتوجه شدم متیو پشت اسب ها نشسته بودو امیلی هم کنارش، پوزخندی زدم و رو به کارگرگفتم : به من ربطی ندارد با همسرم صحبتکنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارگر با تحقیر به من نگاه کردو گفت : همسرتان ؟ من کار دارم خانم نمی توانم بیشتر اینجا بایستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و با دست گاری را نشان دادم و گفتم : آنجا هستند ، می توانید با ایشان صحبتکنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت عقب ، چرخیدم به دلیل بیاحتیاطیم گوشه ی دامنم به یکی از سبد های پنبه گیر کرد و محتویات سبد بر روی زمینریخت، بدون توجه دامنم را جمع کردم و به سمت خانه راه افتادم، امیلی از فاصله اینه چندان دور صدایم می زد ، به راهم ادامه دادم، در حالیکه نفس نفس می زد به من نزدیک شد و گفت : سورنا؟ سورنا صبر کن ... بگذار من توضیحبدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه راهم ادامه دادم ، جلویم را گرفت و در حالی که نفس نفس می زد گفت : صبر کن... بگذار توضیح بدهم ... من تقصیرینداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را از امیلی گرفتم و بهمزرعه نگاه کرد ، داد زد : سورنا ... به من نگاه کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرخاشگرانه نگاهش کردم و متقابلا داد زدم : امیلی بس کن...توخودت دیدی هر بار که به بیمارستان می رفتم چه حالی می شدم... توخودت دیدی هر بار با چه استرسی اسامی کشته شدگان را می خواندم...تو می دیدی من چهحالی دارم ... چرا به من نگفتی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را پایین انداخت و گفت : ادوارد نگذاشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند تر داد زدم : نگذاشت؟ادوارد وضعیت من را دیده بود؟ ادوارد نگذاشته بود؟ تو اینقدر مطیع برادرت هستی؟ مسخرهاست امیلی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی با ناباوری سرش را بالاآورد شاید هیچ وقت انتظار نداشت که من مشکلاتش را به یادش بیاورم ، تمام تنم داغشده بود ، از عصبانیت تنم می لرزید و نمی توانستم کلمات را درست ادا کنم... یک قدم نزدیکم شد و با بغض گفت : سورنا ... انقدر بی رحم نباش ... ببین داری میلرزی ... خواهش می کنم آرام تر ... حق با توه.. من اشتباه کردم اما تو هم به حرف منگوش بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضعیف شده بودم ، خیلی ضعیف ،چرا به خودم دروغ می گفتم؟ بریده بودم... از زندگی بریده بودم... فقط به عشق ادواردزندگی می کردم ... به عشق روزی که بروم دیدنش ... به عشق روزی که با هم دوباره دراین خانه بخندیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوهایم را گرفت و تنلرزانم را به سمت خانه هدایت کرد ، صدای دویدن کسی را از پشت شنیدم ، حدس زدن اینکهچه کسی بود آسان بود ، متیو نفس زنان خودش را به ما رساند در حالی که بازویم را ازدستان امیلی بیرون می کشید گفت : چه اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه خشمگین متیو به امیلی از نگاهم دور نماند ،متیو در را باز کرد و من را به سمت نزدیک ترین راحتی هدایت کرد آمرانه رو به امیلیکرد وگفت : یک شربت بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیبدون حرف به سمت آشپزخانه رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیوکنارم نشست و گفت : سورنا آرام باش ... چه حرفی بین تو و امیلی زده شد؟ امیلی حرفیزده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به حرف متیو پرسیدم : دستمزد کارگرها ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید می دانستدر این جور مواقع تا به جوابم نرسم ، جواب سوال هایش را نمی دهم : بهش گفته بودی منهمسرت بودم؟ فکر می کرد تنهایی می تواند مقدار بیشتری پول بگیرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را تکان دادم و گفتم: نمی خواستم فکر کند من مطلقه هستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لجاجت پرسید: بین تو وامیلی چه اتفاقی افتاده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانلحظه امیلی با لیوانی شربت وارد اتاق شد با دستپاچگی گفت: من حرفی نزدم آقای آیرزباور کنید ... من فقط خواستم معذرت خواهیکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو نگاهی غضبناک به امیلی کردو بدون توجه به حرف هایش لیوان را از دستش گرفت و گفت : فکر کنم موقعش شده کهسورنا هم از مشکل ادوارد با خبر بشود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیولیوان را به دستم داد ورو به امیلی گفت : بنشین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاوانه به متیو نگاه کردم، متیو با خونسردی گفت: سورنا ... ادوارد اصرار داشت که در جریان نذارمت اما بهتر تو هم در جریان باشی... خودت هم می دانی ادوارد اسیر بوده، زخمی شده بود ، در اسراتگاه تجهیزاتیبرای درمانش نبوده، در واقع وضعیت نامناسبو وضعیت تغذیه آنجا باعث شده ضعیفبشود.. استاد هم امیدی به اینکه ادوارد بتواند مثل قبل بشود ندارد ... ازلحاظی اتفاقاتی که در اردوگاه افتاده باعث شده ادوارد وضعیت روحی خوبی نداشته باشد ..رابرت هم در اسارتگاه مرده ...لیوان شربت دست نخورده در دستانم بهزمین افتادم ، دست هایم می لرزید تمام تنم یخ کرده بود با صدایی که می لرزید گفتم: رابرت؟ .. رابرت .. مرده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی بهسمتم آمد و بدن لرزانم را در آغوش کشید و گفت: سورنا... خواهش می کنم... به خودتبیا... داری خودت را از پا می اندازی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه میکردم ، همچون کودک گم شده ای خودم را در آغوش امیلی انداختم و اشک ریختم ، به یادروزهایی بودنم با رابرت افتادم، امیلی حرفی نمی زد و تنها موهایم را نوازش میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو کنارم نشست و دست سردم رادر دست گرفت و با صدایی آرام گفت: ببین دختر خوب ... تو ضعیفی .. روحیه ای شکنندهداری... قبول کن سورنا... گریه نکن گلم.. سورنا اگر گریه کنی دیگر ادامه نمیدهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را از آغوش امیلی بیرونکشیدم و با بغض پرسیدم: ویلیام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو نفسعمیقی کشید و گفت: خبری ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یادروزهای خندانم با رابرت افتادم ، زانوهایم را در شکمم جمع کردم، خبر مرگ رابرت شوکبدی بود اما هنوز عشق در قلبم سرکشی می کرد ، شاید تنها شانس من برای فهمیدن رازدوری ادوارد الان بود ، سعی کردم افکارم را منسجم کنم و با بغض گفتم: این ها هیچارتباطی با دوری ادوارد ندارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو نفس عمیقی کشید وکلافه گفت: سورنا... خواهش می کنم... بس کن... ادوارد نمی تواند با توزندگی کند... لازم نیست از جزئیات با خبر شوی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرودهم و گفتم : نزدیک ترین شخص به ادوارد من هستم... چه چیزی را از من قایم میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو جلوی پایم زانو زد و گفت: می گویم تا دوباره زنده بشوی... دوباره مثل قبل شوی ... ادوارد از لحاظ روحی درموقعیت خوبی نیست ، در واقع افسرده شده ، جز موارد واجب حرف نمی زند ، نسبت به همهچیز بی تفاوت است ... در خواب کابوس می بیند ...سورنا ، ادوارد دیگر یک آدم عادینیست... بعضی مواقع زمان و مکان را گم می کند ، به زمانی می رود که هنوز با همازدواج نکرده بودید یا گاهی فکر می کند هنوز در جبههاست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف های متیو را نمی شنیدم ، یکجمله در سرم جولان می داد، نسبت به همه چیز بی تفاوت است، عصبی خندیدم و بین حرفهای متیو پریدم وگفتم: نسبت به همه چیز بی تفاوت است؟ متیو دروغ نگو... من لرزش تنشرا دیدم... ادوارد نسبت به من بی تفاوت نیست ! ادوارد وقت من آمدم بی تفاوتنبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را پایین انداخت وگفت: حق با توه، بی تفاوت نیست ، سورنا ، ادوارد با دیدن تو زجر می کشد، تو ادوارد رایاد گذشته هاش می اندازی، یاد زمانی که قوی بود ، سالم بود ، آن روز ها برای ادواردعذاب آور است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شاید من توانستم کمکش کنم... باور کن... به من هم یک فرصت بدهید ... من می توانم ثابت کنم، نیروی عشق ما در حدی قوی است که ادوارد با گذشته اشبرگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب گفت: بر نمیگردد...بر نمی گردد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست مشت شده بر روی سینه ام را گرفت و گفت: باشه... ولی الان نه، بایدصبر کنی ، دو هفته ی دیگر در خانه ی آقای لارگر مهمانی نیست در واقع من آمده بودمتا تو را برای این مهمانی دعوت کنم، امیلی هم برای معذرت خواهی امده بود ،اگر وضعیتروحی ادوارد به صورتی بود که بتواند در مهمانی شرکت کند ، به تو خبر می دهم ، آنجاهمدیگر را ببینید... انجا با ادوارد صحبت کن... نمی خواهم در مکان آشنا با هم صحبتکنید نه خانه ی ما نه خانه ی آقای جانسون ، نه اینجا با آمدن با اینجا ممکن استزنده شدن خاطرات گذشته برای هر دو شما عذاب آور باشد ...با هم حرف بزنید شاید بادیدن ادوارد نظرت عوض شد ... بگذار همان موقع .. قبولداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباعجز نالیدم : متیو تو چیزی را از من پنهان می کنی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون نگاه کردن به من رو به امیلی کرد وگفت: منبه خانه می روم ، با من می یایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل ازجواب دادن امیلی من گفتم: نمی خواهم امیلی را اذیت کنم... امیلی، عزیزم تو به خانهبرو..متیو جوابم را ندادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که به سمت در خروجی می رفت گفت: خودت در مهمانی می بینی! ما رفتیم ،خدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر به امیلی نگاه کردم تاشاید بتوانم جوابم را از امیلی بگیرم، رویش را از من بگرداند و بدون حرف پشتسر متیو از خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهایم را بیشتر در خودم جمعکردم و به خورده شیشه های خیس از شربت روی زمین نگاه کردم ، سرم را به عقب بردم وسعی کردم دلیلی این پنهان کاری ها را درک کنم، سنگینی نامحسوسی در قلبم احساس میکردم ، کم کم به این سنگینی عادت کرده بودم ، از روزی که ادوارد اجازه نداد که بهخانه ی آقای جانسون بروم ، این سنگینی همدم و همراه منبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به دامن زرشکی ام کشیدم وبرای بار آخر به موهای تیره ام که بالای سرم جمع کرده بودم، نگاه کردم، در آینه بهتصویر زن رو به رو یم خیره شدم ، زنی 18 ساله که اثری از دلبری در آن به وضوح قابلمشاهده بود ، هیچ وقت نمی خواستم دلبری کنم، اما الان... شاید فکر احمقانه ای بوداما اگر دلبری من می توانست عشق از دست رفته ام را نجات دهد ، دلبرترین شخص میشدم... باید دوباره احساسات ادوارد را به آتش می کشیدم ، شاید این شعله می توانستعشق سرد شده ی ادوارد را دوباره گرم کند، برای بار آخر به پیراهن نگاه کردم و خاطرهای در ذهنم شکل گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir((ادوارد: سورنا این لباس را ببین ، با این لباس از همیشهزیباتر می شوی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دست به پیراهن زرشکیمی کشیدم با اشتیاق سربلند کردم و گفتم: عالیه ، برای مهمانی فردا شب می توانمبپوشمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد در حالی که پیراهن را ازدست من بیرون می کشید گفت: نه ! نمی خواهم در جمع بدرخشی، مخصوصا جمع فردا آدم هایسالمی نیستند، حق نداری برای فردابپوشیش..))
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیق کشیدم و از اتاق خارجشدم ، سوار بر کالسکه متیو شدم و به همراه برادرم به سمت میعادگاهی رفتم که قرار بودراز این سرد شدن عشق ناگهانی را برای من افشاکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خفه ی ویالون ها در حیاطپیچیده بود ، نفس عمیقی کشیدم و دامنم را تا قوزک پایم بالا آوردم و پایم را رویاولین پله گذاشتم ، متیو دستم را گرفت و زیر لب زمزمه کرد : سورنا ، مطمئن هستی؟هنوز هم وقت هست می توانی برگردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خشمزیر لب غریدم: بر نمی گردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتکاربا دیدن کارت دعوت در دستان متیو ، بعد از تعظیم کوتاهی در را باز کرد، نور زیادسالن باعث شد برای چند لحظه چشمانم را ریز کنم، خودم را برای رویارویی با هر صحنهای آماده کرده بودم، در سالن چشم دواندم ، هیچ یک از خانواده ی جانسون ها اینجانبودند، زیر لب غریدم: متیو..دروغ گفتی ؟ ادوارد که اینجانیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و گفت بروو لباست را عوض کن و برگرد ، من دروغ نگفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت اتاق تعویض لباس ها رفتم وپالتوی مشکیم را از تن بیرون آوردم و گوشه ای آویزان کردم و با عجله به سمت سالناصلی رفتم ، متیو بیرون اتاق منتظر من ایستاده بود قطرات درشت عرق بر روی صورتشخودنمایی می کرد با نگرانی پرسیدم : متیو گرمت شده؟ تبداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حواس پرتی در حالی کهبه سالن نگاه می کرد گفت: نه! خوبم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدم بهقدم متیو وارد سالن شدم، جمعی از دختران جوان در حال رقص با همسرانشان بودند، لبخندتلخی به خاطرات گذشته ام زدم، مخصوصا دیر به مجلس آمده بودیم، یکی از خدمتکار هاآماده بودن شام را اعلام کرد ، بخشی از مهمانان سالن را ترک کردند ، به محض خالیشدن نسبی سالن ، توانستم امیلی را پیدا کنم ، با چشم دنبال ادوارد می گشتم که.... ضربان قلبم بالا رفت ، هر آن احتمال می دادم قبلم سینه ام بشکافد و بیرون جهد، نفسدر سینه ام حبس شد و تنها توانستم از بین لب های سرد و دندان های قفل شده ام یکچیزی بگویم : ادوارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو بازویم را محکم گرفت تا مانع بر زمین افتادنم شود و درست رو به رو یمایستاد ، با آخرین توان باقی مانده در جسمم سعی کردم متیو را کنار بزنم، امکاننداشت ... این مرد نمی توانست ادوارد باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیودستانم را گرفت و جلویم ایستاد و با صدای آرامی گفت: دیدی؟... نمی خواست تو بفهمی ... نمی خواست تو ضعفش را ببینی... نمی خواستم خرد شدن خواهرم را ببینم... بیابرویم سورنا... بیا به ادوارد حق بده... من هم جای ادوارد بودم همین کار را می کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام تنم یخ کرده بود ، دهانمرا چند بار باز و بسته کردم تا توانستم صدا یم را از حصار گلویم بیرون آورم،نالیدم:ا..دددوارد؟... این صندلی چه معنی میدهد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو با ترس گفت: سورنا...خوبی؟تمام تنت یخ کرده ... حرف بزن دختر.. چرا لکنت گرفتهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دل به متیو ناسزا فرستادم،من داشتم حرف می زدم چه اهمیتی داشت که من با لکنت حرف زدم ، مهم جواب منبود...خیره به متیو نگاه کردم ، توان بیشتر حرف زدن را نداشتم، متیو کلافه گفت: درست دیدی... صندلی چرخ دار..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطرهاشکی از چشمانم پایین ریخت ، از پشت متیو به ادوارد نگاه کردم ، کت و شلوار مشکیپوشیده بود ، صورتش لاغر و رنگ پریده بود ، به زور می توانست هم وزن من باشد ، هیچخبری از عشق از دست رفته ام در چشمانش نمی دیدم ، با بی تفاوتی به من خیره شده بود، دستانش بر روی دسته ی صندلی چرخ دار مشت شده خودنمایی می کرد ، تمام مدت به مننگاه می کرد و تمام حرکاتم را زیر نظرداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو تکانم داد و تهدید وارگفت: گریه نکن سورنا.... بعدا صحبت می کنیم... گریه نکن خواهرگلم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به حرف متیو ، در چشمانش ذل زدم، گریه نکنم؟ عشق زندگی من بر روی ویلچر ضعیف و رنجور نشسته بود ، منگریه نمی کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو محکم تر تکانم داد ومجبورم کرد که به چشمان متیو نگاه کنم اما هنوز هم سنگینی نگاه ادوارد را روی خودمحس می کردم ، متیو با عصبانیت تهدید کرد: فقط کافی یک قطره اشک دیگر بریزی، همین جا، جلوی همه ی مردم بابت هر قطره اشکی که از چشم هایت پایین می یاد من قطره اشک ها رامی بوسم، خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سردرگمی به متیو نگاه کردم ،لبخند زد اما من سردم بود ، تمام تنم سرد بود ، می خواستم عشق ادوارد را شعلهور کنم اما حالا خودم در سرمایی کشنده می لرزیدم ، بی امان صورتم را می بوسید، چند نفری که اطراف ما بودند با بهت به متیو نگاه می کردند که هر قطره اشک من رامی بوسید ، بی توجه به متیو به ادوارد خیره شدم ، بدون هیچ عکس العملی به ماخیره شده بود ، این مرد سرد که مثل مجسمه ی یخی روبه رویم نشسته بود ، همسر مننبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب چیزی گفت و امیلی با اشک صندلی چرخدار را تکان داد و از دیدرسمن دور کرد ، خودم را از آغوش متیو بیرون کشیدم ، دستم را گرفت وگفت:سورنا...دیدی ... بس کن... اذیتش نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجزنالیدم: ادوارد خواهش می کنم... بگذار حرف بزنم...شاید توانستم راضیشکنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو سرش را پایین انداخت ،شاید توانایی دیدن اشک هایم را نداشت : برو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم رااز بین دست های داغش بیرون کشیدم و به سمتی رفتم که بار آخر امیلی را دیدهبودم... بدون توجه به جمعیت به بقیه تنه می زدم و در جستجویی مردی ضعیف و شکسته برروی صندلی چرخدار می گشتم ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدنزنی با لباسی به رنگ همان لباسی که امیلی پوشیده بود ، محکم به مردی جلوی رویم تنهزدم ، مایع خیسی که روی سینه ی پیراهنم ریخت باعث شد بایستم ، ناباورانه به پیراهنمنگاه کردم اما سریع دوباره به سمتی که به خیالم امیلی را دیده بودم نگاه کردم ،صدای عصبانی پسری جوان باعث شد با نارضایتی چشم از امیلی متوهم بگیرم: خانم حواستانهست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی به پسر نگاه کردم ، چشمهای قهوه ای پر رنگ و موهای لخت سیاه ،به نظر می آمد هم سن ادوارد باشد ، شاید اگردر موقعیت دیگری بود از اینکه شباهت خاصی به من داشت جا می خوردم اما الان ... باحواس پرتی گفتم : معذرت می خواهم. بی توجه به حرف های پسرک از کنارش رد شدم و باکنجکاوی به اطرافم خیره شدم ، در اوج ناامیدی با دیدن امیلی که ظرف غذایی به دستداشت و از یکی از اتاق ها خارج می شد ، با عجله به سمتش رفتم ، امیلی متوجه من نشدو از اتاق بیرون آمد ، ایستادم تا از اتاق خارج شود... نفس عمیقی کشیدم ودستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم ، نفسم در سینه گره خورده بود ، حسی در قلبم بهمن اطمینان می داد که ادوارد در این اتاقهست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را بدون صدایی باز کردم و بهادوارد که پشت به من رو به پنجره بر روی صندلی چرخدار نشسته بود ، نگاه کردم .. شونه هایش می لرزید... با بغض به در تکیه دادم... ادوارد بدون توجه به من رو بهفضای عریان شده از پنجره نگاه می کرد و با صدایی خسته و گرفته حرف می زد: دیدی؟... دیدی هنوز دوستم داره ؟ خدایــــــا چرا؟ هنوز عاشقم .. دیدیش ؟ دیدی چهقدر شکسته شده بود؟ دیدی با دیدن من اشک ریخت ... فقط سورناست که من را هنوز دوستداره... نمی خواهم .. دوست داشتنش را نمی خواهم... نمی خواهم عذاب ببینه... خدا... کمکش کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتن خسته ام را از چهارچوب درجدا کردم و با قدم هایی آرام به سمتش رفتم ... پشتش ایستادم.. دستانم را بالا آوردمو روی چشم هایش گذاشتم ، ادوارد با سر در گمی پرسید: کی اینجاست؟امیلی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گریه جواب دادم: کی می تواندباشد؟ همانی که دوست داره.. همانی که عاشقته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست های سرد ادوارد بر روی دست های سرد من نشست ،ادوارد دستانم را از روی چشم هایش پایین کشید و روی لب هایش گذاشت ، با بغض گفت: چرا اومدی؟ می خواستی چی را ببینی؟ می خواستی شکستم را ببینی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت صندلی خودمرا کنار کشیدم و دقیقا جلوی پاهایش زانو زدم و با بغض نالیدم: ادوارد؟ می فهمی ؟عشقم را نمی بینی؟ بی انصاف من چی کار کرده بودم که فکر می کردی تنهات می گذارم؟چرا عشقم را درک نکردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارددستانم رو گرفت و گفت: برو... سورنا... بذار این رشته ی بین من و تو از بین برود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را روی پاهایش گذاشتم ،پاهایی که می دانستم نمی توانند وجودم را حس کنند، حرفی نزدم و تنها دستانم را دور پاهایش پیچیدم و زار زدم.. گریه کردم... ادوارد با مکث دستش را روی سرم گذاشت وگیره ی موهایم را باز کرد ... موهای نه چندان بلندم روی شونه ام ریخت ... دست درموهایم کرد و با بغض گفت: سورنا؟ گریه نکن... من رفتم که تو گریه نکنی ... اما الان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم و گفتم: برگرد ...خودم کمکت می کنم... می شوم پاهایت ... بگذار من قول می دهم کاری می کنم که مثل اولین روزی بشوی که دیده بودمت.. خوبه؟ قول میدهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به حرف های من، اشک هایم را پاک کرد و دستش را نوازش گونه روی گونه ام کشیدم ناخودآگاه چشمانم رابستم و سرم را به دستش تکیه دادم ، ادوارد زمزمه کرد: قسم خورده بودم...برو ..قسم خورده بودم اگر برگشتم دیگه به تو فکر نکنم... فراموشت کنم... سخت تر نکن برای من... برو گلم... فقط بدون من همیشه دوست داشتم ...همیشه عاشقت میمانم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز کردم و گفتم: نمیخواهم... این عشق را نمی خواهم ... من عشقی را می خواهم که کنارم باشه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد دستش را مشت کرد با صدایی که به وضوح سعی در بلند نکردنش داشت گفت: سورنا! نمی توانم ! من تمام شدم... من مردم... تو فکر کردی فقط مشکلم پاهایم هست؟ نه! نیست... من نمی توانم با توزندگی کنم... من نمی توانم پشتیبانت باشم ... سورنا ، می فهمی عصبی هستم؛ نمی خواهم کنارت باشم تا زجر بکشی از بودن من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشت اشاره ام را روی لب هایش گذاشتم و گفتم: یادت میاد در کلیسا در پیشگاه خدا چه گفتم : (( در ناخوشی وتندرسی ارجش خواهی نهاد و باچشم پوشی از دیگران تا وقتی که زنده ای خود را وقف او خواهی کرد؟))
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادته هر دو چه فرمول مقدسی را تکرار کردیم؟ در غم وشادی،تنگدستی و فراوانی، ناخوشی و تندرستی دوستت خواهم داشت و غمخوارت خواهمبودتا قتی مرگ ما را از همجدا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادته ؟ من و تو هر دو با هم پیمان بستیم، این پیمان تا زمانی بین من و تو پا برچاست که مرگ ما را از هم جداکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی فهمی ؟ مرگ! پس هنوز این پیمان بین من و تو برقراره! نمی خواهم همسرم در خانه ی یک نفر دیگه استراحت کند... فقط و فقط خانه ی من جای همسرم هست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد پوزخندی زد و گفت: سورنا به خودت بیا! این پیمان فسخ شده ! می دانی چرا چون منطلاقت دادم! همسر تو جایش در آن خانه است اما من... نه... همسرت نیستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد با حرفش ضربه ی آخر را به من زد ، ضربه ای نا جوان مردانه ؛ ضربه از پشت که روح و جسمم را زخمی کرد ... با درد چشمانم را بستم ، لبخندی زدم وگفتم: خیلی خوبی ادوارد ... خیلی ماهر ... بلدی ... خوب بلدی از خودت برونی ...! طلاقم دادی ... افتخارمی کنی نه؟..خیلی افتخارداره یک زن منتظر شوهرش را بعد از یک سال انتظار طلاق داد.. بی دلیل ... بی منطق...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد بین حرفم پرید و داد زد : بی دلیل؟ بی منطق؟سورنا این صندلی را ببین ! این پاهایی که حسش نمی کنم ببین ! این ها منطق نیست؟ اینها دلیل نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد زدم: نه ! نیست! با دست روی سینه ام کوبیدم و گفتم: می دانی چی دلیله؟ این قلبی که به خاطر تو می زنه! میدانی چی منطق؟ دستی در موهای سرم که تارهای سفیدی نامحسوسی را در خود جای داده بودکشیدم و گفتم: این موهای سفید شده در هیجده سالگی منطقِ ! می فهمی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد با بهت به موهایم نگاه کرد ، دیگر نمیتوانستم، تمام تنم می لرزید کنار دیوار سر خوردم و زمین نشستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیسی پارچه ی لباسم اذیتم میکرد ، با بغض نالیدم : منطق این هست که هزاران هزار حرف بی ربط از دیگران شنیدم فقط به خاطر این که دنبال همسری می گشتم که طلاقم داده بود.. دلیل این بود که افسر سافس با بی رحمی به من بگوید از خانه ی خانواده ی شوهرم بروم ... چون... چون مزاحمم..میبینی ؟ اینجوری ازمن جدا شدی تا من را اذیت نکنی؟ ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را روی زانوهایم گذاشتم و اشک ریختم.. خسته شده بودم..حرکت کردن صندلی را حس کردم اما حتی سرم را بالا نیاوردم .. خسته بودم... زخم روحم خونریزی کرده بود... زخم روحم مثل جذام جسمم را ضعیف کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی شونه هایم را لمس کرد ،سرم را بالا آوردم ، ادوارد با چشم هایی متورم و سرخ به من لبخند زد ، سرم را پایین انداختم و گفتم: چیزی می خواهی بگویی؟ بردی ! قانعم کردی .. انقدر زخمی که به روحم زدی عمیقی هست که دیگر هیچ وقت نتوانم خودم را بسازم... به هدفت رسید دل سردم کردی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد با مهربانی صدا زد : سورنا؟ ببخشید ... باور کن نمی خواهم.. نمی خواهم اذیتت کنم.. اما قبول کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پرخاشگری گفتم: نمی کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد نفس عمیقی کشید اما هنوز همان لبخند محزونش روی لبش خودنمایی می کرد : خسته ای نه؟ اشتباه کردم.. نمی خواستم از بودنم خسته شوی ... اما مثل اینکه با نبودنم خسته ترت کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بهت سرم را بالا آوردم ، دلیل این تغییر موضع های ناگهانی را متوجه نمی شدم، نگاه خیره ی من را دید ، سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام گفت: سورنا...خواهش می کنم برو...من دیگر نمی تونم با تو زندگی کنم.. امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی گلم... هر موقعی کمکی خواستی که یک مرد فلج می توانست کمکت کند ، من می توانم کمکت کنم... دیدار ما به قیامت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به من دستهایش را روی چرخ های صندلی گذاشت و صندلی را چرخاند و به سمت در اتاق رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irذهنم شروع به فعالیت کرد، ادوارد خواهان زندگی با من بود ، اما ، وجدانش ، احساس مسئولیتش نسبت به من اجازه نمی داد،دستم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم ، خودم باید به این زندگی سامان می بخشیدم، ادوارد پشت در صبرکرده بود ، دیدم که دستش را بالا آورد تا دستگیره در را بگیرد، اما نتوانست ، دستش نمی رسید ، با عصبانیت دستش را روی پایش ول کرد ... بدون حرف سمتش رفتم ، دسته های صندلی را گرفتم و به سمت خودم کشیدم ، با چشم هایی که از تعجب گرد شده بود نگاهم کردم ، خم شدم و صورتم را با فاصله ی کمی از ادوارد آوردم ، لب هایم رابا زبان تر کردم و گفتم: قبول .. می روم... اما ادوارد خودت خواستی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدسته های صندلی را رها کردم و به سمت در رفتم ، لحظه ی آخر دستانم را محکم زیر چشمم کشیدم و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم ، ازقصد در را باز گذاشتم تا ادوارد هم بتواند از اتاق خارج شود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق خارج شدم ، متیو با دیدن من به سمتم آمد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برویم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شک نگاهی به من انداخت و بی خیال گفت: برویم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچین دامن سرمه ایم را مرتب کردم و رو به افسر سافس گفتم : دلم می خواهد همه چیز را برای من توضیح بدهید ، در مورد اسراتگاه ، وضعیت اسرا و همچنین نحوه ی فرار همسرم ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسر سافس با خونسردی نگاهی به من انداخت و روی صندلی رو به روی من نشست ، فنجان قهوه را به لب هایش نزدیک کرد و پرسید: خانم آیرز مطمئن هستید که می خواهید تمام حقایق را بشنوید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تردید جواب دادم : بله ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسر سافس مقداری از قهوه اش را مزه کرد و گفت: چرا قهوه تان را نمی خورید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی حوصله جواب دادم: من برای قهوه خوردن به اینجا نیامدم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند محوی زد و به چشم هایم خیره شد :خب در واقع همسر شما جز اسرای اردوگاه لیبی بودند ، عده ای از اسرا تصمیم به فرار می گیرند ، در واقع طرح نقشه ی فرار را سرهنگ فردریک بارلتسون به عهده گرفته بودند. طرح فرار شامل کندن تونل با استفاده از چاقو ها ی جیبی اسرا بود. بار اول طرح شکست خورد ، طونل حفر شده به زمین سنگی رسید، بار دوم هم همین طور به دلیل اینکه تونل به فاضلاب رسید و آب تونل را پر کرد، بار سوم تونل دقیقا وسط خیابان کنار اردوگاه به زمین رسید ، جالب است دقیقا جلوی سرباز های جنوبی اسرا از زیر زمین خودشان را به بالا کشیدند و فرار کردند ، در واقع سربازان جنوبی از تعجب دیدن صحنه ی فرار اسرا هیچ کاری نکردند. متاسفانه سرهنگ بارلتسون نتوانست فرار کند. از بین صد و نه نفری که قصد فرار داشتندپنجاه و هشت نفر دستگیر و دو نفر غرق شدند و تنها چهل و نه نفر توانستند موفقیت آمیز فرار کنند. وضعیت اسراتگاه را نمی توانم برایتان شرح دهم خانم آیرز ، فقط بدانید وضعیت اسراتگاه شامل تحقیر، شکنجه، گشنگی ، سرمای کشنده و گرمای طاقت فرسا. تا جایی که می دانم دوست همسر شما در اثر وضعیت بد اردوگاه جان سپردند. در مورد وضعیت سلامتی همسر شما هم خانم ، من پزشک نیستم اما تا جایی که می دانم یکی از هم قطاران همسر شما به همسر شما برای فرار کردن از اردوگاه کمک کردند . و فلج بودن همسر شما به همان دوران اسیر بودن مربوط هست خانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانم یخ کرده بود ، سعی کردم این تغییر حالت ناگهانیم باعث نشود که این مرد عجیب و عبوس دست از تعریف کردن از وضعیت ادوارد بکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش را قطع کرد و به سمت من آمد ، با تعجب به حرکات این مرد نگاه می کردم، با خونسردی خم شد و لیوان قهوه ی سرد شده را از بین دستانم بیرون کشید و گفت: با وضعیتی که شما دارید می ترسیدم لیوان را بیندازید... خانم آیرز اطلاعات دیگری در مورد همسر شما ندارم . می خواهید برادرتان را خبر کنم؟ به نظر می رسد وضعیت جسمی خوبی ندارید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج به افسر نگاه کردم ، این مرد چگونه می توانست به قدری خونسرد باشد که از خودش کوچکترین عکس العلی نشان ندهد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق را ترک کرد ، به اتاق خالی نگاه کردم ، می دانستم متیو نمی توانست به زودی به اینجا بیاید ، متیو حداقل چهارساعت با من فاصله داشت . بدون اطلاع دادن به بقیه به شهر آمده بودم ... چشم هایم را بستم و دستانم را با استرس در هم گره زدم.یک کلمه در ذهنم نقش بست ؛ ادوارد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به پشتی مبل تکیه دادم ، بند بند وجودم آرامش را طلب می کرد. آرامشی که از وجودم رخت بسته بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد با من لجبازی نکرده بود ! نه ! ادوارد تنها نمی خواست من شکستنش را ببینم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق باز شد، با کرختی چشم هایم را باز کردم ، افسر سافس با لیوانی به من نزدیک شد ، چشمانم را کامل باز کردم و وضعیتم را به همان حالت رسمی قبلیم برگرداندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون حرف لیوان را به دستم داد، لیوان را به لب هایم نزدیک کردم ، شیر داغ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیر را با اعماق وجودم بلعیدم... تمام حرکات من را زیر نظر داشت . لیوان را به دستش دادم و زیر لب تشکری کردم ، بعد از چند دقیقه در اتاق با شتاب باز شد ، بی حوصله به در اتاق نگاه کردم. آیسون !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی توانایی بلند شدن نداشتم، اطلاعاتی که از افسر سافس شنیده بودم به قدری برایم سنگین بود که حتی اجازه نمی داد از جایم حرکت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیسون جلوی پایم زانو زد و دستان سردم را در دستان گرمش گرفت ، این مرد ، مردی که پانزده سالگی من را هدر داده بود ، اینجا چه می خواست؟ می خواست به آتش کشیده شدن زندگیم را ببیند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیسون با نگرانی پرسید: سورنا؟ چرا حرف نمی زنی؟ چه اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابش را ندادم و به چشم های سبزش خیره شدم ، این همه نگرانی برای من؟ برای سورنایی که آیسون قسم خورده بود زندگیش را به آتش بکشید !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیسون رو به افسر سافس کرد و گفت: متشکرم که خبرم کردید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون حرف دستم را گرفت و کمک کرد بلند شوم، توانایی ایستادن بر روی پاهایم را نداشتم . آیسون زیر گوشم گفت: نمی خواهم نگران باشی ، من انقدر پست نیستم که هنگامی که ضعیفی به تو حمله کنم و زندگیت را به آتش بکشم. یادت نرود همسر تو برادر من هم هست . هر چه قدر کینه به دل دارم اما یادت نرود هیچ وقت خواهان از بین رفتن برادرم نبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیسون کمکم کرد که سوار کالسکه شوم، به طرز عجیب از این مرد می ترسیدم . دیدن این مرد باعث می شد دوران سختی را به یاد آوردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آرامی گفت: کمی جا به جا شو . می خواهم بنشینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم بهتر شده بود ، درسته که در شوک حرف های افسر بودم اما هنوز ، می توانستم از باور هایم دفاع کنم با صدایی که سعی کردم نلرزد گفتم: نمی خواهم. خودم می توانم بروم. ممنون و خدا نگهدار .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به آیسون رو به کالسکران گفتم: حرکت کنید آقا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به من نگاه کرد ، اما من بدون توجه ای به آیسون رویم را برگرداندم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جانسون کنارم نشست و دستم را در دستانش گرفت ، لبخند محزونی زد و گفت: سورنا.. می دانم ما هم اشتباه کردیم باید خیلی زودتر از اینها تو را در جریان می گذاشتم ، اما باور کن تاب دیدن ناراحتیت را هیچ کس نداشت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خجالت لبخندی زدم و گفتم: گذشت مادر جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پله ها کرد و رو به من گفت : می خواستم موضوعی را با تو در میان بگذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی به این زن ریز نقش خیره شدم ، نگاه من را دید ، با صدایی آرام گفت: دخترم... می خواستم بگویم که خودت مختاری که برای زندگی با ادوارد انتخاب کنی ، همه ی ما انتخاب را به عهده ی خودت گذاشتیم. دخترم ، وضعیت ادوارد وضعیتی نیست که بتواند با تو زندگی کند گلم. بهتر است که تو هم به فکر آینده ای روشن برای خودت باشی ... هنوز جوانی و برای زندگی فرصت داری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اعتراض گفتم: خانم جانسون؟ من چه کار کردم که همه فکر می کنند نمی توانم به ادوارد کمک کنم، مادر جان من در پیشگاه خدا قسم خوردم که در تمامی مراحل زندگی همراه ادوارد هستم ، درسته که ادوارد این عهد را فسخ کرد اما از طرف من فسخ نشده ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من چند بار گفتم ، ادوارد نیاز به آرامش دارد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بهت سر چرخاندم و به استاد خیره شدم که مثل همیشه با آرامش از پله ها پایین می آمد. به سمت استاد رفتم در چند قدمیش ایستادم ، با مهربانی لبخندی زد و آرام گفت : برای دیدن من آمده بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم و گفتم : بله .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که رو به خانم جانسون می کرد گفت: خانم جانسون حرفی برای گفتن ندارم. مثل همیشه ، خواهش می کنم سکوت را در این خانه برقرار کنید ، نگذارید هیچ خاطره ای برایش زنده شود. بقیه ی صحبت ها را با امیلی کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد با سر به من علامت داد که به سمت اتاق پذیرایی برویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و پرسیدم: استاد ، در مورد ادوارد ... در واقع من برای بودن با ادوارد نیاز به دانستن مطالب دقیقی در مورد ادوارد دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به علامت تصدیق تکان داد وگفت: تصمیمت را گرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به علامت مثبت تکان دادم و منتظر به استاد نگاه کردم ، نفس عمیقی کشید و در حالی که به قالی های روی زمین خیره شده بود ، گفت: نمی خواهم چیزی را از تو پنهان کنم... من خودم مخالف پنهان داشتن قضیه از تو بودم. سورنا ادوارد در اثر یک شوک عصبی فلج شده ، از کمر به پایین را نمی تواند حس کند. در واقع وقتی بدن درد زیادی را تحمل می کند.. لازم نیست از لحاظ علمی بدانی دخترم.. ادوارد وضعیت روحی خوبی هم ندارد ... جان دادن رابرت در آغوش ادوارد ضربه ی سختی بود. به جرئت می توانم بگویم به محض خوابیدن کابوس می بیند.صحنه هایی که در اسراتگاه دیده برای روحش زیادی سنگین بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بین دستانم فشردم و پرسیدم: در واقع هیچ امیدی به بهبودش نیست ، درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستاد سرش را به علامت تائید تکان داد و ادامه داد : شاید با گذشت زمان ، وضعیت روحیش بهبود پیدا کند اما پاهایش متاسفم... تا به امروز علم پزشکی برای درمان فلج درمانی پیدا نکرده ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را برای شنیدن حرف هایی بیشتر از حرف های استاد اماده کرده بودم ، نگاهش کردم: استاد ، می خواهم کمکم کنید . اگر بخواهم ادوارد را به خانه ببرم ، نیاز به وسایلی دارم ، در واقع اگر بتوانید وسایل و لوازم مورد نیاز برای ادوارد را به من بگویید ، شاید بتوانم بدون اینکه به ادوارد فشار بیاید ، ادوارد را به خانه منتقل کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به من نگاه کرد ، سرم را پایین انداختم و گفتم: خودم را برای شنیدن حرف های بدتری آماده کرده بودم. کمک می کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد با عصبانیت دستانش را روی چرخ حرکت داد و سعی کرد خودش را از متیو دور کند، متیو نفس عمیقی کشید ، دستش را روی دسته ی صندلی گذاشت ، سعی کرد صندلیش را از حصار دستان متیو بیرون بکشد. اما قدرت دستان این مرد مریض کجا و قدرت دستان مردانه متیو کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو چشمانش را بست و با صدایی لرزان گفت: ادوارد ، اجازه بده که توضیح بدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست از تلاش کشید و سرش را در بین دستانش فشرد و گفت: چی را می خواهی توضیح بدهی ؟ مگر من نگفته بودم که دیگر نمی خواهم ببینمش؟ اگر در این خانه اضافی هستم چرا به زبان نمی آورید؟ فقط کافیست مطمئن شوم که مزاحمم از اینجا می روم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو دستش را روی پاهای ناتوان این مرد خسته گذاشت و گفت: ادوارد... فرصت بده، به خودت به سورنا فرصت بده.من برادر سورنا هستم مطمئن باش اگر ذره ای ، تنها ذره ای باور داشتم که برای سورنا مزاحم هستی ، من نمی گذاشتم که تو با سورنا بروی ... اما الان ... الان سورنا با عشق جلو آمده، بگذار کمکت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به طرف در چرخاند با دیدن سورنا با لبخندی تلخی که بر لب داشت ، تعجب کرد ، این دختر مثل یک مرد قوی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسورنا که نگاه ادوارد را دید، بارانی ادوارد را بالا گرفت و با لحنی که سعی می کرد شاد باشد گفت: آمده ام به خانه برگردانمت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون حرف به صندلی نزدیک شد ، به متیو نگاه کرد و گفت : می شود تنهایمان بگذاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض بیرون رفتن متیو ، سورنا لبخندی زد و گفت: برویم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی تفاوتی به سورنا خیره شد، بی تفاوت؟ نه... شاید ظاهرش بی تفاوت به نظر می رسید، اما در اعماق قلبی که به تازگی سنگ شده بود احساساتی خود را نشان می داد، دلگرم شده بود ، عشق سورنا سعی در آب کردن قلب سنگی ادوارد داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو در حالی که کمک ادوارد می کرد تا بر روی صندلی چرخدارش بنشیند، رو به ادوارد گفت: اگر بدانی این خانه چه قدر تغییر کرده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی پرسشگر به من انداخت، با شیطنت شانه ای بالا انداختم و گفتم: خودت خواهی دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو جلوتر از من حرکت کرد تا در خانه را باز کند، دسته های صندلی چرخدار ادوارد را گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم. سرش را پایین انداخته بود. با آرامش از سطح شیبداری که کنار پله ها درست شده بود بالا آمدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از ورود به خانه ، سرم را کنار گوش ادوارد آوردم و گفتم: به خانه ات خوش آمدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو زودتر از من به سمت اتاق تازه اضافه شده به خانه ی مان رفت و در را باز کرد، با کمک چند کارگر در گوشه ای از پذیرایی بزرگ سالن ، اتاق جدید و بزرگی را درست کرده بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصندلی ادوارد را به داخل اتاق هل دادم و رو به متیو گفتم: می شود مقداری خوراکی از آشپرخانه بیاوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون حرف از اتاق خارج شد. رو به روی ادوارد زانو زدم و با لبخند پرسیدم: از اتاق جدید خوشت آمده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اتاق نگاه کرد ، همان وسایل اتاق بالایی را به اینجا منتقل کرده بودم، تخت را رو به روی پنجره قرار داده بودم و به توصیه ی استاد دور تا دور اتاق را بر روی دیوار میله های چوبی به صورت افقی نصب کرده بودم ، استاد معتقد بود شاید ورزش کردن بتواند در روند بهبود ادوارد تاثیر بگذارد. حتی جوابم را نداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : گرمت نیست؟ می خواهی بارانیت را در بیاورم؟ حتما خسته ای، الان تخت را آماده می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد بدون حرف به من خیره شده بود، کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم: می خواهی دلسردم کنی؟ نه! دلسرد نمی شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرنگ نگاه ادوارد حالت تعجب به خودش گرفت ، بی خیال شانه هایش را به سمت خودم کشیدم و سعی کردم آستین ها ی بارانی قهوه ای را از تن ادوارد بیرون آورم. آستین های بارانی را بیرون آورده بودم، برای در آوردن کامل بارانی نیاز داشتم که ادوارد را بلند کنم. صندلی را به سمت تخت هدایت کردم و کنار تخت قرار دادم، دوباره شانه های ادوارد را به خودم نزدیک کردم و از روی صندلی بلندش کردم. وزن ادوارد برای من هنوز هم زیاد بود، ادوارد خودش هم با کمک دستانش سعی کردم کمکم کند. بالاخره توانستم ادوارد را روی تخت قرار دهم. صندلی را کنار زدم و دستانم را از پشت زیر بازوهایش قرار دادم و بالا تنه اش را به سمت بالای تخت کشیدم. بالش زیر سر ادوارد را مرتب کردم و دستانم را دور پاهایش حلقه کردم و بر روی تخت گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت ادوارد قرمز شده بود و قطره های درشت غرق بر روی صورتش خودنمایی کرد. پتو را تا روی سینه اش کشیدم و بالای سرش نشستم. چشمانش را بسته بود. متیو با صدای بلند آواز می خواند. بعد از چند لحظه متیو در را باز کرد و با لبخند گفت: نظر شما در مورد یک میان وعده ی مقوی چیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و سینی را از دست متیو گرفتم. به لیوان شیر و عسل و شیرینی های محلی که مامان درست کرده بود نگاهی انداختم . متیو با صدایی آرام طوری که ادوارد نشنود پرسید: کنار نیامده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر علامت منفی دادم و گفتم: متیو خواهشا برو... احساس می کنم بودن تو معذبش می کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. با سینی به سمت ادوارد برگشتم. چشم هایش باز بود و من را نگاه می کرد. خنده ای کردم و پرسیدم : گشنه ای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد جوابی نداد، کلافه به سمتش رفتم و سینی را کنار تخت قرار دادم ، بر روی تخت کنارش نشستم ، دستی در موهای قهوه ایش که در قسمت شقیقه سفید شده بود کشیدم و گفتم: چرا حرف نمی زنی؟ قول دادم کمکت کنم... با کی قهر کرده ای ؟ من ؟ دنیا؟ کدام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفی نزد،تنها به صورتم خیره شده بود؛ دستم را بر روی گونه هایش کشیدم و گفتم: به من مهلت بده.. اگر فقط یک فرصت یک فرصت کوتاه به من بدهی ... قول می دهم که بهت ثابت کنم ، عشقم به قدری قوی است که دوباره تو همان ادوارد می شوی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای نفس های عمیق و ناله های نامفهوم ادوارد باعث شد سراسیمه از خواب بلند شوم، آرنجم را تکیه گاه بدنم کردم و به سمت ادوارد خم شدم، روی پیشونی بلندش قطره های درشت عرق خودنمایی می کرد، لرزش تنش خفیف بود و حرف های نامفهومی زیر لب می گفت . با عجله از تخت پایین آمدم، به سمت پذیرایی رفتم و یکی از شمعدان هایی را که شب ها روشن می گذاشتم ، از روی گنجه برداشتم و به سمت اطاق برگشتم. شمع دان را روی پا تختی گذاشتم و آرام صدا زدم : ادوارد ... بلند شو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به من در خواب و بیداری دست و پا می زد و ناله می کرد ، صدایم را بلندتر بردم و بازویش را تکان دادم: ادوارد .. بلند شو ... چیزی نیست فقط خواب می بینی ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت چشم هایش را باز کرد ، نگاهی گنگ به من انداخت، یک دفعه با هراس گفت: سورنا.. اینجاست.. رابرت اینجاست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمبهوت به قسمتی از اتاق نگاه کردم که ادوارد خیره شده بود و با ترس از رابرت خیالی التماس می کرد که برود.. از جایم بلند شدم و شمعدان را برداشتم به همان قسمت از اتاق رفتم ، با وحشت صدایم زد و گفت: نرو.. سورنا... نرو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمع دان را روی زمین دقیقا در سه کنج اتاق گذاشتم، نور شمعدان همان جا را روشن کرد ، ادوارد با روشن شدن قسمتی از اتاق آرام گرفت . به سمتش رفتم و کنارش دراز کشیدم ، سر بی پناه همسرم را در آغوش کشیدم و گفتم: فقط یک خواب بود ادوارد ، فقط یک خواب عزیزم... رابرت رفته ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد مقطع و آرام گفت: مقصر مرگ رابرت من بودم... من.... روح رابرت از من انتقام می گیرد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهایش را نوازش کردم: نه عزیزم..دیدی فقط یک کابوس بود... یک کابوس تلخ عزیزم.. ببین آنجا را ... فقط یک سایه بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحشت زده و نگران نفس می کشید ، می توانستم احساس کنم که بند بند وجودش خسته است و خواب را طلب می کند اما نمی خواهد بخوابد تا مبدا گرفتار روح رابرت شود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهایش را به بازی گرفتم و با صدایی آرام لالایی خواندم ، نفس های ادوارد کم کم حالت عادی به خودش گرفت و همانند کودکی معصوم در آغوشم به خواب رفت... دستی بر روی صورتش کشیدم و گفتم: بخواب ... بخواب کودک معصوم من... کودک معصوم افلیجم... بخواب شاید فردا بتوانم دنیا را نشانت دهم... نشانت دهم زندگی جریان دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز کردم و در تخت جا به جا شدم تا بتوانم ادوارد را ببینم، هنوز خوابیده بود ، با نگرانی سرم را به قفیه ی سینه اش نزدیک کردم، نفس های آرام و طبیعیش مژده می داد خواب آرام همسرم را...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواب آلود به آشپرخانه رفتم ، باید برای خریدن شیر به پیش خانم مانلیا می رفتم ، شتاب زده به اتاق برگشتم در حالی که با عجله لباسم را عوض می کردم ، روی تکه کاغذی نوشتم ، برای خرید شیر بیرون رفته ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسار اسب گاریم را به ستون کنار طویله بستم، با عجله به سمت پله دویدم و در را باز کردم ، سطل شیر را کنار در گذاشتم و خودم را به اتاق رساندم، ادوارد هنوز خوابیده بود. نفسی عمیق از سر آسودگی کشیدم و دوباره به آشپرخانه برگشتم. از شیرینی های دیروز مقداری مانده بود ، لیوانی شیر و شیرینی ها را در سینی گذاشتم و به سمت اتاق رفتم، بی صدا سینی را روی کنسول گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم، ظرف آبی را که از دیشب آماده کرده بودم را به همراه دستمال سفید رنگم برداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار تک تکیه گاه زندگیم نشستم ، دستم را روی پیشانی بلند مرد ضعیف زندگیم کشیدم و آرام صدا زدم: ادوارد .. بلند نمی شوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی حالی چشم هایش را باز کرد و با صدایی که در اثر خواب آلودگی خش دار شده بود ، گفت: صبح بخیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و جوابش را دادم ، دستانم را زیر بازوهایش انداختم و کمکش کردم بنشیند ، مرد من عجیب ضعیف و رنجور بود. با صبر کنارش نشستم و دستمالم را خیس کردم ، دستمال را به طرف صورتش بردم ، مقاومتی نکرد و تنها به چشمانم خیره شد ، چه کرده اند با تو ؟ چه کرده اند که اینگونه تسلیم شدی ؟ چه دیدی که زبان در کام کشیدی؟ چه دیدی که بند بند وجودت مرگ را تمنا می کنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی دستمال را به داخل ظرف پرتاب کردم، نمی توانستم... نمی توانستم ضعف مردم را ببینم و دم نزنم... ادوارد پوزخندی زد ، چه فکر می کرد؟ فک می کرد بریده ام؟ فکر می کرد به شب نرسیده خسته شدم. به خدا قسم نبریده بودم ، طاقت نداشتم ، قلبم طاقت نداشت ضعف مردم را ببیند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتوانستم تحمل کنم و خودم را در آغوشش انداختم ، ادوارد هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد...اشک ریختم ، حرفی برای زدن نداشتم... ادوارد دستانش را در موهایم فرو کرد و من را به خودش فشرد ، نالیدم : چه بلایی بر سرت نازل شده که ساکتی؟ چرا حرف نمی زنی ؟ چرا قبولم نداری ادوارد ... باور کن طاقت ندارم ... طاقت اشک هایت را ندارم ... طاقت ضعفت را ندارم... مرحمم باش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادوارد فشار دستش را بیشتر کرد و گفت: از من نپرس چه شده که به این روز افتاده ام... طاقت نداری ... می دانستم طاقت نداری که، می دانستم نمی توانی من را هر روز در این وضعیت ببینی ودم نزنی ... گریه نکن گلم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را محکم تر در آغوشش فشردم ، دل تنگ بودم ، دلتنگ ادواردی که قوی و محکم پشتیبانم بود، دلم برای آغوش مردی تنگ شده بود که هر بار سختی می کشیدم در آغوشم می کشید و قول می داد کمکم کند اما... الان این آغوش دیگر مستحکم نبود دیگر قوی نبود .... نمی خواستم از آغوشش بیرون آیم ، این آغوش شاید برای من دیگر قوی نبود اما یادآوری می کرد زنده بودن مردم را ! سرم را به سینه اش فشردم ، صدای ضربان قلبش تند اما ضعیف به وحشتم افزود... خودم را محکم تر در آغوشش فشار دادم تا مبادا گم کنم صدای قلب مرد زندگیم را ... چشمانم را بستم و خودم را به دست مردم سپردم ... کسی محکم به در می کوبید... نمی خواستم کوچکترین توجهی به کسی که پشت در بود کنم تنها چیزی که برایم مهم بود وجود ارزشمند مرد زندگیم در کنار من صدای قلبش بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشخص مجهول الهویه مصرانه به در می کوبید ، چشمانم را با نارضایتی باز کردم و به ادوارد خیره شدم ، شخص پشت در صدایم می زد ، با شنیدن صدای متیو با نا امیدی خودم را از آغوش ادوارد بیرون کشیدم و با عجله به سمت در رفتم ، در را با عجله باز کردم ، متیو با دیدن من با عجله بسته های کاغذی مواد غذایی را در آغوشم جا داد و بدون توجه به من گفت : این ها را به خانه ببر تا من بقیه را بیاورم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاوانه به بسته های کاغذی نگاه کردم ، مقدار زیادی مواد غذایی در بسته ها دهن کنجی می کرد ، به من و غرور مردم دهن کجی می کرد ، با ناراحتی وسایل را روی میز کنار آشپزخانه گذاشتم ،پشت سر من با بسته های متعدد دیگری وارد شد ، بسته های دست متیو را نگاه کردم ، مواد شوینده ، لوازم آشپزخانه و چند نوع وسایل دیگر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبسته ها را روی میز گذاشت و پرسید: بیدار شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به متیو انداختم که سعی داشت لوازم را جا به جا کند انداختم، آشکارا از نگاه کردن در چشمانم پرهیز می کرد ، شکاکانه پرسیدم: برای چه این ها را خریده ای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست از جا به جا کردن لوازم برداشت ، نگاهی به من انداخت و گفت: مطمئن بودم که وقت نمی کنی برای خرید از خانه خارج شوی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبین حرفش پریدم و گفتم: من نیازی به کمکت نداشتم ، نمی خواهم غرور ادوارد خورد شود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتم آمد ، موهای ریخته شده بر روی صورتم را کنار زد و نجواگونه گفت: غرور ادوارد خورد نشده ! مطمئنم فعلا برای بیرون رفتن از خانه مشکل داری ، وسایلی را که فکر می کردم نیاز داری خریدم ، اگر چیزی کم بود دوباره بگو ، من قول دادم کمکت کنم... لجبازی نکن مراقبت کردن از ادوارد به قدری سخت است که وقت نداشته باشی از خانه خارج شوی ... ادوارد نیاز به کمک بیست و چهار ساعته دارد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنالیدم : من صدقه قبول نمی کنم... من گدا نیستم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلجویانه گفت: من صدقه ندادم ، من تنها به خواهرم کمک کردم... گدایی ؟ سورنا ؟ خودت پول را حساب کن این گونه راضی می شوی ؟ هنوز ادوارد بیدار نشده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و گفتم: بیدار شده است ، اما هنوز صبحانه نخوردیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتیو کنجکاوانه پرسید: بودن با تو را قبول کرده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسردر گم خودم را روی صندلی آشپزخانه انداختم : نمی دانم... حرف نمی زند... احساس می کنم این ادوارد را نمی شناسم ! هر بار با دیدن ضعفش گریه ام می گیرد ، احساس می کنم نباید انقدر ضعیف باشم ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir