رمان سند کلیشه به قلم نگین صحراگرد
قلبم محکم و بی امان در سینه ام می کوبید، آن قدر بلند که حس می کردم ضربانش از روی مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه معلوم می شود.
پر استرس پایم را تکان می دادم، یک حرکت کاملا هیستریک که در مواقع بحرانی سراغم می آمد
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۱ دقیقه
بابا بلافاصله عقب گرد کرد و از در بیرون رفت.
خیلی زود آمد و زود تر از آن هم رفت، آن قدر زود که انگار هیچ وقت نیامده بود!
من هم نگاه درمانده ام را در اتاق گرداندم و با خداحافظی سرسری به دنبال بابا دویدم.
از کلانتری که بیرون آمدم، به سمت ماشین بابا که مدل بالایش بسیار در چشم می زد، رفتم.
با لبخندی لرزان جلو رفته و در را باز کردم، کنارش نشستم و بابا بلافاصله بعد از این که در را بستم، استارت زد و با سرعتی که از اوی قانونمند بعید بود، حرکت کرد.
این منتظر ماندنش برایم قوت قلبی شد و امیدوارم کرد که شاید آن طور که فکر می کردم اوضاع بد نبود انا زهی خیال باطل!
پایین مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه را چنگ زدم که پیراهن مجلسی لیمویی رنگ از زیرش پیدا شد. هول و دستپاچه سعی کردم پنهانش کنم ولی دیر شده بود، بابا آن را دید!
نگاهی به لباس که زیر مانتوی مدرسه پنهان بود کرد و دستش دور فرمان سفت شد و رگ های سبز دستش بیرون زدند، صورتش سرخ شده بود.
وقتی لب های بی رنگش را از هم فاصله داد، صدایش آرام بود و یک حزن عمیق در آن هویدا...
- امروز فهمیدم من هیچم، فقط یه اسم دهن پرکنم وگرنه هیچی ندارم چون تنها و بزرگ ترین دارایی من دروغ می گه، به جای خونه ی دوستش بودن تو پارتی هاست و سر از کلانتری در میاره.
تنها توانستم مانتویم را بیش تر در مشت بفشارم. دیگر نتوانست چیزی بگوید، صورت سرخش می گفت فشار زیادی رویش است و قطره ی اشکی که روی گونه اش چکید، این حرف را تصدیق کرد.
- امروز من رو کُشتی. کاری به آبروی و اعتباری که جلوی اون جوجه سروان زیر سوال رفت ندارم، تو امروز باور و اعتمادم نسبت به خودت رو از بین بردی.
با این حرف آتش گرفتم. گر گرفتم و خاکستر شدم و باز تنها توانستم اشک بریزم، جز این کاری از دست منه احمق بر نمی آمد!
پر بغض، پر خجالت دستم را جلو بردم تا روی دستش بگذارم و همزمان نالیدم:
- ببخش بابایی!
دستش را از زیر دستم بیرون کشید، دستی به صورت ملتهبش کشید، همراه با چند نفس عمیق گفت: 《چیزی نگو، دلیل نیار، توضیح نده. الان اون قدر عصبانیم که نمی دونم اگه سر ریز بشم، بعدش چی می شه. 》
چیزی نگفتم، چیزی نداشتم که بگویم! اصلا چه می توانستم بگویم؟ من همه چیز را با کار کودکانه ام خراب کردم و حال هیچ راه بازگشتی نبود.
سرم را به پنجره ی ماشین تکیه دادم و نگاه پر اشکم و مال باخته ام به حرکت چراغ ها و ماشین ها پیوند خورد.
****
دست هایم را دور پا هایم حلقه کردم و به دیوار داخلی بالکن تکیه دادم. نگاه بی حسم را به چشم اندازه رو به رویم دوختم.
همه ی درخت ها به ثمره نشسته و گل ها شکوفه داده بودند. پر حسرت آه عمیقی کشیدم که بوی گل محمدی های کاشته شده زیر بالکن بینی ام را پر کرد.
آرام و ننو وار خودم را تکان دادم، نیاز با آن سن کمش نصیحتم می کرد و می گفت در خودت نریز وگرنه دق می کنی ولی نمی توانستم، انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود که حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم.
مامان هر دفعه که به اتاقم می آید با بغض ناله می کند:
- این کار رو با خودت نکن، یکم که زمان بگذره بابات از خر شیطون پیاده می شه. الان عصبانی و ناراحته.
اما حرف هیچ کدام در گوشم نمی رود که نمی رود، بی توجهی بابا در این سه روز نا و رمق هر کاری را از من گرفته.
چشم های گود رفته و صورت لاغرم را که می بینم دلم به حال خودم می سوزد، نمی دانم مگر بابا این قیافه ی زار و ضعیف را نمی بیند؟ او که تحمل یک سرما خوردگی و کسالت ساده ی مرا نداشت حالا سه روز بود که بی توجه از کنار من مریض می گذرد و همین مرا تا مرز جنون می کشید.
بی توجهی های بابا انگار یک وزنه بود و روی قلبم بی نوایم سنگینی می کرد.
بابا خوب می دانست که خدای زمینی من است و کم توجهی اش چه زجری برایم دارد و چه بلایی سرم می آورد، با این حال بی رحمانه به رفتارش ادامه می داد، انگار قصد کرده مرا بکشد.
آه پر حسرتی کشیدم، کاش زمان به عقب بر می گشت و من خیلی کار ها را انجام نمی دادم، کاش!
صدای زنگ گوشی از اتاق وادارم کرد از جا بلند شوم. با قدم هایی سست و بی حال پرده ی شیری رنگ و حریر بالکن را کنار زدم و داخل اتاق شدم.
آهنگ شاد تی ام بکس به شدت روی اعصاب ضعیفم ناخن می کشید. گوشی را از روی پا تختی برداشتم، با دیدن شماره ی افتاده روی صفحه، لبخندی هر چند محو و کمرنگ روی لب های خشکم نشست. آن قدر اتفاق های عجیب در این مدت افتاده بود که پاک او را فراموش کردم.
خط سبز را کشیدم و گوشی را پای گوشم گذاشتم. صدایش که در گوشم پیچید انگار نیکوتین به تنم تزریق کردند، آرامش به تن خسته ام دوید.
- سلام بر خانوم گل خودم!
لبخند روی لبم با لحن پر انرژی اش، پر رنگ تر شد. با صدایی که سکوت زیاد رویش خش انداخته بود، گفتم: 《سلام، خوبی؟》
انگار از صدای بی حالم حسابی جا خورد.
- نازی؟ خودتی؟
روی تخت نشستم.
- آره.
- صدات چرا این قدر گرفته و بی حاله؟
پر طعنه گفتم: 《اگه تو این سه روز زنگ می زدی می فهمیدی چرا حالم بده.》
به نرمی گفت: 《خوشگل خانومم! باور کن نتونستم. نمی خوای بگی چی شده که صدات این قدر بی حال و مریضه؟》
نفسم را پر صدا بیرون دادم. دلم می خواست با کسی درد و دل کنم ولی نمی دانستم آیا عماد که آشناییم با او در دو ماه خلاصه شده، فرد قابل اعتمادی برای درد و دل بود؟ یکی از دورنم تمسخر آمیز و پر طعنه گفت: 《حالا انگار می خوای چی بهش بگی، از سازمان اطلاعات که نمی خوای براش بگی، فقط می خوای دو کلمه حرف بزنی تا سبک بشی.》 مدت آشناییمان کم بود ولی نمی دانم چرا این قدر محکم به قلبم سنجاق شده؟ شاید هم چون او اولین تجربه ام از دوستی با جنس مخالفی بود. هر چه که بود، او بسیار به دلم می نشست.
صدایش دستی شد و مرا از گرداب افکار ضد و نقیضم بیرون کشید.
- نازی من جونم بالا اومد، نمی خوای بگی چی شده؟
چتری هایم را از روی پیشانی ام کنار زدم و با ناراحتی شروع به تعریف کردن، کردم.
وقتی حرف هایم تمام شد، پر بغض به سختی انگار در حال خفه کردنم باشند، صدایم را از لابلای بغضی که گلویم را قرق کرده بود، بیرون فرستادم.
- دارم دق می کنم عماد. بابام می دونه چقدر برام مهمه و داره این طوری زجرم می ده.
- حق داره. بهش برای این کاراش حق می دم، کار درستی انجام می ده.
با ناباور بریده بریده لب زدم:
- می فهمی من چی می گم؟
با همان خونسردی حرص درآرش گفت: 《آره، متوجه ام که چی می گم. به نظر من تو باید اون زجری که بابات کشید رو بکشی تا دیگه سراغ همچین کاری نری.》
مانند بچه های بهانه گیر لب هایم را جلو دادم. نیاز داشتم کسی دلداری ام بدهد و نازم را بکشد، نه اینکه این طور سرزنش شوم.
با این رفتارش مطمئنم کرد که مسلماً او کسی نخواهد بود که نازم را بکشد.
پلک هایم از اشکی که درون چشم هایم حلقه زده بود، خیس شد. اشک هایم فقط همان قدری بود که کمی پلک هایم را خیس کند. دستی زیر پلک های خیسم کشیدم. نفس تند و پر بغضم را عمیق بیرون دادم.
- اگه کاری نداری قطع کنم؟ اون قدری حالم بد هست که دیگه نه توان و نه حوصله ی سرزنش های تو رو ندارم.
پا هایم از سر پا ایستادنم درد گرفته بود و چشم هایم تار می دید، این ها عواقب تغذیه ی کم و گریه های متعددم بود. با بی حالی روی تخت نشستم و ملافه را میان پنجه هایم فشردم.
عاقبت صدای خونسردش که با کمی دقت می توانستی دلخوری را در اعماقش حس کنی، به گوشم رسید.
- باشه، اگه حس می کنی مزاحمت شدم می تونم خداحافظی کنم ولی حتی این کار هم چیزی رو عوض نمی کنه، تا وقتی که قبول نکنی اشتباه کردی هیچی قرار نیست عوض بشه.
تارک دنیا
00ب قول سمای داستان باید جای همدیگه باشیم تا درک کنیم نظرهاروخوندم اما انگار داستان از تکه ای از زندگی من برداشته شد
۲ سال پیشسلن
۲۲ ساله 20آموزنده و تلخ درست مثل واقعیت ملموس جامعه..........
۳ سال پیشچشم وحشی جذاب
۱۷ ساله 554این دیگه چ خلاصه ایه😕☹️بابا تروخدا 👇🏻 👈🏻طنز👉🏻😂بزارید بابا دلم پوکید اینقدر منتظر شدم لطفاً رسیدگی کنید با تشکر فراوووووووووون😂 از سازنده جون❤️
۴ سال پیشنیوشا
۱۷ ساله 22به خاط همچین رمان مزخرفی ممنونم😁
۴ سال پیشنفس
140انصافاً رمان نباید یه خلاصه درست و حسابی داشته باشه که آدم بدونه چی میخونه اخه (پایم را از استرس تکان میدهم و....) هم شد خلاصه نویسنده جان یه کم واضح تر خلاصه مینوشتی !!!!
۴ سال پیشسوگند روا
۱۷ ساله 00خیلی زشت بود
۴ سال پیشرضوان
۲۰ ساله 22واقعا چرت یعنی از چرتم اون ور تر
۴ سال پیشهیام
۱۴ ساله 60🙄🙄🙄اخه نویسنده جون قربونت بدم این رمانه می نویسی رمان باید پایان داشته باشه و تازه یه دختر که هنوز بیست سالش نشده با یه پسر نا امید میخواد برگرده خوب باید مینوشتی که آخرش چی میشه به نظرم اثلا نخون
۴ سال پیشلیلی
111تبعیض طبقاتی باعث نشه که مشکلاتی از این قبیل زندگی هارو خراب کنه.. نویسنده اشاره ی کوچکی کرده که می تونه فاجعه ببار بیاره..لطفا خانواده ها. غرور رو بذارن کنار.. دوست داشتن لازمه اما کافی نیست...
۴ سال پیشRasa
۱۷ ساله 82یک کلمه چرت بود 😒
۴ سال پیشمهدیه
۱۳ ساله 131چرت بود نخونید وقتتونو هدر میده.
۴ سال پیشFghfd
12ممنون از رمان بد نبود بیشتراز یه بار نمیشه خوند بازم مممنون از نویسنده
۴ سال پیشفاطمه
32افتضاح اصلا معلوم نیست چی میشه نخونید وقتو هدر می ده
۴ سال پیشK.a
02رمان خوبی بود ولی نمیدونم چرااینقدر بدتموم شد
۴ سال پیش
فهیمه
00خوب بود