رمان لیانای من به قلم مهدیه مومنی
زندگی پر از فرازونشیبهاست. لیانای داستان ما هم گذشتهی بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید اینکه آیندهی روشنتری داشته باشه، روزهاش رو میگذرونه؛ اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یهویی یه چیزایی رو بهت میده که همیشه توی رؤیاهات میدیدی. لیانا هم طی اتفاقاتی معجزهی واقعی رو حس میکنه و در این راه با افرادی خاص آشنا میشه که آیندهش رو رقم میزنن؛ خصوصاً کسی که میشه عشق لیانا.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۱۲ دقیقه
ازجا بلندمی شم وبه سمت دراتاق می رم وبازش می کنم,لطیفه منتظر نگاهم می کنه که با خمیازه ی بلندی می گم:
-چی شده؟
-بیا مادربزرگ شیرگرم کرده برامون تابخوریم بعدم گفت بهت بگم خیلی خوابیدی بسه دیگه.
دستی به موهای آشفته ام کشیدم :
-باشه تو برو منم صورتمو آب بزنم می یام.
لطیفه ازم دورشد ومنم برگشتم داخل اتاق وپس ازشستن صورتم رفتم پیششون که مادربزرگ لیوان شیررو گرفت سمتم:
-بگیر تا تهشم بخور باعسل شیرین کردم خوبه برات.
سری تکون دادم ونشستم کنارلطیفه:
-بهشت زهرا چطور بود؟
مادربزرگ:
-مثل همیشه بااین تفاوت که خلوت بود چون هوای سرد به هیچ کس اجازه نمیده پاش رواز خونه اش بذاره بیرون.
لطیفه عطسه ای کرد ودرادامه ی حرف مادربزرگ گفت:
-حق با مادربزرگه منم گمونم سرماخوردم.
مادربزرگ درحالی که لیوان خالی شیرم رو از جلوم برمی داشت گفت:
-دیگه می خوری بریزم واست؟
-نه ممنون.
-باید برای هردوتون پالتو بخریم سرده شماهم که بیرون ازخونه اید بیشتر باید مواظب باشید.
لطیفه باخوشحالی دستاش رو بهم کوبید:
-راست میگی مادربزرگ؟
-آره عزیزم.
لبخندی زدم ولی روبه مادربزرگ گفتم:
-مادربزرگ تو پولت رو نگه دار من هرموقع بهم حقوق دادن می ریم می خریم.
مادربزرگ اخمی کرد:
-واه پول منو تو نداره که ,ناراحت می شم ها اگر این حرفا رو بزنی.
به ناچار قبول کردم که لطیفه دستم روگرفت:
-بیا بریم باهم فیلم نگاه کنیم.
حوصله نداشتم ولی برای این که دلش رو نشکنم ازجابلندشدم وباهم روبه روی تلویزیون نشستیم ولطیفه فیلم مورد علاقه اش رو که بارها دیده بودیم رو گذاشت ودرکنارم نشست :
-ابجی؟
-جانم؟
-به نظر تو این فیلم ها حقیقت دارن؟
-خب شاید البته بیشترشون ساخته ی ذهن ما آدما هستن ولی میتونن حقیقت هم داشته باشن بالاخره هر انسانی یه زندگی داره برای خودش ودنیا هم پراز فراز ونشیب هاس چیزی جزاین نیست.
-یعنی چطوری می شه که یه دختری که خدمتکاره با یه پسری که اربابشه یا خیلی ازاو پولدارتره ازدواج کنه؟
ازاین افکار بچگانه اش لبخند محوی می زنم که مادربزرگ درکنارمون می شینه ودرپاسخ لطیفه بالبخند قشنگش می گه:
-این جادوی عشقه عزیزم وقتی یکی از یکی خوشش می یاد ودوستش داره حاضره حتی جونش رو هم برای اون شخص بده دیگه واسش مهم نیست که پول داره یانه ازش بالاتره یا پایین تر هرکس عاشق واقعی باشه برای داشتن معشوقه اش تا پای جونش تلاش می کنه.
لطیفه تمام حواسش را در پی حرفای مادربزرگ گذاشته بود ومنم به فکر فرو رفته بودم,یعنی واقعا ممکن بود همچین چیزی؟اینکه عاشق بشی و به خاطر رسیدن به معشوقه ات حتی جونت رو هم بدی ؟
کمی دوراز باورم بود ولی حرفی نزدم تا مادربزرگ خیال نکنه که حرفاش رو به تمسخر گرفتم لطیفه دیگه سوالی نکرد ومشغول دیدن ادامه ی فیلمش شد که گفتم:
-مادربزرگ شام درست کنم؟
مادربزرگ درحالی که موهای لطیفه رو نوازش می کرد گفت:
-آره عزیزم ماکارانی درست کن...ممنون.
لبخندی بهش زدم وبرای درست کردن شام وارد آشپزخونه شدم.
***
بادیدن عقربه های ساعت با عجله لباسامو روتنم کردم :
-وای خدا دیره دیره.
دیرم شده بود واین چندمین بار بود که دیرمی کردم ومطمئنم که اینبار حتما صاحب رستوران بدجور مواخذه ام می کرد,دلم می خواست گریه کنم که اینجوری مجبورم زجر بکشم.
صدای مادربزرگ که مشخص بود تازه بیدارشده از آشپزخونه به گوش می رسید ومن تند تند کارام رو می کردم واصلا فرصت نمی کردم نگاهی به ساعت بندازم.
پس از حاضرشدن ازاتاق خارج شدم که مادربزرگ جلوم ایستاد:
-بیا صبحونه بخور.
-وااای مادربزرگ اصلا فرصت ندارم دیرم شده اونجا یه چیزی می خورم.
-اما...
سریع حرفش رو قطع کردم ودرحالی که کفشام رو پام می کردم گفتم:
-توروخدا گیر نده مادربزرگ اگر دیرتر ازاینم بشه خیلی برام بدمی شه.
سپس با خداحافظی کوتاهی خودم رو از خونه پرت کردم بیرون وشروع کردم به دویدن اما بارسیدن به ایستگاه متوجه شدم که اتوبوس رفته,بابغض به شانس بدم لعنتی فرستادم ودستم رو توی جیب مانتوم بردم وبا دیدن پولای توی جیبم زمزمه کردم:
-یه امروز رو با آژانس میرم چاره ای نیست.
سرخیابان ایستادم وبرای ماشین آژانسی دستم روتکون دادم,سریع نشستم وآدرس دادم.
بارسیدن به مقصد پول رو دادم ووارد رستوران شدم که خانم مجد یکی از کارکنان رستوران بادیدنم بازوم رو گرفت:
-وای دختر توکه بازم دیر کردی,رئیس اومده بود بازدید وقتی دید نیستی به شدت عصبانی شد وگفت وقتی اومدی بری اتاقش.
تمام بدنم رعشه گرفت ورنگم بیش از پیش پرید:
-خیلی عصبانی بود؟
ستاره
00در ضمن اولش الکی الکی میخواست خودکشی کنه خواهرش گفت بازم پنیرو گوجه بعد ناهارو شامشون مفصل بود یه جور گفت انگار همش پنیر و گوجه میخورن همش میگفت اینا چقد اسراف میکنن در حالی که خودش از همه بدتربود
۶ ماه پیشستاره
00خیلی جاهاش اشکال داشت از جمله اعتقادات لیانا یه روز دم از محرم و نامحرم میزد یه روز تو آغوش ماهیار بود یادست میدادبه نامحرمایالباس بدون آستین میپوشیدکسی معتقدبه خدا باشه هیچ وقت از این کارهانمیکنه
۶ ماه پیشH.r
۴۱ ساله 00با سلام لطفا&....; نویسنده یکبار داستان رو قبل از گذاشتن تو رمان ها بخونه بعضی جاهای داستان مشخصه که از واقعیت به دوره واین به شعور خواننده نهایت توهین کردنه
۶ ماه پیشماه
۲۹ ساله 00اول که فکر کردم دارم فیلم ترکی میبینم مخصوصا اسامی...موضوع کلی خوب بود ولی اغراق زیاد داشت مثل بوسیدن دست و....نویسنده جان یا باید با زبان ادبی نوشت یا عامیانه
۲ سال پیشفاطمه
۲۴ ساله 00لطفا بلد نیستی رمان ننویس اینجوری بهتر تا اینکه بخوای از روی فیلم عشق اجاره ای کپی کنی
۲ سال پیشمهوش
11خیلی لذت برم کلاًاز رومانهای خانم نامداری لذت می برم
۲ سال پیششقایق
۱۹ ساله 11توجه کردید همش غذاشون تو این رمان زرشک پلو با مرغ بود
۲ سال پیشM
544واقعاکه واسه این قبیل نویسندگان متاسفم که تو فصل هفده نوشته( لباسم روبدون آستین انتخاب میکنم تا فکر نکنن امل وکوتاه فکرم)
۴ سال پیشنگین
160اره اینجاش درست نبود مگه هرکی خودشو بپوشونه امله بابا این مزخرفات چیه واقعا
۲ سال پیشسارو
101نمیدونم چرا یسری از نویسنده ها اینجورن هوووف 🤦🏻 ♀️😐
۲ سال پیشسحر
21رمان خوبی بود.خوشم اومد.کاش ادامه داشت.
۲ سال پیشمعصومه داودخانی
۲۲ ساله 00یامثلا اونجایی که گفت ساعت ۶ غروب باچیتارخانم قرار دارم برم واسه اینکه آرایشگره درستش کنه اخرش نوشت خسته بعدازظراومدم خونه ناهاربخورم نویسنده عزیز نمیگیم بده ولی ازخودت خلق کن وهرچی مینویسی یادت نره
۲ سال پیشمعصومه داودخانی
۲۲ ساله 40دقیقا فیلم عشق اجاره ای رو نوشته اصلا مگه توی ایران داریم یاروبره خونه طرف صبونه بده بعدتوی شرکتم براش کار کنه
۲ سال پیشتا یک جایی خوب بود ب
20تا یکجایی خوب بود بعدانگار کمبودها آرزوهایی نویسنده شد
۳ سال پیشُ
61اصکی از فیلم عشق اجاره ای😐و اینکه جمله هاش خیلب قلمبه سلمبه بود مثل متوجه شدم،بسیار خب، مادربزرگ عزیز و مهربونم😐بابا جمع کنین اینارووو😐😐😐
۳ سال پیشرزا
20کاملا قابل حدس بود و تکراری زیادی هم غیر واقعی بود
۴ سال پیش
ثنا
۱۵ ساله 00عالی خیلی خوشم اومد از رمان و به جرعت میتونم بگم بهترین رمان بود که خوندم