رمان هیوا به قلم پریسا غفاری
داستان هیوا داستان زندگی دختری معمولیست که دست سرنوشت بازی هایی را برایش رقم زده که مسیر زندگی اش را به واسطه گذشته خانواده اش ، تغییر می دهد . داستان مثل خیلی از داستانهای دیگر آبستن رازهایی است که یکی یکی روشن می شوند. و او تن به یک زندگی اجباری خواهد داد و سایه مردی در زندگی اش می افتد که هیوا از نیتش خبری ندارد. بعد از گذر چند فصل، داستان اصلی پوسته خود را می شکافد و نمایان میشود. داستانی موازی با خط اولیه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۵۲ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
داستان هیوا داستان زندگی دختری معمولیست که دست سرنوشت بازی هایی را برایش رقم زده که مسیر زندگی اش را به واسطه گذشته خانواده اش ، تغییر می دهد . داستان مثل خیلی از داستانهای دیگر آبستن رازهایی است که یکی یکی روشن می شوند. و او تن به یک زندگی اجباری خواهد داد و سایه مردی در زندگی اش می افتد که هیوا از نیتش خبری ندارد. بعد از گذر چند فصل، داستان اصلی پوسته خود را می شکافد و نمایان میشود. داستانی موازی با خط اولیه.
آسمون به رنگ روزهای گذشته بود و ابرها همونقدر تیره بودند که از یک ابر پر از دود و سرب و منوکسید انتظار می رفت. ساختمونها به اندازه ای بلند بودند که بتوانند طبع بلند و پر ازطمع صاحبانشون را ارضا کنند . سنگ فرش زمین به اندازه ای داغ بود که زیر ترمزهای چرخ ماشین زندگی آدمیزاد ، به راحتی چین و چروک می خورد. ...یک روز گرم تابستون بود. به خیال خیلیها امتحانها تموم شده بود ...اما نشده بود ... . سرم از شدت گرما داغ شده بود و دلم از فرط غصه جوش میزد .سرم را به زیر انداخته بودم و با تمام سرعتی که داشتم سعی می کردم راهم را از بین جمعیت باز کنم و خودم را به مقصد برسونم....مقصدم کجا بود ، نمی دونستم فقط می خواستم حرکت کنم .خدارا شکر که هنوز میلی برای حرکت داشتم حتی بعد از فاجعه ای که برایم اتفاق افتاده بود .برای لحظه ای ایستادم واقعا کجا می خواستم برم ؟ به خونه ای که دیگه هیچ کس منتظرم نبود! برای لحظاتی سرم را بالا گرفتم و به آسمون دود گرفته تهران نگاه کردم خورشید م*س*تقیم توی چشمام خورد اینقدر نورش آزار دهنده بود که برای لحظه ای چشمم را سریع بر همه نعمتهای خدا بستم و با تمام حرصم زیر لب گفتم : (لعنت به تو کورم کردی!) و بدون اینکه ذره ای از کفران نعمتم پشیمون باشم به راهم ادامه دادم. منظره صف طولانی اتوب*و*سهای به اصطلاح تندرو برای ادمهایی مثل من به اندازه ای عادی جلوه می کرد که اگر چنین صفی را نمی دیدیم میگفتیم حتما چیز غیر عادی ای اتفاق افتاده. بدون اینکه اهل زرنگی باشم یا اصلا زرنگی کردن را یاد گرفته باشم مثل یه دختر خانوم و صبور در انتهای صف ایستادم به امید اینکه ....نه امیدی در کار نبود ...کلمه غریبی بود واسه من ....همینطور ایستادم تا دری به روم باز شه. شاید اشتباه من توی زندگی ام همین بوده ..انتظار باز شدن دری!!!! آخه مگه خدای ادمها بیکاره که بنشینه و ببینه کدوم درب مدنظر منه ، و برام بازش کنه !
- خانوم نمیری بالا بکش کنار بذار من برم
یک نگاهی به پشت سرم کردم .یک خانوم تپل که سعی داشت با سوراخ کردن پهلوم توسط آرنج تیزش ، منو به کنار بزنه، غرولند کنان حرفش را تکرار میکرد. . با عجله خودم را کنار کشیدم و آهسته گفتم :( میخواستم برم بالا اما نمیشه ...واسه ادمایی مثل من جایی نمونده) این حرف بدون اینکه تاثیری در رفتار اون زن داشته باشه از دهان من خارج شد و مثل تموم تیرگی هایی که آسمون شهر را پوشانده بود به لابه لای ابرها رفت ولی مثل یه نوحه برای روح دردمند من ، بارون شد و از میان چشمام سرازیر شد. با عجله از میون صف خودم را بیرون کشیدم . کنار خیابون ایستادم سعی کردم به اشکهام خاتمه بدم و سریعتر خودم را از زیر این آفتاب سوزان نجات بدم وگرنه معلوم نبود کدوم گوشه از حال میرفتم. به اولین تاکسی خالی که جلوم نگه داشت گفتم :( دربست )...سوار شدم هنوز اینقدر پول توی کیفم مونده بود که بتونم کرایه تاکسی را حساب کنم ...دعا دعا میکردم وقتی رسیدم خونه و چشمام را روهم گذاشتم دیگه بازش نکنم...خسته بودم از تموم ناملایمات زندگیم .خیال باف و رویایی نبودم که بخوام منتظر یک معجزه باشم یا یک سوار ناجی که زندگیمو از این رو به اون رو بکنه... بیست و هفت سالم بود و هرچی دیده بودم زشتی و بدی بود .گاهی فکر میکردم مگه میشه ادم اینقدر بد بیاره ! چشمام را روی هم گذاشتم و سعی کردم برای لحظاتی به این مغز فرسوده استراحتی بدهم کاش طرح تعویض مغزهای فرسوده هم اجرا میشد !
-خانوم اینجا پیاده میشید یا داخل کوچه؟
سریع چشمام را باز کردم خیلی سریع پرچم سیاه بالای در خونه را دیدم:
( خانواده محترم صدرایی ، ما را درغم از دست دادن پدری دلسوز "مرحوم اقای امیر صدرایی " شریک خود بدانید.....جمعی از همسایگان)
-بله آقا پیاده میشم.
سریع پیاده شدم و سریع هم کرایه سرسام اور را پرداخت کردم...نمی دونم با این همه رخوت و سستی که بر زندگی من حاکم بود و با این همه بی میلی برای حرکت ، چطور اینقدر سعی داشتم همه کارهامو سریع انجام بدم! حتما دچار دوگانگی شخصیت شده بودم.
وقتی کلید را توی قفل در میچرخوندم به این نتیجه رسیدم که شاید دیگه وقتش رسیده باشه که این پارچه مشکی را از بالای در بردارم. حدود پنجاه روز از مرگ پدرم گذشته بود و من هنوز مثل یه یادگاری از روزهای تلخ ، این پارچه را به مانند یک شئ عتیقه حفظ کرده بودم از شدت بی کسی هم هیچ کسی را نداشتم که بیاد و بگه" این پارچه را بنداز کنار دختر ، همون هفته اول باید بازش میکردی! "
وقتی وارد خانه شدم از همون کنار راه پله نردبان را برداشتم و بی معطلی تنگ دیوار گذاشتم و با همون سرعت ناخواسته همیشگیم پارچه سیاه را از دیوار برداشتم و توی سطل زباله ای که چند قدم آنطرف تر بود مچاله ش کردم . نفس عمیقی کشیدم و وارد خانه شدم.
در حالیکه دستم را روی دیوارهای ترک خورده و پوسیده راه پله می کشیدم پنج پله کوتاه بلند را به سمت پایین پیمودم. یک در آهنی قراضه رنگ و رو رفته انتظارم را میکشید . قفلش را باز کردم و در با صدای ضجه مانندی باز شد و خودش را کنار کشید تا دختر تنها و درمانده ای مثل من خودش را در قعر سکوت و خاطرات تلخ گذشته اش ، جا کند. نگاهم مثل هر بار به تخت پدرم افتاد. هنوز هم نگاه منتظرش را می دیدم.هر بار که وارد خانه میشدم با تمام دردی که میکشید طوری به من نگاه می کرد که احساس می کردم حضورم برای تمام دردهایش شفاست. نگاهش پر از سلام و درود بود حتی قبل از اینکه لب باز کند :
-سلام عزیزم ...خسته نباشی دخترم...
- سلام بابا خوبید؟ شامتونو خوردید؟ امروز حالتون چطور بود؟
-......
کنارش می نشستم و گونه ش را می ب*و*سیدم .به دستان رنجورش نگاه می کردم که به واسطه سوزنهای کلفتی که در دیالیز استفاده میشد ، پر از زخم و کبودی بود و هنوز جای زخم خوب نشده بود نوبت بعدی دیالیز سر می رسید و دوباره همون زخم نیشتر می خورد و پدرم زیر لب حضرت عباس را صدا میزد. دلم آتیش می گرفت وقتی لبش تشنه بود و اجازه نداشت آب کافی بخورد و سیراب بشه. هر خوراکی آب داری براش سم بود . دلم آتیش می گیرفت وقتی میدیدم هفته ای سه روز ، یه ساک جمع وجور ، جمع میکرد که بره بیمارستان و چهار ساعت زیر دستگاه بخوابه...اونم نه خواب راحت .چهار ساعت پر از حالت تهوع و عذاب.خدایا اون لحظه ها دلم می خواست عمر زمین تموم می شد و همه مریضها از این درد راحت می شدند. چقدر عذاب می کشیدم وقتی نگاه پر از التماس پدرم را به پرستار می دیدم که عاجزانه می خواست سوزن کلفت را آرومتر توی دستش فرو کنه. کاش یه نابغه بودم و دارویی می ساختم که تمام بیمارهای دیالیزی را شفا میداد. کاش دنیا ، این نبود که برای عزیز خودت آرزوی مرگ کنی....آره برای پدرم تنها کسی که در زندگی داشتم بارها و بارها آرزوی مرگ کرده بودم. پدرم سن زیادی نداشت ولی سالها مبارزه با نارسایی کلیوی او را پیرتر از آنچه بود نشان میداد. او یه راننده تاکسی معمولی بود تا وقتی در صحت و سلامت بود اوضاع نسبتا خوبی داشتیم ولی بعد از مرگ مادرم ، همه چیز عوض شد پدرم روز به روز رنجور تر شد و ناغافل فهمیدیم کلیه هاش دارند از کار میفتن. همه چیز بدتر شد . پدرم تاب از دست دادن زن جوونش را نداشت. مادرم تنها سی و هشت سال سن داشت و من یه دختر شانزده ساله ،پر از شور و شوق زندگی بودم. مادرم در اثر تصادف با یه موتور سیکلت از دست رفت . موتورسوار اینقدر بدبخت تر از ما بود که پدرم از همه چی گذشت و رضایت داد. موتورسواری توی پیاده رو !!!! چه داغی بود ...هیچوقت تسکین نیافت هیچوقت. بعد از اینکه پدرم هم شوق زندگی ش را از دست داد و خودش را تسلیم بیماری کرد تنها سرمایه زندگیمون یعنی خونه جمع وجور و تاکسی پدرم را فروختیم و به یکی از دوستهای قدیمی پدر سپردیم تا بندازه تو کار و هر ماه سود خوبی به ما بده. ما هم یه خونه کوچیک اجاره کردیم .ماههای اول اوضاع خوب بود اما به مرور همه چیز بدتر شد. دوست پدر که تو کار کابینت سازی بود کم کم با ورود کابینت های ام دی اف ، دیگه نتونست با بازار رقابت کنه و با نادونی هایی که کرد بدهی پشت بدهی بالا آورد و سرانجام با کلی طلبکار ورشکست شد و قبل از اینکه راهی زندون بشه ، الفرار!
روی تخت پدرم دراز کشیدم و به تقویمی که پدرم جلوی روش روی دیوار چسبونده بود نگاه کردم .آه امروز روز تولدم بود پدرم مثل هر سال دور تاریخ تولدم یه دایره بزرگ قرمز کشیده بود که هیچوقت یادش نره . دو باره چشمام پر از اشک شد. خدایا مگه من می تونستم بدون پدرم به زندگی ادامه بدم؟ امروز تولد بیست و هفت سالگیمه و هیچکس نیست که این روز را به من تبریک بگه. اصلا چه تبریکی مگه این زندگی نکبتی تبریک هم می خواست!
- خانوم صدرایی! خانوم صدرایی! دخترم ، هیوا خانوم...خونه ای؟
با اکراه از جایم بلند شدم صدای صاحبخونه بود می دونستم چی می خواد بگه
-دارم میام حاج خانوم
در را باز کردم و اون بی هیچ وقفه ای با لبخند کجی که بر لبش بود خودش را به داخل کلبه تنهایی من انداخت و گفت :(سلام مادر خوبی؟ خسته نباشی امروز زود اومدی خونه؟ مرخصی گرفتی ؟)
نگاهی کوتاه بهش انداختم و بی حوصله گفتم:( نه مرخصی نگرفتم از کارم اومدم بیرون. ) با لحن گزنده ای که سعی می کرد نگران به نظر برسه گفت : (اخراج شدی ؟)
-تقریبا....کار که قحط نیست ..شما کاری داشتید با من ؟
-متاسف شدم عزیزم ...آره راستش می دونم الان موقع مناسبی نیست ولی دو ماه کرایه تون عقب افتاده...
حرفش را قطع کردم و بلافاصله گفتم :(اتفاقا امروز تسویه کردم ) بعد به سمت کیفم رفتم و پولی که برای این منظور دسته کردم بیرون اوردم و به طرفش گرفتم. چشمانش به وضوح برق زد و پولها را از دست من گرفت. منم یه طوری بهش زل زدم که یعنی اگه کاری نداری رفع زحمت کن ولی اون انگار هنوز کار داشت چون کمی این دست اون دست کرد و گفت:( راستش دخترم خودت میدونی که این روزا چقدر زندگی سخت شده ...خدا پدرت را بیامرزه مرد نازنینی بود ...بعد از اون خدا بیامرز تو هم تنها شدی دلم نمیاد به امون خدا ولت کنم ...) من که حوصله م سر رفته بودم گفتم :( چی شده خانوم جلالی؟ راحت باشید حرفتونو بزنید) اون کمی من و من کرد و گفت :( عزیزم تو میخوای همینطوری تنها زندگی کنی .....منظورم اینه که نمی خوای بری با یکی از اقوام زندگی کنی اخه تنهایی برای دختری به سن و سال تو خوب نیست تو جوونی و نباید اینطور زندگی کنی ).
-ببخشید متوجه منظورتون نمیشم
-ببین عزیزم من دو تا بچه دم بخت دارم سارا که میدونی چقدر خواستگار داره دیگه مجبورم یواش یواش تا سنش به اندازه تو نشده ردش کنم بره ....خب جاهاز درست کردن خیلی سخته با این کرایه ای هم که تو یه ماه درمیون میدی نمیشه حتی دو تا تیکه شو خرید ...
- بله متوجه شدم می خواید کرایه را اضافه کنید
دستامو توی جیبم کردم و با بی حوصلگی گفتم :(چقدر؟) اون یه لبخند مسخره زد و گفت :( عزیزم ) با ناراحتی گفتم :( من عزیز شما نیستم نرخ کرایه جدید را بگید بی زحمت) وقتی لحن من تندتر شد اونم انگار راحت تر شد و با جسارت بیشتری گفت :( با این وضعیت کاری که داری منظورم اخراج شدنته فکر نکنم دیگه بتونی از عهده این کرایه بر بیای چون قصد دارم دو برابرش کنم) با عصبانیت گفتم :( فکر میکنی یه زیرزمین سی و پنج متری بدون حموم با چهار تا کابینت به جای آشپزخونه واقعا به اندازه دویست هزار تومن در ماه ارزش داره؟!!! ) خانوم جلالی مطابق عادت همیشگیش صداشو بالا برد و گفت :( تو انگار توو این مملکت نیستی میدونی مرغ کیلو چنده ؟ زندگی خرج داره ...اینارو گفتم که بدونی باید به فکر یه جای دیگه باشی) با غیض گفتم :( ولی من هنوز نگفتم که با پرداخت این کرایه موافقم یا نه که بخوام تخلیه کنم) جلالی با لحن گزنده ای گفت:( ببین عزیزم این دیگه به میل تو نیست اخر این برج مهلت قراردادتون هم تموم میشه و بهتره تو هم بری پیش فک و فامیلت زندگی کنی ...ببین دختر جون درسته کم سن و سال نیستی ولی به هر حال مجردی و منم یه پسر بیست ساله عزب دارم تا وقتی پدرت بود خب یه سایه سر داشتی اما زن که بی صاحب شد دیگه باعث دردسر میشه .با اینکه مثل دختر خودم دوستت دارم ولی به اندازه کافی سرم شلوغ هست که دیگه وقت ندارم بپای تو بشم و حواسم باشه آبروریزی راه نیفته ...واسه همین فقط تا آخر این ماه یعنی پونزده روز دیگه وقت داری اینجارو تخلیه کنی عزیزم) با تمام نفرتم گفتم :( من عزیز تو نیستم) او هم زهر خندی زد و رفت. اینم هدیه تولدم بود. سرم را بالا گرفتم همون جایی که از بچگیمون گفتن خدا اونجاست. تو دلم پر از درد و چشمام پر ازاشک بود:
-خسته شدم .توانی برام نمونده...من از دنیات هیچ چی نمی خوام ...تموم کن این زندگیو.
دو زانو روی زمین نشستم و با گردنی که از فرط ناامیدی کج شده و رو به زمین خمیده بود، بی صدا گریستم گریستم گریستم.
*****
نزدیکهای غروب بود که از خواب بلند شدم هنوز هوا روشن بود .نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی از اینکه دوباره به یک بیداری بعد از خواب دچار شده بودم احساس انزجار می کردم چون هنوز زنده بودم. داشتم بدن خسته مو کش و قوس میدادم که صدای زنگ تلفن منو از جا پروند . این تلفن معمولا سالی چندبار بیشتر زنگ نمیخورد. آشنا و فک وفامیل درست حسابی هم نداشتیم که بخوان حالمونو بپرسن ...خوب یادم هست موقع تشییع جنازه پدرم جمعیت به زحمت از چهل نفر بیشتر شد که بیش از سی نفرشون همسایه بودن نه فامیل که اونم اومده بودند که به اصطلاح نذارند مرده رو زمین بمونه. ده نفر باقی هم دو سه تا خاله دایی غریبتر از همسایه بودند که اصلا نمیشناختمشون.
-بله بفرمایید.
-سلام هیوا خانوم.
صدای مردانه او اصلا برایم آشنا نبود.
-ببخشید شما؟
من سهند هستم مصطفی سهند.
تازه شناخنمش ولی نمیدونستم اصلا چی باید بگم یا حتی چی صداش کنم . با تردید گفتم :
-بله بله ...خوب هستید شما دایی...نه آقای سهند؟
ممنونم هیوا خانوم...می خواستم شمارو ببینم.
-منو ؟!! اتفاقی افتاده ؟ چرا آخه؟
-مفصل درباره ش صحبت میکنیم حالا...یک ساعت دیگه حاضر باشید راننده م میاد دنبالتون...
-ولی کجا آخه؟ واسه چی؟ یه ساعت دیگه هوا تاریکه ..من ...من باید خونه م باشم ...من اصلا راننده شما را نمیشناسم.
-امشب را مهمان ما هستی ...غریبه که نیستین نا سلامتی دایی شماییم ...راننده م شما را میشناسه شما در منزل باشید . در که زد شما بیایید بیرون. خداحافظ.
و بی معطلی بدون اینکه اجازه اظهار نظری بدهد تلفن را قطع کرد. حس بسیار بدی داشتم .به جایی دعوت شده بودم که در عین نزدیکی بسیار غریب و دور بودند. منزل دایی بزرگم دایی مصطفی! چه کلمه غریبی بود ؛ دایی.
کنار تلفن چهار زانو نشستم . خدایا باز چه چیز قراره اتفاق بیفته باید خودمو برای کدوم اتفاق بد دیگه آماده کنم؟ اصلا این دایی با من چی کار داشت ؟ چه چیز در انتظار منه ؟ چطور می تونم شب را مهمون خونه ای باشم که به زور صاحب خونه ش را میشناسم. اصلا نمی دونم این داییم زن داره بچه داره نداره...تنها چیزی که میدونستم این بود که مادرم دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خودش داشت .دایی مصطفی که ده سال از مادرم بزرگتر بود ، خاله ماجده که هشت سال و دایی میثم که چهارسال از مادرم بزرگتر بودند. و یه داستان قدیمی و تکراری که دختر به خاطر ازدواج بر خلاف میل خانواده ثروتمندش از ارث محروم میشه و حتی از خانواده هم طرد میشه. هزاران بار این داستانها به عناوین مختلف تعریف شده و همه شنیدند ولی هر بار که بهش فکر میکنم برام تازگی داره . آخه غرور چقدر ارزش داره که پدر و مادری حاضرند دختر عزیزشون را تا روزیکه توی غسالخونه می شورنش نبینند. مادربزرگ و پدر بزرگم حتما یه ذره هم حدس نمی زدند که ممکنه دختر کوچکشان اینقدر زود جوونمرگ بشه.... عمر پدربزرگم هم چندان طولانی نبود و خبر دارشدیم دو سال بعد دارفانی را وداع گفته. من و پدرم هیچوقت توی مراسمش شرکت نکردیم چون همه اونها از ما به خصوص پدرم بیزار بودند .حتی وقتی برای ساعتی توی مراسم تشییع جنازه مادرم شرکت کردند یکبار هم به من و پدرم تسلیت نگفتند و تقریبا مارو ندید گرفتند و رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا برایم خیلی عجیب بود که مصطفی سهند به چه مناسبت راننده ش را به دنبالم فرستاده تا شب مهمان خانه دایی ام باشم. ترس عجیبی توی دلم وول می خورد .چه اتفاقی قرار بود برایم بیفته ؟ خداروشکر مال و اموالی هم نداشتم که فکر کنم اونها می خوان از چنگم دربیارند...از لحن صداش هم معلوم بود که مهمانی دوستانه ای نیست و قرار نیست اختلافات سی سال گذشته برطرف بشه و مراسم آشتی کنان بگیرند. پس چه خبر بود ؟ تا لحظه ای که زنگ در توسط راننده دایی م زده بشه و من سوار ماشین مدل بالای داییم بشم ،یک لحظه هم آروم و قرار نداشتم . تازه با برخورد بسیار خشک راننده آشوب دلم بیشتر شد که کمتر نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعتی طول کشید تا از محله پایین شهر به شیک ترین جای شهر برسیم. ماشین برای لحظاتی مقابل یک درب آهنی بسیار شیک که با روکشی از مس یا چیزی شبیه آن پوشانده شده بود ، توقف کرد و بعد از اینکه درب به آرامی باز شد از میان آن گذشت و مطابق تصوری که از خانواده ثروتمند مادرم داشتم خودم را میان یک حیاط یا بهتر بگویم یک باغ زیبا یافتم. در تاریکی شب نمی توانستم سبزی گیاهان را تشخیص بدهم بخصوص که در زیر معماری نور بسیار زیبای باغ به رنگهای مختلفی درامده بودند. ماشین در میان سنگفرشهای شیک و سفید رنگی به حرکت خود ادامه میداد .و درختان سر به فلک کشیده مثل سربازانی به خط شده ، به استقبال نوه مطرود این خاندان آمده بودند و بوته های شمشاد در نماها و شکلهای مختلف سر تعظیم فرود آورده بودند و زیر چشمی براندازم می کردند. صدای دو سه عدد سگ هم که به حضورم اعتراض می کردند مرتبا شنیده می شد. سرانجام بعد از دو دقیقه حرکت مورچه وار ماشین ، به یک محوطه باز پر از گلهای لاله رسیدیم که دور تا دور آن با پله های سنگی کوتاه بلندی احاطه شده بود و چند قدم آنطرف تر یک استخر بزرگ زیر نورهای چند پروژکتور خودنمایی می کردو بقیه فضا تا چشم کار میکرد چمن کاری بود و سنگفرشهایی میان آنها که به چند آلاچیق کوچک منتهی میشد. آنقدر فضای اطراف برایم جذاب بود که اصلا وقت نکردم که سری بالا بگیرم و عمارت عظیمی که پیش رویم بود را ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پیاده شید لطفا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای راننده که در ماشین را باز کرده بود به خودم آمدم . بلافاصله اطاعت امر کردم و از ماشین پیاده شدم تازه آنجا بود که عمارت مرمرین روبرویم را دیدم .واقعا عظیم و زیبا بود .بیشتر شبیه یک کاخ رومی بود تا یک منزل مرفه نشین بالا شهر تهران. هیبت عمارت ، ترس وجودم را چند برابر کرد حس می کردم بدنم به لرزه افتاده. با قدمهایی سست همراه راننده از چند پله پهن و وسیع بالا رفتم و بعد از گذشتن از درب شیشه ای و نقره کوب شده ورودی ، وارد یک سرسرای نورانی و پر از لوسترهای عظیم شدم. فضا به قدری برایم غریب بود که کم مانده بود قالب تهی کنم. می دانستم خانواده مادرم بسیار ثروتمند هستند ولی نه تا این اندازه. در حالیکه آهسته قدم بر میداشتم و تمام سعیم را میکردم که از زل زدن به درو دیوار خانه جلوگیری کنم ، بالاخره یک خانوم بالباسی بسیار آراسته روبرویم ظاهر شد و در حالیکه لبخندی بر لب داشت ، به سمتم آمد و گفت:( خیلی خوش آمدید...) تا خواستم جوابش را بدهم ادامه داد:( لطفا از این طرف . آقا منتظرتونن) .تازه فهمیدم این خانوم خوشرو از اقوام من مثلا یکی از دختر دایی هام نیست بلکه یکی از خدمه این قصره. بنابراین لبخندی که لحظاتی قبل برای پاسخگویی به او روی لبم ماسیده بودرا جمع و جور کردم و با همان استرس قبلی به دنبال او راه افتادم.به سمت چپ پیچیدیم و از یک چهار دری اتومات که تماما با چوبهای ظریف و کمیاب کنده کاری شده بود و لابلای آنها از ال ای دی های رنگی استفاده شد و نمای بسیلر دلفریبی داشت ، گذشتیم و وارد یک راهروی بسیار کوتاه شدیم که سقف گنبدی کوتاهی داشت که از کف تا سقف با نقاشیهای مینیاتوری زیبایی که با گچبری بی نظیرش برجسته به نظر می آمد پوشانده شده بود. سرانجام پشت یک درکنده کاری شده اما نسبتا ساده تر ایستادیم . چند ضربه به در نواخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آقا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید داخل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا را شناختم صدای همون غریبه به اصطلاح دایی مصطفی بود. زن درب را گشود و خودش را کنار کشید تا من وارد شوم معلوم بود که خودش وارد نخواهد شد. و بعد از وارد شدن من ، در را پشت سرم بست و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را ناخواسته به زیر انداخته بودم . صدای مردانه او باعث شد سرم را بالا بگیرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام هیوا خانوم بیا اینجا بنشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تمام آن اتاق ، فقط تونستم همون مبلی را ببینم که او اشاره می کرد . از شدت نگرانی از ناشناخته ها ، فقط یک دایی غریب پنجاه شصت ساله بسیار خوش تیپ با یک کت وشلوار زرشکی بسیار گران قیمت می دیدم و یک مبل چرمی یشمی که دست دایی ام به آن اشاره میکرد. هیچ چیز از جزئیات اتاق یا سالن را به یاد ندارم. وقتی روی مبل نشستم تازه متوجه عطر دلنشین مردانه ای شدم که فضا را پر کرده بود. نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتوانم بر خود مسلط شوم. تا اندازه ای موفق شدم به طوریکه توانستم به صورت بسیار جدی مصطفی سهند نگاه کنم . صورتش تراشیده و استخوانی بود یک صورت زاویه دار با یک بینی ظریف شبیه بینی های عملکرده. لب هایی که مشخص بود گذر عمر ظریفشان کرده ولی هنوز به شکل و قوت روزهای جوانی باقی است. چشمانش پر از جذبه اما غریب غریب بود . هیچ شباهتی بین آن چشمهای مشکی و چشمان روشن مادرم دیده نمی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی میل داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه ممنونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس از پشت میزی که تازه داشتم میدیدم بلند شد و قامت بلندش را روی مبل روبرویی من انداخت و با حالتی که انگار سعی داشت به یک جوجه بارون خورده خیس و لرزان پناه بدهد ،نگاهم کرد و گفت :(اوضاعت چطوره؟) آب دهانم را قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:(خوبه...چطور مگه؟). او کمی خودش را جابجا کرد و گفت:(شنیدم از کارت اخراج شدی) از تعجب چشمانم گرد شد اوکه متوجه تعجب من شد ادامه داد:( جلالی زن دهن لقیه... راننده م میگفت قبل از اینکه تورو سوار کنه اول یک سری مفصل به بازجویی های صاحبخونه تو جواب داده و بعد اجازه پیدا کرده زنگ در خونه ت را بزنه...همین الان پیش پای تو یک تماسی با من داشت و این موضوع را گفت....و گفت که تا آخر این ماه باید خونه ت را تخلیه کنی درسته ؟) من که هم متعجب و هم عصبانی بودم با صدایی آرامتر از قبل گفتم :(بله) . او ادامه داد: ( برنامه ت چیه ؟) نگاهی کوتاه به او انداختم نمی فهمیدم سوال جوابهای او برای چیه از اینرو بعد از کمی وقفه گفتم: (من هنوز دلیل این ملاقات را نفهمیدم). مصطفی سهند لبخند بی معنایی زد و گفت:( می فهمم...کاملا طبیعی است که بعد از بیست و هفت هشت سال یه ملاقات شبانه ناگهانی بین یک دایی و خواه*ر*زاده بسیار غریب به نظر بیاد.) بعد لحظاتی سکوت کرد و در مقابل چشمان منتظرم گفت:( با اینکه گذشته ها گذشته اما نمیشه اونهارو نادیده گرفت. منهم اصراری ندارم که نقش یک دایی مهربان را برای تو بازی کنم. تو هم قرار نیست خودت را فامیل این خانواده بدونی و بخوای به خاطر گذشته ازشون گله مند باشی...مادر تو یعنی همون خواهر عزیزدردانه من ، با عشق و عاشقی که بین خودش و یکی از راننده های این خونه در اورد هم زندگی خودش هم پدرم و هم به نوعی تو را تباه کرد. پدرم مرد یکدنده و لجبازی بود اما مهربانتر از چیزی بود که نشان میداد.پدرم اصلا انتظار نداشت که زندگی دختر نازپرورده اش با یک بی سر و پا اینقدر دوام پیدا کند او فکر میکرد مادرت بعد از یکی دوماه پشیمون برگردد و به این امید انتظار می کشید و این انتظار شونزده سال طول کشید و پدرم با جنازه دخترش رو برو شد و دووم نیاورد و یک ماه بعد به بستر افتاد و بعد از دو سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری از دنیا رفت در حالیکه حسرت دیدن دخترش را داشت... اعتراف میکنم که من هم در حسرت دیدن خواهرم باقی موندم....نمی دونم مادرت چه چیزهایی از ما برای تو تعریف کرده ولی مطمئنا ما آنقدرها هم بد نیستیم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مادرم اصلا فرصت نکرد چیزی از شما برای من تعریف کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار از اینکه میون حرفش پریده بودم عصبانی شد چون لحظه ای چهره اش در هم رفت اما صدای محزون من آتش خشم او را مهار کرد و لبخند محزونی زد و ادامه داد:(یک راننده بی سر وپا زندگی مارا برهم زد) نگاه خشمگین خود را به او دوختم و او بی توجه به خشم من ادامه داد:(درسته که نیمی از وجود تو از اون مردک شکل گرفته اما خون سهند هم در رگهای تو جریان داره و همین امر باعث شده تا پدرم قبل از مرگش تو را هم به یاد داشته باشه...پدرم عزیز خان سهند نه سال پیش مارو تنها گذاشت و خوب یادم هست که تو و اون مردک یکبار هم برای عرض تسلیت نیو مدید...) نمیدونم چرا اینقدر اصرار داشت پدر مرحومم را تحقیر کنه .دیگه نتونستم جلوی اشکام را بگیرم و با اعتراض در حالیکه بغض مانع راحت صحبت کردنم میشد ، گفتم :( من هنوز داغدار پدرم هستم ...میشه اینقدر بهش توهین نکنید). او ابتدا اخمی کرد و بعد دستمالی از جعبه نقره ای دستمال کاغذی بیرون کشید و به طرفم گرفت و ادامه داد:( عزیز خان سهند مال و اموال بسیاری داشت و داره ....من خوب میدونم که اوضاع مالی تو اصلا خوب نیست حاضرم شرط ببندم همین الان بیشتر از بیست هزار تومن توی کیفت نداری) لحن تحقیر کننده او به قدری آزار دهنده بود که بی اختیار از جایم بلند شدم و ایستادم در حالیکه دستانم را کنار بدنم مشت کرده بودم. او با خونسردی لبخندی زد و گفت :( عزت نفست درست مثل مادرته ....چشمات بی نهایت منو یاد مادرت می ندازه ...اونهم وقتی از دستم عصبانی می شد همینطوری بهم زل میزد....) بعد آه بلندی از ته دل کشید و با صدایی محزون گفت:( بنشین دختر جان بنشین ) نمیدونم توی صداش چی بود که آرومم کرد و نشستم. و او ادامه داد:(خوشحال باش دختر جوان که ثروت عظیمی یک شبه مال تو خواهد شد) بعد مکث کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ام بخواند اما من گنگ و منگ تر از این بودم که بفهم چه اتفاقی در شرف رویداد است به همین دلیل گفتم :( متوجه نشدم) او ادامه داد:( خلاصه مطلب اینه که سهند بزرگ در وصیت نامه اش گوشه چشمی هم به تو داشته ....البته نه به طور م*س*تقیم . پدرم به همسرش وصیتی کرده -یعنی مادرم- و مادرم حالا که در بستر بیماری افتاده و امیدی هم به بهبودی نداره ، در وصیت نامه اش وصیت همسرش را عملی کرده....البته وصیت نامه تا زمان از دنیا رفتن مادرم نزد وکیل اوست و هیچکس از جزئیات آن خبر ندارد...مادرم علاوه بر ارثی که از اموال همسرش برده خودش هم از ملاکان بزرگ بوده و ثروت عظیمی متعلق به شخص خود اوست....بهر حال مادرم خیلی ضمنی مرا از این قسمت از وصیتش که مربوط به تو میشده با خبر کرده . پدرم علاوه بر یک هشتمی که یک همسر از شوهرش ارث میبرد سهم قابل توجهی را نیز قبل از مرگش به نام مادرم کرد و در وصیتی که به مادرم کرده بود از او خواسته بود تا این سهم را برای دختر مریم کنار بگذارد. مادرم ابتدا اصلا زیر بار این حرف نمی رفت و حتی بعد از مرگ پدرم به هیچ عنوان این موضوع را مطرح نکرد تا همین اواخر که اون مردک....تو پدرت را از دست دادی و مادرم هم مشغول تنظیم وصیتش شد و سرانجام نمیدونم چی شد که راضی شد وصیت پدرم را عملی کنه و همون مقدار سهم را به تو بخشید ....لازم به گفتنه که هیچکس غیر از ما سه نفر از این موضوع خبر نداره و همینطور اینکه این سهم به قدری هنگفته که زندگی تو زیر و رو خواهد شد....نظرت چیه؟) من مات و مبهوت به او نگاه می کردم اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم یعنی این خانواده عب*و*س و خودشیفته راضی بودند به همین راحتی ثروت هنگفتی را به من واگذار کنند؟ یعنی یک دفعه مهربان شده بودند؟ با من و من گفتم :( راستش راستش یه کم باور کردنش سخ...سخته برام ...یعنی اص.. اصلا انتظار نداشتم ....یعنی باور نمیکنم که ..که بعد از این همه سال که از ما نفرت داشتید یه دفعه بخوایید چنین دست و دلبازی ای بکنید) مصطفی سهند نیشخندی زد و گفت :( اولا که ما از هیچ کس متنفر نیستیم ثانیا قرار نیست این پول بی هیچ قید و شرطی بره تو گلوی شما) لحن تند او به قدری آزاردهنده بود که احساس کردم آب گلویم خشک شده. او ادامه داد:(یک شرط خیلی بزرگ برای این کار وجود دارد که اگه سهمت را بخوای باید بپذیریش و اگر نخوای ....البته چون اسم تو در وصیت نامه ذکر شده و هنوز زنده هستی اگر نخوای شرط را بپذیری و سهمت را بگیری یعنی سهمت بلا تکلیف بمونه قانون اون سهم را مصادره میکنه و این سهم از ثروت سهند ها خارج میشه و این چیزی نیست که ما بخواهیم ...پس تو یا شرط را می پذیری و سهمت را میگیری یا سهمت را قانونا می بخشی و میری دنبال سرنوشت خودت) من که حسابی کنجکاو شده بودم به دهان او زل زده بودم و منتظر باقی عرایض او بودم . او از جایش بلند شد و پشت سر من قرار گرفت و گفت :( من به عنوان فرزند ارشد خاندان سهند و مادرم به عنوان بزرگ این خاندان اصلا تمایل نداریم که این ثروت از این خاندان خارج شه و از انجاییکه انسانهای با مرام و خداترسی هم هستیم اصلا دلمان نمی خواهد حق کسی را بخوریم لذا مصرانه از تو می خوام که از سهمت نگذری چون نمیشه منکر رگ و ریشه تو شد و حق خواهرم -هر چند که ظلم بزرگی درحق این خانواده کرد - را نادیده بگیریم بنابراین تو باید به اندازه خودت -که نصفه نیمه سهند هستی- از این اموال ارث ببری...ولی خاندان اصیل ما اجازه نداره اصالت خودش را با وصلت با ادمهای بی سر وپا خدشه دار کنه...ما یا با اصیلهایی مثل خودمون پیوند برقرار می کنیم یا با خودمون....بنابراین ما نمی تونیم اجازه بدیم که ثروتی به این عظمت به دست ادمهای بی اصالت بیفته و ریز ریز و خرد بشه.....) بعد خسته از سخنرانی رسمی اش نفسی تازه کرد و دوباره روبروی من نشست و گفت:( حالا بگو این ارث را می خواهی یا نه؟) من بی معطلی گفتم : ( ولی من هنوز یه کم گیجم راستش و شما هنوز شرطتون را نگفتید) او ابرویی بالا انداخت و گفت:( هنوز شرط را نگفتم ؟! فکر کردم متوجه شدی....واضحتر میگم ...تو تنها با کسی میتونی ازدواج کنی که من میگم...این ثروت باید در این خونه بمونه این تنها شرط ماست....) به وضوح یکه خوردم اصلا انتظارش را نداشتم . بعد از لحظاتی سکوت گفتم :( و اگه من قبلا ازدواج کرده باشم و متاهل باشم چی؟) او پوزخندی زد و گفت :( حالا که نکردی....اگر هم کرده بودی یا مجبور بودی سهمت را ببخشی یا از همسرت طلاق بگیری ...مسئله بغرنجی نبود قابل حل بود دختر جان.) برای لحظه ای چقدر ازش متنفر شدم. با این طرز تفکر چطور می تونست اسم با مرام و خداترس را روی خودش بگذاره....وحشتناک بود ثروتهای کمتر از این هم می توانست باعث ظلم وجنایتهای زیادی بشود چه رسد به این ثروت که مشخص بود نسل در نسل زیادتر شده و به نسل بعدی رسیده. چقدر ما آدمها ضعیف بودیم چقدر راحت می توانستیم عنان خودمون را به دست مال و اموال بسپریم و اسمش را بگذاریم اصالت...اعتراف میکنم از اینکه قرار بود پول خوبی به من برسه دلم غنج می رفت ولی بیشتر از اون می ترسیدم. نمی دونستم آیا می تونستم خودم را قاطی این بزرگان به اصطلاح اصیل جا کنم یا نه . آیا اصلا می تونستم از این ثروتی که قراره بعد از مرگ مادربزرگم بهم ارث برسه استفاده و محافظت بکنم یا نه. اصلا می تو نستم شرط او را بپذیرم یا نه.... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جوابت را نشنیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای او به خودم اومدم نگاه گیج خود را به او دوختم. او ادامه داد:( من اگر شرایط تورو داشتم حتما میپذیرفتم ولی از اونجا که میدونم از یکدنگی ها و لجبازیهای خواهرم هم ارث بردی بهت فرصت می دم تا خوب فکر هایت را بکنی.) با تردید گفتم :( شرط شما خیلی سخته ...من از کجا بدونم در اینده چه جور همسری را برای من انتخاب می کنید...کور ..کچل ...پیر ..مریض...خوش اخلاق بد اخلاق....) مثل اینکه لحن صحبت من به نظرش بامزه اومد چون خنده ای کوتاه کرد و گفت :( نترس خاله سوسکه یه شوهر خوب برات انتخاب میکنم که به سن وسال خودت بیاد ...نکنه فکر میکنی خودت یه هلوی هجده ساله ای....در ثانی این همه ثروت ارزش اینو داره که یه عمر با یه کورکچل هم زندگی کنی ..نداره؟) با تمام نفرت بهش نگاه کردم .مثل آب خوردن آدم را تحقیر می کرد . از شکل لباش متنفر شدم . هر بار که بهش نگاه میکردم بیشتر ازش بدم میومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه ارزشش را نداره ...آدم پول می خواد که با آسایش زندگی کنه نه اینکه آسایشش را به پول بفروشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع از جام بلند شدم. او در حالیکه لم داده بود گفت:( به خاطر صاحبخونه نا جوری که داری و خیلی دوست داره برات حرف دربیاره ترجیح می دم شب را در یکی از اتاقهای ویژه مهمان سر کنی و همین جا فکرهاتو بکنی نه توی اون زیرزمین نمور....فکر کنم اگه دو روز از امکانات اینجا بهره مند شی حتما شرط را می پذیری.) بدون اینکه بخوام به حرفایش توجه کنم گفتم :( من همون زیر زمین نمور را ترجیح میدم ...اگه لطف کنید و از راننده تون بخواید منو بر گردونه ممنون میشم.) برای اولین بار با نگاهی خریدارانه سر و پای من را برانداز کرد و گفت:( مادرت زیبا بود اما تو جذاب تری...دوست دارم بدونم چرا تا حالا ازدواج نکردی؟) با اینکه دلم نمی خواست بیش از این با او همکلام شوم اما گفتم:( فرصتی نداشتم که بخوام به ازدواج فکر کنم) او که انگار قانع نشده بود گفت :( یعنی هیچوقت هیچ رابطه ای با کسی نداشتی حالا دوستی یا فراتر از اون ، نامزدی؟) با صدای محکمی گفتم :( عرض کردم خیر) او لبخند زشت دیگری زد و سری تکان داد.و بعد دکمه ای رافشرد و گفت:( مهمان را بر گردونید به منزلشون) و بعد به من گفت : ( راه خروج را بلدی یا بگم راهنماییت کنند) بی معطلی گفتم :( بلدم) و باعجله به سمت در رفتم و خواستم در را باز کنم که گفت:( فقط تا آخر همین ماه فرصت داری که شرط را بپذیری در غیر اینصورت باید سهمت را ببخشی) به سمت او برگشتم و گفتم :( فرض کنیم که من پذیرفتم چه تضمینی وجود داره که این ارث به دست من برسه یا به نام من بشه) او سری تکان داد و گفت :( همه چیز قانونی ثبت خواهد شد به محض اینکه تو بپذیری با اون شخص ازدواج کنی همزمان با عقدت این ارث به تو تعلق خواهد گرفت تو می تونی قبل از ازدواج با وکیل مادر ملاقات داشته باشی و شخصا آن قسمت از وصیت که به نام توست را بررسی کنی...مطمئن باش اگه قرار بود کلکی سر هم کنیم اصلا چه احتاجی به این کارها بود کی می دونست تو وجود داری...اصلا نیازی نبود تو خبردارشی ...خود به خود از وصیت نامه اسمت حذف می شد آدمها حاضرند برای پول هر کاری بکنند دیگه پاک کردن اسم تو که کاری نداشت دختر خام! برو خداروشکر کن که ما ادمهای اصیل و نجیبی هستیم...حالا برو که دیگه زیادی داری حرف می زنی) و با اشاره دستش از من خواست گورم را گم کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تختم دراز کشیده بودم و یک به یک حرفای آزاردهنده مصطفی سهند توی گوشم طنین می انداخت. چقدر ازش متنفر شده بودم . چقدر دنیاش با دنیای من و آدمایی امثال من فرق داشت. دغدغه اون چی بود؟- نگه داشتن اموال توی خانواده به اصطلاح اصیل و نجیبشون ! من چی؟ - پیدا کردن کار ، یه سر پناه و سیر کردن شکمم ! با اینکه از لحاظ مالی مشکل داشتم ولی غیر از همون یه لحظه که از شنیدن اینکه ارث می برم خوشحال شدم دیگه احساس خوشایندی نداشتم . مثل یک بازی بود .دلم نمی خواست مثل یک مهره بهم نگاه کنند. واقعا راجع به من چی فکر میکردنند؟ فکر می کردند من آینده م را می سپارم به اونها تا برام بسازنش! یا فکر میکردند حاضرم نوکر بی قید و شرط اونها باشم و در عوض یه ثروتی اسما مال من باشه و چه بسا حتی نتونم دخل و تصرفی توش داشته باشم. مطمئنا بعد از ازدواجم می خواستند مسئولیت همه اون ثروت را به همسرم واگذار کنند....چی راجع به من فکر کرده بودن این احمقای از همه چی بی خبر. نفس عمیقی که توو سینه م بود با صدا بیرون دادم و زیر لب گفتم:( مامان مطمئنم که به خاطر این فک وفامیل احساس شرمندگی میکردی) و چشمام را بستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم ساعت چند بود ولی با صدای چندش آور خانوم جلالی که انگار با لگد به جون در آهنی قراضه لونه م افتاده بود از خواب بلند شدم . یک روند صدام میکرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی! دختر جان خونه ای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص از رختخواب زدم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله بــــــــللللله؟ اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کردم .نگاه بی حوصله م را انداختم بهش و سلام خفیفی دادم و منتظر شدم نطق کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صبح به خیر خانوم خوشگله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن و کلماتی که به کار برد تعجب کردم. چی توی سرش بود؟ چشمهام را کمی جمع کردم و با دقت نگاهش کردم و گفتم :( امری داشتید؟) بی تعارف خودش را مطابق معمول انداخت توو خونه و گفت:( حتما صبحونه نخوردی بگم سارا برات بیاره ...چایی تازه دمه) بی میل گفتم :( زحمت نکشید گرسنه نیستم ....نگفتید کارتون چیه؟) کمی این پا اون پا کرد و گفت:( دیشب دیدم همون راننده داییتون تورو رسوند....به نظر دایی اینات خیلی مایه دار باید باشن نه؟!) نفس عمیقی کشیدم و گفتم :( شما که خودتون از همه چی خبر دارید این یه موردم از خود راننده می پرسید بهتون می گفت که داییم اینا پولدارن) لحن کنایه آمیز من اصلا توو روی سنگ پاییه این بشر اثر نکرد و ادامه داد:( آره قبلا هم تو مراسم بابات خدابیامرز دیده بودمشون ولی فکر کردم از اقوام خیلی دورن نمی دونستم خونواده مادریت هستند که) با لحن به شدت بی حوصله ای گفتم :( خب ؟ حالا که فهمیدید ...! چه کمکی از دست من بر میاد؟) زنک احمق با وقاحت خاصی گفت :( خواستم ببینم شاید بخوان لطفایی که من و خونوادم در حق خواه*ر*زاده شون کردیم توو این مدت ، یه جورایی جبران کنن...) چشمام به وضوح از حدقه زده بود بیرون ، طوری که خانوم جلالی گفت :( چرا اینجوری نیگاه می کنی ....خب تو یه دختر تنها هستی که اگه حمایتای خونواده من نبود الان همین در و همسایه که به ظاهر قربون صدقه ت میرن ، پاشنه خونمو کنده بودن که زودتر تورو از این محل رد کنم بری.....) بعد انگار باورش شده بود دارد حرفهای منطقی و به حقی می زند با قیافه حق به جانب تری ادامه داد:( والا توو این دوره زمونه دختر باید سایه سر داشته باشه باید سرو صاحاب داشته باشه و گرنه حرفای خاله زنکی مردم مگه می ذاره آدم زندگیشو بکنه....درست نمی گم عزیزم؟) وای که دلم می خواست دو دستی گلوشو فشار بدم .چقدر حرصم می گرفت وقتی بهم می گفت عزیزم. چشمهام دیگه کم مونده بود بیفتند جلوی پاهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما که تا دیروز به خاطر همین حرفای خاله زنکی داشتین منو رد می کردید الان چطور یه دفعه احساس کردید که منو تحت حمایت خودتون گرفتید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عزیزم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمامو ریز کردم و گفتم :( من عزیز شما نیستم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا هر چی...ببین دختر جان ...اون مال دیروز بود ...ببین اگه بخوای می تونی اینجا بمونی ...فقط ...فقط اگه داییتون قبول کنه زحمتهای مارو یه جور جبران کنه ...متوجه منظورم که هستی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباورم نمی شد که واسه داییم کیسه دوخته. چقدر آدم می تونست وقیح باشه.!!!! سعی کردم کنترل خودمو از دست ندهم و با طمانینه حرفم را بزنم از این رو نفس عمیقی کشیدم و گفتم:( خانوم جلالی همونطور که توافق کردیم من اینجا را تخلیه می کنم حتی زودتر از موعدی که شما گفتید....در ضمن درسته من فامیل پولداری دارم ولی سالهاست با اونها قطع رابطه کردیم ...رفت و آمدی هم که دیشب شرف فرمای حضورتون بود فقط برای پرداخت آخرین بدهی ام به این خانواده بود...این را گفتم که فکر نکنید من لقمه چرب و نرمی ام و میتونید از کنار من به یه آب و نونی برسید...زهی خیال باطل.....) همینطوری زل زده بود به دهان من ، از چشماش می خوندم که هنوز امیدش را از دست نداده برای همین قبل از اینکه بتونه جولان بیشتر بده گفتم:( می تونید برید خانوم جلالی ...دیگه حرفی نمونده درسته) انگار یه تکانی به خودش داد تا بتونه حرفهای منو هضم کند بعدهم چشم و ابرویی نازک کرد و درحالیکه به سمت در می رفت گفت:( پس تا یه هفته دیگه خونه رو تخلیه کن ) پوزخندی زدم و گفتم :(سعی خودمو میکنم ولی قانونا قرار داد من تا آخر ماهه پس قبل از اون هیچ کس نمی تونه منو مجبور به ترک این آلونک بکنه) و قبل از اینکه جوابم را بدهد محکم در را پشتش کوبیدم ولی صدای غرولندش توی پله ها میومد. آه... اینم شروع صبح دل انگیز ما!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته گذشته بود و من هنوز در به در پیدا کردن خونه و کار بودم....روزی نبود که نشینم و گریه نکنم.کاملا نا امید و خسته بودم .مثلا لیسانسه مملکت بودم اونهم از یه دانشگاه دولتی...هر روزم شده بود تلفن زدن و فرم استخدام پر کردن و از این بنگاه به اون بنگاه رفتن. کم آورده بودم . با اینکه نمی خواستم اینطور باشه ولی حسابی در مونده شده بودم .به شدت احساس بی پناهی میکردم. هرازگاهی هم که خیلی به هم می ریختم پیش خودم فکر میکردم دل را به دریا بزنم و برم سمت خانواده مادری ام ولی به همان سرعت هم پشیمون می شدم. شبها وقتی میرسیدم پاهام از شدت پیاده روی ورم می کرد و با ناله خودم را اینطرف آنطرف می کشوندم. تتمه پولهام دیگه داشت تمام می شد و من وحشتزده از فردا و فرداها هنوز نمی دونستم باید چه کار کنم .روزها تند تند می گذشت و من واقعا عاجز شده بودم. به زمین و زمان ناسزا می گفتم . آنقدر شبها گریه کرده بودم که احساس می کردم چشمهام ضعیف شدند. به هر دوست و همکار سابقی سپرده بودم که برایم به دنبال کار و خونه باشند اما هنوز از هیچکدوم خبری نشده بود. تا اینکه بالاخره بعد از مدتها گوشی موبایل ارزون قیمتم یه تکانی به خودش دادو به صدا در آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام چطوری هیوا جان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز خنگ شدی ! شماره م نیفتاده مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آه ...تویی مهسا...خوبی؟ نه به شماره اصلا توجه نکردم...خوبی ؟ چه خبر ؟ از شرکت چه خبر؟ من نیستم خوش می گذره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلامتی...شرکت هم تقصیر خودت بود دختر ...نباید اونطوری تو روی رئیس وای میستادی دیگه....هر چی نباشه مثلا رئیسه دیگه...حالا خنگ و گوگول هست که هست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونم وا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهر حال جات خالیه ...در واقع نگذاشت جات خالی بمونه ...زود یکی از دختر گندیده های فامیلشو آورد جای تو...تو چیکارا کردی ؟ تونستی کار پیدا کنی ؟ خونه چطور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه عمیقی از ته دلم کشیدم و گفتم :( آره یه قصر با یه قیمت خوب تو زعفرانیه پیدا کردم کرایه ش بد نبود گرفتمش...کار هم که خیلی دنبالم میان ولی من خودم دیگه زیاد حوصله ندارم ....) مهسا به تلخی خندید و گفت:( نا امید نشو ...مثلا یه خانوم مهندسی واسه خودت....فوق لیسانسم که همین روزا جوابش میاد و انشالا در میای....عزیزم واسه بچه های فنی مهندسی زود کار پیدا می شه ...تو دندون رو جیگر بذار تا بهت بگم چه خبره... زنگ زدم همینو بگم اگه ننالی اینقدر البته ....یعنی در واقع دو تا خبر خوب دارم برات البته یکیش را شاید زیاد دوست نداشته باشی ولی دومیش خوبه....هیوا جان ! یه بنده خدایی هست از آشناهای شوهرم مجید،- راستی مجید هم برات سلام می رسونه اونم از وقتی تو رفتی و جات این دختره اومده اصلا روز خوش ندیده میگه نمی تونم با این دختره کار کنم خیلی عقب افتاده ست..خلاصه -چی می گفتم؟ آهان...یکی از آشناهای مجید دنبال یه کارمند میگرده ولی یه کم شرایطش خاصه یعنی مناسب هر کسی نیست...نمی دونم تو خوشت بیاد یا نه ولی به شنیدنش می ارزه...این یارو یه خر پول حسابیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان حرفش پریدم و گفتم :( حالم از هرچی خر پوله بهم می خوره !) مهسا هم با لحن با نمکی گفت :( خیلی ممنون لطف عالی زیاد امری نباشه رفع زحمت کنیم ) خندیدم و گفتم :( لوس نشو بگو ببینم چی می خوای بگی) مهسا ادامه داد:( ببین این یارو دنبال یه نفر میگرده که یه جورایی همراهش باشه همیشه ...مثل مدیر برنامه یه چیز توو این مایه ها...تا این جا بد نیست اما بدیش اینجاست که خیلی سفر میره و تو هم باید همیشه همراهش باشی و اینکه همیشه استند بای باشی چون کاراش زمان و مکان نداره...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب ؟ تا این جاش زیاد هم بد نیست اگه حقوق خوبی بده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باز خنگ شدی هیوا! زیاد هم خوب نیست چون عملا دیگه وقت آزاد برای خودت نداری بعلاوه زیاد هم با رشته ت جور نیست...یعنی بی ربطه دیگه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی دونم الان اینقدر به بن بست خوردم که حاضرم این کارای بی ربط هم قبول کنم....حالا خبر دومیت را بگو همون خبر خوبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم تو چه شرایطی هستی ولی این کاره که میگم حتما درامد خوبی هم داره ....هیوا جان اینی که گفتم همون خبر خوبه بود دیگه هنوز اولیش را نگفتم که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیری تو !!!!زودتر بگو دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خونسرد باش دخترم الان میگم...آقای رئیس همچنان که سعی میکنه یه نفر دیگه رو سر جای تو بذاره و به اصطلاح به ما بفهمونه که ریاست یعنی این ...همچنان هم سعی میکنه دورا دور جویای حال و احوال تو باشه و دیروز بالاخره غیر م*س*تقیم بهم سپرد که یه بار دیگه قضیه خواستگاریشو به اطلاعت برسونم ببینم نظرت تغییری کرده یا نه ...چون اون می خواست بدونی که هنوز سر حرفش هست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مردک ....! به اطلاع آقای مهرداد هدایت برسونید که نظر من همون بود که گفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیوا جان عجله نکن..هدایت مرد بدی نیست از حق نگذریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای مهسا!!! من اصلا نمی تونم چنین آدمایی رو تحمل کنم...اونم نمی تونه منو تحمل کنه....اصلا به تیپ و قیافش کاری ندارم همه چیش خوب ولی ...نه نه ....نمی تونم اصلا فکرش هم بکنم...اون یه آدم کاملا دیروزیه...انگار سی سال دیرتر شناسنامه ش را گرفتن....اصلا محاله....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهر حال من باید نقل قول می کردم....حالا نظرت راجع به اون کاره چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بدم نمیاد یه امتحانی بکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم فکر می کنم برای مصاجبه برو شاید خوب بود تونستی با هاش کنار بیای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش چه کنار بیام چه نیام مجبورم ظرف یکی دو روز آینده یه جا مشغول شم ...هفته دیگه باید خونمو تحویل بدم ولی هنوز نه جایی پیدا کردم نه کاری....دارم دیوونه میشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهسا انگار بغض توی گلوم را تشخیص داد و گفت:( بسه بسه ...یه موقع آبغوره نگیریا...من خیلی امیدوارم ....تو هم امیدتو از دست نده...فردا مجید خودش بهت زنگ میزنه و بهت میگه کجا باید بری...) یه لحظه به ذهنم رسید و گفتم :( راستی مجید این طرفو از کجا میشناسه؟ تو هم میشناسیش؟) مهسا بعد از مکثی گفت:( راستش من نمیشناسم ولی یه مدتی هست با مجید آشنا شدن..مجید که خیلی ازش برام حرفی نزده اصلا نمیدونم چه جوریه ؟چه شکلیه؟ پیره ؟پاتاله؟ جوونه؟...) بعد با لحن شیطنت آمیزی گفت:( آی بختت بزنه یارو از اون پسر خوشگل جذابای جوون مجرد پولدار باحال باشه...یه دل نه صد دل عاشقت بشه ...تورو هم ردت کنیم بری) خندم گرفت. این مهسا هم برای خودش سناریو نویسی بودا. در تمام این سه سالی که همکار خودش و شوهرش بودم به این لوده بازیاش و سناریو نویسی هاش عادت کرده بودم. دختر صاف و ساده و خوبی بود دو سالی از من کوچکتر بود ولی انگار پخته تر از من بود.حداقلش این بود که یاد گرفته بود به رویاهاش احترام بذاره حتی به همون سناریو های به قول ما خنده دارش. برای همین خندیدیم و گفتم:( تو چقدر با حالی جوون! آره عین قصه ها ...منم که پری دریایی هستم و هرکی منو ببینه دهنش باز می مونه و توی یه نگاه عاشقم میشه...شایدم وقتی برای مصاحبه رفتم از شدت گیرایی پسر مردم ...منم هاج و واج شدم و وقتی خواستم بزنم بیرون لنگه کفش بلورینم را جا می ذارم و ما بقی قصه...همه میفتن دنبالم که این فرشته زیبا و بی همتا رو پیدا کنند و ....من خوشبخت میشم) مهسا از خنده غش کرده بود و به زحمت گفت:( خره چیت از پری دریایی و سیندرلا کمتره!) پوزخندی زدم و گفتم :( اونا از من کمترن البته)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بر منکرش لعنت....خوش قدو بالا نیستی که هستی...گندمی و خوشرنگ ...ظریف ..موهای روشن و خوشرنگ...دماغ عملکرده خدایی...چهره دلنشین ....چشمای حراف....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوه اوه صبر کن تا قبل از چشمو خوب اومدی ولی چی شد یه دفعه...چشمام شد حراف؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بابا این هم تعریف بود ...چشمات یه جوریه که انگار با آدم حرف می زنند تا حالا کسی بهت نگفته بود؟! لااقل دو دفعه که خودم از زبون مهرداد هدایت بیچاره شنیدم ...البته داشت اون موقع از دستت حرص می خورد و با حرص از چشمات می گفت که یه جوری بهم نگاه می کنه انگار داره فحش بهم میده! والا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم :( ای بابا .... تو هم با این هندونه گذاشتنات....)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه والا سیرت و صورت به این خانومی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بسه دیگه خوشم نیومد ...توو فرهنگ ما وقتی می خوان مودبانه به کسی بگن خوشگل نیستی میگن چه صورت خانومی!!! داره ها !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو بابا...من که مسئول فروش تو نیستم بخوام برات بازار گرمی کنم کسی هم که تلفنو شنود نمی کنه بگم برای اینکه جنسو بندازم به طرف دارم ازش تعریف می کنم....ولی اخلاقت گنده ...درست نمی شی تو...خب مزاحمم نشو دیگه یکی دو ساعت دیگه که مجید برسه خونه بهت زنگ می زنه ادرس و موارد لازم را بهت میگه ...فعلا بای بای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنونم خدافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی گوشی را گذاشتم حالم خیلی بهتر بود...مطمئن بودم این کاری که بهم پیشنهاد شده یا قراره بشه اوضاعم را خیلی بهتر می کنه...باید یه دوش می گرفتم و خودم را برای فردا آماده می کردم...سریع به سمت حموم- که چه عرض کنم توالتی که درست کنارش یه دوش گذاشتن...اینقدر فضای توالت کوچک بود که می بایست حواست می بود موقع حمام کردن پات لیز نخوره بیفتی توو کاسه توالت-رفتم.و سریع السیر دوش گرفتم و اومدم بیرون...نمی دونم چرا یک دفعه اینقدر انرژی گرفته بودم ...من مصاحبه زیاد رفته بودم...فردا هم یک مصاحبه مثل بقیه بود پس چرا اینقدر وسواس داشتم که مرتب تر از همیشه باشم....شایدم باورم شده بود که سیندرلا هستم و شاهزاده انتظارم را می کشه...یا شایدم می خواستم هر جور شده این کار ظاهرا بی ارتباط به رشته م را بگیرم و آنرا در این شرایط از دست ندهم. هر چه بود سر تا پا آماده بودم که این کار را مال خود کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که انتظار داشتم آدرس جایی که باید می رفتم یک ساختمان شیک در شمال شهر بود. مجید ، همسر مهسا توضیحات خیلی زیادی نداشت که بخواهد برام بگه:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش منم مدت کوتاهیه که این آقا را می شناسم آقای عبدی وکیل یه آقایی به نام فاتح هستش ...اقای فاتح توو کار تجارته ظاهرا و خیلی هم اوضاعش روبراهه..اینجور که اقای عبدی می گفت مدتهاست دنبال یه شخص قابل اعتماد میگرده تا یه جورایی هم منشی ش باشه هم مدیریت برنامه های شخصیش را به عهده بگیره...البته دنبال یه اقا می گشتند ولی بیشترین وسواسشون به قابل اعتماد بودن طرف و نداشتن محدودیت برای سفرهای مختلف بود...دنبال کسی هم می گشتند که تخصص های تو رو هم داشته باشه...من اول اصلا تو به ذهنم نرسیدی تا اینکه خود اقای عبدی یه بار که داشت راجع به همکارهای سابقمون پرس و جو میکرد یه طورایی نخ داد دستم که شاید بشه از اونها هم استفاده کرد که من بلافاصله یاد تو افتادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنون....حالا برای چی از کارمندای قبلی پرس و جو میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی همینطوری سر صحبت باز شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا طرف قابل اعتماد هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خود آقای عبدی که مرد بسیار شریفیه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جوونه پیره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه سن وسالی ازش گذشته مرد کاملیه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون اقای فاتح چه جور آدمیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش آقای عبدی که خیلی ازش تعریف می کرد می گفت تاجر بسیار موفق و محترمیه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-که اینطور ...خب حالا من باید چی کار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ادرس را برات اس ام اس میکنم....قراره فردا نزدیکای ظهر بری به دفتر کارش..حتما هم بگو که از طرف آقای عبدی معرفی شدی...اگه خود آقای عبدی اونجا بود که بگو مجید مسلمی معرفیت کرده....انشالا که همون کاری باشه که می خوای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه آنچه می دونستم همین بود .فقط دعا دعا می کردم با آدمهای خوبی سروکار پیدا کنم. وقتی به ادرس مورد نظر رسیدم یک تابلو بزرگ و شیک بر سر در یک ساختمان شیک تر خودنمایی میکرد:( بازرگانی فاتح) مختصر و مفید. وارد ساختمان شدم ولی اینقدر استرس داشتم که تقریبا هیچ چیز از زیبایی های شرکت به چشمم نمی امد...فقط یک نگهبان دیدم که وقتی گفتم با آقای فاتح قرار ملاقات دارم ، آسانسور را نشانم داد و گفت : طبقه سوم ...بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir××××××××
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اشاره منشی که با وسواس آزاردهنده ای منو بررسی می کرد از جایم بلند شدم و همراه منشی بعد از گذشتن از یک طاق گنبدی که حد واصل سالن انتظار و اتاقها بود وارد یک هشتی مجلل شدیم که با راهروهای کوتاهی به سه اتاق منتهی می شد یکی از اتاقها یک چهاردری تزئین شده از چوب و شیشه بود و همانطور که کنارش نوشته شده بود برای اتاق کنفرانس بسیار مناسب می نمود. درب دوم که در سمت چپ قرار داشت نیمه باز بود و صدای نامفهوم یک مرد و صدای رسای یک زن می آمد که به نظر بیشتر شبیه مجادله بود. درب روبرو همان دری بود که کنارش نوشته شده بود ریاست و به همان سبک درب اتاق کنفرانس و اتاق دیگر تزئین شده بود. منشی تقه ای به در نواخت و بعد وارد شد. به دنبال او منهم بعد از نیم ساعت انتظاری که پشت سر گذاشته بودم ، وارد شدم. با ورود من منشی گفت:( جناب فاتح ...خانوم صدرایی هستند...من مرخص می شم) و بدون اینکه منتظر جواب فاتح باشد از دفتر خارج شد. وقتی وارد اتاق شدم آنقدر اتاق بزرگ بود که در وهله اول متوجه نشدم که باید به کدوم سمت نگاه کنم و این آقای فاتح در کجا م*س*تقر است. اتاق طوری چیدمان شده بود که در نگاه اول نمی شد مرکز اتاق را پیدا کرد. مثلا برخلاف معمول که همیشه میزهای چندنفری کنفرانس روبروی میز ریاست چیده می شوندو با سطحی ترین نگاه به آن میز معمولا قطور و توجه به امتداد آن می شود میز ریاست را هم دید، میز کنفرانس کوچکی در حد چهر نفره (به زور) در گوشه سمت راست اتاق بود و در وسط اتاق چیزی که خیلی جلب توجه میکرد حوضچه آبی بود که با سنگفرشهای خاص کف اتاق و گلدانهای کوتاه و بلندی که در گوشه گوشه اتاق بود دیزاین خاصی به اتاق داده بود و توجه بیننده را خیلی سریع جلب می کرد .خیلی بیشتر از میزهایی هلالی که در اطراف به چشم می خورد.و من هنوز نتونسته بودم رئیس مربوطه را پیدا کنم. سرانجام صدایی بم و مردانه توجه مرا به سمت دیگر سالن که تقریبا از دیدم دور مانده بود جلب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تشریف بیارید اینجا لطفا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام ...بله چشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با متانت به همون سمت رفتم.مردی جا افتاده و پنجاه شصت ساله پشت میز بزرگی نشسته بود. در دل به افکار رویایی که پشت تلفن با مهسا بلغور کرده بودیم خندیدم . معلوم بود که زندگی واقعی به اندازه هفت آسمون با قصه ها تفاوت داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجناب رئیس بدون اینکه بخواهد سرش را از روی پرونده هایی که مقابلش باز بود بلند کند گفت:( لطفا بنشینید) و بعد از لحظاتی سرش را بلند کرد و اولین و نزدیکترین مبل روبروی میزش را نشان داد. وقتی می نشستم سنگینی نگاهش را حس می کردم . او به پشتی صندلی اش تکیه داده و در حالیکه با دقت مرا اسکن می کرد گفت:( علیک سلام دخترم ) نگاهم را به او دوختم و در حالیکه لحن کلام و کلمه دخترمی که استفاده کرده بود از استرس من کاسته بود گفتم:( من به واسطه یکی از اشنایان به آقای عبدی معرفی شدم و ایشون هم منو به شما ظاهرا معرفی کردند) مرد دستی به محاسن خاکستری رنگش کشید و گفت:( بله بله در جریانم ...خانوم طاهری منشی هم منو در جریان گذاشته بودند...خب دوست دارم بیشتر از شما بدونم...البته قبلش باید راجع به کاری که قراره به شما سپرده بشه بیشتر توضیح بدم نمی دونم تا چه اندازه در جریان هستید.......چیزی میل دارید براتون بیارند؟) بعد بدون اینکه منتظر جواب من بماند دکمه ای را فشرد و گفت:( دو تا آب میوه خنک ممنونم) و بعد ادامه داد:( این شرکت مشغول کار صادرات و واردات هست بیشتر با کشورهای آسیایی و استرالیا در دادو ستد هستیم اما گوشه عظیمی از کارمون مربوط به حمل و نقل میشه ...یعنی شرکت در واقع توی این گرایش هم فعالیت وسیعی داره و حمل و نقل اجناس را بر عهده می گیره...من به شخصه آدم بسیار مشغولی هستم و بر قراری نظم توی زندگی روزانه م برام خیلی سخت شده چون هر روز فعالیت شرکت بیشتر شده و من احساس کردم که باید از یه نفر بخوام به عنوان مدیر برنامه هام کنارم همکاری داشته باشه...البته ترجیح می دادم این فرد یه آقا باشه نه خانوم جوانی مثل شما...ولی بیشتر از هرچیز دوست دارم قابل اعتماد باشه . بخصوص بچه سالم و پاکی باشه...وکیل من به واسطه همکار سابق شما از این مواردی که گفتم اطمینان حاصل کرده و منم چون ایشون را بسیار قبول دارم و سالهاست که کنار هم همکاری داریم ، تائید ایشون را می پذیرم. اما خیلی خوشحالم که شما مجرد هستید چون این شغل به شکلیه که ممکنه اوقاتی که باید در کنار خانواده و همسرتون باشید مجبور شید همراه من به مسافرت بیایید و این کار را سخت می کرد. این شرح کلی از شغلتون بود و اما مبلغی که به عنوان مبلغ پایه در نظر گرفتیم با توجه به تحصیلات شما یک میلیون و پانصد هزار تومان است که امیدوارم برای شروع کار خوب باشه ...مطمئن باشید این مبلغ خیلی جای پیشرفت داره....).
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباورم نمی شد این حقوق برای آدم بیکاری مثل من فوق العاده عالی بود. فکر کنم آثار رضایت به وضوح در چهره ام مشهود شد به طوریکه آقای فاتح گفت:( از حقوق پیشنهادی راضی هستید درسته ؟) لبخند کوتاهی زدم و گفتم :( بله بخصوص در شرایط فعلی ام )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب خانوم ...خانوم صدرایی اگه اشتباه نکردم ....از خودتون بگید از سابقه تون از دلیل ترک کردن کار قبلی تون و اگه خواستید از خانواده تون....)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله ...من فار غ التحصیل رشته .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز شروع نکرده بودم که تقه ای به در خورد و یک جوان قد بلند و بسیار شیک با سینی شربت وارد شد...پیش خودم گفتم : ببین آبدارچی های اینجا چه شیک و پیکن...! ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید خانوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به بالای سرم کردم و لحظه ای نگاهم با نگاه آشنا و نافذ جوان که به دقت مرا می نگریست گره خورد و بلافاصله لیوان شربت را برداشتم و چشم از او گرفتم و گفتم ممنون...جوان به طرف میز آقای فاتح رفت و لیوان را آنجا گذاشت . و در همان حال که در ذهن به هم ریخته ام به جستجوی نشانی از آشناییت چشمان آن جوان بودم و تند تند خاطره ها را ورق می زدم که این نگاه ها را کجا دیده ام ، آقای فاتح از جایش بلند شد و رو به آبدارچی گفت:( خودت بخور ...من میلی ندارم ) و بعد از پشت میزش کنار آمد و گفت:( دخترم متاسفانه من قرار مهمی دارم و نمی تونم بیشتر از این به حرفامون ادامه بدیم ...) بعد نگاهی به آبدارچی کرد و آنقدر نگاهش طولانی شد که منهم به همان سمت نگریستم و پیش خودم فکر کردم :یعنی این پسره نمی فهمه که کارش تموم شده و باید بره حتما باید رئیسش بهش زل بزنه تا بفهمه باید رفع زحمت کنه... هنوز فکرم کامل نشده بود که اقای فاتح گفت :( این آقا که زحمت پذیرایی امروز را کشیدند همه کاره این شرکت هستند....فرزام فاتح ...پسر بزرگم)...کم مونده بود لیوان شربت از دستم بیفته...کمی دستپاچه شدم و در حالیکه سعی می کردم طوری رفتار کنم که متعجب به نظر نیایم گفتم:( بله ...خیلی خوشوقتم ) آقای فاتح پدر ، ادامه داد:( من باید برم ...بقیه مصاحبه تون را پسرم انجام میدن...) و خواست از کنارم بگذرد که به احترامش بلند شدم و گفتم:( بله ...حتما) او با تکان دادن سری خداحافظی کرد و من نیز پاسخ کوتاهی به او دادم و با صدای فاتح پسر که با صاف کردن صداش قصد داشت منو متوجه خودش بکنه به سمت او برگشتم. در همانحال که خودش پشت میز می نشست با اشاره دست از من خواست تا بنشینم. من آروم نشستم در حالیکه سعی می کردم به او نگاه نکنم از حافظه کوتاه مدتتم کمک می گرفتم و چهره جذاب اورا بررسی می کردم. صورت نسبتا گردی داشت. بینی قلمی و ابروان پر و مشکی داشت که کشیده شدن ابروانش به سمت بالا باعث شده بود خیلی جدی به نظر بیاید . البته لبهای گوشتی و فرم تقریبا مثلثی آنها باعث می شد مصصم تر هم به نظر بیاید ولی چشمان کشیده و لجنی رنگش مهربانی خاصی به صورتش داده بود که البته در کنار پیشانی بلندی که غرورش را بیش از بیش هویدا می کرد چندان به چشم نمی آمد. او را در جمع مثبت بر آورد کردم و برای لحظه ای به یاد حرفهای رویایی خودم و مهسا افتادم و لبخند محوی روی لبم نشست که از چشم فاتح که با دقت مرا زیر نظر داشت دور نماند و گفت:( خب ...خانوم.. من هنوز اسم شریف شما رو نمیدونم ...ولی قبل از هر چیز خواستم بدونم چیزی شده که باعث لبخند شما شده؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه اصلا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی من اینقدر دچار ضعف بینایی شدم که اشتباها لبخندی روی صورت شما دیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه ...(دستپاچه شده بودم )...منظورم اینه که علت خاصی نداشت یاد یه خاطره شخصی افتادم همین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-که اینطور...بهتره از خاطره های شخصی در محیط کار فاصله بگیریم و بریم سر اصل موضوع
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش به وضوح جدی و غیر دوستانه شده بود به طوریکه یک کم بیشتر از کمی ، بهم برخورد و اخمهامو توو هم کردم و منتظر شدم تا ادامه بدهد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب اول از معرفی خودتون شروع کنید اسمتون تحصیلاتتون رشته تون خانواده تون و معرفی کلی بی زحمت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن بسیار بسیار جدی شمرده شمرده گفتم:( هیوا صدرایی هستم. فارغ التحصیل رشته عمران .پدرم را اخیرا از دست دادم و م*س*تقل زندگی می کنم )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چندسالتون خانوم صدرایی و سابقه کار دارید یا خیر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نزدیک بیست و هفت سالمه وبله قبلا حدود سه سال در یک شرکت ساختمونی کار می کردم مسئول قسمت کنترل سازه بودم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی شد که کارتونو ترک کردید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به علت اختلاف نظر با مدیریت شرکت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سر چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کاری بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صرفا کاری بود یا دلایل شخصی هم داشتید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید خیلی این جواب براتون مهمه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب دوست دارم بدونم که شخصی قراره با من همکاری کنه چه خصوصیات و ویژگی های رفتاری داره دوست دارم بدونم چه مسائلی می تونه باعث ترک کارش بشه حق دارم یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله ...خب حق با شماست ...من ...راستش من فکر کردم قراره با آقای فاتح همکاری کنم منظورم پدرتونه طبق شرح شغلی که به من دادن...ولی ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان حرفم پرید و گفت:( بهر حال شما قراره به استخدام این شرکت در بیایید ...ولی سرپرست م*س*تقیمتون من هستم ...) بعد با نگاه کنجکاوش صورتم را کاوید و بعد از مکثی گفت :( نگفتید چه چیز باعث اخراجتون شد؟) چشمهام از تعجب گرد شد و بلافاصله گفتم :( اما من به شما نگفتم که اخراج شدم شما چطور متوجه شدید؟) احساس کردم یک نگرانی ناگهانی که حاکی از دستپاچه شدنش بود را با نفس بلندی بیرون دادو گفت:( خب معلومه توی بازار آشفته کار دیگه هیچ کس به میل خودش کارشو ول نمی کنه که ...حتما اخراج شدید دیگه) با لحن سردی گفتم :( اگر هم اخراج نمی شدم خودم اونجارا ترک می کردم...) او با سماجت گفت :( و دلیلش؟) نفس عمیقی کشیدم و با اعتراض به او خیره شدم ولی چون هنوز منتظر بود جوابش را بدهم و از رو نرفته بود گفتم:( دوست نداشتم توو محیطی کار کنم که یه جفت چشم مرتب منو تحت نظر داشته باشند و تازه در مورد اشتباهاتشون هم حق به جانب رفتار کنند) احساس کردم لبخند شیطنت آمیزی از توی چشمانش رد شد و با تردید گفت:( منظورتون از یه جفت چشم ،چشمای مدیر شرکتتون بود درسته؟ ایشون به خاطر چی مراقب شما بود؟) با تعجب نگاهش کردم نمیدونم واقعا نمی فهمید یا خودش را به خنگی زده بود . با بی حوصلگی گفتم:( خواستگار من بود ) حس کردم موقع گفتن این کلمات گوشهایم داغ شده است . یک کم غیر معمول بود که آدم در اولین برخوردی که با یک مرد جوان دارد راجع به خواستگارش حرف بزند بخصوص که قرار باشد آن مرد رئیسش بشود. سرم را برای لحظاتی پایین انداختم تا تجدید قوایی کنم . او ادامه داد:( فکر کنم خیلی سماجت کرده که باعث فرار شما شده) سرم را بالا آوردم و به زور لبخندی در تائید حرف او زدم. فاتح از جایش بلند شد . گفت :( قصد ادامه تحصیل دارید؟) انتظار چنین سوالی را نداشتم به همین خاطر کمی مکث کردم و گفتم :( بله اگه قبول بشم حتما)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس دانشگاه شرکت کردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله منتظر جوابش هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی خوبه اگه همون دانشگاه خودتون قبول بشید به محل کارتون هم نزدیکه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله همینطوره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک دفعه شاخ هام زد بیرون و با تعجب به سمت او که حالا پشت سر من قرار گرفته بود چرخیدم و گفتم :( شما از کجا می دونید من چه دانشگاهی درس خوندم یادم نمیاد بهتون گفته باشم) به وضوح دیدم که دست پاچه شد و به من ومن افتاد وگفت :( بله ...ش..شما نگفتید ...ول..ولی همون معرفتون گفتن) بی معطلی گفتم :( ولی من مطمئنم که معرفم نمیدونه من کجا درس خوندم ) او که مشخص بود نمی دونه چه جوابی می خواد بده گفت:( راستش خودم هم نمی دونم از کجا شنیدم حتما یکی گفته و گرنه من مطمئنم که علم وغیب ندارم ....بگذریم ) بعد دو باره سر جایش نشست و گفت:( خب خانوم هیوا صدرایی...راستی هیوا به چه معناست کجاییه اصلا؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به معنای امید و آرزوست ...فکر میکنم کردی باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قبلا هم شنیده بودم ولی خیلی اسم نادریه ...و البته من یه آقایی رو میشناختم که این اسم را داشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهرحال اسمیه که روم گذاشته شده حالا اگه اسم پسر بوده از این به بعد اسم دخترونه است
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به نظر می یاد بی حوصله شدید درسته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه به هیچ وجه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خانوم صدرایی ...منزلتون کجاست ؟ از حیث مسافت می خوام بررسی کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش تا یکی دو روز دیگه باید به فکر یه جای دیگه باشم و هنوز جایی پیدا نکردم که بخوام دقیقا آدرس بدم.منزل فعلی هم نهایت تا دو روز دیگه متعلق به منه پس نمی تونم به این سوالتون جواب بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی خوب میشه اگه بتونید همین اطراف محلی برای سکونت پیدا کنید اینطوری به محل کارتون هم نزدیک میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منظورتون اینه که من استخدام شدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آه بله ...شما از طرف وکیل پدر معرفی و سفارش شدید ...باید استخدامتون کنیم ولی حتما می دونید که کارتون اصلا مرتبط با رشته تون نیست ...این موضوع ناراحتتون نمی کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهر حال الان شرایطم جوریه که ترجیح می دم تا موقعی که کار مناسبی پیدا می کنم بیکار نباشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی هنوز نیومده فکر رفتن هستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه دقیقا فقط دوست دارم کار مناسب با رشته م را پیدا کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر نمی کنید این رشته اصلا مناسب خانومها نیست...به خصوص در آینده که وظایف زندگی خانومها بیشتر از مردها میشه ...بهتر نیست دنبال کارهای نیمه وقت باشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهش کردم ...خودش مرا برای کاری استخدام میکرد که نه تنها نیمه وقت نبود که ساعت درست حسابی هم نداشت پس چطور می تو نست اینطوری حرف بزنه. با اینحال بدون اینکه بخوام حتی برای لحظه ای به حرفاش فکر کنم بی معطلی گفتم :( شاید... و بابت استخدامم ممنون)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا رفتارش کاملا دوستانه بود و با لبخندی که به چهره داشت گفت :( می تونید همین اطراف ساکن بشید؟) من شانه ای بالا انداختم و گفتم :( اگه می شد عالی بود ولی فکر نمی کنم ...با بودجه من نمی خونه) خدا خدا می کردم نگه بودجه ت چقدره و راجع به مسائل مالی من کنجکاوی به خرج نده دلم نمی خواست در جریان اوضاع مادی من باشه و بفهمه اینقدر وضعم خرابه که الان توی کیفم به زور سه هزار تومن پول دارم. نمی خواستم غرور ظاهری ام خدشه دار شود. ولی ظاهرا او اصلا دست بردار نبود و در ادامه حرفش گفت:( لطف کنید شماره تون را این جا یادداشت کنید) و بعد برگه ای به سمتم گرفت و ادامه داد:( من جای مناسبی را می شناسم که احتمالا به درد شما بخوره...راستی یه شماره حساب هم یادداشت کنید حقوق ماه اول شما پیش پرداخت می شود این رسم این شرکته....یه سری فرم هست که فردا که تشریف اوردید پر می کنید...) بعد کاغذ را از من گرفت و در حالیکه آنرا بررسی می کرد ادامه داد:(منتظر تماسم باشید امروز به شما زنگ می زنم شاید حتی یکی دو ساعت دیگه ...می خوام اون موردی که گفتم را نشونتون بدم) با اعتراض گفتم :( ولی آقای فاتح همونطور که گفتم امکان این رو ندارم که ...) او نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:( بله بله گفتید منهم شنیدم خانوم...اینقدر هم بی استعداد نیستم که متوجه حرف شما نشده باشم...عرض کردم این جایی که موردنظرمه مناسب شماست ...) لحنش به وضوح غیر دوستانه شده بود دوباره . ادامه داد:( میل خودتونه ...می تونید همراهم بیایید و ببنید یا خیر ...به هر حال این لطفی بود که از دست من در حق شما بر می اومد...خود دانید) مانده بودم چه بگویم . از طرفی ازش ممنون بودم از سمتی از رفتار غرورمآبانه ش عصبی شده بودم . از این رو بعد از کمی تعلل گفتم:( بسیار خب از لطفتون هم ممنون...منتظر تماستون هستم ) و از جایم بلند شدم و زیر نگاههای خیره و نافذ او گفتم :( فردا چه ساعتی باید سر کار حاضر باشم؟). بدون اینکه بخواد به احترام من بلند شه دستهایش را در هم قلاب کرد و تکیه گاه چانه اش کرد و گفت:(بهتون اطلاع می دم ...کار شما یه کم از حساب کتاب کار های اداری خارجه...ساعتش متفاوته و همونطور که حتما پدر توضیح دادند یکی از شرایط اصلی متقاضی کار این بود که همیشه در دسترس باشه و وقت آزادی داشته باشه....وقتی ازتون پرسیدم قصد ادامه تحصیل دارید به این خاطر بود که مسلما تحصیل شما یک سری محدودیت ایجاد می کنه و این به نفع ما نیست . با این وجود ذاتا با ادامه تحصیل موافقم ) سری تکان دادم و گفتم:( بسیار خب ...پس اگه امری نیست با اجازه تون) اوسری تکان داد و حتی بدون اینکه زحمت خداحافظی گفتن را به خود بدهد اشاره کرد که می تونم بروم. خیلی حرصم گرفت و حرصم را سریع زمین خالی کردم و با قدمهایی محکم و سنگین به سمت در رفتم هنوز در را باز نکرده بودم که گفت:( خداروشکر که اینقدر قد بلند هستید که برای رفع کوتاهی قد مجبور نباشید پاشنه بلند بپوشید و گرنه پاشنه های بی جون زیر قدمهای سنگین و کوبنده شما دو دقیقه هم دووم نمی آوردند) نمی دونستم چه جوابی باید بدم از حرفش حسابی جا خورده بودم فقط برای لحظاتی بهش نگاه کردم بعد سریع در را باز کردم و زدم بیرون .حال خاصی داشتم انگار مچم را گرفته باشند. نمی دونم با این حرفش می خواست صمیمیت خودش را نشون بده یا اینکه حالیم کنه چقدر حواس جمعه هم نسبت به ظاهرم هم باطنم ، یا اینکه نشونم بده اگه لازم باشه از رک گویی و تیکه انداختن هراسی نداره و بسیار جسوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم چرا خسته بودم.زندگی یکنواخت و غم بار من عادت به این همه تغییر در عرض مدت یکی دوهفته نداشت. در عرض این مدت دو تا ملاقات خاص داشتم ؛ دایی ام و آقایان فاتح. جنس زندگی هر دوی آنها کاملا با جنس زندگی من متفاوت بود. ترس عجیبی داشتم . نمی دونستم این آقایان فاتح چقدر قابل اعتماد بودند. من دختر ترسویی نبودم ولی اصلا آدم خوش بینی هم نبودم.بخصوص اینکه تنها زندگی می کردم و این را همه اطرافیانم می دونستند حتی این کارفرمای جدیدم که تازه قصد داشت دنبال خونه هم برام بگرده. یک کم شرایط غیر عادی بود . امثال این لطفها در جامعه امروزی خیلی عجیب بود . یک کار با این درآمد و یک کارفرمای دلسوز و همه چی به نظر غیر عادی می آمد. انگار زندگیم داشت حسابی آلیسی ( آلیس در سرزمین عجایب) میشد. ناگهان یادم افتاد که مصطفی سهند فقط یک ماه بهم فرصت فکر کردن داده بود و این یکماه هم تمام شده بود و هنوز خبری از آنها نشده بود....یعنی منصرف شده بودند یا اتفاقی افتاده بود...مطمئنم که انها بی خیال این قضیه نمی شدند پس چه چیز باعث شده بود سراغی از من نگیرند؟!.... مغزم داشت سوت می کشید...پر از فکر و خیال و اوهام و ترس بود. نمی دونستم آینده چه چیزی برایم رقم زده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در شرکت که بیرون اومدم. بدون اینکه مقصدم را مشخص کرده باشم فقط قدم می زدم و به این موارد فکر می کردم هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر احساس ترس می کردم . کمتر مطمئن می شدم که این کار را قبول کنم. نمی دونم چند ساعت قدم زده بودم که از شدت درد کف پا به خودم اومدم. گوشه ای ایستادم تا ببینم دقیقا به کجا رسیدم. نزدیک های تجریش بودم. هیچی از مسیر نفهمیده بودم. به ساعتم نگاه کردم کم مانده بودم شاخ در بیارم اونهم از نوع خالدارش. ساعت از پنج بعد ازظهر هم گذشته بود و من تووی اوج گرما زیر آفتاب ساعتها مثل دیوانه ها قدم زده بودم .تازه احساس کردم که اصلا حالم خوب نیست. یاد کارتونهای تام و جری افتادم . وقتی تام طفلک قرار بود از یک پرتگاهی پرت بشه تازه وقتی به زیر پاهاش نگاه می کرد و می دید چندین قدم روی هوا برداشته ، و چیزی زیر پاهایش نیست می فهمید که باید بیفته و سقوط می کرد. حالا درست عین زندگی من شده بود . تا وقتی که توی شرکت بودم و حقوق مناسبم را شنیدم و اوضاع را بر وفق مراد می دیدم اصلا به زیر پاهام فکر نکرده بودم ولی حالا که فکر می کنم می بینم این کار یه کم بو داره. یا حتی همین حالا ، تا وقتی به ساعت نگاه نکرده بودم و حواسم نبود زیر آفتاب وحشتناک یک روز گرم تابستانی دارم قدم می زنم ، احساس گرما نکرده بودم ولی حالا که به ساعتم نگاه کرده بودم فهمیدم که از شدت گرما حالم داره بد می شه. از اینرو با عجله خودم را به یک آبمیوه فروشی توی میدون رسوندم و با عجله یک خاکشیر سفارش دادم دعا دعا می کردم قیمتش بیشتر از دو هزار تومن نباشه. تمام پولم را برای تسویه حساب کرایه به صاحبخونه داده بودم و دو سه روز بعدهم مقدار قابل توجهی برای آب و برق و گاز و تلفن بهش داده بودم. فکر می کنم به زحمت بیست هزار تومن در کارت بانکیم باقی مانده بود. وقتی لیوان خاکشیر را از فروشنده گرفتم دستهام آشکارا می لرزید. فکر می کنم صورتم هم خیلی بر افروخته شده بود چون فروشنده با نگاهی خاصی لیوان را به دستم داد و حتی با نگرانی گفت:( چیز دیگه ای هم میل دارید) من فقط با سر جواب منفی دادم و او اضافه کرد:( خیلی خنکه حالتونو جا میاره ) تشکر کوتاهی کردم و پیش خودم فکر کردم این آفتاب لعنتی امروز از کدوم طرف در اومده که آدماش با من مهربون شدند و اوضاع داره روی دنده متفاوتی می چرخه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز چند جرعه بیشتر نخورده بودم که موبایلم به صدا در اومد. با دستان لرزانم گوشی را از جیبم درآوردم و به شماره نا آشنایش نگاه کردم و دکمهcall را زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام خانوم صدرایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام ؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فاتح هستم خانوم به جا اوردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آقای فاتح؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا حالم خراب بود چون یک ثانیه ای طول کشید تا مغز نابودم بفهمه کیه! از لحن متعجب خودم کمی خجالت کشیدم . حتما پیش خودش فکر می کنه این دیگه چه خنگیه که ما استخدام کردیم. حالا نمیدونستم کدوم فاتح هست ؟ پدره ست یا پسره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی عرض کردم فاتح هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله بله ...سلام آقای فاتح
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفته بودم که امروز باهاتون تماس می گیرم ...منتظر تماسم نبودید ظاهرا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه بله بودم( معلوم شد فاتح پسره)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبید شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله فکر می کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان منزل تشریف دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منزل ؟ نه نه ...بیرون هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواستم به ادرسی که میگم تشریف بیارید البته اگه هنوز به دنبال خونه هستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونستم چی بگم کاملا دودل بودم حتی دیگه مطمئن نبودم که می خوام برای آنها کار کنم یا نه...ولی وقتی یاد پولهای توی کیفم افتادم ...فهمیدم که خطر بی پولی و تنهایی از خطر حدس و گمان های من بیشتره...پس یک جورایی دل به دریا زدم و سرم را به سمت امامزاده صالح چرخوندم و گفتم :( خدایا به امید تو)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی نشنیدم چیزی گفتید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار با صدای بلند گفته بودم خدایا به امید تو ، از این رو با عجله گفتم :( نه نه چیزی نگفتم )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خانوم لطفا زودتر جواب بدید که می خواهید اون خونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله کجا باید بیام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ادرس را یاد داشت کنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله چشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم در کیفم به دنبال یک تکه کاغذ بگردم که احساس کردم سرم سنگین شده و نگه داشتنش برام سخت شده...خدارا شکر که تووی مغازه آب میوه فروشی میز صندلی بود و من نشسته بودم و گرنه روی زمین ولو می شدم. به شدت دچار سر گیجه شده بودم طوری که گوشی از دستم افتاد و از آنجا که مغازه هنوز خلوت بود با صدایی که از افتادن گوشیم بلند شد فروشنده به سمت من چرخید نمی دونم در چه وضعیتی بودم که حس کردم یه نفر گوشیم را به سمتم گرفته و با نگرانی می گه:( سعی کنید یه کم از این خاکشیر بخورید حتما گرما زده شدید؟ خوبید خانوم؟) بعد تماس لیوانی را با لبم حس کردم و چند جرعه ای نوشیدم و در همانحال گیج و ویج که سرم روی میز می افتاد شنیدم که فروشنده با کسی با نگرانی صحبت می کنه. اینقدر هوشیار نبودم که بفهمم چه می گویند. حتما با یکی از مشتریها حرف می زد. ولی بعد از لحظاتی احساس کردم مرا مخاطب قرار داده . دستش را روی شانه هام حس کردم که سعی می کرد سرم را از روی میز بلند کنه. به زحمت تونستم چشمهامو باز کنم.چقدر وحشتزده و نگران بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم خوبید؟ بهترید؟ تورو خدا یه حرفی بزنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم چقدر طول کشید که جوابش را دادم:( خوبم) با صدای بلندی نفسش را بیرون داد و دوباره لیوان خاکشیر را نزدیک لبم گرفت و گفت :( بخورید ) جرعه ای خوردم و به زحمت با صدای خفه ای گفتم :( نگران نباشید فقط بذارید چشمامو ببندم) و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ او باشم . سر سنگینم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداهای نامفهومی که می شنیدم چشمهامو آروم آروم باز کردم هنوز دید واضحی نداشتم ولی خیلی سریع به یاد آوردم که در آب میوه فروشی میدون تجریش حالم به هم خورده بود و از حال رفته بودم . ناگهان ترس عجیبی بر من چیره شد .حتما مردم دورم جمع شده بودن . با دقت به اطرافم نگاه کردم به طور قطع در بیمارستان یا یک درمانگاه بودم. یعنی فروشنده به اورژانس زنگ زده بود؟ یادم اومد که داشت با کسی حرف می زد آره حتما به اورژانس زنگ زده بود. از اینکه نمی دونستم در دقایق یا حتی ساعات گذشته چه چیزهایی بر من گذشته کلافه بودم. هیچ کس هم بالای سرم نبود تا ازش سوال کنم. این هم از معایب بی کسی بود. برای لحظه ای دلم به حال خودم سوخت. چشمهایم پر از اشک شد و درست مثل بچه هایی که از آمپول می ترسند این اشک وقتی سرازیر شد که چشمم به سرم توی دستم افتاد. انگار دنبال بهانه بودم . سالها بود که به هر بهانه ای گریه می کردم و این چیز عجیبی نبود. ولی چیز عجیب چهره مردی بود که یک دفعه بالای سرم ظاهر شد. یا امامزاده صالح این اینجا چیکار میکرد!!!!! با دیدن او چشمه اشکم خشک شد و تازه به یاد آوردم که من می خواستم توی کیفم کاغذی پیدا کنم و آدرسی که او می دهد را بنویسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالتون بهتره خانوم صدرایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینطور مات و مبهوت نگاهش می کردم .فکر کنم آی کیو ی آن لحظه من کمتر از پنجاه شده بود ...حدودای آی کیوی حمار...! هنوز پیغام به مغزم نرسیده بود که باید چطور واکنش نشان دهم که او نزدیکتر آمد و روی لبه تختم نشست . این کار او باعث شد ناخودگاه تکانی به خودم بدهم و کمی فاصله بگیرم . او نگاه خاصی به من کرد و گفت:( معلومه هوشیاریتونو به دست آوردید، بهترید؟ احساس سر گیجه دارید هنوز؟) کم کم به خودم مسلط شدم و با صدای ضعیفی گفتم :( شما ؟!...من...) میان حرفم پرید و گفت:( شما داشتید تلفنی با من صحبت می کردید که یک دفعه یه صدایی اومد و دیگه شما جوابم را ندادید و در عوض صدای مردی اومد که با نگرانی حال شما را می پرسید . بعد هم که متوجه گوشی شما بود برای اینکه به یکی از آشناهاتون خبر بده با من که پشت خط بودم صحبت کرد و در نهایت خوش شانس بودم که همون نزدیکی بودم و تونستم خودمو پنج دقیقه ای برسونم...و الانم که می بینید توی اورژانس بیمارستان تجریش هستیم...) باورم نمی شد یعنی آشناتر از کارفرمای جدیدم وجود نداشت؟!!!!! که یکی به داد حال من برسه!...چه دنیای تلخ و سرد و تنهایی داشتم. نفس عمیقی کشیدم و در حالیکه نگاهم را از او بر می گرفتم گفتم:( خیلی ممنون....حتما شرایط بدی بوده ....حتما مردم جمع شده بودن ... ) او که انگار فهمیده بود نگرانی من دقیقا از چه بابته با زیرکی و شیطنت گفت:( اصلا نگران نباشید من اونقدر سریع خودمو رسوندم که غیر از فروشنده نگران هنوز هیچ کس دور شما جمع نشده بود...) بعد لبخند موزیانه ای زد و ادامه داد:( تا اینجا هم که با ماشین دو دقیقه هم راه نیست شما هم اینقدر وزن نداشتید که به کمک فروشنده احتیاج پیدا کنم) . احساس کردم صورتم قرمز شد و بدنم داغ شد . اصلا به این جای قضیه فکر نکرده بودم . خدای من تصورش هم سخت بود که رئیس جدیدت ب*غ*لت کنه و بذاره تو ماشینش و بیارتت بیمارستان!!! احتمالا سرخی صورتم به قدری تابلو شد که او گفت:( فکرای آزار دهنده نکنید....فقط الان بگید که حالتون بهتره یا نه؟ سرمتون تقریبا تموم شده ) و بعد بلند شد ومن تونستم یک نفس راحت بکشم . بعد به سمت سرم آویزانم رفت و در حالیکه خم می شد گفت:( سرم را از دستتون می کشم) ناگهان بی معطلی با نگرانی گفتم:( شما نه ...بذارید پرستار...) نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و در حالیکه سرم را سریع خارج کرد گفت:( یعنی یه دکتر به اندازه یه پرستار قابل اعتماد نیست !) با تعجب به او نگاه کردم .چی می گفت واسه خودش؟! کله این دیگه کی آفتاب خورده بود ؟!! یعنی اینقدر گیج بودم که داشتم اشتباه می شنیدم! او که تعجب من را دید در حالیکه با الکل وپنبه جای سوزن را تمیز می کرد و چسب زخمی را با احتیاط روی آن می چسباند گفت:( من فرصت خوبی برای درس خوندن داشتم پس هدرش ندادم و تا اونجا که ممکن بود از فرصتهام استفاده کردم ) بعد مکثی کرد و در حالیکه کارش تموم شده بود به من رو کرد و ادامه داد:( پدرم همیشه می خواست من پزشک بشم...پس شدم و تو رشته جراحی تخصص گرفتم...خودم هم بی علاقه نبودم...ولی کار پدرم طوری بود که به کمک من احتیاج پیدا می کرد. پس خیلی سریع جهتم را تغییر دادم و علاوه بر حفظ کار خودم توی رشته صنایع هم لیسانسم را گرفتم ...باید می دونستی چون قراره همکار باشیم دیگه ). پس سر و کارم با یک دکتر مهندس افتاده بود. چقدر هم بی ربط درس خونده بود . واسه خودش آش شله قلمکاری درست کرده بود. برای یک لحظه چقدر ازش بدم اومد. معلوم بود از اون بچه درسخون های یک بعدی لوس و از خودراضی بوده و البته هست.اه اه!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به چی فکر می کنید خانوم صدرایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به هیچی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب حالا سعی کنید آروم بلند شید و ببینید هنوز احساس سر گیجه دارید یا نه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرامی سرم را از روی بالش بلند کردم و نشستم نگاهی به او انداختم و گفتم :( نه ..فکر می کنم بهترم ) در واقع خیلی کرخت و بی حس بودم ولی مطمئن بودم ظرف چند دقیقه آینده برطرف می شد به همین خاطر لزومی ندیدم چیزی بگم . به آرامی از روی تخت پایین اومدم و در حالیکه زیر نگاههای خیره او خودم را مرتب می کردم گفتم:( باید منو ببخشید باعث زحمتتون شدم امروز) .انگار تا حالا هیچ کس ازش تشکر نکرده بود چون چنان لبخندی زد که صورتش روشن شد و گفت:( اختیار دارید) و بعد کیف دستی ام را از روی میز کناری برداشت و در حالیکه به این سمت تخت می امد تا کیف را به من بدهد گفت:( فکر می کنید حالتون اینقدر خوب هست که بخواهید اون خونه را ببینید؟) کیف را از او گرفتم و گفتم :( بله فکر می کنم بتونم....) بعد به چهره مردانه او نگاه کردم او هم لحظاتی مرا نگریست و بعد انگار شم پزشکی ش خبر از چیزی می داد گفت:( مطمئنید که حالتون خوبه؟) بعد با عجله گفت :( بشینید لطفا بگذارید فشارتونو چک کنم) منم با عجله گفتم :( نه نه احتیاجی نیست من کاملا خوبم البته اگه زودتر از محیط بیمارستان برم بیرون بهتر هم می شم) او کمی فکر کرد و بعد گفت :( بسیار خب.. همراه من بیاید....) و خودش جلوتر راه افتاد و منهم پشت سرش مثل یک دختر خوب و حرف گوش کن راه افتادم.نمی دونم چرا بهش اعتماد کرده بودم. ولی ته دلم یک چیز آزاردهنده ای وجود داشت که منو می ترسوند. با این حال از همون لحظه که توی آب میوه فروشی توکل کرده بودم تصمیم داشتم همه چیز را خوب ببینم و به این راه ادامه بدم تا وقتی که خلافش ثابت شه. ولی چه کنم که هر کار می کردم دلم آروم نبود . بزرگتری هم نداشتم که راه و چاه را بهم نشون بده و در مواقع لزوم حمایتم کنه .یک دختر تنها بودم که نه کار داشت نه جای مناسبی برای زندگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید سوار شید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم اومدم .ماشین شاستی بلند مدل بالایی روبروم بود. کمی مردد بودم . انگار می ترسیدم به دستگیره های ماشین دست بزنم و یک وقت بفهم که اینقدر مدل بالاست که درش اینطوری باز نمی شه و حسابی خیط شوم. او سوار شد و از داخل در را باز کرد و گفت:( چرا معطلید خانوم صدرایی؟) سری تکان دادم و بدن سنگینم را بالا کشیدم و سوار شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نگاهی به ساعت ماشین انداختم و بلافاصله با تعجب به آسمون نگاه کردم. غروب شده بود و تا یک ساعت دیگه هوا تاریک می شد. باورم نمی شد زمان به این سرعت گذشته باشه. دکتر فاتح انگار متوجه تعجب من شده بود گفت:( تعجب نکنید حالتون اصلا خوب نبود ....طول کشید تا سرحال بیاید...همون سرمتون یک ساعت و نیم شایدم بیشتر طول کشید...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله متوجه ام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می خوام بپرسم بعد از اینکه از دفتر خارج شدید دقیقا چه به روز خودتون آوردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کوتاهی به او انداختم او هم در حالیکه با آرامش رانندگی می کرد نگاه گذرایی به من کرد و دوباره گفت:( واقعا چی به روز خودتون آوردید که اینطور گرما زده شدید؟ کجا بودید؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با صدای بی جونی گفتم:( داشتم قدم می زدم) بعد بلافاصله از گفتن این حرف پشیمون شدم حتما می خواست درباره علتش سماجت به خرج بده . از اینرو اضافه کردم:( نه ...یعنی ...کار...) او حرف مرا نیمه تمام گذاشت و با لحن خاص و معترضی حرفی زد که چهارشاخ ماندم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-داشتید قدم می زدید و فکر می کردید ؟ حتما داشتید بین محل کار جدیدتون و خواستگاری مهرداد هدایت سبک سنگین می کردید...درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا نمی دونستم چه جوابی بدم . فقط تونستم نیرومو جمع کنم و بگم:( یعنی چی؟ مهرداد هدایت را از کجا میشناسید؟) او هم خیلی خونسرد گفت:( معلومه باید راجع به صحت گفته های شما تحقیق می کردم....) با ناراحتی رویم را برگردوندم سمت شیشه. مردک حرص درآر احمق! با چه وقاحتی هم راجع به مسائل خصوصی من حرف می زنه برای یک لحظه دلم خواست با لحن بدی حالیش کنم که حد و حدود خودش را بفهمه ولی یاد لطفی که در حقم کرده بود و منو بیمارستان برده بود و بالای سرم مونده بود افتادم و سرم را پایین انداختم تا بلکه کمی آروم شوم و حرفی نزنم ولی او انگار تنش می خارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی وقتی من با آقای هدایت صحبت می کردم به نظرم مرد معقولی میومد....واقعا چرا چنین مردی باید باعث ناراحتی شما بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه سعی می کردم بر خودم مسلط باشم گفتم:( این مسائل خیلی شخصیه ...میشه راجع بهش حرف نزنیم) با خونسردی ساختگی گفت:( البته میشه....صرفا می خواستم راجع به شما شناخت پیدا کنم قصدم فضولی نبود)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-متوجه ام ولی مطمئن باشید یه رئیس زخم خورده نمی تونه اطلاعات صحیحی به شما بده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان با صدای بلند خندید و گفت: ( زخم خورده ! یعنی مردایی که جواب رد می شنون در واقع زخمی شدن....جالبه....حالا چرا بهش جواب رد دادید؟) دیگه داشتم از کوره در می رفتم از طرفی هم حسابی خجالت زده بودم که راجع به این مسائل با من حرف می زد از این رو به آرومی گفتم:( از این بحث بگذریم آقای فاتح) لحنم طوری بود که انگار حساب کار دست فاتح اومد و سریع بحث را عوض کرد و با لحن رئیس مآبانه ای گفت:( من دوست ندارم کارمندام خودشونو به دردسر بندازن و سلامتیشونو به خطر بندازن و در نتیجه کارهای شرکت عقب بیفته ...بیشتر مواظب سلامت خودتون باشید)...تا موقعی که به خونه موردنظر برسیم ، این آخرین جمله ای بود که رد و بدل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز محله و نمای خونه کاملا مشهود بود که اصلا در حد توانایی من نیست از اینرو تمام جسارتم را جمع کردم و قبل از اینکه فاتح زنگ خانه را بزند ، گفتم:( آقای فاتح فکر نمی کنم این جا با بودجه من هماهنگی داشته باشه!) انگار اصلا صدای منو نشنید چون حتی کوچکترین عکس العملی نشون نداد. هاج و واج مونده بودم که یک آدم چقدر می تونه مغرور باشه که کاملا خودش را به نشنیدن بزنه . به همین خاطر دوباره با صدای محکمتر و رساتری گفتم :( آقای فاتح عرض کردم که من نمی تونم از عهده....) زنگ در را فشرد و با خونسردی رو به من کرد و با لحن سردی حرف مرا نیمه تمام گذاشت و گفت:( به شعور من توهین نکنید خانوم ...من اینقدر می فهمم که شرایط شما را درک کنم پس فقط دنبالم بیاید) در همین لحظه صاحبخانه که حتما از آیفون تصویری مهمانانش را دیده بود ، بی هیچ حرفی در را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاتح وارد شد و من دلخور و عصبی از لحن صحبت او با تردید به دنبال او وارد شدم.در مجموع یک خانه ویلایی دو طبقه به نظر می رسید که تماما از سنگ تراش داده شده که رگه های نارنجی رنگ ضعیفی داشت ساخته شده بود و ستونهای درشت و پهنی داشت که خیلی ساده در چهار طرف خانه خودنمایی می کرد با اینکه نمای ساده ای داشت ولی خیلی اصیل و شیک به نظر می رسید .بخصوص پیچکهای چسبانی که اطراف پنجره ها را پوشانده بودند و از یک سمت خانه بالا رفته بودند بیش از بیش به اصالت خانه که حتی مشخص بود نوساز است می افزودند و به نظر می رسید که قرنهاست این خانه بنا نهاده شده. درب ورودی ساختمون درست در مرکز بنا قرار داشت و به وسیله 5-6 پله از سطح حیاط - که خیلی هم بزرگ نبود و بیشتر به عنوان پارکینگ استفاده می شد- فاصله می گرفت و درب بزرگ فلزی شیشه ای خودنمایی می کرد. شیشه ها به رنگ رفلکس قهوه ای بودند و بدنه در نیز قهوه ای رنگ بود و در آن موقع روز که هوا کم کم تاریک می شد هالوژنهای زردی که در داخل محوطه ورودی خانه روشن بودند به جلوه در افزوده بودند. به دنبال فاتح از پله ها بالا رفتیم و در راگشودیم و داخل یک لابی کوچک اما شیک و ساده شدیم که تماما از سرامیک قهوه ای روشن و سفید پوشانده شده بود . دو طرف لابی راه پله های گردی به چشم می خورد بدون اینکه حفاظ یا نرده ای داشته باشد و هر چه بالاتر می رفت عرض پله ها وسیع تر می شد و همین امر باعث امنیت پله ها می شد . به کمالات خونه می خورد که آسانسور هم داشته باشد ولی نداشت و من همراه فاتح به سمت پله ها رفتیم و از راه پله سمت چپ بالا رفتیم بعد از اولین پیچ به طبقه بالا رسیدیم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم ساختمان دو طبقه است متوجه شدم هر دو راه پله به هم و به انتها رسیده . و در دو سمت طبقه ای که ایستاده بودیم دو در به رنگ سفید به چشم می خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این ساختمون یک طبقه است اما به خاطر یکی از واحد ها که دوبلکس هست دو طبقه به نظر میاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد به واحد سمت راستی اشاره کرد و گفت :( این واحد دوبلکسه و طبقه دومش تا بالای واحد سمت چپ کشیده میشه ولی واحد سمت چپ یک طبقه است....) بعد لبخندی زد و گفت اگه روی پشت بوم کاری داشتی فقط از پله های فرار که پشت ساختمونه میشه رفت...اینا رو گفتم چون عمران خوندید ومیدونم با دقت به همه چیز نگاه می کنید)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه حرفی بزنم درب واحد چپ صدایی داد و زن لاغر اندام مسن و جا افتاده ای با لبخند در را گشود و نگاه خریدارانه ای به من کرد و بعد رو به فاتح گفت:( خیلی خوش اومدید آقا) از لحن صحبتش اینطور برداشت می شد که خدمتکاری چیزیست . فاتح لبخندی زد و گفت:( سلام خانوم تقوی ....) بعد در مقابل تعارف او وارد شد. منهم با سلام کوتاهی به دنبال او وارد خانه شدم. خانه بسیار شیک و زیبایی بود . به محض ورود می بایست از سه پله کوتاه بالا بروی تا در فضای اصلی خانه قرار بگیری...حدودا 150-60 متری به نظر می رسید آنهم بدون در نظر گرفتن اتاق خوابها و درهایی که بسته بودند و من هنوز ندیده بودم سمت چپ خانه آشپزخانه بزرگی قرار داشت که از یک سمت اپن بود ولی سمتی که رو به پذیرایی بود بسته بود. سمت راست که به شکل ال بود توسط سه نیم ست مبلمان به رنگهای روشن و سرد پر شده بود و میز نهار خوری 12 نفره ای رو بروی قسمت اپن آشپزخانه قرار داشت . و در همان سمت راهروی کوتاهی که توسط یک تاق نیم دایره از بقیه فضای خانه جدا شده بود به چشم می خورد که مشخص بود اتاق خوابها و سرویسها در آن قسمت که محفوظ تر است قرار دارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید بنشینید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو آرام نشستیم . البته من که اصلا آروم و قرار نداشتم نمی دونم چه خوابی برایم دیده بود واضح بود که این خانه مناسب بودجه من نبود شاید قرار بود به عنوان خدمتکار برای این خانوم کار کنم تا بتوانم از عهده کرایه این خانه برآیم. دل در دلم نبود و از سردرگمی و ناراحتی سگرمه هایم باز نمی شد. صدای فاتح مرا به خود آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم تقوی همونطور که قبلا با هاتون صحبت کردم ایشون خانوم هیوا صدرایی هستند و قرار هست اینجا ساکن بشوند...شما هم می توانید با خیال راحت به شهرستان بروید و به دخترون که اینروزا منتظر تولد بچه ش هست برسید و خیالتون راحت باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هنوز نفهمیده بودم چه خبره و راجع به چی صحبت میکنه .که رو به من چرخید و گفت:( خانوم صدرایی این جا منزل مادربزرگ منه که دوسالی هست خارج از کشور زندگی می کنند و گهگاهی هم به ایران میان و چند روزی هم اینجا سر می کنند و در نبودشون خانوم تقوی هر جند روز یکبار میان به اینجا رسیدگی می کنند . ولی ایشون به خاطر مشکلاتی که دارند دیگه نمی تونند مسئولیت اینجارو قبول کنند و شما بهترین گزینه هستید که می تونه در اینجا ساکن بشه تا هم خونه خالی نباشه و هم مادربزرگم خیالش راحت باشه)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارد می زدی خونه م در نمی اومد یعنی منو برای سرایداری اورده بود؟!! نمی دونم چهره ام چقدر به هم ریخته بود که با اشاره دست فاتح ، خانوم تقوی را به دنبال کاری فرستاد و خودش بلند شد و کنار من نشست و گفت:( این چه قیافه ای! فکرهای اشتباه نکنید..در شرایط فعلی شما ...موقعیت خیلی خوبیه....قرار نیست اینجا سرایدار یا نگهبان باشید چون واحد روبرو خالی نیست ...اونجا هم متعلق به مادربزرگمه ...پس می بینید که به سرایدار احتیاجی نداره...فقط دوست نداره خونه ش خالی باشه ...همین ...شما با پرداخت یه مقدار کرایه می تونید اینجا م*س*تقر بشید...) بعد مکثی کرد تا تاثیر حرفهایش را در من ببیند و بعد از لحظاتی ادامه داد:( فکر میکنی بتونی ماهی 300تومن برای اجاره این جا پرداخت کنی بدون پول پیش البته...؟) و چون جواب ندادم ادامه داد:( من خواستم کمکی کرده باشم تا هم جای مناسبی را پیدا کنید هم به محل کارتون نزدیک باشه...بعلاوه هیچ جایی به اندازه این جا برای شما مناسب نیست...این جا منطقه امنیه...برای یه دختر تنها خیلی مناسبه و از اون گذشته من تونستم به مادربزرگم هم لطفی کنم ...ایشون عقیده دارند که خونه ای که توش زندگی نباشه به مرور بوی مرگ میگیره به همین خاطر همیشه از من می خواسته که در نبودش اینجا را اجاره بدم ولی من موافق نبودم ولی حالا فکر میکنم موقعیت خوبیه و شما می تونید خیالتون راحت باشه که نه اینجا سرایدارید و نه قراره مفت بشینید و زیر منت باشید...مادربزرگم اصلا به پول اینجا نیازی نداره و بیشتر صفای این خونه براش مهمه...بهر حال من خواستم به هر دو طرف لطفی کرده باشم...خود دانید) نفهمیدم چرا ولی بعد از اینهمه توضیحات هنوز حرص داشتم از اینرو بی محابا و تقریبا نا خواسته با لحن تندی گفتم :( خسته نشدید اینقدر به بقیه لطف دارید!!!) برای لحظه ای برق تندی از نگاهش گذشت ولی نمی دونم به کدام دلیل مصلحت را در این دید که دنبال قضیه را نگیرد . بنابراین سریع بلند شد و با صدای بلندی که خانوم تقوی بشنود گفت:( خاونم تقوی شما دقیقا کی برنامه سفر دارید؟) خانوم تقوی که معلوم بود همان گوشه کنارها کشیک می کشیده بلافاصله وارد شد و گفت:( به محض اینکه اینجا رو بسپارم دست یه آدم مطمئن...حتی امشب هم می تونم برم) فاتح نگاهی به من کرد و دوباره رو به خانوم تقوی کرد و گفت:( شما امشب برید ...خانوم صدرایی از فردا صبح اینجا م*س*تقر می شن) پر رو!!! حتی نظر منو نپرسیده بود. بعد به سمت من که با دهان نیمه باز به او خیره شده بودم آمد و گفت :( می بینید که احتیاج نیست اسباب کشی داشته باشید این جا همه چیز هست) با عصبانیت گفتم:( من وسایل خودمو می خوام) .فاتح نفس عمیقی کشید و گفت : ( بسیار خب...ترتیبی می دم که فردا صبح تمام اثاثیه تون به اینجا منتقل بشه) با همان حرص که نمیدونم دقیقا از کجا نشئت گرفته بودم گفتم :( خودم اینکارو میکنم ..لطفا) او مدتی نگاهش را روی صورتم چرخاند و بعد گفت:( بعد از اینکه کار اسباب کشیتون تموم شد یه سر به شرکت بزنید...) بعد رو به خانوم تقوی کرد و گفت:( بعد از اینکه درهارو کاملا قفل کردید کلیدها رو امشب بهم تحویل بدید قبل از اینکه برید سفر) بعد نگاهی به من کرد و گفت:( بریم؟) بدون اینکه حرفی بزنم با خداحافظی کوتاهی از خانم تقوی از آنجا زدم بیرون....حال خاصی داشتم خودم هم به درستی نمی فهمیدم انگار غرورم جریحه دار شده بود. این خونه کجا خونه زیرزمینی قبلی ام کجا؟!!! از اینکه فاتح می دونست اختلاف طبقاتی ف*ا*ح*شی داریم و خواسته بود به طبقه زیر دستش لطف بکنه خون خونمو می خورد بخصوص اینکه من هم در شرایط فعلی چاره ای نداشتم جز اینکه لطفشو بپذیرم...عصبی بودم از خودم از فاتح از روزگار از زندگیم ...دلم می خواست گریه کنم..پله ها رو دوتا یکی کردم و با عجله به سمت پایین سرازیر شدم و خودم را به در حیاط رسوندم و زدم بیرون. هوا کاملا تاریک شده بود. نمی دونستم باید چه کار کنم دلم می خواست از این فضا فرار کنم اما کجا اما اصلا چرا؟...حال بدی داشتم ...با پرداخت ماهی سیصد تومن برای این خونه اعیونی چه جوری می خواستم ادعا کنم که زیر دین هیچکس نیستم چه جوری می خواستم به خودم بقبولونم که سرایدار نیستم ! من واسه اون زیر زمین ماهی 200 تومن می دادم...داشتم دیوونه می شدم به زحمت سعی می کردم گریه نکنم.کاش پدرم بود کاش مادرم بود کاش یه آغوش بی منت داشتم که برای دو دقیقه سرمو بذارم رو شونه ش و گریه کنم....کاش شرایطم طوری بود که می تونستم خونه را قبول نکنم ولی اگه فردا اون زیر زمین لعنتی را تخلیه نمی کردم جلالی اینقدر وقیح بود که خرت و پرتامو که به زور یه وانت می شد را بریزه بیرون و آبروریزی کنه....چاره ای نداشتم ...دستهامو توی هم مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم و سعی می کردم اوضاع را مثبت تر ارزیابی کنم که صدای فاتح منو متوجه او کرد:(حالتون خوبه خانوم صدرایی) سریع به سمت او برگشتم .نگاهم به نگاه نگران او قفل شد. برق خاصی توی چشماش بود. جذبه و عمق نگاهش طوری بود که برای لحظه ای نتونستم نگاهم را زمین بندازم ولی صدای آرام او باعث شد سرم را به زیر بندازم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی ...همراه من بیاید لطفا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم چی توی لحن کلامش بود که سری به نشانه اطاعت تکان دادم و همرا ه او سوار ماشین شدم. سرم داغ بود و با اینکه کولر ماشین روشن بود اما احساس می کردم دارم از درون میسوزم. از ضعف خودم متنفر بودم اما نمی تونستم ...من یک دختر بودم که زندگی ای بر خلاف شخصیتم نصیبم شده بود .بلند پرواز و مغرور بودم اما دست تقدیر بال و پرم را بریده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی؟ خانوم صدرایی؟ با شمام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت او چرخیدم نمی دونم چند دفعه صدام کرده بود که با لحن شاکی ای گفت:( کجایید خانوم؟ ...) بعد ماشین را کناری نگه داشت و به سمت من چرخید و گفت:( حالتون خوبه؟ ) با عجله سری تکان دادم و گفتم :( بله بله خوبم) او که قانع نشده بود گفت:( اینطور به نظر نمیاد) برای اینکه بحث را عوض کنم سریع اطراف را از نظر گذراندم و وقتی فهمیدم کجا هستم گفتم:( از همه زحمتهایی که امروز به شما دادم بی نهایت ممنون....من همین جا پیاده می شم ... ) او بلافاصله گفت :( می رسونمتون) با عجله خواستم در را باز کنم که او فرزتر از من قفل کودک را زد و گفت:( هوا تاریک شده ...من خودم شمارو می رسونم) اصلا دلم نمی خواست بیاد و محل زندگیمو ببینه به همین خاطر با قاطعیت گفتم :( ولی من می خوام تنها باشم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-متاسفم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهش می کنم من خودم بهتر می دونم که چه کاری درسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نمی دونید ...هیچ فکر کردید از اینجا تا خونه تون چقدر راهه؟ می دونید که درست نیست اون موقع شب دختری مثل شما تو خیابون تنها باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما از کجا می دونید خونه من کجاست!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم واقعا راجع به من چی فکر کردید؟ من هر کسیو به شرکتم راه نمیدم...من تا از شما مطمئن نشده باشم که نمی تونم خونه مادربزرگمو در اختیارتون قرار بدم ...خانوم من بچه نیستم حداقل 7 سالی از شما بزرگترم...اینقدر به فهم و درایت من توهین نکنید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم دیگه کم می اوردم . این دیگه کی بود یک جوری راجع به فضولیاش حرف می زد که نه تنها حق را بهش بدم بلکه از اینکه اینکارو نکردم شرمنده هم بشوم...وای خدایا یعنی قرار بود با این آدم کار کنم...طفلک زنش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لطفا اینجوری به من نگاه نکنید خانوم صدرایی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به زیر انداختم ...خسته شده بودم باید با واقعیت کنار می امدم ..من همین بودم یه دختر که در جنوب شهر توی یک زیر زمین 40متری زندگی می کرد...نفسم را با صدا بیرون دادم و به طرف شیشه کنارم رو کردم و به آرامی با صدای ضعیفی گفتم:( منو برسونید لطفا)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-و اگه نرسونم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهام چهارتا نه چهل و دو تا شد!!!! با تعجب به سمت او برگشتم. چشمهاش می خندید اما لباش نه. به چه جراتی داره سر به سرم میذاره! فکر کرده کیه! ببند اون نیش مزخرفو...م*ر*ت*ی*ک*ه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عصبی نشید لطفا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد زیرلب جوری که من بشنوم اضافه کرد:( خدا رحم کنه)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم اینجور روابط رئیس مرئوسی توی طبقه مرفه معمول بود و من نمی دونستم یا واقعا یک چیزی این وسط غلط بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین را به حرکت دراورد و همانطور که فکر می کردم درست مقابل خونه م من را پیاده کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهش می کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خداحافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی صبر کنید چند لحظه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟( دردت چیه!!!؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فردا یک خاور می فرستم که هم کلیدای خونه را به دستتون برسونم هم اثاث را براتون جابجا کنن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه وانت کافیه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو انگار انتظار نداشت بدون مقاومت حرفش را قبول کنم از اینرو گفت:( خسته اید یا حالتون خوش نیست؟) می خواستم بگم مگه تو دکتری به توچه! که یادم افتاد متاسفانه دکتره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته ام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه ...پس صبح براتون یه وانت می فرستم ...امیدوارم تا فردا عصر کار جابجاییتون تموم بشه و بتونید بیاید سرکار البته اگه کارتون تموم نشد یا حتی خسته بودید پس فردا صبح منتظرتون هستم...شب به خیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنونم...خداحافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا وقتی کلید بندازم و وارد خانه بشم او هنوز نرفته بود بعد از اینکه وارد شدم صدای سایش لاستیکهای ماشین روی آسفالت خیابون را شنیدم و وفهمیدم که رفته . هنوز وارد اتاق 40متری و اشرافی ام نشده بودم که جلالی مثل اجل معلق سر و کله ش پیدا شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به به خانوم خانوما هرشب با یه ماشین تشریف می ارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر چندش آور بود!!! وقتی چشمام بهش می فتاد مثل زن سه ماهه دلم می خواست اوق بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کاری داشتید خانوم جلالی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر خلاف دفعات قبل که بی تعارف وارد خونه م می شد اینبار توی آخرین پله ایستاد و گفت:( این آقاهه هم لابد عموت بود!) نگاه خسته مو بهش دوختم و گفتم :( اینطور هم میشه فرض کرد . کارتون؟) پشت چشمی نازک کرد و گفت:( تا گندی بالا نیومده و نقل مجلس مردم نشدیم اینجا رو خالی کن...فردا باید این خونه تخلیه شده باشه) بدون اینکه لحن بدی داشته باشم گفتم:( شما خودت دختر داری....به راحتی به یه دختر تهمت نزن که سمت خودت بر می گرده) و بعد بدون اینکه به او مهلت جواب دادن بدهم گفتم:( من فردا از این جا میرم...) بعد ناگهان تصمیمی گرفتم و گفتم:( تمام اثاثیه م به غیر از وسایل شخصیم هم ارزونی شما...حداقل به نفر بعدی مبله اجاره بدید) زنک اینقدر گدا صفت بود که چشمهاش برق زد و گفت:( یعنی هیچکدوم از وسایلتو نمیبری؟...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نمی برم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی لازمت نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه لازمم نیست مال تو و بچه هات
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه کجا داری میری که لازمت نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خونه همون دایی پولدارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم وابرویی بالا انداخت و گفت :( باریکللللا!!!...) بعد به سمت بالا رفت و در همانحال گفت:( خداروشکر که دیگه از فردا از شر حرف و حدیث همسایه ها خلاص می شیم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر دلم گرفت نه تنها برای خودم برای همه زنها... ما هیچوقت نمی تونستیم به آرامی کنار همجنس خودمون زندگی کنیم و برای همدیگه طالب آرامش باشیم... ما زنها حتی خودمون هم به هم رحم نمی کردیم...آخه یه دختر ساده پوش مثل من که صبح تا شب سرکار بود چطور در عرض دو ماه که از فوت پدرش می گذشت تونسته بود باعث حرف و حدیث بشه..مگه نه اینکه همین زنها بودند که زندگی را برای هم جنس خودشون تلخ می کردند...آخه چرا جامعه ما اینجوری بود از یک طرف مردها به ما ظلم می کردند از سمت دیگه زنها به خودشون رحم نمی کردند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه خیلی خسته بودم و آثار گر ما زدگی هنوز توی تنم بود ،مشغول جمع آوری وسایل شخصی ام شدم .تمام وسایل شخصی ام به زور یک چمدان و یک ساک دستی شد. از بردن وسایل خونه پشیمون شده بودم .می خواستم این تیر تخته ها راکجای اون خونه بذارم؟ یخچال زنگ زده مو کنار سای بایساید بذارم !...همون بهتر که تمام این خونه و وسایلش و تمام رنجهایی که من و پدرم اینجا کشیدیم را همین جا بگذارم و زندگی جدیدی شروع کنم. نمی دونستم آخر این بازی که چشم بسته می خواستم شروع کنم به کجا ختم میشه فقط دل را به دریا زده بودم و می خواستم بر خلاف ولوله ای که در دلم بر پا بود به این پدر و پسر فاتح اعتماد کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک ظهر بود که وارد شرکت شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می خوام آقای فاتح را ببینم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی که خوب منو به یاد آورده بود گفت:( بله خانوم صدرایی خیلی خوش اومدید...آقای دکتر فاتح گفته بودند که شما هم به جمع کارمندای این شرکت پیوستید ...خوش آمد می گم خانوم مهندس....ایشون منتظرتون هستند البته گفتند غروب میاید...بهر حال بفرمایید) اصلا انتظار این برخورد خوب را نداشتم . او بلند شد و بر خلاف تصورم من را به سمت اتاق دیگری راهنمایی کرد. یکی از اون سه اتاقی که در فضای هشتی مانند اتاق فاتح بزرگ قرار داشت. تقه ای به در زد و بعد خودش کنار ایستاد و گفت :( مهندس صدرایی هستند) بعد رو به من گفت :( بفرمایید مهندس) خندم گرفت توی شرکت قبلی که به عنوان مهندس کار می کردم اینقدر بهم مهندس نمی گفتن که اینجا میگن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام جناب فاتح
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام خانوم صدرایی...جناب فاتح پدرم هستند منو همون آقای فاتح صدا کنید البته کارمندا برای اینکه متوجه باشند که کدوم فاتح مد نظره منو دکتر فاتح هم صدا می کنند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خودراضی خودشیفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله دکتر فاتح
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ظاهرا کار اسباب کشیتون خیلی زودتر تموم شده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله خیلی زود در واقع من غیر از وسایل شخصیم چیز دیگه ای با خودم نیاوردم...راننده وانت کلیدهارو بهم داد و منم تا خونه رسوند...کرایه هم ازم نگرفت گفت شما حساب کردید...خیلی ممنون...می خواستم وانت را بفرستم بره تا مجبور نباشید که کرایه بار بدهید ولی راننده قبول نکرد و اصرار کرد که شما گفتید خودش منو برسونه...بازم ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهش می کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از جایش بلند شد و گفت :( خیلی خوش آمدید) بعد با دست به مبل روبروی میز کارش اشاره کرد و خودش هم آنجا نشست. من روبروی او نشستم . و در حالیکه از درون پارچ پر از یخ روی میز ، درون لیوانها آب می ریخت من فرصت کردم دفتر کارش را از نظر بگذرونم خیلی بزرگ نبود خیلی ساده با مبلمان کرم سرمه ای تزئین شده بود به اضافه دو دست میز اداری چوبی سفید رنگ با تمام مخلفات رویش همراه با صندلیهای چرمی سورمه ای و یک گلدان شیشه ای بزرگ کنار پنجره که پر از بامبو بود ....پرده اتاق هم به رنگ کرم بود و نور مناسبی داخل اتاق می افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید خانوم مهندس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لیوان آب را به سمتم گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ممنونم ( لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چک کردید ببینید حقوقتون به حسابتون ریخته شده یا نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش هنوز اینکارو نکردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-در اسرع وقت این کارو انجام بدید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله حتما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم صدرایی نمی دونم از شانس خوب شماست یا شانس بدتون که روزهای اول کاریتون با یک سفر کاری شروع میشه.... مشکلی که با سفر ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیر ...فکر نمی کنم( چقدر رسمی حرف زدن سخت بود....او هم خیلی زده بود توو خط رسمی حرف زدن!!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی پرسید کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه سفر خارجی نباشه خیلی هم فرق نمی کنه ...چون پاسپورت ندارم( اون اخماتو باز کن پسر جان داری راجع به مسافرت حرف می زنی نه سفر آخرت که اینطوری سگرمه هات توو همه و قیافه ت پف کرده!!! بابا ژست!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه سفر خارج از کشور نیست...ولی چه خوب شد که قضیه پاسپورت را یاداوری کردید باید هرچه زودتر برای پاسپورتتون اقدام کنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله حتما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خانوم مهندس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه به من نگید مهندس...مهندسی صرفا یه عنوان شغلیه ...وقتی من در حال حاضر شغلی غیر از رشته م دارم لزومی نداره به این عنوان خطاب بشم( نمیدونم اصلا واسه چی این حرفو زدم! خب صدام کنند چی می شد)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو لحظه ای سکوت کرد بعد با لحن خاصی گفت:( با این تفاسیر شما یه جورایی خواستید به من بفهمونید که شما هم قصد ندارید منو دکتر فاتح خطاب کنید چون شغل من در شرکت چیزی جدا از پیشه پزشکیه ...درسته؟!!!) داشتم از تعجب شاخ در می آوردم اصلا همچین منظوری نداشتم. به همین دلیل با عجله و با دست پاچگی گفتم :( نه نه ...من اصلا....) میان حرفم پرید و خیلی بی حوصله گفت:( بگذریم خانوم) بعد از روبروی من بلند شد و پشت میزش نشست و بعد از لحظاتی جستجو میان اوراق روی میز، برگه هایی را به سمت من گرفت و گفت:( این لیست کارهایی است که قراره ظرف سه روز آینده در کیش انجام دهیم ....این لیستو خانوم معتمدی منشی شرکت براتون جمع و جور کرده....وظیفه شما به عنوان مدیر برنامه های من اینه که یه سرو سامونی به این کارها بدید و با توجه به محل قرارها ،زمانشون ،طرف قراردادها، ساعت ورود خروجمون به کیش، وقت شام و نهار وغیره وغیره و دیگر اطلاعاتی که خانوم معتمدی در مورد اولویت کارها و پروژه ها در اختیارتون قرار میده یه نظمی به این کارها بدهید و برنامه منو تنظیم کنید ...متوجه منظورم شدید؟ فکر می کنید از پسش بربیاید؟) با قیافه حق به جانبی به او نگاه کردم و گفتم :( فکر نمی کنم کار شاقی باشه) مردک مسخره فکر می کرد این مسخره بازیها واسه یک مهندس عمران آپولو هوا کردنه!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه تمسخر آمیزی بهم کرد و گفت:( به نظرتون زیادی ساده میاد!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز اول کاری چه مرگش بودکه شمشیر را از رو بسته بود ...منم که اصولا آدم صلح طلبی بودم با لحنی که بیشتر صلح طلبانه به نظر بیاد تا ستیزه گر گفتم :( به هر حال من خودم خواستم که این کارو قبول کنم....در تخصص من نیست ولی خارج از توانایی من هم نیست) برگه ها که لحظاتی بود در دست او معلق و معطل مانده بود را گرفتم و ادامه دادم:( امیدوارم کارم شما رو راضی کنه) او کمی روی صندلی اش جابجا شد و گفت:( میز کارتون اونجاست ) و با دست میز دیگری که در گوشه دیگر اتاق بود را نشان داد و ادامه داد:(خانوم معتمدی زحمت کشیدند شماره تلفنهای ضروری را براتون نوشتند و زیر شیشه روی میزتون گذاشتند و...و... و دیگه اینکه در حالت عادی که سفری و یا ماموریتی در کار نیست ساعت کاری شما دقیقا مطابق ساعت کاری منه و شما همون جایی هستید که من هستم) یه لحظه یک فکر مسخره و احمقانه از ذهنم گذشت( هر جا تو باشی منم همونجام حتی اگه یک جای خصوصی باشه مثل حموم توالت....چه ذهن منحرفی داشتم من!!!!) این فکر باعث شد یک لبخند محو و کوچیک گوشه لبم بنشینه که از چشم او هم دور نماند و حرفش را برای لحظه ای قطع کرد و مطمئنم داشت جملاتش را بررسی می کرد ببینه کجا چه سوتی ای داده ولی نفهمیدم متوجه شد یا نه ، چون با همون لحن سرد و خشکش ادامه داد:( من صبح ها حدود ساعت هشت سر کارم حاضر می شم و اگه ملاقات خارج از شرکت نداشته باشم معمولا تا دو بعدازظهر شرکتم و بعد از اون از ساعت چهار تا نه شب مطب هستم ....البته این واسه اوقاتیه که همه چیز طبق یه برنامه روتین پیش میره....شما باید با منشی مطب من هم هماهنگ باشید در واقع ایشون باید با شما هماهنگ باشند و بدون هماهنگی با شما وقتی برای ویزیت اختصاص ندهند...کار اصلی من معطوف شده به همین شرکت ولی دلم نمی خواد از دنیای پزشکی هم غافل شم به همین خاطر سعی میکنم هر دو را داشته باشم...البته لازم به ذکره که گاهی از اوقات برای انجام جراحی مجبورم بیمارستان باشم و اصولا بیشتر وقتم در بیمارستان می گذره تا مطب .و هماهنگی این دو جبهه با شماست.......) بعد دقیق براندازم کرد و گفت:( هنوزم فکر می کنید کار ساده ایه!؟) شانه ای بالا انداختم و بی توجه به سوال مسخره او گفتم:( با این حساب شما اصلا وقتی ندارید که به زندگی شخصیتون برسید!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعیتش این ساعت و برنامه هایی که گفتم همه شون تقریبی بود ...خیلی روزها بوده که من تا دو نصفه شب جراحی داشتم و وقتی رسیدم خونه ساعت سه صبح بوده ....بله من تقریبا وقتی برای زندگی شخصیم ندارم...با این وجود سعی میکنم به زور هم که شده وقتهایی را به خودم اختصاص بدم تا تجدید قوا کنم و از عهده کار بربیام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دهنم در رفت و گفتم :( چرا آدمها باید اینقدر کار کنن؟ فقط برای پول؟) او نگاه خاصی به من انداخت که نفهمیدم چه معنایی می دهد و بعد از مکث نسبتا طولانی گفت:( سوال خوبیه... شاید که نه، قطعا یکی از دلایلش پوله...اما پول خودش وسیله است برای ارضای احساساتی مثل قدرت...عزت نفس.....و غیره و ذالک.....) بعد به جلو خم شد و ادامه داد:( شما برای چی به دنبال پول هستید؟) بی معطلی گفتم:( فعلا صرفا برای امرارمعاش.....شما چی؟) او لبخند تلخی زد و گفت:( من به دنبال پول نیستم چون از وقتی یادمه همیشه توی دست و پام ریخته شده بود...آدم همیشه به دنبال چیزیه که نداره) و بعد به فکر فرو رفت.جرات نکردم بپرسم شما چه چیز نداشتید یا ندارید فقط تونستم بگم:( ولی آدمهای پولدار زیادی هستند که با وجود اینکه توی پول غلت زدند هنوز هم از پول بدست آوردن سیراب نشدند....) لبخند کوتاهی زد ...چقدر لبخند جذابیت چهره ش را بیشتر می کرد. و دوباره به فکر فرو رفت .منهم بلاتکلیف نشسته بودم .سرانجام خواستم از جایم بلند شم و به طرف میز کار جدیدم برم که گفت:( اوایل سخت کار می کردم تا به خودم و بقیه ثابت کنم که عرضه پول در اوردن را دارم...کم کم که تونستم توو حرفه خودم موفق بشم ....و موفقیتم را به خودم و اطرافیانم ثابت کنم...دیگه طبق عادت کار می کردم بدون هیچ دلیل خاصی...هنوزم همینطور کار میکنم فقط برای اینکه گذران وقت کرده باشم) پیش خودم فکر کردم( عجب آدم احمقی...طفل معصوم خب یه جور دیگه گذران وقت کن...تفریحی ..گردشی .....کنار خانواده ت بچه هات...) یاد یک مصرع از یک شعر افتادم و بی محابا بر زبان جاری اش کردم:( وای بر ما خبر از لحظه پرواز نداشتیم....) او هم ناغافل ادامه شعر را اومد:( تا اومدیم لب معشوقو بب*و*سیم پریدیم که....وای برما) رنگ صورتم عوض بدل شد و کمی خودم را جمع و جور کردم و بعد از اینکه صدامو صاف کردم گفتم :( منظورم این بود که حیفه عمر به این کوتاهی صرف کارایی بشه که برامون ارزش آفرین یا افتخار آفرین نباشه و یه روز به خودمون بیایم و بفهمیم همه کارامون از روی عادت بوده....) وای توو کدوم شرکت و اداره ای رئیس و مرئوس می نشستند مثل ما فلسفه ببافند آخه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب آقای فاتح اجازه میدید من کارم را یواش یواش شروع کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار حواسش جای دیگری بود ...چون یک جوری به من نگاه کرد که مطمئن شدم حرفم را نشنیده از اینرو یکبار دیگر تکرار کردم و او هم سری به نشانه توافق تکان داد . منهم به سمت میزم رفتم و پشت آن قرار گرفتم . نگاه سنگین او را حس می کردم از اینرو به سمت او برگشتم و لبخندی بیخود زدم. که او گفت:( هر سوالی داشتید می تونید از خودم یا خانوم معتمد بپرسید...) سری به نشانه تشکر تکان دادم و به بررسی برگه ها مشغول شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز یک ساعت از بررسی برگه نگذشته بود که فاتح از جایش بلند شد و کتش را از روی جالباسی شیکی که کنار میزش بود برداشت و در مقابل نگاه من که لحظاتی بود اورا می پایید گفت:( ساعت سه یه قرار ملاقات با معاون پشتیبانی شرکت آی مارکت دارم...) من که فکر کردم منظورش اطلاع رسانی است سری به نشانه تفهیم تکان دادم ولی لبخند خاصی که گوشه لب او نشسته بود متعجبم کرد و فهمیدم او قصد دیگری دارد از اینرو با استفهام پرسیدم:( بله ... و ...و....خب؟) او شانه ای بالا انداخت و گفت:( خب نداره سرکار خانوم، قرار نبود همه جا همراه من باشید مگه؟) تازه متوجه منظورش شده بودم با عجله بلند شدم و گفتم :( بله بله...متوجه ام ) او لبخندی زد و گفت:( همراه من بیاید لطفا) و بعد با صلابت یک رئیس از اتاق کارش خارج شد منهم به دنبال او .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم معتمدی لطفا اون گوشی موبایلو بدید به خانوم مهندس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم معتمدی با عجله یک جعبه که محتوی گوشی موبایل بود به طرفم گرفت و گفت:( خانوم مهندس شماره خطی که در این گوشی هست را براتون توی یه کاغذ نوشتم همینطور شماره های ضروری و مورد نیازتونو تووش save کردم...دکتر خواستند که تمام کارهای مربوط به شرکت را با این خط انجام دهید نه تلفن شخصیتون...) بعد لبخندی زد و منهم در مقابل لبخندش تشکری کردم و بسته را از او گرفتم و همراه دکتر فاتح از شرکت خارج شدیم. وقتی سوار آسانسور شدیم گفت:( لازمه که شماره شما دست خیلیا بیفته ...دلم نمی خواد هر کس و ناکسی شماره شمارو داشته باشه خانوم مهندس) لبخندی زدم و از لطفش تشکر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه سوار ماشین بشویم گفت:( از همون خط جدید به مطب من زنگ بزنید و از منشیم بخواید تمام ویزیتهای امروز را کنسل کنه ) بلافاصله گفتم :( و این وقتهای ویزیتو به چه روزی بندازه؟) تازه سوار ماشین شده بودیم که او با لحن رضایت بخشی گفت:( نه خوشم اومد ظاهرا خیلی زود دارید سوار کار می شید....خودت یه وقتی براش پیدا کن ) سری تکان دادم و گفتم :( با توجه که به برنامه ای که تووی دفتر به من دادید...از فردا صبح تا آخر هفته که کیش تشریف دارید . بعد از اون هم تا روز یکشنبه درگیر قراردادها هستید ...فکر کنم روز دوشنبه می بایست به جای اینکه ساعت چهار مطب تشریف ببرید از یازده صبح اونجا باشید...منم همراه خانوم معتمدی سعی میکنیم کارها را طوری ردیف کنیم که کار عقب افتاده ای روو دستمون نمونه...) بعد به سمت او نگاه کردم تا ببینم نظرش چیه...ظاهرا مخالفتی نداشت و گفت:( شما را به کار دعوت کردم که دیگه ذهنمو مشغول برنامه ریزی و برنامه چیدن نکنم ...شما مختارید به صلاح من و خودتون عمل کنید) . بنابراین گوشی را از جعبه بیرون آوردم و بعد از لحظاتی که صرف روشن کردنش و پیدا کردن شماره ها شد به موبایل منشی او (خانوم مظاهری) زنگ زدم چرا که می دونستم قبل از سه به مطب نمیاید و بعد از معرفی خودم برنامه را به او گفتم ...او هم خیلی شاکی شد که مجبوره به مطب بیاد و از روی دفترچه مخصوص نوبت دهی بیماران ، شماره تلفنها را پیدا کرده و بعد از تماس دوباره توو اون گرما به خونه برگرده... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز نمی دونستم دقیقا کجا قراره بریم ازاینرو به عنوان مدیر برنامه های فاتح گفتم :( الان به شرکت آی مارکت می ریم یا ...) حرف مرا نیمه کاره گذاشت و گفت:( نه نه با این آقا توی هتل اشکان قرار دارم قراره سر مسئله اینکه بازاریابی محصولاتمون را به شرکت اونها بسپاریم یا نه باهم مذاکره کنیم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس چرا با معاون پشتیبانی شرکت مذاکره می کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درستش این بود که مدیر روابط عمومی ما با همتای خودش در اون شرکت وارد مذاکره بشه...ولی از اونجا که این آقا یک نسبت دور فامیلی با ما داره و این شرکت هم در دبی م*س*تقره و این آقا به تهران اومده...دیدیم بد نیست هم دیداری تازه کنیم هم اینکه مذاکره کاری داشته باشیم و به علاوه این آقای شکیبا با آدمای گنده بازار در ارتباطه و این خودش توی بازار بی ثبات امروز خیلی امتیاز مثبتی به حساب میاد...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوضیحاتش قانع کننده بود....ولی چقدر کسل کننده...من اصلا شم اقتصادی نداشتم و اصلا هم حوصله این جور مذاکرات و نشست ها را نداشتم از اینرو در حالیکه تقریبا داشتم از گرسنگی ضعف می کردم رویم را به طرف شیشه برگردوندم و به فکر یک تیکه غذا دلمو خوش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم مهندس توی همون جعبه که گوشی داخلش بود یه بسته کارت ویزیت هست که شماره خط جدیدتون با اسم فامیل و سمتتون در شرکت ، تووش نوشته شده ...خیلی جاها لازم میشه که یکی از اون کارتها را به افراد مختلف بدیم...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دقت داخل جعبه را نگاه کردم و آنها را دیدم کارت ویزیت شیکی بود و همانطور گه گفته شده بود مشخصات لازم از من (البته بدون ذکر نام کوچکم )درش نوشته شده بود. سری تکان دادم و گفتم:( بله ...خیلی خوبه ...ممنون)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس بذارید توی کیف دستیتون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله همین الان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم مهندس صدرایی..گرسنه نیستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرفش برگشتم نمی دونم نگاهم چه جوری بود که یک دفعه زد زیر خنده و در میان تعجب من و خنده های بی دلیل خودش گفت:( ببخشید...منظوری نداشتم) و بعد از اینکه کمی خودش را جمع و جور کرد گفت:( انگار داشتید با نگاهتون به من فحش می دادید که مرد ناحسابی ساعت نزدیکه دو و نیمه و من گشنه نباشم؟!!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستپاچگی گفتم :( نه نه...اصلا...ولی واقعا گرسنه هستم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می دونم میدونم...خودم هم خیلی گرسنه هستم...ولی نیم ساعت بیشتر وقت نداریم ...اشکالی نداره اگه دو تا ساندویچ به جای نهار بگیریم ...قول می دم دفعه بعد جبران کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و گفتم :( آقای فاتح من به یه کیک و ساندیس هم راضی ام ...فقط نذارید بمیرم!!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن من دوباره اورا به خنده انداخت ولی چیزی نگفت و مقابل اولین فست فود نگه داشت و من خواستم پیاده شوم که با عجله و جدیت گفت:( کجا خانوم؟)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میرم دو تا ساندویچ بگیرم فقط چه ساندویچی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید خواهش می کنم ....من خودم میرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما دکتر فاتح وظیفه منه که..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم مهندس کدم وظیفه؟! شما مدیر برنامه های من هستید وردست من نیستید که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما کارمند شما که هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم خواهش می کنم این حرفارو پیش نکشید هرچی هم که باشید به هر حال زن هستید و من مرد ...تفاوت جنسیتی یه چیزایی رو ایجاب میکنه ...پس بی زحمت بگید چه نوع ساندویچی میل دارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن کوتاه اومدم و در حالیکه در دل تحسینش می کردم ، گفتم:( فکر کنم همبرگر بهتر باشه) او از ماشین خارج شد و گفت:( پس دو تا همبرگر)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا همبرگز گاز زدن آنهم جلوی یک مرد غریبه تازه آشنا شده و علاوه بر آن ، رئیست واقعا کار سختی بود . به طوریکه اگر به طور معمول یه ربع طول می کشید تا ساندویچم را بخورم ، اینبار یه ربع طول کشید تا برسم به وسط ساندویچ تازه...دیگه از خوردن کلافه شده بودم مرتب مواظب بودم سس اون روی لباسم نریزه و همینطور نگران رژلب کمرنگی که زده بودم هم ،بودم اگه اون پاک می شد دیگه قیافه م خیلی بی رنگ و روو می شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم هنوز تموم نکردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به سمتش برگشتم و دیدم هم ساندویچش را خورده هم نوشابه اش و منتظر به من چشم دوخته با عجله گفتم:( من دیگه نمی خورم راستش...می تونیم حرکت کنیم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی شما هنوز یک سوم ساندویچتون را هم نخوردید که!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سیر شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد شانه ای بالا انداخت که معلوم بود هنوز قانع نشده ولی چیزی نگفت و به راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهتل اشکان یک هتل قدیمی بازسازی شده اما بسیار شیک بود. مطابق تصورم یکراست به سمت لابی هتل رفتیم و فرد موردنظر را ملاقات کردیم. یک مرد حدودا سیو شش هفت ساله بسیار شیک و بلندقامت می نمود که اولین چیزی که توی صورتش جلب توجه میکرد سبیل نازک کلارک گیبلی اش بود( هنرپیشه مرد فیلم برباد رفته به نام رت باتلر)..که نازک پشت لبای برجسته اش خودنمایی میکرد. چشمان مشکی و درشت او بلافاصله از سر تا پای مرا اسکن کرد و لبان قلوه ای اش به لبخندی آزار دهنده کشیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام عرض شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آنجاییکه هنوز نگاهش به من بود بی درنگ گفتم:( سلام آقای شکیبا) سرانجام با صدای فاتح او نگاهش را از روی من برداشت و به سمت فاتح چرخید و درحالیکه دستان اورا محکم می فشرد گفت:( چطوری دکتر جان؟) فاتح لبخندی زد و شکیبا بالاخره ما را به نشستن دعوت کرد و گفت:( فکر می کردم تنها میای دکتر جان!) و نگاه هر دو به سمت من چرخید. برای یک لحظه اینقدر زیر نگاه هر دو معذب شدم که با خودم گفتم من اینجا چی کار میکنم آخه!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم مهندس صدرایی مدیر برنامه های شرکت هستند( نمی دونم چرا نگفت مدیر برنامه های من ؟...یعنی می خواست کلاس بذاره ؟...یا ...نمی دونم )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کوتاهی زدم و شکیبا ابرویی بالا انداخت و گفت:( انگار کار و بار حسابی توپه و سرت بدجور شلوغه که به مدیر برنامه احتیاج پیدا کردی!) بعد دوباره نگاه خودش را روی من چرخاند به طوریکه بسیار معذبم کرد و سریع نگاهم را از او برگرفتم و سعی کردم منظره ای چیزی برای تماشا پیدا کنم...سرم را به سمت دیگری چرخاندم و چشمم به چشم مرد جوانی افتاد که سمت دیگر لابی نشسته بود و به ظاهر روزنامه می خواند اما انگار کاری جز نگاه کردن به من نداشت. با عصبانیت نفس بلندی کشیدم و رویم را بر گرداندم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سیاوش جان از خودت بگو و کار و بارت؟ دبی راحتری یا اینجا رو ترجیح میدادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشکیبا که توسط فاتح مورد خطاب قرار گرفته بود لبخند معنا داری زد و گفت: ( البته که دبی...به هرحال محدودیتهای اونجا نسبت به اینجا خیلی کمتره و البته این شیخ نشینها همه کار میکنند و تا دلت بخواد پول خرج می کنند تا این فسقل کشور کویری را بکنند قطب اقتصاد خاورمیانه....البته با توجه به اوضاع اقتصادی فعلی یه کم بعضی از بیزنس ها خوابیده...مثلا همین ساختمون سازی حسابی راکده...)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاتح یک سری کاتالوگ از توی کیفش در اورد و روی میز روبرو گذاشت و گفت:( سر فرصت یه نگاهی به اینا بنداز...یه کم حوزه کاریمونو افزایش دادیم ...ببین چقدر می تونی توو زمینه بازاریابی بهمون کمک کنی ...نمی دونم تا کی اینجا هستی ولی اگه وقت داشتی می تونی بیای شرکت و از نزدیک با فعالیت های جدیدمون آشنا بشی و ببینیم میشه یه قرارداد خوب با شرکتتون ببندیم..)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فعلا که معلوم نیست تا کی ایران باشم ولی حتما بهت سر می زنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر می رسید به همین سرعت و به همین کشکی مذاکرااااااااااتشون تموم شد...چون هردو بی هیچ حرفی فقط لبخندهای سرکاری بهم تحویل می دادند. متعجب شدم یعنی قرار های کاری بیزنس من ها به همین آبدوغ خیاری بود!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا هردو شون رو کرده بودند به من ...یا امام غریب !!! چشون شده اینا....به زور یه لبخند زدم و دکتر فاتح گفت:( خانوم مهندس آیا قرار ملاقات دیگه ای امروز داریم؟؟!!!! اوه چه لفظ قلم!!!) بی معطلی گفتم:( اگر می دونستم ملاقات امروزتون اینقدر کوتاهه وقت بیمارهارو کنسل نمی کردم دکتر فا....) هنوز جمله قصارمو تکمیل نکرده بودم که شکیبا با خوشحالی جفت پا پرید میون حرفم و گفت:( پس امروز وقتتون آزاده دکتر جان !!! خیلی خوب شد چون منم دیگه داشت حوصله م سر می رفت ....پس میریم بعد از مدتها یه گشتی تو تهران بزنیم شام هم مهمون من ....نظرت چیه دکتر؟) به نظر می رسید فاتح غافلگیر شده است چون بلافاصله به من نگاه کرد نفهمیدم منظورش چی بود شاید انتظار داشت به عنوان مدیر برنامه هایش یک نطقی سر دهم که حاکی از وقت پر دکتر را باشد و باعث رد دعوت شکیبا شود شاید هم نه، منظورش این بود که کار تو اینجا تموم شده یه تکون به خودت بده و بلند شو رفع زحمت کن.....ای خدا آخه از کجا بفهمم معنی این نگاه چیه !!! اینقدر نگاهش روی من طولانی شد که شکیبا هم به من زل زد و بعد با لبخند تمسخر آمیزی گفت:( مهندس صدرایی ظاهرا این رفیق ما منتظر کسب تکلیفه...تکلیفشو معلوم کنید اجازه داریم بریم ددر یا نه؟) بدون توجه به لحن مسخره شکیبا با عجله به فاتح گفتم:( جناب دکتر فاتح تا جایی که من اطلاع دارم شما برای امروز بعدازظهر برنامه خاصی ندارید مگر اینکه خودتون برنامه شخصی داشته باشید یا برنامه کاری که من ازش مطلع نیستم) شکیبا دو دستش را از طرفین باز کرد و پشت تکیه گاه مبل انداخت و شروع کرد به خندیدن...از خنده او ناخواسته کمی عصبی شده بودم. این فاتح نمی خواست اون دهن خوش فرمشو باز کنه حرف بزنه؟!!!...مگه شکیبا مهلت میداد...او در حالیکه می خندید گفت :( دکتر جان تو از مدیر برنامه های شرکت اینقدر حساب می بری پس فردا که پیرتر شدی و یادت افتاد باید زن بگیری و زن گرفتی چقدر ازش حساب می بری!!!)....هههههههووووم.....نفهمیدم...گوشهام تیز شد....پس فرزام فاتح هنوز مجرد بود.....!!!! بمیری مهسا همون چیزایی که گفته بود درست از آب در اومد...یه رئیس مجرد و جذاب!!!...خب به من چه...حالا انگار دختر تو دنیای این پولدارا قحطه...فقط منم که از آسمون افتادم....از فکرهای بچه گونه خودم خندم گرفت. انگار این خاصیت ژنتیکی دختر بودنه که حتی اگه بیست و شش هفت سال سن هم ازش گذشته باشه بازم فکر میکنه یه دختر هفده ساله خواستنیه که خوشگل تر از اون آفریده نشده و روی هر کی دست بذاره بی برو برگرد عبد و عبیدش میشه....!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خانوم مهندس درست می گم نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیو درست می گفت ...کلا حواسم از حرفهای اونها پرت شده بود ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید چی فرمودید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دکترو میگم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نمی دونستم چی میگه علاقه ای هم نداشتم بفهمم از اینرو با یک لبخند ساختگی سری در تائید حرفهای بی سر و ته اون تکان دادم . چهره فاتح به وضوح در هم رفته بود اصلا انتظار نداشت در یک جلسه نیمه رسمی اینقدر شکیبا بی محابا رفتار کند از اینرو گفت:( شکیبا جان قرار گشت و گذارمون باشه برای یک وقت دیگه که ملاقاتمون جنبه کاری نداشته باشه ...من الان باید به همراه همکارم برگردیم شرکت....کارهای عقب افتاده زیادی دارم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشخص بود که سیاوش شکیبا از اون بد پیله هاست چون بی خیال گفت:( کار همیشه هست...دلم می خواد امشب با آشنای قدیمیمون یکم بیشتر گپ بزنم...تو هم دکتر جان کاراتو بذار واسه فردا) فاتح با عجله گفت :( فردا مسافرم نمی تونم) شکیبا دیگه ول نکرد:( پس واجب شد همین امشب بریم گردش....بهونه دیگه قبول نیست...بابا خانوم مهندس شما یه چیزی به این دکتر بگید آخه آدم اینقدر بی معرفت میشه!!) نمی دونستم چی بگم هرچی بیشتر می گذشت از مدل حرف زدن شکیبا بیشتر بدم میومد بعضی موقع ها کلمات را یه جور خاصی کشدار تلفظ می کرد که فکر می کردم یه زهر ماری ای حتما کوفت کرده...بخصوص که یک بند هم چشمش به من فکستنی درب و داغون بود....آخه من نیگاه داشتم !؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرانجام فاتح سر تسلیم فرود آورد و گفت:( بسیار خب سیاوش جان.. پس من میرم تا همکارم خانوم مهندس را برسونم شرکت و برگردم) به ساعتم نگاهی انداختم می دونستم ساعت کاری شرکت تمام شده ....فاتح ادامه داد:( یک ساعت دیگه میام دنبالت شکیبا) و از جایش بلند شد که شکیبا با عجله همراه ما بلند شد و با لحن معترضی گفت:( داشتیم دکتر جان ؟) من اصلا متوجه منظور شکیبا نشدم ولی انگار فاتح کاملا متوجه شده بود چون اخمهایش در هم رفت و در حالیکه دستش را جلو برده بود تا دست بدهد گفت :( نمی خوای که توو یه جو کاری و همکاری بریم بیرون؟!!) هنوز دقیقا متوجه بحث آنها نشده بودم که شکیبا روشنم کرد:( مهندس ! شما یه اعتراضی بکنید حداقل...من هر دوی شما رو به شام دعوت کردم) ...اووووه...تازه افتاد!!...پس منم برای تهران گردی و شام دعوت شده بودم و فاتح نمی خواست من همراهشون باشم...چه بهتر ...منم نمی خواستم مرتب زیر دید این رت باتلر باشم...اما ته دلم یه کوچولو بهم برخورد که فاتح به جای اینکه نظر خودمو بخواد منو داخل آدم حساب نکرده بود و پیش پیش منو کنار گذاشته بود...از اینرو با من و من گفتم:( راستش...من کلی کار توی شرکت دار...) دو باره میون حرفم جفت پا اومد و گفت:( تو رو خدا بهونه بنی اسرائیلی نیارید...شرکت الان تعطیله یا به زودی تعطیل میشه) با قدردانی لبخندی زدم و گفتم :( راستش به جز شرکت من کلی کار شخصی دارم تازه امروز اثاث کشی کردم و هنوز جابجا نشدم اینقدر کارهام زیاده و دست تنهام که مجبورم دو روزم مرخصی بگیرم تا....) می مردی این دست تنها را نمی گفتی!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه شما تنها زندگی میکنید خانوم مهندس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم نمی خواست فکر کنه که سوال شخصی و مهمی ازم می پرسه از اینرو بی معطلی گفتم :( بله)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدروغ نگفتم اگه بگم رنگ نگاهش به وضوح تغییر کرد....اینقدر تابلو که سریع سرم را به زیر انداختم و بدون اینکه به شکیبا فرصت حرفی بدهم با عجله گفتم :( خداحافظ) و شتاب گرفتم که سریع از کنارش بگذرم که شکیبا در یک حرکت غافلگیرانه جلوی رومو تمام قد سد کرد به طوریکه اگه یه کم شتابم بیشتر بود مثلا در حد BMW بد جوری بهش خورده بودم ولی چون ما فقیر فقرا وسعمون نمی رسه شتابمون در حد همون قارقارکهای خودمونه...بعد از اینکه خودمو نگه داشتم تا بهش نخورم و با چشمانی متعجب بهش زل زدم ،با لحن بسیار بسیار بسیار مودبانه ای گفت:( خانوم مهندس استدعا می کنم به من افتخار بدید و دعوتم را رد نکید ...من خودم شخصا اثاثیه منزلتونو جابجا می کنم...قول می دم) آب دهنمو قورت دادم بی اراده گفتم:( باشه) ای خدا...من که اثاثی نیاورده بودم . یک موقع گیر نده بگه الا و بلا می خوام بیام کمکت برای اسباب کشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره شکیبا روشن شد ولی اخمهای فاتح در هم رفت.مانده بودم بلاتکلیف ...نگاه عاجزانه ای به فاتح کردم که از برق نگاهش که با خشم به من نگاه می کرد رنگم پرید و رو مو برگردوندم....برج زهر مار به من چه آخه؟..ولی خدایی هم هر چی فکر می کردم میدیدم حضور من اصلا درست نیست دو تا آشنای قدیمی بعد از مدتها همدیگر را دیدند و می خواهند گشتی بزنند و منهم خرمگس معرکه !!! از این فکر خیلی معذب شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید بنشینید تا من با اجازه تون برم لباسی عوض کنم و بر گردم خدمتتون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو سری تکان دادیم و نشستیم...نمی دونم لباس عوض کردنش دیگه چه صیغه ای بود ؟ اون که توی کت و شلوار شکلاتیش و پیراهن کرم و کراوات لیموییش به اندازه کافی خوشتیپ بود دیگه چی می خواست تنش کنه آخه؟؟ یک نگاه کوتاه به فاتح کردم متفکرانه سرش را به زیر انداخته بود او هم به اندازه کافی و حتی بیشتر از کافی ، توی اون کت اسپرت سورمه ایش با شلوار جین یخی و پیراهن آستین کوتاه آسمانیش خوشتیپ بودم. با نارضایتی نگاهی به خودم انداختم چقدر ساده و بدقواره بودم.یک مانتوی مشکی ساده تا سر زانو و یک شال سورمه ای روی سرم با شلوار جین تیره ...با یک کیف و کفش ساده و ارزون قیمت سورمه ای!...یک لحظه احساس کردم چه وصله ناجوری هستما!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی تونستید یه جور دعوتش را رد کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خفه و غضبناک فاتح منو از جا پروند به طوریکه خودش هم باورش نشد من از صدای او اینطور جا خوردم. نگاه متعجب و خشنش هنوز روی من بود .من که اصلا انتظارش را نداشتم کمی به مغزم فرصت دادم تا حرف اورا آنالیز کند و چون به نتیجه ای نرسیدم با تعجب جواب دادم:( منظورتون چیه؟ شما که دید من اصلا نمی خواستم دعوتشون را قبول کنم...متوجه رفتارتون نمیشم)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فعلا که قبول کردید خانوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن آزاردهنده و تحقیر کننده او داشت یواش یواش روی اعصابم یه قل دو قل بازی می کرد...کم کم احساس کردم دارم از ناراحتی سرخ میشم با اینحال با لحن صلح طلبانه ای گفتم :( ببخشید دکتر فاتح ولی من اصلا مایل نبودم به این دعوت جواب مثبت بدم فقط خودتون که شاهد بودید به احترام شما و اصرار ایشون پذیرفتم که...) ناگهان با عصبانیت و غیظ توپید به من که :( احترام من ؟!! خانوم اصلا شما چه کاره حسنید اینجا!؟؟!!!! دوست منید یا دوست اون ؟ ) از شدت ناراحتی نفسم بیرون نمی اومد چشمام پر از اشک شده بود و صورت خشمگین فاتح که انگار کم کم داشت رنگ نگرانی به خودش می گرفت ، را واضح نمی دیدم ...با زحمت از جایم بلند شدم و با صدایی که به زحمت از گلوم در میومد گفتم :( من هیچکاره ام ......نه دیگه حتی کارمند شما.....خوش باشید دکتر فاتح) ...نمی دونم تو اون عصبانیت چطور به فکرم رسید که موبایل و کارتهای ویزیت را تحویل بدم ...هنوز فاتح گنگ و مات داشت نگاهم می کرد و من در حالیکه دکتر فاتح آخر را با تمسخر و حرص ادا می کردم از توی کیف دستیم موبایل و کارتها را در آوردم و محکم پرت کردم روی میز به طوریکه شیشه میز شکست و کارتها پخش زمین شد همه سرهای حاضر در سالن به سمت ما چرخید و با عجله بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم در حالیکه با شدت وصف نشدنی ای از ریزش اشکام جلوگیری می کردم به سمت در هتل رفتم که اتفاقا به شدت هم به شکیبا که بی خبر از همه جا خوش و خرم به سمت ما می آمد برخورد کردم ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم...بی شرف چه تیپ اسپرتی هم زده بود !! توو اون هاگیر واگیر چشمام هم دنبال کار خودش بود و توو وظیفه دیدزنیش کوتاهی نمی کرد طفلک !!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر اعصابم به هم ریخته بود کم خودم فاز منفی بودم رفتار غیر قابل انتظار و توهین آمیز فاتح در اولین روز کاری دیگه نابودم کرده بود. وقتی مهسا در خانه ش را باز کرد خودم را داخل خانه انداختم و بی هیچ مقدمه زدم زیر گریه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چته تو دیوونه؟ چت شده آخه؟ از وقتی زنگ زدی و گفتی داری میای اینجا دل توو دلم نیست ...حرف بزن ...کسی طوریش شده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیون هق هق گریه هام گفتم :( خنگ خدا آخه از نسل منقرض شده من مگه کسی هم مونده که بخواد طوریش بشه!!!)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب پاشو برو یه آبی به صورتت بزن ببینم دردت چیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اکراه از جام بلند شدم و رفتم دستشویی ...چشمم به آینه افتاد....وای چه قیافه خفنی !!!....رنگ پریده با یک دماغ قرمز که حالا از شدت گریه هم دماغم و هم چشمام پف کرده بود....خدایا خواستگار نیاد برام توو این هاگیر واگیر حالا!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. آرومتر شده بودم ولی هنوز دلم پر بود و غرورم حسابی جریحه دار شده بود...از هرچی می گذشتم حاضر نبودم از غرورم بگذرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا عزیزم این شربتو بخور بذار حالت بیاد سرجاش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی ......چقدر شیرینش هم کردی ....بیا بقیه شو خودت بخور دلمو زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو چقدر ناز داری !!! بخور دیگه ....میگم اخلاقت گنده.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گیر نده مهسا حوصله م سرجاش نیست ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بده جا بندازم واست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حوصله تو دیگه.....خب حالا می گی چی شده یا نه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدود یک ساعت یا دو ساعت تمام براش از اولین مصاحبه تا آخرین لحظه را با جزئیات کامل تعریف کردم...با اینکه دوست حمام و گلستانم نبود اما تووی این مدت کوتاه همکاری خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم و دختر قابل اعتمادی بود. بعد از اینکه حرفام تموم شد بر عکس قیافه درب و داغون و شکست خورده من ، چشمهای او برق می زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir