هناس مستر

به قلم بانو ستایش

عاشقانه مافیایی

دختری که بازیچه دست دو رقیب میشه.. دو مرد از جنس یخ و دو دشمن که بر سر تاج و تخت شاهنشینی مافیا در جنگ اند و... با خونی که در این وسط ریخته میشود و ققنوسی که از آتش متولد میشود، داستان و نقشه ها تمام به هم میریزد و فلک اینبار به نفع دخترک زخم خورده میچرخد..


63
2,017 تعداد بازدید
9 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

من غزالی رمیده از نامردی دنیا که به سمت و سوی سعادت میرفتم!.
و تو..
همان گرگی بودی که قلب مرا شکار کردی و بر من زخم زدی..
مرا خونین و زهرآلود کردی!
به طوری که تا ابد حبس و محکوم به بودن در سلول اعماق قلب یخیت شدم.
اما تو من را نشناخته ای..
من همانیم که با دست خالی آتشی به جانت انداختم و..
آتش و یخ چه هارمونی جذابیست..


[غزاله]
با بغض به روبروم نگاه می کردم و فکر می کردم که چطور شد که به اینجا رسیدیم.
هرشب هرشب دعوا داشتیم حتی بیشتر از روزای اول بعد از فوت مامانم.
رسماً دیگه زندانیم کرده بود و برام زندان بان هم گذاشته بود.
دو تقه به در اتاقم خورد که چشم از روبروم گرفتم و به در دوختم و با صدای بم شده از شدت گریه اجازه ورود دادم.
فکر کردم مرضیه خانمه که میخواد برای شام صدام کنه ولی بابام بود.
کسی که بعد برگشتنمون از کویت زندگی رو برام زهر کرده بود و هنوزم نمیدونم چرا و برای چی...
با ظاهری پشیمون و آشفته کنارم نشست و خواست دستمو بگیره اما من با دلخوری از زیر دستش کشیدم که باعث شد رنگ نگاهش عوض بشه و چشماش نم اشک بشینه. با ناباوری به پدری نگاه کردم که برای اولین بار در نگاهش به جای غرور، اشک و شکستگی رو می دیدم. حتی وقتی مامانم فوت کرد تا چهلمش گذاشت و رفت تا اشکشو نبینم ولی الان...
طاقت اینجوری دیدنشو نداشتم برای همین مثل گذشته کاری که برای در اومدن حرص مامان انجام میدادم و اینبار برای آروم کردن بابام انجام دادم.
نشستم روی پاهاشو سرش رو به آغوش کشیدم اولش تو شوک بود. خوب حقم داشت چون آخرین بار فکر کنم حدود ۵ یا ۶ سالم بود که بغلش کردم.
بعد که کم کم به خودش اومد، محکم بغلم کرد و تو آغوش خودش فشرد و مثل بچه ای بی پناه که مادرشو به آغوش میکشه تو بغلم بغضش شکست و گریه کرد.
انقدر سوزناک گریه میکرد که اشکمو در آورد. کجا رفته اون اتابک خانی که به مغرور بودن شهرت داشت؟ موهاش رو نوازش کردم و پشت سر هم چند بار روی موهاش رو بوسیدم. خودمم نمیدونستم بعد اون همه دلخوری که ازش داشتم چجوری احساساتم فوران کرد، فقط میدونستم الان باید بابامو آرومش کنم. حدود ربع ساعت گذشت و من که تا دیدم آروم نمیشه ،سعی کردم با حرفام آرومش کنم. حرفایی که بعد مرگ مامان تو تنهاییام برای پدر خیالیم تو تصوراتم میگفتم و بهش عشق می ورزیدم.
گفتم: بابایی جونم الهی غزل فدات بشه، آروم باش. آخه چیشده که اینجوری شدی قربونت برم من؟ اصلا هر چی شما بگی از خونه بیرون نمیرم! فقط توروخدا اینجوری نکن .
با حرفام به جای اینکه آروم شه بدتر صدای گریش اوج گرفت و میون هق هق های مردونش یه حرفای مبهم میزد. دقت که کردم متوجه شدم که میگفت:
_ببخشید... ببخشید که پدر خوبی برات نبودم... ببخشید که نتونستم از تک دخترم مراقبت کنم... ببخشید ناز بابا!
دستامو دو طرف صورتش گذاشتمو سرشو از بغلم بیرون آوردم، همونطور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:
_الهی من پیش مرگت بشم بابایی.. نزن این حرفارو تو بهترین بابای دنیایی و من فقط تو رو تو این دنیا دارم. تو همیشه برای من یه اسطوره ای و هیچ وقت هیچی برام کم نذاشتی... پس دیگه هیچ وقت نه معذرت بخواه و نه شرمنده باش!
از روی پاش بلند شدم و کنارش نشستم که سرمو روی پاهاش گذاشت و موهامو نوازش کرد که درگیر یک خلسه شیرین شدم.
بعد چند دقیقه با به یاد آوردن اتفاقات این چند روز اخیر رو به بابا که خیره به من موهامو نوازش میکرد گفتم:
_بابا... نمیخوای دلیل این رفتار های عصبیتو بگی؟
تلخندی کرد و گفت:
_نه که تو این چند سال رفتار خوبی داشتم باهات...
اخمی کردم و گفتم:
_قرار شد دیگه چیزی راجع بهش نگید.
لبخندی زد و گفت:
_بهتره تو رو قاطی این مسائل نکنم دخترم.
با اخم گفتم:
_بابا لطفا! من همین الانشم قاطی این مسائلم و اگر نبودم نیازی به محافظت نبود...
انگار که قانع شده باشه گفت:
_هوووف... باشه...
من_ممنونم که میخواین بگین چه کسی و برای چی قصد جونمو کرده.
اخمی کرد و گفت:
_دور از جون... بعدشم من عمرا اجازه بدم دستشون بهت بخوره ، چه برسه به این که بخوان بلایی سرت بیارن.
و بعد ادامه داد:
_راستش...چطور بگم...اون دزدی که بخاطرش از کویت برگشتیم یه دزدی ساده نبود...
از اونجایی که پدرم توی کار سنگ های قیمتی بود ، گفتم:
من_خب این یعنی چی؟ یعنی مقدار زیادی سنگ برده شده یا سنگ های مهم دزدیده شده؟
بابا_نه اتفاقا مشکل همینجاست که هیچ چیزی دزدیده نشده و تازه یه چیزی هم اضافه شده
از تعجب کم مونده بود دوتا شاخ روی سرم سبز بشه... با چشمای گرده شده و من و من کنان پرسیدم:
من_م..م..منظورتون چ..چیه؟
بابا_منظورم اینه که اون طرف اصلا دزد نبوده و ... اوففف خدااا... بخدا نمیفهمم برای چی اومده بوده اونجا...
با شک پرسیدم:
_خب... حالا اون چیز اضافی که آورده بود چیه؟
بابا_یه گردنبند که روش سنگ یاقوته... به بچه ها سپردم ببینن منشاء این سنگه کجاست... اما با توجه به تجربه ی چندین و چند سالم احتمال میدم که از تازه از خاک در نیومده و حدود صد سال و خورده ای میشه که استخراجش کردن. به شکل خاصی تراش خورده... زنجیر گردنبند از طلاس و ... اصلی ترین موضوع و جالبترین شون اینه که گردنبند جوریه که انگار یاقوت به دوقسمت تقسیم شده و این یک نیمشه و نیمه دوم هم ...نمیدونیم چیه ولی تا اونجایی که افرادم اطلاعات بدست آوردن اون یکی نیمه توی ایرانه... بازم باید به رابط هام توی شهر های مختلف بسپرم تا ببینم اینی که میخواد باهام بازی کنه کیه!
هم متعجب بودم و هم ترسیده بودم. از طرفی هم کلی سوال تو مغزم جولون میداد که بزرگترینشون رو به زبون آوردم:
_خب اینا چه ربطی به زندونی کردن من توی خونه داره حتما از رقبای کاریتونه.
سرم رو از روی پاش برداشت و گفت:
_یه یادداشت از خودش گذاشته بود.
من_خب...
انگار اون یادداشت چیز جالبی نبوده که با به یادآوردن متنش رگ گردنش باد کرد و صورتش از خشم سرخ شد... انگار زمان و مکان از دستش رفت که بدون اهمیت دادن به حضور من با حرص گفت:
_ اون مرتیکه عوضی رو خودم میکشمش به چه جرئتی منو با دخترم تهدید میکنه.؟
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود حرفش رو تو ذهنم حلاجی میکردم...
یعنی چی آخه؟ چرا یکی باید پدرمو با من تهدید کنه نکنه... نکنه...
فکرمو به زبون آوردم:
_نکنه...اون...اون گردنبند و برای من اورده باشه و اون یکی نیمه اش دست خودش باشه؟
بابا چشماشو با بیچارگی روی هم فشرد و با سرش حرفمو تایید کرد:
_دقیقا... ما هم همچین حدسی میزنیمو.. این یعنی فاجعه...!
***
توی تاریکی و سکوت آرامش بخشی روی مبل مخصوص پدرم که گوشه سالن کنار پنجره تمام قد و رو به باغچه بود، نشسته بودم و ماگ داغ هات چاکلت هم دستم بود. از پنجره به بارونی که قطره قطره اش دونه به دونه برگ های گل ها و درخت هارو میشست نگاه میکردم.
آروم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. طبق عادت بچگیم نفسم رو روی شیشه فوت کردم که بخار گرفتش و تار شد، بعد با انگشتم شروع کردم به نوشتن چیزایی که روی دلم سنگینی میکرد...
همه چی رو نوشتم از دلتنگیم برای مامان و دوستانم گرفته تا نگرانیم برای اتفاقات اخیر ، که داشت دیوونم میکرد...
سبک تر که شدم دوباره نشستم روی مبل و به پنجره ای که به خاطر متفاوت بودن دمای بیرون و داخل شیشه اش عرق کرده بود و نوشته ها رو میشست، نگاه میکردم و مثل اون اشک هام میریخت.
نگاهم رو به سمت ماه تغییر دادم.
خدایا پس کی میشد که به آرامش برسیم و مثل یک خانواده واقعی بدون تنش زندگی کنیم؟
ترس مثل خوره به جونم افتاده بود و فریاد ها و فحش دادن های بابا به افرادش هم مهر تاییدی روی ترسم بود...
ماگ رو به سمت لبم بردم و قلوپی از محتویات داخلش خوردم که صدای شلیک گلوله باعث شد شکلات بپره تو گلوم و به سرفه بندازتم.
قلوپ دیگه ای از هات چاکلت خوردم تا سرفه ام آروم بگیره. اشک گوشه چشممو پاک کردم و خواستم برم بیرون تا سر در بیارم اینجا چخبره اما با شلیک دوباره گلوله که اینبار هدفش پنجره بود ، همزمان با صدای خورد شدن شیشه جیغی زدم و به طبقه بالا دوییدم... سریع وارد اتاقم شدم و از روی پاتختی گوشیم رو برداشتم و با بابا تماس گرفتم ولی صدای زنی که میگفت " مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد " مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید.
صدای شلیک گلوله ها بالا گرفته بود و منم این وسط نزدیک به پنج یا شیش بار با بابا تماس گرفتم اما هر بار همون صدا و همون جمله تکراری رو می شنیدم.
صدای تیراندازی قطع شد و سکوتی بر فضا حاکم شد... اما با صدای فریادی که انگار از سالن پایین بود ، این سکوت زیاد دوام نیاورد.
_تموم سوراخ های خونه رو بگردید و هر چه سریع تر پیداش کنید... وای به حالتون...تاکید میکنم وای به حالتون اگه یه خط و خش روش بیوفته. رئیس گفت اگه کوچکترین چیزی بهش بشه سرتون روی سینه هاتونه پس خوب حواستونو جمع کنید.
صدای چشم گفتن عده ای رو شنیدم و بعدش فقط صدای کوبیده شدن در اتاق ها به دیوارشون بود... مثل اینکه دنبال من میگشتن پس سعی کردم به هر نحوی که شده خودمو از اینجا خلاص کنم.
به طرف کمدم دوییدم و از توش کلی لباس در آوردم و سر و ته شون رو بهم گره زدم.
صدا ها نزدیک میشد و استرس من بیشتر. از ترس رو به موت بودم و هر لحظه منتظر بودم که سکته کنم و جنازمو از اینجا بیرون بکشن...
ولی بالاخره تونستم همرو به هم وصل کنم . به سمت بالکن رفتم ، درشو باز کردم و خودم رو به نرده ها رسوندم.
با دقت اطراف رو وارسی کردم تا مبادا کسی در حین فرار مچمو بگیره...
بعد مطمئن شدن از امن بودن موقعیت طنابی که از لباس ها درست کرده بودم رو پایین انداختم تا ببینم به کجا میرسه. خدا خدا میکردم تا اندازه باشه و بتونم سریع خودمو از این مخمصه نجات بدم...
طناب فقط حدود دو متری از ارتفاع رو کمک حالم بود و حدود یک متری رو خودم باید میپریدم که مشکلی نبود و به هر نحوی دردشو تحمل می کردم.
یک سر طناب رو به پایه ی تختم که چسب بالکن بود بستم و با "خدایا به امیدتویی" اروم اروم به کمک طناب خودمو به پایین کشوندم . تا چند سانتی متری پایین می رفتم دور و برم رو نگاه میکردم تا ببینم اگه کسی خواست بیاد یجوری بپیچونمش ...
داشت همه چی خوب پیش می رفت و این منو خیلی خوشحال کرده بود ، اما با فریاد کسی از بالا که داد میزد " ابلها از دیوار داره میره پایین بگیرینشششش" خوشحالیم درجا زهرمار شد.
سرعتمو بیشتر کردم و به آخر طناب رسیده بودم و وقتش بود بپرم ، اما ترس از اینکه چه بلایی به سر پاهام میاد مکث کرده بودم .
اینبارم کائنات با تموم وجودش سعی کرده بود تا بهم بفهمونه چقد بدشانسم چون درست روبروی پنجره راه پله بودم و چشم یکی از اونا به من خورده بود... انگشت اشاره اش رو روی هندزفری توی گوشش فشار داد و انگار به کسی چیزی اطلاع داد. همونطور که داشت حرف میزد به این سمت اومد و در پنجره رو باز کرد. منم مثل ابلها تو اون وضع خشکم زده بود. دستشو دراز کرد تا بگیرتم که به خودم اومدم و بدون فکر دستامو ول کردم و با جیغ گوش خراشی خودمو انداختم پایین...
دردی که تو پاهام پیچید تا مغز استخوانم نفوذ کرد. اما اینبار دست از دیوونه بازی و مکث و کوفت و زهرمار برداشتم و با پای داغونم به سرعت باورنکردنی دوییدم.
انقدر دوییدم تا به در پشتی خونه رسیدم...
کلیدشو از زیر یکی از موزاییکا ورداشتم و قفلش رو باز کردم که دو مرد مسلح به سمتم اومدن و با نگاهی که ازش " اگه فرار کنی میکشیمت " موج میزد نگاهم میکردن. اما منم با نگاهی که توش "برام مهم نیستین " خاصی بود انگشت وسطمو نشونشون دادم و جلوی صورت برزخیشون از خونه بیرون زدم و به سمت جاده دوییدم...
نفس هام یکی در میون شده بود و دیگه نایی نداشتم. ولی تو این ساعت از شب اونم تو جاده سگ پر نمی زد.
تو این وضعیت به این فکر میکردم که چقدر تو این یکی دو ساعته بی ادب شده بودم. ):
سرعتمو کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم که اینبار به جای دو نفر چهار پنج نفری دنبالم بودن و این منو به وحشت واداشت.
همینجور داشتم میدوییدم ، چشمم به ماشینی که در گوشه جاده لا به لای شاخ و برگ درختا بود، افتاد. حدس زدم افسر باشه و این عالی بود...
خودمو بهش رسوندم که فهمیدم ی پورشه ی مشکیه و حدسم اشتباه بوده اما به قول قدیمیا کاچی به از هیچی!
شیشه هاش دودی درجه بالا بود و توش هیچی معلوم نبود. دوتقه به شیشه اش ضربه زدم که بعد چند ثانیه تا نصفه پایین داده شد و فقط چشمای صاحب ماشین معلوم شد. بدون دقت به چیزی سریع گفتم:
_آقا تروخدا کمکم کنید. چند تا مزاحم دنبالم هستن.
مرتیکه بز فقط سرشو تکون داد. انگار زحمتش میشد چند گرم گوشت درون دهنشو که زبان نام داشت رو تکون بده...
با صدای باز شدن قفل مرکزی ماشین دست از فکر کردن برداشتم ماشینو دور زدم و سوارش شدم.
اون چهار پنج نفری که دنبالم بودن به ماشین رسیده بودن اما قسمت ترسناک تر موضوع این بود که همشون سرشونو پایین انداختن و سکوت کردن.
چرا حمله نمیکردن به ماشین؟
به خودم اومدم و بوی بلک دراگونی که دودش کل ماشین رو گرفته بود، به ریه کشیدم. به سمت راننده برگشتم که دهنم از تعجب باز موند.
ناخود آگاه زمزمه کردم:
_او...خ..خ..خدای..م..من...
انگار یک الهه روبروی من نشسته. جذاب و خیره کننده بود. همیشه مردا خیره ی زنا میموندن اما انگار یه لحظه همه چی برعکس شد و من خیره مرد روبروم موندم...
چشمای قهوه ای روشن که عاری از هر نوع حسی بود، گیرایی نگاهش رو بیشتر میکرد و لب های قلوه ایش که جون میداد واسه ... استغفرالله... این چه افکار کثیفیه...چقدر بی حیا شدم من!
بینی متناسب با صورتش داشت و... ته ریش روی صورتش و موهای کوتاه مشکیش جذابیتشو هزار برابر کرده بود.
یه دستش لبه ی پنجره ماشین بود و یه نخ بلک دراگون بین انگشت اشاره و وسطش بود. چشمای نافذشو به اون پنج نفر انداخته بود و با اون یکی دستش که تتوی متن لاتینی داشت، روی فرمون ضرب گرفته بود.
صدای آهنگ لایتی از اندی ویلیامز که خودم طرفدار پروپا قرصش بودم، سکوت فضا رو میشکست.
شاید این دید زدن از یک دقیقه کمتر زمان برد که با شنیدن صدای بم و گیراش که لهجه ی غلیظی داشت، حواسم جمعش شد:
_اینا مزاحمت شده بودن؟
با تته پته گفتم:
_ب..بله...آ..آقا...
با خونسردی از ماشین پیاده شد که باعث شد منم پیاده شم.
قدم زنان به اون مردا تک تک و با دقت نگاه میکرد و از کنارشون رد میشد.
پشتش به من بود و نمیتونستم نگاهشو بخونم... ولی انگار چیز خوبی نبود که دستاشون میلرزید و پاهاشون سست شده بود. وحشت در صورتشون بیداد میکرد.
تازه عقل نداشته ام به کار افتاده بود و دونه به دونه سوالات مختلف به ذهنم میرسید که بزرگترینشون این بود...
"این مرد کیه و این وقت شب با این تیپ و ماشین چرا باید لا به لای درختا قایم بشه؟"
صدای ترسیده یکی از اونا به گوشم رسید که با زبونی که میگرفت التماس میکرد:
_آ..آقا..ال..التماس..تون..م..م..میکنم...م..من..زن و ب..بچه د..دارم...
اما در برابر التماسای اون مرد تنها دستی در جیبش برد و گوشیش رو در آورد. بعد کمی کار باهاش اون رو دم گوشش گذاشت...
_خودت میدونی باید چیکار کنی.
همین... ایستاد، سیگارشو روی زمین انداخت و با نوک کفشش لهش کرد. گوشیو قطع کرد و به سمت من که خشکم زده بود برگشت و با چشماش اشاره زد تا دنبالش برم اما ... چرا باید به حرف این مرد مشکوک گوش می دادم؟
وقتی متوجه شد دنبالش نمیرم برگشت و نگاهم کرد. هیچی از نگاهش خونده نمیشد و خنثی بود ...
_زودباش دختر، پدرت منتظرمونه!
توی شوک بدی رفتم. نکنه... بلایی به سرش آورده باشن؟
_چیکارش کردین نامردا؟..
فریادم به قدری بلند بود که حس کردم صدام تا چند کیلومتر اون طرف تر رفت اما اون هنوز ریلکس بود و با این حرکتش از گوشام دود بلند شد.
رفتم طرفش و بدون توجه به نگاه سکته ای اون پنج نفر، یقشو توی مشتم گرفتم
_آشغال با بابای من چیکار کردی؟ بخدا یه تار موش کم شه جوری زنده زنده آتیشت میزنم که وقتی ازراعیل دستتو گرف بفهمی داری میسوزی..
خودمم می دونستم دارم زر میزنم اما نمی خواستم مثل اون پنج تا ابله از همین اول خودمو ببازم. اون لعنتی انگار ترسو بو می کشید که فهمیده بود مثل گوربا ترسیدم و پوزخند لعنتی که عجیب جذاب ترش می کرد زده بود.
اما بخوره توی سرش اون جذابیتش وقتی بابای بیچاره ام معلوم نیست توی چه وضعیتی تو چنگشه!
با پشت دستش از گوشه چشمم تا چونه ام رو نوازش کرد که از لای دندونام غریدم:
من_بکش دستتو.
مرد_هی گربه ی وحشی.. آروم باشه و چموش بازی در نیار. وگرنه خوب بلدم به روش هایی که مطمئناً دوست نداری، رامت کنم.
منظورش رو خوب گرفتم که با خشم و خجالت دستمو از روی یقش برداشتم و عقب رفتم.
همزمان که یقشو مرتب می کرد گفت:
مرد_ بدو برو بشین که دیگه از این بازی خسته شدم و دفعه بعد تکرار نمیکنم که بری بشینی و یه گلوله حروم بابات میکنم..
از ترس اینکه بلایی به سر بابا بیاد مثل بچه آدم رفتم و داخل ماشین نشستم.. اونم داخل ماشین نشست و استارت زد. چراغ های ماشین که روشن شد ، اولین چیزی که به چشمم خورد چشمای وحشت زده و اشکبارشون بود.
پرسیدم:
_چی به سر اونا میاد؟
مرد_به آرامش ابدی میرسن...
عرق سردی به تنم نشست. من کجا بودم؟ این کی بود؟ اونا کی بودن؟ خدایا من وسط چه منجلابی بودم؟
دو دکمه ی بالایی پیرهنشو باز کرد که چشمم به سینه ستبر و گردنبندی که تو تاریکی واضح نبود چه شکلیه افتاد.
اون واقعا جذاب بود اما ترسناک...
من-منو کجا میبرید؟
درحالی که یک دستش به فرمون بود دست دیگشو بالا آورد و انگشت اشارشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت:
_هیششش دختر کوچولو... متوجه میشی.
میخواستم تقلا کنم بزنه بغل و از دستش فرار کنم...
میخواستم جیغ جیغ کنم و به هر ریسمونی چنگ بزنم تا خودمو از این مرداب بالا بکشم...
اما وقتی یاد این میفتم که اون مردا با اون قد بلند و هیکل های ورزیدشون چجوری مثل بید میلرزیدن و برای ادامه زندگیشون چجوری التماس میکردن ، پشیمون میشدم... چون من مطمئن بودم که سر سوزنی در برابر مرد روبروم شانس ندارم.
انگار این سکوتم اون رو هم متعجب کرده بود که گفت:
_توقع داشتم مثل بقیه دخترا تو این موقعیت با سلیطه بازی مخمو بخوری.
واقعیت رو به زبون آوردم:
_وقتی می دونم کارم بیهوده اس چرا باید گلوم رو پاره کنم؟
مرد_منطقیه.
من_منم توقع داشتم که چشمامو ببندی یا حداقل داروی خواب آور بزنی مثل فیلما تا نتونم جاده رو ببینم.
برگشت سمتم و با کمی دقت تونستم گردنبد توی گردنشو ببینم. خیلی زیبا بود... ی سنگ یاقوتی رنگ به شکل یک نیمه از گرگ بود که داخل حلقه ی طلایی بود و زنجیر نیمه کلفت طلایی داشت. بدون شک باید می گفتم این همون گردنبندیه که بابام ازش می گفت. پس این همون مرد بود.
مرد_وقتی قرار نیست از اونجا بیرون بیای چرا باید ترس اینو داشته باشم که لوم بدی یا فرار کنی؟
من_تو نمیتونی منو زندانی کنی.
مرد_نگفتم زندانیت میکنم. تو با خواست خودت می مونی
من_برای چی داری گند میزنی به زندگیم؟
مرد_چه گندی زدم توی زندگیت مگه؟
من_کوری واقعا؟ نه خداوکیلی کوری؟گند تر از اینکه امروز وقتی از دست چند نفر فرار می کردم و یهو یکی مثل فرشته نجات میاد تا نجاتم بده و غافل از اینکه این فرشته خانوم همون ازراعیلیه که ازش فرار می کردم. حالا دزدیدنم به کنار.. بابامو هم این فرشته خانوم گروگان گرفته و معلوم نیست داره چه بلایی سرش میاره. ببخشید که این وضعیتو گل و بلبل نمی بینم...
پوزخند صدا داری چاشنی حرفم کردم.
مرد_احمق تر از اونی هستی که فکرشو می کردم.
دود از کلم داشت بلند می شد و دندونامو روی هم میسابیدم ک دوباره با اون تن صدای آروم خونسرد لعنتیش گفت:
مرد_انقدر حقیقت تلخه برات؟
من_درسته که نمیتونم از دستت خلاص شم اما میتونم هر چی از دهنم در میاد بارت کنم. مثلا همین الان میتونم بگم احمق تویی که با مسخره بازیات گند زدی به زندگیم اما چیکار کنم که ادب و کمالاتم اجازه نمیده این حرفو بزنم.
برگشت سمتم و نگاه ترسناکی بهم انداخت که خودمو خیس کردم با من من گفتم:
من_ح..حالا چ..چرا اینجوری ن..نگاه میکنی... گفتم این حرفو نمیزنم که...بی جنبه!
ی تای ابروش رو بالا انداخت که تصمیم گرفتم کلا خفه شم.
اما چیکار کنم که فکم تازه داغ کرده بود و انگار سرم به تنم زیادی کرده بود که باز دهنمو باز کردمو پرسیدم:
من_اسمت چیه؟
مرد_سندروم زبون بی قرار داری؟
پوکر گفتم:
من_چقدر بامزه ای تو.
مرد_انگار نه انگار دزدیدمت. یجوری رفتار میکنی حس میکنم ده ساله میشناسی منو.
من_من الان فقط نگران بابامم. از مرگ نمیترسم.. از زندانی شدن نمیترسم..
مرد_کی گفته قراره بمیری یا زندانی شی؟
من_پس قراره باهام چیکار کنی؟
نیشخندی زد و گفت:
مرد_مگه نگفتی برات مهم نیست چی به سرت بیاد؟
نمی خواستم جلوش شکننده به نظر بیام اما بغضی که ناخودآگاه کردم دست خودم نبود و سعی در از بین بردنش داشتم. اما نتونستم و با همون با بغض گفتم:
من_من که تا الان فقط زنده بودم و زندگی نکردم. پس برام مهم نیست از این به بعد چی سرم بیاد. اما بابام همه ی دنیامه و نمیخوام کوچکترین خاری به پاش بره. میخوام ببینم این وسط به اون چیزی نشه. چون مطمئنم که طرف حساب تو، منم نه بابام.
نیشخندش با شنیدن صدای بغض دارم، جاشو داد به یه اخم گنده:
مرد_اونقدرام احمق نیستی. ولی این اولین و آخرین باریه که بهت میگم.. هیچ بلایی نه به سر تو میاد، نه به سر بابات! ..
من_پس چرا گرفته بودینش؟
مرد_فقط گوشمالیش دادم تا دفعه آخرش باشه که واسه من شاخ بازی در میاره و آدم جمع میکنه..
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحالیم واسه اینکه بلایی به سر بابا نمیاد و ناراحت واسه آخر و عاقبتی که معلوم نیست بخیر میشه یا نه!
من_ با من چیکار داری؟
مرد_همین الانشم بیش از حد فهمیدی. وقتی رسیدیم جواب این سوالتو میگیری.
حالا یکم موضعم رو پایین آورده بودم که پرسیدم:
من_لهجه داری اما لهجت به لهجه ی تبار های ایرانی نمیخوره.. لهجه ی کجا رو داری؟
مرد_میدونستی زیاد حرف میزنی؟
ضایع شده گفتم:
من_ منو باش دو قرون آدم حسابت کردم. بدبخت خواستم باهات آدم مابانه رفتار کنم. لیاقت نداری که..
باز برگشت سمتم که حس کردم لبخند کوچیکی زد اما اشتباه کردم و لبخند که نداشت هیچ، تازه نگاهش مثل اون سری ترسناک شده بود.
اما انگار از اینکه بلایی سر پدرم نمیاره شیر شده بودم که پرو پرو زل زدم تو چشماش و گفتم:
من_ها.. چته.. اونجوری نگاهم نکنا.. میزنم شتکت پتک بشه ها..
کم مونده بود از پروییم دهنش باز بمونه اما چیزی نگفت.
***
بعد حدود نیم ساعت دیگه که داخل شهر شدیم، انگار آدم دیگه ای شد. چهره اش دوباره خونسرد شد و آدم جرئت نمیکرد چیزی بهش بگه.
(صدای ذهنم: حالا نکه تا الان داشتین گل میگفتین و گل میشنفتین کفترای عاشق لعنتی!!)
حرفاش منطقی بود. واسه همین دهنمو که باز کرده بودم تا فحشش بدمو بستم.
صدای سردش منو از دیوونه بازیام کشید بیرون:
مرد_اینجا کلی حرف زدیم و کلی گفتیم و خندیدیم ولی همین جا چالش میکنی و پیاده میشی. اگه باز اون کولی بازیایی که جلو اون پنح نفر در آوردیو تکرارش کنی، بلایی که سر اونا آوردم رو سر تو هم میارم.
منم سعی کردم مثل خودش برخورد کنم که سرد و خشن گفتم:
من_از مرگ نمیترسم.
مرد_مگه گفتم که اونارو کشتم؟
باز وحشت وجودمو گرفت اما نذاشتم که اثری ازش توی چهره ام هویدا بشه.. با چهره ی خونسرد و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
مرد_ اونارو دادم دست آدمام تا زجر کششون کنن.
من_چ..چرا؟
مرد_ سزای آدمای خیانت کار و کسایی که با من در میوفتن اینه.
من_یعنی چی؟
سکوت کرد و چیزی نگفت.
خدایا داشتم دیوونه میشدم کم کم..
این مرتیکه از کدوم گوری تلپی افتاد تو زندگیم و تر زد به همه چیم؟
خسته شده بودم از این موش و گربه بازیایی که راه انداخته بود.
خب یهو بگو فلانی من باهات فلان مشکل رو دارم. دیگه این برو و بگیر و ببر و کوفت و درد و مرض و..
(صدای ذهنم: ریلکس باش عزیزم. دم، بازدم.. دوباره دم، باز...)
من_خفه میشی یا تورو هم به جای این یالغوز خفت کنم؟
با ترمز یهویی ماشین کم مونده با کله برم تو شیشه که دستی مانع شد.
صدای بوق و فحش های رکیک از اطراف به گوش میرسید. حتی یکی دو نفر هم پیاده شدند و به این سمت اومدند و تهدید کردند که اگر مرده پیاده بشه..
اما اون بی توجه به همه با چشمای متعجب و به خون نشسته برگشت سمتم و گفت
مرد_چه زری زدی الان؟ دوزار بهت رو دادم دور برداشتی؟
داشتم طلبکار نگاهش میکردم و خواستم دهنمو باز کنم چهار تا بارش کنم که تازه فهمیدم چه گندی زدم..
خدایا یعنی اینقد، همش اینقد اندازه توک انگشت کوچیکم شانس ندارم.؟
چرا این عادت گند بلند حرف زدن با خودمو نتونستم ترک کنم..
الان یاد حرف بابام افتادن که میگفت( یه جایی با این عادتت گند میزنی، بدم گند میزنی.. ) اما من می خندیدم و می گفتم نه بابا حواسم هست..
دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد، اما چیزی ازش بیرون نمیومد..
مثل همیشه که وقتی گند میزدم گریه میکردم، آبغوره گرفتم و چشمامو شبیه خر شرک کردم. بهش زل زدم که اینبار داد زد:
_چشماتو اونجوری نکن. گفتم چه زری زدی الان؟
شونه هام از ترس پرید و لکنت افتادم:
من_چ..چیزه..چ..چیزه...
مرد_چیزه و زهرمار.. اشک تمساح نریز!
سرمو انداختم پایین که چونمو گرفت توی دستش و سرمو به سمت صورتش چرخوند.
حرفم واقعا زشت بود. اما توقع نداشتم به این شدت واکنش نشون بده. از خجالت نتونستم به چشماش نگاه کنم و چشمامو بستم..
با صدای ترسناک و آرومی گفت:
مرد_به چشمام نگاه کن
محکمتر چشمامو روی هم فشار دادم که چونمو با انگشت شست و اشاره محکم فشار داد. از زور درد یه چیزی مثل آخ از دهنم بیرون اومد که فشار انگشتاشو بیشتر کرد.. حس کردم فکم داره خورد میشه. اما اون بدون اهمیت به فشاری که وارد میکرد دوباره داد زد:
مرد_کری مگه.. میگم اون چشمای بی صاحابتو باز کن..
اینبار بدون مقاومت باز کردم که اشکی از گوشه چشمم ریخت..
فشار دستش کمتر شد اما هنوز عصبی بود و رنگ نگاهش همرنگ خون بود..
توی چشماش زل زدم که با صدای آروم گفت:
مرد_ دیگه تکرار نمیکنم حرفمو. دفعه بعد دندوناتو توی دهنت خورد میکنم...
هر چرت و پرتی که به زبونت میاد رو جلوشو بگیر که یه موقع نپره بیرون. وگرنه خونت حلاله دختر اتابک... فهمیدی؟
همینجوری نگاهش میکردم که داد زد:
مرد_فهمیدییییی؟
سرمو تند تند تکون دادم که چونمو ول کرد.
بدون توجه به بقیه ماشینو راه انداخت و حرکت کرد.
اون یه دیوونه زنجیری بود. با بغض و درد چونمو جای دستاش رو می مالیدم تا دردش آروم بشه.
خب یه یالغوز گفتم دیگه.. مگه چیه؟ مرتیکه عقده ای..
سعی کردم حداقل به تابلو ها دقت کنم تا ببینم داره کجا میره..
داشت به سمت فرشته میروند.
یکی از خاله های مادرم توی اون محل زندگی میکنه و شاید بتونم فرار کنم و به اونجا پناه ببرم..
داشتم نقشه فرار میکشیدم و متفکر به داشبرد زل زده بودم که گفت:
مرد_حتی یک درصد فکرشم نکن که با اون نقشه احمقانه ای که توی ذهنت چیدی، بتونی از دستم در بری و پیش خاله ی مامانت که اسمش سکینه اس و 68 سالشه و درگیری آسم داره و الان سه ماهه که به خاطر آسمش مجبور شده بره کانادا و الان فقط توی خونه اش پسراش و تک دختر ناتنیش اونجاس ، بری..
فقط ناباورانه بهش زل زده بودم. اون لعنتی تا خاله های مادرم رو هم میشناخت. اون کثافط واقعا با نفوذ بود چون خاله سکینه از بابام خوشش نمیومد و خودشو نشون نمیداد. بابامم با اون همه آدم و نفوذی که داشت 5 سال دنبالش گشت و نتونست پیداش کنه اما این..
دستش جلوی صورتم تکون خورد که به خودم اومدم و اکسیژن رو با سخاوتمندی به ریه هام هدیه دادم که یادم افتاد تا الان نفس نمی کشیدم.
فقط یه جمله از دهنم خارج شد:
من_ت..تو..ک..کی..ه..هستی...؟
پوزخندی زد و سرش و به نشونه تاسف تکون داد.
تو بهت به سر می بردم که ماشین ایستاد و صداشو شنیدم که می گفت:
مرد_ دوباره تکرار نکنم که دهنتو ببندی و هر چیزی به زبون نیاری..
برگشتم سمتش که به رو به رو اشاره زد.
به سمتی که اشاره میزد برگشتم..
چشمام فقط در بلند روبروم رو می دیدن که دو درخت سر به فلک کشیده به شکل مار حَرَص شده ، کناره هاش بود.
دو بوق کوتاه زد که در باز شد و یک مرد هیکلی با دو خودشو به ماشین رسوند و عرض ادب کرد.
ایششش... مگه این کرگدن کیه که اینجوری جلوش خم و راست میشن.
مرده به سمتم برگشت که چشماش از تعجب گشاد شد.. بزور جلوی خودشو گرفت و با یه ببخشیدی رفت اون سمت..
با کنجکاوی نگاه کردم ببینم چیشد که دیدم دستشو به دلش گرفته و داره میخنده.
آروم غریدم:
من_ ای حناق بگیری.. به چی میخندی؟
مرد_ به وضعیت آسف بارت..
به خودم نگاه کردم که تازه متوجه سر و وضعم شدم. تیشرت و شوار ترول ها تنم بود و موهام رو خرگوشی بافته بودم.. تازه اون بدبخت دمپایی ابری های خرگوشی سفیدمو ندیده بود که اینجوری میخندید.
حالا فکرشو کن با این وضع یک ساعتم داشتم واسه این شاخ و شونه میکشیدم..
خاککک بر سرم خداوکیلی!
یهو خودمم پقی زدم زیر خنده. مثل آدمم نمی خندیدم هااا مثل اسب شیهه می کشیدمممم!..
خودمو موقع شاخ بازی جلوی این یارو با این وضع تصور می کردم و از خنده داشبورد و گاز میزدم.
بین خنده هام آب دهنم پرید گلوم و سرفه ام گرفت که دستی به پشتم ضربه زد تا آروم بگیرم. آروم تر که شدم ضربه ها متوقف شد ولی دست کنار نرفت..
این دست به جز اون نمیتونست متعلق به کَس دیگه ای باشه.
کمی خودمو تکون دادم تا شاید دستشو برداره، اما بر نداشت که هیچ ، با همون دست آروم شروع به نوازش کمرم کرد.
معذب شده بودم و نمی دونم چرا زبون چهار متریم قفل کرده بود...
به سمتش برگشتم که نگاهم قفل چشمای خاصش شد. میخ چشمام شد و دستش به سمت گردنم پیشروی کرد. چشماش رگه های قرمزی داشت و مردمکش گشاد شده بود. رنگشون روشن تر از قبل شده بود و مثل دو گوی طلا یا عسل بود. همونقدر ناب و همونقدر شیرین..
دستش از پشت دور گردنم حلقه شد و سرمو به جلو کشید. اندازه دوانگشت فاصلمون بود که چشمامو بستم و دست راستمو روی سینش گذاشتم. قلبش مثل گنجشک میزد و بی قراری می کرد.
لبخند محوی زدم و روی سینش قسمت قلبشو نوازش کردم. هیچ کدوم از حرکاتم دست خودم نبود و انگار چشماش جادوم کرده بود...
با این حرکتم فاصلرو به صفر رسوند و لبشو روی لبم گذاشت که چشمام روی هم افتاد.
دستش رو از گردنم بالا کشید و موهام به چنگ زد. سرمو به سمت خودش فشار میداد و بی حرکت بود.
اون یکی دستشو پشت کمرم گذاشت و بدنمو به خودش چسبوند.
شروع به همراهی کردم که واکنشم حریص ترش کرد.
همونجوری که همو می بوسیدیم، دست دیگه اش روی کمرم نشست و نوازش کرد. برق از سرم پرید و به جای نوازش اینبار با دستام به عقب هولش دادم که حرکت لباش متوقف شد.
چشمامو باز کردم که دیدم چشمای خمارش بازه و سوالی نگاهم میکنه.
من_و..ولم..کن...!
انگار اونم تازه خودشو پیدا کرد که دستاشو برداشت و در ماشینو سریع باز کرد و از ماشین، به عبارتی خودشو پرت کرد بیرون.
گرمم بود و عرق از سر و صورتم شره میکرد.
خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم به اتفاقی که افتاد، فکر نکنم. اما اون بوسه ی یهویی و شیرین رو نمیتونم از ذهنم بیرون کنم. اون چشمای خمارش و برخورد ته ریش تیزش به صورتمو چطور میتونستم از یاد ببرم؟..
در ماشین باز شد و همون مردی که بهم خندیده بود، اینبار جدی گفت:
مرد_ بفرمایید خانوم.. ساحل برای راهنماییتون اونجا منتظرتونه.
سر وضعم که کمی بهم ریخته بود رو درست کردم و از ماشین با ممنونم آرومی پیاده شدم.
به سمت داخل خونه حرکت کردم که صدای ماشین از پشت سرم بلند شد..
برگشتم و مردی که به نظر میرسید جزو افراد این خونه باشه رو دیدم که ماشین رو از در دیگه یعنی در مخصوص ورود ماشین ، داره داخل میاره..
پس خودش کجا بود؟
به دور و برم نگاه کردم که توی تاریکی چیزی به جز یک آبنمای فرشته کوزه به دست چیز دیگه ای به چشمم نخورد.
راه سنگ فرشی رو به کمک نور چراغ های باغی کناره راه ، طی کردم که نزدیک های آبنما زنی زیبارویی رو دیدم..
پیرهن مشکی رنگی تنش بود که بلندیش تا ساق پاش میرسید و جلوش پیشبند سفید رنگی قرار داشت. موهاش گوجه ای ساده بسته شده بود و کفشایی تخت مثل کفش های باله پاش کرده بود. چشمای درشت و موهای طلایی روشن داشت...
رنگ چشم هاش بخاطر تاریکی مشخص نبود. اما با توجه به رنگ موهاش قطعا چشماش مشکی یا قهوه ای نیست.
لبخند زیباش من رو هم به لبخند وا داشت.
بهش که رسیدم ، سرشو پایین انداخت و گفت:
دختر_خوش اومدید خانوم! من ساحل هستم ، خدمه شخصی شما...
ابروهام بالا پرید. اوهوع! چه غلطا..
با مهربونی سری تکون دادم و گفتم:
من_دفعه ی آخرت باشه که سرتو میندازی پاییناااا.. اینجوری حس میکنم تو قرون وسطام .
تک خنده نخودی میزنه که چال گونه اش معلوم میشه.
سرشو بالا میگیره و چشمی میگه که ادامه میدم:
من_ منم غزاله ام و از آشنایی باهات خوشبختم عزیزم.
ساحل_ممنونم.. همراهم بیاید تا اتاقتونو نشونتون بدم.
من_نه نمیخواد مرسی. اول اتاق این بچه خوشگلی که منو آورد و نشون بده..
ساحل با تعجب گفت:
ساحل_کدوم بچه خوشگل؟
من_همین سگ اخلاقه دیگه...
با ترس گفت:
ساحل_ منظورت رئیسه؟؟! این حرفو جای دیگه ای نزنیااا..
من_چرا چی میشه مگه؟
ساحل_ وای دختر مگه جونتو از جوب پیدا کردی که همه چی به کتفته؟. رئیس بفهمه کسی راجع بهش اینجوری حرف زده حسابت با کرام الکاتبینه!
بدبخت نمیدونست چجوری با سلیطه بازی مخشو خوردم.
چیزی نگفتم که خودش گفت:
ساحل_آقا گفتن ورود همرو به اتاقشون ممنوع کنیم.
تعجب کردم و پرسیدم:
من_ خب حالا تکلیف من این وسط چیه؟
ساحل_هیچی.. به من گفت اتاقتو که آماده کردیم بهت نشون بدم تا استراحت کنی.
با شوک به جمله آخرش فکر کردم.
آماده کردیم؟ یعنی از قبل برنامه ریزی شده بود همه چی؟
(صدای ذهنم: خب آره دیگه کودن مگه افرادشو پی تو نفرستاده بود؟)
آره درسته اما مگه اونایی که پی من بودنو زجر کششون نکرده؟ چرا باید آدمای خودشو که داشتن به وظیفه ی رئیسشون عمل میکردن و خیانت کار خطاب کنه و بخواد زجر کششون کنه؟
(صدای ذهنم: باور کن خسته ام این همه سوالا کلیشه ای نپرس. تورو به روح مادرت قسم یقه مارو ول کن.)
زر نزن احمق آخه به تو هم میگن صدای ذهن؟ صدای ذهن بقیه چه قشنگ و شیک راهنماییشون میکنه مال من یا کودنه هیچی حالیش نیست یا خره هی منو به چوخ میده..
همراه ساحل به راه افتادم که به طبقه بالا رفت. اونقدر عصبی و خسته بودم که حتی حس تجزیه و تحلیل رو هم نداشتم..
فردا صبح میرفتم کل خونرو وجب به وجبشو دید می زدم. الان فعلا وقت لالاس..
پشت سرش همینجوری گیج راه میرفتم که در یک اتاقیو باز کرد و لامپشو روشن کرد که نالیدم:
من_ ساحل توروحت ببند اینو بذار بکپم.
ساحل_ وا.. تو که همین الان داشتی پشتک ملق میزدی..! چرا یهو پنجر شدی؟
من_نمیدونم چرا یهو اینهمه خستگی هجوم آورد بهم. انگار تازه با حرفت یادم اومد که ساعت چنده و چقدر خسته ام.
ساحل_باشه عزیزم. تو بخواب منم فردا صبح سر ساعت بیدارت میکنم.
بی توجه بهش خودمو روی تخت انداختم و از هوش رفتم.
***
با احساس تشنگی شدید و خشکی گلوم، بزور لای چشمامو باز کردم.
گیج و منگ اومدم بچرخم تا از روی عسلی پای تخت پارچ آبمو بردارم، که... تلپپپپ...
وحشت زده هوشیار شدم و اطرافمو نگاه کردم که توی تاریکی متوجه شدم اینجا اتاقم نیست..
یا خود خدا من کجام؟ نکنه منو دزدیدن؟
با چشمای وق زده از جام پریدم و به سمت در اتاق دوییدم و دستگیره رو کشیدم که درش باز نشد.
شر شر عرق می ریختم و توی این وضعیت ، هم تشنم بود و هم دستشوییم گرفته بود.
دیگه تحملم تموم شد و کاسه صبرم لبریز که با صدای دورگه شده عربده زدم:
من_هوی حیوونا... کدوم گاوی منو اینجا انداخته؟؟ اگه جرئتشو داری بیا درو باز کن با هنر های رزمیم خاررررر گلو فرو کنم تو دستت.
همینجوری داشتم خودمو می کشتم که در با چهار تا صدای زیر و بعد فشار دستگیره باز شد.
خودمو عقب کشیدم تا در باهام برخورد نکنه که فردی وارد اتاق شد.
فقط قامت بلندش توی تاریک مشخص بود.
پشت سرش هم یه موجود ریزه میزه تر از اون وارد شد.
چراغ توسط فرد کوتاه تر روشن شد که تازه تونستم چهره هاشون رو ببینم..
با تشخیص دادن قیافه هاشون ، گور خودمو کندم و داشتم خودمو چال میکردم که صدای وحشتناکش به گوشم خورد:
مرد_ این مسخره بازیات واسه چیه هااااان؟؟؟
فریاد آخرش باعث شد گوشامو بگیرم.
ساحل_ غزاله آروم باش و فقط بگو چیشد که اینجوری شدی؟
بغ کرده رفتم گوشه تخت نشستم و زانو هامو بغل کردم یا به عبارتی توی خودم مچاله شدم که صداش اینبار آروم و پر ابهت بود:
مرد_ چیشد که اینجوری شدی؟
من_ب..بخدا ت..تشنم بود...
ساحل_یعنی چی تشنم بود خب؟ بخاطر آب اینجوری عمارت گذاشتی رو سرت؟ آشپزخونه اونجاست دیگه فداتشم..
من_ن..نه.. من عادت د..دارم وقتی ب..بیدار م..میشم تا یک ربع هیچی یادم نیست. ف..فکر کردم دزدیدنم و د..در اتاق رو ق..قفل کردن.
مرد جذابی که چند ساعت پیش منو ب.وسیده بود الان در سکوت نظاره گر معرکه ای که راه انداخته بودم، بود.
ساحل به سمتم اومد و با لبخند دلنشینی آروم کنارم جاگیر شد.
دستی روی شونه ام گذاشت ، با تن صدای آروم و لحن دوستانه ای که انگار داره بچه خر میکنه گفت:
ساحل_نه دورت بگردم.. در اتاق فقط رمزیه و هر بار که بسته بشه خودکار قفل میشه. تو خسته بودی و همین که روی تخت افتادی خوابت برد. واسه همین نتونستم رمزو بهت بگم. منم به حساب اینکه تو تا فردا یه کله میخوابی و نیازی به رمز نداری رفتم خوابیدم. من چون صبح زود بیدار میشم، میخواستم همون موقع بیام و حواسم باشه بیدار شدی در رو باز کنم...
من_اما خب همه چی توی هم پیچید و من باز مثل همیشه تر زدم...
با خجالت و بغض سرم و انداختم پایین که ساحل خواست بغلم کنه.. اما با صدای برج زهرمار (بهش لقب دادم. یاح یاح) متوقف شد.
(صدای ذهنم:شعورت در همین حده و تا خودتو به هاچ ندی بیخیال شو نیستی!)
برج زهرمار _ میتونی بری ساحل. کارت اینجا تمومه..
ساحل هم چشم زیر لبی گفت و با لبخند اطمینان بخشی اتاق رو ترک کرد.
برج زهرمار _ خب؟..
من_خب..
برج زهرمار _ گفتی واسه چی بیدار شدی؟
من_ تشنم شد.
برج زهر مار _خب الان تشنگیت برطرف شد؟
من_ببخشید بابت رفتار نسنجیده ام.
برج زهرمار _من چیزی گفتم؟
من_ نه ولی یجوری نگاه میکنی و حرف میزنی انگار منتظری تا به پات بیوفتم و بگم غلط کردم..
برج زهرمار _ کم حرف بزن.. پاشو بریم بهت بگم آشپز خونه کجاست و بعدشم بگیر بخواب.
همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن بزرگی شدم.
متاسفانه بازم حوصله تجزیه و تحلیل نداشتم چون چشمم به ساعت بزرگ روی دیوار خورد و برگام ریخت.
ساعت سه و نیم بامداد دو تا خرس گنده رو با عرعرام بیدار کرده بودم..
وارد آشپزخونه شدیم که من توی وروی آشپزخونه وایسادم و اون سمت یخچال رفت. در یخچال رو باز کرد و از توش یک شیشه با درطلایی در آورد..
چشمامو ریز کردم و متن روی شیشرو خوندم:
من_وو.دکا!
متعجب بلند گفتم:
من_ هی هی وایسا همونجا و از جات تکون نخور..
وایساد و به سمتم برگشت. سوالی نگاهم کرد که گفتم:
من_ تو با آدم بودن کلا مشکل داری؟ منو باش که داشتم خودخوری میکردم واسه اینکه اینجوری بیدارت کردم. اما تو..تو..
خواست حرف بزنه که با سلیطگی گفتم:
من_ هیچی نگووووو. منه خر روت حساب باز کردم و گفتم که خوبی.. اما بازم گند زدی. آخه بیشعور کی واسه تلافی اونجوری بیدار شدنش ساعت سه صبح وو.دکا به خورد ی نفر میده؟؟...
خواستم با حرفام پاره اش کنم که گفت:
برج زهرمار سا.غی(اینم واسه اون غلطی که کرد اضافه میکنم)_ میبندی بذاری کارمو بکنم؟
با قیافه حق به جانبی نگاهش میکردم که با خونسردی به سمت ظرف شویی رفت و از داخل کابینت آب چکون ، لیوانی با نقش و نگار طلایی در آورد.
داخل لیوان از همون زهرماری ریخت و لبالب لیوان رو پر کرد.
به سمتم اومد و لیوان رو بسمتم گرفت.
برج زهرمار سا.غی_ یه قطره اش توی لیوان بمونه لیوان و خوردش میکنم و مجبورت میکنم با زبونت تموم شیشه خورده ها رو جمع کنی!
انقدر با تحکم گفت که جای حرفی باقی نموند. اما من چون آدم نبودم دهنمو باز کردمو گفتم:
من_ من بد مس.تماااا. اگه چیزی گفتم یا حرکتی زدم به دل نگیر..
بعد توی یه حرکت لیوانو کشیدم از دستش و ادامه دادم:
من_ سلامتی خودمو خودتو صغرا کچل... سلامتی خیار که خ رو ورداری میشه یار.
سلامتی ننم که منو اینهمه سال تحمل کرد. سلامتی آقام که همیشه یه دستش سند بود و میوفتاد از این آگاهی به اون آگاهی دنبالم. سلامتی...
برج زهرمار سا.غی_ کم گ.وه بخور.. اون بی صاحابو بخور.
بدون زر اضافی کل لیوانو یه نفس سر کشیدم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم. منتظر بودم گلوم و معده ام به سوزش بیوفته و تلخیش رو حس کنم اما مزه آب میداد.
من_ زکی عر.ق سگی خوشمزه تر از اینه. انداختن بهت... از من بپرس!
پوزخندی زد و دست به سینه تماشام کرد.
من_ یخورده دیگه بریز بخورم ببینم..
دوباره لبالب پر کرد که برعکس سری قبل یه قلوپ خوردم و مزه مزه اش کردم.
من_ دفعه آخرت باشه پوزخند میزنیا.. بیا خودت بخور ببین مزه آب میده. بدبخت به جا قیافه شیش در چهار گرفتن واسه من ، سا.غیتو عوض کن..
برج زهرمار سا.غی_ اسکل آبه وو.دکا نیست...
مات نگاهش میکردم. بدون نگاه به خودم مطمعن بودم که قیافم شبیه بغض یاکریم شده.
من_پ..پس...
با انگشتم شیشه ی تو دستش رو نشون دادم که خودش فهمید و گفت:
برج زهرمار(گوناه داله سا.غیشو نوموگم دیگه)_هاجر لیدر خدمه هاست. اون شیشه های وو.دکا و یا شا.مپاین چون زیبایی خاصی دارن رو دلش نمیاد بریزه بیرون.. واسه همین میشورتشون و توش آب یا آب لیمو و آبغوره و... از این جور چیزا می ریزه.
منم کاری ندارم و بهش گیر نمیدم..
من_پس اگه یه موقع یکی مثل من این بار برعکس آب و با مشر.وب اصلی اشتباه بگیره و اون کوفتی رو بخوره چی؟
برج زهرمار _ یه دور به سالن نگاه کن..
با کنجکاوی نگاه کردم که چشمم به یه بار گوشه سالن خورد. اما بی توجه دوباره دید زدم و برگشتم سمتش..
با نیشخندی گفتم:
من_ خب! هر چی میگردم و نگاه میکنم دلیلی واسه گدا بازیت که شیشه بطری آب نخری نمی بینم.. بدتر دلیل پیدا میکنم که با این همه داراییت خساست میکنی ، مرد جوان.!
برج زهرمار _ گمشو برو بخواب کم فک بزن. فهمیدم ضایع شدی و نخواستی رو کنی...
عین اسهال شل و ول برگشتم سمت اتاقم.
دستگیره رو کشیدم پایین که باز نشد. چشمم به مانیتور کنار در خورد که یادم افتاد رمزیه.. اوهوع چه غلطا!
برج زهرمار از کنارم رد شد و به سمت راهرویی که در راستای اتاقم بود رفت. اما بازوشو گرفتم و مانع رفتنش شدم..
برگشت و چشماش خیره دستم شد. دستم شل شد و افتاد که نگاهشو بالا کشید و به چشمام دوخت.
من_رمز در؟
بازم سکوت بینمون برقرار شد. چشمای اون بین لب و چشمام در گردش بود. چشمای من غرق نگاه زیباش..
برج زهرمار _ 1374
شوکه شدم. رمز در اتاقم تاریخ تولدم بود!
من_چرا تولدم؟
برج زهرمار _ چون رمز در اتاقت با همه ی اتاقای این عمارت باید متفاوت باشه. مثل خودت.. مثل خودم..
حرفاش مبهم بود. دوست داشتم حرفاش رو نوعی ابراز علاقه برداشت کنم ، اما قیافه اش و رفتاراش ضد اینو ثابت میکرد.
البته اگه اون بوسه رو فاکتور بگیریم.!
من_ اون..ات..اتفاق توی ماشین...
برج زهرمار _ فراموشش کن.
قلبم تیر کشید. نمی دونم چرا این همه بی جنبه شده بودم توی یه شب. الان باید یکی میخوابوندم تو گوشش بخاطر اینکه به خودش جرئت داد تا منو ببوسه.
دیگه غرورمو نشکستم و بغضمو پنهون کردم. اما مگه میتونستم؟ مثل همیشه نتونستم یه حرفی رو توی خودم نگهش دارم و گفتم:
من_من اسباب بازیه دست یه پسر کوچولوی تخس که از قضا دلش هوس بازی چند ساعترو کرده ، جناب آقاب نمیدونم اسمت چیه...
با حرفام آمپر چسبوند و قرمز شد. از لای دندونایی که به هم می سابید، تهدید وارانه گفت:
برج زهرمار _اون روی سگ منو بالا نیار و گمشو برو اتاقت بگیر بخواب.
با تمسخر گفتم:
من_چرا؟ یعنی حقیقت انقدر براتون تلخه شازده؟
یهو دستشو گذاشت تخت سینم و هولم داد که خوردم به دیوار پشت سرم و کمرم تیر کشید. هیسی از درد گفتم که اومد و مماس تنم وایساد. یک دستشو کنار سرم گذاشت و دست دیگشو دور گردنم پیچید.
برج زهرمار _ ببین وزه خانم! درسته که دزدیدمت و آوردمت اینجا.. اما حواست باشه از هول حلیم نیوفتی تو دیگ یه موقع. نشینی بگی وای خدایا چه مالیم که اومده منو دزدیده و بوسیده.. تو برای من یه منفعتی داری که تا الان داری نفس میکشی و جلوی من زر مفت میزنی ، و گرنه تا الان هزار بار تو اتاق شکنجه ام جون داده بودی.
رمز در اتاقت با کل اتاقای خونه متفاوته چون جونت در خطره..
ضمنا وقتی پاتو توی عمارت من گذاشتی باباتم پاشو توی ویلاش گذاشت.
و اون بوسه... فراموشش کن چون برای من هیچ ارزش معنوی نداشت و برای تو هم نباید داشته باشه.!
با هر جمله اش فشار دستشو دور گردنم زیاد می کرد، اما مهم نبود. چون سوزش قلبم و فرو ریختن چیزی توی درونم دردش خیلی بیشتر بود..
به چشماش زل زدم و تنها قطره اشکی از گوشه چشمم روون شد. کم کم داشتم نفس کم میاوردم و به هن و هن افتاده بودم. اما مگه خفه شدن من مهم بود وقتی تک تک تحقیر هاش راه تنفسم رو بسته بود؟..
کم کم داشت خوابم میگرفت و بدنم تقلا میکرد تا ذره ای اکسیژن به شش هام برسونه. اما به زور جلوی دستامو گرفتم تا برای کمی نفس کشیدن به چیزی چنگ نندازم..
لحظه ای کل زندگیم از جلوی چشمام گذشت. بوسه های بابا و قربون صدقه های مامان، اولین دوچرخه سواریم، رفتن مامان، افسردگی من و بابا، مدرسه رفتنم، شاگرد ممتاز شدنام، استرس کنکورم، دانشگاه رفتنم، اولین ماشینی که بابا برام خرید، ذوقم برای پزشک شدن، فارق التحصیلیم، گریه های بابا، دزدیده شدنم، ب.وسیده شدنم، تحقیر شدنم، تحقیر شدنم، تحقیر شدنم...
[مرد مرموز]
همونجور که حصار دستمو دور گردنش تنگ تر میکردم، تهدید به انواع بلاهایی که میتونستم سرش در بیارم، میکردم که یهو چشماش بسته شد و بدنش سست شد. سریع دستمو از دور گردنش باز کردم و دور شونه اش پیچوندم. با اون یکی دستمم کمرشو گرفتم تا نیوفته..
تازه چشمم به صورتش خورد که کبود شده بود و کم کم داشت به رنگ اصلیش بر می گشت.
لعنت به من.. دوباره همه چی از دستم در رفته بود. چشمم کور و گوشم کر شده بود که این بلا رو سرش آورده بودم.
دستمو از کمرش سُر دادمو انداختم دور پاهاش. روی دستام بلندش کردم و به طرف اتاقش رفتم...
رمز در اتاقو به سختی وارد کردم و دستگیره اش رو پایین کشیدم که در با صدای تیکی باز شد.
با پام درو هل دادم که کامل باز شد و تونستم راحت وارد اتاقش بشم..
روی تخت گذاشتمش و سریع رفتم سمت آشپزخونه تا براش یک لیوان آب ببرم .
به اتاق که برگشتم کمی رنگش میزون شده بود اما هنوز نفس هاش یکی درمیون بود.
ترسیدم.. نکنه چیزیش بشه؟ نکنه بخاطر منه احمق آسیب جدی بهش رسیده باشه؟
توی یه حرکت گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و بدون فکر دستمو روی شماره ی دانیال گذاشتم که بوق خورد.
گوشیو دم گوشم گذاشتم و منتظر شدم تا جواب بده که بعد دو بوق جواب داد:
دانیال_ بله.؟
تعجب نکردم که زود جواب داد چون توی کار ما باید هر لحظه گوش به زنگ می بود.
من_دانیال خودتو سریع برسون اتاق غزاله.
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
دانیال_اوکی تا ۵ مین دیگه اونجام.
من_ دیره زودتر بجنب..
بدون جمله دیگه ای تماسو قطع کردم و به سمت غزاله برگشتم.
دختره چموش نمیدونست من کیم که راحت اینجوری رفتار میکرد.
نمیتونستم بهش بگم.. چون اگه میفهمید قطعا یه ثانیه ام صبر نمیکرد و به هر قیمتی که بود فرار میکرد.
اما بدون اینکه متوجه بشه، داره هی گند میزنه به همه اعتبارم. اگه همینجوی بگذره به گوش حامد میرسه و دوباره جلسه تشکیل میده که من اینجا مهدکودک راه انداختم و عاشق شدم.
اون موقع اعضا هم باهاش متحد میشدن. متحد شدن اونا برام مهم نبود و من فقط دلم نمی خواست که دوباره جنگ راه بندازم یا غزاله رو بکشم تا باور کنن که عاشقش نیستم...
یه حس هایی این وسط بود که پرو بالشو بعد همون بوسه کندم و سوزوندم تا اجازه پیشروی رو ازش بگیرم.
من توی این زندگی محکوم بودم به تنهایی ابدی..
البته شاید بعد گرفتن انتقامم بتونم عادی زندگی کنم.
شایدم دیگه اونموقع خیلی دیر باشه برای زندگی کردن، عاشقی کردن، همسر بودن، پدر بودن...
با شنیدن دو تقه ای که به در اتاق خورد سرمو به سمت در برگردوندم که با دانیال مواجه شدم.
چیزی که عجیب بود ، کت و شلوار توی تنش اونم در ساعت ۴ صبح بود..
اجازه ی ورود دادم که با قدمای محکم، مثل خودم وارد اتاق شد و کیف توی دستش رو روی عسلی کنار تخت گذاشت.
صندلی میز مطالعه رو برداشت و در کنار تخت قرار داد.. روی اون نشست و شروع به معاینه کرد.
دانیال_ 40درصد حال بدش بخاطر احساس خفگی که موقع فشار دادن گردنش بهش دست داده و 60 درصد دیگش بخاطر شوک عصبی و حمله قلبی بوده که خداروشکر ردشون کرده و هنوز زنده اس!.. یک سری دارو براش می نویسم که فقط دوتاش توی ایران موجوده و باقیش رو باید از آلمان براش تهیه کنی. دارو هایی که از اون ور باید بیاری، اصلی ها هستن و مربوط به قلبشه اما اون هایی که اینجا موجوده برای نای ، گلو و شش هاشه که انگار کمی ورم کردن.
یک هفته باید استراحت مطلق داشته باشه که اونم بخاطر ناراحتی قلبیشه.
تا دو روز فقط مایع جات باید بخوره.
آب فقط باید ولرم بنوشه.
ضمنا اگه یه بار دیگه اینجوری قلبش اذیت شد ، مستقیم به آی سی یو بیمارستانم برسونش وگرنه از دست میره.
به جسم نیمه جون روی تخت نگاه کردم.
از شنیدن کلمه ناراحتی قلبی اونم برای غزاله تعجب نکردم. چون من زیر و بم زندگیشو می دونستم.. حتی چیزایی که خودش نمیدونست رو! مثلا اینکه اون بخاطر تنگی نفس 7 ماهه بدنیا اومد و نزدیک به 2 ماه توی دستگاه بود.. بیماری قلبیش هم بخاطر همین زود بدنیا اومدنشه که باعث شد قلبش درست تشکیل نشه و دچار ناراحتی قلبی بشه.
خودشم نمیدونه که چه بیماری داره!..
من اون رو بیشتر از خودش میشناختم...
دانیال_زئوس؟
با صدای مردد دانیال چشم از غزاله گرفتم و به چشمای دانیال دوختم. وقتی با لحن گرفته و نامطمئن صدام میزد ، معلوم بود میخواد چیزی رو بگه که باب میلم نیست..
خیره نگاهش کردم که بالاخره زبون باز کرد:
دانیال_ این قلب دیگه براش قلب نمیشه !.. حتی اگر زود هم به آی سی یو انتقال داده بشه نهایتا دو تا فرسط میتونه داشته باشه که توی آخرین فرسطش باید تا زمانی که زندست زیر دستگاه باشه..
قطعا هیچکس اینطور زنده بودنو دوست نداره. پس بهش بگو!.
من_نمی خواد.
دانیال_زئوس خودخواه نباش.. این موضوع فقط به تو مربوط نمیشه.
وایسا ببینم... ما الان داریم سر جون یه انسان بی گناه بحث میکنیم؟
من_بفهمم که از بیماریش با خبر شده قبل از اینکه به خودت بیای تو رو به دوست عزیزم، عزرائیل می سپارم. میدونی که میکنم!..
دانیال_ زئوس ولی ببی...
من_ از کی تا حالا بعد حرف من حرف میزنی... دانیال!.؟
با لحن و نگاه ترسناکی این حرفارو بهش زدم و کلمه "دانیال" آخر رو جوری ادا کردم که سرشو به زیر انداخت و سکوت کرد.
دانیال هر چقدرم که جزو عزیزان و خط قرمزهام محسوب میشد ، اما بازم اجازه نمیدادم پا فراتر از حدش بذاره..
حتی حق به زبون آوردن اسمم ازش گرفته بودم و چندین و چند بار بهش وعده مرگ هم داده بودم.. این جوری میدونست که با بقیه فرقی برام نداره و مثل همه ی افرادم توی این بازی فقط یدونه جون داره که اگه غلطی بکنه گیم اورش میکنم!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نمی شناسی

    00

    ادامه بدید لطفا

    ۳ هفته پیش
  • بینام

    10

    خوب بود بزاریدش

    ۵ ماه پیش
  • 111

    00

    قشنگه اگه میشه بقیه شو هم بزارید میخوام ببینم چی میشه اخرش رایگان و ... بزارید ممنون میشم

    ۶ ماه پیش
  • روژینا الفتی

    ۲۰ ساله 00

    عالی

    ۷ ماه پیش
  • ناشناس

    ۱۷ ساله 00

    خیلی قشنگهع

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه

    10

    رمان قشنگیه

    ۹ ماه پیش
  • هلیا

    ۱۶ ساله 10

    رمان قشنگیه لطفا بقیشو بزارید

    ۹ ماه پیش
  • ایلی

    10

    قشنگه

    ۹ ماه پیش
  • سارینا

    10

    خیلی خوب بود لطفا زود تر قسمت بعدی رو بزارید. ممنونم

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.