همزاد من

به قلم سعید شهسواری

عاشقانه

پسری در تلاطم ذهنی و زندگی با دختری آشنا می شود که زندگی او را روشن می کند ولی رازی در زندگی اش نهفته است


22
1,038 تعداد بازدید
3 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

چایی اش مثل همیشه سرد شده بود ، خودکار لای انگشتانش یکباره بیرون پرید و به خودش آمد سری چرخاند و آهسته به ترک روی دیوار خیره ماند دستی به موهای ژولیده و ، آهی غلیظ کشید.
گاهی آدمی در تنهایی خودش کسی را تصویر میکند ابرویی و لبی و گونه ای ، حتی عطر تنی و بوی گیسویی را .
با او زندگی می کند حرف میزند و قهر می کند.
وقتی خودم را در چند سطر بالا نگاه کردم غم درونم شعله ور شد. تصویر زندگی ام همیشه کنارم بود شبانه به دور از هیاهوی مردم به بسترش میرفتم و عشق بازی میکردم.
صدای خنده ام از اتاقم بیرون میرفت . نمیدانم چرا مردم شهر مرا میدیدن آهی می کشیدند شاید حالشان خوب نبود.
ولی من حالم خوب بود تا آن روز ....
آن روز دی ماهی سرد که مردم به گرمای خانه هایشان پناه برده بودند.
در تنهایی خود خیابان های شهر را پرسه میزدم دستانم را در جیب پالتوام فشار دادم و به یاد کودکی دویدم تا روی برف ها سر بخورم.
ولی در اولین ، قدم پایم سر خورد و یکباره خود را بین زمین و هوا دیدم.
درد وحشناکی د رکمرم حس شد و صدای خنده ای بلند از آن سوی خیابان به گوشم رسید.
با زحمت بلند شدم و خیلی عصبانی به سمت صدا دویدم.دختری سبزه رو با چشمانی درشت با ابروهایی کشیده که از خنده سرخ شده بود و چشمانش پر از اشک شده بود.
وقتی به سمتش رسیدم از جایش برخواست و یک باره مرا در آغوش کشید و فریاد زد ممنونم سالها بود کسی مرا نخندانیده بود ممنونم همزاد من .
#همزاد من ؟
این واژه کلید ورود به دنیای من بود.
به چشمهایش خیره شدم ، همان تصویر سالهای تنهایی من بود با همان ترسیم های شبانه ام
گفتم : تو ...تو .... ؟
تو واقعی شدی ، فریاد زدم : " دیدید من دیوانه نیستم آهای مردم بیدار شوید همزاد من واقعی است ".
دستش و روی دهانم گذاشت ،" یواش چته دیوانه ".
#قسمت دوم
شروع همیشه شیرین است ولی ایکاش پایان ها هم شیرین بود .
زمستان آن سال سرد بود ولی دل ما گرم ، بی شال وکلاه دیوانه بازی ها داشتیم.
خنده کارمان شده بود ولی ...
وقتی به چشمان هم مینگریستیم بی اختیار گریه میکردیم در چشم هر دوی ما دنیای غم بود
انگار آخرِ داستان را هر دو می دانستیم .
من مالک او نبودم ، زمان ما کمی دیر شده بود ، باید جایی دیگر جورِ دیگر می آمد.
زمستان پر از درد است ، پر از بغض ، وقتی تمام شهر خالی می شود و تو می مانی و سرگردانی های خود.
شب ها باز تو درتنهایی خود تنها میشوی ، سرگردانی عجیبی بود نه توان دل کندن بودو نه ........
اعتیاد عجیبی است عاشقی ، وقتی مخدر چشمان او نبود بی خوابی بود و سرمای وجودم ، تصمیم را گرفته بودم
باید سهم هم میشدیم .
وقتی حرف دلم و خواسته را به زبان آوردم ، بهت زده بود ، دستانم مرا محکم گرفت ، مرا پیش خودش نشاند همان نیمکت ، به چشمانم خیره شد ، انگار پر از حرف بود پر از آرزو پر از رویا ، می دانستم او باید تصمیم بزرگی میگرفت .
شاید زندگی با همسرش آنچه او میخواست نبود ولی باز هم تصمیم ساده ای نبود.
روزهای زمستان سردتر شده بود و من شب های به امید دیدنش خواب نداشتم ، همه چیز خوب پیش میرفت عاطی راضی شده بود .
فردا روز خوبی بود ، بی قرار بودم سالها بود این حس در من مرده بود شب باید چه عطری میزدم ؟
همه ی عطرهای من تلخ بود ولی عاطی همون ها رو هم دوست داشت پیراهن آبی ام را که برای تولدم گرفته بود و اتو کردم و جلوی آیینه خودم و برانداز کردم چقدر پیر شده بودم واقعا عاشق من شده ؟
چند ساعت به قرارمون مونده بود ، دلشوره عجیبی داشتم عاطی امروز از همسرش جدا میشه و هیچ مانعی نبود باورم نمی شد.
پالتوام و به تن کردم و شالی که برای بافته بود و در گردنم محکم پیچیدم هوای بیرون سرد بود به دکه عمو علی رفتم ،
به به ، سردار چه خبره ؟
من که حسابی هول شده بودم گفتم : عمو می خوام داماد شم حالا یه پاکت از سیگارهای همیشگی بده.
عمو علی با یک لبخند به سمت من اومد و من و محکم بغل کرد و سیگار و تو جیبم گذاشت
گفت سردار: می دونی که چقدر دوستت دارم ، میخوام زودتر ببینمش بهم قول میدی.
سری چرخوندم و گفتم چشم عمو من برم مراقب خودت باش.
انگار نگاه های های مردم شهر هم عوض شده بود ، نمی دونم چرا ولی منیژه خانم که همیشه من و میدید در میرفت تا من و دید خنده کرد گفت : ببین کی اومده سردار خبریه ؟
منیژه خانم خیلی دوست داشت من دامادش بشم و دخترش مهناز زن من چند باری هم عمو علی رو واسطه کرده بود.

با لبخند سلامی کردم و بدون حرف اضافه ای سریع دور شدم.
ده دقیقه ای به قرامون مونده بود.انتظار داشتم زودتر از زملن مقرر بیاد ، سیگاری گوشه لبم گذاشتم ولی منصرف شدم
با خودم گفتم نباید بوی سیگار بگیرم.
روی نیمکت نشستم دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود.
نا خواسته دیدم نصف پاکت سیگارم تموم شده و یک ساعتی از زمان قرار گذشته بود ، وقتی نگاهم به نیکت افتاد دلم یکباره ریخت ضربان قلبم تند شد ،
بدنم داغ شده بود داشتم خفه می شدم شال گردنم و از دور گردنم باز کردم ، روی زمین نشستم
بزور نفس میکشیدم ، نمی دانم چی شده بود.
به سختی به سمت خانه برگشتم ولی نه از مسیری که رفته بودم.
انگار تمام شهر رنگ طعنه گرفته بود. همه چیز رنگش عوض شده بود دیگر آن صبح شاداب نبود وقتی به اتاقم رسیدم با تردید گوشی تلفن رو برداشتم .
هیچ وقت به این شماره زنگ نزده بودم، درخواست او بود فقط موارد اضطراری
با دست های لرزان شماره رو گرفتم و با هر رقم دلهره ام بیشتر میشد نمی دانستم چه باید بگویم یا اصلا برای چه تماس میگیرم.
با هر بوق تپش قلبم بیشتر میشد وقتی گوشی برداشته شد اولین حجم صدا ، خنده ی بلندی بود در میان همهمه ای از صداها ،
زبانم بند آمده بود گوشی را رها کردم .
پر از فکر و توهم شدم ، هیچ چیزی با منطقم جور نمی شد.سرما اتاقم را فرا گرفته بود ، لباسم را با تنفر از تن درآورم حس خوبی نداشتم .
شاید فراموش کرده بود ، شاید فردا بود و من حواسم نبود ، نزدیکی های صبح بود ، خسته و بی رمق ، اتاق پر بود از دود سیگار ، چیزی در خانه برای خوردن نبود ، هوای اتاق سنگین بود چیزی روی وجودم نشسته بود که مانع برخواستنم میشد ، شاید زیاده روی در مشروب بود به سختی برخاستم ، باید از این فضا فرار میکردم.
نمی دانم چقدر قدم زدم و از کدام مسیرها رفتم ولی باز خودم را در همان جا کنار همان نیمکت پیدا کردم ، حتما امروز می آید
و دلیلش هم موجه است ، نمی خواستم عصبانی باشم لباسهایم رو به راه نبود بدتر از وضع خودم.حالم بهتر شده بود لبخندی زدم و روی نیمکت نشستم ، مرد جوانی با موهای آراسته و قدی نسبتا بلند ، احساس کردم می خواهد روی نیمکت بنشیند کمی خودم را کنار کشیدم و با خنده گفتم بفرمایید ، حالت چهره اش کمی عبوث شد و از کنارم گذشت بی اختیار گفتم : آقا ببخشید ، امروز پنج شنبه است دیگر ، با خنده ای خاص گفت بله امروز پنجشنبه است 10 دی 1388 ، و به سرعت رفت ، با خودم گفتم
چقدر شاد بود 8 سال از زندگی جلوتر است .
بدنم بشدت درد می کرد ، سایه ای رو حس کردم سرم و بالا کردم ،چقدر قیافه اش آشنا بود دستش را بروی شانه ام گذاشت و با دست دیگر چیزی رو در جیبم ، خنده ای کرد گفتم : قیافه شما چقدر آشناست شما را می شناسم ؟
خنده ای کرد در حال دور شما نظاره اش می کردم عصای خود را بالا برد و فریاد زد : سردار ، عمو علی ام
عمو علی ؟ بیچاره این پیرمرد هم دچار توهم شده بود ، همیشه از پیری بیزار بودم . باید به سمت خانه می رفتم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Asal

    00

    داستان متفاوتی داره و خیلی قسنگ گفته ولی احساس میکنم نویسنده با عجله نوشته و سر سری از همه چیز رد شده و زود سراغ اصل مطلب رفت!بازم ادامه بده!✊🏻:)

    ۵ روز پیش
  • ندا

    ۱۶ ساله 00

    عالی بود دوست دارم بقیه اش و خیلی زود بخونم

    ۳ ماه پیش
  • پری

    ۱۶ ساله 10

    رمانه خیلی خوبیه خیلی دوست دارم زودتر بقیه اش رو بخونم

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.