رمان آرامشی غریب به قلم راضیه درویشزاده
ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺧﯿﺎﻝﭘﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩﻥ ﺁﺭامشی ﺑﯽﺍﻧﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽکنه. هموﻥ ﺷﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ میافته ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺗﻠﺨﯽ ﻣﯽﮐﺸﻮﻧﻪ ﻭ ﻟﯿﻠﯽ به ﻣﻨﺠﻼﺑﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ کشیده میشه ﮐﻪ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۱ دقیقه
قطرهی اشکی روی گونهم سُر خورد. دستم رو از زیر دستِ کسرا بیرون کشیدم و اشکهام رو پاک کردم.
چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد که سرش رو بالا آورد.
- بذار دوباره بیام خواستگاریت.
با عجز چشمهام رو بستم و صداش زدم:
- کسرا!
با تمام احساس و صدای لرزون جواب داد:
- جان کسرا؟
چشمهام رو باز کردم.
- میدونی که قبول نمیکنن کسرا. حتی اگه بابا هم قبول کنه، مهدی قبول نمیکنه.
حرصآلود نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
-ای تو روح مهدی!
و عصبی گفت:
- پس چیکار کنیم لیلی؟ من دیگه واقعاً طاقت ندارم. من تو رو میخوام! به هر قیمتی که شده.
و با لحنی مصمم و جدی لب زد:
- حتی اگه مجبور بشم با تو فرار کنم.
چشمهام از فرط تعجب گشاد شد و ناباورانه لب زدم:
- کسرا!
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
- کافیه لی…
ساکت شد. به ثانیه نکشید که رنگ نگاهش تغییر کرد و رنگ از رخش پرید. آروم زمزمه کرد:
- لیلی! مهدی.
با شنیدم اسم مهدی وحشتزده از روی نمیکت بلند شدم که همزمان صدای نعرهی مهدی تو فضای پارک پیچید.
- لیلی!
دادش رعشه به تنم انداخت. چشمهام رو بستم و تو دلم خدا رو صدا زدم. دستم از پشت کشیده شد. برگشتنم همانا و خوردن سیلی محکمی از مهدی همانا. اونقدر محکم زد که روی نمیکت پرت شدم. صدای فریادش بلند شد:
- اینجا با این مرتیکه چه غلطی میکنی لیلی؟ ها؟
برگشت سمتِ کسرا و یقهش را چنگ زد. بدون هیچ تردیدی مشتی حوالهی صورت کسرا کرد و فریاد زد:
- مگه بابام تويِ کثافت رو رد نکرد، ها؟
وحشتزده به مهدی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود، نگاه کردم. آروم لب زدم:
- کسرا!
مهدی بیهوا برگشت و پشت دستی تو دهنم زد و نعره زد:
- خفهخون بگیر دخترهی احمق! امروز جنازهتو از اون خونه ی بیصاحاب شده نفرستم بیرون مهدی نیستم.
با تن و بدنی لرزون از روی نیمکت بلند شدم و با گریه گفتم:
- مهدی! تو رو خدا صبر کن! تو...
- خفه شو لیلی! خفه شو!
بازوم رو کشید و با عصبانیت گفت:
- راه بیفت.
کسرا بهسرعت خودش رو به مهدی رسوند و گفت:
- وایسا! کجا میبریش؟
مهدی با خشمی کنترل نشده برگشت و محکم تخت سـ*ـینهی کسرا زد که دو قدم به عقب پرت شد. با خشم غرید:
- فعلاً گورت رو گم کن تا همینجا نکشتمت. نترس! بعداً به حساب تو هم میرسم. راه بیفت لیلی!
کسرا لجوجانه جلوی مهدی ایستاد و با لحنی حقبهجانب گفت:
- گفتم کجا میبری لیلی رو!
مهدی چشمهایش را با حرص بست. بیهوا بازوم رو رها کرد و یقهی کسرا رو چسبید. مشت محکمی به صورتِ کسرا زد و بیاینکه اجازهای به کسرا بده تا از جاش بلند بشه، مشت و لگدهای بعدی رو نثار کسرا کرد. جیغ میزدم و التماسش میکردم ولش کنه؛ اما انگار کر شده بود. بالاخره چندتا مرد تونستن کسرا رو از زیر مشت و لگداش بیرون بکشن.
درحالیکه نفسنفس میزد و از تحرک زیاد عرق روی پیشونیش نشسته بود، برگشت. نگاه بهخون نشستهش رو به من دوخت وغرید:
- راه بیفت.
نگران به کسرا که روی نیمکت بیجون افتاده بود، نگاه میکردم که با حرص بازوم رو کشید و به جلو هولم داد.
- برو تا همین بلا رو سر خودت نیاوردم لیلی.
به ناچار راه افتادم و همراهش رفتم.
***
لگد محکمی به در زدم و با حرص داد زدم:
- باز کن درو مهدی.
با مشت به جون در افتادم. میدونستم مهدی زیاد طاقت نداره و برخلاف دستور بابا که گفته بود بههیچوجه در رو باز نکنن، الانه که حمله کنه سمته در.
مشت محکمی به در زدم که دستم درد گرفت؛ اما کوتاه نیومدم.
- باز کنید درو! چی از جونم میخواید، ها؟ به من چه که لادن خواستگار نداره! به من چه که شما هنوز تو دورهی قجر موندید و…
در بهشدت باز شد و محکم تو صورتم خورد. جیغ از تهدل و پر دردی کشیدم. دردِ بدی تو بینیم پیچید. از درد جیغهای ممتدی میکشیدم. مهدی که ترسیده بود، همون جلوی در خشکش زده بود. هجوم خون از بینیم رو حس کردم. مامان وحشتزده وارد اتاق شد.
- چی شده؟ مهدی چیکار کردی؟
دوید سمتم. از درد تمام بدنم سست شد. بیحال به دیوار تکیه زدم و آروم ناله میکردم. دستم از روی بینیم بیجون پایین افتاد. نمیدونم تو چه حالی بودم که مامان تا صورتم رو دید جیغ بنفشی کشید. برگشت و خیز برد سمت مهدی. داد زد:
- خدا از روی زمین برت داره مهدی! چیکارش کردی، ها؟ چه بلایی سرش آوردی؟
الهه
10خوب بود بدک نبود یه خورده لوس وبچگانه بود
۱۱ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 80رمان بدی نبود ولی دلیل امیر و نمیلا برای بچه دارشدن خیلی چرت بود...
۳ سال پیشانیتا
۲۴ ساله 00عالی بود کوتاه و مختصر ممنون نویسنده جان
۱ سال پیشستاره
11بعدبخاطرازدواج مجددنیلما ناراحت میشه ولیلی رو نمیبینه آخه این چه عشقیه بعدم چه لزومی داشت که هنوز با نیلمااینا ارتباط داشته باشن واینکه پلیسا رفتن مأموریت ولی هرکاری کردن به غیراز مأموریت پرونده چی شد
۱ سال پیشستاره
00یهوبه لیلی چشم داشت گفتن به مادرش کمک کرد تامادر لیلی بدنام بشه بعدگفتن نه پلیسه اسمش کامران موندوامیری که عاشق نیلما بود یهوچی شد بدش اومد ازش خواست دوباره باهاش ازدواج کنه بعدمیادمیگه نه عاشق لیلیه
۱ سال پیشستاره
00سلام خسته نباشید من اصلااز رمانش خوشم نیومد به نظرم خیلی مشکل داشت مثلااولش که مهدی ولیلی باهم دعوامیکردن خیلی باهم بالحن بدی صحبت میکردن وانگارکه پایین شهری باشن وخیلی فقیر چی شد مهدی شدکامران?
۱ سال پیشهلیا
۳۰ ساله 00خیلی اتفاقات تند تند می افتاد اخرش عاشقانه های بیشتری داشت بهتر بود در کل خوب بود
۱ سال پیشZz
۳۲ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشجیزل
۱۹ ساله 10جذاب نبود متوسط بود .واسه کسایی که زیاد رمان و کتاب نخوندن جدابتره
۲ سال پیشM.rad
۳۳ ساله 10خوب بود داستان جالبی داشت،نمیتونم بگم عالی بود همون خوب واقعا براش بسته،البته در قیاس رمانهای دیگه ای که خوندم میگم،خداقوت
۲ سال پیشماهورا
۲۲ ساله 30خوب بود تقریبا ژانرش تکراری بود من تو قسمت عاشقیش دوست داشتم ی طور دیگه بود ولی درکل خوب بود دست نویسنده دردنکنه
۲ سال پیشاوا
30خوب بود بد نبود ولی عالی هم نبود ممنون نویسنده عزیز
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 20رمانش قشنگ بود ی سری نقض های کوچیک داشت ولی بازم قشنگ بود و ارزش خوندن و وقت گزاشتن رو داشت ممنون و خسته نباشید راضیه جان
۳ سال پیشوی
۴۴ ساله 00خوب بود بد نبود ولی یه قسمتایی غیر واقعی بود آخه یه دختر ۱۰ ساله چی میدونه از عشق وعاشقی تازه اگه به بلوغ***رسیده باشه! منظورم مادرمهدی یا کامرانه بلکه سواستفاده یه مرده گنده حامد از یه دختر بچه!
۳ سال پیشآمازونیه تحت تعقیب
51رمان اصلا تکراری نبود🙄 چه پلیس باحالی بود این امیر 😂 واقعا امیر برای شخصیت یه پلیس زیاد شخصیت رمانتیک و متینی داشت🥺😂 توصیه میکنم بخونید واقعاً رمان خوبی بود👏😎
۳ سال پیش
نرگس
۱۶ ساله 00خیلی جالب نبود یکم گیج کننده بود و چرت بود😒