احساس من معلول نیست به قلم سمیه ف.ح
هنگامه دختری متفاوته . البته متفاوت نه از نظر خودش. از دید شمایی که اونو متفاوت می بیند. البته بعضی وقتها همینم غنیمته . چون خیلی ها ممکنه اصلاً نبیننش. چون اون معلوله . یه معلول جسمی . معلولی با هوش و قابلیتهایی خیلی بیشتر از تو ! خیلی بیشتر از من ! باز تا اینجا مشکلی نیست . مشکل وقتی به وجود می یاد که این آدم ، عاشق یه فرد سالم از نظر جسمی میشه . اون معلوله ولی احساسش معلول نیست . اون به اندازه ی من و تو یا حتی شاید خیلی بیشتر از ما ها ، عشق رو می فهمه ….
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۰ دقیقه
همه ی این آنالیز ها شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید و خوشبختانه همان زمان رو هم پیروز مشغول جواب دادن به پیامکش بود .
هنگامه آروم گفت :
-ایشالله که به قول خودتون علاوه بر بقیه ی مدارک ، از تیپتون هم خوششون بیاد و قبول بشین . براتون آرزوی موفقیت می کنم . راستی نمی یایین پایین برای چایی و عصرانه ؟
پیروز لبخند محوی زد و گفت :
-ممنونم ! تا خدا چی بخواد ! چشم شما بفرمایید . می رسم خدمتون .
هنگامه بعد از زمزمه ی یه ایشالله زیر لبی ، اتاق رو ترک کرد .
یه عصرانه ی مختصر برای جمع حاضر کرد و تو فرصت بین دو نیمه براشون برد. حمید آقا رو به هنگامه گفت :
-راستی عمو جان اون تابلویی که تو اتاق ماست رو تو کشید ی انگار ؟!
هنگامه تکه ای از نون رو جدا کرد و گفت :
-بله جزء اولین کارامه ! دیگه خیلی وقته نقاشی نمی کشم .
حمید آقا گفت :
-چرا عمو جان ؟ کارت خیلی خوبه ؟ حیف نیست گذاشتیش کنار ؟
هنگامه یه سری چایی برای همه ریخت و گفت :
-نه که دوست نداشته باشم ! وقت ندارم . بیشترین وقتم با دانشگاه پر شده وقتی هم که می یام اونقدر خسته هستم که نمی شه . نقاشی کردن هم انرژی زا هست و هم انرژی گیر . وقتی کارت عالی پیش می ره ، روحیه می گیری .اما برای پیشرفت عالی کار هم باید روحیه و انرژیت خوب باشه . برای همین تا وقتی این حس رو پیدا نکنم ، سراغ بوم و قلمو نمی رم .
پدارم کاملاً حواسش به بازی بود .ولی پیروز بی توجه به صحبتهای جمع و همینطور مسابقه ی فوتبال ، سرش با گوشیش گرم بود. شاید هنگامه تنها کسی تو اون جمع بود که می دونست فکر پیروز الان کجاست ! فکر ی دختری که پیروز اونو خانومم صدا می کرد و قبولی تو آزمون دکترا ، سد پدرش رو می شکست.
انگار شنیدن مکالمه ی پسر عمه اش ، از عصر به این طرف ، اونو یه حال دیگه کرده بود . انگار تازه داشت خودش رو به عنوان یه دختر نگاه می کرد . یه دختر با صورتی قشنگ ، تحصیلاتی عالی ، شغلی به قول معروف خوب و باکلاس . هنرمند و با اخلاق و با خدا اما ...
آره پشت این اما خیلی چیزا خوابیده بود . عجیب بود که دختر پشت تلفن پیروز ، براش اهمیت پیدا کرده بود و اگه به خودش صادقانه اعتراف می کرد ، دوست داشت ازش بیشتر بدونه !
بعد از شام ، حمید آقا که بدجور شیفته ی اون تابلو شده بود ، به پیروز و پدارم اصرا کرد که برن تو اتاقی که اون و فاطمه خانم شب گذشته رو توش گذرونده بودن و تابلوی زیبایی رو که کار دست هنگامه رو ببینن. پدرام با اشتیاق ولی پیروز بی تفاوت پا تو اتاق گذاشتن .
پیروز هنوز گوشی تو دستش بود و هر چند ثانیه یه بار نگاهش می کرد . در برابر به به و چه چهی هم که پدر و مادرش برای دیدن تابلوی منظره ی زیبایی که یک دختر چوپان رو تو دامنه ی سهند نشون می داد ، راه انداخته بودند به تعریف مختصر و یه دستتون درد نکنه ، خیلی قشنگ کمرنگی اکتفا کرد و برای جواب دادن به تلفنش اتاق رو ترک کرد .
این سوال تو ذهن دختر جوان نقش بست که آیا همه ی مهندسا اینقدر به هنر بی تفاوت بودند ؟ یا آیا همه ی کسانی که دوست دختر دارن و بهش علاقه دارن ، غیر از اون هیچ چیز قشنگی رو تو دنیا نمی بینن ؟ یا چون خالق این اثر زیبا دختر دایی معلولش بود ، براش بی اهمیت بود ؟ البته دختر دایی معلول ولی دکترش !!!
به هر حال انگار برای دختر جوان بابی جدید تو زندگیش ایجاد شده بود . بابی که توجه به بعدهای مختلف زندگی و موفقیت تو هر راهی که انتخاب کرده بود ، اونو از فکر کردن به این بعد دور نگه داشته بود و حالا کم کم داشت نقصان این بعد رو تو زندگیش حس می کرد . نقصانی که شاید تا قبل از اومدن خانواده ی عمه اش براش خیلی کمرنگ بود . نقصان حضور یه مرد تو زندگیش به عنوان کسی که بخواد عشق رو باهاش تجربه کنه !
پرواز خانواده ی مهدی پور ساعت شش عصر روز جمعه بود. قرا بر این شد که صبح تا ظهر جمعه رو با هم برن بیرون و بعد از اونجا برن فرودگاه .
فریبا خانم و هنگامه ، از صبح زود بیدار شده بودند و مشغول تدارک وسایل پیک نیک بودند که پیروز با تک سرفه ای وارد آشپزخونه شد .
هر دو با روی گشاده به مهمان نسبتاً اخموشون سلام کردند و پیروز هم جوابشون داد و گفت :
-راستش برای من کاری پیش اومده که مجبورم هر چه زودتر برگردم تبریز. الان از یکی از کارگاهها تماس گرفتن و گفتن برای یکی از کارگرها مشکلی پیش اومده . نمی خوام بقیه رو بیدار کنم . بی زحمت شما بهشون اطلاع بدین .
هنگامه از سینک فاصله گرفت و گفت :
-با چی می رین ؟
پیروز گفت :
-می رم فرودگاه ببینم می تونم بلیط پیدا کنم یا نه !
هنگامه دستهای خیس رو با حوله پاک کرد و گفت :
-من می رسونمتون.
پیروز سریع گفت :
-نه نه ! نیاز نیست . یه آژانس خبر کنید ، حله !
هنگامه بی توجه به پیروز به مادرش گفت :
-تا بقیه بیدار شن ، برگشتم
فریبا خانم هم گفت :
-باشه برو اینا شب دیر خوابیدن و به این زودی بیدار نمی شن.
پیروز که قاطعیت دختر داییش رو دید از آستانه در کنار رفت که هنگامه بره بیرون .
سر ده دقیقه هر تو ماشین نشسته بودند . این وقت شناسی و همین طور سرعت عمل برای یه معلول جسمی ، از نظر پیروز جای تعجب و تا حدی تحسین داشت.
فریبا خانم کاسه آبی پشت سر مهمانش ریخت و با تکون دادن دست ازشون خداحافظی کرد .
هنگامه دوباره تو سکوت و آرامش مشغول رانندگی شد . برخلاف هنگامه ، پیروز هر چی تو خونه ساکت و اخمو بود ، تو ماشین دلش می خواست حرف بزنه . بلاخره هم طاقت نیاورد و گفت :
-افتادین تو زحمت !
هنگامه لحظه ای با لبخند به سمت پسر عمه اش برگشت و دوباره نگاه و توجهش رو داد به جلو و گفت :
-شما خیلی تعارفی هستین . من اگه بیام تبریز و بخوام جایی رو ببینم یا بگردم و خلاصه کاری داشته باشم ، نه تنها انتظا دارم که منو برسونید ، بلکه اگه شما خودتون رو بزنین به کوچه ی علی چپ و شونه خالی کنید ، این خواسته ام رو به زبون هم می یارم . میزبان در برابر مهمان یه وظایفی داره. بعد از چند سال قسمت بوده گذرتون افتاده خونه ی ما . منم هر روز با این ابو طیاره ی خوشگلم تو خیابونا هستم و برام یه بار بیشتر یا کمتر فرقی نمی کنه . پس تو رو خدا اینجوری نباشین .
پیروز خندید و گفت :
-حسابی قانع شدم !
هنگامه لحظه ای به خنده ی نادر پیروز نگاه کرد و گفت:
-در ضمن خندیدن هم بهتون می یاد ! حالا که دارین تشریف می برین بهتون می گم ! شما اصلاً شبیه عمه و عمو حمید و پدرام نیستین .
خنده پیروز جمع شد ! نگاه جدی ای حواله ی هنگامه کرد و گفت :
-چطور ؟
دیگه وارد محوطه ی فرودگاه شده بودند . هنگامه با مهارت ماشین رو تو یه جا پارک کوچیک جا داد و گفت :
-هر چی اونا خنده رو و خوش صحبت هستن ، شما اخمو و کم حرفین ! این تضاد خیلی آشکارا تو چشمه ! بی تعارف بگم ، یعنی عجیب تامل برانگیزه
پیروز متفکر گفت :
-بهم گفتن که جدی هستم ولی نه اینقدر رک و نه از سمت یه خانم !
هنگامه دزد گیر ماشین رو زد و در حالی که کنار پیروز قدم برمی داشت گفت :
-خوب خانم های زیادی هستن که ممکنه نگران عکس العمل شما باشن . شاید دلشون بخواد بیشتر ازتون تعریف کنن و اینطوری قضاوت شما درموردشون رو به نفع خودشون عوض کنن. من شرایطم فرق می کنه برای همین هر چی بگم از روی صداقته !
هنوز مغز کلام دختر جوان برای پیروز مغرور که خودش رو خیلی عقل کل می دونست ، هضم نشده بود که صدای عشوه دار دختری ، همراه با کلام نیش دارش قلب هنگامه رو فشرد.
-خاک تو سر پسره بکنن با این سلیقه اش ! دختر قحطی بود رفته این چلاق رو گرفته ؟
سحر ۳۵
00خیلی قشنگ بود
۶ ماه پیشنرگس
۳۱ ساله 10چه عجب یه رمان آدمیزادی خوندم به دور از لوس بازی و حرکات جلف و بچه بازی.ارزش خوندنو داشت هرچند هیجانش زیاد نبود اما آموزنده بود.ممنون
۹ ماه پیشهنگامه
70قشنگه ولی😐یه بارم که اسم خودمو تو رمان دیدم طرف معلوله😐خدا شانس بده😂😂
۳ سال پیش
10🤣🤣🤣🤣🤣
۲ سال پیش.
00عه دست شما درد نکنه! اینهمه نویسنده روضه خوند که
۱ سال پیش❤دویار❤
00😂😂😂😂
۱ سال پیشپرستو
00رمان بسیار عالی بود
۱۱ ماه پیشمعصومه
00بسیار قلم گیرا و سوژه جالبی داشت عالی
۱۱ ماه پیشسهام
00عالی بود
۱۲ ماه پیشفاطمه بانو
00قشنگ بود ولی دیگه حس میکنم خیلی کش اومد...اما قلم خوبی داشت
۱ سال پیشfatemeh
۲۵ ساله 11رمان بسیار جذابی بود برام خیلی از خوندنش لذت بردم حتما بخونید
۱ سال پیش۱۴۰۱
20اینجاست که می گن یک عاشقانه آرام. آرامِ آرام بسیار عالی. آفرین🌹 ممنون که سعی داشتین پدر مادر رو نسبت به فرزند خودشون آگاه کنید
۱ سال پیشFatemeh
20ارزش خوندن داره👌
۲ سال پیشژینا
۱۸ ساله 20یه رمان معمولی بدون هیجان و خیلی درام با قلمی نسبتا قوی اما موضوع خوب درکل بد نیست بخونید اما چیزی نیست خیلی جذاب باشه
۲ سال پیشسونال
۱۵ ساله 10عالی بود نویسنده دستت درد نکنه ادامه داره یا نه؟
۲ سال پیش۰۰۰
20عالی عالی
۲ سال پیشRaha
40عالییییییییی بود قشنگ مثل ی زندگی واقعی بود لوس بازی و قهر و ناز کشی از این چرت و پرتا نداشت شخصیت های داستان ادم های پخته ای بودن ب هر حال دست نویسنده درد نکنه حس خوبی از رمان گرفتم
۲ سال پیش
اوا
۲۹ ساله 00واقعا خیلی لذت بردم قلم نویسنده قوی بود دوسش داشتم دستتون درد نکنه نویسنده جان