رمان احساس من معلول نیست
- به قلم سمیه ف.ح
- ⏱️۸ ساعت و ۵۰ دقیقه
- 65K 👁
- 113 ❤️
- 76 💬
هنگامه دختری متفاوته . البته متفاوت نه از نظر خودش. از دید شمایی که اونو متفاوت می بیند. البته بعضی وقتها همینم غنیمته . چون خیلی ها ممکنه اصلاً نبیننش. چون اون معلوله . یه معلول جسمی . معلولی با هوش و قابلیتهایی خیلی بیشتر از تو ! خیلی بیشتر از من ! باز تا اینجا مشکلی نیست . مشکل وقتی به وجود می یاد که این آدم ، عاشق یه فرد سالم از نظر جسمی میشه . اون معلوله ولی احساسش معلول نیست . اون به اندازه ی من و تو یا حتی شاید خیلی بیشتر از ما ها ، عشق رو می فهمه …. پایان خوش
همه ی این آنالیز ها شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید و خوشبختانه همان زمان رو هم پیروز مشغول جواب دادن به پیامکش بود .
هنگامه آروم گفت :
-ایشالله که به قول خودتون علاوه بر بقیه ی مدارک ، از تیپتون هم خوششون بیاد و قبول بشین . براتون آرزوی موفقیت می کنم . راستی نمی یایین پایین برای چایی و عصرانه ؟
پیروز لبخند محوی زد و گفت :
-ممنونم ! تا خدا چی بخواد ! چشم شما بفرمایید . می رسم خدمتون .
هنگامه بعد از زمزمه ی یه ایشالله زیر لبی ، اتاق رو ترک کرد .
یه عصرانه ی مختصر برای جمع حاضر کرد و تو فرصت بین دو نیمه براشون برد. حمید آقا رو به هنگامه گفت :
-راستی عمو جان اون تابلویی که تو اتاق ماست رو تو کشید ی انگار ؟!
هنگامه تکه ای از نون رو جدا کرد و گفت :
-بله جزء اولین کارامه ! دیگه خیلی وقته نقاشی نمی کشم .
حمید آقا گفت :
-چرا عمو جان ؟ کارت خیلی خوبه ؟ حیف نیست گذاشتیش کنار ؟
هنگامه یه سری چایی برای همه ریخت و گفت :
-نه که دوست نداشته باشم ! وقت ندارم . بیشترین وقتم با دانشگاه پر شده وقتی هم که می یام اونقدر خسته هستم که نمی شه . نقاشی کردن هم انرژی زا هست و هم انرژی گیر . وقتی کارت عالی پیش می ره ، روحیه می گیری .اما برای پیشرفت عالی کار هم باید روحیه و انرژیت خوب باشه . برای همین تا وقتی این حس رو پیدا نکنم ، سراغ بوم و قلمو نمی رم .
پدارم کاملاً حواسش به بازی بود .ولی پیروز بی توجه به صحبتهای جمع و همینطور مسابقه ی فوتبال ، سرش با گوشیش گرم بود. شاید هنگامه تنها کسی تو اون جمع بود که می دونست فکر پیروز الان کجاست ! فکر ی دختری که پیروز اونو خانومم صدا می کرد و قبولی تو آزمون دکترا ، سد پدرش رو می شکست.
انگار شنیدن مکالمه ی پسر عمه اش ، از عصر به این طرف ، اونو یه حال دیگه کرده بود . انگار تازه داشت خودش رو به عنوان یه دختر نگاه می کرد . یه دختر با صورتی قشنگ ، تحصیلاتی عالی ، شغلی به قول معروف خوب و باکلاس . هنرمند و با اخلاق و با خدا اما ...
آره پشت این اما خیلی چیزا خوابیده بود . عجیب بود که دختر پشت تلفن پیروز ، براش اهمیت پیدا کرده بود و اگه به خودش صادقانه اعتراف می کرد ، دوست داشت ازش بیشتر بدونه !
بعد از شام ، حمید آقا که بدجور شیفته ی اون تابلو شده بود ، به پیروز و پدارم اصرا کرد که برن تو اتاقی که اون و فاطمه خانم شب گذشته رو توش گذرونده بودن و تابلوی زیبایی رو که کار دست هنگامه رو ببینن. پدرام با اشتیاق ولی پیروز بی تفاوت پا تو اتاق گذاشتن .
پیروز هنوز گوشی تو دستش بود و هر چند ثانیه یه بار نگاهش می کرد . در برابر به به و چه چهی هم که پدر و مادرش برای دیدن تابلوی منظره ی زیبایی که یک دختر چوپان رو تو دامنه ی سهند نشون می داد ، راه انداخته بودند به تعریف مختصر و یه دستتون درد نکنه ، خیلی قشنگ کمرنگی اکتفا کرد و برای جواب دادن به تلفنش اتاق رو ترک کرد .
این سوال تو ذهن دختر جوان نقش بست که آیا همه ی مهندسا اینقدر به هنر بی تفاوت بودند ؟ یا آیا همه ی کسانی که دوست دختر دارن و بهش علاقه دارن ، غیر از اون هیچ چیز قشنگی رو تو دنیا نمی بینن ؟ یا چون خالق این اثر زیبا دختر دایی معلولش بود ، براش بی اهمیت بود ؟ البته دختر دایی معلول ولی دکترش !!!
به هر حال انگار برای دختر جوان بابی جدید تو زندگیش ایجاد شده بود . بابی که توجه به بعدهای مختلف زندگی و موفقیت تو هر راهی که انتخاب کرده بود ، اونو از فکر کردن به این بعد دور نگه داشته بود و حالا کم کم داشت نقصان این بعد رو تو زندگیش حس می کرد . نقصانی که شاید تا قبل از اومدن خانواده ی عمه اش براش خیلی کمرنگ بود . نقصان حضور یه مرد تو زندگیش به عنوان کسی که بخواد عشق رو باهاش تجربه کنه !
پرواز خانواده ی مهدی پور ساعت شش عصر روز جمعه بود. قرا بر این شد که صبح تا ظهر جمعه رو با هم برن بیرون و بعد از اونجا برن فرودگاه .
فریبا خانم و هنگامه ، از صبح زود بیدار شده بودند و مشغول تدارک وسایل پیک نیک بودند که پیروز با تک سرفه ای وارد آشپزخونه شد .
هر دو با روی گشاده به مهمان نسبتاً اخموشون سلام کردند و پیروز هم جوابشون داد و گفت :
-راستش برای من کاری پیش اومده که مجبورم هر چه زودتر برگردم تبریز. الان از یکی از کارگاهها تماس گرفتن و گفتن برای یکی از کارگرها مشکلی پیش اومده . نمی خوام بقیه رو بیدار کنم . بی زحمت شما بهشون اطلاع بدین .
هنگامه از سینک فاصله گرفت و گفت :
-با چی می رین ؟
پیروز گفت :
-می رم فرودگاه ببینم می تونم بلیط پیدا کنم یا نه !
هنگامه دستهای خیس رو با حوله پاک کرد و گفت :
-من می رسونمتون.
پیروز سریع گفت :
-نه نه ! نیاز نیست . یه آژانس خبر کنید ، حله !
هنگامه بی توجه به پیروز به مادرش گفت :
-تا بقیه بیدار شن ، برگشتم
فریبا خانم هم گفت :
-باشه برو اینا شب دیر خوابیدن و به این زودی بیدار نمی شن.
پیروز که قاطعیت دختر داییش رو دید از آستانه در کنار رفت که هنگامه بره بیرون .
سر ده دقیقه هر تو ماشین نشسته بودند . این وقت شناسی و همین طور سرعت عمل برای یه معلول جسمی ، از نظر پیروز جای تعجب و تا حدی تحسین داشت.
فریبا خانم کاسه آبی پشت سر مهمانش ریخت و با تکون دادن دست ازشون خداحافظی کرد .
هنگامه دوباره تو سکوت و آرامش مشغول رانندگی شد . برخلاف هنگامه ، پیروز هر چی تو خونه ساکت و اخمو بود ، تو ماشین دلش می خواست حرف بزنه . بلاخره هم طاقت نیاورد و گفت :
-افتادین تو زحمت !
هنگامه لحظه ای با لبخند به سمت پسر عمه اش برگشت و دوباره نگاه و توجهش رو داد به جلو و گفت :
-شما خیلی تعارفی هستین . من اگه بیام تبریز و بخوام جایی رو ببینم یا بگردم و خلاصه کاری داشته باشم ، نه تنها انتظا دارم که منو برسونید ، بلکه اگه شما خودتون رو بزنین به کوچه ی علی چپ و شونه خالی کنید ، این خواسته ام رو به زبون هم می یارم . میزبان در برابر مهمان یه وظایفی داره. بعد از چند سال قسمت بوده گذرتون افتاده خونه ی ما . منم هر روز با این ابو طیاره ی خوشگلم تو خیابونا هستم و برام یه بار بیشتر یا کمتر فرقی نمی کنه . پس تو رو خدا اینجوری نباشین .
پیروز خندید و گفت :
-حسابی قانع شدم !
هنگامه لحظه ای به خنده ی نادر پیروز نگاه کرد و گفت:
-در ضمن خندیدن هم بهتون می یاد ! حالا که دارین تشریف می برین بهتون می گم ! شما اصلاً شبیه عمه و عمو حمید و پدرام نیستین .
خنده پیروز جمع شد ! نگاه جدی ای حواله ی هنگامه کرد و گفت :
-چطور ؟
دیگه وارد محوطه ی فرودگاه شده بودند . هنگامه با مهارت ماشین رو تو یه جا پارک کوچیک جا داد و گفت :
-هر چی اونا خنده رو و خوش صحبت هستن ، شما اخمو و کم حرفین ! این تضاد خیلی آشکارا تو چشمه ! بی تعارف بگم ، یعنی عجیب تامل برانگیزه
پیروز متفکر گفت :
-بهم گفتن که جدی هستم ولی نه اینقدر رک و نه از سمت یه خانم !
هنگامه دزد گیر ماشین رو زد و در حالی که کنار پیروز قدم برمی داشت گفت :
-خوب خانم های زیادی هستن که ممکنه نگران عکس العمل شما باشن . شاید دلشون بخواد بیشتر ازتون تعریف کنن و اینطوری قضاوت شما درموردشون رو به نفع خودشون عوض کنن. من شرایطم فرق می کنه برای همین هر چی بگم از روی صداقته !
هنوز مغز کلام دختر جوان برای پیروز مغرور که خودش رو خیلی عقل کل می دونست ، هضم نشده بود که صدای عشوه دار دختری ، همراه با کلام نیش دارش قلب هنگامه رو فشرد.
-خاک تو سر پسره بکنن با این سلیقه اش ! دختر قحطی بود رفته این چلاق رو گرفته ؟
فاطمه
1اگه ترید دارین این رمان رو بخونید باید بگم که این رمان برخلاف ظاهرش پر از سورپرایزه و خیلی هم شیرین و دلچسبه . خیلی دوست داشتم که شخصیت ها به حدی بالغ بودن که انگار فقط تو قصه هاست کاش درک اطرافیانم انقدر کامل بود ... احسنت که هر لحظه از رمان پر از پختگی و درس زندگی بود تشکر میکنم از نویسنده جان
۲ ماه پیشملیکا
1سلام رمان رو برای بار دوم خوندم خیلی قلم نویسنده قشنگ و گیرا بود ایده بسیار جدید و جذاب بود و پر از درس های زندگی و نکات روانشناختی و رواشناسی. من شخصیت هنگامه رو دوست داشم دختر بسیار عاقلی بود من که هر دو دفعه لذت بردم متشکرم از نویسنده برا خلق این رمان زیبا.❤️🤌
۴ ماه پیشهستی
0زیبا بود رمان زیاد کش نیومده بود و همزمان به چند موضوع و مشکل اجتماعی که شاید برای خیلی ها باشه اشاره شده بود اما دقت به نکات ریز خیلی مهمه .مثلا یک شخصی که مهندس عمران و استاد دانشگاهه هیچ وقت توی جمع همکاراش در موسسه نمیگه شما برگه هارو بذار من نیگا میکنم وغلط املایی مثل دامن کلش که درستش کلوشه.
۵ ماه پیشناشناس
0قشنگ بود همین که طرز تفکر زنان سنتی نبود خودش کلیه با یه زن لوس ننر خاله زنک پخ اون عاشق ابله اون مرد خاطرخواه پخمه
۵ ماه پیشناشناس
0عالی بود. خداقوت و موفق باشید.
۵ ماه پیشهنگامه
9قشنگه ولی😐یه بارم که اسم خودمو تو رمان دیدم طرف معلوله😐خدا شانس بده😂😂
۴ سال پیش
1🤣🤣🤣🤣🤣
۴ سال پیش.
0عه دست شما درد نکنه! اینهمه نویسنده روضه خوند که
۳ سال پیش❤دویار❤
0😂😂😂😂
۳ سال پیشنازی
0الاهی😂😂 بچه
۸ ماه پیشV.h
1عالی بود ولی پر از غلط املایی و خیلی سمبل کاری شده تموم شد ولی در کل عالی بود
۸ ماه پیشناشناس
0فوق العاده زیبا دو کاراکتر پخته حقا هم اجتماعی بود هم طنز واقعا چون کالج نرفته دلیل نمیشه پاک باشه از یه ور دیگه چه قدر بعضی مردها دهاتین 🤣🤣🤣🤘🤘🤘🔥🔥🔥 و زنان پیرو اوا خاک بر سرم عشق شوهر خنگ
۱۰ ماه پیشمریم عباسی
2سلام رمان خوبی بود وادم رو به فکر وا میداره هرکار خدای بزرگ ،حکمتی توشه،موفق باشید
۱ سال پیشزینب
1رمان خیلی عالی بود من چندین بار خوندمش خیلی هیجان انگیز بود. پدر خودم هم همچین مشکلی داده که هنگامه داشت هیچ وقت نمیدونستم که حسش چیه؟ یا حس دیگران چیه؟
۱ سال پیشماری
1خوب بود .ب واقعیت نزدیک بود اطلاعات جدید یاد گرفتم.
۲ سال پیشماهرخ
0رمان زیباییه همچنبن با کلی آموزه های روانشناسی
۲ سال پیشاوا
0واقعا خیلی لذت بردم قلم نویسنده قوی بود دوسش داشتم دستتون درد نکنه نویسنده جان
۲ سال پیشسحر ۳۵
0خیلی قشنگ بود
۲ سال پیش
رها
0قشنگ بود...رمان زیاد خوندم وتا حالا رمانی با این موضوع نخونده بودم...ولی کمی کشدار شده بود و صادقانه بگم زیاد از پیروز خوشم نیومد و اخراشم هم از پیروز از هم از بچشون چندشم میشد نمیدونم چرا