سرگرد رضا مریدی پس از روشن کردن پرونده‌ای سخت، به استراحتی طولانی مدت به قصد کمک به همسر پا به ماهش می‌رود که با شنیدن خبر آزادی مشروط «ایمان مهدوی» ، متهم ردیف اول قاچاق چای و برنج، زندگی‌اش دگرگون می‌شود. جرمی نداشت؛ اما شدتِ کینه‌ای که از این افسر به دل داشت، به اندازه‌ای بود که حاضر به آتش کشیدن تمام زندگی‌اش شد. رضا همه‌چیز را از دست داد. حتی همسرش را! حالا بعد از ۵ سال دوبارهبا قاتل زندگی‌اش روبه‌رو شده! مقدمه: سوره جدایی، هر آیه‌اش تکرار مکرر غمی‌ست که عمق آن می‌رسد به سیاهچاله‌ی نبودن‌های تو! مرگ، نامقدار است در برابر این حجم درد نبودن و رفتن و نماندن؛ اما رسالت من، بر ماندن است. پایان این سوره را با "حَفَظنا علی النار الغضب" بخوانید چرا که این جدایی وصالی به همراه دارد که بغض‌های تدفین شده را نبش قبر می‌کند و آرامش می‌دهد به چشمانی که طرح آسایش بر خود دارد. دیوان به دیوان...برگ به برگ...سطر به سطر بنویسید این حجمه‌ی پر غم را...این درد مصمم را...این بغض مکرر را! بنویسید که در قامت عشق «ترس» ممنوع است و هر کس به ترس حکم دهد، به جدایی حکم داده‌است.


17
504 تعداد بازدید
4 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

-از شوهرت خبر داری سرکار خانوم؟
بدون این که جایی رو ببینم سرم رو چرخوندم، هیچی رو نمیدیدم. هیچی هیچی! چشمام رو با پارچه‌ای بسته بودند و جز سیاهی، چیزی به چشمام هدیه نمی شد. سرم رو به سمتی گرفتم که حدس می‌زدم منبع صدا اونجاست. نفس عمیقی که با چاشنی ترس آمیخته شده بود کشیدم که پژواک صداش به گوشم رسید:
- قطع به یقین جناب سرگرد برای همچین تحفه ای، هر قیمتی رو پرداخت میکنه. چطور محافظتش از تو که به حساب زنشی، این قدر ضعیفه؟
خنده‌ای رو ضمیمه‌ی کلام تلخش کرد و گفت:
-مرتیکه بی‌عرضه!
اون حتی نمی دونست که من محافظینش رو که به پام گذاشته بود رو چندهفته‌ست پیچوندم. احمقی نثار خودم کردم که دستی دستی برای خودم دردسر خریدم. صدای قدم‌هاش اومد. به نظر میرسید که به من نزدیک تر شده.
- صدات نمیاد خانوم بقچه پیچ!
به چادری بودنم متلک می‌انداخت. دستمال رو به طرز وحشیانه‌ای از روی دهنم پایین کشید و با لبخندی
منزجرکننده گفت:
-حالا شاید صدات بیاد.
سعی کردم نفسم رو منظم کنم که چشم بندم روهم برداشت. با رسیدن ناگهانی نور، چشمام‌و محکم بستم و در همون حال گفتم:
- من اینجا چیکار می‌کنم؟
آهانی گفت و دست در جیب باز هم دور شد. بلند قد بود و پوششی تمام مشکی داشت. گفت:
-شاید تسویه حساب!
قلبم به تپش افتاد. ناخواه زبانم لکنت گرفت.
- ی...یعنی چی؟
پوزخندی زد و گفت:
- جواب این سوالت با آقارضاتونه.
به دیوار تکیه داد و از جیبش جعبه‌ی سیگارش را برداشت. با فندکش اون‌و آتش زد و دودش رو از بینی خارج کرد در حالی که بوی سیگار برام اون قدری تهوع آور بود که سرفه امونم نداد. زل زده بودم به اون مردی که حتی نمی دونستم اسمش چیه. ترسیده بودم. به خاطر خودم، به خاطر رضا، به خاطر دخترکم که یک‌ماه دیگه به دنیا می‌اومد و الآن با هم توی همچین دردسری افتادیم. می‌دونم که خریت محض بود تنها بیرون اومدنم!
رضا تا الآن توی ذهنش مطمئنا گورم رو کنده و مجلس ختمی هم برام گرفته. بالغ بر هزار بار به من گفت که تنها بیرون نرم. نمی‌دونم چرا لجبازی می‌کردم و به خاطر مساله‌‌های کم اهمیت، از خونه بیرون میومدم.
هوا برای تنفس کم آورده بودم و سخت نفس می‌کشیدم. دخترم بی‌قرار بود و از لگدهایی که به شکمم میزد، می‌فهمیدم اونم مثل من خطر رو حس کرده و بی‌نهایت ترسیده!
مردی که روبه روم بود یک گوشی از جیبش درآورد که دقت کردم گوشی خودم بود. چشمام‌و بستم و لبهام
رو به هم فشردم. با رضا میخواست صحبت کنه، نباید اینطور میشد! صدای استرسی رضای من توی اون اتاق پیچید که آه رو از نهادم بلند کرد.
- غزلم تنها کجا رفتی دورت بگردم؟! چرا اینقدر دیر باهام تماس گرفتی؟ خوبی؟
صدای رضا بود که فقط سوال می‌پرسید و من نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم. بغضم ترکید و با گریه صدایش زدم که سکوت کرد. به حدی ترسیده بودم که فکر می‌کردم از دست همسرم، کاری برمیاد. صدای ترسیده‌‌ش به جانم نشست و آتشم زد.
-غزل‌جان چرا گریه می‌کنی؟ کجایی تو؟!
اما به جای من همون مردی که روبه‌روم ایستاده بود، پاسخ داد.
- چطوری سرگرد؟
من گریه می‌کردم و صدای رضا نمیومد. سکوت کرده بود. از سکوتش ترسیدم! اون مرد، دوباره صداش کرد که رضا هم با عربده‌ای وحشتناک که ترس و اضطراب توش موج میزد، داد زد:
-حروم‌زاده‌ی بی‌همه‌چیز! غزل پیش تو چیکار می‌کنه؟
- دروغ چرا؟! یک کار خصوصی باهاش داشتم و دوست داشتم توهم در جریانش باشی.
ضامن چاقویش را کشید و به سمتم آمد. از فرط ترس و وحشت نفسم به شماره افتاد و از روی صندلی با دست‌های بسته در تقلای حرکتی بودم که از دستش فرار کنم ولی چاقو رو داشت هر لحظه داشت نزدیک و نزدیکتر می‌آورد.
هق‌هقم اوج گرفت. من نمی‌خواستم بمیرم. نه تا وقتی که تازه نمک‌گیر خوشبختی با رضا شده بودم.
- یک کار خصوصی با متهم شوهرش!
داد ترسیده‌ی رضا که برام استخوان‌ سوز ترین صدای این جهان بود به گوشم رسید.
- ایمان خریت نکن! ازش دور باش. نزدیکش بشی به ولای علی آتیشت می‌زنم.
داد زد.
- نزدیکش نشو بی‌ناموس!
با سکوت کردن اون مرد، رضا وحشت‌زده تر از قبل فریاد زد.
- نامرد بی‌وجدان اون حامله‌ست، ولش کن، چیکارش داری!
چاقو رو روی گونه‌م نگه داشت که ترسیده فقط داد زدم.
- ولم کن آشغال عوضی! ولم کن، تروخدا بذار برم. رضا!
با بی‌رحمی چاقو رو روی گونه‌م کشید که از سوزش زیادش دادی بلند کشیدم و صدای بلند رضا که ته‌مایه‌ی گریه داشت، به گوشم رسید.
- تورو جون عزیزت اون‌و ولش کن، غزل هیچ تقصیری توی کارای من نداره. بی‌شرف تو با من سر جنگ
داری، چیکار به زن و بچه‌م داری؟!
هق می‌زدم که اون مرد قد بلند، فکم و محکم توی دستش گرفت و فشاری بهش وارد کرد که چشمام رو جمع کردم. با غیظ و غضبی که تا الآن به گوشم نرسیده بود و فقط مثلش رو توی رمان و فیلم ها می‌خوندم و می‌دیدم، خطاب به رضا گفت:
- وقتی اون جور منو به خاک سیاه نشوندی باید فکر اینجاهاشم میکردی که این جور التماسم نکنی سرگرد! اصل خبر فردا میرسه دستت. منتظرش باش!
صدای فحش‌های بلند رضا با قطع کردن گوشی ساکت شد که بعد از قطع تلفن به سمتم اومد. همون مردی که از صحبتهای رضا فهمیدم اسمش ایمانه، جلوی پام نشست با ترسی که نشأت گرفته از داد و فریادهای رضا بود کمی خودم رو جمع‌وجور کردم.
از ترس سکسکه ام شروع شده بود که پوزخندی زد و جلوی صندلی نشست نگاه تحقیرآمیزی حواله‌م کرد و پرسید.
- ترسیدی؟
هیچی نگفتم واقعیت همین بود ترسیده بودم امکان رخ دادن هیچ اتفاقی صفر نبود و تصور کارهایی که این مرد می‌تونست با من بکنه مو رو به تنم راست می‌کرد.
چشمام به طرز وحشتناکی به خاطر گریه‌های زیاد می‌سوخت و گلوم به خاطر تشنگی کمی تنگ شده بود. از جلوی پام برخاست و دستش رو به سمت صورتم آورد دستمال رو دوباره روی دهنم کشید و دوباره ‌نشست.
نمی‌خواستم ببینمش و نگاهم رو به زمین میخ کردم، دستش جلو اومد و شکمم و لمس کرد که از لمس دستاش به خودم لرزیدم. با چشم‌های گشاد شده و ترسیده نگاهش می‌کردم که
گفت:
- امیدوارم این خوشگل خانوم به تو بره
توی اون انبار کثیف و تاریک و با وضعیتی که بر شرایطم حاکم بود این فکر از سرم گذشت که از کجا
می‌دونه بچه من و رضا دختره فقط شنیدم که با نفرت ادامه داد.
-حتی یک موش هم به پدرش نره که این قدر حروم‌زاده از آب در بیاد!
از توهینی که به رضا کرد داغ کردم تحمل هیچ اهانتی به مرد زندگیم رو نداشتم و برای همین پام رو بالا
آوردم و چنان لگدی به پاهاش زدم که از ضربه‌ی پام به عقب افتاد.
تعجبی نکرد. باخنده جلوم ایستاد انگار لگد من براش حکم نوازش رو داشت.
- از زن رضا مریدی تعجبی نداره چنین رفتاری خودش که سگه زنشم گربه!
توی چشمام زل زد و از خیرگی چشماش، تنم برای هزارمین مرتبه لرزید.
- ولی خودش خبر نداره متهمش از سگ هم سگ‌تره، گربه‌ی کوچولو قشنگ توی تور سگمون افتاده و اونم دندون تیز کرده واسه دریدنش!
در کسری از ثانیه اتفاق افتاد که لگدی به شکمم کوبید از ته دل فریاد زدم.
- بچم!
لگد دیگه‌ای کوبید و پشت سرش لگدهای بعد رو روانه‌ی دختر کم کرد دست و پا می‌زدم اما راه به جایی نمی‌برد. با صدای بلندی هق می‌زدم و سعی می‌کردم تکونی به خودم بدم؛ اما امان از دست بسته! نمی‌تونستم از خودم دفاعی داشته باشم و دختر کوچولو و مظلومم ضربه‌های وحشیانه‌ش رو به جون می‌خرید. آخ الهی مادرت بمیره طنینم! پاهایم را به هم چفت کرده بودم و نشسته زار می‌زدم.
-ولم کن توروخدا، بچم‌و کشتیش بی‌همه‌چیز پست فطرت، کشتیش ولم کن!
ولی دهانم بسته بود و چیزی جز آواهای نامفهوم و مبهم خارج نمیشد. گریه‌م شدت گرفت و پاهام‌و به زمین کوبیدم. مرتب جیغ می‌کشیدم؛ ولی صدام به کسی نمی‌رسید. من فقط خواستار یک صدا بودم برای آزاد شدنم!
* * * * * * *
- مرتیکه‌ی آشغال، بهت میگم زن من الان پیش اون نمک به حرومه! حکم گوشت برای گربه رو داره واسش! بعد تو میگی صبر کنین ببینم کجاست؟
سعی کرد جهت آرام کردن رضا، تلاشی کند.
- جناب سرگرد آروم باشید با عصبی شدنتون....
رضا نتوانست جلوی خود را بگیرد و یقه‌اش را محکم در مشت‌های گره‌خورده‌اش گرفت. عصبانی هولش داد
که به دیوار پشت سرش برخورد کرد. وحشی شده بود و بی‌منطق، با غیظ گفت:
- چی زر میزنی مرتیکه؟ با عصبی شدنم نمیتونم کاری بکنم درست!
با تهدید کنار گوشش، ادامه داد:
- ولی اگر یک تار مو از سر زن من کم بشه، همتون‌و از دم تیغ می‌گذرونم که پیش‌پرداختش رو هم همین الآن حاضرم بهت بدم!
سروان زاهدی، نفس عمیقی کشید و گفت:
- معذرت می‌خوام جناب سرگرد.
- مریدی، آروم باش!
رو به سرهنگ کرد و گفت:
- میشه کروکی واسم بکشی که چه‌جوری آروم باشم؟ چرا باید آروم باشم؟ زن تو که پیش اون کفتار نیست بفهمی من چه
حالی دارم که!
- اصلا واسه چی زنت با اون حالش تنها بود؟! مگه محافظ واسه خونه‌ت نذاشته بودی؟
با غیظی بی حد و اندازه از یادآوری حماقت غزل، کلافه و خشمگین گفت:
- محافظارو پیچونده! من نمی‌دونم چجوری یک زن باردار از پس سه تا محافظ براومده و از خونه رفته بیرون!
جوری که اون قلچماقای بی‌خاصیت هیچکدومشون نفهمیدن!
سرهنگ خواست حرفی بزند که صدای زنگ تلفن همراه رضا در اتاق پیچید و همه بر سر جای خود نشستند. رضا به سمت موبایلش هجوم برد و آن را برداشت. نفس عمیقی کشید و پاسخ داد.
- الو؟!
- یک ایمیل برات فرستادم، نگاه کن!
- چه ایمیلی؟
- نگاه کن می فهمی.
و تماس از طرف ایمان قطع شد. با دلشوره‌ای که تا به حال سابقه‌اش در حال و روز رضا دیده نشده بود، وارد
ایمیلش شد. پیام‌های قدیمی هنوز بودند و اینترنت وصل شد. کمی لود شدنش طول کشید؛ ولی آنچه را که نباید می دید، دید.
- من خواهر و مادرت رو به عزات می‌نشونم حروم‌زاده!
یک‌لحظه مغزش فرمان نداد و با عصبانیت بی حد و حصر، تلفن همراهش را محکم بر زمین کوباند. نفسش تند
شد و روی مبل افتاد. بی‌مهابا و بی‌هدف بازدمش را با داد و فریاد خارج می‌کرد و وقتی که آرام میشد، مرتب می گفت:
- میکشمت ایمان.
تاب نیاورد و این‌بار عربده‌ای خشمگین سرداد.
- حروم‌زاده‌ی پست فطرت!
مشتش را دیوانه‌وار به دیوار روبه‌رویش کوبید و با درد زمزمه کرد.
- بچه‌م رو کشتی بی‌شرف! بچه‌م رو کشتی نامرد! این همه انتظارش رو نکشیده بودم که توی بیای ازم
بگیریش.
مشت محکم‌تری کوبید و با فریاد و بغض گفت:
- زندگیت رو جهنم می‌کنم!
از جای برخاست و بلند‌تر از قبل رو به همکارانش فریاد زد.
- شماها مترسگ سر جالیزین!؟ چرا نمی‌تونین موقعیت این پدرسگو پیدا کنین برای من؟ کم توی حلقوم
شماها ریختم که الآن به درد گوه خوردن هم نمی‌خورین عوضیای بی‌مصرف؟!
سرهنگ دست پیش برد و خواست که کمی او را به آرامش دعوت کند.
- رضا لطفا آروم باش. چی بود اون فیلم؟! آروم باش، بگو به من!
سرش را در دستش گرفت و با صدایی توأم با غم و ناراحتی و ترس، گفت:
- فقط میگین آروم باش! فقط میگین آروم باش؛ ولی حتی یک لحظه هم نمی‌تونین خودتون‌و جای من بذارین. می‌خوای ببینی چی دیدم؟
با عربده‌ای که گلویش را می‌خراشید پاسخ داد.
- با لگد به جون شکم زن حامله‌م افتاده بود! غزلم رو داشت می‌کشت! با لگدهاش داشت جون غزل من‌و می‌گرفت. داشت می‌کشتش احمقا می‌فهمین؟ اون حروم‌لقمه‌ی بی‌وجدان بچه‌م رو کشت!
یک‌نفر سیم کارت را از گوشی خردشده درآورد و روی یک موبایل دیگر جای‌گذاری کرد.
پس از گذشت ثانیه‌ای صدای زنگ تماسش در فضای اتاق سه در چهار سرهنگ پیچید.
رضا این که زمان را از دست بدهد، تماس را وصل کرد و داد زد.
- منو بازی نده ایمان! این قدر منو اذیت نکن آشغال! از در و دیوار این شهر فقط واست خون می‌بارونم پست‌فطرت نامرد! من که گفتم اگر دردت فقط منِ لامصبم با خودم روبه‌رو شو! عوضی لاشخور با زنم چیکار داری تو!
ایمان دور غزلی که با چشم بسته اشک می‌ریخت، آرام گشت. گربه‌ی چموش و لجبازش، دیگر مظلوم شده بود و آرام.
- اتفاقا می‌خوام بدونم بازی کردن با یک سرگرد دره‌پیتی چه مزه‌ای داره.
سرش را کنار غزل برد و آرام گفت:
-تا الآن که طعم دلپذیری داشته. طعم و بوی خون.
رضا پس سرش داغ بود و چشمانش داغ‌تر! حتم داشت هم صورتش و هم چشمانش از فرط خون، سرخ شده‌است. نفس بلند و کشیده‌ای کشید و گفت:
- می‌خوام با غزل صحبت کنم.
- این چیزیه که تو می خوای و چیزی که تو بخوای ذره‌ای برای من مهم نیست.
طاقتش را از دست داد و داد کشید.
-مرتیکه‌ی بی‌ناموس وقتی میگم گوشی رو بده به غزل، یعنی هرچی سریع تر می خوام صداش رو بشنوم. سریع!
ایمان پوزخندی زد و کوتاه آمد. موبایل را کنار گوش غزلی گذاشت که از شدت درد چشمانش را بسته بود و آرام می‌گریست. بیدار بود. تمام صحبت‌های آن دو را می‌شنید. اما کاری از دستش بر نمی‌آمد. موبایل که کنار گوشش قرار گرفت، صدای بغض‌آلود رضا به گوشش رسید.
- بمیرم که این روزا رو نبینم شیرین من! ببخش من‌و دورت بگردم.
غزل تا صدای همسرش را شنید کمی برجایش راست نشست. کمی، فقط کمی لبخند بر لبش نشست ولی زور تلخی‌های این ساعت‌ها، می‌چربیا بر لبخند نصفه و نیمه‌ی این زن. آن لبخندش آنقدر قدرت نداشت که این اتفاقات را از یاد ببرد. درمانده برای از دست دادن دخترش آرام زار زد.
- رضا، دارم می‌میرم. کجایی تو؟ مگه نگفتی هرجایی که تنها باشم میای دنبالم؟!
رضا سرش را به تکیه‌گاه صندلی تکیه داد و بغضش را در گلو خفه کرد.
- بچه‌مون رو کشت. دخترکم‌و کشت! طنینمون مرد رضا! طنینمون مرد! دی...دیگه حسش نمی‌کنم، دیگه
دخترمون لگد نمیزنه رضا، چیکار کنم؟!
هق زد و سرش را به صندلی کوبید. رضا موبایل را دو دستی گرفت، انگار که سر غزل درمیان دستانش بود و نوازش می‌کرد. خودش حال خوبی نداشت اما نمیخواست غزل این‌قدر حال خودش را خراب کند. نمی‌توانست! قدرت آرام کردن غزل را نداشت وقتی خودش هیچ آرامشی نداشت.
- قوی باش عشق من! میام پیشت خب؟ بی‌تابی نکن فدای اشکات بشم! نمی‌دونی کجایی؟
چشمانش را بست و ادامه داد.
- هیچ چیزِ عجیب غریبی اونجا نیست که بتونی بهم نشونه بدی؟
با هق‌هق گفت:
- من هیچی جز یک سالن تاریک ن...نمی‌بینم.
نگاهش را به پایه شکسته‌ی صندلی گوشه‌ی اتاق انداخت و آرام گفت:
- میام پیشت غزل! نذار اون حروم‌لقمه نزدیکت بشه خب؟ مواظب خودت باشی ها!
هر دو حال زار و نزاری داشتند و غزل به جای خود و همسرش، خون گریه کرد. هر دو این حقیقت تلخ را می‌دانستند که کاری از دست غزل بر نمی‌آید. نزدیک شدن یا نشدن ایمان به او، دست غزل نبود.
آرام ادامه داد.
- منتظرم باش عزیزدلم. حواست هست که ما قراره پیش شاهرخ هم بریم؟ ما قراره مشهدم بریم فدای چشمات شم. منتظرم باش!
غزل نیز با ناامیدی گفت:
- من که هستم، ولی تو منتظرم نباش.
هق زد.
- به خدا من امشب می‌میرم.
- غزل جان دورت بگردم من! بی‌تابی نکن شیرینم. به خدا توکل کن، این مشکلمون هم حل میشه فدای چشمات بشم اینقدر گریه نکن.
از اعتقاد و ایمان غزل، مطمئن بود و می‌دانست که این موضوع آرامش می‌کند.
ایمان گوشی از دست غزل چنگ زد و از پشت گوشی با خنده گفت:
- جناب سرگرد، قرار نشد چرت و پرت به خانوم خوشگلت بگیا. بهتره سرت به کار خودت باشه، منم هروقت صلاح دونستم و کارم تموم شد، همسر عزیزت‌و می‌فرستم پیشت!
رضا از زور بغض و خشم فکش قفل شد و نتوانست حرفی بزند. حرف‌های غزل حالش را خراب کرده بود و ایمان هم بر روی آن با بی‌رحمی نمک می‌پاشید. با دل‌شکستگی فقط گفت:
- عوضی!
و تماس از طرف ایمان قطع شد. به سمت همکارانش که پشت کامپیوترهایشان بودند رفت و با امید پرسید .
- ردش‌و زدید؟
با پاسخ دادن همکارش که میگفت «نه قربان» خشمگین داد زد.
- چرا؟!
- جناب سرگرد یه سیگنال مزاحم داشتیم که روی خط مهدوی پارازیت می‌فرستاد و ردیابی کردنش رو خیلی سخت می‌کرد.
نفسش دیگر بالا نمی‌آمد. وزنه‌ی سنگینی را بر روی قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد و حال و روز خوبی را برای ریه و قلبش رقم نمیزد. حاضر بود زندگی‌اش را با ایمان تقسیم کند ولی غزل را برگرداند. حاضر بود از همه‌چیز و همه‌کس بگذرد اما آسیبی به غزل نرساند.
ناگهان راه حلی به ذهنش رسید و رو به یکی از همان پسرهای پشت کامپیوتر گفت:
- ساعت‌های هوشمند باگ داره؟
علی متعجب از سوال مافوقش گفت:
- بستگی داره قربان باید بررسی بشه.
پس از دادن مشخصات ساعت غزل، سر جایش نشست و به امید پیدا شدن یک‌باگ برای هک کردن ساعت و به دنبال آن، پیداکردن موقعیت مکانی‌اش، او را پیدا کند که شنید علی گفت: «خیر قربان مدل ساعتی که امر کردید باگ نداره. از پیشرفته ترین ساعت های دوره است.» دستش را محکم به زانویش کوبید و برای اولین بار در دل خود را لعنت کرد که چرا ساعت گران قیمت و پیشرفته برای غزل خرید. درمانده و با اندکی امید که ته قلبش مانده بود، گفت:
- هیچ راهی نیست که بتونی پیداش کنی؟
که علی با جمله ی «متاسفانه خیر قربان.» خنجری را در قلبش فرو کرد. سرش را در میان دست‌هایش گرفت که سرهنگ گفت:
- شاید قسمت خانومت این بود رضا. ناراحت نباش.
خون جلوی چشمانش را گرفت و با خشم از جای برخاست. ناخواسته سیلی محکمی به صورت رفیقش
کوبید و فریاد زد.
- درد و رنج و داغ بچه قسمت زن من بوده مرتضی؟ بی‌عرضگی شوهرش قسمت غزل من بوده؟ من با قانون
شما پلیس ها جلو رفتم و ایمان رو تحویلتون دادم که الآن وضعیتم اینه.
بلندتر و سوزناک‌تر داد کشید و اشک‌هایش هم برگونه‌هایش غلتان شدند.
- من پلیس شدم که اول محافظ زن و بچه‌ی خودم باشم، نه که این‌طوری همشون‌و تک تک جلوی چشمام از دست بدم!
کنار گوشش ادامه داد.
- چه زود کم آوردی خوش‌غیرت. غزل زن‌داداشته، ناموس منه، ناموس توئه! این بود ته قدرتت توی ایران؟
جلوی لرزش صدایش را گرفت و گفت:
- اگر شاهرخ بود خیلی راحت‌تر بهم کمک میکرد تا پیداش کنم.
با گریه فریاد کشید.
- چون اون معنی منتظر موندن و گم کردن و از دست دادن رو میفهمه! برعکس همه‌ی شماها که اینجا فقط نگاهم می‌کنین.
رویش را به سمت دیوار گرفت و لحظه‌ای برای خودش گریه کرد. اهمیت نمی‌داد به افکار همکارانی که آنجا حضور داشتند و تمام این اشک‌ها را می‌دیدند. سرش را بالا گرفت و بدون پاک کردن اشک‌هایش برگشت و گفت:
- غزلِ من پیداش میشه. پیداش می‌کنم. شده تک‌تک سوله‌های تهران و خارج از تهران رو می‌گردم ولی ...
قاطعانه روبه تمام افراد اتاقک سه در چهار ادامه داد.
- پیداش می کنم. اگر حتی بشنوم یک‌کدومتون از پیدا کردن دست کشیدید روزگار همه‌تون‌و سیاه میکنم! حله یا تکرار کنم؟
روبه سرهنگ گفت:
- اگر زنم پیداش نشه و خدای نکرده دیگه نتونم ببینمش، شب بعدش استعفام روی میزته و میشم کابوس شب همه‌تون که الآن بهتون نیاز دارم و هیچکدومتون یک کار مفید هم واسه‌م نکردید که اگر می‌کردید....
دستش سخت مشت شد و صرفه‌نظر از ادامه صحبتش گفت:
- پیداش نشه، استعفام روی میزته مرتضی.
از اتاق خارج شد که سرهنگ هم پشتش از اتاق بیرون آمد و صدایش زد. به راه خودش ادامه می‌داد که بازویش
توسط سرهنگ کشیده شد. روبه او ایستاد که مرتضی با تشر گفت:
- این بچه بازیا چیه رضا؟! پیداش میکنیم پسر. نگران چی هستی تو؟ کم مفقودی داشتیم که پیداشون کردیم؟ استعفا بدی؟ مغز خر خوردی؟!
رضا با غیظ گفت:
- کم مفقودی نداشتی ولی هیچ‌وقت زن من جزو اون مفقودی‌ها نبود! به تو ربطی نداره من چه غلطی می‌کنم یا می‌خوام بکنم!
تنش را روبه‌روی مرتضی نگه داشت و گفت:
- یه چیزی‌و توی گوشت فرو کن، اگر تا الآن تو فقط درگیر ایمان بودی و من کنارت بودم، همراهت بودم، رفیقت بودم، بهتره بدونی بعد از من دیگه کسی کنارت نیست که خانواده‌ش قربانی سرافرازی و ترفیع درجه‌ی تو بشه سرهنگ! حله یا تکرار کنم؟
خواست بره که دوباره سرهنگ بازویش را گرفت و پرسید:
- الآن کجا می‌خوای بری؟ ما اینجا بیشتر بهت نیاز داریم.
بازویش را با خشونت پس کشید و با غیظ گفت:
- شماها خودتون‌و دارین، همکارارو دارین؛ ولی غزل هیچ‌کس رو جز من نداره، این‌و بفهم! می‌خوام برم ببینم چجوری می‌تونم این بازی گوه رو تمومش کنم. می‌ذاری یا نه؟
دستش را گرفت و با ملایمت گفت:
- رضاجان ، داداشم.
تا ته حرفش را خواند و فهمید جلویش را می‌خواهد بگیرد که دستش را پس زد و بی‌تفاوت از اداره خارج شد.
* * * * * *
دستش‌و پس زدم و عصبی از اداره خارج شدم. سمت ماشین رفتم و بعد از باز کردن قفل، پشت فرمون نشستم.
نگاهم به صندلی غزل خورد و کمربندش، که این اواخر اذیت میشد کمربند رو براش ببندم. شکم بزرگ‌شده و تپلش دلم‌و آب می‌کرد برای دیدن ثمره‌ی عشقمون. برای دیدن دختر کوچولوم که اسمش‌و با هم طنین گذاشته بودیم. دختری که برامون طنین خوشبختی «بود» اما «نموند».
چشمام سرخ بود و اون‌قدری می‌سوخت که با جون و دل می‌خواستم تا چند ساعت
فقط اون هارو ببندم. فارغ از هر دغدغه‌ای؛ ولی نمی‌تونستم! غزل برای من همون دغدغه‌ای بود که نمی‌تونستم بیخیال فکر کردن بهش بشم. فکر این که الآن چه حال و روزی رو داره تحمل می‌کنه، مقاومت این سالهام رو اون قدر پایین میاره که دلم می‌خواد یک دیوار سنگی داشته باشم و اونقدر بهش مشت بکوبم تا از درد بمیرم.
سرم‌و روی فرمون ماشین گذاشتم که صدای داد و فریادش توی گوشم پیچید. اون صداها من‌ رو تا مرز جنون می‌برد و نمی‌خواست من رو به جاده آرامش برگردونه تا کمی از حس بی‌عرضه بودنم کم کنه. توی اون فیلم لعنتی فقط من رو صدا می زد. فقط از من کمک می‌خواست و منِ بی‌شرف حتی نمی‌دونم کجا باید دنبالش بگردم.
سرم درد می‌کرد. این قدر جیغ‌های غزل توی سرم می‌پیچید که گاهی کنترل از دستم در می‌رفت و بلندتر از هر بانگی، فریادم به آسمون هفتم می‌رسید. چشمام‌و بستم که صدای غزل برای بار هزارم توی گوشم پیچید.
«بچمو کشتی پست فطرت، ولم کـــن.» چندبار محکم به فرمون کوبیدم. از این که این قدر احمق و ضعیف بودم و نمی‌تونستم زنم رو از دست حروم‌زاده‌ای مثل ایمان خالص کنم دلم می‌خواست بدترین مرگ رو برای خودم رقم بزنم. چند مشتی به فرمون و ضبط و جلوی ماشین کوبیدم و عربده‌وار، خدا رو صدا کردم.
* * * * * *
بغضی در گلویش هنوز مانده بود که سرباز کردنش را جایز نمی دانست. جدا از رسوا شدن دل بی قرارش جلوی سرهنگ و دیگر همکاران، نمی‌خواست بیشتر از این خود را ضعیف نشان دهد. هرچند که ضعیف بود.
او بدون غزل هیچ بود. مانند پسربچه‌ای که مادرش را گم کرده باشد، بی‌تاب و بی‌قرار دیدن بلوطی‌های چشمان دلدارش بود.
ماشین را روشن کرد که حواسش جلب شیشه‌ی ماشین شد. چشمانش تیز، گوش‌هایش کر و زبانش الکن از گفتن چیزی که می‌دید ، پیاده شد.
سرش داغ کرده بود و وحشت دیدن عکسی که بر روی برف پاک کن ماشین بود، نمی‌گذاشت دست جلو ببرد و آن را بردارد. دل دل کرد برای برداشتنش و دست جلو می‌برد تا آن را بردارد و همان لحظه دستش را پس می‌کشید. سرانجام ناگهانی و جنون‌وار عکس را چنگ زد.
تایش را که باز کرد، روح از تنش پر کشید. لحظه‌ای قلبش از پمپاژ خون، دست برداشت و نفسش قطع شد. دو زانو بر روی زمین سقوط کرد و سرمای رعب‌آوری را در تن ورزیده اما پژمرده‌اش حس کرد.
مرتضی دم در آمد و رضا را که دید، با سربازان جلوی اداره به سمتش دویدند. سعی می‌کردند با رضایی صحبت کنند که روحش آنجا نبود! نه روحش، نه ذهنش و نه قلبش. هیچکدام!
نگاه بر اندام نیمه‌عریان همسرش که بسته در قول و زنجیر بود، زجرش می‌داد و نفسش را تنگ می‌کرد. انگار که دستش را با شمع بسوزاند یا با کاغذ ببرد. درد، آرام آرام؛ اما جان‌فرسا در جانش می‌پیچید. خون به مغزش نمی‌رسید و نمی‌دانست که چه کار کند که مرتضی به کنارش آمد و خواست عکس را بگیرد.
رضا با عربده‌ای عکس را به سینه‌اش فشرد و مانع از نگاه مرتضی بر اندام همسرش شد و عکس را پنهان کرد. کسی نمی‌دانست که چه بر او گذشته است. از فکری که به ذهنش خطور کرد، سرش را بر زمین کوبید. بغض کرده و بد حال داد زد.
- از همه‌ی کارات پشیمون میشی ایمان! به قرآن که دلت رو می‌سوزونم اون جور که دلم‌و سوزوندی.
انگشت‌نما شده بود و سرهنگ این را نمی‌خواست. زیر شانه‌هایش را گرفت و با چند سرباز او را به سمت حیاط پشت اداره برد.
سرهنگ سربازان را مرخص کرد و خود کنار رضا نشست. او را به دیوار تکیه داد که رضا سرش را به آن کوبید. نه یک بار، نه دوبار، می‌کوبید و می‌گفت:
همپای‌فراق:
- خدایا نجاتش بده!
سرهنگ که سعی می‌کرد در مقابل شکستن برادرش محکم باشد، سریع عکس را از دستش چنگ زد که رضا با درماندگی گفت:
- مرتضی نگاهش نکن! جون بچه‌هات نگاهش نکن.
مرتضی بدون نگاه کردن به عکس، آن را برگرداند و به آدرس نوشته شده خیره ماند. چشمانش را کمی مالش داد که کمی دقیق تر توانست آدرس را ببیند. خطاب به رضا گفت:
- یک آدرس پشت عکسه!
انگار که تمام جهان ایستاد و رضا را نگاه کرد. عکس را از دست مرتضی چنگ زد و وقتی آدرس را دید ناباور زمزمه کرد.
- سوله ی آ سید محمدرضا بزاز!
مرتضی هم بهت‌زده گفت:
- اون سوله که پنج‌سال پیش سوخت!
رضا برق‌گرفته اشک‌هایش را پاک کرد. از جایش برخاست و سمت در خروجی دوید که مرتضی هم دنبالش رفت. نگهش داشت و گفت:
- عقلت‌و از دست دادی؟ می دونی که بری زنده‌ت نمی‌ذاره، حالا می‌خوای بری که چی بشه؟
با خشونتی بی‌اندازه و صبری که اثری در وجودش نداشت گفت:
- مرسی که ازم می‌خوای دست روی دست بذارم و بروبر همکارا رو نگاه کنم که «شاید» بتونن زنم‌و نجات بدن. من با شاید و اگر و احتمال زندگی نمی‌کنم مرتضی! الآن هم عزت زیاد، وقتم‌و نگیر.
راهش را کشید و رفت که مرتضی داد زد.
-پسره‌ی گاو تنها بری تیکه تیکه‌ت می‌کنن.

رضا دستی به نشانه‌ی «بروبابا» تکان داد و خواست برود که ایستاد. پشتش را نگاه کرد و عکس غزل را دید که روی زمین افتاده است. به سرعت برگشت. عکس را برداشت، خاکش را گرفت و در جیب گذاشت. هنوز هم نفسش به سختی بالا می‌آمد اما تحملش سخت نبود و می‌توانست تا خارج از شهر به سمت شهریار برود.
پا را بر روی پدال گاز فشرد و بدون فوت وقت و در عرض ۳۰ دقیقه، خود را به سوله‌ی سید محمد رساند. جلوی دری که قبل‌ها به آن در ورودی می‌گفتند، ترمز گرفت و از ماشین پیاده شد. ساعت را نگاه کرد که دید، هنوز یک ربع به ساعت چهار مانده است. نفس عمیقی کشید که صدای زنگ تماس تلفن همراهش را شنید. ناشناس بود! برداشت و منتظر شد تا طرفش حرف بزند. او نیز سکوت کرده بود که ناچاراً گفت:
- بله؟
- کجایی؟
ایمان بود. درمانده و عاجز نمی‌دانست کار درستی کرده که به این مکان نحس آمده یا نه! گفت:
- سوله سیدمحمدم.
گفت:
- زود رسیدی؛ ولی عیبی نداره منتظر باش.
تماس قطع شد و در دل خود را لعنت کرد بابت شغلی که داشت و انتخاب کرده بود. اگر کارمند یا کارگر ساده هم می‌بود، زندگی آرام‌تری را می‌توانست برای همسرش فراهم کند ولی افسوس بابت انتخابش!
تکیه به ماشینش زد و آسمان را نگاه کرد. خورشید هنوز در آسمان طنازی می‌کرد در حینی که کمی آن‌طرف‌تر، ماه در کمال خودخواهی داشت جانشین زیبایی‌های وصف‌ناپذیرش میشد.
نفس به نسبت عمیقی کشید که کمی قفسه‌ی سینه اش را آزرد. انتظار بددردی بود!
کمی آن دور و بر رفت و چرخید اما اثری از ایمان پیدا نکرد. به خود امیدواری می‌داد که این ملاقات سرکاری نیست.
سرکاری نیست. سرکاری نیست.

در ماشین نشست و ساعت را که دید نگران شد. یک ساعت گذشته بود و هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاده بود.
این سکوت و آرامش دورش را هیچ‌گونه نمی‌توانست توجیه کند. خواست ماشین را روشن کند و کمی آن‌طرف‌تر پارک کند که صدای نحس زنگ تماس موبایلش بلند شد و سریع پاسخ داد.
- بله؟
- پیاده شو.
اطرافش را نگاه کرد و از ماشین پیاده شد.
- برو سمت پشت سوله. یک محوطه‌ست. تقریباً خالیه.
- ایمان گوشی‌ رو بده غزل.
با حسی که انگار خاک شده بود و دیگر وجود نداشت گفت:
- واسه امروزت بس بود هر چقدر حرف زدی. راهت‌و برو!
زیرلب گفت:
- خدا لعنتت کنه.
و به سمتی که ایمان گفت رفت. هردو سکوت کرده بودند و رضا نگاهش معطوف به راه و ایمان حواسش معطوف به رضا بود.
رضا پیچید تا به محوطه‌ی پشت سوله برود که چیزی جز چند تخته‌پاره و جعبه و بشکه ندید. پشت خط گفت:
- نمی‌بینمت.
- قرار نیست من‌و ببینی. به اندازه‌ی کافی جلوی چشمت بودم و احمق بازی‌هات رو دیدم.
خشمگین غرید.
- من اگه حال معما حل کردن داشتم الآن اینجا نبودم مردک بی‌همه‌چیز!
با فریاد ادامه داد:
- بنال زنم کجاست! چرا گفتی بیام اینجا؟!

ایمان پایی روی پای دیگرش انداخت.
- سمت چپِ اون بشکه‌ی نفت رو ببین.
نگاه کرد و دید جعبه‌ای چوبی و مستطیل شکل بزرگی تقریبا اندازه قد خودش، کنار آن بشکه‌ی نفت قرار دارد. نگاهش را ریز کرد که ایمان ادامه داد.
- درِ جعبه رو باز کن.
تماس از طرف ایمان قطع شد و رضا ماند و دودلی نسبت به باز کردن جعبه!
دلش گواه خوبی نمی‌داد و حس خوبی به انجام این کار که شاید به صلاحش نباشد، نداشت؛ ولی هرچه که بود و آن جعبه هربلایی سرش می‌آورد، مربوط به غزلش میشد و این فکر، تصمیم گیری را برایش آسان‌تر کرد.
نزدیک رفت و جعبه را که به حالت عمودی، تکیه بر دیوار داشت را افقی کرد و روی زمین خواباند. کمی سنگین بود ولی نه برای او!
حالا که آن را خواباند تازه فهمید آنقدر هم ارتفاعش زیاد نیست که به قد او برسد. کمی کوتاه‌تر بود!
دست و دلش به باز کردن جعبه نمی‌رفت. کاش همراهی با خود آورده بود تا از عهده‌ی این کار بر بیاید.
همراهی مانند مرتضی، علی یا شاهرخ یا حتی سالار برادر غزل!
صدای غزل در گوش و ذهنش پیچید و جنون شنیدن صدای دردآور او، مسبب این شد که طی حرکتی ناگهانی در جعبه را باز کند.
که ای کاش بازش نمی‌کرد!
چیزی که می‌دید برایش باورپذیر نبود. خواب بود. کابوس بود، یک کابوس فوق‌العاده وحشتناک! او هنوز
داشت کابوس می‌دید. واقعیت نداشت.
دستش را پیش برد و انتظار داشت دستش از آن مجسمه رد شود. اما نشد با برخوردی که با آن جسم داشت، سریع دستش را عقب کشید.
ضربان قلبش به طرز وحشت‌آوری شدت گرفت و به خود آمد. آن چه چیزی بود که می‌دید؟

«این فقط یک مجسمه اس رضا. به خودت مسلط باش!»
باری دیگر دستش را پیش برد و وقتی آن جسم را لمس کرد نتوانست با آن جمله خود را قانع کند.
آن مجسمه، خیلی خیلی طبیعی ساخته شده بود!
اشک در چشمانش حلقه زد. حرکت‌هایش جنون‌وار و دیوانه‌وار بود و در صد
م ثانیه آن جسم را بغل گرفت.
به خود دروغ گفته بود. آن جسم، مجسمه نبود!
زیرلب وحشت‌زده و شوکه‌شده از دیدن آن صحنه‌ی وحشتناک می‌گفت:
- دروغه همه چیز دروغه!
دستی نوازش‌وار بر تنش کشید و با بغضی که مانند یک مین گلویش را با مرز انفجار همسایه کرده بود، صدایش زد.
- شیرینم؟
اشکش چکید. تن غزل بود! تن سردی که فقط جسم بود و روحی نداشت که از بودن کنار رضا خوشحال شود. دست می‌کشید به جای جای بدن دلبرش، دلدارش، دلداده اش.
- سرده که غزل‌جان! چرا نگفتی بهم که لباس گرم برات بیارم؟
کاپشنش را در آورد و دور جسد غزل پیچید.
- الآن گرم میشی دورت بگردم من. الآن گرم میشی. دخترم سردش میشد این‌طوری!
آن تن دیگر گرم نشد. هرچه او را در بغل می‌گرفت، گرم نمیشد. سرعت باریدن اشک چشم‌های دل شکسته‌اش بیشتر شد.
- عشقم، چرا اینقدر سردته آخه قربونت برم؟
دست بر روی لب‌های قلوه‌ای که قبل‌ترها سرخ بود کشید. از دیدن رنگ کبود لبش، به آنی رنگش سرخ شد.
- چرا لبات کبود شدن غزل؟
بوسه زد بر روی آن لب‌ها. نه یک بار، نه دوبار، ده‌ها بار بوسه زد و بلند داد زد.
- چرا بدنت سرده آخه؟
ماه‌گرفتگی‌ای را که روی گردنش بود و به قبل آن‌را ندیده بود را دستی کشید و بوسیدش.

نفسش بالا نمی‌آمد. دیگر قلبش تند نمیزد بلکه به زور باید صدای آن ماهیچه‌ی بی‌نوا را می‌شنید. زمزمه کرد.
- حتما فشارت افتاده.
خودش را توجیه کرد.
- آره مامان هم هروقت فشارش میفتاد تنش سرد میشد.
غزل را مانند شئ گران‌بهایی کف آن جعبه‌ی بزرگ که دلش نمی‌خواست نامش را تابوت بگذارد، گذاشت و خطاب به غزلی که چیزی را نمی‌شنید، گفت:
- همین‌جا منتظر بمون سریع میام عزیزکم.
سریع به سمت ماشین دوید و از داشبورد بطری آبش را برداشت.
و با سرعتی که در خود سراغ نداشت به سمت تابوت غزل برگشت. آن تخته را کنار زد و کمی آب بر روی دستش ریخت.
کمی بر صورت بی‌روح و سفید غزل پاشید.
- حتما از ترس بی‌هوش شدی.
با باز نشدن چشم‌هایش کمی دیگر پاشید و با گریه زار زد.
- چرا بیدار نمیشی غزل؟ بخدا دارم می ترسم بیدار شو لطفا!
سر بطری را به دهانش چسباند و کمی آب به او خوراند؛ ولی تغییری حاصل نشد!
می‌ترسید دستش را به سمت قلب یا شاهرگش ببرد و تلخی دیگری، جگرش را بسوزاند. نمی‌خواست به این زودی باور کند به همین سرعت همسرش را از دست داده است.
صورتش را به لپ‌های بی‌جان غزل چسباند و با حالی خراب گفت:
- عشقم! توروخدا بیدار شو، رضا می‌میره به‌خدا! چشمات‌و باز کن عمر من، نگاه کن الآن دیگه ایمان پیشت نیست!
زار زد و با صدای آرامی ادامه داد.

- الآن فقط من کنارتم.
تن سرد و مرده‌ی غزل را در آغوشش گرفت و فشرد. با گریه صدایش میزد و مرتب می‌گفت:
- بیدار شو.
دلش را یکی کرد و دستش را بر روی نبض گردن سفیدش گذاشت و با حس نکردن هیچ نبضی، دیوانه‌وار سرش را به گوشه تابوت شیرینش کوبید و فریاد بلندی زد.
- لعنت به من، لعنت به من!
آنقدر کوبید که خون از شقیقه‌اش جاری شد و اشک و خونش باهم برای از دست دادن غزلش عزاداری کردند.
- نباید می‌ذاشتم اینجوری شه. نباید می ذاشتم ایمان بفهمه زندگی من تویی که همه چیزم رو آتیش بزنه.
فریادش عرش را می‌لرزاند و خدایی بود که کسی در آن وادی بیابانی، شاهد عزاداریِ از ته دل رضا، برای از دست دادن زندگی‌اش نبود.
خونی که از شقیقه‌اش جاری شده بود را با دست پاک کرد، چشمش را باز کرد و صورت غزلش را نگاه کرد.
خیلی زود از دستش داد. خیلی زود!
دستی بر شکم برآمده‌اش کشید و اشک ریخت.
- دیدی بابا. دیدی نتونستم فرشته‌هام‌و نگه دارم؟
هق زد.
- دیدی هنوز نیومده شاهد از دست دادن همه چیزم بودی؟ دیدی بابایی؟! دیدی؟
بر شکمش بوسه‌ای زد و با نوازشی بر آن، ادامه داد.
- من بمیرم واسه اون لحظه‌هایی که تو و مامانت رو می‌زدن بابا.
و زیرلب با درد ادامه داد.
- بمیرم، بمیرم!

شکمش را نوازش می‌کرد و با‌ حسرت با دخترکش حرف میزد. دختری که نیامد؛ اما همه‌چیز را با خود برد.
غزل همه‌چیزش بود، همه‌کسش بود، تمام زندگی‌اش بود.
سخت‌تر در آغوشش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد.
- این چه بلایی بود؟
چشمانش را که کمی تار شده بود، مالشی داد و متوجه یک موبایل در جعبه شد. چطور که آن را ندید؟
برداشت. موبایل غزل بود. رمزش را می‌دانست و زد. بک‌گراندش را انگار ایمان عوض کرده بود که نوشته
بود «گالری جدید ترین فیلم».
بدون این که زمان را از دست بدهد، گالری را باز کرد و از تاریخچه‌ی آن، جدیدترین فیلم را پخش کرد.
اول فیلم صفحه‌ی سیاه‌رنگی بود که با کنار رفتنش غزل را دید.
به تازگی قلبش بازی زیاد در می‌آورد و با دیدن ابتدای آن فیلم، پمپاژ خون را از یاد برد. مثل همان عکس کذایی، نیمه‌برهنه بود و چشمانش را هم بسته بودند؛ اما این دیگر عکس نبود!
فوکوس لنز دوربین بر روی غزل بود که ایمان از سمت چپ تصویر، نزدیک و نزدیکش شد. کتش را در آورد. پیراهنش را درآورد. هرچه داشت و نداشت را در آورد و عریان مقابل غزل ایستاد. چشم بندش را باز کرد و با چند ضربه به صورتش او را هوشیار کرد.
دید که غزل از ایمان در آن لحظه لرزید!
می‌دید که مردمک‌های لرزانش قفل چشم‌های هرز ایمان شده اما او التماس‌های چشمانش را نمی‌شنید. با
سطل آبی که روی او ریخت، پوشش اندکش را به تنش چسباند و تمام پستی ها و بلندی‌های تنش را نمایان کرد. غزل در آن لحظه از سرمای آب هم لرزید.
رگ گردن رضا باد کرده بود و چشمان بهت‌زده و وحشت‌زده‌اش قفل ال‌سی‌دی موبایل بود. فکش قفل شده بود و به فک پایینش آن قدر فشار وارد می‌کرد. نمی‌توانست کنترل کند. نفسش می‌گذشت و نمی‌گذشت، خبری نداشت در آن لحظه‌ای که جلوی چشمانش، تمام وجودش سوخت! آرزوهایش آتش گرفت! همه چیزش سوخت و آتش نشانی نبود تا آتش زندگی‌اش را خاموش کند. فقط می‌دانست با به تاراج رفتن تن و بدن غزل و درد کشیدنش، او هم مرد!

حس می‌کرد دیگر قلبش به آ‌ن‌ضربان کلیشه‌ای که به هر فرد حکم زنده ماندن را می داد، ادامه نمی‌دهد.
مگر مرد
نبود؟! هرمردی وقتی تعرض وحشیانه‌ی دشمنش را به تن و بدن همسر حامله‌اش ببیند؛ گریه که نه، جان می‌دهد! پس چرا او هنوز نفس می‌کشید؟! چرا آن‌قدر پوست کلفت بود و مانند تمام انسان‌ها ضربان قلب پاره‌پاره‌اش را می‌شنید؟
غزل جز رضا کسی را نداشت و فکر می‌کرد می‌تواند از او محافظت کند؛ اما نشد.
نه که نخواهد.
نه که نتواند.
فقط نشد!
قدرتش را نداشت و چقدر دردآور است؛ نداشتن قدرت برای محافظت از عزیزان!
چشمانش شاهد بود که ایمان به کسی که پشت دوربین بود اشاره کرد و وقتی آمد، فهمید یک دختر هم شاهد آن تعرض وحشیانه بود. فقط خدا می‌دانست که جز آن دختر، دیگر چه کسانی شاهد بدبخت کردن او و خانواده‌ی کوچکش بودند.
پس از آمدن آن دختر، ایمان اسلحه‌ای را به سمت او گرفت.
دلش گواه بد داد.
دلش می‌خواست نباشد، نبیند، بمیرد؛ ولی آن فیلم ادامه پیدا نکند! اختیار از کف داده بود و قدرت متوقف کردن آن فیلم را نداشت. انگار که دیگر مغزش به هیچ عملی فرمان نمی‌داد. انگار که دستانش قفل شده بود و کاری جز دیدن و سوختن، از دستش برنمی‌آمد. آن‌ قدر از اتفاق‌های پیش آمده شوکه شده بود که اگر جلویش سر هم می‌بریدند، قادر به هیچ کاری نبود. فقط می دید.
فقط!
آن دختر، پشت به دوربین ایستاد و چهره‌اش را به دوربین نشان نداد. حتی به اشتباه و سهو هم چهره‌اش دیده نشد.
انگار از قبل می‌دانست که باید چه کند.

اسلحه را از ایمان گرفت و پس از ثانیه‌ای نگاه به وضعیت غزل، به سمتش نشانه رفت. چشمان رضا گشاد شد و با جفت دستانش موبایل را گرفت. غزل هم التماس کنان وقتی صدایش از زور گریه گرفته بود و به زور بالا می‌آمد، گفت:
- توروخدا ولم کنید آقا ایمان! بدبختم که کردید دیگه چی از جونم می خواید آخه!
رضا هم زیرلب گفت:
- چشمات‌و ببند رضا. چشمات رو ببند!
کسی چیزی نگفت که غزل با صدایی دلخراش‌تر، کشیده و بلند گفت:
- صدام‌و نمیشنوی؟ چرا داری فیلم می‌گیری آخه بی‌غیرت؟ دل رضای من‌و می‌خوای بسوزونی؟ آقا ایمان! توروخدا گوش کن به حرفم.
رو به دختر با دست بسته و گریه و التماس گفت:
- دخترخانوم توروخدا تو این‌کارو نکن. بخدا توی کارش شریک میشی یک روز خوش هم توی زندگیت نمی‌بینی.
گلن‌گدن اسلحه رو که کشید داد زد.
- جون مادرتون ولم کنین.
و برای آخرین کلمه‌ی زندگی‌اش که اشک و خونش هم با آن همراه بود فریاد کشید.
-رضا!
آن دختر شلیک کرد و فریاد غزل در گلو خفه شد.
نفسش تنگ شد و قلبش را فشرد. چطور بود که رد شلیک را بر تنش ندید؟ لباسش را بالا داد و رد تیر را که دید چشمانش تیره و تار شد. دقتی نکرده بود که دلش بیشتر از آن نسوزد.
صدای آرام آن دختر را شنید که رو به ایمان گفت:
- تموم شد.
کمی برگشت و چشمان سبزرنگ و چهره‌ی نوجوان دخترک را که دید، صدای خنده‌ی ایمان در گوشش پیچید. سمت دوربین آمد. پشت دوربین ایستاد و گفت:

- حالا مساوی شدیم سرگرد.
فیلم بعد از فوکوس روی صورت بی‌روح غزل تمام شد.
روحش مرد و جسمش شکست. موبایل را در تابوت گذاشت و با چشمانی اشک‌بار خطاب به غزل گفت:
- معذرت می خوام دلبرکم.
عمیق لب‌هایش را بوسید و تخته را بر رویش گذاشت.
- ببخشید مواظبت نبودم.
تابوت را گرفت و به تنهایی به سمت ماشین کشید و غریبانه و بی‌صدا اشک ریخت. آرام آرام به سمت ماشین کشیدش و درحالی که آن را زمین می‌گذاشت از داشبورد ماشین، چاقویی را برداشت.
تخته‌ی روی تابوت را هم برداشت و کنارش نشست.
از دیدن چهره‌ی زیبای غزل چشمانش را بست و گفت:
- یادمه خیلی موهات و دوست داشتی.
نوازش کرد:
-خیلی بیشتر از من.
شالش را برداشت و موهایش را دید. خندید.
- تو کی موهاتو رنگ کردی؟ من دلم میخواست مشکی بمونن. چرا همیشه مشکی می‌دیدم؟
آنها را عمیق بویید انگار که میان تار تارش زندگی می کرد. چشمانش را جمع کرد و گفت:
- بوی موهای خودت‌و نمیده.
آن‌ها را نوازش کرد.
-هیچ‌وقت اجازه ندادم ک اون ابریشما رو کوتاهشون کنی.
دسته دسته آنهارا بافت. نوازششان کرد و بوسید. بوسید و اشک ریخت. چاقو را زیر موهای بافته شده گرفت
و چشمانش را بست. زمزمه کرد:
-ولی بذار یک یادگاری ازت داشته باشم شیرینم.
چاقو را نرم زیر موهایش کشید که همزمان با بریده شدنش، قطره‌ی اشکش روی یادگاری‌های زیبا چکید.
کش بر آن ها پیچید و در پلاستیکی آن‌را جای داد و در ماشینش گذاشت. با تلفن همراهش، شماره‌ی مرتضی را گرفت.
انگار بر موبایلش خیمه زده بود که سریع جواب داد.

- الو رضا؟ کجایی تو مرتیکه یک‌دفعه‌ای رفتی غیبت زد؟!
با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گفت:
- تو کجایی؟
مرتضی به من من افتاد و با شک گفت:
- داریم راه میفتیم. چیزی شده؟
اشکش روان شد و گفت:
- منتظرتم.
و تماس را قطع کرد.
سرش را به تابوت غزل تکیه داد و زیرلب نجواکنان با او مشغول صحبت کردن شد. انگار که مانند قدیم از خاطراتش می‌گفت و غزل هم می‌شنید.
می‌گفت و می‌خندید و بغض می‌کرد. درگیر پارادوکسی بسیار دردناک شده بود! درد در سینه‌اش حس می‌کرد. نه آن قدر که از زندگی خداحافظی کند و نه آن قدر که نادیده‌اش بگیرد.
به یک ربع نرسید که مرتضی و نیروهایش رسیدند. رضا را که در آن حال دید چشمان او هم اشکی شد.
همکارش بود. دوستش بود. برادرش بود! از عشق بی‌مثال رضا به غزل آگاه بود. فقط او هم نمی‌دانست با
این داغ، رضا چطور به زندگی ادامه می‌دهد. نمی‌دانست!
دستی بر زیر بازوهایش انداخت و با کمک او را ایستاده نگه داشت.
از دیدن چشم‌های تهی از اشک و حس، تنش لرزید.
- پاشو داداشم.
چیزی نگفت و از جای برخاست. از طرفی هم مرتضی به چندنفری اشاره کرد تا تابوت را همراه ماشین تا تهران بیاورند.
مرتضی، رضا را صندلی جلوی ماشینش نشاند و همراه با موزیک بی‌کلامی با هم به سمت تهران رفتند.

رضا رویش به سمت پنجره بود و صحبتی نمی‌کرد و مرتضی هم که حرفی برای تسکین دادن درد عظیم قلب برادرش پیدا نمی‌کرد، سکوت کرده بود.
تا تهران کسی حرفی نزد که رضا سکوت را شکست.
- من فردا خودم‌و بازخرید میک
نم.
مرتضی که تعجب کرده بود، گفت:
- چیکار می‌کنی؟!
در چشمانش زل زد و شمرده‌شمرده گفت:
- فردا خودم‌و بازخرید می‌کنم!
این موضوع خط قرمز مرتضی بود و رضا با میل خود، به این خط قرمز پا گذاشت.
- تو غلط می‌کنی بازخرید کنی. می‌خوای بازخرید کنی که چی بشه؟ زنت مرده، دلیل این میشه از شغلت و باورت و اعتقادت دست بکشی؟!
سرش را به تکیه‌گاه صندلی، تکیه داد و چشمانش را بست.
- شغل من، باور من و اعتقاد من، سوخت. الآن توی اون تابوته! من امروز شکستن باورم‌و دیدم. مردن اعتقادم‌و دیدم.
آتیش گرفتن وجودم‌و دیدم.
و با نگاهی به چشمانش، گریست.
- از دست دادن زندگیم‌و دیدم! وقتی دست به کمر، مشغول کارهای خودتون بودین و قدمی واسه غزل بر نداشتین، باید می‌دونستین من با هیچ احدالناسی شوخی ندارم.
نفسی کشید و شمرده‌شمرده، با آرامش گفت:
- رضاجان. برادر من! حماقت محضه وقتی ایمان تو رو عزادار کرده و به‌ قول خودت همه چیزت‌و ازت گرفته، تو پا پس بکشی. بابا، این عطش تو واسه دریدن ایمان می‌تونه خیلی کمکمون کنه توی حل راحت‌تر این پرونده.
از کوره در رفت و دستش را محکم بر بالای داشبورد کوبید.

- خفه شو مرتضی! این قدر دلیل‌های صدمن‌یک‌غاز تحویل منِ روانی نده.
آرام ادامه داد.
- من از اولش هم واسه باور و اعتقاد و این چرندیات پلیس نشدم. من فقط و فقط پلیس شده بودم که از خونوادم محافظت کنم.
تاکید کرد.
- اینو صد بارهم بهت گفتم! الآن که خانواده ای ندارم مواظبش باشم. الآن که فقط منم و خودم! چرا باید به این شغل ادامه بدم که...
سکوت کرد. سکوت رضا خیلی معنی‌ها می‌توانست داشته باشد که یکی از آن هزار معنی، نشکستن دل برادرش بود. لبش را گزید و ادامه داد.
- داداش بزرگه! هوام‌و جلوی سرباز و فرمانده داشتی، دمت گرم! مواظبم بودی از بچگی، دمت گرم! همیشه پیگیر حال و کار و بارم بودی، بازم دمت گرم!
دستی بر شانه‌اش زد و غم در صدایش نشست.
-ولی نمی‌تونم.
سرش را به سمت پنجره برگرداند تا مرتضی اشکش را نبیند.
- نمی‌خوام توی این شغل بمونم و هرشب با این عذاب وجدان که نتونستم زنم‌و از چنگ اون حروم‌لقمه در بیارمش، خودم‌و روانی کنم.
هیستریک خندید و ادامه داد:
- هرچند من روانی هستم. کدوم مردی‌و دیدی جلوی چشمش بچه‌ش رو بکشن سالم بمونه؟؟ کدوم مردی رو
دیدی جلوی چشمش...
هق زد.
- به زنش تجاوز بکنن، دم نزنه؟! کدوم مردی رو دیدی...
قفسه‌ی سینه‌اش را گرفت و انگار که ریه و قلب در دستانش است و آن‌هارا می‌فشارد، گفت:

- کدوم مردی رو دیدی که زنش رو بکشن بعد فیلم کشتنش‌و بگیرن واسه‌ش بفرستن و روانی نشه؟!
سپس با مکثی، آرام گفت:
- بخدا دیگه نمی‌تونم. ایمان دست روی بدترین نقطه ضعفم گذاشت.
مرتضی ماشین را کناری نگه داشته بود و رضا پیاده شد. جلوی ماشین ایستاد. نفسش پر از درد بود. درد از دست دادن. درد تنها شدن. چشمانش را بست و قفسه‌ی سینه‌اش را مالش داد. حضور مرتضی را کنارش حس کرد و نگاه اشک‌بارش را بدون غرور به او دوخت.
چشمانش را ریز کرد و با انگشت اشاره و شستش مقدار ریزی را نشان داد و گفت:
- رسم مجنونی هرچی نباشه، اینم نیست که وقتی دلبرت رفت تو بی‌خیال زندگی کنی. رسم مجنونی حکم می‌کنه هرجا هستی و هرچی که هستی، فکر معشوقت باشی. من عمری مشق عشق نکردم که الان تا از دستش دادم بگم خدا رحمتش کنه مرتضی! تلخ می‌کنم زندگی رو که شیرینم‌و ازم گرفت.
آروم گفت:
- بفهم من عزادارم.
بدون هیچ مقصدی، مسیر نامعلومی را درپیش گرفت که مرتضی صدایش زد. با حال زاری برگشت و در سکوت نگاهش کرد که مرتضی بی‌هیچ‌حرفی جلو آمد و او را در آغوش خود فشرد، سپس گفت:
- دیگه من نیستم حواسم بهت باشه، ولی هرچند وقت یکبار یه زنگی بزن احوالی ازم بپرس.
چشمانش را بست و در جواب گفت:
- من هنوزم سر حرفم هستم. شماها اگر حواستون به غزل بود اون هنوزم کنارم زنده بود.
گلوی مرتضی فشرده شد از اندوهی که در گلوی رضا بود. با التماسی نهفته در صدایش گفت:
- راجع به بازخرید بیشتر فکر کن رضا.
بدون جواب‌، بی‌تفاوت خداحافظی کرد و به سمت خانه‌اش رفت. چه می‌گذشت بر او، هیچکس درک نمی‌کرد!
* * * * *
لباس خاکی و مشکی رنگش را از تن کند و خود را برروی تخت پرت کرد. از بهشت زهرایی می‌آمد که خانه غزل در آنجا بود. چهل روز از فوتش گذشته بود و رضا سیاه پوش. امروز قرار بود به دیدار مرتضی و دیگر همکارانش برود اما حوصله‌اش را نداشت. اندک خاطرات روز خاک‌سپاری به ذهنش گریز زد و از یادآوری آن‌مرد با طرح خالکوبی "الماس" که عجیب به چشمش آشنا می‌آمد، بهم ریخت. می‌دانست آن خالکوبی مربوط به ایمان است؛ اما دلیل حضور افرادش را در آن مجلس عزاداری نمی‌دانست. مگر زندگی‌اش را نگرفته بود؟! پس چرا باز هم خود را نشانش می‌داد و اذیتش می‌کرد؟!
بغض چهل‌روزه‌، درگلویش لانه کرد. از صمیم قلب برای خود، آرزوی آرامش می‌کرد. از خداوند بازگشت آرامشی را می‌خواست که با رفتن غزل، ازدست داده بود.
دلش می‌خواست پس از چهل روز تنها بر روی تخت خوابش بنشیند و فکر کند. فقط فکر کند! نه می‌داند به چه چیزی، نه می‌داند به چه کسی! فقط می‌داند که برای سکوت و آرامش با یک فنجان قهوه و تخت خوابش، جانش در می‌رود.
قاب عکس همسرش که بر روی میز کنار مبل، جاخوش کرده بود را برداشت. لبخند زیبایش را دید. نوازشش کرد. بوسه‌اش زد، آن‌را به قلب فشرد و با صدای بلندی فروریخت و گریه کرد.
بد دردی بود ازدست دادن معشوق! بد دردی بود رفتن همیشگی همدم و دلدار!

بد دردی بود نبودنش، وقتی این‌چنین دچار تشنگی حضور اوست.
موبایلش زنگ خورد که خود را جمع و جور کرد و صدای بغض‌دارش را پشت نقابی از جنس بی‌تفاوتی پنهان کرد. موبایل را برداشت و اسم مرتضی را دید. بی‌میل، تماس را وصل کرد.
-بله؟
-سلام خوبی؟؟
آیا میشد به حال او، خوب بودن را نسبت داد؟ کاش میشد گفت خوب است. کاش میشد حداقل ساعتی از فکر همسرش در ‌می‌آمد و به زندگی عادی‌اش فکر کند.
-کاری داشتی؟
مرتضی با مکث گفت:
-کجایی؟
-خونه‌م
.
شک به جان مرتضی افتاده بود و از صبح که دلشوره‌ی عجیبی دامن‌گیر دلش شده بود، پرسید.
-نمیای اینجا؟
برحسب عادت، نگاهی به دورش انداخت و انگشتی بر لبش کشید:
-نمی‌دونم. شاید بیام، شایدم نیام نمیدونم!
-آها! باشه هرجور دوست داری؛ ولی منتظرتم.
این یعنی بیا! همیشه همین‌طور بود. مستقیم نمی‌گفت من را ببین. همیشه طوری خواسته‌اش را بیان می‌کرد که رضا نتواند نه بگوید.
از جای برخاست و پیراهن مشکی خاکی‌اش را با تیشرت یقه‌دار مشکی عوض کرد. برخلاف همیشه که با تیپی رسمی به اداره می‌رفت، این بار می‌خواست سنت‌شکنی کند. زیرا دیگر خدمتگزار نظام نبود و نظامی شمرده نمیشد.
شلوار کتان مشکی به پا کرد و با بستن کمربندش و برداشتن اسلحه‌، کیف پول و مدارکش از روی میز، به کاغذی که درکنار کیف پولش گذاشته بود نگاه کرد. پوزخندی زد، آن‌را هم برداشت و درجیب فروبرد. امروز دیگر تمام می‌شد‌!
اسلحه را پشت کمرش جاسازی کرد و رو به آینه ایستاد‌، دست را درجیب برد و به خود نگاه کرد. موهای ژولیده و بهم‌ریخته ‌ای که دست‌رنج چهل روز، عذاب بود را دستی کشید و مرتبشان کرد. محاسنش بلند شده بود و نامرتبی‌اش چشم را میزد. دستی برآن کشید و ازخود پرسید.
-کجاست اون سر و ریخت اتوکشیده‌‌ت آقا رضا؟
خم شد و کلاه لبه‌دار مشکی رنگش را از روی میز جلوی آینه برداشت. با زهرخندی پاسخ خودرا داد.
-خودتم نمی‌دونی کجاست.
کلاه را برسر گذاشت و آرام گفت:
-قطعا پیداش میشه.
پس از پوشیدن کفش‌هایش، از خانه بیرون آمد و سوار بر موتورسیکلتش به سمت اداره رفت.
حدود نیم‌ساعتی در کمال آرامش به سمت اداره راند.
وقتی رسید موتور را جلوی درب‌ آن پارک کرد و برخلاف سابق، به پارکینگ نبرد. سربازی که جلوی در ایستاده بود، احترام نظامی گذاشت و رضا نیز برحسب عادت، فرمان آزادی داد.
تا پایش را در اداره گذاشت، مرتضی به استقبالش آمد و سلام کرد. جواب سلامش را که داد باهم به اتاقش رفتند. اتاق سرهنگ مرتضی مریدی!
ابتدا رضا وارد اتاق شد و گفت:
-چه خبرا؟!
مرتضی بی‌تفاوت پاسخ داد.
-چیزهای همیشگی. تو چه خبر؟ شرمنده ختم قرآن غزل نتونستم بیام.
روی صندلی که روبه‌روی میزش بود نشست. کلاهش را برداشت، برروی میز گذاشت و گفت:
-مشکلی نیست توقعی نداشتم ازت.
با نگاهی دقیق به اتاقش ادامه داد.
-هرچی نباشه سرت شلوغه!
دقیقه‌ای به سکوت گذشت که رضا استعفانامه‌اش را بر روی میز گذاشت و نشست.
مرتضی متعجب به آن‌برگه کاغذ نگاه کرد و گفت:
-چیه این؟
برداشت و با نگاه به آن چشمانش سرخ گشت!
رضا استوار بر تصمیمش، کارت شناسایی‌ را از کیف مدارک هایش برداشت و روی میز گذاشت و ایستاد. خم شد و اسلحه‌ای را که پشت کمرش گذاشته بود برداشت. نگاهی به آن انداخت و با لبخند دستی برآن کشید. دردل با اسلحه‌ی عزیزش گفت‌و‌گو کرد.
-کاش می‌شد بیشتر باهم بمونیم رفیق.
سرش را نزدیک خشاب اسلحه برد و زمزمه کرد:
- حداقل آخرین‌تیرت‌ رو خرج اون قاتل می‌کردم!
از پلیس بودن، اسلحه داشتنش را دوست داشت. حس امنیت به او می‌داد اما افسوس و هزار حیف که تنها اسلحه، ضامن امنیت خود و خانواده‌اش نبود.
با بوسه‌ای بر آن، خداحافظی کرد و کنار کارت‌ شناسایی‌اش ، بر روی میز گذاشت. نیشخندی زد و گفت:
-یعنی این!
دست‌هایش را بالا برد و گفت:
-ترجیح میدم وقتی نمی‌تونم از کسی محافظت کنم، دلیل از دست دادنشونم نباشم.
مرتضی سری به نشانه‌ی افسوس تکان داد و گفت:
- خب، به فرض که الان استعفات رو دادی. می‌دونی که به این سادگی‌ها نمی‌تونی کارت رو ول کنی. باید همه‌چیزش قانونی باشه. مراحل اداریش باید طی شه!
چشمکی زدم و تلخ گفتم:
- داداش بزرگه این یک کارو ک می‌تونه واسه داداش کوچیکش انجام بده! نه؟!
تلخی لحن رضا به لحن برادرش سرایت کرد.
- من برای کسی تاحالا پارتی‌ بازی نکردم و نمی‌کنم. جمع کن بساطت‌و!
سرش را پایین انداخت تا برادرش، خنده‌ی او را نبیند.
الآن شد یک‌مامور وظیفه‌شناس! لبش را گزید و سرش را بالا آورد. با صدایی آرام گفت:
- وقتی غزل‌و می‌کشتن کجا بودی آقای وظیفه شناس؟! تو وقتی روی صندلی و پشت میزت، داشتی چای کیک می‌خوردی زن من اونجا داشت...

حرفش را نیمه رها کرد. چرا می‌گفت وقتی حرف و دردش خریدار و مرهم نداشت؟ دست در جیب فرو برد و ادامه داد.
- همین که هنوز تورو داداش خودم می‌دونم یعنی دارم بهت یک آوانس میدم برادر بودنت‌و ثابت کنی جناب سرهنگ!
زبانی بر لبش کشید و با خنده گفت:
- وگرنه همون چهل‌روز پیش من فاتحه‌ی تو و خودم رو خوندم، آب هم ریختم روی سنگ قبرمون.
کلاهش را ازروی میز برداشت و همزمان با گذاشتنش بر روی سر، بی‌حس گفت:
- بهرحال، اگر این یک کارو واسه منِ بدبخت انجام نمی‌دی بگو خودم زودتر دست به کار شم!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • برکه

    00

    خیلی کنجکاوم بخونمش

    ۲ ماه پیش
  • باران

    00

    به نظر جالب میاد

    ۳ ماه پیش
  • ناز گل

    00

    جالبه

    ۳ ماه پیش
  • طیبه

    ۶۱ ساله 00

    قشنگه

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.