آنچه در فصل قبل گذشت : با حمله‌ی لرد به سرزمین هانه و ویکتوریا، اوضاع مردم زیر و رو شد. سرزمین‌‌های غارت شده به بـرده خانه‌هایی ناچیز و پست تبدیل شدند. لرد که به دنبال به دست آوردن حلقه‌ها حمله کرده بود، وقتی نتوانست جفت دیگرش را پیدا کند، همه‌ی تلاشش را به کار گرفت تا بفهمد کجاست و دست کیست و زمانی فهمید پیش چه کسانی‌ست که متوجه شد هر دو نفرشان از خانه فرار کردند و همان شبِ فرار، یکی از افراد مهمش را هم به قتل رساندند؛ به همین دلیل، دیوانه‌وار برای گشتن دست‌به‌کار شد. سافیرا و لئو، به دنبال یافتن کسانی که بتوانند و بخواهند با آن‌ها هم پیمان شوند، راهی شدند که میانه‌ی راه، توسط لرد غافلگیر و دوباره به ویکتوریا برگشتند. ادوارد، ایزد روح‌افزار و از مهره‌های به درد بخور لرد بود که پیش از مرگش، روحش را به جسم لئو منتقل کرده بود. لئو در گیر و دار مبارزه با نیروی فراطبیعی ادوارد که وجودش را تسخیر می‌کرد، همه‌ی تلاشش را انجام داد تا دوستانش را فراری دهد اما بعد از فرار آن‌ها، لرد با خشم و شقاوت، لئو را می‌کشد و راه برگشت ادوارد را از بین می برد. معشوقه‌ی ادوارد (کاترین) از لرد کینه‌ی بدی به دل می‌گیرد؛ اما دراک، جادوگر قدرتمندی که تحت فرمان لرد بود، به او اطمینان می‌دهد که هنوز راهی برای برگشتن ادوارد هست و با نقشه‌ای پنهان از چشم لرد، برای برگرداندن ادوارد دست به کار می‌شوند... . رده سنی:‌+‌16

ژانر : تخیلی، فانتزی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۶ دقیقه

مطالعه آنلاین حلقه جادویی جلد دوم (سومین دختر وارث)
نویسنده : س.زارعپور

ژانر : #تخیلی #فانتزی

خلاصه :

آنچه دذ فصل قبل گذشت : با حمله‌ی لرد به سرزمین هانه و ویکتوریا، اوضاع مردم زیر و رو شد. سرزمین‌‌های غارت شده به بـرده خانه‌هایی ناچیز و پست تبدیل شدند. لرد که به دنبال به دست آوردن حلقه‌ها حمله کرده بود، وقتی نتوانست جفت دیگرش را پیدا کند، همه‌ی تلاشش را به کار گرفت تا بفهمد کجاست و دست کیست و زمانی فهمید پیش چه کسانی‌ست که متوجه شد هر دو نفرشان از خانه فرار کردند و همان شبِ فرار، یکی از افراد مهمش را هم به قتل رساندند؛ به همین دلیل، دیوانه‌وار برای گشتن دست‌به‌کار شد.

سافیرا و لئو، به دنبال یافتن کسانی که بتوانند و بخواهند با آن‌ها هم پیمان شوند، راهی شدند که میانه‌ی راه، توسط لرد غافلگیر و دوباره به ویکتوریا برگشتند.

ادوارد، ایزد روح‌افزار و از مهره‌های به درد بخور لرد بود که پیش از مرگش، روحش را به جسم لئو منتقل کرده بود. لئو در گیر و دار مبارزه با نیروی فراطبیعی ادوارد که وجودش را تسخیر می‌کرد، همه‌ی تلاشش را انجام داد تا دوستانش را فراری دهد اما بعد از فرار آن‌ها، لرد با خشم و شقاوت، لئو را می‌کشد و راه برگشت ادوارد را از بین می برد.

معشوقه‌ی ادوارد (کاترین) از لرد کینه‌ی بدی به دل می‌گیرد؛ اما دراک، جادوگر قدرتمندی که تحت فرمان لرد بود، به او اطمینان می‌دهد که هنوز راهی برای برگشتن ادوارد هست و با نقشه‌ای پنهان از چشم لرد، برای برگرداندن ادوارد دست به کار می‌شوند... .

رده سنی:‌+‌16

مقدمه :

شاید بعضی از شماها گاها به این فکر کنید که مرگ کجا و چگونه به سراغتان خواهد آمد؟ آیا در زمان پیریست یا به زودی اتفاق خواهد افتاد؟ من وقتی در مورد مرگ خیالبافی کردم که فهمیدم افرادی قصد کشتنم را دارند اما مثل هیچ یک از تصوراتم با آن روبه‌رو نشدم. در واقع وجود جادو و اتفاقات دور از عقل آن، موقعیت را برای من به وحشتناک‌ترین شکل ممکن تبدیل کرد. به هیچ وجه فکر نکنید این داستان به خوبی تمام می‌شود. حلقه‌های جادویی روحم را ذوب کردند.

فصل دوم

سالها پیش

بعد از اطمینان از امن بودن موقعیت، کاترین با قدم‌های خرامان و نازآلود پله‌های زیرزمین را طی کرد و به میله‌های آهنی رسید. درش باز و نگهبان کنارش ایستاده بود. با نگاه کوتاهی به نگهبان از در وارد شد، و به طرف دراک و لوگان رفت که مقابل میزی در انتهای زیرزمین ایستاده بودند.

دراک جملاتی را زمزمه می‌کرد. پشت سرش متوقف شد. احساس بدی از قرار داشتن در آن زیر زمین تاریک و سرد و نمور پیدا کرده بود. گفت:

- داری چیکا‌ر می‌کنی؟

دراک همچنان به کارش ادامه داد و چند لحظه بعد، برای گرفتن چیزی دستش را به سمت لوگان دراز کرد و خطاب به کاترین گفت:

- اول به نگهبان بگو بره.

کاترین همان کار را انجام داد. دوباره دستور داد:

- حالا بیا روبه‌روی من، پشت میز وایستا.

پشت میز ایستاد. با دیدن ظرف درخشان و مایع نیمه‌شفاف و آبی‌رنگ درونش پرسید:

- این همون معجونیه که گفتی؟

دراک جواب داد:

- درسته.

سپس درب ظرف کوچکی که از لوگان گرفته بود، باز کرد و محتویاتش را نوشید. صدایش را پایین‌تر آورد و ادامه داد:

- برای برگردوندن ادوارد باید کلیدش رو پیدا کنیم.

کاترین پرسید:

- چه کلیدی؟!

- کلیدی که جای دو نفر رو تعویض می‌کنه. یه نفر رو از دنیای مردگان برمی‌گردونه و یه نفر رو می‌بره اون‌جا.

پس از این حرف، دست‌هایش را از دو طرف به یکدیگر نزدیک کرد و سر انگشتانش را به هم چسباند، و خیره به مقابلش، وِردهایی زمزمه کرد و پشت سر هم گفت.

کمی بعد، رنگ چشمانش پرید اما لـب‌هایش همچنان به هم می‌خوردند و وِردهای نامفهوم را زمزمه می‌کردند؛ گویی روحش جای دیگری رفته بود.

کاترین منتظر و کنجکاو به صورتش خیره ماند تا اینکه پلکی زد و رنگ چشمانش دوباره برگشت. صدایش زد:

- دراک؟

دراک خم شد و دستانش را روی میزی که از انواع و اقسام آلات شکنجه پر بود گذاشت. نفسی تازه کرد و سعی کرد به حال تعادل خودش برسد. سپس گفت:

- دیدمش... .

صحنه‌ها برایش تداعی شدند. صدای دویدن پاها روی خاک و سنگریزه‌ها، صدای جیغ و صورت وحشت‌زده‌ای که موهای سرش آن را هنگام دویدن می‌پوشاند، سرش را به دوران انداخت و باعث شد لبه‌ی میز را محکم‌تر بفشارد.

کاترین گفت:

- بگو دراک، چی دیدی؟

چند بار نفس عمیق کشید. گیج‌تر از آن بود که بتواند تعجب و حیرتش را نشان دهد. حتی دردِ وحشتی که در ســینه‌ی آن دختر پیچیده بود را حس می‌کرد. با یک دست پیشانی‌اش را فشار داد و آرام گفت:

- ما به حلقه‌ها هم نیاز داریم!

کاترین کلافه و عصبی غرید:

- چی؟! حلقه‌ها... از چی حرف می‌زنی؟ چطور ممکنه حلقه‌ها رو به چنگ بیاریم؟ واقعا اونا کلیداشن؟!

دراک صاف ایستاد تا بیشتر خودش را پیدا کند:

- کلید حلقه‌ها نیستن، کلید یه دختره!

- کی؟

- سومین دختر از نسل سافیرا!

ابروهای کاترین بالا پرید:

- کی؟!

مکثی کرد و ادامه داد:

- منظورت اینه که سافیرا پیروز می‌شه؟!

- آره، باید این معجون رو بخوریم و توی اون جنگ کشته بشیم. بعدش مخفی می‌شیم و منتظر می‌مونیم تا به دنیا بیاد.

کاترین خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً لازم نبود اون دارو رو به خورد لرد بدیم، اون حتی زنده نمی‌مونه که بخواد بچه‌دار بشه. خیلی خوبه دراک، همین کار رو می‌کنیم. بیا انجامش بدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک ظرف را در دست گرفت. نقش و نگارهای روی دیواره‌ی ظرف بیشتر درخشید و کمی بعد خاموش شد. آن را بالاتر آورد و خطاب به کاترین و لوگان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حاضرید این معجون رو با من بنوشید و جاودانه بشید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاملاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لوگان هم همزمان با او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از شنیدن تاییدشان، درحالی‌که در اعماق قلبش خوشحالی وصف‌ناپذیری را حس می‌کرد، ابتدا خودش نوشید و بعد به آن‌ها داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از جنگ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. لوگان با قدم‌های بلند به سمت کلبه‌ای رفت که با فاصله‌ای نسبتاً زیاد از روستاهای اطراف ساخته شده بود. کاترین لباس ساده‌ای پوشیده و هیزم‌ها را برای شومینه خورد می‌کرد. از صدای پای لوگان، تبر به دست به طرفش چرخید. لوگان کوله‌ای که به دوش می کشید را زمین گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه خبر خوب دارم، مردم می‌گفتن سافیرا امروز و فردا بچه‌ش رو به دنیا میاره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین با خوشحالی دسته‌ی تبر را بین شانه و گردنش تکیه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آرزو می‌کنم یه شاهزاده خانم زیبا باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس تبرش را بر کنده‌ای فرود آورد و دوباره به طرفش چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوباره به شهر برگرد و منتظر باش تا به دنیا بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لوگان اطاعت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله بانوی من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را اصلاح کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط کاترین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه... کاترین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از شنیدن جواب لوگان، وارد کلبه شد. دراک با رنگی پریده، درحالی‌که خودش را بین ملحفه و پتویی پوستین پیچیده بود، کنار شومینه می‌لرزید. با ورود کاترین، ‌و برخاستن صدای قیژقیژ حاصل از فشرده شدن چوب‌های کف کلبه، نگاهش را به سمت او دوخت. صورت کاترین از خوشحالی برق می‌زد. درحالی‌که پارچه‌ی کهنه‌ای که دور هر دو دستش پیچیده بود را باز می‌کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حدس بزن قراره ‌چی بشه؟ امروز و فرداست که سافیرا زایمان کنه و اون توله‌ی خوشگلش رو به دنیا بیاره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک با صدای گرفته ‌اما تمسخرآمیزی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امیدوارم دختر باشه، اولین باره یه نفر آرزو می‌کنه بچه‌ی اول ملکه دختر باشه... نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بینی‌اش را بالا کشید ‌و دوباره سرش را به دیوار تکیه داد؛ ‌موهای نیمه‌بلندش که از عرق پیشانی نم‌دار شده بود، ‌بر پیشانی‌اش غلتیدند. کاترین با خوشحالی خنده‌ای سرداد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره منم همین فکرو می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چندتا از هیزم‌های آماده را از گوشه‌ای برداشت و داخل شومینه گذاشت؛ سپس کنده‌ای را برداشت و هیزم‌های نیم‌سوخته را جابه‌جا کرد. خیره به آتش پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا باید سومین دختر از نسل سافیرا باشه؟ نه هیچ‌کس دیگه‌ای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک خودش را بیشتر به شعله‌های درخشان شومینه نزدیک کرد ‌و مانند او به آتش چشم دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون سافیرا برای باطل شدن طلسمش شیره‌ی درخت لونا رو خورد شعله کوچولو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین به طرفش چرخید و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون شیره رو خورده؟ ما سه نفر هم اونو خوردیم. چرا از لوگان استفاده نکنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک خیره به خباثت بی‌پایان چشمان روشن کاترین جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اثر این شیره توی سومین فرزند دختر نمایان می شه، باید دختر باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان کاترین همچنان برق می‌زد و دراک به راحتی ذهنش را می‌خواند. افکاری که به زبان نمی‌آورد را فهمید. ریشخندی بر لــ*ب نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه بد که توانایی قربانی کردن بچه‌ت رو نداری کتی! من عاشق ذهن خبیث تواَم... می‌دونی که بدم نمیاد. این‌جوری شاید زودتر به نتیجه برسیم شعله کوچولو. من زیاد به رابطه‌ی والدین و فرزندی پایبند نیستم! هوم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین با لحن حرص‌درآری جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هرگز به این آرزوت نمی‌رسی عزیزم، من به خاطر ادوارد جاودانه شدم، نه بودن با تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد و ‌چرخی به دور خودش زد. پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این وضعیتت تا کِی ادامه داره؟ چقدر دیگه باید ازت پرستاری کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک که با نگاهش حرکاتش را دنبال می کرد،‌ بی‌حال جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌دونم... خیلی از قدرتام دارن از دست می‌رن، یه مدت طول می‌کشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خب، لوگان واسمون غذا آورده، می‌رم یه چیزی آماده کنم. یه کاسه شیر گرم و تازه می‌خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک چشم بست و ‌بی‌آنکه پاسخی دهد به صدای ناله‌ی الوار کف کلبه گوش سپرد که زیر پای او له می‌شدند. کاترین جواب خودش را پیش از او داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که می‌خوری! چی بیشتر از اون می‌چسبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چندین سال بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین با کلافگی گوشه‌ای از کلبه نشسته بود و سرش را بین دستانش می‌فشرد. دراک با خستگی و اضطراب در را باز کرد و وارد شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز این‌جا نشستی... باید بریم، ارتش دشمن داره از یه جایی نزدیک به این‌جا میاد. مگه صدای شیپورای هشدار رو نمی‌شنوی‌‌؟ ‌باید بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین عصبانی برخاست و مقابلش ایستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو واقعاً راست گفتی؟ یا اصلاً سافیرا غیر از بچه‌ی اولش قرار نیست هیچ فرزند یا نوه و حتی نتیجه‌ی دختری داشته باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک ‌کلافه از سوال همیشگیش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چیزیه که من دیدم، باید منتظر بمونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین ریشخندی ‌بر لـب نشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تمام این سال‌ها همین رو تکرار کردی دراک، بگو چه نقشه‌ای کشیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همینه که هست کتی! همراهم میای یا می‌خوای زیر سم اسبا له بشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین با خشونت دستش را برافروخته کرد و محکم به سینه‌ی دراک کوبید؛ اما بلافاصله چندین برابر دردی که قرار بود به دراک بچشاند، احساس کرد و فریاد زد. دراک که از رفتارهایش عصبی شده بود، از لای دندان غرید و هلش داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جرأت نداری به من آسیبی بزنی کتی، این من بودم که تو رو جاودانه کردم، پس نه تنها نمی‌تونی بهم صدمه بزنی، بلکه مجبوری هر کاری میگم رو بی‌کم‌و‌کاست انجام بدی. فهمیدی عزیزم؟ حالا زود باش راه بیُفت. تعدادشون خیلی زیاده. می‌خوان دقیقاً به داخل شهر حمله کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کلبه خارج شد و کاترین را درحالی‌که از عصبانیت می‌سوخت، تنها گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند سال بعدتر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک درحالی‌که روی صندلی راحتی نشسته بود و به دقت از میان کاغذها به دنبال چیزی می‌گشت، با صدای پا و حرف زدن کاترین و لوگان، مضطرب و نگران به طرف درب بزرگ چوبی رفت و آن را باز کرد. چهره‌ی آن دو نیز همانقدر آشفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک: چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین همان‌طور که وارد خانه می‌شد، خطاب به لوگان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به دُرُشکه‌چی بگو بره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستکش‌های توری و سفیدرنگش را از دست خارج کرد و درحالی‌که دامن بلند و پف‌دار شیری‌اش را صاف می‌کرد جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهردار واقعاً بهمون شک کرده دراک، علاوه بر اون، جاش هم گذاشته رفته و فرار کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش به شدت ناراحت و عصبانی بود. دراک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لعنتی! نباید جاش رو گم کنیم، نفهمیدین زنش رو هم برده یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای لوگان که وارد خانه می‌شد، به بحثشان پایان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربان نباید تو این اوضاع به فکر جاش باشیم، شهردار در حال حاضر خطرناک‌تره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین برافروخته‌تر قدمی ‌به سمت تنها میز کنده‌کاری‌شده‌ی خانه برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر بچه‌ی جاش دختر بود چی؟ نباید بذاریم از چنگمون در بره،‌ اون زن نکبتیش حامله بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک چرخید و خطاب به کاترین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با این وضع نمی‌تونیم خطر کنیم و بیشتر این‌جا بمونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لوگان: نگران نباش کتی، یکی رو می‌شناسم که از هوادارای تئوری‌های جاشه، حتماً یه جوری ازشون خبر می‌گیره، اون‌وقت ما هم می‌فهمیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالها بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین همزمان که ماگ سفیدرنگی از شیر نارگیل در دست داشت و آرام‌آرام می‌نوشید، به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده و فیلمی را تماشا می‌کرد. کمی آن طرف‌تر، لوگان سر در تپ لت خود کرده و سخت مشغول جست‌وجو بود و نسبت به صدای تلویزیون بی‌تفاوت می‌نمود. دراک از حمام خارج شد. صورتش را اصلاح و موهای قهوه‌ای روشنش را کوتاه کرده بود. کنار کاترین نشست. به سمتش چرخید و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بازم هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین خیره به تلویزیون، بی‌خیال پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته که نه. فقط برای خودم و لوگان درست کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه بد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد، کاترین با احساس پوچی دستش پایین را نگاه کرد و اثری از ماگ سفید ندید. سریع به طرف دراک برگشت که با آرامش، شیر نارگیل را مزه‌مزه می‌کرد. خیز برداشت و خواست آن را پس بگیرد که با دستور او سرجایش میخکوب شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تکون نخور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اینکه نمی‌توانست علی‌رغم خواسته‌اش کاری انجام دهد و او همچنان نوشیدنی‌اش را با خونسردی می‌نوشید، عصبی شد. با حرص خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ازت متنفرم دراک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک ماگ تقریباً خالی را روی میز گذاشت و زبانش را دور دهانش کشید. رو به کاترین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً مهم نیست کتی! مهم اینه که بفهمی رئیست کیه و بهش احترام بذاری. من بزرگ‌ترین خواسته‌ی زندگیت رو دارم برآورده می‌کنم و تو حتی بهم مدیونی، نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین در سکوت نگاهش کرد و حرفی برای گفتن نداشت،‌ اما بدجور دلش می‌خواست صورتش را جزغاله کند. حق کاملاً با او بود و فقط از انتظار و بی‌خبری کم‌طاقت شده بود. دراک آهسته جلو رفت و بوسـه‌ی کوتاهی بر صورتش نشاند و زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم مثل تو عاشق شکستن قوانینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای لوگان که یک پایش را از روی دیگری بر‌می‌داشت و به جلو خم می‌شد، توجهشان را جلب کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربان، باید این رو ببینید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک: چی پیدا کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لوگان با خوشحالی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امکان نداره... خودشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین بی‌صبرانه برخاست و به طرفش رفت. بر دسته‌ی نرم مبل سیاه‌رنگ نشست و به تپ لت خیره شد. ناگهان از جا پرید و تپ‌لت را از دستش قاپید. دراک نیز بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین: باورم نمی‌شه، دراک... این حلقه‌ست، حلقه‌ی جادویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دراک: مطمئنی؟! کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‌این را گفت و کنارش ایستاد. کاترین انگشتش را چند بار روی صفحه‌ی لمسی بالا و پایین کرد و پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره خودشه. اون حلقه‌ای که دست لرد بود، توی موزه‌ست؛ یه موزه توی لندن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی پیش‌تر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قرن 21 ، 2 آپریل 2017

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت درحالی‌که پشت پیشخوان فروشگاه مواد خوراکی نشسته بود، خیره به موبایلش لباس‌های مد روز را در اینستاگرام نگاه می‌کرد. آسمانِ ابری و خاکستری سخت می‌بارید. هم‌زمان با غرش آسمان، یکی از لامپ‌های مهتابی بالای طبقه‌های مواد کنسرو شده، با صدای آرامی خاموش شد. الیزابت نگاهش را به سقف دوخت. لامپ مثل دفعه‌های پیش دوباره روشن نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلش را روی میز چوبی و آبی‌رنگ مقابلش گذاشت و برخاست. هیچ مشتری در فروشگاه نبود و صدای پایش در آن سکوت به راحتی شنیده می‌شد. لژ کفشش با هر قدم آهسته قیژقیژ می‌کرد. میان ردیف کنسروها و تنقلات ایستاد و به لامپ خاموش شده خیره شد و کمی بعد، تمام لامپ‌ها هم‌زمان خاموش شدند. نور رعد آسمان، از شیشه‌های فروشگاه به داخل تابیدند. دستش را به سینه‌اش چسباند و از جا پرید. خدا را شکر کرد که هنوز هوا کمی روشن است، وگرنه از ترس در تاریکی فروشگاه قالب تهی می‌کرد. سرش را چرخاند و با خود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آه... واقعاً که داری باهام شوخی می‌کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت کنتر برق رفت؛ درست در انتهایی‌ترین قسمت آن‌جا، درب کوچک و سیاهش را بالا داد و سعی کرد در آن تاریک و روشنی کلیدها را ببیند. یکی از کلیدها را پایین زد، اما با پرش جرقه‌های روشن سریع عقب کشید و جیغ کوتاهی برآورد. لامپ‌ها همچنان خاموش ماندند. درِ کنتر را بست و زیر لب غر زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همیشه این کار رو با من می‌کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ موبایلش، حواسش را به خود جمع کرد. چراغ‌قوه‌ی کوچکی که روی دیوار آویزان بود را برداشت و راهِ رفته را برگشت. یخچال‌های داخل فروشگاه هم خاموش شده بودند و این یعنی می‌بایست مثل همیشه به مأمور برق زنگ بزند و از دست خودش کاری ساخته نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالای سر موبایلش که رسید، با تعجب به صفحه‌ی سیاه آن خیره شد و همچنان صدای زنگ را می‌شنید. سرش را برگرداند و به دنبال صدا گشت. با تکان خوردن شانه‌ی چپش، از جا پرید و چرخید و نور چراغ‌قوه را بالا کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورت پرتمسخر سوفیا تحت‌تأثیر نور چراغ کمی هراسناک شده بود. سریع چراغ را خاموش کرد و از ترس بی‌جایش خجالت کشید و هول شد. موبایل او بود که زنگ می‌خورد. باید یادش می‌ماند که آهنگ زنگ‌خورش را مانند او تنظیم کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت: هـ... هـ... هی، سوفیا! تویی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوفیا موهای مشکی و زیبایش را با دست عقب برد و دست‌به‌سینه جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درسته اِل! خودمم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه نامش را در همین حد مخفف می‌کرد. گرچه خوشش نمی‌آمد ولی برای اینکه او ناراحت نشود، حرفی نمی‌زد. با خوش‌رویی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی می‌خوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوفیا کمی عقب رفت و به لبه‌ی میز تکیه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امشب خیلی کار دارم. می‌دونی که فردا شب تولد وِیده. می‌خوایم براش جشن بگیریم. تو هم دوست داری بیای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت خوشحال از این دعوت، لبخندزنان پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره که می‌خوام! چه ساعتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوفیا سرش را کج کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر می‌خوای بیای، خب برای امتحان شیمی فردا بخون، چون من نمی‌تونم و بعد، فردا شب ساعت شیش بیا خونه‌ی ما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غلظت لبخند، کمی از لـب‌های الیزابت پرید؛ اما پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فهمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره آره، خیالت راحت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوفیا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و تکیه‌اش را برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آفرین. این تنها کاریه که توش استادی! فعلاً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و از فروشگاه خارج شد. از پشت شیشه، سوار شدنش در ماشین قرمزش را تماشا کرد. موهایش با هر قدم در هوا تاب می‌خورد و لباس‌های شیکش، زیبایی‌اش را دو چندان می‌ساخت. او خاص‌ترین دختر کالج بود و البته قانون‌شکن‌ترین! دختری که بدون گواهینامه پشت ماشین می‌نشست. گرچه در تدارک دریافت آن بود! مثل او شدن، تمام خواسته‌ی الیزابت را تشکیل می‌داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ساعت کوکی و سفیدرنگ روی عسلی، سکوت خانه را شکست. دست الیزابت از زیر ملحفه‌ی در هم تنیده بیرون خزید و درست بر سر ساعت فرود آمد و صدا قطع شد. چیزی از رها شدن دوباره‌ی دستش روی تخت نگذشته بود که زنگ موبایلش به هوا رفت. از زیر ملحفه ناسزایی گفت و بعد از کمی گشتن روی عسلی، آن را برداشت و از روی ملحفه دم گوشش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو عزیزم؟ صبح بخیر، هنوز خوابی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک لحظه تمام اطلاعات در مغزش پردازش شد. بلافاصله از جا پرید و نشست. پس از تلاش بسیار برای رهایی، بالاخره سرش را از ملحفه‌ی پیچ‌درپیچ بیرون کشید و با موهای بیش از حد ژولیده که به خاطر الکتریسیته هر تارش به سمتی پریده بود و صورتی پریشان، خطاب به فرد پشت خط گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو مامان، ساعت چنده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه خودش نیز هم‌ز‌مان به سمت ساعت کوکی‌اش چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساعت هفته عسلم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نور از پنجره به داخل خزیده بود و کله‌اش را بیشتر شبیه پشمک می‌کرد! نفسی از سر آسودگی کشید و شانه‌هایش فرو افتادند. صدای مادرش جِین، با همان لطافت قبل ادامه یافت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیرت شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه مامان فقط خواب بودم، فکر کردم دیرم شده. امروز آزمون شیمی داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملحفه را کنار کشید و از تخت پایین رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه پس دیشب حسابی درس می‌خوندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راهش را به سمت آشپزخانه‌ی کوچکش کج کرد و چای‌ساز را روشن. سرامیک‌های زیر پایش حسابی سرد بودند؛ اما به سرمایشان عادت کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امیدوارم موفق بشی دانشمند کوچولوی من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نان تست را درون دستگاه گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون مامان، چیزی شده که این موقع زنگ زدی؟ معمولاً آخر شب زنگ می‌زدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک دستی، از درون یخچال مربا و کره را خارج کرد و روی میز دونفره‌ی سیاه‌رنگ گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره می‌خواستم دعوتت کنم به یه مهمونی که با دوستم برگزار کردیم، راستش می‌خوایم به چند نفر بگیم با لباسای طراحی‌شده‌ی من و دوستم توی جشن ظاهر بشن تا مدل‌هاشون رو تبلیغ کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهایش با هر حرکت در هوا پرواز می‌کرد و نبود عینکش باعث می‌شد نتواند به خوبی ببیند؛ اما آن‌قدر این کار را صبح‌ها تکرار کرده بود که جای همه‌چیز را از حفظ بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهمونی کِی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین امشب، می‌تونی بیای؟ می‌خوام یکی از لباسا رو هم به تو بدم، یکی از خوشگلاش رو برات در نظر گرفتم... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تست‌های برشته شده با صدای تقی بالا پریدند. به سمتشان چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی دوست دارم بیام ولی، راستش امشب تولد یکی از دوستامه و منم دعوتم. خیلی متاسفم؛ اما... قول دادم که برم. می‌دونی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آه عزیزم. چقدر حیف شد! باشه پس، بهت خوش بگذره. بعداً می‌بینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون، به تو هم. فعلاً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلش را روی میز انداخت و با آخرین سرعت، صبحانه خورد و بعد از رفتن به دستشویی، به اتاقش بازگشت. تندتند لباس‌هایش را عوض کرد و مقابل آینه ایستاد. با دیدن چهره‌ی بی‌روح و موهای به‌هم‌ریخته و در هم گره‌خورده‌اش با ناامیدی زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دقیقاً شبیه انیشتین شدی لیز! مامان حق داره اونو بگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینکش را به چشم زد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته بدون عینک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرسری موهایش را برس کشید و با کش ساده‌ای بست. کیفش را برداشت و وسایلش را که هر کدام گوشه‌ای پرت شده بود جمع کرد و یکی‌یکی درون کیفش ریخت. کفش‌هایش را پشت پایش انداخت و لِی‌لِی‌کنان از خانه بیرون رفت. همین که در را بست و چرخید چون تعادل درستی نداشت، محکم به کسی خورد و تمام وسایل و کتاب‌‌هایش فرو ریختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت: اوه خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر همسایه که به تازگی به خانه‌ی روبه‌رویی‌اش نقل مکان کرده بود، هم‌زمان با گفتن «خیلی معذرت می خوام.» خم شد و به کمک الیزابت شتافت. الیزابت شتاب‌زده عینکش را صاف کرد و کتاب‌ها و خودکارهایش را داخل کیف انداخت و برخاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت: واقعاً ممنونم. معذرت می‌خوام که ندیدمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس خنده‌ای ظاهری کرد و یک پایش را از عقب بالا برد و با یک دست پاشنه‌ی کفشش را بالا کشید که دوباره یکی از خودکارهایش از روی وسیله‌ها سُر خورد. پسر قبل از افتادنش آن را گرفت و داخل کیف برگرداند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی عجله داری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خیلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حواس نسبت به او زیپ کیفش را بست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون برای کمک، روز خوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بی‌درنگ به طرف پله‌های قدیمی سرازیر شد و رفت. پسر نگاهی به پایین انداخت و دفترچه‌ی یادداشت کوچکی را روی زمین دید. آن را برداشت اما دیگر برای پس دادنش دیر شده بود. آزمون شیمی به خوبی برگزار شد؛ اما استاد، آقای چِیس، با علم به اینکه قطعاً قرار است تقلبی اطراف الیزابت صورت بگیرد، تمام طول امتحان کنارش ایستاد! الیزابت اما از این ماجرا خوشحال نبود. می‌دانست که سوفیا و دوستان دیگرش، حتی یک کلمه هم درس نخوانده‌اند و نمره‌ی اف خواهند گرفت. پس از اتمام وقت، سوفیا با عصبانیت از کلاس بیرون رفت. هرچه الیزابت صدایش زد بی‌فایده بود. همین که خواست دنبالش برود، آقای چِیس متوقفش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الیزابت جونز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع چرخید و پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بمون، باهات کار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت با اکراه نگاه دیگری به درب کلاس انداخت و درحالی‌که زیر لب ناسزا می‌گفت، به سمت میز آقای چِیس رفت و منتظر ماند تا همه‌ی دانش آموزان از کلاس خارج شوند. آقای چِیس مردی با چهره‌ای گرم و جذاب بود، با موهای قهوه‌ای تیره که تا پایین گردنش می‌رسیدند و ته ریش و شقیقه‌ی کمی خاکستری شده‌اش به علاوه‌ی آن، چانه‌ی مربعی و محکم به جذابیتش می‌افزود. کمی عینک مستطیل شکلش را جابه‌جا کرد و خطاب به الیزابت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب به سوالات جواب می‌دادی، فکر می‌کردم سوالات سختی طراحی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت درحالی‌که پایین آستین راستش را میان انگشتانش به سمت پایین می‌کشید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امتحان خوبی بود آقا، تقریباً متوسط بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای چِیس لبخند موقرانه‌ای زد و در ادامه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دارم یه تحقیق و آزمایش خیلی مهم انجام می‌دم، می‌خوام از بهترین شاگردم توی این تحقیق کمک بگیرم. موافقی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت در یک لحظه تمام افکارش را در مورد سوفیا و ناراحتی او فراموش کرد و بُهت‌زده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- م... من؟ شما مطمئنید آقای چیس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته که تو جونز، تو تنها کسی بودی که تمام نمرات شیمی رو اِی گرفتی. حالا نظرت چیه؟ یکشنبه‌ها بعد از ظهر از ساعت سه تا هشت توی آزمایشگاه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت از خوشحالی جلوی دهانش را با دست پوشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که میام آقای چِیس! این باعث افتخار منه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای چِیس لبخند عمیق‌تری زد و درحالی‌که از روی صندلی‌اش برمی‌خاست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس سه روز دیگه می‌بینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله بله... سه روز دیگه ساعت سه بعد از ظهر، حتماً آقا. روز خوبی داشته باشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد سری تکان داد و الیزابت با خوشحالیِ وصف‌ناشدنی کلاس را ترک کرد. اگر دنیا را به او می‌دادند، با این موقعیت برابری نمی‌کرد! حیاط کالج پر از سر و صدا بود. زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب خانم شیمی‌دان! بزن بریم از دل سوفیا‌ی تنبل و خوشگل دربیاریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه‌ها را دور یک میز سنگی دید که گرد هم آمدند و بگو بخند می‌کنند. انگار خیلی هم از خراب شدن امتحانشان ناراحت نبودند. جلو رفت و سلام کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بچه‌ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ها و صحبت‌ها قطع شد و به طرفش برگشتند، و این باعث شد بی‌اراده دوباره پایین آستین راستش را میان انگشتانش بکشد. سوفیا مثل همیشه در آغـوش وِید نشسته بود و دلبری می‌کرد؛ اما با دیدن الیزابت دوباره اوقاتش تلخ شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه خانم چاپلوس! اومدی خبر نمره‌ی تازتو بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت که منظورش را متوجه نشده بود، با سادگی جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز که برگه‌ها تصحیح نشده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتا از بچه‌ها خندیدند و سوفیا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه، احتمالا مال تو رو بدون تصحیح شدن اِی می‌ده، با یه مثبت اضافه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انگشت وسطش عدد یک را نشان داد و زیر چانه‌ی وِید را بوسید. الیزابت عصبانی از این توهین‌ها مشتش را محکم‌تر فشرد. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من چیزی به استاد نگفتم، حتماً خودش فهمیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از پسرها از روی صندلی سنگی برخاست و با تمسخر روبه‌رویش ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو با آقای چِیس خوش بگذرون اِل! اون حتماً از چشمات خونده که قراره جواب سوالات رو برسونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به هر کدامشان انداخت و دور شد. هر چقدر هم که اصرار می‌کرد، بی‌فایده بود و باور نمی‌کردند. دوباره وارد ساختمان شد و به سمت کمدها رفت. درب کمدش را باز کرد و نگاهش را درون آن چرخاند. چشمش به عکس‌های روی در افتاد. عکس‌هایی با ژست‌های مختلف که خودش همیشه تنها کله‌ای کوچک و خندان پشت همه بود! کله‌ای که هر چقدر هم تلاش می‌کرد، نمی‌توانست جای مناسبی برای خودش در میان آن جمع چهار نفره پیدا کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کمد را محکم بست که توجه چند نفر را به سمت خودش جلب کرد اما اهمیتی نداد و به طرف سرویس بهداشتی رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایین لباس سیاهش که تا بالای زانویش می‌رسید را پایین‌تر کشید. رژ لب قرمزرنگ را برداشت و بر لب‌هایش زد. نگاهی به موهای اتوشده‌ی روی شانه‌هایش انداخت و بعد از کمی کج و راست شدن، به این نتیجه رسید که موهایش را بالا ببندد. عینکش را هم بر چشم زد. این لباس آستین بلند و خوش‌دوخت یکی از طرح‌های قدیمی مادرش بود و به خاطر سادگیش آن را دوست داشت. کفش پاشنه بلند و براقش را هم به پا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جعبه‌ی شکلاتی که برای سوفیا خریده بود، به همراه هدیه‌ی وِید برداشت و همین که در چوبی و کهنه‌ی خانه را باز کرد، دست پسر همسایه را دید که برای کوبیدن برخاسته. پسر دستش را پایین آورد و با نگاهش ظاهر او را برانداز کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، می‌تونم کمکت کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر دفترچه‌ی سفیدرنگ را جلو برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این باید مال تو باشه، امروز صبح یادت رفت ببریش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت جعبه‌های شکلات و هدیه را روی دست چپش تنظیم کرد و دفترچه را گرفت. در واقع اصلاً متوجه نبودش نشده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم، لطف کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دفترچه را روی جاکفشی دم در گذاشت و از خانه بیرون آمد و در را بست. علاقه‌ای به برانداز کردن همسایه‌ی تازه واردش نداشت. شاید هم اگر می‌خواست صادق باشد، نمی‌توانست! خیره شدن به چهره‌ی دیگران برایش سخت بود. در عوض پسر که دست در جیب قدمی عقب رفته و همچنان با نگاهی شوخ، ظاهر جدید او را از نظر می‌گذراند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به مهمونی می‌ری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله. باید زودتر برم، فعلاً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین که یک قدم از پله‌ها پایین رفت، صدای پسر را شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌تونم برسونمت اگر بخوای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی یک پنی پس‌انداز هم خوب بود. چرخید و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماشین داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره دارم. یکم منتظر باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موجی از گرما در وجودش دوید؛ اما می‌خواست هرچه زودتر به مهمانی برسد. پسر وارد واحدش شد و چند لحظه بعد، با یک سوئی‌شرت و سوئیچ نیلی‌رنگ برگشت. سوئی‌شرت را پوشید و همراه هم پله‌ها را طی کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین قدیمی خاکستری کنار خیابان پارک شده بود. پسر درب سمت چپ را برایش باز کرد تا سوار شود. سپس خودش پشت فرمان نشست. بدون هیچ حرفی راه طی شد و ماشین مقابل خانه‌ی بزرگ و زیبای سوفیا ایستاد. از دیدن خلوتیِ اطراف متعجب شد، حتی ماشین سوفیا هم سر جایش نبود! دستگیره‌ی در را کشید تا پیاده شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرفش برگشت. ‌اثر صدای مردانه‌اش در فضای کوچک ماشین برای هر دختری تأثیرگذار بود. چشم‌های روشن و سبزش زیر نور چراغ‌ها برق می‌زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این لباس خیلی بهت میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت کمی هیجان‌زده سکوت کرد و سپس لبخندزنان جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی نگاهش کرد و بالاخره پیاده شد. در را بست و رفت. مسیر سنگی بین فضای چمن شده را گذراند تا به ساختمان خوش‌رنگ و لعاب سوفیا برسد. از پله‌ها بالا رفت و زنگ را فشرد. حتی صدای موسیقی هم نمی‌آمد و این تعجبش را بیشتر برمی‌انگیخت. گرچه خودش را قانع کرد که ساعت شش همان ساعت هشت است و زودتر از بقیه به آنجا رسیده و چه بهتر؛‌ چون می‌توانست برای آماده‌سازی وسایل پذیرایی کمک کند. بار دیگر زنگ را فشرد و عاقبت کسی آن را باز کرد. مادر سوفیا با آن شباهت چهره و ظاهر مرتب و آراسته که از یک پیراهن آستین بلند زرشکی و شلوار راحتی کرمی تشکیل می‌شد، به راحتی قابل شناسایی بود. با گشاده‌رویی خطاب به الیزابت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت برای دیدن درون خانه کمی گردن کشید. انگار واقعاً خبری نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام. سوفیا خونه نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن مسیر جستجوگرانه‌ی الیزابت را دنبال کرد و جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه عزیزم، اون رفته جشن تولد وِید، مگه تو هم نباید بری اونجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گیج شده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آه، اون گفت که جشن رو قرار خونه‌ی شما برگزار کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه! حتماً برنامشون عوض شده، باید بهش زنگ بزنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت که جریان را فهمیده بود، آب دهانش را قورت داد و لبخندی ساختگی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، حتماً فراموش کرده بهم خبر بده آخه تعداد مهمونا خیلی زیاده. ممنون خانم کلارک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش می‌کنم عزیزم، بهتون خوش بگذره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بسته شدن در، کمی روی پاهایش عقب و جلو کرد. سرش را زیر انداخت و چشمانش را هم‌زمان با دستانش محکم بهم فشرد. چند لحظه بعد، چرخید و راهِ آمده را برگشت. با قدم‌های تند وارد پیاده‌رو شد و تلاش کرد جلوی گریه‌ی بلندش را بگیرد. پیاده‌رو خلوت بود و سرعت و صدای پاشنه‌های کفشش به راحتی حال درونش را آشکار می‌ساخت. جعبه‌ی شکلات را محکم به سمت بوته‌های اصلاح شده پرتاب کرد و به هق‌هق افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلیل این همه دوست نداشتنی بودنِ خودش را نمی‌فهمید. اشک از صورتش روان شد و همان‌طور مسیر بازگشت را ادامه داد. پسر همسایه که خیلی هم دور نشده بود، با دیدنش در آینه‌ی عقب، پایش را روی ترمز گذاشت و متعجب به پشت سر چرخید. وقتی مطمئن شد خود اوست، دنده عقب گرفت و برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌توجه به گریه‌هایش تک بوقی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی خوشگله، داری کجا می‌ری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت به مسیرش ادامه داد. وقتی عصبانی بود نمی‌توانست صدای دیگران را تحمل کند و آن لحظه نیز بیشتر از توانش عصبانی شده بود. ماشین به آرامی جلو می‌آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آهای دختر بلوند، با لباس مشکی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوق کوتاهی زد تا توجهش را جلب کند؛ اما الیزابت همچنان گریه می‌کرد و راه می‌رفت و تلاش می‌کرد هیچ کدام از قطرات اشکش به چانه‌اش نرسند و پیش از رسیدن، آن‌ها را با دست می‌زدود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینم چی شده؟ پس چرا نرفتی مهمونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن سوال دومش با عصبانیت بر سرش فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گورتو گم کن احمق!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم‌های پسر در هم پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو به من گفتی احمق؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، گفتم احمق. دوست داری بیشتر بشنوی؟ برو گم شو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر چند لحظه به او خیره ماند و سپس پوزخند زد و پایش را روی پدال گاز فشرد. دیروقت بود که به خانه رسید. از همه‌چیز بدش می‌آمد؛ بیشتر از همه از خودش و وضعیت نفرت‌انگیز و اسف‌بارش. هر لنگه از کفشش را گوشه‌ای انداخت و با همان لباس‌ها خودش را روی تخت‌خواب به‌هم‌ریخته‌اش رها کرد. عینکش را هم برداشت و روی عسلی گذاشت. اشک از گوشه‌ی چشمش روی بالشش ریخت و چشمانش را بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویبره‌ی موبایلش باعث شد دست در جیب لباس مهمانی‌اش برده و آن را بیرون بکشد. با دیدن اسم چشمک زن، کلافه ‌فحشی داد و رد تماس زد و آن را خاموش کرد؛ سپس ملحفه را روی سرش کشید و خوابید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز بعد با چشمانی پف کرده و بدنی ضعیف از خواب بیدار شد. صبحانه را با کمی بیسکویت و شیر گذراند. لباس‌هایش را تعویض و رژ پخش شده و قرمز روی لبش را پاک کرد. موهایش را گیس کرد و راهی کالج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقت نهار بود که به سلف رفت. بچه‌ها مثل همیشه دور هم جمع شده بودند و راجع‌به جشن شب قبل حرف می‌زدند. بینی‌اش را بالا کشید و صدایش را با چند سرفه صاف کرد. به طرفشان رفت و بدون نگاهی به بقیه مستقیم خطاب به وِید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کرد لبخند خوشحالی نیز ضمیمه‌ی کلامش کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وِید با لبخند جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام لیز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بین همه، او تنها کسی بود که نامش را کامل‌تر می‌گفت. پسر چشم آبی با موهای خرمایی و یکی از بازیکنان درجه یک فوتبال! جعبه‌ی قرمز و روبان‌دار را کنار ظرف غذایش گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معذرت می‌خوام که دیشب به تولدت نیومدم، به هرحال... تولدت مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس جلو رفت و گونه‌اش را بوسید. قبل از اینکه دوباره از او دور شود، درحالی‌که تمام رگ‌هایش خون را به صورتش می‌‌بردند،‌ چند لحظه به چشمانش خیره شد تا تأثیر کارش را بر چهره‌اش ببیند و بعد، پیش از برانگیخته کردن حس مالکیت سوفیا عقب رفت. وِید متعجب نگاهش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و رفت. بی‌گمان لحظه‌ای بیشتر ماندن، او را از گرمای وجودش ذوب می‌ساخت. سوفیا با لحن تمسخرآمیزی خطاب به بقیه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این یعنی با ما قهر کرده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسکات با صدایی کلفت شده حرف سوفیا را ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه، تو رو خدا اِل، با ما قهر نکن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه به حرفش خندیدند. سوفیا با حالتی چندش، جعبه‌ی قرمز را برداشت و بازش کرد. ساعت مچی داخلش شاید گران قیمت نبود اما زیبا بود. سوفیا ساعت را بیرون آورد و به آن خیره شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای، چه ولخرجی‌ای کرده! فکر کنم نصف... نصف حقوق یه ماهش رو داده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وید ساعت را از دستش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این هدیه‌ی منه سوفیا، خیلی هم بد نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوفیا سرش را بر شانه‌ی او گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه تو چرا ان‌قدر مهربونی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی‌که سعی داشت به مرد بوگندو و معتاد مقابلش نگاه نکند، قوطی نوشیدنی و بسته‌ی سیگارش را حساب کرد و نفر بعدی جلو آمد و کوهی از وسایل خوراکی را جلویش گذاشت. شانه‌هایش فرو‌ افتادند. دستش را به سمت آن‌ها برد که موبایلش دوباره زنگ خورد و باز همان اسمی چشمک می‌زد که هیچ حوصله‌اش را نداشت. از شب پیش، نزدیک به ده‌بار زنگ زده بود و ده‌بار زنگ زدن او یعنی کارش ضروریست؛ اما بی‌اهمیت رد تماس داد و انبوه وسایل خانم روبه‌رویش را حساب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باران به نرمی می‌بارید و هوا کاملاً تاریک بود. کلاه بارانی خاکستری‌اش را روی سرش کشید و درب اصلی فروشگاه را بست و سوار تاکسی شد. چهل و پنج دقیقه بعد که به خانه رسید و پیاده شد، برای بار هزارم موبایلش زنگ خورد. انتظار زیادی بود که فکر کند از زنگ زدن دست می‌کشد و راحتش می‌گذارد. روبه‌روی ساختمان دو طبقه و زهوار در رفته‌ی زندگیش ایستاد و گوشی را به گوشش چسباند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه مرگته هِلگا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان لحظه صدایی از پشت سرش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کریس! اونو بیشتر دوست دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوه!‌ لحن صدایش از قبل هم بدتر شده بود. به عقب برگشت و با هیبت کاملاً مرطوب و خیس خواهرش روبه‌رو شد؛ خواهری که تنها تفاوت بینشان همان عینک مربعی و بزرگ روی چشمان الیزابت بود. نگاهی به لباس‌ها و سویی‌شرت به تن چسبیده‌اش انداخت و موبایلش را خاموش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این‌جا چی می‌خوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست در جیب قدمی جلو آمد و لبخندزنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدم به خواهر دوقلوی عزیزم سر بزنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سینه‌به‌سینه‌اش ایستاد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راهم نمی‌دی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و حباب آدامس بادکنکی‌اش را در فاصله‌ی چند سانتی‌متری صورتش ترکاند. الیزابت خودش را عقب کشید و به سمت ساختمان رفت که کریس هم خوشحال و خیس و خندان به دنبالش راهی شد. همان‌طور که منتظر باز شدن درب چوبی خانه بود، نگاهش را به اطراف چرخاند. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واحد روبه‌روییت پر شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت او را هل داد و با اخطار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساکت باش و برو تو... اگر صاحبخونه بفهمه کسی رو آوردم، مطمئن باش بیرونم می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ورود به خانه ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و مامان آخرین نفریه که تو زندگیم دلم می‌خواد بهش آویزون بشم، باور کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس سویی‌شرتش را بیرون آورد و روی مبل انداخت. موهای به‌هم‌چسبیده‌اش را تکان تکان داد تا از خیسیشان بکاهد. الیزابت که از این اخلاقش و تقریباً تمام اخلاق‌هایش، متنفر بود با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌شه لطفاً اون کار رو نکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس موهایش را از صورتش کنار زد و خطاب به او که به آشپزخانه رفته بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته که می‌شه خواهر عزیزم. نگران آواره شدنتم نباش، من بهت کمک می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت خندید و طعنه زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو بهم کمک می‌کنی؟! تو همین الانشم خونه‌ی منی هِلگا...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن شلواری که از پا در می‌آورد نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش می‌کنم هلگا، بپوشش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس شلوارش را روی سویی‌شرتش انداخت و لباس صورتی و کوتاهش را پایین کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون خیسه! نکنه می‌خوای سرما بخورم؟ یه چیزی بده تا بپوشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت لیوان‌های سفالی دستش را روی اُپن کوچک گذاشت و راهی اتاقش شد. کریس با شیطنت خندید و با صدای بالا رفته‌ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلم برای این قیافه تنگ شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت هم از داخل اتاق جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر روز تو آینه می‌دیدیش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدامس دهانش را باد کرد و وارد آشپزخانه شد. قهوه‌ی گرم و آماده شده را درون لیوان‌های سفالی ریخت و به هال کوچک خانه برگشت. روی مبل دو نفره و قدیمی نشست. یکی از لیوان‌ها را روی میز گذاشت و یکی را به طرف دهانش برد. یک پایش را روی دیگری انداخت و با یک دستش، آدامسش را بیرون آورد و روی دیواره‌ی قهوه‌ای لیوان چسباند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت درحالی‌که بارانی‌اش را در آورده بود و یک دست لباس به همراه داشت برگشت. نگاهی به اندام نیمه‌برهنه‌ی او انداخت و لباس را روی پای مرطوبش پرت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا، بلند شو بپوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با آرامش به نوشیدن ادامه داد. الیزابت کنارش نشست و به طرفش چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای من عجیبه که تو همیشه و جلوی همه، همین قدر راحتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس زبانش را دور دهانش کشید و بیشتر لم داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این دلیل تنها بودن توئه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من تنها نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لیز... تو نزدیک به هجده سالته و هنوز نتونستی چند تا دوست درست و حسابی داشته باشی! منظورم نوزده ساله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت با خنده و حیرت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟! هلگا، تو یک سال و نیمه که منو مامان رو رها کردی و رفتی پی خوش‌گذرونیت با اون دوستای مافیای مزخرفت، از کجا اینو می‌دونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس به سمتش خزید و با کمترین فاصله گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی گفتم دوست‌، منظورم سوفیا نبود. منظورم دوست واقعیه که با توجه به این حرص خوشگل و دوست داشتنیِ تو، یعنی حدسم درسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیزابت پوفی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه فهمیدم. پر شدن واحد روبه‌رویی رو چطور فهمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من یک ساعت قبل از اومدنت پایین خونت وایستاده بودم... یه پسر حدوداً بیست ساله نمی‌دونم شایدم بیشتر، با چشمای محشر سبز و موهای مشکی، قدِ بلند و هیکل جذاب...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حسابی دیدش زدی! به نظر تو هیکل همه‌ی مردا جذابه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس آدامسش را با لبخندی دندان‌نما از دیواره‌ی لیوانش کند و دوباره در دهان گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راجع‌به صاحبخونت نگران نباش، اون احمق هیچ‌وقت نمی‌فهمه دو نفر تو خونه هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به قهوه‌ای که روی دستش چکیده بود، کرد و با زبانش آهسته آن را پاک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگفتی چرا اومدی این‌جا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتم که، دلم برای قیافت تنگ شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفاً جدی باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره آدامسش را باد کرد و در سکوت به بزرگ شدنش نگاه کرد تا زمانی که ترکید و به لب‌هایش آویزان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر نگی باید از این‌جا بری هلگا، من حوصله‌ی دردسر ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس با زبان آدامس صورتی را به دهانش کشید و جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گروهمون یه دشمن بی‌اعصاب داره که حسابی قاطی کرده، برای همین مجبور شدیم قایم بشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی می‌گی؟! نکنه پلیس داره دنبالتون می‌گرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس با شنیدن این حرف، سرش را عقب فرستاد و بلند خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای نه! پلیس با ما راه میاد. اسمش راسِله، راسل افتاده دنبالمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ان‌قدر خطرناکه که همتون قایم شدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کریس با خوشحالی سرش را تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر پیدات کنن چی؟ چرا ان‌قدر خوشحالی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعاً نمی‌توانست حدس بزند چند درصد از حرف‌های کریس حقیقت دارد و چقدرش مُهمَل و بیخود است. بدون پاسخگویی به سوال آخرش، دراز کشید و سرش را روی پای الیزابت گذاشت. لباس‌های خشک روی پایش را هم زمین انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.