رمان غم نبودنت به قلم سحر بانو۶۹
غزل دختری بسیار مهربون و احساساتیه که عشق امیر علی و تو دلش داره..هردوشون به هم علاقه دارن و این محبت نه به زبون بلکه با دل و نگاهشونه..یک روز قبل از اینکه امیر علی و غزل به هم از علاقشون بگن توکا از غزل می خواد که…قشنگه..
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲ دقیقه
بعد از نهار چهار نفره خوشمزمون با دستپخت عالیه فرانک من و افسون ظرفا رو شستیم..
فرانک_غزل..لباس چرک نداری؟میخوام ماشینو بزنم.
_چرا الان میارم.
رفتم تو اتاق و دوسه تا لباس اوردم و انداختم تو ماشین.
فرانک_عصری میخوام برم بازار واسه خونه خرید کنم..چیزی میخوای؟
لبخند مهربونی زدم..فرانک مهربون بود..ولی زیاد تو حرفاش اینو نشون نمیداد..دلسوزیه یه مادر و نداشت ولی مثل یه خواهر بزرگتر واسم دلسوزی میکرد..اونم بیشتر تو رفتار نه گفتار..
خداییش ازش راضی بودم.درسته هیچ وقت جای مامانمو نمیگیره ولی 6 سال زحمتو کشید.دختر بدقلقی نبودم ولی سخت بهش عادت کردم.الانم واقعا دوسش دارم.
_نه ممنون..چیزی نمیخوام.فرانک؟
تفاوت سنیمون زیاد بود ولی خودش ازم خواسته بود فرانک صداش کنم..میگه احساس پیری میکنم چیزی غیر از این بهم بگی..ولی من میدونم..نمیخواد من معذب باشم که اسم مامان و روش بذارم..هیچ کس غیر از مامان خودم واسه من مامان نمیشه..
فرانک_بله؟
_بابا چرا امروز انقد ساکت بود؟غذاهم که چیزی نخورد.
فرانک در حالیکه خودش و مشغول ور رفتن با دکمه های ماشین لباسشویی میکرد گفت_یاد مامانت افتاده بود مثل همیشه.
واسم همیشه سواله که چرا فرانک انقد راحت کنار میاد.بابا هنوزم که هنوزه عاشقه مامانه و اونو فراموش نکرده..زندگیش با فرانک خیلی دلچسب نیست..درسته دیگه سنی ازش گذشته و 65 سالشه ولی بازم یه زندگی معمولی نیسن.فرانک بیشتر فقط تو این خونه کار میکنه..
اینو گفت و بی حرف یه سینی چای دونفره برداشت و گفت_چای امادست..واسه خودتون بریزید.
و رفت بیرون.
افسون_اینم طفلی پر پر شد با بابا جون؟
_چرا؟
افسون_اخه این بابا جون هم خیلی یخمکه..بابا یه عشقی..یه چشمکی..یه ب*و*سی..
یکی زدم پس سرش و گفتم_تو ظرفاتو بشور..چشم سفید.
افسون_ولی من هنوزم معتقدم که تو دو جنسی هستی؟
انقد عصبانیم کرد با حرفاش تا یه لیوان اب یخ رو سرش خالی کردم و جنگ و دعوامون شروع شد و نتیجه اش این شد که دختره بیشعور از تو یخچال تخم مرغ و برداشت و شکوند تو سرم..
_ابجی کمک نمیخوای؟
ابجی ترانه_نه عزیزم..فقط اگه میتونی سس سالاد و اماده کن..
وسایل سس و از یخچال در اوردم و مشغول بودم که صدای زنگ ایفون اومد و بعد از اون فرانک و ابجی غزاله و بچه ها اومدن داخل.
افسون با سر و صدا اومد تو اشپزخونه و گفت_سلام بر خاله خانم خوشگل خودم.
ابجی ترانه_سلام خاله..خوبی؟حالا من خاله خوشگله بودم یا غزل.
افسون_خاله حرفا میزنیا..این خواهر تو مگه خوشگلیم داره؟
ته هویجی و که داشتم میخوردم و پرت کردم تو سرش و گفتم_بیشوور..
پرهام_عاشق این بیشوور گفتنتم.
خندیدم و رو بهش گفتم_مرسی..بیشوور..
پرهام_بله..اینم جواب ابراز علاقمونه..دست شما درد نکنه.
اوا اومد پیشمو گفت_سلام خاله غزل.
لپاشو از دوطرف کشیدم و گفتم_سلام به روی ماهت جیگرم.خوبی خاله؟
تنها کسی که منو خاله میدونست همین اوا کوچولو بود بقیه که کلا ول معطل بودن.
ابجی ترانه_چه خبر فرانک؟بابا کو؟
فرانک در حالیکه شالشو در میاورد گفت_کار داشت..شب میاد.
ابجی غزاله_غزل بیا واسه تو و افسون و پروا تونیک خریدم برید بپوشید هرکدوم و خواستید ببرید..
پریدم و لپش و ب*و*سیدم و گفتم_عاشقتم غزاله جون..
همه میدونستن که من چقد عاشق تونیکم مخصوصا از این مجلسیاش.
تو اتاق پروا بودیم و سه تامون لباسامون و پوشیدیم..
تونیک پروا قرمز بود و مال افسون سبز تیره و مال من شکلاتی با یه زنجیر باریک طلایی.
خیلی شیک بودن..هر سه یه مدل بودن فقط رنگاشون فرق میکرد..
پروا_غزلی مال تو از مال ما دوتا خیلی خوشگلتره.
_چون خودم خوشگلم..مال شما هم مشکل نداره.مشکل خودتونید.
افسون_جنبه نداری یکی ازت تعریف کنه.
_الان از من تعریف کرد یا تونیکه؟
یه برو بابا زیر لبی گفت و مشغول دید زدن خودش شد.
همون موقع یه اس ام اس واسه گوشیم اومد و پروا هم رفت بیرون که لباسش و نشون بقیه بده..کلا هر وقت لباس نو میپوشید دو ساعت باهاش میر*ق*صید..
پیامو باز کردم و واسه یه لحظه فکر کردم که اشتباه دارم میخونم یا چشمام تار میبینه..
بریده بریده گفتم_اف..افسون؟
افسون_ها؟
هرموقع دیگه ای بود میگفتم ها تو کلات..ولی فقط خیره به گوشیم گفتم_اینو بخون..
افسون برگشت و با دیدن قیافه رنگ پریده ام گفت_چی شده؟
و سریع گوشی و ازم گرفت..
از بالا گوشی یه نگاه بهم انداخت..اول متعجب بود و بعد لباش کم کم کش اومد و کم کم تبدیل به خنده شد و قهقهه..
اصلا باورم نمیشد..
_ساکت افسون..یکی میگه اینا چشونه..
افسون در و محکم بست و نشست جلو پامو گفت_باورت میشه غزل..بالاخره امیر علی وا داد..
غزل محمدی
00این رمان و پنج سال پیش خوندم و واقعا عالی بود و کلی سر مرگ طاها گربه کردم
۲ ماه پیش.....
00شخصیت طاها رو خیلی دوست داشتم:)و واقعا با مرگش خیلی گریه کردم.
۳ ماه پیشنگار
00خیلی غمگین بود کلی گریه کردم
۳ ماه پیشمهیا
00واقعاااا عالیی بهترین رمانی بود که خوندم تا حالا ۳بار کامل خوندمش
۳ ماه پیشAna
20دست خورده یعنی چی که نویسنده همش گفته بود مگه دختر ها کالا هستن اصلا از این ادبیات جنسیت زده نویسنده خوشم نیومد مانا هم خیلی دختر چسب واویزونی بود بنظرم بیشتر از این حقش بود
۸ ماه پیشروشنک
00زیاد برام جالب نبود خیلی به نظرم الکی طولانی شده بود
۹ ماه پیشمائده
00عالی عالی خیلی قشنگ
۱۲ ماه پیشناشناس
01کلا این نویسنده قشنگ مینویسه
۱ سال پیشمریم
01خیلی خوب بودنه اغراق داشت نه چیزی آفرین به نویسنده من من ۵ساله دارم شب وروزرمان میخونم پس یه چیزایی سرم میشه
۱ سال پیشآناهید
۱۵ ساله 90توی رمانا همه باید برن تو کما که به هم برسن 😂😂😂😂
۲ سال پیشسارا
00علی بود می تونست عالی ترم باشه❤️
۱ سال پیشسحر 34
00قشنگ بود ولی می تونست خیلی بهتر باشه
۱ سال پیشالهام
۳۰ ساله 00خوب بود
۲ سال پیشفروغ
۳۰ ساله 00عالی بود ...ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیششیما
00خیلی عالی بود چند جا با خوندنش اشکم دراومد غمگین و قشنگ بود
۲ سال پیش
مریم عباسی
00سلام خوب بود من خیلی خوشم امد ،ولی مریضی طاها ومرکش خیلی ناراحت شدم وگریه کردم،چون خیلی ها رو دیدم این سرطان لعنتی به جوانیشون رحم نکرد،موفق باشید