رمان گلولهای از بغض به قلم دیلا
داستان در مورد یه دختر مهربون و مظلوم اما فقیر و بی پول به اسم شهگل ، این دختر به خاطر نبود خانواده پیش یه زن سلیطه زندگی می کنه ، اما اونقدر مظلوم بوده که نمی تونسته کاری رو که زن میخواد رو انجام بده اما یه روز از روزای خدا......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۱۴ دقیقه
با دمپايي هاي نارنجي و يه روسري مشکي
از اتاق که بيرون آمد حس کرد نگاهي با تحسين به او دوخته شده سري تکان داد و به اطراف نگاه کرد با ديدن چشم هاي رنگي ارميا متعجب به او نگاه کرد
ارميا : منتظرت بودم
نگاهي به صورتش کرد
ارميا : نارنجي بهت ميا...
بو کشيد و عميق لبخندي زد و با خودش گفت همه چيز اين دختر خواستني بود
ارميا : چه بوي خوبي ميدي!!عطرت چه گلي هست؟؟؟
سرش را زير انداخت و خدا چرا آنقدر اين دخترک خجول بود؟؟
شهگل : گل شبنم
با هم حرف مي زدند و حواسشان به دختر سياه پوستي نبود که دارد نگاهشان مي کند
رينتا از پشت ديوار بيرون آمد و نگاهي به شهگل کرد شايد به نظرش زيبا بود
چشم هاي خيلي درشت قهوه اي و لب هاي قلوه اي و بيني قلمي و گونه هاي استخوني موهاي خيلي خيلي بلند زيتوني و قدش به 175 مي رسيد و چه هيکل توپي
رينتا اخمي کرد و به سمت ارميا رفت
رينتا: سلام
نگاه ارميا به سمت رينتا رفت و چقدر اين دختر آرايش مي کرد شهگل متعجب به رينتا ي چشم سبز نگاه کرد و شايد در نظرش اين دختر پر از زيبايي بود به شرطي که آرايش نکند
ارميا : سلام رينتا اينجا چي کار مي کني؟؟؟
رينتا اخمي کرد
رينتا : اومده بودم تمديد کنم
شهگل خوش رو و خندان نگاهي به رينتا کرد
شهگل : سلام خانوم
رينتا بيني عمالش رو بالا گرفت و به شهگل نگاه کرد حداقل 15 سانت از اين دخترک خوش هيکل کوتاه تر بود
رينتا : سلام
ارميا : نگفتي....چيو تمديد کني؟؟؟
رينتا پوزخندي زد
رينتا : لب هام رو بي خيال شو ديگه ارميا
ديلا شمارا به ادامه ي اين رمان دعوت مي کند
پارت 8
رينتا : راستي عرفان کجاست؟؟ ميخوام در مورد فشن شو ي امشب باهاش صحبت کنم
ارميا اخمي کرد و به نظرش اين دختر براي فشن شو خوب نبود
ارميا : فشن امشب با منه
و شهگل گيج بود، و ميدانست که ارميا صاحب شرکت مد و فشن بود ؟؟ يا حتي مي دانست که اين شرکت پر از دختر هاي رنگين رو بود؟؟؟
رينتا رو به ارميا کرد و گفت
رينتا : ارميا من بايد باهات صحبت کنم
صداي در نگاه قهوه رنگ شهگل را برگرداند السا بود که از در اتاق بيرون آمده بود و چشم هاي سبزش به گوشي صورتي رنگش بود که با حس سنگيني نگاه قهوه رنگ شهگل به او نگاهي کرد بي تفاوت بود اما اين دختر زيادي زيبا بود السا : هوم؟؟؟کاري داري؟؟خب بيا بريم صبحانه ديگه
شهگل لبخندي زد و به ارميا ي اخمو نگاه کرد و آرام و خجول گفت
شهگل : آقا نمياين براي صبحانه ؟؟؟
ارميا سريع تغير نگاه داد و لبخند صميمانه اي به او زد و اين دل شهگل قدر مهربان بود
ارميا : تو برو بخور من خوردم
شهگل پا براي قدم برداشت که پسرک چشم رنگين با مهرباني صدايش زد
ارميا : شهگل
نفس در سينه اش حبس شد و فقط برادر 5 سال بزرگ تر از خودش اينگونه صدايش ميزد و فقط او اينگونه با عشق (ه) را از ريه هايش بيرون مي داد برگشت
ارميا : بعد از صبحانه بيا اتاقم...کنار اتاق تو هست سري تکان داد و همپا ي السا از پله ها پايين رفت
ديلا شمارا به ادامه ي اين رمان دعوت مي کند
پارت 9
ارميا رو به رينتا اخمي کرد
- رينتا من حتي به خود عرفان هم گفتم تو و هيکلت به درد شو من نمي خوريد ...تو يه خورده رو فرم نيستي من حتي به طيبو هم گفتم که هيکلت رو رو فرم کنه اما طيبو گفت که وقت مي بره رينتا نه فقط امشب بلکه ميخوام از شرکت بيرونت کنم ...اين بي احترامي نيست فقط ...فقط...خب تو فکر کن اين يه دستوره
رينتا در صدم ثانيه اي به قيافه ي خودش فکر کرد صورتي سياه پوست که از مادر آفريقايي اش به ارث رسيده بود و بيني اي که به لطف 2 تا عمل تازه بهش ميشد گفت بيني ابرو هاي کات و لب هاي خيلي بزرگ که اگر هر ماه پروتزش نمي کرد مطمئنا زيبا تر بود قدي به اندازه 160 و سينه هاي تخت و با سني برجسته موهاي کوتاه به اندازه ي 17 سانت خوشکل نبود ديگر
اما در فکرش چه گذشت که ناگهان تبسمي کرد
- صبر کن ببينم حالا که اون دختر شرگل اومده ميخواي واسه من جانشين بزاري؟؟؟ من نمي رم ...مگه الکيه؟؟...قرار داد بستم
اگه ميخواي قرار داد رو فسخ کني بايد مبلغ فسخ رو بهم بدي
ارميا يکه اي خورد و لعنت بر اين عرفان که چرا اين دختر زشت را استخدام کرده بود؟؟
نه زيبايي داشت و نه اندام درست و حسابي
با اخم در حال بر انداز کردن رينتا بود که با به ياد آوردن حرف قبلي رينتا لبخندي زد
رينتا : چي شد؟؟اگه ميخواي توي شو ي امشب نباشم باشه اوکي نميام ولي اينو از ذهنت بيرون کن که من استفا بدم
ديلا شمارا به ادامه ي اين رمان دعوت مي کند
پارت 10
صداي پاشنه هاي کفشش روي اعصاب ارميا بود و بايد همين امشب کار را تمام ميکرد اصلا از اول هم نبايد مي گذاشت مدلينگ غريبه وار شرکت شود با بر افروخته گي وارد اتاق خودش شد ... احساس ميکرد کسي به قلبش چنگ ميزند شوخي که نبود بحث کار و شرکت که مي آمد ارميا همين گونه بود جدي و تعصبي با ديدن پنجره نفسي عميق کشيد و آرام به سمت پرده ها رفت و پرده ي حرير سورمه اي رنگ را کنار زد با ديدن شيشه هايي که منتها مي شدند به باغ و فضاي بيرون کاملا پيدا بود نفسي از روي آرامش کشيد و روي صندلي پر از خاک نشست که نگاه رنگينش به سمت پنجره ي آن دخترک چشم قهوه اي افتاد و لبخندي گوشه ي لبش افتاد
ارميا : خيلي باحاله ... قيافش آدم رو ياد دختر کبريت فروش ميندازه
پری
00رمان جالبی بود دوسش داشتم مخصوصا قسمت آخر که با اینکه فهمید برادرشه ولی دوسش داشت واینکه آخرش با هم دیگه مردن کنار هم بودن
۱۱ ماه پیشالهام
00خیلی مزخرف بود
۲ سال پیشبهار
۱۶ ساله 11رمانش خیلی درهم بود گیج شدم نویسنده باید تلاش زیادی بکنه ممنون از برنامه خوبتون
۳ سال پیشالی
۲۱ ساله 24از نظرمن که عالی بود
۳ سال پیشhhh
۱۷ ساله 10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
اترین
۱۱ ساله 30چقدر مسخره تموم شد
۴ سال پیش.....
42خیلی بد بود 🤧شاید نویسنده باید تلاش های زیادی بکنه تا قلمش خوب بشه
۴ سال پیشایرسا
51نویسنده جون زحمت کشیدی به هر حال ولی قلمت خیلی ضعیف بودازیه جامیپریدی یه جادیگه واین بی معنیش میکردو اینکه توی خلاصه گفتی یکی ازروز های خدااین قصه برای بچه های2 ساله هست من دوست نداشتم ولی بازم ممنون
۴ سال پیش
71فقط موندم این رمان چجوری منتشر شده به درد نخور بود واقعا ارزش نداشت خیلی درهم بود خیلی
۴ سال پیشمهرسا
31مزخرف ترین رمانی ک خوندم همین بود
۴ سال پیشM
22😐🙄اگر یکم دقت میکردی تو رمان نوشتن بهتر بود
۴ سال پیشزیبا
۵۸ ساله 33واقعا افتضاح بود کلمات در هم وبی مفهوم مزخرف قلم نویسندگی ضعیف بیشتر کار کن از شرق به غرب میرفتی
۴ سال پیشTi
53خلاصش تو حلقم یه روز از روزای هدا😐😐
۴ سال پیشآنا
12اول از نویسنده ممنون درهر حال زحمت کشیده اما خیلی کوتاه بود کوتاهیش به کنا ر از یک موضوع میپرید مشخص نبود چی به چیه و اینکه خیلی غمگین بود ویک پایان تلخ ای کاش جور دیگه تموم میشد
۴ سال پیش
اسما
۲۳ ساله 00خیلی بد بود